32- خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست

خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست
گشاد کار من اندر کرشمه‌های تو بست

مرا سرو چمن را به خاک ره بنشاند
زمانه طاقِ قصب‌دوزِ قبای تو بست

ز کار ما و دل، غنچه صد گره بگشود
نسیم صبح، چو دل در هوای تو بست

مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد
ولی چه سود که سررشته در رضای تو بست

چو نافه، بر دل مسکین من گره مفکن
که عهد با سر زلفِ گره‌گشای تو بست

تو خود وصال دگر بودی ای نسیم وصال
خطا نگر که دل، امید بر وفای تو بست

ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت
به خنده گفت که حافظ، برو، که پای تو بست

تفسیر:

خدا چو صورت ابروی د لگشای تو بست

گشـاد کار من انـدر کرشمه هـای تو بست

صورت در اینجا بمعنی شکل است. بست در مصراع اول یعنی ترسیم کرد و یا رسم کرد , و نقاشی کرد. بست در آخر مصراع دوم یعنی مقیّد و وابسته ساخت. دلگشا یعنی فرح بخش کلمه گشاد در اینجا یعنی گشایش متناسب با دلگشا. کرشمه اشاره به ان اشارات مهر آمیز ناز آمیز با چشم و ابرو. وقتیکه یک عاشق و معشوق بی صدا میخواهند با هم حرف بزنند آن اشارات را با هم میکنند. آنهم فقط خودشان رمز و معنیش را میدانند و دیگران فقط خیال میکنند. میگوید آن هنگامیکه خداوند شکل ابروی تو را که موجب انبساط خاطر من است ترسیم کرد گشایش کار من را وابسطه به کرشمه های ابروی تو کرد. ابروی تو گره گشاست برعکس بعضی ها که اخم میکنند و گره در پیشانی میاندازند و نه تنها ابروی تو گره ندارد بلکه ابروی تو گره گشا هم هست. هرگاه کرشمه ای بکنی و اشاره ای بکنی گره از کار من میگشائی و اگر نکنی امور زندگیم فرو بسته و خاطرم آزرده میشود. بنابر این حال و هوای زندگی من بسته به این ابروی تست. بعبارت دیگر عاشقی من بر تو این یک قضای الهیست. امری اَزلیست و خواست خداوند است. همان روز که خداوند تو و رخسار تو را آفرید, عشق تو را در دل منهم جای داد. عرفا نسبت به عشق اینگونه فکر میکنند. نه تنها ازلی و یا آنجهانی اصلاً وقتیکه یک زن و مرد عاشق همدیگر میشوند و آنها قبلاً احساسی به یکدیگر نداشتند و حالا آن احساس عشق را درک میکنند, عرفان میگوید این احساس از روز ازل در دلشان بوده و این بصورت جوانه ای بوده که حالا شکفته. وگرنه آن کسیکه باآنیکی نگاه میکند و عاشقش میشود به خیلی از کسهای برتر از او میتواند نگاه بکند و عاشقش نیست. چطور میشود وقتیکه باین نگاه میکند آن جوانه شکفته میشود. آن جوانه اَزلیست. همه اینها پیامیست برای اینکه بتواند عشق مقدس را برای ما تعریف کند. عشق با شهوت فرق دارد. عشق چیزی نیست که خود بخود بوجود بیاید و خود بخود از بین برود. عشق درما وجود داشته و این یک هدیه الهیست که از روز ازل و آفرینش خداوند به آدم ابولبشر داده شده و بما به ارث رسیده و آن عشق واقعی هم از بین نمیرود. آن چیزیکه مردم عادی اسمش را عشق گذاشته اند شهوت است. اگر که کسی فقط عاشق چشم و ابرو وقد قامت باشد در اینصورت این عشقها باقی نمیماند. یک کمی که سن بالا میرود بکلی از بین میرود. حالا چرا با او میماند؟ برای اینکه با او عادت کرده وگرنه عشق دیگه نیست. مولانا در این باره میگوید:

(عشقهائی کز پی رنگی بود

این عشق نبود عاقبت ننگی بو)

مراو سرو چمن را بخاک راه نشاند

زمـانـه تـاقَصَـبِ زرکـشِ قبای تو بسـت

بخاک نشاندن یعنی یک کسی را از هستی ساقط کردن و بی خانمان کردن و روی خاک کوچه کشاندن. مجموعاً وقتیکه بخواهیم معنی بکنیم کنایه است از بیچاره و ناتوان کردن. حالا بخاک راه نشاندن من و سرو چمن یعنی, من که بخاک راه نشستم آمدم و سر کوی تو نشستم که تو دامن کشان گذر کنی و دامن تو بر سر منهم کشیده شود و این منم که بخاک ره نشسته ام. سرَو را بخاک راه نشاندن دو معنی دارد یکی اینکه وقتیکه آن را میکارند در خاک میکارند و یکی هم اینکه یعنی این سرویکه اینقدر به قد و قامت خودش می نازید, وقتیکه قد تو را دید, پست و ناتوان شد. اگر می بینید سرو در خاک نشسته و پا در گِل است و در گِل فرورفته برای اینست که خجالت میکشد از تو و تو سروی هستی که راه میروی. این مربوط به مصراع اول است.زمانه یعنی روزگار. قصب معانی مختلفی دارد. یکی از معانیی که اینجا صدق میکند کمر بند است نه هر کمربندی, کمر بندیکه از پارچه های حریر و بسیار لطیف و قیمتی میبافتند و نشانهای با ارزشی روی آن میدوختند و خانمها بکمر و آقایان بصورت شال بسر می بستند و در بیت بالا احتمالاً قصبی هست که بکمر میبستند. اینجا خواجه میخواهد ازلی بودن عشق را بیان کند. میگوید این روزگارتا این کمر بندِ حریرِ زربفت که با تارهای طلا را بافت, من را وابسطه عشق تو کرد. زمانه داشت این حریر را می بافت برای کمربند تو و از همان روز ازل من را وابسته کرد بعشق تو.

زکارما و دل غنچه صد گره بگشـود

نسیم صبح چو دل اندر پی هوای تو بست

موقع خواندن این بیت باید بگشود را بچسبانید به نسیم صبح. صد یعنی مقدار زیاد. گره بگشود در مورد غنچه یعنی باعث شکفته شدن عنچه شد. در مورد کار ما یعنی دل ما را از دلتنگی بیرون آورد. هوا یعنی اشتیاق و آرزو. غنچه گل نا شکفته است و با وزش باد ملایم صبحگاهی این غنچه گل سرخ شکفته میشود. شاعر دل گرفته خودش را تشبیه کرده به غنچه گل سرخ, این غنچه گلبرگهای قرمز دارد و سخت و فشرده است, دل خونین خواجه هم با رنگ سرخ خونین مانندش همینگونه گرفته, هنگامیکه نسیم صبحگاهی آن نرم باد ملایم بهاری از اشتیاق تو بسوی تو میوزید. در مسیرش بغنچه بر خورد و باعث شکفتن غنچه شد.

مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد

ولی چه سود که سررشته دررضای تو بست

بند تو یعنی بند اسارت تو و دوران چرخ اشاره به روزگار و مشیّت الهی است. سررشته یعنی اول رشته. دوستی رشته است بین عاشق و معشوق, یک سرش بدست عاشق و سر دیگرش بدست معشوق است. یکی از شعرا میگوید:

(من رشته محبت تو پاره میکنم شاید

که گره خورد بتو نزدیک تر شوم)

اینجا میگوید روزگار و مشیّت الهی من را راضی کرد که گرفتار بند اسیری عشق تو بشوم ولی شرطی دارد, شرطش اینست که سر رشته را داد بدست تو که اگر تو میخواهی آن را بکشی که من نزدیک تو بشوم ولی چه فایده که سر رشته را داد بدست تو برای اینکه نمیخواهی سر رشته را بکشی که من نزدیک تو بشوم و تا بحال اشاره ای و تمایلی نشان نداده ای که بخواهی سر رشته را بکشی. من هیچ شکوه و شکایتی ندارم که اسیر عشق تو هستم زیرا این تقدیر الهیست ولی فقط یک افسوس دارم که سرِ رشته در دست توست

چو نافه بر دل مسکین من گره مفکن

که عـهـد با سر زلـف گره گشـای تو بست

نافه همان کیسه است که زیر شکم آهوست که یک ماده سیاه رنگ بسیار خوشبو در آن جمع میشود و قبلاً در باره اش صحبت کردیم. چون رنگ این ماده خوشبو سیاه است بآن مُشک هم میگویند. حالا زلف یار هم مِشکیست و هم بسیار خوش بو ومُشگین است. آنهائیکه میخواهند آن مُشک را بگیرند زمانیکه این مُشک میرسد آهو را نا راحت میکند و میرود و خودش را به سنگی میمالد و این کیسه مُشکش پاره میشود و میریزد روی سنک. برای اینکه اینکار را نکند میروند و سر نافه را نخ می بندند وگره میزنند که خودشان هروقت که خواستند گره را باز کنند و مُشک را بر دارند بعد این خشک میشود و تبدیل به پودر میشود. حالا توجه باید کرد که گره مفکن در مصراع اول یعنی گره نزن مخالف با گره گشا در مصراع دوم آمده و این تضاد و مطابقه است در صنعت شعر. دل من عهد بسته میثاق بسته از روز ازل که معشوق تو باشد. جای دیگر میگوید:

(در ازل بست دلم با سرزلفت پیوند

تا ابد سر نکشد بر سر پیمان نرود)

دل من با سر زلف مِشگین و خوش بویت پیمان بسته و تو باین دلم گره نزن ای که زلف گره گشا داری. این گره ها که از زلفت باز میشود و بوی مُشک آهو میخواهد شکفته بشود و این بوی خوش را پراکنده کند. تو گره ها را از زلفت باز میکنی و این نافه مانند های گره زلف خودت عطرش را پراکنده میکنی, حالا گره بدل من نزن و آنها را بازکن

تو خود وصال دگر بودی ای نسیم وصال

خـطا نگرکه دل امـیـد در وفـای تو بست

وصال یعنی بمعشوق رسیدن. نسیم بوی خوش است. میگوید ای بوی وصال, بعضی چیزها خود وصال نیست, بوی وصال هست. آن امید هائیکه معشوق به عاشق میدهد, آن لبخندهاکه عاشق به معشوق میزنند, آن کرشمه هائیکه با چشم و ابرو به عاشق میکند, اینها همه نشانه اینست که یک روزی بوصالم خواهی رسید. این وصال نیست بلکه بوی وصال است و بوی وصال هم کم از خود وصال نیست, این هم وصال دیگری هست. من حتی با بوی وصال هم راضیم. ببین من چه خطائی کردم که امید بستم که تو با اشارتیکه میکنی وفادار هستی و روزی به وصال واقعی تو میرسم. من دلم را به بوی وصال خوش کردم. بعضی معشوقها هستند که هیچ بوی وصال را هم نشان نمیدهند. ولی وقتیکه بوی عشق و وصال را بجان عاشق رسانیدند عاشق را گرفتار میکنند و دیگه عاشق نمیرود. و هرچه بخواهند بیشتر ذجرش بدهند آن نشانه ها را بیشتر برایش مخابره میکنند.

زدست جور توگفتم زشهر خواهم رفت

بخنده گفت که حافظ برو که پای تو بست

خواجه نه اینکه بخواهد برود! میخواهد معشوقش را تحریک کند. میگوید من از دست این ظلم و ستم های تو از شیراز خواهم رفت. بخنده ایکه در اول مصراع دوم آمده در حقیقت یعنی خنده تمسخر آمیز و بسیار معنا دارد. که پای تو بست یعنی چه کسی پای تو را بسته. معشوقش گفت کسیکه پای تو را نبسته. ِیاد آور شعریست که سعدی به معشوقش گفت که تو نمیتوانی بروی و تو پایبند من هستی. من ظاهراً پای تو را نبستم ولی واقعاً پایت را بسته ام. سعدی هرشب با خودش میگوید این که نشد که فردا صبح که میشود میخواهم از خانه بیرون بروم وقتی یک پایم را بیرون میگذارم آن پای دیگرم از منزل بیرون نمی آمید و بپای اولی میگوید تو کجا داری میروی تو پایبندش هستی:

(هرشب اندیشه دیگر کنم و رای دگر

که من از دست تو فردا بروم جای دگر)

(بامدادان که برون مینهم ازمنزل پای

حسن عهدم نگذارد که نهم پای دگر)

نمیتوانم پای دگرم را از منزل بیروم بگذارم. پیامشان اینست که اگر پیمان بستی باید وفادار باشی. اگر که عاشق هستی و راست میگوئی بایستی بجور و ستم بسازی. اگر که میخواهی که معنویّت پیدا کنی, راه معنویّت دشوار است و پر از رنج و مشقّت هست و باید در این را بمانی و خارج نشوی و ثابت قدم باشی و وفای بعهد داشته باشی نه اینکه این بیت ها را بخوانی و بگوئی چقدر حافظ قشنگ شعر میگوید و از آن بگذری. باید آنچه را او میخواهد بگوئیم و بگیریم و پای بند عهد و وفای خودمان باشیم.

پایان غزل شماره 32

Loading