02- صلاح کار کجا و من خراب کجا

صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببین که تفاوت ره از کجاست تا به کجا
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
چه نسبت است به رندی صلاح و تقوی را
سماع وعظ کجا، نغمه رباب کجا
ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد؟
چراغ مرده کجا، شمع آفتاب کجا
چو کحل بینش ما خاک آستان شماست
کجا رویم؟ بفرما، از این جناب کجا
مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است
کجا روی، ای دل، بدین شتاب کجا؟
بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال
خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا؟
قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست
قرار چیست؟ صبوری کدام و خواب کجا؟

تفسیر

بیت اول میگوید:

صــلاح کار  کجا و  مـن  خـراب  کجا           ببین که تفاوت ره از کجاست تا بکجا

کلمه صلاح یعنی خیر, نیکی, و ضدّ فساد. صلاح کار یعنی فرار از بد نامی و روی آوردن به نیکنامی. حرف و که بعد از کجا آمده نماینده یک فاصله دوریست این را میگویند واو استبعادو استبعاد از کلمه بُعد است یعنی فاصله. حرف و در بعضی جاها جدا کننده است و در بعضی   جاها و دو کلمه را با هم جمع میکند. در اینجا  جدا کننده است. اگر باین ریزه کاریها توجه بشود آنوقت مفهوم حافظ را بهتر خواهیم درک کرد. مثلاً حافظ در جائی دیگر میگوید:

   ( شده ام خراب و بد نام و هنوز امیدوارم      که بهمت عزیزان برسم به نیکنامی)

حالا شده ام خراب در این بیت همان خرابیست که در مصراع اول بیت مورد تفسیر آمده. خراب دارای دو معنی ست که هردو معنی در اینجا صادق است. یکی خراب بمعنی نهایت مستی و یکی هم بمعنی بد نام. میگوید شده ام خراب و بدنام  هم ردیف هستند. در اینجا خراب یعنی همان بد نامی و یکی هم نهایتِ مستی. قبلا هم گفته بودم مستی چند مرحله دارد که اول  سرخوشی بعد طرز ماهی و بعد یه مستی و آخرسر هم  خراب است.

خواجه میگوید رسیدن به نیکنامی نیاز مند و محتاج به عاقبت اندیشیست و مصلحت بینی و صلاح کار دیدن است.  مــن صلاح اندیش نیستم و من یک رند هستم. رند حافظ رندی هست که تمام این قیود را پشت سر میگذارد. آزادِ آزاده اندیش و سبکبار. میگوید که من بد نام شدم, من گناهکار هستم و هیچ نگرانی از اینکه مردم مرا گنه کار یا بد نام بدانند ندارم. من عاقبت بین نیستم و برایم مهم نیست که مردم در باره من چی میگویند و چی میاندیشند. این خراب و بدنامیکه میگوید آن چیزیست که مردم باو میگویند و مردم میگویند که او دائم الخمر است و بنا بر این بد نام است زیرا این اشعارش را ندیده اند. بنابر این چون نمیفهمند منظور حافظ از این می که در اشعارش میگوید چیست پس میگویند این خراب است چون دارد شراب میخورد  و دائم در مستی خراب است و بد نام هم که هست. حالا میگوید مردم هم مرا مست و خراب تصور کنند و من از این حرفهای آنان هیچ نا راحت هم نمیشوم. به خوب و بد گفتن مردم چاق و یا لاغر نمیشوم. من بدنبال حقیقت هستم م پیداست که بین این بد نامی و خوش نامی چه راه درازو طولانی وجود دارد.

    دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس           کجـاسـت دیر مغان و شراب ناب کجـا

حالا همان کسانیکه باو بد نانی میچسبانند  حافظ در این بیت بآنهاسر زنششان میکند و میتازد. دیر مغان عبادتگاه عیسویان بود که در بالای کوه ها میساختند و اغلب این تارک دنیا های عیسوی و عابدان مسیحی در آنجا عبادت میکردند و در اینگونه جا ها زندگی میکردند و از این جاها بیرون نمی آمدند و معاشرتی با مردم عادی نداشتند. در حال حاضر هم آنهاهستند ولی کلمه دیر یا صومعه معنای خودش را عوض کرد و به خانقاه هم صومعه میگفتند. خواجه حافظ در این بیت صومعه را بمعنی خانقاه صوفیان آورده. دیر هم همان صومعه هست ولی وقتی صحبت از دیر مغان میآید آنوقت معنیش بکلی عوض میشود. دیر مغان محل عبادتگاه پیشوایان زردشتیانیکه آتش را برای همیشه در آنجا روشن نگه میدارند و هیچ وقت نمیگذارند که خاموش بشود منهم نمیگدارم که آتش عشق در دلم خاموش بشود و دل من هم دیر مغان است. 

خرقه ابتدا  جامه ای بود که معمولاً درویشان میپوشیدند و رنگش تیره بود بعدا از آن حالت خودش بیرون آمد و حالت تظاهر بخودش گرفت. یک عده ای بودند که تیکه پارچه ها ی رنگی را میگرفتند و بهم میدوختند که نشان بدهند  کـه آنها اهل تظاهر نیستند بلکه اهل زُهد و تقوا هستند و بعداً کار این نوع خرقه بالا گرفت بطوریکه از پارچه های رنگین زیبا درست میکردند و کار این خرقه بین صوفیان دروغین  بسیار بالا گرفت ولی ساده ترین لباس همین لباسی بود که صوفیان می پوشیدند در اول. اما سالوس بمعنی ریا, دو روئی, و ریاکاریست.وقتیکه میگوید خرقه سالوس منظورش آن  خرقه ای هست که ریاکاران می پوشیدند. صوفیان در قرن هشتم بسیار منحرف شده بودند بطوریکه حافظ از خانقاه بیرون آمد و نتوانست این حالت صوفیان را تحمل کند. میگوید :

     (صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد           بنیــاد مکر با فلک حقه باز کرد)

وقتیکه از خرقه سالوس صحبت میکند معاوم است که اشاره به چه خرقه ای میکند. خرقه رنگین  تنشان میکنند که مردم را گول بزنند.

     ( ز کوی میکده  دوشش بدوش می بردند     امام شهر که سجاده میکشید بدوش)

دوش یعنی دیشب امام شهر رفته بود مست کرده بود وانداخته بودندش به دوش و امام هم سجاده خودش را بدوش انداخته بود. در جائی دیگر میگوید: تو اصلاً شراب بیار تا من اینخرقه را بشودم از خود پسندی و ریا و تکبر پاک کنم البته منظورش شراب انگوری نیست:

     ( ساقی بیار آبی از چشمه خرابات        تا خرقه ها بشوئیم از عُجب خانقائی)

منظور از آب در اینجا شراب است. عُجب یعنی تکبر و خود پسندی و خودخواهی. این صوفیان وقتیکه از صومعه بیرون می آمدند آنقدر بمردم فخر میفروختند و تکبر میکردند که تو کی هستی و ما کی هستیم و ما میدانیم و تو نمیدانی, عُجب داشتند. میگوید ساقی آبی بیاور که من این عُجبها را بشویم و آنها را پاک کنم.

     چه نسبتست برندی صـلاح و تقوی را           سـمـاع وعـظ کجـا نـغـمه ربآاب کـجـا

رند که قبلاً تعریف شده یعنی آزادگی و آزاده. ساده ترین معنی رند حافظ این است یعنی کسیکه ظاهرش در خور ملامت است و درونش در عین سلامت اخلاقی و سلامت رفتاری.تقوی به معنی پرهیزکاری. کلمه سماع بمعنی شنیدن است ولی این هم معنیش عوض کرده برای اینکه در مجالس عرفا و صوفیان آهنگهائی نواخته می شد با دف و نی و سِتار و اول عرفا گوش میکردند. رقص سماع از کلمه شنیدن است یعنی تا آن آهنگ را نمی شنیدند آن حالت به آنها دست نمیداد و بوجد و حال و شور نمی آمدند اینست که رقص سماع  همیشه بعد از شنیدن آن موسیقی انجام میگرفت. کلمه نغمه بمعنی ترانه هست. توجه اینکه این کلماتیکه اینجا آمده سماع, نغمه, رباب در اینها یک تناسب وجود دارد و در علم منیح علم آرایش سخن شناسی  هست, این را میگویند تناسب بکار بردن یا عرقان مدیح.  وعض یعنی پند. حافظ میگوید پای وعظ این واعضان غیر مُتَعِض نشستن  کجا  و, این واعضان بالای منبر میروند پند میدهند وقتی هم که بخانه میروند آن کار دیگر میکنند ولی مردم میروند و پای وعض آنها می نشینند ولی آن رباب که من گوش میکنم  دروغ نمیگوید و حرفش راستاست و حقیقت دارد و مثل این وعاض غیر متعض نیست که به وعض خودشان عمل نمیکنند اینست ببین که تفاوت ره از کجاست تا بکجا.

  زروی دوست دل دشمنان چـه دریـابـد            چراغ مرده کـجـا شـمـع آفـتاب کــجــا

در همه این بیتها هم میتازه و هم صنعات شعری بکار می برد. در مصراع اول بین روی که بمعنی چهره هست و دل تناسب وجود دارد, روی یا دل, صورت  دل. این را در علم آرایش

 سخن میگویند علم مراعاتالنظیر و در مصراع دوم مابین چراغ و شمع و آفتاب تناسب هست.در مصراع اول ما بین دوست و دشمن تناسب هست که بآن میگویند تناسب و مطابقه. مصراع دوم با مصراع اول در ارتبات است روی در مصراع اول همان آفتاب است در مصراع دوم. دل در رابطه هست با چراغ مرده در مصراع دوم. چراغ مرده بعنی چراغ خاموش شده حالا شمع یا آفتاب بچه معنیست. سابق بر این یک چلچراغهائی بود تعداد زیادی شمع داشت و برای اینکه این شمع ها را روشن کنند اول یک شمع را روشن میکردند و با این شمع, شمعهای دیگر را روشن میکردند. اسم این شمع بود شمع آفتاب برای اینکه همان گونه که خورسید و یا آفتاببه ماه و ستارگان نور و روشنی میدهد این شمع هم به شمعهای دیگر روشنی میدهد. آن شمعی را که اول روشن کردیم دارد کار خورشید را انجام میدهد. چقدر زیبا تشبیه کرده که میگوید افلاک و اینهمه منظومه ها همه دایره مانند هستند و در چلچراغ هم همه شمعها گرد هم واقع شدند خورشید مشغول نوردادن بهمه افلاک هست و این شمع هم دارد بهمه شمعها نور میدهد. در این بیت میگوید  ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد.  آن دل ظلمانی پر از کینه دشمن  آن چهره نورانی و روشن دوست را چگونه درک میکند؟ جواب اینکه هیچ. آن نور حقیقت را درک نمیتواند بکند آن کسیکه درک نمیکند و منکراست دلش مثل چراغ مرده است چقدر تفاوت داره با روی دوست که شمعِ آفتابِ روشن کننده است.  خودش روشن است و دیگران را هم روش میکند. یکی معرفت دارد, معرفتش را بدیگران هم سهیم میشود ولی دل مرده و تاریک که نمیتواند این کار را بکند.

چو کُحل بینشِ ما خاک آستان شـماست           کجـا رویم بـفـرما از این جـنـاب کجــا

کُحل سُرمه است که سابق بر این بچشم میکشیدند که هم زیبائی چشمشان را بیشتر میکرد و میگفتند که چشم را هم تقویت میکند.  بینش یعنی چشم. آستان یعنی درگاه. در مصراع دوم جناب هم بمعنی آستان و بارگاه است. این اسمی را هم میخواهند ببرند و او را تعارف بکنند کلمه جناب را قبل از اسم شخص میآورند. با خدای خودش و یا با معشوق جهانی خودش دارد صحبت میکند. میگوید وقتیکه خاک در خانه و آستان  شما مثل سُرمه هست من سرمیسایم بخاک در خانه تو و بینائی من تقویت میشود مثل سُرمه ایست که بچشمم میزنم. من این آستانه درگاه تو را ول کنم کجابروم؟  بچه درگاه و آستان دیگری پناه ببرم که خاک درگاهش روشن کننده چشم باشد و حالا زمانیکه صحبت از معشوق ازلی یعنی خداوند میشود روشن کننده چشم دل است. ای خداوند وقتیکه من در برابر تو بسجده میافتم و سر

بر خاک میسایم و چشم دل من روشن میشود اگر که راست میگویم و اگر که برای گول زدن مردم نباشد که ببینند من دارم نماز میخوانم و در ظاهر بگویم که آدم خوبی هستم. من در درگاه توبیخود شده بخاک میافتم و سجده میکنم و از خودم بیخود میشوم و چشم دلم روشن میشود.

  مبین بسیب زنخدان که چاه در راهست            کـجا روی ای دل بـدیـن  شتاب کـجـا

زنخدان که کوچک شده اش را زنخ میگویند یکی از وسایلِ زیبائی دلبران این بود که همه آنها در قسمت پائین چانه شان یک فرو رفتگی داشت. آن فرو رفتگی زنخدان را میگفتند چاه زنخدان برای اینکه دل عاشقی میافتاد در این چاه و در آن گیر میکرد. این را سیب زنخدان هم میگفتند برای اینکه این چانه یار شبیه است بسیب.  سیب را نگاه میکنید در ته آن یک فرورفتگی دارد. این فرو رفتگی که در ته سیب هست تشبیه شده به فرو رفتگیی که در چانه یار پس این میشود سیب زنخدان یار. میگوید که این سیب های بدرخت را داری نگاه میکنی و سر بهوا داری راه میروی بدان که در باغ معمولاً چاه هست و ممکن است که بچاه بیافتی مواظب باش که کجا داری میروی جلو پایت را نگاه کن. حالا از این سیب درخت بگذریم. حالا تو محو تماشای سیب زنخدان یارت شدی, مواظب باش میافتی توی چاه.در جای دیگر میگوید که اگر در چاه افتادیم باید بروند و طناب باورند و ما را از چاه بیرون بیاورند. من زلفهای یارم را گرفتم و از جاه بیرون آمدم ولی وقتی بیرون آمدم افتادم گرفتار زلف.   دلم از چاه برون آمدو در دام افتاد.   تصویر خیال سازی بسیار قشنگیست.

     بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال        خودآن کرشمه کجا رفت وآن عتاب کجا

بشد و رفتن یعنی گذشت, انجام گرفت, سپری شد.  یاد خوشش باد یعنی یاد خوبش بخیر. کرشمه  اشارات مهر آمیز است که با چشم و ابروست و دل را با یک حرکت میبرد نه اینکه چند دقیقه طرف با چشم و ابرو کرشمه کند. یعنی یک حرکت چشم و ابرو طرف بکند و بیننده عاشق کرشمه گر بشود. عتاب بر عکسش هست سرزنش و اشارات قهر آمیز است. میگوید چه روزگار خوبی بود  این یار گاهی کرشمه میکرد و گاهی عتاب, گاهی لطف داشت

و گاهی قهر و هردوتاش لذت بخش بود و حیف که آن روزگار گذشت

 ( دوستان را گر در آتش می پسندد لطف دوست    تنگ چشمم گر نظر در چشمه کوثر کنم)

بنا بر این در آتش انداختن منهم لطف است اگر میخواهد من را بدوزخ ببرد و مرا در آتش

بسوزاند من خیلی آدم تنگ چشم و کوته نظری هستم که من توجهم بکوثرِ در بهشت باشد. دوست خواسته که من در آتش بسوزم خوب میسوزم. اگر نخواسته باشم خلاف خواسته من است. حالا وقتیکه میرسیم بمعشوق ازلی  خداوند یک صفات جلالی دارد و یک صفات جمالی صفات جلالی تمام  لطف های خداوند است و صفت جمالیش قدرتش و خشم و قهرش میباشد بر عکس صفات جلالیش.

 قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست      قرار چیـست صـبوری کـدام و خـواب  کـجـا

قرار بمعنی آرام گرفتن است و آرامش داشتن. بدنبال بیت پیشین است و میگوید: حالا که روزگار سپری شده و آن یار دیگر بمن توجهی ندارد و نه ختابی دارد و نه عتابی, اگر که خداوند یار ازلی هم باشد ولی باز هم  نه قهرش و نه لطفش در دل من است. نه تنگ دلم میکند و نه روشن دلم میکند. برای اینکه وقتیکه خداوند میخواهد بگیرد از قلب و دل عرفاآنها را تنگ دل میکند  و وقتیکه بقلب آنها بتابت احساس روشندلی و گشایش در دل آنها میکند. در این حال از من نه انتظار آرام داشته باش و نه انتظار تنگدلی. من  نه صبر دارم و نه قرار دارم و نه آرام دارم مگر اینکه ارتباط دیدار با من برقرار کند.

                                   پایان غزل شماره 2

Loading