زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیراهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست
نرگسش عربدهجوی و لبش افسوسکنان
نیمشب دوش به بالین من آمد بنشست
سر فراگوش من آورد و با آواز حزین
گفت: ای عاشق دیرینه من، خوابت هست؟
عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند
کافر عشق بود گر نشود بادهپرست
برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر
که ندادند جز این تحفه به ما روز الست
آنچه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم
اگر از خَمر بهشت است وگر باده مست
خندهٔ جام می و زلف گرهگیر نگار
ای بسا توبه که چون توبهٔ حافظ بشکست
تفسیــر
این غزل در تمام دیوان حافظ یک وضع خاص خودش را داراست که در گروه بندی هیچ کدام از غزلهای دیگرش قرار نمیگیرد. برای اینکه کم کم باریک شوید به روح این غزل آنچه را که خواجه سروده یک اصل داستان دارد و یک نسب نامه. اصل داستان در کتابیست بنام اسرارالتوحید. این کتاب در باره احوال شیخ ابوسعید ابالخیر است. شیخ ابو سعید یکی از عارفان بزرگ قرن پنجم و اصلاً معلم عرفان حساب میشود. نواده او محمدالمنوّر کتابی نوشته که همین اسرارالتوحید است در باره تمام کرامات این شیخ ابو سعید بالخیراست. کرامات چیه؟ اگر یک پیغمبری یک کاری بکند که از دیگران ساخته نباشد میگویند این پیغمبر معجزه کرده. ولی اگر که یک کسی غیر از پیغمبر یک کاری بکند که دیگران ازشان ساخته نباشد آن را میگویند کرامت. چیزی شبیه معجزه از غیر از پیغمبر. این محمد منوّر جمع آوری کرده کرامات جدّ خودش را در یکجا, حافظ اشاره ای از او گرفته و داستانی دارد. داستانش آنطور که محمد منوّر در کتابش نوشته از این قرار است که یک جوانی تعریف میکند که من از مریدان شیخ ابو سعید ابوالخیر بودم و هر روز پدر من که از مریدان بود من را با خودش به محضر و مجلس شیخ ابو سعید ابالخیر می برد. من در آن مجلس یک روز عاشق یک زنی شدم. همینجور در عشقم بودم. یک شبی آن زن برای من پیغامی فرستاد که تو از شربت وصل من خواهی نوشید. و گفت امشب در انتظار من باش و من بسراغ توخواهم آمد. خُب این جوان بسیار خوشحال شد. شب فرا رسید و شب طولانی شد و شدت خواب بر من مستولی شد و برای اینکه خوابم نبرود شروع کردم ابیاتی را برای خودم خواندن. میگفتم :
(در دیده بجای خواب آب است مرا
زیرا که بدیدنت شتاب است مرا)
( گو یـنـد بخواب تـا بخوابش بـیـنی
ای بی خبران چه جای خوابست مرا)
اینها را باخودم میخواندم که خوابم نبرد, اتفاقاً خوابم برد و صبح شد و اذان صبح مرا از خواب بیدار کرد و دور بر خودم نگاه کردم دیدم کسی نیست و این را بکسی نگفتم. فردای آن روز پدرم من را به مجلس شیخ ابو سعید برد و بمحض اینکه وارد شدم, شیخ بمن گفت تو که در انتظارش بودی چرا خوابت برد؟ این چه جور انتظار کشیدنی بود؟ من فهمیدم که شیخ اصلاً به اسرار من وارد شده یعنی این از کرامات شیخ ابو سعید ابالخیر بود که افکار دیگران را میتوانست بخواند منتها بآنها حرفی نمیزد. ولی باین جوان گفت. باو گفت تو که عاشق بودی چرا خوابت برد؟ او که قرار بود که بیاد. او آمده بود و تو خواب بودی. این اصل داستان. علاوه بر این کتاب, شیخ عطار هم در منطقالطیر همین داستان را میآورد منتها به شعر میآورد. اما رسد نامه داستان چیست؟ هم اکنون به رسد نامه داستان میرسیم. نه در قالب شعری, و نه در وزن قافیه, نه در ساختار شعر, حاصل اندیشه ابتکاری حافظ نیست بلکه بدنبال یک سلسله تکرار و تقلید و تصویربوده و او تقلید کرده و باین صورت رسیده. این از سنائی شروع میشود و بحافظ میرسد. ســنـائی مال نیمه دوم قرن پنجم است که همین داستان را میگوید بعد میرسد به ظهیر فاریابی که متعلق به نیمه دوم قرن ششم ا ست. بعد از ظهیر فاریابی میرسد به عطار نیشابوری که متعلق به اواخر قرن ششم است و اول قرن هفتم و بعد از عطار نیشابوری میرسد به خواجه حافظ که دراواخر قرن هشتم آن را اصلاح کرده و با زبان خودش بیان داشته و درقرن هشتم میزیسته. اگر خواسته باشم از شعرهائی که قبل از حافظ بر این داستان سروده شده بگویم خیلی بدرازا خواهد کشید. بنابر این با بیت اول غزلهایشن اکتفا میکنیم.
از سنائی که از همه جلوتر بود میگوید:
(شور در شهر فکند آن بت زنار پرست
چون سحرگه بخرابات برون آمد مست)
بعد میگوید:
(یار میخواره من دی قدح باده بدست
با حریفان زخرابات برون آمد مست)
بعد نوبت میرسد به شیخ عطارو میگوید
(نـیم شبی سیم برم نیم مست
عره زنان از در آمدو در را شکست)
بعد نوبت خواجه کرمانی. خواجه کرمانی یارش زلفی که داشته عقرب زلف بوده یعنی دوطرف صورتشان دو رشته زلف خودشان را به پائین میآوردند و انتها زلفهای پائین آورده را برمیگردانند مثل دم عقرب به بالا. حالا میگوید:
(سحرگه یار عقرب زلف من مست
درآمد همچو شمعی شمع در دست)
بعد حافظ در یکجای دیگر از دیوانش میگوید
(در دیر مغان یارم آمد قدحی در دست
مست از می و میخواران از نرگس مستش مست)
ودر آخرسر خواجه اولین بیت غزل فوق که مورد تفسیر ما هست میگوید:
زلف آشفته وخوی کرده وخندان لب و مست
پیرهن چاک وغزل خوان و صراحی دردست
اینجا باید بگوئیم که این فکرش از حافظ نیست بلکه فکرش از قرن پنجم شروع شده و بین شعرا همینجور نسل به نسل گشته تا رسیده به اواخر قرن هشتم و همین فکر را شاعر پیاده کرده بر همین وزن و قافیه و ریتم و آهنگ. توجه اینکه این شعر را وقتی حافظ میگوید تمام تصویر خیالسازیست. یعنی هر شاعری میتواند در ذهن خودش تصویر بسازد زیرا جلوی اندیشه و فکر را که نمیتوان گرفت و هرکسی در ذهن خودش میتواند یک چیزهائی فکر کند. حالا برای تفسیر سه بیت اول را باید باهم تفسیر کنیم
زلف آشفته وخوی کرده وخندان لب و مست
پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست
نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
نـیـم شب دوش بـبالین من آمد بنشست
سر فراگوش من آورد و با آواز حـزین
گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست؟
اصولاً در غزل بویژه در غزل حافظ ابیات مستقل هستند یعنی جدا جدا از هم هستند هر بیتی دریچه ای باز میکند. اما ندرتاً غزلها بهم ربط پیدا میکند و راجع به یک مطلب هستند. منجمله این غزل که بیت ها استقلال ندارند. در بیت اول وقتیکه میگوئیم غزل خوان یعنی در حالت شعر خواندن. خوی یعنی عرقیکه بر صورت ظاهر میشود. صراحی آن تنگ گردن دراز دهن باریک شراب است. عربده کردن یعنی بد مستی کردن. نرگس همیشه در ادب فارسی یعنی چشمان یار است. نرگسش عربده جو یعنی چشمانش در حال عربده کردن است. افسوس کنان, یکی از معانی افسوس ریشخند است. افسوسکنان یعنی مسخره کنان و ریشخند کنان در اینجا. میگوید:دیشب در حالیکه زلفهایش پریشان شده بود و از شدت مستی عرق بر چهره اش نشسته بود و میخندید و از فرط مستی پیراهنش را چاک زده بود و در حال شعر خواندن بود, آن تنگ شراب هم در دستش بود و چشمانش از مستی فریاد میکشید لبش دارد من را مسخره میکند, نصف شب آمد بالا سر بستر من نشست و سرش را آورد دم گوش من و با آواز غمگین گفت ای عاشق دیرینه من و ای کسیکه مدتهاست عاشق من هستی آیا خوابت برده؟ تو بجای اینکه من را در آغوشت بگیری خواب را در آغوش گرفته ای؟ این چه عاشقیست. معشوق دارد کاملاً سر زنشش میکند.
عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند
کافـرِ عشق بود گـر نشـود باده پـرست
شبگیر یعنی نزدیک سحر. کافر عشق یعنی ناگرونده بعشق و یا کافر در مذهب عشق. یارش ادامه میدهد میگوید یک کسی را که این چنین نصف شب بیایند بر بالینش و باده برایش بیاورند این باید باده پرست باشد. اگر باده پرست نباشد او بعشق کفران نعمت کرده و در مذهب عشق کافر است. بنابر این خواجه میگوید راست میگوید. حالا میفهمد وقتیکه می پذیرد باید باده بخورد آن زاهد ریائی ازش دست بردار نیست و خواجه پیش دستی میکند و بدون اینکه فردا صبح بشود و آن زاهد بیاید و او را ملامت میکند میگوید:
برو ای زاهد و بر درد کشان خرده مگیر
که ندادند جز این تحفه بما روز الست
ای زاهدی که میخواهی من را موردخطاب قرار بدهی برو. خواجه هرجا کلمه زاهد را میآورد منظور و هدفش زاهد دروغین است و نه زاهد واقعی. دُرد آن رسوب ته شراب است و سابق بر این که در خُم شراب میریختند, ذلالش در بالای خم می ایستاد و میگفتند صاف و آن دردش ته نشین میشد و میگفتند دُرد. بنابر این صاف از دُرد گران تر بود و اغنیا از صافش میخوردند و دُرد ته خم میرسید به فقیر ها. کلمه کشان از کشیدن است یعنی سر کشیدن و دُرد کش کسیست که دُرد ته شراب را سر میکشد. این دُرد کشان هم به درد کشانی خودشان افتخار هم میکردند و آبروی قناعت را حفظ میکردند. تحفه یعنی هدیه و تعارفی. روز الست یعنی اولین روز آفرینش برای اینکه خداوند در روز آفرینش همه را مورد خطاب قرار داد و گفت: من الستَ برکنُم؟ آیا من نیستم خدای شما؟ همه اقرار کردند که بلی هستی. حالا میگوید ای زاهدی که نمیتوانی من را درک بکنی بمن خورده و ایراد مگیر, من از روز اول آفرینش جز این تحفه ای بمن ندادند. یعنی این برای من مقدر شده و مقدر از کلمه قدر است و قدر یعنی اندازه. در اینجا مقدر یعنی نسیبی که خداوند بکسی میدهد. میگوید من این باده دُرد کشیدن را خودم انتخاب نکردم, “آنچه او ریخت بپیمانه ما نوشیدیم”
آنچه او ریخت به مانه ما نو شیدیم
اگر از خَمر بهشت است وگر باده مست
او اینجا خداوند است. پیمانه اینجا یعنی جام شراب. گفته شده که در بهشت هم به بهشتیان شراب می نوشانند. آن را میگویند خمر بهشت. خمر بمعنی شراب. آن ظرفی که در آن شراب درست میکنند میگویند خمره. خود شراب خمر دارد و کسیکه شراب را درست میکند خمّار است و عملی که انجام میگیرد روی شیره انگور تخمیر گفته میشود. همه این کلمات از لغت خمر است. حالا اگر که توی جام من شراب بهشتی هست او ریخته و اگر شرابی هست وقتی میخورند مست میکنند همان شراب معمولیست. من در این میانه بی تقصیر هستم. مقدر را او تعین میکند و من کاره ای نیستم و غیر از این هم کاری نمیشود کرد
خـنـده جام می و زلف گره گـیـر نگار
ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست
این یار بمن میگوید که من توبه کنم ولی نمیشود توبه هم که میکنم شکسته میشود. برای اینکه برای من مقدر شده. جام می خنده اش چیست؟ در ادب فارسی این جام می سطح شراب در جام را وقتیکه نگاه میکنیم مثل آینه عمل میکند و حالا اگر یک تلنگور بهش بزنیم و یا ملایم تکان بدهیم لرزشی روی آن پیدا میشود. موج در آن بوجود میآید. یار که آن را مینوشد عکس یار که افتاده در آینه روی سطح شرابِ در وقتیکه بهش تلنگور بزنیم تکان میخورد و مثل اینست که یار دارد میخندد. این را میگویند خنده جام می. زلف گره گیر یعنی زلفیکه پیچ و خم دارد, نه اینکه واقعاً پیچ و خم داشته باشد, زلقیکه حتی یک و یا چند تار آنرا بگیری و انئکی بکشی و صاف بشود و ولش کنی و برگردد و دوباره پیچ و خم پیدا کند میگویند این زلف گره گیر است. حالا زلف یار هم گره گیر است و دارای پیچ و خم است. در مصراع دوم ای بسا یعنی چه بسیار توبه ها ئیکه مثل توبه حافظ بشکست. حالا ما یک نگاه کلی باین غزل که حال خاص خودش را دارد و کلاً دارای هفت بیت است میاندازیم. این غزل یک حال کم نظیری دارد که سراسر آن وصف یک حادثه است یعنی آمدن معشوق در نیم شب بخلوت عاشق و غیرو. بهمین علت ابیات همگی بر خلاف معمول بهم پیوستگی دارد. در نظر بگیرید که یک صحنه نمایش است که وقتیکه پرده بکنار میرود اولین چیزیکه روی صحنه ظاهر میشود آن حالت پُر شورِ عاشقانه عاشقی که دراز کشیده و یک معشوقیکه با آن پیراهن چاک خورده و حالت اغواگری و زلف آشفته و تمنای چشم میآید کنار عاشق. خواجه دارد ترسیم میکند یک چنین صحنه را. اینها نمایان گر جلوه های زیبائی یک موجود انسانیست و وصف و شور و حال خود شاعر است. حالات و حرکات در دو بیت نخستین بخصوص یک طوری طراحی شده که نمیشود بهیچ وجه برای آنها موضوعی غیر از انسانی در نظر گرفت. نمیشود گفت وقتیکه معشوق پیراهنش چاک خورده و عرق کرده و تنگ شراب در دستش هست و آمده و داره عربده میکشد ببالین عاشق, در نیمه شب آمده نمیتوان گفت که این معشوق جسمانی نیست و معشوق ازلیست. بیت سوم این واقعیّت مخصوص را برای خواننده روشن میکند که آن دلبر پاکباز معشوق با وسوسه ای دلفریب و عقل ربا همراه با اندکی خطاب و سر زنش میگوید ای عاشق دیرینه من خوابت هست؟؟ اینگونه وارد صحنه میشود. گرچه بحث عشق در مکتب حافظ چنان است که معمولاً جز همان عشق عرفانی چیز دیگر نیست. شراب در دیوان حاقظ بجز شراب عرفانی نیست. این غزل را در ردیف غزلهای دیگر قرارش ندهید.
یعنی عشق در نظر حافظ و ثایر عرفا, آن جاذبه میان خالق و مخلوق است و معنی دیگری نمیشود برایش قائل شد. اما گاهی هم عشق نفسانی و عشق انساتی و جسمانیست و آنوقت معنی دیگری پیدا میکند. مثلاً تصور نمیتوان کرد که برای شرح یک واقعیّتی از نوع عشق انسانی کلماتی را مناسب تر, بهتر از آنچه حافظ گفته را نمیتوان پیدا کرد. هرکس هرچه بگوید بهتر از این نمیتواند بگوید. بهترین کلمات را برای ترسیم کردن و بیان یک عشق نفسانی و انسانی در اینجا بکار برده. حالا باید دقت کرد که در این مورد, زندگی شخصی حافظ مطلقا مطرح تیست. این یک تصویر خیال سازیست. واقعاً خیال نکنید که حافظ خوابیده بوده و معشوقش اینگونه بالای سرش آمده, نه دارد در ذهنش تصویر خیالسازی میکند. تصویر خیالسازی یک هنر است و این مثل اینکه هنر نقاشیاست. منتها آن نقاشی روی کاغذ و یا یک پرده دارد هنرنمائی میکند و شاعر در ذهنش اینکار را میکند. هنر تصویر خیالسازی حافظ بسیار در سطح بالائی قرار دارد و هنر مند برای انتقال فکر خودش بدیگران یک بازیگرانی میآفریند و افکار و آرزوهای خودش را از زبان آنها بیان میکند. کاری را که حافظ در این قصه پُر شور کرده. صحنه آفریده, شخصیتهای صحنه را آفریده, و خودش و معشوقش دارند با هم حرف میزنند.
انسان وقتی سه بیت اول این غزل را میخواند یک صحنه ای را تجسم میکند که یک دختری تنگ شراب در کف و با گیسوان آشفته و چهره عرق کرده از مستی نصف شب کوچه بکوچه ها را طی کرده و آمده بسراغ خواجه و خواجه خوابیده. حالا وقتی آدم این رامیخواند بهیچ وجه نمیتواند باور داشته باشد که در قرن هشتمی که حافظ بوده یعنی ششصدو خورده ای سال پیش آنهم در یک شهر مذهبی مثل شیراز یک دختری کوچه بکوچه با این وضع بیاید بالا سر حافظ. اصلاً عقلاً نمیتوان پذیرفت که بگوئیم حتماً اینگونه بوده نه هرگز اینطور نبوده و این تصویر خیال سازیست. آنچرا که اینجا نمایش داده میشود به صحنه ای شباهت دارد که امروز در قرن بیستم ممکن است در کوچه های پاریس اتفاق بیافتد. نه در دوران حافظ. اما این هنر تصویر خیال سازی بعضی اوقات اینقدر زیاد میشود که یک شاعر, اصلاً شعرش میشود تصویر خیال سازی و خواجه بسیاری از اشعارش تصویر خیال سازیست. وقتی سوال میشود آیا ا ینکه میگوید می انگوری و یا عرفانی, معشوقی که خواجه میگوید ربانیست یا انسانی این جواب قاطعی ندارد برای اینکه هروقت تصویر خیال سازی کرده انگوری هست و جسمانی و هرقت که در حالت عر فانی بوده و گفته ربانیست و ازلی و بقدری اینها را نزدیک بهم ماهرانه گفته که تشخیص اینکه وقتی صحبت از عشق میکند منظورش عشق الهیست و یا عشق جسمانی مشکل است. اگر حافظ را با مولانا با هم مقایسه کنیم باید گفت که مولانا یک عارف شاعر است و حافظ یک شاعر عارف است و این دوتا خیلی با هم فرق میکنند. عارف شاعر مثل مولانا حرف عرفانی خودش را به شعر میگوید. کار اصلیش شاعری نیست بلکه عرفان است. هرچه که میگوید عرفانیست و به شعر میگوید و غیر از این هم نمیتواند بگوید. دیوان کبیرش هم تماماً عرفانیست و همه را به شعر گفته. ولی حافظ شاعر عرفانیست یعنی در درجه اول شاعر است منتهی این حافظ شاعر وقتیکه در حالات خاصی باشد چون عارف هست و افکار عرفانی دارد شعرش هم عرفانیست. اگر شاعر عرفان داریم نباید که از وی همیشه انتظار عرفان داشته باشیم. در دیوان حافظ بیست و هشت غزل هست که اصلاً عرفانی نیست و چند غزل هست که با غیر عرفانی شروع میشود و با عرفانی ختم میشود و باز چند غزل هست که چند بیتش عرفانیست و چند بیتش غیر عرفانیست. این نمودار اینست که یک عارف اینطور نیست که بجز عرفان چیز دیگری نگوید. یک شاعر میتواند در تمام زمینه ها شعر بسراید. یک شاعر اگر که شعر تصویر خیال سازی هم نگوید در شاعریش نقص هست. چیز دیگری که در اینجا میتواند توجه هر خواننده ای را جلب کند:” آنچه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم.” این هم شما رنگ عرفانی بهش نمیتوانید بدهید. حافظ بدنبال حرفهای دیگریست و منظور واقعی خواجه اینست که ما اگر گناه میکنیم, این گناه هم خود بخود نکردیم البته گناه بی تقصیر و نه گناهیکه از روی قصد و غرض باشد, نا خواسته گناهی کردیم آن هم بدون اراده خداوند نیست. عرفان هم همین را میگوید نه تنها حافظ. بنا بر این با کمال راحتی خیال, میگوئیم اگر که شراب انگوری ریخت که ما را مست کند و ما گناهی ناخداگاه کردیم معتقدیم که خداوند ما را خواهد بخشید اگر خطاب ما از روی قصد و غرض نباشد و کناهمان نا خواسته باشد. وقتیکه میگوید ” دوش از گوشه میخانه پیغامی بمن داد که گناهت را می بخشند و می بنوش, و یا وقتیکه میگوید عفو خدا بیشتر از جرم ماست و یا نکته سر بسته چه گویم هنوز, این فلسفه ای دارد که اینها را میگوید. عرفان میگوید اگر جرم او ناخواسته بوده خداوند او را خواهد بخشید. اصلاً اگر که خداوند بخشنده نباشد در این موارد اصلاً بخشندگی خدا معنی و مفهومی ندارد. یکی از صفات خداوند اینست که خدا بخشنده است. یعنی بنده هایش را می بخشد.حالا اگر بنده ای را می بخشد یعنی بنده خطائی کرده که او میبخشد. تا خطا نباشد بخششی وجود ندارد.
پایان غزل:25