سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تـنـم از واسطه دوری دلبر بگـداخت جـانم از آتـش مهـر رخ جانـانه بسوخت
سوز دل بین که زبس آتش اشکم دل شمع دوش بر من زسر مهر چو پروانه بسوخت
آشنائی نه غریب است که دلسوز من است چو من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت
خــرقه زهـد مـرا آب خـرابـات ببرد خانه عقل مرا آتـش مـیـخانه بسوخت
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت
ماجرا کم کن وباز آ که مرا مردم چشم خرقه از سر بدر آورد و بشکرانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نخفتیم شب و شمع بافسانه بسوخت
تفســر:
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
آتش دل مراد آتش عشق است. غم یعنی غم عشق. عرفا از این غم عشق لذت می برند. خواجه در جائی دیگر بیت جالبی دارد که میگوید:
( چون غمت را نتوان یافت مگردردل شاد ما بامید غمت خاطر شادی طلبیم )
یکی نصیحتش میکند که این غم چه فایده ای دارد
ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق برو ای خواجه عاقل هنری بهتر از این؟
در بیت مورد تفسیر کلمه جانانه یعنی جان جانان. جان جانان به معشوق گفته میشود. کلمه در این خانه, کدام خانه, منظور خانه دل است. کاشانه یعنی خانه کوچک ولی اگر با خانه با هم بیاید یعنی کل هستی. علاوه بر این کاشانه بمعنی بالا خانه هم هست. چون دل و یا قلب در سینه واقع میشود و سینه بالای دل است, آن را بالاخانه دل و یا کاشانه دل هم میگویند. کاشانه در مصراع دوم همان خانه دل است. میگوید سینه من در اثر آتشیکه عشق معرفت تو در دلم بر افروخته بود روشن شد و بالا خانه ام را آتش زد و سوزاند. در خانه دل آتشی افروخته شد که هستی ام را بر باد داد.
تـنـم از واسطه دوری دلبر بگـداخت جـانم از آتـش مهـرِ رخ جانـانه بسوخت
تنم یعنی جسمم و مخالف جان آمده. از واسطه یعنی به علتِ. بگداخت یعنی ذوب شد و یا لاغر شد. مهر در اینجا یعنی خورشید. مهر رخ جانانه یعنی روی چون خورشید مانند معشوق من. در این بیت کلمات گداخت, آتش, مهر, رخ, جان و جانانه همه اینها متناسب هم آورده و این را میکویند مراعات النظیردر صنعت شعر سرودن. خواجه میگوید تنم در اثر دوری معشوق لاغر شد و فرو پاشید و چیزی ازش باقی نماند. جانم هم که اشتیاق روی چون خورشید معشوقم بسوخت و هیچ چیز برایم بجا نمانده. حالا اگر پیامش را از نقطه نظر عرقانی در نظر بگیریم یک مفهوم دیگری دارد. مفهومش اینست که اگر که عارف بوصل حق و حقیقت برسد آنهم باندازه هجرانیکه داشته که بهش برسد, او را میسوزاند و ناراحتش میکند. چون بقدری این معشوق آتشین و نورانی هست که زمانیکه بوصلش برسد او هم ذوب میشود. خواجه نه در حالت فراق آرام است و نه در حالن وصل. این را بُعد و قرب مینامند. وقتیکه از معشوق دور است بُعد و وقتیکه کنار معشوق هست قُرب است. هر دو سوختنهای خودش را داراست. یکی از عرفا میگوید ” نه با تو تاب طاقت دارم و نه با غیر تو راحت دارم ” فریاد از دست تو بتو شکایت میکنم. البته هردوی این سوزشها برای عرفا خوشحالی و راحتی میآورد.
سوز دل بین که زبس آتش اشکم دل شمع دوش بر من زسر مهر چو پروانه بسوخت
توجه روی عبارت “ز بس آتش اشکم” لازم است. یعنی از بسیاری و فراوانی اشک آتشینم دل شمع بر من رقّت دارد . یک اشاره ای زیبائی هم دارد به فتیله ای که در شمع هست. این فتیله در دل شمع جا گرفته و مشغول سوختن است. این دل شمع است که دارد میسوزد. دل شمع هم دارد بحال من میسوزد. هم معنی رقت آوردن و دلسوزی دارد و هم خود سوزی و از بین رفتن. ز سر مهر یعنی از روی شفقت و مهر بانی. خواجه میگوید سوز دل من را ببین تا چه حدّ است و ببین دل من با چه آتشی در حال سوختن است و اشکم که از چشمم بیرون می آید بر اثر آن آتش است و دلم آتشین شده. اشکم هم آتشین شده زیرا از دلم بیرون میآید. پس این اشک خواجه از غـدد اصلی چشمم نیامده بلکه از دل آتشینش و برای عشقش آمده. وقتیکه شمع این را دید دلش بحال من سوخت و شروع کرد بگریه کردن. قطره هائی که از کنار شمع می بارد, برای اینکه دلش برای من سوخته و آن سفیده ای هم در وسطش هست آن دل شمع است که دارد میسوزد.
آشنائی نه غریب است که دلسوز من است چو من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت
ای آشنائی, ی وحدت است یعنی یک آشنا. منظورش معشوقش است. نه غریب است یعنی تعجبی نیست. در مصراع دوم از خویش برفتم یعنی عاشق شدم و دلم از دست رفت. دل بیگانه یعنی دل از عشق بیگانه. یار که اینقدر ستمکار است دلَش از عشق بیگانه است. اینجا خویش و آشنا و غریب و بیگانه صنعت تضاد و مطابقه است که با هم متضاد آورده. میگوید بی خویشتن شدن بر سر عاشقی دلم از دست رفت. از آن چیزی باقی نماند. جای تعجب نیست که معشوق منهم دلسوز من است گوئی که دلش از عشق بیگانه است. اگر دیده میشود که مورد عنایت و توجه و دلجوئی معشوقم واقع شدم دلش بحال من سوخته و تعجبی ندارد. این تنها جائیست در دیوان خواجه که دل معشوقش بحالش سوخته و دارد دلجوئی میکند و میگوید تعجب نکنید خوب اینهم پیش میآید.
خــرقه زهـد مـرا آب خـرابـات ببرد خانه عقل مرا آتـش مـیـخانه بسوخت
خرقه در اینجا لباس و خرقه زاهدان است. با این خرقه و با خود زاهد مخالف هم آمده. زهد در لغت بمعنی پارسائی و پرهیزکاریست. ولی در کلام مولانا و بخصوص در اینجا مراد از زهد خشک است. زهد خشک زهدیست که یک خشک مغزی پرهیزکاری دارد. اصلا نمیفهمد چرا پرهیزکاری دارد. در مصراع دوم خانه عقل, خانمان عقل است و در ادب فارسی یعنی هستی وجود. هستی وجود را میگویند خانمان عقل. آب خرابات در مصراع اول و آتش میخانه هردو یعنی شراب. باده و می را میگویند آب آتشین. در مصراع دوم میگوید آتش میخانه یعنی آب آتش زا. میگوید خرقه زهد که داشتم بر سر آب خرابات از دست دادم. این یک طعنه هم هست به زاهد خشک مغز. چطور شد که خرقه زهد خودت را بر سر آب خرابات از دست دادی؟ یعنی رفتم به میخانه می بگیرم پول نداشتم که از بابت می بپردازم و می فروش میخواست بمن شراب ندهد پس من خرقه ام را گرو گذاشتم و در مقابل شراب گرفتم.
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست همچو لاله جگرم بی می و خُمخانه بسوخت
پیاله آن جام شراب و قدح است که کاسه مانند بودند. در سابق وقتیکه یک می خواره توبه میکرد که دیگه می نمیخورم و می خوردن را ترک میکرد آن جام پیاله می خوریش را می انداخت و میشکست. توبه کنندگان در وقت توبه جام و پیاله شرابخواریشان را می شکستند. جای دیگه خواجه میگوید:
(صوفی مجلس که دی جام و قدح میشکست باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد)
دی یعنی دیشب. در این باره شعرا خیلی زیاد گفته اند. در مصراع دوم مورد تفسیر لاله یعنی گل شقایق که دارای چهار یا پنج تا گلبرگ است و پائین یکی از گلبرگ ها یک لکه سیاهرنگ دارد که به داغ شقایق و یا داغ لاله معروف است. این داغ عشق است و داغ تهی بودن این جام شقایق از شراب و داغ حسرت است. میگوید من از می و خُمخانه دور مانده ام و جگرم بسوخت و جگرم از حسرت این بی شرابی خُمخانه مثل لاله داغدارشد. میگوید وقتیکه توبه کردم و پیاله بشکستم دلم هم بهمراه پیاله شکسته شد. معلول شدم, چرا اینکار را کردم. جگرم بی می و خُمخانه بسان لاله سوخته و داغدار شد. خواجه اول توبه میکند و پیاله میشکند ولی توبه را نگه نمیدارد و دوباره میرود بمیخانه. چطور میشود که میرود بمیخانه؟
(خنده جام می و زلف گره گیر نگار ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست)
بجام می وقتی تلنگر میزنند موجی در سطح جام ایجاد میکند و این موج را خنده جام میگویند. زلف گره گیر یعنی زلف مجعد یار. ای خواجه تو که توبه کرده بودی چه شد توبه ات را شکستی؟ حالا از این ببعد بتوبه کاران خرده میگیرد:
( من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم محتسب داند که من این کارها کمتر کنم )
مجتسب کسی بود که در کوچه و بازار راه میافتاد و کسانیکه مست بودند و کار نامناسب میکردند مجازات میکرد. به امیر مبارزالدین هم که خُم میشکست و در میخانه را می بست محتسب میگفتند. میگوید که من آدمی نیستم که می و میخانه را ترک بکنم . محتسب هم این را میداند که من اینکاره نیستم. من اینکارها کمتر کنم.
( من که عیب توبه کاران کرده باشم بار ها توبه از می وقت گل دیوانه باشم گر کنم)
وقت گل یعنی بهار.
ماجرا کم کن وباز آ که مرا مردم چشم خرقه از سر بدر آورد و بشکرانه بسوخت
ماجرا کم کن در اینجا یعنی خشم و بد اخلاقی و قهر نکن. مردم چشم یعنی مردمک چشم. برای اینکه این چشم که می بیند نور از مردمک چشم وارد چشم میشود و بعد به ته چشم میخورد و بعد از آن به مغز انسان میرسد و آنوقت انسان میتواند ببیند. خرقه از سر بدر آورد. کی اینکار را کرد؟ مردمک چشم. یعنی چی که خرقه از سر بدر آورد؟ سابق بر این وقتی این صوفیان کار خطائی میکردند برای اینکه بخشوده بشوند خرقه از سرشان بیرون میآوردند. خرقه که شکاف و دکمه و این چیز ها را نداشت و در بالای آن سوراخ بود. از همین سوراخ می پوشیدند و از همین سوراخ بیرون میآوردند. برای مجازات این صوفی گناهکار خرقه اش را از سر بیرون میآوردند و میسوزاندند. بشکرانه یعنی بشکر اینکه گناه این صوفی بخشیده خواهد شد و من بعد دیگه گناهی نکند. میگوید از بس که من گریه کردم مردمک چشم من بستوه آمد از این گریه کردن من و تصمیم گرفت که دیگر اصلاً بمعشوق نگاه نکند. برای اینکه من عاشق شده بودم. چطور شد که عاشق شدم, دچشمم به معشوق افتاد و عاشقش شدم. معشوق را از کجا می بیند؟ از مردمک چشم. میگوید که مردمک چشمم دید که اینهمه من دارم گریه میکنم گفت دیگر نمیگذارم که تو عاشق بشوی و دیگر بس است. توبه کردم. خرقه از سر بدر آوردو بشکرانه بسوخت. حالا میگوید حافظ قهر و دعوا نکن و بر گرد.
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی که نخفتیم شب و شمع بافسانه بسوخت
معنی افسانه در مصراع اول با افسانه در مصراع دوم با هم فرق میکند ولی یک جور نوشته میشود پس با هم از نظر صنغت شعری جناس هستند. افسانه مصراع اول اشاره باین حرفهای نا درستیکه صوفیان در باره خودشان میگفتند از قبیل اینکه ما صاحبان کشف و کراماتیم و معجزه میکنیم و…. در حالیکه هیچ کدام از اینها را نمیتوانستند بکنند. این صوفیان دروغین فقط جادو جمل میتوانستند بکنند.اما افسانه در مصراع دوم یعنی و بطالت و بیهودگی. اینجا خطاب بخودش میکند ای حافظ لاف و گزاف گفتن و ادعاهای زیادی کردن که من چنین و چنان میکنم و کشف و کرامات دارم و اینها را دیگر ترکش کن. خودش این کار ها را نمیکرد و برای اینکه بدیگران بگوید و بفهماند, بخودش میگفت که دیگران متوجه بشوند. مولانا هم همانگونه بود و هردوی اینها همیشه سخت مخالف این یاوه گویها و رجز خوانیها بودند. بعد بخودش میگوید از سر شب تا صبح اینقدر از این حرفهای بیهوده را زدی که نگذاشتی که ما بخوابیم و این شمع سوخت و تمام شد. شمع بیهوده میسوخت و ما اصلاً نفهمیدیم که شب چگونه گذشت و تو شب ما را خراب کردی از بس که حرفهای بیهوده زدی. حافظ اینحرفهای بیهوده را ترک کن. عرفای واقعی معتقدند که این ادعا های بیهوده دخالت کردن در کار خداوند است. کشف کرامات معنی ندارد. معجزه است که مخصوص پیامبران است و اینهم از خود پیغمبران نیست و خداوند یک جزئی از قدرت خودش را بخاطری میدهد باین پیغمبران. پایان تفسیر غزل شماره 17