شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست
صلاح سرخوشی ای صوفیان بادهپرست
اساس توبه که در محکمی چو سنگ نمود
ببین که جام زجاجی چه طُرفهاش بشکست
بیار باده که در بارگاه استغنا
چه پاسبان و چه سلطان، چه هوشیار و چه مست
از این رباط دو در چون ضرورت است رحیل
رواق و طاق معیشت چه سربلند و چه پست
مقام عیش میسّر نمیشود بی رنج
بلی، به حکم بلا بستهاند عهد الست
به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش باش
که نیستی است سرانجام هر کمال که هست
شکوهِ عاصفی و اسب باد و منطق طیر
به باد رفت و از او خواجه هیچ طرف نبست
به بال و پر مرو از ره که تیر پرتابی
هوا گرفت زمانی، ولی به خاک نشست
زبان کلک تو حافظ چه شکر آن گوید
که گفتهٔ سخنت میبرند دست به دست
تفسیر:
شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست
صلاح سر خوشی ای صوفیان باده پرست
در برخی از ضبطها آمده است صوفیان وقت پرست ولی در بیشتر ضبطهای معتبر آمده باده پرست. ما هردوی اینها را مرور میکنیم. حمرا یعنی سرخ رنگ که موئنس کلمه احمر در زبان عربیست. در زبان عربی کلمات مذکر و موئنس دارد. احمر بمعنی سرخ است. مثلاً دریای سرخ را میگویند بحر احمر. حمیرا هم از همین ریشه است و یعنی زن سرخ و سفید رو. کلمه حمرا را شعرای دیگر هم بکار برده اند مثلاً خاقانی شاعر قرن ششم. میگوید:
(بی مزاج می حمرا نبُرد سوداشان
آن مفرح که ز یا قوت و زر آمیخته اند)
مزاج از کلمه آمیخته کردن است و بی مزاج یعنی بدون آمیخته کردن. می حمرا یعنی شراب سرخ رنگ. نبُرَد یعنی رفع نمیشود. سوداشان, در طب قدیم معتقد بودند که چهار چیز هست در بدن, صفرا و سودا و بلغم و خُم. این چهار چیز می بایستی در بدت در حالت تعادل باشد. اگر یکی از اینها از حالت خودش بیرون رود تعادل بهم میخورد و شخص بیمار میشود. سودا یکی از موادیست که در بدن تولید میشود. کلمه مفرح یعنی شادی آور. سابق براین یک دوائی درست میکردند باسم مفرح که خیلی گران بود و در دسترس همه نبود و فقط در دست امرا و پادشاهان بود. این دارو را از گوهر هائی درست میکردند مثلاً یاقوت را میسائیدند, طلا را میسائیدند, از امتزاج اینها با همدیگر و مُشک و عنبر و گلاب هم برای خوشبو کردن آن اضافه میکردند. حالا تازه میگوید درست نمیشود مگر همه اینها را بریزند در شراب سرخ. میگفتند نه تنها این فرح آور است بلکه داروی قلب هم هست. در مورد بیت خواجه در مصراع دوم کلمه صلای یعنی ندا در دادن و طلبیدن, دعوت کردن و فرا خواندن به مهمانی و یا جشن و سرور است. سابق بر این شبهنگام روی تپه ها میرفتند و آتش روشن میکردند و کاروانیان را که از بیابان میگذشتند برای اینکه باینها غذائی بدهند و اینها گرسنه و خسته بودند, اینها را دعوت میکردند که بیائید که اینجا غذا و آب فراوان است. باین میگفتند صلای مهمانی و یا نارالضیافه یعنی مهمانی آتش کاروانیان را باینگونه پذیرائی میکردند
خواجه در مصراع اول رسیدن بهار را مژده میدهد و میگوید گل سرخ که شکفته میشود یعنی بهار در شرف آمدن است و بلبل از دیدن گل سرخ مست میشود. حالا خواجه نغمه بلبل را تشبیه کرده به صلا و دعوت صوفیان ومیگوید بیائید همگی سرخوشی و خوشگزرانی کنیند ای صوفیان فصلش رسیده. این کاملاً جنبه طنز دارد طنزیکه بسیار نیشِ زننده ای دارد. ای صوفی دروغین و ریائی که میگوئی من باده نمیخورم من میدانم که تو باده میخوری بهار آمده و وقتش رسیده و بیا و باده ات را بخور. ندا میدهد که بیا که وقت باده خوری رسیده
اساس توبه که در محکمی چو سنگ نمود
ببین که جام زجاجی چه طُرفه اش بشکست
اساس بمعنی بنیاد وپایه است. چو سنگ نمود یعنی مثل سنگ محکم بنظر میرسید. زجاج بمعنی شیشه است و زجاجی یعنی شیشه ای. طُرفه بمعنی امر عجیب و شگفت آور. این بیت هم اشاره باین دارد که توبه صوفی دروغین که در آغاز مثل سنگ محکم بنظر میرسید رفته رفته جام شراب شیشه ای توبه زاهد را شکست و صوفی توبه کار را وسوسه کرد و توبه اش را درهم شکست. سنگ باید شیشه را بشکند اینجا شیشه سنگ را شکست.علاوه بر این کلمات سنگ و شیشه یاد آور این هم هست که سابق برین وقتیکه می خواران میخواستند توبه کنند این آخرین جامشان میخوردند و میگفتند از این ببعد دیگر می نمیخوریم جامشان را پس از آخرین می که میخوردند میزدند به سنگ و می شکستند. این صوفیان دروغین و ریاکار بر حسب اینکه قدرت در دست حکومت بکدام طرف میل بکند, اینها مرام و مسلکشان را عوض میکنند برای اینکه شخصیّت پایدار و استواری ندارند, یک روز بمصلحت توبه میکنند و یک روز دیگر بمصلحت توبه میشکنند. مثلاً وقتیکه شاه شجاع آمد او خودش می خواره بود علنا درِ میخانه ها را باز کرد و آزاد گذاشت. صوفیان هم شروع کردند به میخوارگی. اینها به وضعیّت و مصلحت حکومت زندگی میکنند بنا به عقیده و مرام و مسلکشان نیست . اگر که میتوانند به میخوارگی روی آورده و وقت توبه شکنی رسیده آنوقت توبه میشکتند. خواجه این صوفیان دروغین را رها نمیکند و در جای دیگر میگوید:
(صوفی مجلس که دی جام و قدح میشکست
باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد)
سعدی میگوید:
(کسانیکه در رمضان چنگ و نی شکستندی
نسیم گل بشنیدند و توبه بشکستندی)
چنگ و نی وسائل موسیقی بود که در ماه رمضان حرام بود. نسیم یعنی بوی خوش
بـیار بـاده که در بـارگاه استغـنـا
چه پاسبان و چه سلطان چه هوشیار و چه مست
استغنا یعنی بی نیازی که از صفات خداوند است. بارگاه استغنا اشاره به درگاه خداوند ات. حتی از این طاعت و عبادتی هم که میگویند بی نیاز است. کسانیکه اطاعت خدا میکنید منت سر خداوند نگذارید و نگوئید من عبادت خدا را کردم چرا من را بآرزوهایم نمیرسانی. عبادت از عبد است یعنی باید عبادت بکنی. این کلمه بارگاه که در مصراع اول آمده قرینه دو کلمه پاسبان و سلطانست که در مصراع دوم آمده. یادآور اینست که بارگاه سلاطین نیازمند دربان و پاسبان و حاجب است که کسی وارد نشود ولی بارگاه خداوندی نیازی به این چیزها ندارد. بی نیاز دربان و نگه بان است. هرکه خواهد گو بیا و هرکه خواهد گو برو. کبر و حاجب و ناز و دربان در این درگاه نیست. در مصراع دوم توجه کنید به کلمه چه. چه پاسبان و چه سلطان. این برای برابری بین پاسبان و سلطان است. پاسبان و سلطان باهم فرقی نمیکنند و بعد میگوید چه هشیار و چه مست این دوتا هم با هم برابر هستند و فرقی نمیکنند. این مقام بی نیازی خداوند است که برایش فرقی نمیکند. بی نیازی بین بندگان خودش میکند که بین آنها تبعیض قائل نشود. زیرا که تبعیض از نیاز بوجود میآید و کسیکه تبعیض قائل میشود از نیاز خودش است و خداوند بی نیاز تبعیض بین بندگانش قائل نمیشود و بهمه یک جور نگاه میکند. در بارگاه الاهی میزانهای سنجش با میزانهای سنجش این دنیائی متفاوت است و روی مقام ارزش داری نمیکند, روی شکل و قیافه کسی ارزش یابی نمیشود. روی اندیشه اش ارزش قائل میشود.
ازاین رباط دُو دَر چون ضرورت است رحیل
رواق و طاق معیشت چه سر بلند و چه پست
رباط یعنی کاروانسرای دو در جائیکه مسافران برای مدت کوتاهی از سفر می آیند و در کاروانسرا ها موقتاً منزل میکنند. رباط دو در کنایه از دنیاست که از یک در میآیند و از در دیگر میروند و مدت کوتاهی هم بین این دوتا آمدن و رفتند در این منزل میکنند. از در تولد وارد میشوند و از در مرگ خارج میشوند و در بین این ورود و خروج است که دارند زندگی میکنند. ضرورت یعنی ناچاری رحیل بمعنای کوچ کردن برای همیشه. کلمه رحلت از همین کلمه است. رواق یعنی آستانه و در ورودی خانه. معیشت از کلمه معاش است و بمعنی زندگانی کردن. رواق و طاق معیشت کنایه از خانه است که دارای رواق و طاق است. کلمه سر بلند اگر در لغت جستجو کنید میشود سرفراز ولی در اینجا سرفراز نیست. سربلند در اینجا یعنی طاق در خانه. هرکس که بخواهد بگوید که مقامم بیشتر و بیشتر است و میخواهد برخ دیگران بکشد, این طاق رواق خانه اش را بلند تر درست میکند.
خواجه میگوید دنیا مثل کاروانسراست و جای ورود و خروج است و نه جای اقامت دائمی. رفتن و کوچ کردن از این دنیا ضروریست یعنی ناچار و نمیشود که نکرد. بناچار آخرکار همه چیز را باید ترک کرد و رفت. قصر پادشاهی و کلبه فقیری هر دو آخر و عاقبتش یکی میشود. هم شاه قصرش را میگذارد و میرود و هم فقیره کلبه اش را میگذارد و میرود. اینها هیچ کدام هیچ چیزی با خودشان نمی برند. همه اینها عاقبت واگزاردنیست پس مهم نیست که ساختمان خانه شما مجلل باشد و یا محقر باشد. خواجه چی میخواهد بگوید؟ آیا میخواهد بگوید زندگی را ول کنم؟ نه میخواهد بگوید خودتان را برای بلندی و کوتاهی طاق در خانه تان نکُشید و از بین نبرید. مقایسه نکن که مال آنیکی بلند تر است و مال تو کوتاهتر اینها ارزشی ندارد زیرا دائمی نیست.خواجه این را میگوید و چیز دیگری که میخواهد بگوید از مجلل بودنش مغرور نشو و از محقر بودنش غمگین مشو. این یکی از اصول عرفان است و کسانیکه نقض گفته های این عارفان را میکنند قطعاً منحرف میشوند. فکر میکنند که عرفان میگوید یک گوشه ای بخز, بیک سوراخی برو هیچ کار نکن و زحمت نکش چونکه تو آخر سر خواهی مرد! چنین حرفی در عرفان نیست فقط میگوید غصه اینکه در طاق خانه ات کوتاهتر از همسایه ات هست نگران نشو وتا آخر زندگیت این غصه را با خودت حمل نکن
مقام عیش میّس نمی شود بی رنج
بـلی بـحکـم بـلاا بسته انـد عـهـد السـت
مقام بمعنی رتبه و منزلت و جایگاه است. میسر یعنی آماده. عهد الست منظور آن پیمانیست که روز اول آفرینش بندگان با خدای خودشان بستند. خداوند پرسید ” من الست بربکم؟ من نیستم پروردگار شما؟” همه گفتند بلی هستی. حالا که گفتی بلی زندگیت در این دنیا با همه سختیهایش و درد و رنج هایش و غصه خوردنهایش و آب دیده شدنایش برای تکامل پیدا کردن و البته خوشی هایش همین الان شروع شد. بطور خلاصه میگوید در دنیا بدون زحمت هیچ گونه جائی و مقامی و هیچ عیش و لذتی فراهم نمیشود که ارزش داشته باشد. چرا ممکن است که یکی پدر پولداری و ثروتمندی داشته باشد و بمیرد و یک ثروت فراوانی به پسرش برسد و او چند صباحی به عیش و نوش بپردازد. این عیش ونوش او هیچ ارزشی ندارد. ارزش آنوقتی دارد که خودش پیدا کرده باشد. بخاطر همین است که زود از دست میدهد و یا از دستش بیرون می آورند. در مصراع دوم کلمه بلی و بلا از لحاظ نوشتن خیلی بیکدیگر نزدیک است و در حقیقت خواجه بازی با کلمات کرده.
بهست و نیست مرنجان ضمیر و خوش میباش
که نیستی است سر انجام هر کمال که هست
هست و نیست دو معنی دارد. یکی وجود آدم هستی و نیستی. دیگری داشتن و نداشتن. ضمیر هم که میدانید که باطن و دل است. هر کمال که هست, و آخرش نیستیست, این کمال با معیارهای اینجهانی گفته شده و بر حسب معیارهای معنوی گفته نشده اینجا منظورش از کمال جاه و مقام و مال و شهرت است و قدرت و اینها همه اش نا پایدار است نه آن کمال معنوی. مصراع دوم درست تضمین مصراع دوم سعدیست. تضمین کردن اینست که یک شاعر میتواند یک مصراع از یک شاعر دیگری ضمن شعر خودش بیاورد. این کار هر کسی نیست مگر اینکه عین همان شاعرقبلی با همان قدرت سخنوری با داشتن همان صنعت شعری و شایستگی باشد, آنوقت میتواند تضمین شعری بکند. سعدی میگوید:
(که بی عدم نبود هرکه در وجود آید
که نیستی است سر انجام هر کمال که هست)
یعنی هرچه که از نیستی به هستی میآید میتواند از هستی هم به نیستی برود. از عدم بوجود میآید و از وجود هم بعدم بر میگردد. چیزیکه از عدم بوجود نیامده باشد همیشه هست و آن حقیقت است که اسمش خداوند است. او از نیستی بهستی نیامده و همه چیز از اوست. یکی دیگر اینست که داشتن و نداشتن. خودتان و ضمیر خودتان را آذرده نکنید که ندارید و بگوئید چقدر فلان کس بیشتر دارد و من ندارم. به بود و نبودها خودت را نیازار و خود آزاری مکن.شما همانگونه که آزاد نیستید یک فرد دیگری را بیازارید آزاد نیستید که خودتان را بیازارید چون شما هم یک فردی از این اجتماع هستید و بهمان اندازه شخصیّت و احترام دارید و باید از خودتان مواظبت کنید که از دیگری آکاه باشید که خودآزاری درست معادل مردم آزاریست
شکوه عاصَفی و اسب باد منطق طَیر
بباد رفت وازاوخواجه هیچ طَرف نبست
شکوه یعنی شوکت و جلال. منظور از عاصَف پسر برخیار است. برخیار وزیر حضرت سلیمان, بسیار دانا وحکیم و هوشیار بود. اسب باد منظور بادی بود که بمنظله اسب بود برای سلیمان و کسانش را حمل میکرد و آنها را به مقاصدشان میرسانید. منطق یعنی نطق و طَیر یعنی پرنده یعنی زبان پرندگان را میدانست. همه اینها بباد رفت و از او هیچ بهره و نصیبی نَبُرد. طرف بستن یعنی نصیب و بهره بردن. خواجه در مصراع دوم منظورش خود حضرت سلیمان است. حضرت سلیمان مرکب باد را داشت, زبان طیور را میدانست, وزیر با شکوهی مثل عاصَفی داشت و خیلی چیزهای دیگر. بلاخره هیچ کدام از اینها برای حضرت سلیمان نماند و برای همیشه ازش طَرف نبرد. آن هشمت و جلال عاصَف برخیار و آن فرمان برداری باد از سلیمان و آن دانستن زبان طیور را ببین, همه اینها از میان رفت و چیزی از اینها برای سلیمان باقی نماند, خودت حساب کار خودت را بکن تو که بر تر از سلیمان نیستی چرا اینقدر مغرور هستی, برای چه اینقدر غمناک هستی که نداری. اگر هم که میداشتی برایت تا آخر نمیماند. بنابر این زندگی را در لحظه خوش بگذران.
بـبال و پر مـرو از ره که تیر پرتـابی
هوا گرفت زمانی ولی بخاک نشست
بال و پرو رابطه اش با تیر اینست که در قدیم انتهای این تیر را که بکمان می انداختند ته آن را با پر پرندگانی مثل عقاب می بستند و این باعث میشد که وقتی تیر انداز این تیر را بهدفی پرتاب میکند هوا را بشکافد و بردش بیشتر شود و جلوتر برود. آنوقت همه تیر ها پر پرندگان بآنها بسته نبود و آنقدر جلو نمیرفت و یا آنقدر بالا نمیرفت. آن تیریکه پر بآن بسته بود را تیر پرتابی میگفتند. ببال و پر مرو از ره یعنی بخود مبال و مغرور نشو. هوا گرفت یعنی اوج گرفت و بلند شد. میگوید اگر چه پر پرنده را به این تیر پرتابی می بندند یک مدت کوتاهی بالاتر از تیر های معمولی می برد ولی بلاخره میاید پائین و بخاک می نشیند. کنایه از اینست که هرگاه روزگار پر و بالی بتو داده, امکانی و یا مقامی بتو داده و یا ثروتی بتو داده بخودت مغرور مشو. بفرض اینکه سپهر آسمانِ شعبده باز بتو میدهد غره مشو. این بال و پریکه روزگار بتو داده دیر یا زود از تو میگیرد. زمانه هیچ نبخشد که باد نستاند . زندگی دارای فراز و نشیب است. بفرازش مغرور نشو و بفریبش غمگین نشو
زبان کلک تو حافظ چه شکر آن گوید
که گفته سخنت می برند دست بدست
کلک یعنی قلم و از کلمه یونانی کالاموس است. حالا زبان کلک یعنی چی؟ اضافه تشبیحیست. یعنی زبان قلم مانند یعنی قلم سخنگو و یا قلم بیان کننده که حرف میزند. این شعریکه حافظ گفته الان دارد با من و شما حرف میزند. گفته سخنت یعنی این سخن منظومت که یعنی این شعری که سرودی. خواجه بخودش میگوید ای حافظ زبان قلم تو یعنی زبان بیان تو چگونه میتواند نعمت این طبع روان تو را شکر بگوید. این قلم نمیتواند این شکر را بگوید برای اینکه وقتی نوشته میشود مثل برگ زر از این طرف بآطرف و از این گوشه بآن گوشه به اطراف دنیا برده میشود این غزل شیرین مثل تهفه میماندو واقعاً اینطور است. کشورهای فارسی زبان در سابق زیاد بودند مثل تاجیکستان و مقداری از هندوستان بود و حتی در قسمتی از آسیای مرکزی و اگر مسافری از ایران میرفت بهترین تهفه آن زمان شعر حافظ بود که با خودشان می بردند.
پایان غزل:شماره 26