در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست
مست از می و میخواران از نرگس مستش مست
از نعل سمند او شکل مه نو پیدا
وز قدّ بلند او بالای صنوبر پست
آخر به چه گویم هست از خود خبرم چون نیست
وز بهر چه گویم نیست با وی نظرم چون هست
شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست
و افغان ز نظر بازان برخاست چو او بنشست
گر غالیه خوشبو شد در گیسوی او پیچید
ور وسمه کمانکش گشت در ابروی او پیوست
بازآی که باز آید عمر شده، حافظ
هر چند که ناید باز تیری که بشد از شست
تفسیر:
از 491 غزل تقریبی حافظ, 28 غزل عرفانی و بقیه آنها عرفانی نیست. این غزلی که قصد تفسیر آن را داریم یکی از 28 غزل عرفانی خواجه هست. اینکه گفته شد که 491 عزل تقریبی در ظبتهای مخالف تعداد غزلها بنا بدلایل مختلف تفاوت دارد و با هم فرق میکنند. بعضی ظبتها هست که تعداد غزلیاتش از عدد 500 تا هم تجاوز میکند. وقتیکه به معتبر ترین ظبتها مراجعه میکنید تعداد غزلها 491 عدد است. در هر حال این غزل سراسر صناعات شعریست. غزل 23 بیشتر تصویر خیال سازی بود. این غزل هم که بدنبال غزل 23 هست تصویر خیالسازیست. تصویر خیالسازی اینست که در عالم خارج از ذهن آن شخص وجود ندارد و فقط در ذهن شاعر است که جهانی را میآفریند و ازش صحبت میکند و آنچه دلش میخواهد میگوید. کسانیکه اینگونه خیال پردازی میکنند حتی بیکی از آنها هم تا آخر عمر نمی رسند و اینها همه اش در ذهن آنهاست. چیزهائی را می آفرینند و این غزل یک همچو وزنی را دارد
در دَیر مغان آمد یارم قدحی در دست
مست از می و میخواران از نرگس مستش مست
در این بیت اول بعلت پنج سینی که در مصراع دوم آورده بیت را آهنگین کرده برای اینکه کلمه دَیر در اول مصراع اول آمده اصلش یعنی معبد مسیحیان است بعداً کم کم بعبارتهای مختلف در هر دینی که باشد در ادب فارسی دَیر گفته میشود و باز تعجبش اینستکه این کلمه وقتی در غرفان و تصوف میآید معروف بَدیر مغان شد. مغان از پیشوایان زردشتی بودند و هستند. موبِد ها زیر دست مغان بودند. دَیر مغان را این عرفا و حافظ تشبیه میکردند به میکده و سابق بر این مسلمانها نمیتوانستند در خانه می درست بکنند, میرفتند در دیر مغانها و در آنجا شراب درست میکردند و مسلمانها پنهانی میرفتند و از انها شراب میگرقتند و برای آنها مثل میکده بود و برای اینست که دَیر مغان معادل میکده و می خانه بکار رفته. زردشتیا ن مثل مسیحیان شرایب خواری در دینشان حرام نیست بلکه مجاز هم هست. حالا از اینها بگذریم مراد خواجه هیچکدام از اینها نیست. مراد خواجه از دیر مغان آن جائیست که تشنه گان شراب عشق الهی را سیراب میکند, کنایه از میکده ایست که میکده روحانی و هیچ ارتباطی با دین خاصی ندارد و ویژه تصوف و عرفان است. قدح در لغت بمعنی کاسه بزرگ است. ولی در ادب فارسی به نام ساغر و جام و پیمانه بکار رفته. قدح جامی بود که این باده نوشان در قدیم با خودشان حمل میکردند و هرجا که میرفتند این جام خودشان هم با خود می بردند. و این جام را قایم میکردند برای اینکه آن زاهدان دروغین آنرا نبینند. حافظ در جائی میگوید:
(عجب میداشتم دیشب ز حافظ جام و پیمانه
ولی منعش نمیکردم که صوفی وار آمد)
یا یکجای دیگر میگوید:
(در آستین مرقع پـیـاله پـنهان بود
که همچون چشم صراهی زمانه خونریز است)
مرقع آن جامه ای بود که تیکه تیکه از مانده پارچه های رنگین میدوختند که مزین نباشد و ظاهراً اغلب ندار ها می پوشیدند. زمانه در مصراع دوم زمان امیر مبارزالدین بود که در می خانه ها را بست و خمهای شراب ها را شکست و هرکس که شراب میخورد او را تنبیه میکرد و خودش مست میکرد. در حالت مستی میرفت به مسجد و پیش نماز مردم میشد. اینقدر دو رو و حیله گر و منافق بود. سراهی یعنی تنگ شراب است. سابق بر این تنگ شراب را بشکل مرغابی میساختند و این شراب قرمز را داخل آن میریختند. حالا برای اینکه این شراب را بریزند در جام, این شراب از چشمهای مرغابی بیرون میآمد مثل این بود که دارد از چشم مرغابی خون بیرون میآید. در بیت مورد نظر و مصراع دوم کلمه نرگس آمده. نرگس همیشه در ادب فارسی یعنی چشمان درشت. چشمی که همیشه حالت مستی دارد. حالا در این بیت اول تصویر خیال سازی کرده که یارش آمده در میکده ولی با اسب آمده یعنی یارش سواره آمده بمیکده و اینکار یار مرسوم نیست. حالا اندیشه خیالباف حافظ اینگونه تصور کرده. در بیت بعدی روشن خواهد شد.
درنعل سـمند او شکل مه نو پـیـدا
وز قدّ بلند او بالای صنوبر پست
سمند اسب است. سوار بر اسب آمده, البته همچون چیزی هیچ وقت اتفاق نیافتاده که کسی بدر میخانه با اسب برود و سوار بر اسب وارد میخانه شود. خواجه به تصویر خیالسازیش ادامه میدهد. میگوید نه تنها تنگ شراب در دستش بود از چشمش هم داشت شراب می بارید برای اینکه می خواران که آمده اند در میخانه بجای اینکه می بخورند و مست شوند از چشمان او مست شده بودند گوئی که از چشمانش شراب خورده اند. در مصراع اول سمند معمولاً باسب زرد رنگ میگویند و اسبها معمولاً نعل دارند. مه نو آن ماهی هست که در سه ماه اول سال قمری در روز اول ماه یک هلالی هست بسیار نازک و بزحمت هم دیده میشود. خواجه این هلال را تشبیه میکند بنعل اسب. میگوید وقتیکه یار با اسبش آمد نعل اسبش را هم نگاه کردم دیدم بشکل هلال ماه نو هست. در مصراع دوم بالای یعنی قد. صنوبر درختی هست از خانواده سرو و کاج خیلی هم رسا و صاف به بالا میرود. بعضیها در موقع خواندن اشتباه میکنند میگویند این یار اینقدر قدش یلند بوده که از این سرو بفلک کشیده هم بلند تر بوده, منظور این نیست و اشتباه روی کلمه پست هست یعنی ناچیز پس معنی مصراع میشود وز قد بلند او قد صنوبر ناچیز است و بی مقدار است.
آخر بچه گویم هست از خود خبرم چون نیست
وز بهر چه گویم نیست با وی نظرم چون هست
قرارشد که آ خِر درست باشد و نه آخَر. آخَر بمعنای دیگر است و آخر بمعنای پایان. از خود خبرم. خبر در مصراع اول با نظرم در مصراع دوم قرینه هم آمده. این را میگویند صنعت جواهر نشانی در صنعت شعر گوئی. نیست و هست در این بیت خواجه باز صنعت تضاد و مطابقه است. میگوید وقتی از عشق او چنانم که از خود بی خبرم! چرا بگویم که بی خبر نیستم. وقتیکه با همه وجودم باو نظر دارم چرا عشق و نظر بازیم را پنهان کنم و بگویم هیچ نظری باو ندارم, چرا. بگذار همه بدانند که من در برابر او از خودم بی خبرم و بگذار همه بدانند که من نظر هایم را بهش نگاه میکنم. در جائی دیگر میگوید:
(عاشق و رند و نظر بازم و میگویم باز
تا بدانید که بچندین هنر آراسته ام)
اینها بد نیست و برعکس اینها هنر است برای اینکه عرفا اصولاً زیبا گرا و طبیعت گرا میشوند و معتقد هستند که زیبائی های طبیعت پرتوی از زیبائی مطلقِ خداوند است و بآن نگاه میکنند. این نگاه کردن از نظر شهوت در نظر مردم عادی نیست. او اصلاً چیز دیگری دارد می بیند و در یک حال و وضع دیگری هست. او دارد زیبائی خدا را می بیند و این نظر بازیست و خواجه این را هنر میداند
شمع دل دمسازم بنشست چواوخاست
وافغان ز نظر بازان برخاست چو او بنشست
باز اینجا نشست و برخاست در هردو مصراع این بیت صنعت تضاد و مطابقه آورده. شمع دل اضافه تشبی هیست.یعنی دل شمع مانند من. حالا دل کجاش مثل شمع است؟ نمیدانم. دمساز یعنی هم آهنگ. من اندیشه ام اینست که عشق بورزم و دل من هم با من همساز و هم آهنگ است و دل منهم دل عاشق است. دل منهم عشق میورزد و همساز است. وافغان یعنی فغان و ناله و فریاد. حالا شمع دل دمسازم بنشست یعنی خاموش شد این در مصرع اول است. حالا هم دوباره بنشست. کجا بنشست؟ روی زین اسبش چون او با اسب آمده بود. در بیت اول از آمدن معشوق بمیخانه و نشاط میخانه از دیدن چشم مست او صحبت کرد و در بیت دوم معلوم شد که سوار بر اسب آمده و در بیت سوم از عشق خود باو صحبت کرد و در بیت چهارم دارد از رفتن یارش فغان و ناله و فریاد میکند. چون یارش سوار اسبش شد و دارد میرود. وقتیکه بعزم رفتن از جای برخواست دل عاشقم چون شمع خاموش شد. او از جائی برخاست ولی شمع دل من بنشست یعنی دل عاشق شمع مانند من خاموش شد. آن لحضه ایکه پا در رکاب کرد و بر اسب نشست آه و ناله عاشقان حاظر برخاست.
کز غالیه خوش بو شد در گیسوی او پیچید
ور وسمه کمان کش گشت در ابروی او پیوست
غالیه یک ماده معطری بود که میساختند از مُشک و انبر و یک شمع سیاه رنگی از یک درخت کاج میگرفتند و گلاب و اینها را با هم مخلوط میکردند و یک جسم خوشبوئی میشد و فقط برای خوشبو کردن زلف خانمها بکار میرفت. غالیه یک کلمه عربیست. غالیه موئنس غالی هست و این همان ماده خوشبوست. عربها کلماتشان مذکر و موئنس دارد و غالیه موئنس غالیست. حالا اولین بار که این ماده را بردند برای هارون الرشید, او خیلی خوشش آمد و هارون گفت غالیتو یعنی این غالیه قیمتش خیلی زیاد باشد. از آن ببعد اسم غالیه روی این ماده خوشبو ماند. اما وسمه ماده ای بود که بابرویشان میکشیدند و این ماده از خیس کردن برگ خشک شده درخت لیم و یا برگ درخت مورت. مورت هم یگ درختی هست که برگهای ریز و بسیار خوشبو دارد و آنهم در آب خیس میکردند و یک ماده آب معطر نسبتاً غلیظ مخلوط میکردند واسمش وسمه بود و ابرویشان را با این رنگ میکردند. شعرا در جاهای مختلف از این وسمه استفاده کرده اند سعدی میخواهد بگوید که خوشبختی را بزور نمیتوانی بدست آوری خوشبختی آمدنیست. میگوید
(کس نتواند گرفت دامن دولت بزور
کوشش بی فایده است وسمه به ابروی کور)
دولت یعنی خوشبختی. حالا در بیت مورد تفسیر ما میگوید اگر غالیه خوشبو شده, علتش اینست که بگیسوی یار پیچیده. گیسوی یار خوشبوئیش را از غالیه نگرفته بلکه غالیه خوشبوئیش را از گیسوی یار بامانت گرفته. حالا وسمه هم کشیده بابرویش. ابروی یار هم که کمانی شکل است حالا وسمه کشیده اند بابرویت و این وسمه کمان کش شده کمان کش یعنی کمان ابرویت کشیده شده و آماده تیر اندازیست. خوب این وسمه تیر را بکجا میاندازد؟ میاندازد بدل عاشق. این وسمه نیست که کمان کش کرده بلکه خود ابروی یار است که اینکار را کرده. یعنی زیبائیها را این وسمه و این غالیه ها و دیگر ماده های خوشبو کننده نمیتوانند بوجود بیاورند و این خوش بوئیها را از یار گرفته اند و اصلش مال یار است. منظورش اینست که غالیه و وسمه برای کسب شرف و بزرگواری نیازمندانه یکی نشسته بر زلف یار و دیگری نشسته بر ابروی یار
باز آی که باز آید عمر شده حافظ
هر چند که ناید باز تیری که بشد از شست
شست معانی مختلف دارد, یکی شست که عدد 60 هست که در اینجا این معنی نیست یکی انگشت بزرگه شست است و یکی قلاب ماهی گیری هست. هر چیز خمیده ای را میگویند شست. یکی هم حلقه ای بود که تیر اندازان بانگشت شستشون میکردند و این حلقه قلابی داشت که این قلاب را میانداختند به زه کمان و این حلقه را میگفتند زه گیر و این زه را میکشیدند و تیر را رها میکردند. در بیت فوق منظور همین انگشتر قلابدار است. خواجه معشوقش سواراسبش شد و رفت. میگوید باز آی که عمر منهم بر گردد. بلا فاصله در مصراع دوم میگویدهر چند که ناید باز تیری که بشد از شست. تیری که رها شد از کمان دیگر بر نمیگردد. دوتا معنا دارد. یکی اینکه میخواهم که یارم بر گردد ولی بر نمیگردد. عمر گذشته خودم هم میخواهم بر گردد ولی آن هم بر نمیگردد. هردو را اینجا ایهام آورده. یک جای دیگر میگوید:
(من پیر سال و ماه نیَم یار بی وفاست
بر من چو عمر میگذرد پیرازآن شدم)
پایان غزل شماره: 24