ما را ز خیالِ تو چه پروای شراب است
خُم گو سرِ خود گیر که خُمخانه خراب است
گر خَمرِ بهشت است، بریزید که بی دوست
هر شربتِ عَذبم که دهی عینِ عذاب است
افسوس که شد دلبر و در دیده گریان
تحریرِ خیالِ خطِ او نقش بر آب است
بیدار شو ای دیده، که ایمن نتوان بود
زین سیلِ دَما دَم که در این منزل خواب است
معشوق عیان میگذرد بر تو، ولیکن
اغیار همی بیند از آن، بسته نقاب است
گل بر رُخِ رنگینِ تو تا لطفِ عرق دید
در آتشِ شوق از غمِ دل غرقِ گلاب است
سبز است دَر و دَشت، بیا تا نگذاریم
دست از سرِ آبی که جهان جمله سراب است
در کُنجِ دماغم مطلب جایِ نصیحت
کاین گوشه پُر از زمزمهٔ چنگ و رَباب است
حافظ، چه شد ار عاشق و رند است و نظر باز؟
بَس طَورِ عجب لازمِ ایامِ شباب است
تفسیر
ما را زخیال تو چه پروای شراب است
خم گو سر خود گیرکه خمخانه خراب است
با شش بار حرف خ را آوردن شعر را آهنگین کرده. در ادب فارسی که ما گفته میشود آن ما بمعنی جمع نیست و در بسیاری از جاها ما بمعنی من است از جمله در این بیت. پروا معانی گوناگوئی دارد و فقط یکی از آنها در اینجا صادق است از قبیل طاقت, تحمل, میل, رقبت. در این بیت معنی میل و رقبت میدهد. سر خود گرفتن کنایه از زحمت کم کردن, پی کار خوب رفتن و بفکر خود بودن. خمخانه خرابات یعنی کار میخانه کساد است. خواجه به معشوقش میگوید: اندیشه خوش عشق تو در سر ما چنان ما را مست ساخته که میل و رغبتی بشراب نداریم و اصلاً احتیاجی هم نیست به می خوردن احساس نمیکنیم. اینست که در نتیجه بی توجهی ما بمی و میخانه کساد شده و ما نمیرویم و هم ردیفهای ما هم نمیروند می بی خریدار مانده و وقتیکه بیخریدار بماند میخانه کساد میشود. بنابرین بخم بگو که زحمت کم کند و پی کار خودش برود. در جائی دیگر میگوید:
(صحبت غور نخواهم که بود عین قصور
با خیال تو اگر با دگری پردازم)
غور یعنی زنان سیه چشم سفید روی بهشتی هستند. قصور یعنی کوتاهی. اگر با خیال تو بروم و متوجه کس دیگری بشوم عین کوتاهی و قصور است. وقتیکه خیال تو در سر من است به هیچ چیز دیگر توجه ندارم. حالا اگر این عشق را عشق ازلی بگیرید و معشوق ازلی آنوقت بهتر متوجه میشویدولی هیچ اشکالی هم ندارد که یک عاشق جسمانی بآن معشوق خودش بگوید. صحبت یعنی هم نشینی. صحبت غور نخواهم یعنی نمیخواهم هم نشین حور بهشتی هم بشوم. در مصراع دوم اگر بترکیب”سر خود گیر” توجه کنیم علاوه بر اینکه برو پی کار خودت, یک معنی دیگر هم دارد معنیش اینکه وقتی میخواستند شراب بریزند آخر سر خُم را با گِل میگرفتند. خواجه میگوید ما که توجه به میخانه نداریم و بخاطر همین است که سر خم ها را با گِل و خشت پوشانده اند چون خریدار ندارد. این هم ایهام است که دوتا معنی دارد. خواجه میگوید به خم بگو که سرش را هم چنان گُل گرفته نگه دارد.
گر خمر بهشت است بریزید که بی دوست
هر شربت عذبم که دهی عین عذابست
خمر یعنی شراب. خمر بهشت اشاره به اینست که گفته شده که خداوند گفته است که به بهشتیان شراب پاک مینوشانم. این را میگویند شراب بهشت. بریزید یعنی دور بریزید. عذب بمعنی گوارا و خوشمزه و ذلال. عین یعنی درست همین است. خواجه در مصراع دوم با کلمات عذب و عذاب بازی کرده, غذب با عذاب فقط یک الف فرق دارد. عذاب بمعنی شکنجه و عذب به معنی گوارا و خوشمزه درست عکس یک دیگر. از لحاظ صنعت شعری تضاد و مطابقه آورده و در ضمن با کلمات هم بازی کرده. در جای دیگر میگوید:
(گر بیتو بود جنّت بر کنگره ننشینم
ور با تو بود دوزخ بر سلسله آویزم)
جنت یعنی بهشت. یعنی اگر تو نباشی من اصلاً به بهشت نمیروم. و سلسله یعنی زنجیر. یعنی اگر من را زنجیرم بکنید و مرا بدوزخ بیاندازید همان زنجیر را میگیرم و خوش هستم. سعدی:
(گر مخیر کنندم به قیامت که چه خواهی
دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را)
سعدی در این بیت ارزش دوست را بنحو احسن بیان میکند
(افسوس که شد دلـبـر و در دیده گـریـان
تحـریر خـیال خط او نقش بر آب است)
شد یعنی رفت. تحریر یعنی نوشتن و خط آن خط و خالِ صورت زیبای یار است. نقش بر آب ایهام است, نقش بر آب یعنی یک چیز بیهوده و بی فایده, برای اینکه بر روی آب که نمیشود نقاشی کرد. هر کار بی فایده کردن را میگویند نقش بر آب زدن. خواجه حسرت میخورد که ای دریغ که دلبرم رفت و اشکان چشمم جاری شد. حالا که دلبرم نیست من آن خط و خال دلبرم را بر چشم خودم می نگارم و تحریر میکنم. ولی چه فایده دارد. اشک می آید و آنهم مشتش را میگیرد و تمام اشک مرا بدور میریزد و کار من را نقش بر آب میکند. این اشک است و میاید و می برد چیزی را که من رسم کردم بی فایده است و نقش بر آب شد. یک جای دیگر میگوید:
(نقشی بر آب میزنم از گریه حالیا
تا کی شود قرین حقیقت مجاز من)
مجاز یعنی چیزیکه حقیقت ندارد. باز هم یار خودش را در چشمان خودش مجسم و تصویرمیکند. میگوید این کاری را که من دارم میکنم چشمهایم پر از اشک است و روی آن اشکهایم دارم برای خودم تصویر میکنم پس این کار من نقش بر آب است. کی بشود که این چیز مجازی تبدیل به یک چیز حقیقی بشود. یعنی دلبر واقعی ام در کنار من باشد. در بیت مورد تفسیر ما میگوید افسوس که دلبر برفت و روزگار وصل گذشت و پایان پذیرفت حالا بدون حضور او و در فراق او از دیدگاهم اشک میریزم و ظمناً خط و خال رخسارش را بنظر میآورم. بلکه تصویر او را در اشک چشمم ببینم. اما نمیتوانم برای اینکه هرچه بیرون میآید او می برد و اینکار میّسر نیست
د بیدار شو ای دیده که ایمن نتوان بو
زین سیل دما دم که در این منزل خوابست
این بیدار شو ایهام دارد دو تا معنا دارد که یکی از این معنا ها با آنچه که شاعر میخواهد بگوید نزدیکتر است. یکی اینکه از خواب غفلت بیدار شو یکی هم دارد بچشمش میگوید بیدار شو. سیل که در مصراع دوم آمده هم بمعنی سیل واقعیست و عم سیل اشکش که میریزد. دمادم یعنی پیا پی و پشت سر هم و قطع نشدنی. منزل خواب این دنیاست که کمتر کسی که در خواب غفلت نباشد. بچشمش میگوید بیدار شو و از خواب غفلت که این دنیا پشت سر هم سیل حوادث و گرفتاریها همینطور دارد پشت سر هم میآید. از خواب غفلت بیدار شو و ببین چگونه گرفتاریها و سیل حوادس دم بدم میآید. حقیقت بین شو و این دنیا را نه پرست. حالا اگر بمعنی دیگر ایهام را نظر کنیم! اشکم چون سیل جاریست باز شو و ببین که چه سیلی راه افتاده از این اشک من و مثل یک طوفان طوفنده ای دارد می بارد, باید کاری بکنیم, بیدار باش چون اینجا هم امنیّت ندارد
مـعشــوق عیان میگذرد بر تو و لـیـکـن
اغـیار هـمی بیند از آن بسته نقاب است
عیان یعنی آشکار. اغیار یعنی بیگانگان, نامحرمان بیگانه یعنی کسیکه اندیشه اش با اندیشه ما یکی نباشد و بیگانه از معرفت و عرفان باشد. بسته نقاب یعنی رویش را بسته. از آن یعنی بدان سبب. میگوید معشوق خیلی آشکارا دارد از کنارش میگذرد و این معشوق را بیگانگان و نا محرمان از عشق نمی بینند و تو هم که بی گانه از عشق هستی نمی بینی و بخاطر همین است که او را بسته نقاب می بینی و رخسارش را نمی بینی. رخسارش جلوی شماست چون شما بیگانه هستی ولی این معشوق بر اهلش و محرمان بگذرد نقابش را می اندازد. همه میخواهند که این معشوق ازلی در دلشان تجلی پیدا کند! چرا در همه دلها تجلی پیدا نمیکند و روی خودش را نشان نمیدهد برای اینکه صاحب آن دل بیگانه از عشق است بایستی که این دل پاک بشود و سوزاند آن خود بینی ها و سیه بینی های مستانه شیطانی ها را با آتش عشق. دیو چو بیرون برود فرشته درآید. یکی میگوید که من خدا را در دل خودم احساس کردم برای چند لحظه ای کسیکه میشنود میگوید چرا من هیچ وقت احساس نمیکنم برای اینکه برای تو نقابش را می بندد. جوابش با خودت هست. ببین چرا برای تو نقابش را می بندد؟ برای اینکه تو بیگانه ای و حجابی جای دیگر میگوید:
(حجاب چهره جان میشودغبارتنم
خوش از آن دمی که از آن چهره بر کند)
غبار تن یعنی خود پسندیها, خود خواهی ها, منم ها, کینه ها و انتقام ها. خوش آن لحظه ای که
این حجاب برود. هاتف اسصفهانی یک ترجیح بند ی دارد که دارای پنج بند است که خیلی قشنگ است و در یکی از آن ترجیح بندش عین همین مفهوم را میآورد:
(یار بی پرده از در و دیوار
در تجلیست ای عُلُلا ابصار)
عللاابصار یعنی صاحب بصیرت و صاحبان چشم دل, یار از درو دیوار پیداست کجا دنبالش میگردی؟ اگر که نمی بینی چشم دل نداری که ببینی. همه چیز و همه جا نشانه های اوست. در تجلیست ای عُلُلا ابصار تو جزو این عُلل ابصار باش و چشمان دل داشته باش آنوقت تجلی خداوند را خواهی دید
گل بر رخ رنگین تو تا لطف عرق دید
در آتش شوق از غم دل غرق گلاب هست
در این بیت باز با کلمه عرق و غرق که باهم با یک نفطه فرق دارند بازی کرده. گلهمیشه در ادب فارسی گلِ سرخ است و گلاب هم اسانس گل سرخ است که تهیه میشود. در اینجا این گلاب در حقیقت اشاره باین میکند که رخسار رنگین و عرق کرده روی یارش هست, رخسار برنگ گل سرخ و عرق کرده روی یارش را به گل برگهای گل سرخ تشبیه میکند. قطرات ژاله روی گلبرگ های گل سرخ می نشیند ولی گویا روی رخسار یار عرق نشسته, این عرق هائی که روی رخسارچهره یار نشسته مثل قطرات شبنم و ژاله ای که روی گلبرگهای گل سرخ است.میخواهد بگوید که این رخسار تو نیست که مانند گل سرخ است بلکه وقتی گل سرخ رخسار خوش و پُر آب و رنگ تو را دید خجالت کشید از خودش و ایهامی در این هست یکی اینکه وقتیکه روی همچون گل سرخ تو را دید این گل سرخ بهوس افتاد که منهم میخواهم بگل رخسار یار تشبیه بشوم شور و هیجان و شوقی در دلش افتاد. این آتش شور و شوق و هیجان عرق درش ایجاد کرد که میخواهد مثل رخ یار باشد. هرکسی وقتیکه خیلی شور و هیجان پیدا بکند می بینید عرق بر پیشانیش نشسته مثل همین گرفتاری گل سرخ. چشمان بیمار یک حالتی دارد که اهل ذوق می پسندند و نرگس هم حالت بیماری دارد, حالا چرا این نرگس بیمار شده؟ برای اینکه خواسته مثل چشمان تو بیمار گونه بنماید برای اینکه چشم تو حالت بیمار گونه دارد
(گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس
شیوه او نشد ش حاصل و بیمار بماند)
بلاخره نرگس مثل چشم یار نماند ولی بیماری برایش ماند. هر وقت که نگاه میکنید نرگس را بیمار می بینید
سبز اسـت در و دشـت بـیا تا نگـذاریم
دست از سر آبی که جهان جمله سرابست
این نگذاریم را باید به دست که اول مصراع دوم است موقع خواندن بچسبانید. نگذاریم دست یعنی دست بر نداریم, نگذاریم از دستمان برود. سراب در اینجا یک مجاز و غیر حقیقیست. خواجه با آوردن عبارت “که جهان جمله سراب است” میخواهد بگوید که این جهان و هرچه که درش هست غیر واقعیست و مثل سراب است و گول زننده, فریبنده است و بدنبالش کشیده میشوی و تو را از بین میبرد و عمرت را داری تلف میکنی. سرابی بیش نیست و بآن اعتمادی مکن ولی تو میخواهی بهش برسی. آنقدر تلاش میکنی که بهش برسی و بلاخره میرسی ولی وقتی بآن رسیدی خواهی دید که هیچ چیزی نیست و تا بحال تو دنبال هیچ چیز میگشتی و عمرت را تلف کردی. حالا که بهار شده و همه جا سبز و خرم است بیا و از دست ندیم این قشنگی طبیعت را . این از اندیشه های خیامی است. بیا لا اقل از سبزی و خرمیش لذت ببریم و شاد باشیم وگرنه غیر از این شادی همه اش حرف مفت است. اگر میتوانی شاد باشی این یکی از ارکان اندیشه حافظ است. مولانا هم همین را میگوید.اگر دیوان کبیرش را بخوانید اصلاً در سراسر دیوانش در رقص و خوشگذرانیست. خیام میگوید:
(شادی بطلب که حاصل عمر دمیست
هر زَره ز خاک کی قبادی یک دمیست)
احوال جهان و اصل این عمر که هست
خوابی و خیالی و فریبی و بس است)
حافظ هم همیشه تحت اندیشه های خیامی هست
در کـنـج دماغم مطلـب جـای نصیـحت
کین گوشه پر اززمزمه چنگ و رَبابست
دماغ بمعنی مغز است. در مصراع اول میگوید در کنج مغزم. ودر مصراع دوم شروع میکند کین گوشه که همان کنج مغزش هست. به نصیحت کننده میگوید ای نصیحت کننده نصیحتم نکن که از عشق دوری کنم و این حرفهای تو توی مغزم نمیرود برای اینکه آنقدر در کنج مغزم آن آهنگ خوشِ زمزمه رَباب آنقدر مغز من را پُر کرده که دیگر جائی برای نصیحتهای تو باقی نمانده. پس دیگر مرا نصیحت مکن. یک جای دیگر میگوید:
(ناصح به طعن گفت که رو ترک عشق کن محتاج جنگ نیست برادر ول کن)
(ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق
برو ای خواجه غافل هنری بهتر از این؟)
(سر چشمی چنین دلکش تو گوئی که چشم از او بردوز
برو کین وعض بی معنا مرا از سر نمیگیرد)
(من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق
چار تکبیر زدم یکسره بر هرچه که هست)
حافظ چه شد ارعاشق و رند است و نظر باز
بس طورِ عجب لازمِ ایام شباب است
نظر باز یعنی کسیکه به زیبا رویان نگاه میکند اما از نظر عرفان این نظر بازی با چشم چرانی فرق میکند برای اینکه چشم چرانی از دریچه شهوت است ولی نظر بازی مشاهده پرتو زیبائی خداوند در اینهاست. طور عجب یعنی شیوه ها و رفتارهای عجیب. شباب یعنی جوانی. معلوم میشود که حافظ در دوران جوانیش این غزل را سروده. این بیت آخریش هم دارد دهن کجی میکند بآن نصیحت کنندگان. میگید که اگر میگوئی که من عاشق هستم, این چه اهمیّتی دارد و این نظربازی و این چیزها در ایام جوانی اهمیتی ندارد. این خیلی معمولیست. وقتیکه پیر میشوی این کارها شگفت آور است و از من خرده مگیر.
پایان غزل شماره 29