به جان خواجه و حقِّ قدیم و عهدِ درست
که مونس دمِ صبحم دعای دولتِ توست
سرشکِ من که ز طوفانِ نوح دست بُرد
ز لوحِ سینه نیارست نقشِ مهر تو شست
بکن معامله و این دل شکسته بخر
با شکستگی ارزد به صد هزار درست
زبانِ مور به عاصف دراز گشت و رواست
که خواجه خاتمِ جم یاوه کرد و باز نجست
دلا طمع مبر از لطفِ بینهایت دوست
چو لافِ عشق زدی، سر بباز چابک و چُست
صدق کوش، که خورشید زاید از نَفَسَت
که از دروغ سیهروی گشت صبحِ نخست
شدم ز دستِ تو شیدای کوه و دشت، و هنوز
نمیکنی به ترحّم نِطاقِ سلسله سُست
مرنج، حافظ، و از دلبرانِ حافظ مجوی
گناهِ باغ چه باشد چو این گیاه نَرُست
تفســیر:
حافظ علاوه براینکه معشوق دارد بطور انگشت شمار ممدوح هم دارد. ممدوح کسی هست که مدح و تعریف از کس دیگری بکند. اما خواجه وصف معشوق و ممدوح را بگونه ای میگوید که تمیز آنها بآسانی میّسر نیست. مگراینکه کسی آشنا باشد بکلام و زبان حافظ. این غزل اول با یک مدح سرائی شروع میشود و با یک ابیات عاشقانه به پایان میرسد. حافظ مدح هر کسی را نمیگوید مگر انگشت شماری آن هم کسانیکه ارزش مدح گفتن را دارا باشند. آنهم نه کسی که حرفه اش مداحی باشد, حافظ حرفه اش مداحی نبود. کسانی بودند مثل عُنصری مثل فرخی و امیر معزی و کمال الدین اصفهانی اینها شغلشان مدح گفتن بود ودر برابر مدح از پادشاهان صله میگرفتند و صله یعنی پاداش. اصلاً بعضی از مداحان در دربار پادشاهی زندگی میکردند. حافظ از این مدح سرایان نیست. مدح یکی دو نفر ارزشمند را میگوید و ممکن هم هست که صله هم باو بدهند چون این صله دادن در برابر مدح شنیدن اصلاً رسم بوده. کارش این نبوده که مدح بکند و در مقابل صله بگیرد. در هر حال حالا باصل غزل می پردازیم
بجان خواجه و حق قدیم و عهد درست
که مونس دم صبحم دعای دولت توست
سابق بر این به وزرا خواجه میگفتند. این خواجه ایکه میگوید یکی از دو وزیر شاه شجاه میتواند باشد مثل قوام الدین صاحب عیار و یا جلالالدین طوران شاه, خیلی روشن نیست که کدام بوده اند و حافظ دارد بیکی از این دو تا مدح میگوید. بجان خواجه این خطاب به وزیر است, حق قدیم یعنی بحق دوستی دیرینه که با هم داریم, عهد درست یعنی قول و پیمان درست و محکمی که با هم داریم. در مصراع دوم مونس یعنی هم نشین و همدم, دم صبحم یعنی سحرگاه, دوات بمعنای سعادت. حافظ به خواجه وزیر میگوید: بجان تو قسم و بحق دوستی دیرینه مان و بحق عهد و پیمان محکمی که بین ما هست, مونسِ یارِ سحرکاه من دعای تُست. یعنی همیشه در سحرگاه تو را دعا میکنم.
سرشک من که زطوفان نوح دست بَرد
ز لوح سینه نیارَست نقش مهر توشُست
سرشک یعنی اشک,طوفان نوح همان طوفان معروفی بود که در کتب مذهبی آمده. بطوفان نوح دست بَرد یعنی از طوفان نوح سبقت و پیشی میگیرد یعنی عظمتش از طوفان نوح نیشتر است. لوح بمعنی صفحه است. سابق بر این وقتیکه مکتب میرفتند و کاغز هنوز نبود یک صفحه با خودشان می بردند فلزی و یا از سنگ ساخته شده بود و با گچ مشقشان را می نوشتند و دوباره پاک میکردند و دوباره استفاده میکردند. لوح سینه یعنی سینه لوح مانندم. میگوید اشک من با وجود اینکه از طوفان نوح بیشتر است نمی توانت که مهر و محبت تو را که روی سینه دلم نوشته بشورد و پاک کند. نیارست یعنی نتوانست از مصدر یارستن است. روی سینه صفحه مانند من مُهر تو نوشته شده و اشک من که از طوفان نوح بیشتر است نمیتواند مهر تو که روی سینه من نوشته شده پاک کند. در جائی دیگر میگوید:
(نیست در لوح دلم جز الف قامت یار
چکنم چیز دگر یاد نداد استادم)
الفی که در لوح سینه من نوشته شده الف قامت تُست.
بکـن معـامـلۀ وین دل شکسه بـخـر
با شکستگی ارزد بصـد هزار دُرست
بیا یک معامله بکن و این دل شکسته من را بخر.معامله ای که میکنند باید یک چیزی بدهی و در مقابل یک چیزی بگیری, اینجا وقتی این دل شکسته من را میخری باید یک چیزی بمن بدهی. خیال نکن که این دل شکسته من بی ارزش است و با این شکسته گیش باندازه صد هزار درُست. این دل شکسته خیلی ارزشمند است. این دل شکسته چگونه دلیست؟ دل شکسته ایکه حافظ میگوید آن دلیست که از هر گونه زشتیها در آن شکسته شده. همچنین حرس و کینه و انتقام و حسد در آن شکسته شده حالا این دل شکسته به صد هزار دل نا شکسته می ارزد. یکی دیگر اینکه سابق براین سکه ای بود که بآن دُرست میگفتند در مقابل سکه تقلبی, چون صحبتی از معامله هست این ایهامی از آن هم هست. این دل من با همه شکستگیش از صد هزارسکه خالص هم ارزشش بیشتر است.
زبان مور بعاصَف دراز گشت و رواست
که خواجه خاتم جم یاوه کرد و باز نجست
در ادبیات زبان فارسی حتی در تورات, سلیمان با جم با هم مخلوت شده و روایاتی که در باره سلیمان گفته شده در باره جمشید گفته شده با هم مخلوط شده. در مصراع اول کلمه مور که آمده پس سلیمان باید بوسط بیاید.در ادب فارسی مور و سلیمان با همند, مور سمبل حقارت و سلیمان سمبل عظمت در برابر هم میآورند ولی در اینجا مور و جم میاید برای اینکه این دوتا باهمدیگر مخلوط شده اند. اینجا مور خود خواجه است و عاسَف وزیر, اشاره است به عاصفِ برخیا وزیر سلیمان. میگوید زبان من بوزیر دراز شده. بعد میگوید این رواست. در مصراع دوم خواجه باز وزیر است و خاتم یعنی انگشتری و اشاره باین هست که سلیمان یک انگشتری داشت که روی نگین برترین نام خداوند نوشته شده بود و بوسیله این نام برتر خداوند که اسم اعظم بود حکومت میکرد بر همه جهان. یک دیوی این انگشتری را دزدید و سلیمان هم قدرتش را از دست داد. بقول حافظ گُم کرد و یاوه کرد. یاوه کرد یعنی گُم کرد در اینجا. باز نَجُست یعنی پیدا نکرد. حالا منظورش نه سلیمان و نه انگشتر سلیمان و نه آن دیو و نه آن دزدیدن و هیچ کدام از اینها نیست. فقط در اینجا داریم یاد آوری آن داستان را میکنیم. خواجه حافظ میگوید من مور هستم در برابراین وزیر شاه شجا که دارم او را مدح میکنم. گویا یکی از این دوتا وزیر برای مدت کوتاهی بی مهر شده بودند نسبت به خواجه و آن مهر ورزی گذشته را نداشتند و دل خواجه شکسته بود. انگشتری که اینجا گُم شده دل خود خواجه حافظ است مثل اینکه سلیمان انگشترش را گم کرد! این آقای شاه شجا ی وزیر هم دل من را گُم کرد که مثل انگشتر سلیمان بود که بسیار ارزشمند بود و اسم اعظم روی آن نوشته شده بود و سلیمان آنرا گم کردو این وزیر دنبالش هم نرفت که دل من را بدست بیاورد. با وجود این حافظ این وزیر را می بخشد و میگوید زبان من دراز است که دارم این حرف را میزنم و با وجود این دل انگشتر مانند من را گم کرده و دنبالش هم نرفته بعد هم میگوید رواست و اشکالی ندارد. جای آنهم دارد که بی مهری کند و نیاد دل من را بدست بیاورد.
دلا طمع مبَر از لطف بی نهایت دوست
چو لاف عشق زدی سر بباز چابک وچُست
طمع مبَر یعنی نا امید نشو. از لطف بی نهایت دوست, این دوست همان وزیریست که خواجه حافظ را از دست داده و نیامده از او دلجوئی بکند ولی خواجه امیدوار است که بر میگردد و میاید و دلجویش را میکند. در مصراع دوم لاف زدن یعنی ادعای چیزی کردن. چون ادعای عشق با وزیر کردی, در راه عشقت سر بباز تند و سریع و بی درنگ. چابک یعنی تند و سریع و چُست هم بهمین معناست. خواجه میگوید بخودش که تو دلت با زبانت باید یکی باشد و چونکه با این وزیر از دیر زمان دوستی و محبت داشتی حالا باید صبر کنی
که از دروغ سیه روی گشت صبح نخست
بصدق کوش که خورشید زاید از نفَسَت
میگوید دل و زبانت باید یکی باشد. خورشید و روشنی زاید از نفست یعنی نور زاید از سخنت که در مصراع دوم یعنی زیرا که. از دروغ سیه روی گشت یعنی شرمنده گشت صبح نخست یعنی صبح کاذب و یا دروغی. ما دو تا صبح داریم صبح اول و صبح دوم. و یا صبح نخست و صبح پسین و یا صبح کاذب و صبح صادق. کسانیکه سحرخیز هستند و راز و نیاز هم میکنند آنها میدانند که صبح میخواهد بیاید اول هوا روشن میشود و خیلی زود دوباره تاریک میشود این صبح کاذب است و بعد از مدت کوتاهی دوباره روشن میشود و ازاین ببعد روز شروع میشود. این را صبح صادق میگویند. این صبح اول میداید چرا رفت؟ برای اینکه دروغ گفت که صبح شده و لذا خجالت کشید و زود رفت
شدم زدست توشیدای کوه و دشت و هنوز
نمـی کنی بترحـم نِطـاق سلسله سست
با مرگ شروع کرد با عشقبازی و سخنان عاشقانه دارد ختم میکند. شیدا یعنی دیوانه از عشق. در مصراع اول میگوید مجنون شدم مثل مجنون که عاشق لیلی بود مجنون وار و شیداواربه بیابان و کوه و دشت زدم و رفتم و آواره شدم و هنوز تو رنج من را کم نمیکنی ای معشوق من. نِطاق در مصراع دوم چیست؟ سابق بر این وقتیکه میرفتند و شکار میکردند به زیر دم اسبشان یک حلقه مانند چرمی می بستند این را میگفتند نِطاق. وقتی یک حیوانی را شکار میکردند این حیوان بیچاره را می بستند باین نطاق و بدنبال خودشان میکشیدند. بعضیها بدتر هم میکردند یک زنجیر هم باین نطاق وصل میکردند و سر این زنجیر هم یک حلقه بود زیرا میخواستند این حیوانیکه شکار کرده بودند طوری باین حلقه آویزان میکردند که امکانا این حیوان تا مقصدشان زنده بماند. سلسله اینجا بمعنی زنجیر است. میگوید لا اقل این نطاقت را یک کمی شل کن که من که دارم کشیده میشوم اینقدر زجر نکشم. من را شکار کردی و زنده زنده گرفتی و بزنجیر خودت بستی و حلقه زنجیرت را بگردنم انداختی و خود زنجیر را هم به نطاق زیر دُم اسبت بستی و شتابان داری من را میکشی! یک خورده هم بمن رحم کن ای معشوق. میگوید اینقدر من را رنج نده و من را رها کن. میخواهد مراتب رنج کشیدن را بگوید
مرنج حافظ و از دلبران حِفاظ مجوی
گناه باغ چه باشد چو این گیاه نرست
دلبران یعنی آن خوبرویان و آنهائی هستند که دل را می برند و از معشوقانند. اگر دل نمی بردند که معشوق نبودند. معشوق کارش دلبردن است. حِفاظ از کلمه محافظت است و در اینجا مراقبت است. میگوید حافظ این معشوق تو را مثل اینکه به نطاق اسب خودش بسته و تو را دارد زنده زنده میکشد. آنچه در این مصراع میگوید سمبولیک است چون معشوقه اش نه اسب دارد و نه نطاق و این کاملاً سمبولیک است. این معشوق توست که دارد این کار را میکند و مثل اینکه داری رنجیده میشوی ولی مرنج چون دلبران برای دلجوئی و مراقبت از تو نمی آیند در مصراع دوم باغ اینجا وجود دلبران است. گیاه در اینجا گیاه مهر و محبت است. اگر در باغی گیاه مهر و محبت نروید باغ تقصیری ندارد, گیاهه نروئیده است. در باغ معشوق هم گیاه مهر نروئیده و تو هم انتظارش را نداشته باش.
پایان غزل شماره 28