03- اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

اگـر آن ترک شیرازی بدســت آرد دل مـا را      بـخـال هـند ویش بخشم سمرقند و بخارا را

 بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت     کـنـار آب رکـنـابـاد و گــلگـشـت مــصــلّا را

فغان کاین لولیان شوخ شیرینکار شهرآشوب    چنان بردند صبرازدل که ترکان خوان یغما را

 زعشـق نـا تـمـام ما جـمـال یـار مسـتــغـنی اسـت        بآب و رنگ و خالو خط چه حاجت روی زیبا را

 من از آن حسن روز افزونکه یوسف داشت دانستم      کـه عشق از پرده عصمـت بـرون آرد زلـیخآا را

 اگـر دشـنـام فـرمـایـی و کـر نـفریـن  دعـا گـویـم         جـواب تــلـخ مـی زیــبـد لـب لـعــل شکر خــا را

 نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست تر دارند         جــوانـان ســعــا دتــمـنـد پــنــد پــیــر دانـا را

حـدیـث از مـطـرب و می گو راز دهر کمتر جو           که کس نگشود و نگشاید بحکمت این معما را

                                    غزل گفتی و در سفتی بیاد خوش بخوان حافظ

                                    کـه بر نـظــم تو افـشـانـد فـلـک عـقـد ثـریـا را

تفســیـر

اگـر آن ترک شیرازی بدســت آرد دل مـا را      بـخـال هـندـویش بخشم سمرقند و بخارا را

ترک در ادب فارسی کنایه از زیبا روی سفید هست. یاد آور سلطانِ سفیدِ زیبا رویِ ترکستان شرقیست. ترک شیرازی یعنی زیبا روی شیرازی شیراز ترک ندارد. هندو هم چند معنی داردیکی بمعنی سیاه است و یکی بمعنی اهل هند و یکی هم که معنای آن را شاید نشنیده بودید و بمعنی دزد و راهزن است. حالا این خال هندو که حافظ میگوید دو گونه میشود آنرا تفسیر کرد. یکی اشاره به خالیست که هندوان بر چهره خودشان میگذارند دیگر خالی هست که برنگ سیاه است. بیشتر معنی دومش بکار میرود. در دو کلمه ترک و هندو صنعت شعری تضاد و مطابقه است از جهت رنگ برای اینکه ترک سپید رو و خال سیاهرنگ است. از جهت دیگر از نقطه نظر صناعات شعری مراعات النظیر نام دارد. مراعات ا لنظیر اینست که کلماتی بیاورید  که نظیر هم باشند. هم ترکان و هم دلبران در زمان زندگی حافظ اهل تاخت و تاز و یغما گری غارت بودند و بنا براین یک وجه مشترک دارند و با هم مناسب و نظیر همدیگر هستند.  سمر قند و بخارا هردو از شهر های ماوراُل نهر هستند و اینها ترک نشین بودندند و در دوران حکومت اسلامی آبادانی و ثروت فراوان داشتند و آباد ترین شهر از شهرهای عمده ایران بودند . سمر قند دارای اهمیت بیشتری بود نسبت به بخارا. در عرفان وقتیکه دو اسم  شهر را میآورند معنی دونیا و آخرت را میدهد. در اینجا اشاره ای بآین موضوع عرفانی هم هست. اشاره دارد باین نقطه که خال سیاه زیبای شیرازی بتمام خوبان و

خوبرویان و زیبارویان سمر قند و بخارا میارزد فقط یک خال زیبای سیاه است.  اما شرط دارد و شرطش اینست که این ترک زیبای شیرازی عاشق نواز باشد نه مثل ترکان سمرقند غارتگر باشد و دل خواجه را بدست بیاورد, و نوازشگر دلها باشد, عاشق کُش و سنگدل نباشد. اگر اینطور باشد در نزد من ارج بسیار میآورد و تا انجا که نه تنها خال سیاهش را با همه سفید رویان و زیبا رویان سمر قند و بخارا عوض نمیکنم بلکه سمرقند و بخارا را بخال سیهش می بخشم. باید باین ریزهکاریهای خواجه توجه کرد. تیمور پادشاه مستقلُ و مقتدرّ معروف بنام امیر تیمور که شاید در توارخ اسمش را خوانده باشید در دو مرحله از مغلستان حمله کرد. یکی فبل از وفات حافظ بود و دومی دو سه سال بعد از فوت حافظ. خواجه این غزل را در سه سال قبل از حمله دوم تیمور سروده است.

وقتیکه تیمور بفارس میآید فرستاد عقب خواجه که بیاریدش. خواجه در نهایت فقر زندگی میکرد با خود میگفت امیر من را برای چی میخواهد بالخره آمد حضور تیمور, تیمور باو گفت تو خواجه حافظ هستس؟ خواجه گفت یله تیمور گفت تو میدانی که من همه دنیا را خراب کردم که سمر قند و بخا را  را آباد کنم تو آنوقت تو سمرقند و بخارا را بخال هندی یارت بخشیدی؟  حافظ گفت که از این بخشش ها کردم که باین روز افتاده ام. تیمور خیلی از او خوشش آمد و مقرر داشت که ماهیانه برایش بفرستند که از این وضع بیرون بیاید.

بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت     کـنـار آب رکـنـابـاد و گــلگـشـت مــصــلّا را

جنت یعنی بهشت. می باقی یعنی باقی مانده می. خواجه کرمانی میگوید:

 ( شب است و خلوت و مهتاب و ساغر ای بت ساقی    بریز خون صُراحی و بیار بـاده باقی)

صُراحی یعنی تنگ شراب. خون صراحی یعنی شراب قرمز رنگ. رکناباد یا آب رکنی و یا آب رکن الدوله یک قناتی بود که رکن الدوله دیلمی آن را احداث کرده بود  در قرن چهارم. حالا خواجه در قرن هشتم دارد صحبت میکند. این قنات در بلندیهای شیراز زیر زمین شروع میشد و هرچه بشهر نزدیکتر می شد سطح آب بروی زمین نزدیکتر می شد و در داخل شهر شیراز آب این قنات ظاهر میشد و محل ظهور آب را مظهر قنات میگفتند حالا خشک شده و فقط یک آب باریک از آن جاریست.  مصلّا از کلمهصلات است و یعنی محل نماز خواندن است و در خارج شیراز دشتی بود باسم مصلّا و یا گل گشت مصلّا  و پر بود  از گلهای خوشبو و زیبا. در این دشت مصلّا  مسجدی بود که خواجه میرفت آنجا  برای نماز و باین دشت مصلّا خیلی ارادت داشت معمولاً میرفت آنجا و گردش میکرد. وقتی گلگشت میگویند این دو معنی دارد یکی زیبائی گل و یکی درمیان گهای زیبا گشتن. در لغت این گلگشت مصلّا یک کلمه آمده یک محلیست و مردم برای تفریح و گردش  به آنجا میرفتند و عجیب اینست که وقتی در گذشت در گلگشت مصلّا دفنش کردند و وقتیکه خاک مصلا را با حروف ابجد که هر حرفش دارای شماره است حساب کنیم همان زمان درگذشت خواجه میشود که سال 791  سال فوت خواجه حافظ در میآید. در اینجا کنار آب رکناباد و آنجائیکه جوی آب رکناباد در گلگشت مصلّا میگذشت  میگفت ای ساقی هرچه ته می باقی مانده بده چون نه در بهشت آب رکناباد را پیدا خواهی کرد و نه گلگشت مصلّا را. بعبارت دیگر گفته شده در کتابهای آسمانی که چقدر باغهای سبز و خرّم و گیاه های معطر در بهشت هست و چه جویبار هائی در بهشت روان دارد. میگوید ساقی متوجه باش که این گلگشت مصلّائی که اینجاست  خیلی برتر و بهتر از آن گلهای باغ بهشت است و این آب رکنابادی هم که دارد از این جویبار میگذرد از نهر هائی زیر درختان بهشتی میرود بر تری دارد. معنی دومش اینکه این گلگشت مصلّا از بهشت بهتر است. خواجه همیشه تحت افکار خیامی هم هست.  خیام چهارصد سال فبل از خواجه زندگی میکرده. خیام میگوید:

 ( از من رقمی بسعی ساقی ماندهست         از صحبت خلق بی وفائی ماندست )

 (  از بـاده دوشـیـن قـدحی بیش نـمـانـد         از عمر ندانم که چه باقی ماندست)

 (  آهسته بر ایـام که سهوست و خـطـا         من چرا عشرت امروز بفردا فکنم)

فغان کاین لولیان شوخ شیرینکار شهرآشوب    چنان بردند صبرازدل که ترکان خوان یغما را                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                         

به بازی حرف شین در مصراع اول توجه میکنیم. خواجه در مصراع اول چهارتا حرف شین بکار برده و این مصراع را خیلی آهنگین کرده, خواجه همیشه این کار را میکند. فغان یعنی آهو فریاد. لولی یعنی کولی, کولیان یک عدهای بودند چادر نشین سیّار و دوره گرد اهل هند و کارشان مطربی و نوازندگی و خوشحال کردن مردم بود. بهرام گور پادشاه ساسانی فرستاد از هندوستان تعداد زیادی از این کولیان را آوردند به ایران برای اینکه بنوازند و بخوانند و مردم را خوشحال کنند و باقی مانده کولیان که در بعضی نقاط ایران و یا اُروپا دیده میشود از همانکولیانی هستند که بهرام گور بایران آورد و بعضی از آنها از ایران به اروپا رفتند. بهرام گور حدود چهار هزار از این کولیها را بایران آورده بود. این لولیان و یا کولیها یک خواصی هم داشتند  زیبا و خوشحال کننده بودند و بی حیا بودند در یعنی پر رو هم بودند.  شرینکار یعنی این که تمام رفتار آنها زیبا و شیرین بود و دارای حرکات شیرین بودند. شهر آشوب هم یعنی از زیبائی خودشان در شهر آشوب بپا میکنند و همه را عاشق خود میکنند.  ترکان قبلاً داشتیم و گفتیم از ترکان ترکـمنستان شرقی هستند. خوان یعنی سفره که میانداختند و دور آن می نشستند و غذا میخوردند.. یغما یعنی غارتگری و چپاولگری. در روزهای عید بخصوص در عید قربان که پادشاهان سفره های خیلی عریض و طویل میانداختند و غذا های متنوع روی سفره میچیدند و مردم را دعوت میکردند که بیایند و غذا بخورند. در تاریخ نوشته شده که یک سفره ای انداخته بودند خیلی بزرگ بطول سیصد زرع و عرض هفت زرع. زرع از متر که ما از آن استفاده میکنیم چهار سانتی متر بیشتر است یعنی صدو چهار سانتیمتر. و وقتیکه ترکان آمدند و سر این سفره نشستند آخر سر هرچه غذا مانده بود باظرفها و کلیه وسائل غذا خوری که بود چپاول میکردند و می بردند بنابرین این سفره را  میگفتند خان یغما یعنی سفره ایکه بغارت برده میشد. حالا خواجه میگوید ای آه و ناله از این زیبا رویان شوخ چشمِ بی حیایِ شیرین حرکاتِ آشوب بپاکن از زیبائی خودشان که اینها چنان صبر و دل از من بردند و غارت کردند همانگونه که ترکان آن سفره را غارت کردند و اینها سفره دل من را غارت کردند.

    زعشـق نا تـمام ما جـمال یارمسـتغـنی اسـت

                                        بآب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را

عشق نا تمام یعنی عشق ناقص, این عشقیست که با مدح و تحسین عاشق پایان می یابد یعنی یک عاشقی که بدلبرش میگوید عجب زیبا هستی چه قامتی داری و چقدر خوشگل هستی با همین تعریف این عشق تمام میشود, این را میگویند عشق نا تمام.  آب و رنگ و خات و خط همه اینها یعنی آرایش کردن صورت. حالا روی زیبا چه احتیاج به این آرایش دارد؟ هیچی. همانگونه که روی زیبا احتیاج به آرایش ندارد یار اذلی ما خداوند هم نیازی به این عشق نیمه کاره و نیمه تمام ما ندارد. چه جور میگوئیم ای خدا یا من عاشقت هستم و منت بر سرش میگذاریم و به دیگران فخر می فروشیم! چه عشقی, او نیازی به چنین عشقی ندارد. عرفا معتقد هستند که این عشقهائی که سطحی هستند عشق های ناتمام است مگر اینکه بمراحل آخر طریقت برسیم. یک عارف بسیار عالی قدری هست باسم رامعه از عرفای موئنث هست.

اووقتیکه مناجات میکند میگوید که: خدایا این دنیا را به دوستانت بده و آن دنیا و بهشت را به عاشقانت بده و جودت برای من کافیست من نه این دنیا را میخواهم و نه آن دنیا را. من خودت را میخواهم.  این عارف دارد باین وسیله مفهوم عشق را میرساند.

من از آن حسن روز افزونکه یوسف داشت دانستم   

                                                   کـه عشق از پرده عصمـت بـرون آرد زلـیخآ را

یوسف بسیار زیبا بود و اگر زیبائی های دنیا را بده قسمت تقسیم میکردند, نه قسمت مال یوسف بود و یک قسمتش مال همه زیبا رویان جهان. وقتی از چاه بیرونش آوردند و بردنش به مصر و به شخصی بنام طوفی بار که رئیس گماشتگان شاه که مرد ثروتمندی بود فروختند و ذلیخا همسر طوفی بار عاشقش شد.  پرده عصمت یعنی پرده پرهیزکاری و عفّت و پاکدامنی.  میگوید این یوسفیکه من شرح حالش را خواندم در داستان یوسف, از اول داستان فهمیدم  این یوسف با این حسنی که دارد ذلیخا را از پرده عصمت بیرون میآورد و او را نا پرهیزکار خواهد کرد. حالا اگر که معشوق را معشوق اذلی بگیریم یعنی جمال زیبائی مطلق خداوند به حدیست که اگر کوچکترین طَرفه و انعکاسی تابیده بشود و منعکس بشود در این دنیا هیچ کس نیست در این دنیا که بحال خودش بگذارد و همه را اسیر خودش میکند. اسم ذلیخا در کتابهای مقدس یهودیان در کلموس و در میدراک آمده کتاب کلوس و میدراک یکتفسیری و ترجمه ایست از کتاب دینی تورات و در درجه دوم حرمت است نزد یهودیان. آنجا اسم ذلیخا آمده و در روایات اسلامی عثمانیها از آن کتاب گرفته اند و بعد وارد ادب فارسی شده است.

      اگـر دشـنام فـرمایی و گرنفریـن دعـا گویـم       

                                          جـواب تـلخ مـی زیـبـد لـب لـعـل شکر خـا را

دشنام یعنی فحش, نفرین یک نوع بدگوئیست, لب لعل یعنی لب سرخرنگ, شکر خا یعنی شکر را بنرمی جویدن و یا بآهستگی جویدن. طوطیان شکر خا هستند.  نه شکرهائی که ما امروز میخوریم. در قدیم شکرهاشان قهوهای رنگ و دانه درشت بود که اجباراً اول باید میجویدند.طوطی آنقدر شیرین سخن است که وقتی حرف میزند حرفهایش مثل شکر شیرین است و میگویند طوطیان شکر شکن شیرین گفتار. میگوید اگر میخواهی بمن فحش بدی بده, اگر میخواهی نفرین من بکنی بکن, من در برابر این نفرین و یا فحش تو  تو را دعا میکنم. اصلاً این نفرین کردن و فحش دادن تو از لب شیرین تو زیبند و قشنگ است. در جای دیگه میگوید:

       ( قند آمیخته با گل نه علاج دل ماست        بوسه ای چند برآمیز بدشنامی چند)

سابق بر این گل سرخ محمدی را که خیلی خوش بوست میگرفتند و برگهایش را خشک میکردند و این را با سائیده قند مخلوط میکردند و بآن میگفتند گل قند. این گلقند را در خانه نگهداری میکردند و میگفتند که دوای درد دل است و اگر کسی دل درد میگرفت گلقند باو میدادند.

حالا خواجه میگوید: چند تا فحش و ناسزا با بوسه مخلوط کن بمن بده آن  علاج درد دل من

است. در دل من با گلقتد از بین نمیرود.  سعدی میگوید : فحش از دهن تو تجربان است    

    ( نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست تر دارم    جوانان سعادتمند پند پیر دانا را )

میگوید ای عزیز من پند و انرز گوش کن و بپذیر. جوان خوشبخت جوانیست که پند پیرراگوش کند. این پیر و جوان که آورده صنعت تضاد و مطابقه است که آورده. اگر میخواهی سعادتمند بشوی ای جوان پند پیر را بپذیر. سعدی میگوید:

         ( جوانا سر نتابد پند پیران را        که رأی پیر از بخت جوان به)

      حـدیـث از مـطـرب و می گو راز دهر کمتر جو   

                                              که کس نگشود و نگشاید بحکمت این معما را

حدیث یعنی سخن.  دهر یعنی عالم هستی. دنیا و کائنات, این دنیا و آن دنیا و عالم هستی.  نگشود و نگشاید یعنی حل نکرد و حل نخواهد کرد.  حکمت دانائی و دانش و علم پی بردن به حقایق باندازه طاقت و توانائی بشریست.  حکمت فلسفه است. فلسفه معنای دانش و علم پی بردن بحقایق باندازه توانائی و رسائی مغز بشر, برای اینکه مغز بشر محدود است و راز آفرینش و چون و چرا های آن بینهایت است. هِگِل آن فیلسوف آلمانی میگوید یک چیز بی نهایت در چیزیکه نهایت دارد نمیشود گنجانید. آنچه که دانش خداست و راز خداست و راز آفرینش بی نهایت است ولی فهم و درک هوشیار ترین مغز ها یک نهایتی دارد. این حکمت

ودانش بدرد این دنیا بسیار خوب میخورد و خیلی محترم است و چیز ارزنده ایست و قابل احترام است ولی وقتیکه از مرز این دنیای خاکی خواست که بیرون برود دیگر رسائی ندارد. برای اینکه عقل ناشی ازمغز و حکمت و دانش ناشی از مغز اینها همش  بوجود آمده است و حادث است یعنی باتفاق افتاده و بوجود آمده. یک حادث فقط میتواند یک حادث دیگری را درک کند, یک حادث قدیم را نمیتواند درک کند, این یک اصطلاح عرفانیست. خداوند قدیم است. خداوند همیشه بوده ولی قسمت دانش و فهم و عقل ما که اول نبوده ولی بعداً بوجود آمده و چیزیکه بوجود آمده فقط چیز دگریکه بوجود آمده را میتواند درک کند نه آن چیزیکه از اول وجود داشته. اینکه میگوید حدیث از مطرب و نی گو و راز دهر کمتر جو یعنی بدنبال یافتن این راز های ما ورا ألطبیعه نباش چون درکش برای بشر میّسر نیست برای اینکه با این دانش کسی این راز را حل نکرده و نخواهد کرد. حالا میگوید ای مطرب تو بایستیکه شراب عشق بمن بدهی و نوای عشق بگوش من بنوازی تا من حالتی پیدا کنم که این راز درد خودم را کشف کنم و کشف شهود باید باشد نه با بحث و استدلال و دانش. این مطرب کسیست که بالا تر از مطرب حقیقی که خداوند است. این سخن مرشدایست که فراتر از این سخن خداست اوست که میتواند واقعا حالتی ایجاد کند و آن استعداد را بدهد که انسان بتواند حالت کشف و شهود پیدا بکند.

غزل گفتی و در سفتی بیاد خوش بخوان حافظ    

                                             کـه برنـظـم تو افـشـانـد فـلـک عِـقـد ثـریـا را

دارد از خودش تعریف میکند. ارجوزه است و دارد از خودش تعریف میکند.  دُر  مروارید است.  سفتن یعنی سوراخ کردن. دُر سفتی یعنی مروارید را سوراخ کردی که کار حساس و مشگلی بود. مروارید را وقتی صید میکنند سوراخ ندارد. وقتیکه میخواهند سوراخ کنند که برشته بکشند با مته های موئی استادان ماهر با دقت سوراخ میکنند برای اینکه خورد نشود و نشکند پس کسیکه میتواند با دقت این کار را بکند دُر سفته. میگوید اینقدر سخن تو لطیف و نازک است که سخنت دُر سفتن مثل مروارید سوراخ کردن است. این یک اصطلاح است.  در مصراع دوم عِقد بمعنی گردنبند است ثریا اسم شش ستاره است در نیم کره شمالی و از زمین که نگاه میکنی نزدیک بهم بنظر میاید.  در بین این ستاره ها یک ستاره ایست خیلی نورانی بسیار زیبا باسم ثریا و یا پروین. چون در مجموع آن ستارگان شش گانه آن ستاره ثریا هست باین مجموع ششگانه میگویند گردنبند ثریا و یا عِقد ثریا. مثل اینکه گردنبندیست  بر گردن آسمان چون آن مجموعه شش گانه ستاره ها شبیه به گردنبند است. بعضی ها تشبیهش کرده اند به خوشه و اسمی هم برایش گذاشته اند بنام خوشه پروین.

حافظ غزلی گفتی و دُر سفتی, خیلی شیرین و نازک و ظریف گفتی حالا که این غزل را گفتی بیا و با آهنگ بخوان. خواجه حافظ یک خواننده بود و صوت خوشی داشت. بیا و با صوت خوشی که داری بخوان تا این صدایت بفلک برسد و این فلک بعنوان جایزه آن گردنبند ثریا را نثار تو بکند.

پایان غزل شماره 3

Loading