آن شبِ قدری که گویند اهل خلوت امشب است
یارب، این تأثیرِ دولت در کدامین دولت است؟
تا به گیسوی تو دستِ ناسزایان کم رسد
هر دلی از حلقهای در ذکر «یارب، یار» بست
کُشتهٔ چاهِ زنخدانِ توام، کز هر طرف
صد هزارش گردنِ جان زیر طوقِ غبغب است
شهسوارِ من که مَه، آیینهدارِ روی اوست
تاجِ خورشیدِ بلندش خاکِ نعلِ مرکب است
عکسِ خُوی بر عارضش بین، کآفتابِ گرمرو
در هوای آن عرق تا هست، هر روزش تَب است
من نخواهم کرد ترکِ لعلِ یار و جامِ می
زاهدان، معذور داریدم، که اینم مذهب است
اندر آن ساعت که بر پشتِ صبا بندند زین
با سلیمان چون برانم، من که مورم، مرکب است؟
آنکه ناوک بر دلِ من زیر چشمی میزند
قوتِ جانِ حافظش در خندهٔ زیرِ لب است
آبِ حیوانش ز منقارِ بلاغت میچکد
زاغِ کلکِ من به نامِ ایزد، چه عالی مشرب است
تفسیر:
آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است
یا رب این تاثیر دولت در کدامین دولت است
شب قدر که خواجه در اینجا آورده منظور آن شبی هست که قران بر مسلمانان نازل شد و این شب برای آنها ارزش و منزلت خاصی دارد و درین شب مسلمانان تا صبح بیدار میمانند و عبادت میکنند ومعتقد هستند که خداوند درهای رحمتش را بروی بندگانش گشوده و مراد می طلبند. عرفا معتقد هستند که درهای رحمت خداوند همیشه گشوده است این درهای دل ماست که بسته است و اختصاص به شب خواستی ندارد و هر روز و یا شبی کسی بتواند با خدای خودش ارتباط بگیرد آن روز و یا شب قدر است. در اینکه چه شبی هست بین فرقه های کل جمعیت مسلمانان اختلاف است. ولی بیشتر مسلمانان معنقد هستند که یکی از شبهای نوزدهم و بیست و یکم و بیست ودوم و بیست و سوم و بیست و هفتم است. حافظ در اینجا یک شب قدری برای خودش در نظر گرفته و از یک شب دلخواه خودش حرف میزند, از یک شبی که برایش خیلی ارزش داشته صحبت میکند در عالم خیال نه آن شب قدری که مردم میگویند او یک شب خیالی را در نظر گرفته. میگوید ای یار من, امشب که تو در نزد من هستی این بقدری برای من با ارزش و ارجمند است که آن شب قدری که گفتند برای من همین امشب است. گفته اند که در شب قدر مراد هم داده میشود و من هم بمرادم رسیده ام چون تو پهلوی من هستی. حالا باید ببینیم خواجه به چیزها توجه دارد. این شب وقتی قدر و ارزش پیدا میکند که دل آدم با یک دوست ارتباط برقرار میکند. حالا آن دوست حتما لازم نیست که یار جسمانی باشد با آن خداوند که دوست ازلیست ارتباط بگیرید. سابق بر این معتقد بودند که این کوکب ها و ستاره ها بعضی سعدند و سعادت آورند و بعضی نحسند و نحسی میآورند. اینها را احکام نجومی میگفتند و حافظ هم اصلاً باین حرفها اعتقاد ندارد و در دیوانش بار ها انکار میکند و میگوید این حرفها بی معنیست ولی گاه گداری حرفهائی که بین مردم در باره ستاره ها زده میشود در دیوانش میآورد و این باور خودش نیست میگوید امشب شب قدر و با ارزشیست, این از تأثیر کدام کوکب و ستاره سعادت آوریست که این سعادت را بمن بخشیده که تو در نزد من باشی؟ سعدی هم یک همچون شبی را داشته و آن یار شیرینش بقول خودش شاهد شکرش, شاهد یعنی یک زیبا روی شهادت میدهد از قدرت خداوند درآفرینش زیبائی. سعدی میگوید
(یک امشبی که در آغوش شاهد شکرم
گرم که عود در آتش نهند غم نخورم)
عود درختی بود و چوب سختی داشت که تیکه های آن را در آتش میگذاشتند و بوی خوشی پراکنده میکرد و اینها در بزم هایشان عود میسوزاندند و عجیب اینست که میخواستند این بوی خوش عود همه جای بزم آنها را معطر کند برای تمام نشدن چوب عود قدری شکر روی آن می ریختند. اینکار سوختن عود را بتأخیر میانداخت و آن چوب عود بکندی میسوخت و دوام بیشتری میداشت. سعدی ادامه میدهد:
(ندانم این شب قدر است یا ستاره روز
توئی در برابر من یا خیال در نظرم)
بعد بآسمان میگوید
(ببند یک نفس ای آسمان دریچه روز
بدون تو که امشب خوش است با قمرم)
آنقدر در حال خوش و نشاط و لذت زیادی است که بآسمان خطاب میکند قمر ماه در آسمان است.میگوید یک لحظه دریچه آسمان را ببند و روز مکن و بگذار من با قمرم بگذرانم
تا به گیسوی تو دست نا سزایان کم رسد
هر دلی از حلقه ای در ذکر یارب یار بست
تا در اول مصراع یعنی برای اینکه, زیرا. نا سزایان یعنی نا شایسگان, حلقه آن تیرکشها و جعد موی مجعد است. موی مجعد حلقه حلقه است و هر حلقه اش را میگویند جعد. حالا در هر حلقه ای هم چندین دل گرفتار است. اینها مثل یک دام و یا کمندی میماند که صیّاد انداخته و اینها را شکار کرده که در خودش نگه میدارد. سعدی میگوید:
(بکمند سرزلفت نه من افتادم و بس
که بهر حلقه آن زلف گرفتاری هست)
حافظ میگوید برای اینکه دست نا شایستگان و آنهائی که سزاوار نیستند که دست آنها بموی سر تو کمتر برسد از هر حلقه ای هم دلهائی که آنجا هستند مشغول یارب یارب کردن هستند. حالا اینها خدا خدا میکنند که نجات پیدا کنند! نه دارند یارب یارب میکنند که یک دل نا اهلی نیاید و پهلوی آنها بنشیند. کسی در آنجا گرفتار میشود که مثل خودشان اهل باشد و نا سزاواری نیاید
کشته چـاه زنخـدان توام کـز هر طـرف
صد هزارش گردن جان زیر طوق غبغب است
وقتی میگوید کشته فلان چیز هستم یعنی بسیار مشتاق هستم. در مصراع دوم طوق در اینجا حلقهای هست که بگردن آویزان میکنند. چاه زنخدان هم آن فرو رفتگی انتهای بعضی از چانه هاست که خیلی زیباست از نظر زیبا پسندان و دلشان در این چاه میافتد. غبغب آن اضافه ماهیپه ایست که بین چانه و گردن بمرور پیش میآید. غبغبی که امروز برای زیبا شدن میروند و با زحمات زیاد بر میدارند و هزینه گزاف هم می پردازند ولی در زمان حافظ یکی از جازبه های زیبائی بوده. حالا با توجهی که بمطالب بالا شد, ظرافت این شعر این است که میگوید صد هزارش گردن جان! معلوم میشود که جان هم گردن دارد و گردن هم طوقه بگردنش هست , حالا طوقه بگردن جان باید باشد, حالا چه طوقه ای بگردن جان است؟ آن غب غبی که بگردن جان است تشبیهش کرده به طوقه. این طوقه آنقدر قشنگ است که بگردن جان است
شهسوار من که مه آینه دار روی اوست
تـاج خورشید بـلـنـدش خــاک نعل مرکبست
کلمه شهسوار یعنی سوارکار ماهر. بعضی وقتها توصیف معشوقش را میکند و بعضی وقتها مدح ممدوح را میکند. ممدوح کسیست که مدحش میکنند. یکی از هنر های حافظ اینست طوری مدح کننده را هم مدح میکند که یکی که نگاه میکند خیال میکند که دارد با معشوقش حرف میزند در حالیکه دارد با ممدوحش حرف میزند نه با معشوقش. تشخیص این دو تا برای هرکسی ممکن نیست. بایستی کلام حافظ و الف بای زبان حافظ را یکی بشناسد تا بتواند حافظ را درک کند. در اینجا دارد مدح شاه شجاع را میکند که روابط خوبی داشت با حافظ و خودش هم شعر میگفت و ادب دوست و ادب پرور بود بر عکس پدرش. اسم شاه شجا ع ابول فوارس بود و فوارس یعنی سوارکاران. اسب را میگفتند فرس و اسب سوار را میگویند فارس. حالا جمع سوارکاران میشود فوارس. ابوالفوارس یعنی پدر سوارکاران یعنی سوارکار خیلی ماهر. و واقعاً هم شاه شجا سوار کار ماهری بود. در بیت فوق کلوه شهسوار که آورده دارد مدح ابوالفوارس را میکند. شاهی که سوار بر اسب است. اما آئینه دار, سابق بر این شغلی بود باسم آئینه داری و در عروسی ها او را صدا میکردند. عروسی را که میخواستند از خانه پدرش ببرند خانه داماد و در یک محله دیگری برای اینکه آرایشش آسیب نبیند آن شخص آئینه دار یک آئینه بروی عروس بدست میگرفت و عقب عقب میرفت تا بخانه داماد که این عروس دائماً در این آئینه نگاه کند و آرایش کرده برسد بخانه داماد و کار مشکلی هم بود ولی میکردند. بعضی وقتها شاهان آئینه دار داشتند. حالا مه یعنی ماه آیینه دار است و روی کسیکه دارد مدح میکند را تشبیه کرده به خورشید. در قدیم خیال میکردند که ماه آنقدر صیقلی شده است که وقتی جلوی خورشید میایستد مثل آئینه عمل میکند و نور را منعکس میکند. ولی صیقل نشده ولی در آن زمان ماه را صیقلی شده تصور میکردند روی کسیکه در حال مدح گفتن بود این را تشبیه میکند بخورشید و ماهی که اینقدر قشنگه و داره نور میتاباند میگوید این ماه آئینه دار روی همچون خورشید مانند توست. اگر که ماه زیبا هست, آئینه ای که جلو روی تو گرفته شده و عکس خورشید مانند تو در روی آئینه افتاده. آئینه خوبیش اینست که عکس روی تو در روی آن بیافتد. ماه آئینه دار روی خورشید مانند تو. بعد در مصراع بعدی خورشید پادشاه ستارگان است و پادشاهان هم تاج بسر دارند و اشعه خورشید همان تاج خورشید است و آن خورشید بلند و آن تاجیکه دارد, خاک زیر نعل اسب شاه شجا است
عکس خوی بر عارضش بین کافتاب گرم رو
در هوای آن عرق تا هست هر روزش تبست
خوی یعنی عرقیکه رو پیشانی انسان در گرما می نشیند. عارض یعنی چهره و آفتاب هم یعنی خورشید. گرم رو یعنی خیلی داغ و اگر رو(row) بخوانیم یعنی تند رو و هردو این دو تلفظ درست است برای اینکه خورشید خیلی سریع حرکت میکند. در هوای آن یعنی در آرزوی آن عرق. تا هست یعنی از روزیکه آفریده شده تا حالا. هر روزش تب است یعنی هر روز تب دارد. خواجه در این بیت آفتاب یا خورشید را همانند قرینه چهره یارش نشان میدهد و میگوید لطف و زیبائی دانه های عرق بر آن چهره خورشید مانند یارم را تماشا کن که این خورشید داغ تند رو از اولیکه این خورشید را خدا آفریده تا حالا میخواهد که همچون خوی و یا عرقیکه بر چهره یار من هست او هم داشته باشد ولی نمیتواند داشته باشد همه اش تب کرده از غصه این و داغ بودنش بعلت تب کردنش هست. از روزیکه آفریده شده تا بحال تب دارد این تبش از شوق و هوا و هوس و هیجانیست که میخواست همچون عرقیکه بر چهره یار من هست او هم داشته باشد. در اینجا یک تصویر دیگری را در نظر میگیرد. گل همیشه گل سرخ است. شبنم میتواند بر روی برگ گل بنشیند. چهره یار هم مثل گل سرخ هست, لطیفه, قشنکه, نرمه عرق هم روی آن نشسته. مثل این ژاله هاست که روی برگ گل نشسته. این برگ گل حسودی میکند و حوس میکند و بخدا میگوید منهم مثل این چهره گل مانند عرق کرده یار حافظ بمن بده. حالا از تب و تابِ این آنهم عرق کرده. آنقدر عرق کرد که در عرقش فرو رفت یعنی در گلاب فرو رفت. این گلابیکه از گل سرخ گرفته میشود این عرق خودشه.
مـن نخـواهـم کرد تـرک لـعـل یار و جام مـی
زاهـدان معذور داریدم که اینم مذهب است
لعل یار یعنی لب یارمن لب یار را ترک نمیکنم یعنی بوسیدن لب سرخ رنگ یارم را ترک نمیکنم. در مصراع اول میگوید “ترک لعل یارو جام می” وقتی می میخوردند یک مزه ای هم لازم بود. مزهاش لب یار بود. بدون دلیل نیست که لعل یار را با جام می باهم آورده. من این جام را با مزه ایکه پهلوی آن هست(لب یار) ترک نمیکنم ای زاهد من حرف تو را گوش نمیکنم تو برو پی کارت
اندر آنساعت بر پشت صبا بندند زین
با سلیمان چون برانم من که مورم مرکب است
اندر آن ساعت یعنی آن لحظه ای که. بر پشت صبا باد ملایم صبحگاهی و هم چنین بادی هست که خداوند تحت فرمان حضرت سلیمان قرار داده بود که این باد سلیمان و تخت و تاجش را بر میداشت و هرجا سلیمان میخواست برود برایش حمل میکرد ولی آخر سر که با آن قدرت عظیمی که داشت و زبان حیوانات را بلد بود و زبان پرندگان هم بلد بود و خداوند باد را در اختیارش گذاشته بود ودارای انگشتری بود که اسم اعظم روی آن نوشته شده بود بلاخره همه اینها را از دست داد و جان خودش را هم از دست داد. حالا چه برسد به من و شما. حالا این باد مرکب سلیمان بود. اسب وقتیکه سوارش میشوند باید زین به پشتش بگذارند. آنهائیکه خیلی ثروتمند بودند اول یک قالیچه ابریشمی به پشت اسب میانداختند بعد زین را میکشیدند روی اسب که زین پشت اسب را خراش ندهد. آنها هم که ثروتمند نبودند یک تیکه پارچه معمولی میانداختند به پشت اسب و باین تیکه پارچه جُل میگفتند و بعد زین را روی این جُل میگذاشتند. حالا قالیچه حضرت سلیمان که در افسانه ها آمده که بلند میشه و باد آنرا می برد باد اسبش هست و این قلیچه هم روش سوار است زینش هست و دارد او را می برد. حالا میگوید من سوار مورچه شدم. مورچه چقدر تند میرود و من که نمیتوانم با این سلیمان برابری کنم. “با سلیمان چون برانم من که مورم مرکب است” توجه اینکه سلیمان نماد و سمبل عظمت ومورچه سمبل و نماد حقارت, این دوتا را آورده و در برابر هم قرار داده و میگوید در آن لحظه که باد صبا را بجهت سواری سلیمان زین می بندند و آماده میکنند برای سواری سلیمان من چگونه میتوانم با او برابری کنم و نمیتوانم با او پهلو به پهلو بروم. در اینجا پیامی هست یعنی اینکه ای کسانیکه میخواهید مثل حضرت سلیمان نه از نظر جاه و مقام و ثروتش بلکه از نظر ارزشش, همان سلیمانی که گفته اند با این همه ثروتش زنجیل می بافت و میفروخت و بعد تیکه نانی میخرید و بعد با فقرا می نشست و میخورد, بآنجا رسیدن و سلیمان شدن کار آسانی نیست. حافظ فروتنی میکند و میگوید: من اگر خواسته باشم مثل حضرت سلیمان بشوم مثل اینست که حضرت سلیمان را باد با آن سرعت ببرد و من سوار مورچه بشوم و بخواهم همراه سلیمان حرکت کنم. من نمیتوانم با او همراه بشوم یعنی این کار آسانی نیست بآن مقامات همترازی با مساکین رسیدن.
آنکه ناوک بر دل من زیر چشمی میزند
قوت جان حافظش در خندء زیر لب است
ناوک آن تیر های کوچک ولی خیلی کارا, بردش زیاد و قدرت فرو رفتنش فوق العاده و خودش کوچک است. حالا میگوید آنکه ناوک بر دل من یعنی که تیر بدل من میزند, کیست که ناوک میزند معشوق حافظ است و ناوکش چیه ؟ ناوکش هم مژه هایش هست. آن مژه های یار تیر های کاریست که وقتیکه نگاه میکند بحافظ مثل ناوک کاری به حافظ برخورد میکند و به دل حافظ فرو میرود که چی بشود؟ که حافظ را بکشد ولی زیر چشمی یک خنده هم میکند. میگوید آن تیریکه به قلب من زد میخواست من را بکشد ولی خنده زیر چشمیش زندگی من را زنده نگه داشت. مژه هایش مرا میکشد و خنده اش مرا زنده میکند.
آب حَیوانش ز مـنـقار بلاغت مـیـچکـد
زاغ کلک من بنام ایزد چه عالی مشربست
آب حَیوان یعنی آب حیات. بلاغت یعنی شیرین گفتاری. کلک یعنی قلم و زاغ یعنی کلاغ. زاغ کلک یعنی قلم کلاغ مانند. بنام ایزد یعنی چشم بد دور. چه عالی مشربست یعنی عالی مقام, صاحب جاه, اصلاً یعنی جائیکه آب بر میدارند و میخورند ولی عالی مشرب یعنی والا مقام. اشاره میکند به حضرت خضر. خضر رفت که آب حیات را پیدا کند. رفت آنجا که حضرت سلیمان بود رسید بآب حیات و آن را نوشید و عمر جاودان یافت. اسکندر گفته بود که خواهش میکنم یک مشک هم برای من بیاور.خضر نخواست که خواسته اسکندر را رد کند و موافقت کرد. بعد از اینکه خودش از آن آب نوشید و یک مشک هم از آن آب پُر کرد. در وسط راه خسته شد و خواب او را در ربود. مشک را به یک شاخ درختی آویزان کرد و خوابید. یک کلاغ تشنه نوک زد باین مشک و تمام آب این مشک ریخته شد بر زمین. داخل این مشک آب حیات بود ولی نوک کلاغ آن مشک را سوراخ کرد و از آن هم خورد. از نُک کلاغ قطره آب میچکید. همانگونه که از نک کلاغ آب حیات میچکید, از نوک قلم کلاغ مانند منهم شعر هائی که میگویم آب حیات است. این شعر های باین شیوائی آب حیاط است که دارد میآید. حافظ عادت داشت که اسم خودش را در آخرین بیت هر غزل بیاورد ولی وقتیکه میخواست کسی را مدح بکند اسم خودش را در یک بیت مانده به آخرین بیت بیاورد. یعنی کلمه حافظ را یک بیت بجلو آورده و اسم کسی را که میخواست مدحش بکند در آخرین بیت میآورد.
پایان غزل شماره 30