22- دل  و دینم شد  و دلبر بملامت  برخاست

دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست
گفت: با ما منشین، کز تو سلامت برخاست

که شنیدی که در این بزم دَمی خوش بنشست
که نه در آخر صحبت بندامت برخاست

شمع اگر ز آن لب خندان به زبان لافی زد
پیش عشّاق تو شب‌ها به غرامت برخاست

در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو
به هواداری آن عارض و قامت برخاست

مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت
به تماشای تو آشوب قیامت برخاست

پیش رفتار تو پا نگرفت از خجلت
سرو سرکش که به ناز از قد و قامت برخاست

حافظ این خرقه بینداز مگر جان ببری
کآتش از خرقهٔ سالوس و کرامت برخاست

تفســیر

دل و دینم شد و دلبر بملامتبرخاست

گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست

ملامت و سلامت را صنعت تصریح بکار برده و تصریح یعنی جواهر نشانی, و شعر را آهنگین کرده. وکلمه شد یعنی رفت. دل و دینم شد یعنی دل و دینم از دستم رفت. دلبر بملامت برخواست یعنی دلبر آغاز به سرزنش من کرد. کلمه برخاست در اینجا یعنی پی اینکار را گرفت. سلامت در مصرع دوم منظور سلامت مزاج نیست و یعنی زندگی بی درد سر و بی دغدغه و آرام در برابر زندگی عاشقی که سراسرش پُر از تشویش و نگرانیست. خواجه میگوید دلبر دلم را ربود و با خودش برد. مرا بعشق خودش گرفتار کرد و دینمم را بهمراه دلم برد. در راه عشق و عاشقی هردو را از دست دادم. دلبر که خودش دل و دینم را از من ربوده بود و خودش باعث این کار شده بود, آغاز به سر زنشم کرد. حالا میگوید دیگر با من نشست و برخواست نکن و با من هم نشین مباش. چرا؟ برای اینکه سلامت از تو برخواست. تو دل و دینت را از دست داده ای و تو دیگر آرامش نداری. اصلاً خودش دل و دینم را برده و حالا میگوید برو تو دیگر آسایش نداری. در بیت دیگر میگوید:

(پارسائی بسلامت هوسم بود ولی

شیوه ای میکندم آن نرگسِ پستان که نپرس)

پارسائی یعنی پرهیزکاری از چی؟ از کارهای نا درست. من هوس داشتم که آرام و سلامت باشم ولی آن نرگس پستان آن چشمهای فتنه انگیزش اجازه داشتن روزگار سلامت بمن نمیدهد. یک حیله و رفتاری میکند که نپرس. نرگس پستان همان چشمان فتنه انگیز است. میگوید دلبر من بمن گفت اکنون که تو تمایلات ملامتی داری و میخواهی ملامتت بکنند تو دیگر سلامتی و آسایش نداری و دیگر از زندگی سلامت برخوردار نیستی و بهمین سبب از من کناره بگیر. اگر از دید عرفانی باین بیت نگاه بکنیم. یک عاشق واقعی چنان مستقر در دریای عشق میشود که علاوه بر دل, دینش را هم از دست میدهد و دیگه تکالیف دینی ازش ساقط میشود و دیگر تکالیف دینیش را هم انجام نمیدهد برای اینکه دیگه خودش نیست. آنجور در دریای عشق غرق میشود که حتی خودش را هم نمیشناسد. وقتیکه خودش را نشناخت که دیگر وضایفش را نمیتواند انجام دهد. عجیب است که بقول موالانا میگوید :

(ملت عشق از همه دینها جداست

عاشقان را ملت و مذهب خداست )

در دیوان مثنوی کلمه ملت بمعنی دین است. پس اگر می بینید که دیگر وضایف دینیش را انجام نمیدهد او دینش با همه دینها فرق میکند و از این ببعد دین و مذهبش خداوند است زیرا اصلاً قطره بدریا رسیده و بکلی جذب شده. خواجه میگوید دلبر ازلی از نظر عرفانی خداوند ملامت هم میکند گرچه دل و دین را از دست داده ای, آیا جانت را هم از دست داده ای؟ عزیز تر از دل و دین یک چیز دیگر هم هست که آن جان است تو جانت را از دست نداده ای. بایستی که بمقام فنا برسی و یا بمقام موت قبل از موت برسی. در عرفان هست که بمیرید پیش از آنکه بمیرید. یعنی پیش از اینکه از دنیا بروید از خودتان بمیرید باین معنی که از خود پسندی و خودخواهی طمع و حرص و از همه صفات شبیه اینها خود را پاک و منزه کنید و خود آنها را بمیرانید. این مردن را میگویند مردن اختیاری. آن مرگی که آخر عمر هست آن مرگ اجباریست. این اسطلاح در عرفان هست که ” بمیرید قبل از اینکه مرده شوید” باین معنی نیست که از دنیا بروید و شما را دفن کنند نه. اصلاً چنان از خودتان بگذرید مثل اینکه مرده اید. هیچ ازاین مادی گریها و حرص و طمع ها اصلاً در وجودتان نماند. معشوق ازلی میگوید دلت را از دست دادی و دینت را هم از دست دادی ولی تو هنوز بمقام مرک اختیاری پیش از مرگ اجباری نرسیدی پس با من نمیتوانی بنشینی و من با تو دیگر ارتباطی نخواهم داشت.

که شنیدی که در این بزم دمی خوش بنشست که نه درآخرصحبت بندامت بر خواست ؟ که یعنی چه کسی. صحبت به معنی هم دمی و هم نشینی است. صحبت کردن یعنی حرف زدن و با صحبت فرق دارد. دمی یعنی لحظه ای. بزم که مجلس طرب و سرور هست در اینجا اشاره بدنیاست. که مردم در آن خوشگزرانیها میکنند. میگوید چه کسی را شنیدی و یا میشناسی که در این دنیای بزم مانند یک لحظه ای عیش و شادی بکند و پشت سرش آخر سر از نشستن در این بزم و شادی پشیمان نشود. حتما بعداً افسوس و ملال از این بزم بر میخیزد. خواجه دارد بما پیغامی میدهد. میگوید انتظار نداشته باشید که این دنیا همه اش مجلس بزم باشد, انتظار خوش بودن, انتظار سالم بودن, انتظار سیر بودن, انتظار محبوب بودن, انتظار دوستان خوب داشتن همه اش در انتظار اینها نباشید. نوش نیش با همند. زندگی مجمعه نوش و نیشهاست, خوشگذرانیها و بد گذرانیهاست. دنیا را همانگونه که هست بپذیرید که ناراحت نشوید. وقتیکه نمیتوانید پیشآمدهای نا خوشآیند هرچه کوشش میکنید که مسئله را برطرفش کنید بعد از همه کوششها باید قبولش کنید.

از نظر عرفانی هم ممکن است پیامی داشته باشد که عیش مدام نداشته باشید. عیش مدام یعنی اینکه کلمه غذر را وقتی میگویند عرفا و صوفی ها که احساس میکنند که خداوند در دلشان تجلی کرده. و بآنها حالت انبساط میده و این موقتیست و دوباره میرود بحالت انقلاب و حالت بسط و قبض دست میدهد. انتضار نداشته باشید که همیشه نور تجلی خداوند در دل شما قسمت کند. برای اینکه شما همیشه یک حالت ندارید و همیشه چنین شایستگی را ندارید. در هر لحظه ایکه شما شایستگی پیدا کردید تجلی خواهد کرد

شمع اگر زان لـب خندان بزبان لافی زد

پیش عشّاق تو شبها بغرامـت بر خاست

زبان شمع آن فتیله شمع است. بزبان لافی زد یعنی شعله خودش را نشان داد. لافی زد یعنی خود نشان دادن, خودستائی کردن. لرزیدن شعله شمع را به خندیدن شمع تشبیه میکند. وقتیکه شمع دارد میلرزد میگوید شمع دارد میخندد. برای همین است که میگوید شمع اگر زان لب خندان. لب خندان خود شمع بزبان لافی زد, با این فتیله اش خود نمائی کرد و خودش را نشان داد باید جریمه اش را بپردازد. کلمه غرامت یعنی جریمه و خسارت دادن. در بین صوفیان مرسوم بود که برای مقاماتی که یک و دو میکردند که بمقامات عالی برسند, در ضمن طی این مراسم اگر خطاهائی از آنه سر میزد می بایستیکه غرامت بپردازند. غرامتشان این بود که روی یک پا بایستند تا اینکه آن مرشدشان بگوید حالا بس است. مدتها این شخص اشتباهکار را روی یک پا نگه میداشت. بعضی وقتها هم باید کفششان را میکندند و روی سرشان میگذاشتند برای اینکه اینها از تکبر و خودخواهی بیرون بیایند. این را میگفتند غرامت. حالا در مصراع دوم بیت مورد بحث, بغرامت برخاست یعنی بلند شد و روی یک پا راست و عمودی ایستاد. این چه گنائی کرده؟ برای اینکه در برابر معشوق من خود ستائی کرده. با شعله اش خودش را نشان داده و حالا باید یک پائی از شب تا صبح بایستد. سعدی در این باره میگوید:

(عمر نبود آنچه غافل از تو نشستم

باقی عمر ایستاده ام بغرامت)

میگوید اولش که غافل بودم و باقیش هم که بغرامت یک پا ایستده بودم. در بیت مورد بحث خواجه این لرزش شعله شمع را با لب لعل گون و دل پذیر یارش مقایسه میکند و مال یارش را را بر تر می بیند و ترجیح میدهد. خطاب به یارش میگوید هرگاه شمع با نشان دادن آن شعله خود خودنمائی کرد در برابر تو لافی زد و ادعا کرد که خنده هایش بدلربائی خنده های تو هست! یک لافی بود که زد یک سخن بیهوده ای بود که زد. تو نا راحت مشو چون او دارد غرامتش را پس میدهد و برای چنین خطائی محکوم است به پرداخت غرامت. از همان غرامتی که صوفیان خطاکار می پرداختند حالا این شمع هم دارد می پردازد. از نظر عرفانی میتوانیم نگاهی باین بیت بیاندازیم. دلبر که میتواند دلبر ازلی باشد و شمع آن صوفیی باشد لاف زن و مغرور که منم که این مقامات را طی کردم و حالا این کرامات را دارم و میتوانم چنین و چنان کنم و دارد لاف میزند. حالا او هم باید غرامت لاف زدنش را بدهد.

در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو

بهواداری آن عارض و قامت بر خاست

از کنار کسی بر خواستن یعنی آن شخص را ترک کردن و رفتن. هواداری چند تا معنی دارد. یکی طرفداریست و یکی بمعنی اشتیاق و آرزومندیست. در اینجا هردوی این دو معنی صدق میکند. برخاست یعنی بلند شد. عارض یعنی چهره. خواجه عارض در مصراع دوم در برابر گل در مصراع اول میآورد. قامت را در مصراع دوم در برابر سرو در مصراع اول میآورد. خواجه چه جالب اینها را با هم مقایسه میکند. میگوید که باد بهاری ای یار من چهره تو را دید و از پهلوی گل رفت و گل را ترک کرد. ای سرو سربفلک کشیده و راست ایستاده ای, باد بهاری آمد و قد بلند تو را دید و از نزد تو رفت. گل رخسار تو با قد سرومانند تو خیلی بهتر است. تو با قد سروت لا اقل میتوانی از جائی بجای دیگر بروی ولی سرو چمن که پا در گِل است و در جایش ثابت مانده و آن هم برای این ثابت مانده که دارد تنبیه میشود برای اینکه خواسته است که خودش را با تو مقایسه کند.

مست بگذشتی وازخلوتـیان ملکوت

بـتـماشای تو آشـوب قـیا مت برخـاست

ملکوت یعنی عالم غیب . عالم بالا و عالم برین. خود ملکوت یعنی فرشتگان. خلوتیان ملکوت همان فرشتگانیکه در عالم بالا در خلوت و سکوت هستند. آشوب هم غوغا و همهمه است. خواجه به معشوقش میگوید وقتیکه تو در حال مستی هستی, خرامان دامن کشان گذشتی چنان مستانه جلوه کردی چنان خرامیدن تو جالب و مستانه بود و چنان تماشائی بودی که فرشتگان آسمان هم که خودشان نمونه زیبائی هستند, تو را دیدند و آمدند برای تماشای خرامیدن تو و آشوب و قیامت بپا کردند, غلغله و همهمه بپا کردند و با شادمانی بهم میگفتند ببینید چه جوری راه میرود. چقدر طناز و دلربا راه میروی. مثل اینکه در آن عالم بالا قیامت بر پا شده

پیش رفتارتو پا برنگـرفت ازخجلت

سروسرکش که بنازازقدوقامت برخاست

در تأ ئید دو بیت گذشته است. رفتار در اینجا یعنی شیوه راه رفتن است. پا بر نگرفت یعنی قدم جلو نگذاشت. سرو سرکش یعنی سروی که سر بقلک کشیده راست و کشیده. بناز بر خاستن یعنی فخر فروشی کردن و نازیدن. خطاب به معشوقش میگوید وقتیکه تو آغاز به راه رفتن کردی, آن سرو با اندام کشیده اش که بقد و قامت خودش می بالید و می نازید و وبهمه فخرمیفروخت از مشاهده قد و بالای تو اینقدر خجالت کشید و یک قدم نتوانست پا بجلو بگذارد. در جائی دیگر میگوید:

(آن سرو که گویند به بالای تو ماند

هرگز قدمی پیش تو رستن نتوان کرد)

حافظ این خـرقـه بـیانـداز مگـر جان ببری

کاتش از خرقه سالوس و کرامت برخاست

خرقه را حالا میدانید چون چندین جا شرح آن رفته است. یعنی اگر شخصی صوفی بود باید این لباس را می پوشید و اگر کسی این خرقه را می پوشید میگفتند این شخص قطعاً صوفیست.در اینجا خرقه که هرکسی بجز صوفی نمیتواند بپوشد و این همه حرف دارد و اگر صوفی نیستی نباید بپوشی و اینها, خواجه در سراسر دیوانش با این خرقه مبارزه کرده. برای اینکه با این خرقه های دروغین و ریائی که بی خود می پوشیدند که مردم را گول بزنند و فریب بدهند, حالا یکی مثل بحث اول مان با زبانش مردم را فریب میدهد و یکی با لباسش مردم را فریب میدهد. وقتی دیوان حافظ را باز میکنید برخورد میکنید به مخالفتهای متعدد او با خرقه, می بینید که خواجه چگونه با کسانیکه خرقه دروغین می پوشیدند مخالفت و مبارزه میکند. او هرگز هیچ مخالفتی با خرقه واقعی و یا صوفی واقعی نداشت. او با تزویر و ریا و گول زدن مردم مخالف بود. این صوفیان دروغین بین مردم ادعا میکردند که ما کرامات داریم و ما بیمار شفا میدهیم و چه و چه میکنیم در حالیکه همه این ادعا ها دروغ بود. خواجه اصلاً با گفتن اینکه ما کرامات داریم سخت مخالف بود و کرامات یعنی معجزه و معجزه فقط مال خداوند و لا غیر. خواجه بار ها خرقه سوزی دارد برای اینکه وقتی این خرقه میسوزد معلوم میشود که زیر این خرقه سوخته شده چه خرابکاریها و دروغگوئی ها و فریبکاری ها هست. در جائی دیگر بخودش میگوید:

(بسوز این خرقه تقوا تو حافظ

که گر آتش شوم در وی نگیرم)

کلمه سالوس در مصراع دوم یعنی حیله و فریب. خود حیله گر و فریبکار را هم سالوس میگویند. لاف و خودستائی ها کردن و کارهائی میکردند خارقالعاده که دیگران نمیتوانستند بکنند و ادعاهای پوچ و دروغ که میکردند, خواجه در بیت فوق میگوید ای خواجه اگر زیر خرقه تو هم این خبر هاست! این خرقه را از تن بیرون بیاور و بیانداز شاید جان بسلامت ببری. کلمه مگر در مصراع اول در اینجا یعنی شاید. شاید جان بسلامت ببری. برای اینکه در این خرقه ایکه همه اش سالوس و ریاست, حیله و تقلب است, دو روئی هست خداوند آتش به این خرقه خواهد فرستاد و تو هم حافظ اگر در این خرقه باشی از آتش خداوند خواهی سوخت. حاقظ از صوفیان برید و از خانقاه بیرون آمد. و با صوفیان نشست و برخاست نکرد در حالیکه اصل صوفی گری را رها نکرد

(گرچه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود

تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود)

سخن آسان نشود یعنی خوشش نمی آید و برایش راحت نیست. این مسلمان الزاماً پیرو دین اسلام نیست. مسلمان در اینجا یعنی خدا شناس. حالا در هر فرقه و مذهبی اگر وعاظ آن مذهب ریا بورزند و دروغ بگیند, تا ریا ورزی و دروغگوئی دارند خدا پرست نمیتوانند باشند

آتش زهد ریائی خرمن دین را خواهد سوخت.

حافظ این خرقه پشمینه بیانداز و برو

پایان غزل شماره 22

Loading