زلف، هزار دل به یکی تار مو ببست
راهِ هزار چارهگر از چار سو ببست
تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان
بگشود نافهای و درِ آرزو ببست
شیدا از آن شدم که نگارم چو ماهِ نو
ابرو نمود و جلوهگری کرد و رو ببست
ساقی به چند رنگ، می اندر پیاله ریخت
این نقشها نگر که چه خوش در کدو ببست
یارب، چه غمزه کرد صراحی که خون خم
با نعرههای قُلقُلش اندر گلو ببست
مطرب، چه پرده ساخت که در پردهٔ سماع
بر اهلِ وجد و حال، درِ هایوهُو ببست
حافظ، هر آنکس که عشق نورزید و وصل خواست
احرامِ طَوفِ کعبهٔ دل بیوضو ببست
تفسیر:
زلف هزار دل بیکی تاره مو ببست
راه هـزار چاره گـر از چـارسو ببست
کلمه تاره که ه آخرش بی صداست یعنی تاریک و تیره است و در اینجا منظور یک رشته موی سیاه است. چاره گر در مصراع دوم یعنی چاره اندیش و تدبیرجو. در این بیت کنایه از عقل چاره اندیش و تدبیر جوست. بسته شدن دلها در کار زلف معشوق کنایه از گرفتار شدن کسی بآن معشوق است. وقتیکه بهر رشته مویت هزار دل بسته شده بنا بر این به هر رشته مویت هزار ارتباط عاشقانه بین عاشق و معشوق است. عقل تدبیر جو همیشه میخواهد که از فرمان عشق سر پیچی کند. گفته شده که عشق میخواهد که بسوزد و عقل میخواهد که بسازد و این دوتا با همدیگر جور نیستند. بنابر این میخواهد که این رشته مو را گسسته و پاره بکند ولی دلی که به آن رشته بکند نمیگذارد که این رشته پاره شود. عقل میخواهد که عشق را فراری بدهد ولی دل بآن تار مو بسته شده. پس اینجا عشق بر عقل پیروز میشود. راه را بر عقل تدبیر جو و چاره گر می بندد. چهار سو یعنی جلو, عقب, راست و چپ. از هرطرف که عشق بخواهد فرار کند نمیشه برای اینکه بسته شده به زلف یار
تاعاشقان ببوی نسیمش دهند جان
بـگشـود نـافـه ای و درِ آرزو ببست
نسیم یعنی بوی خوش. ببوی نسیمش یعنی آرزو, ببوی نسیم خوشش آرزومندم. نافه یک گره ایست که زیر شکم آهو پیدا میشود و یک ماده ایست سیاه رنگ بنام مُشک که از خون ترشه شده جمع میشود و بسیار خوشبوست. در این کیسه مانند زیر شکم آهو یک پیچ و تابهائی دارد و حافظ آن را تشبیه میکند به پیچ و تابهای زلف معشوق. آن نافه اگر پاره بشود مقدار زیادی مُشک پراکنده میشود با چه بوئی و همه جا را فرا میگیرد. یار هم اگر یک دانه از آن گره های پیچش زلفش را باز کند چنان نسیم و بوی خوشی پیدا میشود که برای دوباره رسیدن باین بوی خوش همه آرزومند هستند ولی باین آرزویشان نمیرسند. یک بار یک گره از زلفش باز کرده, گره از زلفش یعنی یک تیکه دوتای دیگر از زلف مجعدش را باز کرده مثل اینکه کیسه نافه آهو را باز کرده باشد. این همه بوی خوش پراکنده شده و چه بوی خوبی! آرزو مندیم که دوباره هم بهش برسیم دیگه باز نکرد. یکی از ویژگیهای معشوق اینست که دل عاشق را بسوزاند. یکی دیگر از ویژگیهای معشوق اینستکه عاشق را در آرزوی وصال نگرش دارد و اینقدر نگرش بدارد تا اینکه عمرش تمام بشود ولی بوصال نرسد.
شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو
ابرو نمود و جلوه گـری کرد و رو ببست
شیدا یعنی دیوانه از عشق. خواجه میگوید من دیگه دیوانه شدم چرا دیوانه شدم؟ نگارم یعنی معشوقم چرا بمعشوق میگویند نگار؟ برای اینکه چهره اش اینقر زیباست که یک تیکه نقش و نگار است مثل اینکه نقاش آفرینش او را نقش زده و نگار کرده و در نگارخانه آفرینش چهره زیبای او نقش و نگار شده. برای همین است که به هر چهره ای نگار نمیدهند به چهره زیبا نگار میدهند. معشوق خواجه چنین نگاری را داشته. حالا این معشوق چه کرده؟ در نظر بیاورید که معشوقهای آنروز همه صادق بودند یک کمی چادرشان را بیک ور میزنند. گوشه ابرویشان مثل ماه نو نمایان میشود. ماه نو قرار شد که آن حلال نازک ماه قمری باشد. گوشه ابرویش را نشان میدهد که مثل ماه نو است. من دیوانه شدم و او دوباره چادرش را آورد و روی گوشه چشمش را با حلال ماه نو اش را پوشاند. جلوه گری کرد و رو ببست
ساقی بچند رنگ می اندر پیاله ریخت
این نقـشها نگرکه چه خوش درکدو ببست
ساقی کارش اینست که می در پیاله بریزد. حالا بچند رنگ هم می در پیاله میریزد. این معنی رنگ است. رنگ یک معنی دیگری هم دارد و آن روش است. ساقی بچند روش می اندر پیاله ریخت. این ساقی چقدر می در پیاله ریختنش بناز است. وقتی یکی نگاه بکند به ساقی وقتی دارد می را میریزد چه شکلهائی بخودش میگیرد و چه شیوه هائی بکار می برد, همین طوری نیست که پیاله را بدستش بگیرد و شراب بریزد و بدهد بدستتان. هزار نکته باریک تر از مو در کارش هست. نگاه کن و ببین بچند شیوه می میریزد. این دفعه یک جور میریزد و دفعه قبلش یک جور دیگر میریزد. بعضیها این شراب را در کدو میریختند. داخل کدورا خالی میکردند خشک میکردند و آویزان میکردند و رویش را هم نقاشی میکردند. در سابق معتقد بودند که این شراب اثر مستیش بیشتر میشود برای اینکه خود کدو هم در شراب تأثیر گذار است. حالا ساقی بجای اینکه شرابهای رنگارنگ را در شیشه بریزد در کدو میریزد
یارب چه غمزه کرد صراحی که خون خم
بـا نـعـره هـای قـلقـلش انـدر گـلـوببست
صراحی اینجا تنگ شراب است بطوریکه گردنش باریک و دهانش تنگ بوده. این خون خمره از کجا آمده؟ خون خمره یعنی شراب سرخ. این صراحی چکار کرده و چه خطائی کرده که داره خفه میشود. یعنی وقتیکه میخواهیم شراب را ازش بریزیم قل قل میکند مثل اینکه نفسش قطع شده و دارد خفه میشود. غمزه یعنی سخن چینی. یا رب این صراحی چه چیزی را فاش کرد و چه سخن چینی کرد که این خون خم که در خمره بوده و حالا ریخته ایم در این صراحی با نعره های غل غلش در گلوی صراحی مثل اینست که دارد خفه میشود. این صراحی غمزه و سخن چینی کرده سخن چینی و غَمّازیَش اینست که شرابی را که در خمره بوده و قایم کرده بودند و کسی نباید میدانست و اگر امیر مبارزالدین خونخوار میدانست با افرادش میریختند و میخانه را خراب میکردند و خمها را میشکستند ولی این صراحی غمبازی کرد و امیر مبارزالدین که خودش هم شراب میخورد فهمید. وقتیکه امیر مبارزالدین خودش هم شراب میخورد آن تنگ شراب را که میخواست بریزد در پیاله همان تنگ امیر هم غل غل میکرد و میخواست خفه بشود. کاری آن سخن چینی که کرده بود خطا بود و جزایش این بود که خفه بشود.
مطرب چه پرده ساخت که در پرده سماع
بر اهل وجد و حال دَرِهای وهو ببست
پرده دو معنی دارد در اینجا یکی آن رشته هائی هست که بدسته تارهای زهی می بندند که تار زن با انگشتانش از اینجا به آنجا میزند و پردهائی که میخواهد با اینکار میزند. یکی هم بمعنی آهنگ و نغمه و آواز است. مطرب چه پرده ساخت یعنی چه آهنگی نواخت. پرده ساختن یعنی آهنگ نواختن. حالا پرده سماع دیگر چیست؟ پرده سماع اینست که در مجلس امیران جائی که مطربها میخواستند بروند و نوازندگی بکنند و یا اهل حرم میخواستند به آهنگها گوش بدهند یک پرده آویزان میکردند که اینها نا محرمند و دیده نشوند. بین این مطربان و آن تماشا چیان زنانی که در حرمسرا هستند یک پرده بود. یک مأمور هم داشت که باو پرده تاش. این پرده تاش مأمور این بود که کسی از این مطربان یک وقت به پشت این پرده سرک نکشد. در پرده سماع یعنی آن پرده ایکه آویخته شده و سماع یعنی آهنگ. کسانیکه پشت این پرده نشسته بودند و اهل بزم و حال بودند و بشور و هیجان آمده بودند, آنقدر پشت این پرده سرو صدا راه انداخته بودند و شور و هیجان پیدا کرده بودند و مرتب میگفتند آفرین, احسند فریاد میزدند. و از فرط شور و هیجانی که راه انداخته بودند بوجد و حال آمده بودند. این مطربان آهنگی نواختند که همه تحت تأثیر آن آهنگ قرار گرفتند و میگفتند چه آهنگ نواختند و چه پرده ای ساختند. چه آهنگی نواختند که در پشت پرده سماع آنهائیکه گوش میکردند و بحال و وجد و شور آمده بودند و سر و صدا راه انداخته بودند همگی ساکت شدند. دَرِ هایِ و هو ببست
حافظ هر آنکس که عشق نورزید و وصل خواست
احرام طوف کعبه دل بی وضو ببست
احرام در لغت بمعنی در حرم آمدن. حرم کجاست جائیکه من نا محرم هستم و نباید بروم. حریمش را باید نگه داشت از کلمه احترام است. یکی دیگر بمعنای چیزهائی که حلال و حرام شدن این هم حرام است مثلاً مسلمانان وقتیکه به هج میروند اینها خیلی چیزها را باید خود داری کنند.چیزهائی که اوقات غیر هج برایشان حلال بوده حالا برایشن حرام میشود. یکی دیگر اینکه دوتا پارچه ندوخته, یکی را بکمر باید ببندند و یکی را بدوش بیاندازند و بعد وارد خانه کعبه بشوند که دور آن طواف بکنند. طوف یعنی طواف کردن و دور گشتن. بسیار خُب. حالا یکی آمد و همه این کارها را کرد و رفته از اینجا بحج و بمکه رسیده چیزهائی هم که باو حرام شده دیگه نکرده پارجه سفید هم بکمر بسته و یک تیکه پارچه هم بدوش انداخته ولی وضو نگرفته و حالا اگر صد بارهم دور کعبه طواف کند یک بارش هم قبول نیست. وضو نگرفته یعنی پاک نیست. وضو گرفتن نه اینکه برای نماز خواندن. باید پاک باشد. حالا یکی همه مراسم را بجا آورده باشد ولی با بدن ناپاک بخواهد وارد بشود هرچه توبه بکند و طواف بکند و دعا و ثنا بکند فایده ای ندارد
ما دوتا کعبه داریم یکی کعبه دل داریم و یکی هم کعبه گل داریم. کعبه گل همانست که مسلمانان میروند بزیارتش و طواف میکنند. یک کعبه دیگر هست که دل یک باور مند است و یا دل یک عاشق حقیقت است و آنهم مثل کعبه هست و آن هم بهمان اندازه محترم است. چرا آن کعبه گل را اسمش را گذاشته اند خانه خدا. از کسی پرسیدند کجا رفتی؟ او گفت رفتم بزیارت خانه خدا. تو خدا را در آن خدا دیدی؟ نه بعد اسمش را گذاشته اند خانه خدا. اما کعبه دل هم کعبه است که خانه خدا آنجاست دل آنجاست و کعبه هم آنجاست. دل واقعی هم آنجاست کعبه واقعی هم آنجاست. اگر خدا را میخواهی پیدا کنی و ببینی باید در دل خودت پیدا کنی. باید بزیارت کعبه دل رفت. خدا مبدأ حقیقت در کعبه آن دل است. مولانا شعری دارد میگوید:
(ای قوم بهج رفته کجائید کجائید
معشوق همین جاست بیائید بیائید)
معشوق پیش خودتان و در دل خودتان است در آنجا جستجو کنید
(معشوق تو همسایه دیوار بدیوار
در بادیه سر گشته شما در چه هوائید)
بچه آرزوئی هستید که در این بیابانها سر گشته شده اید و دنبال کعبه میگردید؟ معشوق شما یعنی آن حقیقت همسایه دیوار بدیوارتون هست
(گر صورت بی صورت معشوق ببینی
هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید)
معشوق آن مبدأ حقیقت است. مبدأ حقیقت صورت و شکلی که ندارد. صورت یعنی ظاهر, بی صورت یعنی ظاهر نیست. حقیقت آن خدائی که شما اسمش گذاشته اید صورت بی صورت است یعنی چهره ای هست که ظاهر نیست. با کشف و شهود حسش میکنید و نه با چشم در صورتتان. در دلتان کشفش میکنید. اگر کشفش کردید کعبه وخدا آنجاست. در مصراع دوم خواجه یعنی صاحب خانه
(ده بار از آن راه بدان خانه برفتی
یک بار ازاین خانه بر این بام برائی)
در مصراع اول خانه یعنی کعبه گل. بعضیها هستند که خیا ل میکنند اگر ده بار بروند مکه خیلی ثوابش بیشتر است ولی اگر یک بار بروی و بدونی که چکار داری میکنی کافیست و دیگر تمام شد. ولی چون نمیدانی چکار داری میکنی ده بار که هیچ اگر صد بار هم بروی فایده ندارد. یک بار هم ازاین راهی که من میگویم بیا برو به کعبه دل. ای خواجه که رفتی آنجا و حاجی شدی و برگشتی و تعریف میکنی که چقدر قشنگ و مسجدش چقدر خوب ساختن و مردمش چگونه هستند بسیار خُب تو ده بار رفتی و تماشا کردی و بر گشتی:
(آن خانه لطیف است نشانهاش بگفتی
از خواجه آن خانه نشانی بنمائید)
از صاحب آن خانه یک نشانی بده. تو رفتی آن خانه را دیدی و همه نشانیهائی که تعریف کردی درست است, از خواجه آن خانه نشانی بده. از آن مبدأ یک نشانه بده
(یک بسته گل کو گر از آن باغ ببینی
یک گوهر جان کو گراز آن بحر خدائی)
اگر به باغ معنویت رفتی چه گلی با خودت آوردی و یا اگر واقعاً به دریای معنویت رفته ای یک دانه گوهر با خودت آوردی؟. یک زَره از معنویت کو؟ رفتی و برگشتی و ده بار هم رفتی و برگشتی! کو یک زرّه از معنویت کو؟ آیا هیچ از زشتیها ازت کم شده؟ نه معلوم است که هیچی از زشتیهایت کم نشده. چه بسا هستند کسانیکه به مکه رفته اند و خیلی از زشتیها بآنها اضافه شده و برگشتند. برای اینکه حالا میتوانند مردم را گول بزنند. برای اینکه مردم به این حاجی مکه رفته اعتماد میکنند و این حاجی هم بمردم میگوید حالا حرف من را گوش کنید. همه اینگونه نیستند ولی یک عده این کارها را میکنند. مثلاً تا بحال باین مرد میگفتند حسن. رفته بمکه و بر گشته اگر او را صدا نزنند حاجی حسن فوراً با تو بر میخورد کرده و نا راحت میگردد.
پایان تفسیر غزل 31