16- خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت

   خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت           بـقصد  جـان مـن زار ناتوان  انداخت

    نبود  نقش  دو  عالم  که  رنگ  الفت بود           زمانه طرح محبت نه این زمانه انداخت

    بیک کرشمه که نرگس بخود فروشی کرد          فریب چشم توصد فتنه در جهان انداخت

    شراب خورده و خوی کرده میروی بچمن         که آب روی تو آتش  در ارغوان انداخت

    بـبـز مگاه  چمن  دوش  مست  بـگذشـتـم            چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت

    بنفشه  طرّه   مفتول  خود   گره   می زد            صبا حکایت زلف  تو در میان  انداخت

    زشرم  آنکه  بروی  تو  نسـبـتـش  کـردم            سمن بدست صبا خاک در دهان انداخت

  من از ورع می و مطرب ندیدمی زین پیش          هوای  مغـبچگانم  در این  و آن  انداخت

         کنون  بآب  می  لعل  خرقه  میشویم           نصیبه  ازل  از  خودنمی  توان  انداخت

                                    مگر گشایش حافظ در این خرابی بود

                                    که بخشش ازلش در می مغان انداخت

تفـسـیـر:

خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت           بـقصد  جـان مـن زار ناتوان  انداخت

خم در کمان انداختن کنایه از زه کمان را کشیدن و آماده تیر اندازی کردن. شوخ معانی گسترده ای دارد و در اینجا بمعنی گستاخ و جسور و نترس است. زار یعنی رنجور. این بیت را دو گونه تفسیر میکنیم. اول اینکه خواجه ابروی منحنی شکل یارش را بکمان تشبیه کرده و خطاب به یارش میگوید که ابروی جسور و نترس تو همانند کمانی که برای تیر اندازی کشیده شده و دو سر آن خم گشته و قدرت پیدا کرده و قلب من را هدف گرفته برای تیر اندازی بسوی من, آنهم منِ زارِ رنجور و نا توان. حالا این کمان قدرت پیدا کرده و کشیده شده و حالا تیرش بسیار کاریست. هرگاه بنهوه دیگری تفسیرش کنیم که خم در کمان انداختن و خم درابرو انداختن را بمعنی عقل کردن بگیریم. وقتیکه یکی عقل میکند ابروی کمانی شکلش با همدیگر با هم عوض میشود و مقداری با هم فشرده میشود و این را گره بر ابرو زدن میگویند. این نشانه از عتاب و خطاب کردن و خشم و تندی و عصبانیت است. اگر باین گونه بگیریم خواجه تفسیرش این میشود :  خواجه بمعشوقش میگوید همین که تو گستاخانه بر ابرو انداختی و این اخمی که کردی و این عتاب و خطابیکه بمن داری, برای کشتن من رنجورعاشق بیچاره. مفهوم هر دو تفسیر در واقع یکی میشود. پس باید توجه کرد که تنها چهره زیبا و خوشروی معشوق نیست که خواجه را میکشد بلکه چهره اخم آلود معشوق هم او را میکشد.   

    نبود  نقش  دو  عالم  که  رنگ  الفت بود           زمانه طرح محبت نه این زمانه انداخت

 نقش دو عالم یعنی اثری از این دنیا و آن دنیا, از عالم هستی و از دنیا و آخرت. الفت که بمعنی نشانه دوستی و همدمی و محبت هست در این بیت بیشتر معنی میل زیاد بعشق است و مبتنی بر یک عقیده عرفانیست. بنا بعقیده عرفا روح ما پیش از آمدن به بدنمان در آن عالم برین زندگی میکرده و در آنجا زیبائی مطلق را مشاهده کرده است حالا وقتیکه وارد بدن ما شده زیبائی نسبی را می بیند. بنا براین روح ما هوا ورش میدارد یعنی یاد آن زیبائی مطلق عالم برین را میکند. این ابتدا گفته افلاطون است که این مفهوم را باین صورت بیان کرد. حالا چرا آنجا زیبائی مطلق را دیده؟ برای اینکه بی حجاب و بی پرده و بی مانع بوده و وقتیکه باین دنیا میآید این زیبائیها همه ظاهری و نسبیست و یا بقول عرفا مجازیست و حقیقی نیست. اینست که شوق دیدار آن زیبائی مطلق, لقای حق او را بتکاپو می آورد و آرزو میکند که بهمان جا بر گردد و متوجه میشود که جایش در این دنیا نیست. اینجا باید توجه شود که خواجه باین عقیده باور دارد. عشق خیلی قدیمی تر است از این عالم هستی. اول عشق بود و بعد عالم هستی بوجود آمد. اینست که میگوید: نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود. نقش یعنی اثر و رنگ هم در اینجا همان اثر است. وقتیکه این عشق از آن عالم برین آمده, این عشق زیبائی مطلق است چون خود خدا ازلی و جاویدان است بنا بر این عشق به او هم دائمی و همیشگیست.

     ( عشقها کر زین سرو زان سر است        عاقبت ما را بدان سر رهبر است )

زین سر و زان سر یعنی این دنیا و آن دنیا. یعنی اگر عشق این جهانی باشد و واقعی هم باشد عاقبت ما را راهنمائی میکند بطرف عشق حقیقی. در جائی دیگر میگوید:

 ( در ازل پرتو حسنت ز تجلّی دم زد        عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد )

 ( ماجرای من و معشوق من پایان نیست       هرچه آغاز ندارد نپذیرد انجام )

انجام یعنی پایان. چیزیکه اول ندارد پایان هم ندارد. اگر عشق ازلی هست بنا بر این آخر هم ندارد و همیشه هست.  سعدی میگوید:

( دیشب آب و گِل من در دل من نشسته بود       با خود آوردم از آنجا نه بخود بر بستم )

(دیشب  آب و گِـل من در دلم  مهر تو  بـود        با خود آوردم از آنجا نه بخود بر بستم )

( همه عمر گر ندارم سر از این خمار مستی      هنوز من  نبودم که  تو در دلم  نشستی )

همه اینها که این شعرا و عارفان میگویند نشانه این ابدی بودن این عشق است. در یک جائی مولانا تعریف میکند: یکی از او می پرسد که این عشق چیست و اول و آخرش کی هست؟ وقتی جواب میخواهد بدهد میگوید:

( عشق آن باشد که غایت نبوَدش    تا بکی پرسی که کی خواهی رسی ) غایت یعنی اول و آخر. بدایت یعنی اول و غایت یعنی آخر.

کی بودکی چونکه غایت نَودش.  اصلاً آخر و یا غایتی ندارد که از من می پرسی کی .

بیک کرشمه که نرگس بخود فروشی کرد          فریب چشم توصد فتنه در جهان انداخت

کرشمه آن ناز با چشم و ابروست و در اینجا بمعنی خود نمائی و جلوه گریست. فریب در اینجا بمعنی فتنه گری و جاذبه است. کلمه صد در اینجا مفهوم عددی ندارد و فراوانی را میرساند. نرگس هم نماد چشم زیباست. خواجه در این بیت گل نرگس را با چشم زیبا با هم مقایسه میکند.

میگوید این چشم معشوق من از گل نرگس بر تر است. برای اینکه این گل نرگس یک جلوه گری و یک خودنمائی و خود فروشی کرد و جاذبه چشم تو صد آشوب در این دنیا انداخت. فتنه در اینجا بمعنی آشوب بپا کردن است. جای دیگر میگوید:

  ( عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت       فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بود )            

غمزه جادو یعنی غمزه گری ها چشم جادوگر است.

شراب خورده و خوی کرده میروی بچمن       که آب روی تو آتش  درارغوان انداخت                                                   

خوی یعنی عرق و خوی کرده یعنی عرق کرده. عرقی که بر چهره انسان می شیند. آب روی یعنی رنگ و روی رخسار. آتش در اینجا آتش حسد و رشک است. آب و آتش اینجا در دو مصراع متضاد هم آورده. ارغوان هم درختی هست که گلهای بسیار زیبائی دارد که قبل از روئیدن برگ ظاهر میشوند و گهلای درخت ارغوان سمبل گلهای زیبا و با طراوت است. حالا بمعشوقش میگوید که من چهره تو را با این ارغوان مقایسه کردم دیدم صورت تو خیلی بر تر از این گل ارغوان است. این آب و رنگی که چهره تو دارد وقتی که بصورت تو نگاه میکنم دلم شراب میخواهد و عرق در پیشانی من می نشیند و بنظر من اینطور میرسد که این ارغوان دارد حسادت میکند به چهره عرق کرده سرخ و سفید تو. ارغوان و شبنم رویش نشسته و چهره تو هم قطرات شبنم رویش نشسته. ارغوان قرمز است و چهره تو هم شراب خورده و بر افرخته است. وقتیکه گل ارغوان چهره بر افروخته تو را دید آتش حسادتش بر افروخته شد.

بـبـز مگاه  چمن  دوش  مست  بـگذشـتـم            چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت

بزمگاه چمن یعنی چمنی که از زیبائی مثل بزمگاه است. وقتیکه من از این بزمگاه چمن بحالت مستی بگذشتم  دهان تو را دیدم فکر کردم که دهان تو غنچه است. من  بهوای دهان تو به بزم چمن رفتم که غنچه ببینم. وقتی بآنجا رسیدم دیدم که نه غنچه لبان زیبای تو آنجا نیست. تو رفته بودی, آخر چرا رفتی؟  

  بنفشه  طرّه   مفتول  خود   گره   می زد            صبا حکایت زلف  تو در میان  انداخت

در اینجا این بنفشه گل درشت که در جاهای مختلف برای زیبائی میکارند نیست. اینجا منظور بنفشه خود روست که  گلهای خیلی ریز بنفش تیره نزدیک سیاهی دارد و در دشت و چمنها دیده میشود و خیلی هم معطر است و همیشه زلف یار را باین بنفشه خود رو تشبیه میکنند. و اینقدر هم بهم فشرده است مثل چین و شکنهای زلف مجعد یار و اینقدر خوش بوست مثل بوی خوش زلف یار است.  طرّه آن موهائی که  روی پیشانی انداخته میشود. مفتول یک رشته نخ است. حالا چرا این حرفها را میزند؟  میگه وقتی که من رفتم در بزمگاه چمن دیدم که این بنفشه دارد این زلفهای قشنگ خودش را گره میزند و باد صبا ی صبحگاهان در آنجا وزید داستان شرح زلف تو را بمن رسانید و چقدر خوشبوست. در میان انداخت یعنی بمیان آورد. اگر توجه داشته باشیم وقتیکه بنفشه مشغول بازی با گیسوان خودش بود, در آن حال نرم باد صبا هم آن بوی خوش بنفشه را آورد بوی خوشی بود ولی مثل بوی خوش زلف تو نبود ولی من را بیاد بوی خوش زلف تو انداخت.   

ز شرم  آنکه  بروی  تو  نسـبـتـش  کـردم            سمن بدست صبا خاک در دهان انداخت

خواجه در این غزل در باره گلها صحبت میکند. سمن یک نوع یاس است. یاس سفید هم نرم و لطیف است و هم سفید. شعرای فارسی بدن یارشان را به یاس تشبیه میکنند. خاک بر دهان انداختن یعنی عذر خواهی کردن در نهایت شرمندگی. در شاهنامه وقتیکه میرسیم بداستان رستم و سهراب کاوس شاه مشکلی برایش پیش میآید و رستم را احظار میکند برای حل مشگل, رستم دیر میرسد و کاوس شاه عصبانی میشود و با او عتاب و خطاب میکند و بعد پشیمان میشود و از رستم معذرت میخواهد. میگوید:

  ( بدین چاره جستن تو را خواستم           چو دیر آمدی تندی آراستم )

  ( چو آذرده  گشتی تو ای پیل  تن            پشیمان شدم خاک اندر دهنم)

این اصطلاح خاک در دهن را شعرای معتبر دیگر هم بکار میبرند. اینجا باز مقایسه میکند که من! ای معشوق تو را به بنفشه و  یاسمن بخوش بوئی و سفیدی تشبیه کردم, کار بدی کردم دلیل اینکه من خطا کردم باد صبا وزید, وقتی هم که باد میوزد خاک بلند میشه این خاک را انداخت تو دهن زمین. سمن داشت زیبا گری میکرد میگفت من تن و بدنم از معشوقه حافظ زیباتر و سفید ترو خوشبوتراست. باد صبا وزید و خاک ریخت توی دهنش.

من از وَرَع می و مطرب ندیدمی زین پیش      هوای  مغـبچگانم  در این  و آن  انداخت

وَرَع یعنی خود پرستی, پرهیزکاری با خود پرستی. ندیدمی یعنی نمیدیدم. هوا بمعنی میل و رغبت. مغبچه آن جوانان زیبا روی هستند که در آتشکده زردشتیها خدمت میکردند. آنها برای مغ ها شراب سرو میکردند. خواجه دارد از خودش صحبت میکند و میگوید که من قبل از این از شدت پرهیزکاری و خود پرستی دنبال می و مطرب نمیرفتم. ولی وقتیکه رفتم بهوای مغ بچگان در آن معبد زردشتیان و آنها را دیدم, متوجه شدم چه شراب خوبی در آنجا سرو میشود  و چقدر همه با خوبی و خوشی و شادمانی با هم از زندگیشان بهره گیری میکنند آنوقت من بیاد می و مطرب افتادم. برای اینکه در معبد زردشتیان با سرودهای دلنوازی که میخوانند آن می را سرو میکنند. این شرابی هم که عیسویان در کلیسا ها سرو میکنند گرفته شده از رسم و رسوم زردشتیان است. این و آن اشاره است به می و مطرب. من بعد از مشاهده این زردشتیان در محفل آنها طالب این می و آن مطرب شدم.

         کنون  بآب  می  لعل  خرقه  میشویم           نصیبه  ازل  از  خودنمی توان انداخت

آب می یعنی میِ آب مانند. یک چیزی را که میخواهند بشورند با آب میشورند. حالا میگوید خرقه ام را بعوض آب با می میشویم. برای اینکه معتقد است که این می هرگونه تکبر و خودپسندی را میزداید و از بین می برد. میگوید این خرقه صوفیان نماد ریا و درغگوئیست و اگر این خرقه را با می بشوری آنوقت تذویر و ریا و دروغگوئی از آن شسته میشود. نصیبه یعنی قسمت و ازل یعنی سر نوشت ازلی. میگوید سرنوشت من از روز ازل این بود. حافظ جبریست بر خلاف مولانا که طرفدار اختیار است. میگوید قسمت و نسیب من قبلاً معین شده بود که اول پی می و مطرب نروم و بعداً بهوای مغبچگان و سرودهای خوش زردشتیان به محفل آنها بروم و بدنبال می و مطرب راه بیافتم. قسمت من این بوده.  وقتیکه من خیلی پرهیزکار بودم و خرقه می پوشیدم و حالا دارم این خرقه ریائی خودم را با می میشورم که پاک شود.

      مگر گشایش حافظ در این خرابی بود      که بخشش ازلش در می مغان انداخت

مگر اینجا بیشتر بمعنی گول است. خرابی کنایه از مستی عشق است و اشاره است به خراب کردن نفس خود پرستی. مستی عشق نقش خود پرستی را خراب میکند. گشایش در اینجا خواجه بدین مفهوم  بکار برده که دست کشیدن از زهد دروغین و دست کشیدن از پرهیزکاری ریائی که در زندگی خودم داشتم, این گشایشی بود که دست از این زهدِ ریائی و دروغین بشویم. این یک گشایش خیلی خوبی بود خدا خواست که من را در این راه انداخت. خود بینیها و خودپرستی هایم را خراب کنم. مست از شراب می عرفانی بشوم. این یک بخشش الهیست که مرا بسوی عشق و به راه طریقت روانه کرد. حافظ بارها و بارها مطالبی که میخواهد در باره دیگران بگوید, در باره خودش میگوید. بخودش میگوید تا دیگران متوجه بشوند و میخواهد دشمن تراشی نکند چون همه اینهائی که میگوید برای این صوفیان و زاهدان دروغین دارد میگوید.پایان تفسیر غزل : 16

Loading