مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست
به پیمانهکشی شهرهٔ شهرم روز الست
من همان دم که وضو ساختم از چشمهٔ عشق
چار تکبیر زدم یکسره بر هر چه که هست
می بده تا دهمت آگهی از سرّ قضا
که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست
کمر کوه کم است از کمر مور اینجا
ناامید از درِ رحمت مشو، ای بادهپرست
بهجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد
زیر این طارم فیروزه، کسی خوش ننشست
جان فدای دهنش باد که در باغ نظر
چمنآرای جهان، خوشتر از این غنچه نبست
حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد
یعنی از وصل تواش نیست بهجز باد بهدست
تفسیر
مطلب طاعت وپیمان و صلاح از من مست
که به پیمانه کشی شهره شدم روزالست
در مصراع اول دو تا طا آمده و باعث شده که مصراع اول را آهنگین کندو سه تا حرف ش که در مصراع دوم آمده و هم چنین موجب شده که مصراع دوم هم آهنگین بشود. طاعت در لغت بمعنی اطاعت و ابادت است اما در اینجا منظور خواجه از طاعت عبادت ظاهریست و یکی از چیزهائیکه متوجه بشوید این کلماتیکه خواجه میآورد منظورش کدام یکی از اینهاست که بکلی دگرگون میکند و باید مواظب بود. در مصراع دوم که به پیمانه کشی یعنی نوشیدن شراب و یک اصطلاح است. کلمه پیمان در مصراع اول با کلمه پیمانه در مصراع دوم متناسب آمده و با هم تناسب دارند. بطور کلی مصراع دوم اشاره دارد به پیمانیکه نسل آدم برای بندگی خداوند در روز اول آفرینش یا روز الست بسته شد. در کتابهای مذهبی آمده که در همان روز خداوند از نسل بشر پرسید که آیا من خدای شما نیستم؟ وآدمیان جواب دادند: هستی و همین که گفتند بلی همان روز این پیمان در روز الست بسته شد و خداوند گران بها ترین امانت خودش را که عشق بود در وجود آدمیان بودیعه گذاشت. البته خداوند این عشق را بهمه مخلوقات خودش منجمله آدمیان هم عرضه کرد و هیچکدام از موجودات بغیر از انسان نپذیرفتند. برای همین است که بین موجودات زنده فقط انسانست که میداند عشق یعنی چی. آنچه که حیوانات از خودشان نشان میدهند آن عشق نیست. دو چیز است یا شهوت است و یا غریضه است. غریضه یعنی یک چیزی است که خود بخود بدون اندیشه انچام میدهند بدون اینکه متوجه بشوند که این چی هست. بنا بر این دیگر مخلوقات خداوند هیچ کدام عشق ندارند. حتی فرشتگان هم در عرفان عشق ندارند. “فرشته نداند که عشق چیست ای ساقی” برای اینکه عشق فقط امانتیست که بآدمیان داده شده. خواجه میگوید که من از روز اول آفرینش پیمان بستم با مبدأ آفرینش و مبدأ آفرینش بمن عشق را عطا کرد. حالا که بمن عشق را داد دیگر از من طاعت ظاهری و بندگی ظاهری و صلاه کار و این چیزها را نخواسته باش. من مست عشق هستم برای اینکه این عشقی را که دارم از همه چیزها بالاتر است. ای زاهد عشقی که من دارم از آن نماز و روزه تو بالاتر است ومن ورای تو حرف میزنم زیرا عشق برتر از همه چیز است. از من انتظار آن طاعتی که تو میکنی نداشته باش. تو متظاهری و بندگی تو دروغین است و این معامله با خداست که داری میکنی.این بندگی نیست. بنده باید بندگی بکند و در ازای این بندگیش نباید چیزی بخواهد. ولی اگر بگوید من روزه میگیرم و در برابر غرفه های بهشت را میخواهم و آن حوریان و غلمانهای بهشت را میخواهم و آن حوض کوثر میخواهم, خدا اهل معامله نیست. این کاری را که میکنی اطاعت و بندگی نیست. این کار تو ظاهریست و نمایشی. من اهل این چیز ها نیستم. من معامله با خدا نمیکنم زیرا با او پیمان بسته ام و او عشقش را بمن داده است
من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق
چار تکبیر زدم یکسره بر هر چه که هست
چار تکبیر در لغت بمعنی چهاربار الله و اکبر گفتن است. میدانید که مسلمانان موقعی که نماز میخوانند چند بار الله و اکبر میگویند. در این بیت اشاره بنماز میّت است. وقتی یک کسی مرحوم میشود, قبل از اینکه او را بخاک بسپارند میآیند و روبروی او میایستند و نمازی میخوانند. این را میگویند نماز میّت و بعد او را بخاک میگذارند. آن نماز میّت با نمازهای دیگرشان فرق دارد. در نماز میّت چهار بار اللاه و اکبر میگویند. خواجه میخواهد بگوید من هم چار تکبیر زدم بر آنچه که هست در این عالم آفرینش. یعنی همه چیز را ترک کردم. باید سوال کرد اگر ترک کرده ای چگونه زنده ای؟ وقتیکه میگوید ترک کردم منظورش چیزهائیکه دست و پاگیر است و فساد آفرین و زائد بر نیاز است را ترک کردم. اینها مثل گِلهائی میماند که پر های یک پرنده را آغشته میکند و پرنده نمیتواند پرواز کند و هیچ وقت باوج نمیرسد. آن چیزیکه دست و پای من را می بندد که نتوانم پرواز کنم آن را ترک کردم و بخاک سپردم. برای اینکه شما بنویسید قلم و کاعز لازم دارید. حالا اگر قلم و کاغذ نداشته باشید ممکن است گچ بردارید و روی تخته می نویسید. اگر گچ و تخته نداشته باشید یک ذغال بر میدارید و روی دیوار می نویسید. بنابراین برای نوشتن قلم و کاغز و مرکب و گچ و تخته و اینها لازم است ولی داشتن سواد ضروریست یعنی همه اینها را داشته باشم ولی سواد نداشته باشم نمیتوانم بنویسم. حالا چیزهای غیر ضروری چطور؟ یعنی همان چیزهائی که اصلاً نباشد بهتر که نباشد چون ضرورت ندارد که باشد. اینها را من چار تکبیر زده ام. از روز اول آفرینش وقتیکه من را آفریدند در نسل آدم که من باشم, من را بجز رندی چیزی نگفتند.
(مرا روزازل کاری بجزرندی نفرمودند
هرآن قصمت که آنجا رفت ازآن افزون نخواهد شد
رندی یعنی پشت پا زدن بهمه چیزها و تعلقات غیر ضروری. در اینجا رندی بار صد در صد مثبت دارد. این کار خواجه بحث قناعت و قناعت نفس را پیش بیاورد. یعنی احساس بی نیازی چیزهای غیر ضروری میکند و از تلاشهای دیوانه وار در راه حدفهای جنون آمیز پرهیزمیدهد. چه بسا بسیارند کسانیکه تلاشهای جنون آمیزدر راه این حدفهای آزمندانه خودشان میکنند و دیوانه وار اینکار را میکنندحاضرند هر زشتیی بکنند و هر عمل نا روا را انجام بدهند و هر نا درستی را بپذیرند فقط برای اینکه به آن آمال و آرزوی نا درست خودشان برسند. خواجه اینها را چار تکبیر کره و نه اینکه پرت کردن اسباب معیشت برای یگ زندگی شرافتمندانه خواجه آنها را ترک نکرده و چار تکبیر نزده.
می بده تا دهـمـت آگهی از سر قـضـا
که برویِ که شدم عاشق و از بویِ که مست
قضا را قبلا مفصل بحث کردیم و باین نتیجه رسیدیم که قضا حکم مبدأ آفرینش است حالا این سرّی دارد و اغلب سرّ آن را نمیدانند. چرا ها پیش میآورد. چرا آن کسیکه این همه فساد کرده حکم قاضی ازلی در باره اش صادر نشده که مجازاتی بشود و هنوزم هست و مشغول فساد کردنش هست؟ و چرا؟ اگر قضا حکم خداوند است چرا در باره این شخص حکمی صر نشده. این یک راز و سرّی است. خواجه میگوید: من میدانم این سرّ را ولی نمیتوانم بهر کسی بگویم. برای اینکه اگر اینها گفته بشود و راز پوشیدن از بین برود که یکی از ارکان عرفان هست, نظم جامعه بهم میخورد و اصلاً باعث فساد یک عده ای هم میشود. حالا بمن می بده که مست بشوم تا تو را آگاه کنم از این سر قضا. در مصراع دوم: من عاشق روی کی شده ام.و من عاشق بوی چه کسی شده ام. من عاشق حقیقت شده ام عاشق چهره حقیقت هستم. این سرّ راز است. من عاشق روی تو شدم و من عاشق بوی تو شدم. اینها را برای هرکسی نمیشود گفت باید به اَهلَش گفت. جای دیگر میگوید:
(بیا تا در می ساقیت راز دهر بنمایم
بشرط آنکه ننمائی ز کج طبعانِ دل کورش)
بیا در می ساقی تورا راز دهر را نشان بدهم من میخواهم تو می بخوری که شایستگیش را داشته باشی تا بتوانم این راز دهر و روزگار را بتو نشان دهم اما شرطی هم دارد و شرطش اینست که نشان ندهی به کج طبعانِی که چشم دلشان کور است و اندیشه شان کج است.
کـمـر کوه کم است از کـمر مور ایـنـجا
نا امید از در رحمت مشو ای باده پرست
کوه اشاره دارد بر این امانت عشق که بر آسمان و زمین و هرچه در آن هست ارزش آن را نپذیرفتند و انسان پذیرفت. میگوید کمر کوه کم است و کوچکتر و از کمر مور هم ضعیف تر است. در باره کمر کوه و کمر مور باید حد اقل دو نکته را در نظر داشت. بدنبال بیت قبل که گفت باید مست عشق بشوی تا رازهای آفرینش برایت آشکار شوند بدنباله آن میگوید که دراین بیت درعشق آن امانت عشق را که بانسان دادند و انسان پذیرفت, انسان مثل مور است. انسانی که پذیزفته کمرش و ضعفش از کمر کوه هم کمتر است یعنی قدرتش و استقامتش از قدرت کوه هم کمتر است. درست است که عشق را پذیرفت ولی او هم نادان بود و نتوانست این امانت را حفظ کند یعنی انسان را تشبیه میکند به یک موری که اینقدر کمرش ضعیف است و خودش خیال میکند که کمرش مثل کوه قویست و کمر کوه هم در برابر او ضعیف است یعنی انسان نا توان. کلمه باده پرست که در آخر مصراع دوم آمده میگوید ای آنکه در راه عشق باده عشق به حقیقت را نوشیده ای هرگاه گناه تو هم کوهی باشد در برابر دریای رحمت آفرینش چیزی نیست و نا امید مشو. ای کسیکه باده عشق بحقیقت نوشیده ای! اگر نا دانسته خطائی کرده ای تو را می بخشد.
(حاتفی از گوشه میخانه دوش
گفت ببخشند گنه می بنوش )
حاتف آن آگاه دهنده ای هست که شما صدایش را میشنوید ولی خودش را نمی بینید. دوش یعنی دیشب. چه گناهی را می بخشند؟ گناه هائی که دانسته نیست
(عفو الهی بکند کار خویش
مژده رحمت بسراید سروش)
(لطف خدا بیشتر از جرم ماست
نکته سر بسته چه گویم خموش)
سروش پیغام آور است
بجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد
زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست
نرگس مستانه یعنی چشمان مست. که چشمش مرساد یعنی خدا نکند که چشم زخمی به چشم مست معشوق برسد, زیر این آسمان آبی رنگ هیج کس خوش ننشست. طارم یعنی سقف در اینجا و فیروزه یعنی آبی. فقط آن معشوقیکه چشمان مست دارد او فقط خوش است هیچ کس دیگر زیر این آسمان آبی رنگ باو خوش نمیگذرد. این معشوق دیگر آدم معمولی نیست. این معشوق دیگر انسان کامل است. او چشمش که بنرگس تشبیه شده چشم دل است و اوست که خوش میگذراند و نه دیگران. یک پیام در این هست یعنی اینکه هیچ کس بخوشی نمیرسد؟ چرا. خیال هم نکن که این خوشی دائمیست. انتظار نداشته باش که همیشه خوش باشی, زندگی خوشی دارد ولی ناخوشی هم دارد. آن انسان کامل است که ناخوشی را ندارد. دیگر انسانها خوشی دارند ولی موقت و زود گذر دارند و خوشی دائم ندارند. انتظار و توقع هم نداشته باش وقتیکه این را درک کردی و توقع هم نکردی, گله و شکایت هم نمیکنی و غصه هم نمیخوری برای اینکه از اول میدانستی که در زیر این سقف آبی رنگ خوشی پیوسته وجود ندارد.
جـان فدای دهنش باد که در باغ نـظـر
چمن آرای جهان خوشتر از این غنچه نبست
باغ نظر اشاره به چشمهاست زیرا وقتی چشم باز میشود همه دنیا را می بیند. در مصراع دوم صحبت از دهن معشوق است که آن را تشبیه به غنچه میکند و میگوید جهان آرای ما و آنکس که ما را آفرید و آرایش داد غنچه ای زیبا تر ازغنچه دهن یار من نیافرید. نبست یعنی نیافرید.
حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد
یعنی از وصل توأش نیست بجز باد بدست
از دولت عشق تو یعنی از برکت عشق تو. در آخر مصراع “بجز باد بدست یعنی بی حاصل بودن, نا مراد بودن و هیچ و پوچ بودن است. آیا کسی میتواند باد را در دست خودش بگیرد و ببرد؟ هرگز. باد بدست یعنی آدم بی حاصل. حالا چرا این را گفته و چه ارتباطی با سلیمان دارد؟ سلیمان معروف بود که جزء کارهائی که میکرد و مزایائی که باو داده شده بود این بود که اسب باد داشت یعنی باد او را مثل اسب حمل میکرد از یک نقطه در جهان به نقطه دیگرو او میتوانست به باد دستور بدهد که مرا از اینجا ببر بجای دیگر و باد در اختیار سلیمان بود. علاوه بر اینکه زبان جانوران را میدانست قصر های بلورین داشت اینها افسانه هستند و نمادین. این سوار باد شدنش هم افسانه است ولی خواجه بمعشوقش میگوید عشق تو من را یک سلیمان کرده. از سلیمانی کردنش فقط باد در دست من کرده, آن قصر ها را و آن زبان حیوانات دانستن هیچی و فقط باد بدست من داده. این باد بدست داشتن یعنی هیچ. بر میگردد به بیت قبلی اگر انتظار داشته باشی که همیشه خوش باشی و هرچه هوس میکنی بدست بیاوری اینطور نیست و این فکر بیهوده ایست و از سرت بدر کن. وقتیکه از سرت بدر کردی قانع میشوی و از این لحظه ات استفاده میکنی و از این لحظه ات سود میبری و لذت می بری.بادت بدست باشد اگر دل نهی به هیچ. این زندگیی که ماداریم همه اش هیچ است همه اش مجازی است و هیچ کدامش حقیقی نیست.
(بادت بدست باشد اگر دل نهی به هیچ
در معرضی که تخت سلیمان رود به باد)
در افسانه ها آمده که سلیمان یک تختی داشت که با شکوه ترین تختها بود اصلاً بلورین بود و اگر خودش سوار باد میشد و میرفت, آخر سر تختش را هم باد برد و همه چیز دیگرش هم از دست رفت. سلیمان با آن همه شوکت و قدرت و عظمتش همه چیزش ازبین رفت حالا من و شما چه توقعی داریم باید حد خودمان را نگه داریم. در معرضی که تخت سلیمان رود بباد ما انتظار داریم که چیزهایمان بباد نرود؟ همچین چیزی نیست. حالا وقتیکه این را قبول کردیم آن وقت آرام میگیریم و استغنا و بی نیازی پیدا میکنیم. حالا که اینجور است بگو که زیادی طلبیها را نخواهم خواست. او هرچه میخواهد داشته باشد من اصلاً بطرفش نگاه نمیکنم. این جواهرات و گوهر ها سنگی بیش نیستند, این قصر ها بجز سنگ و گل و خاکی بیش نیست اینها اصلا برای من ارزش ندارد و بی نیاز از این ها هستم. آن بی نیازی بسیار ارزش دارد آنوقت انسان صاحب جاه و مقام میشود. مقام عالی و بالای بی نیازی را در بر میگیرد
پایان غزل شماره 27