33- خلوت‌گزیده را به تماشا چه حاجت است؟

خلوت‌گزیده را به تماشا چه حاجت است؟
چون کوی یار هست، به صحرا چه حاجت است؟

جانا! به حاجتی که تو را هست با خدا،
کاخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است؟

ای پادشاه حسن! خدا را، بسوختیم…
آخر سؤال کن که گدا را چه حاجت است؟

ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیست،
در حضرت کریم، تمنا چه حاجت است؟

محتاج قصه نیست، گرت قصد خون ماست،
چون رخت از آنِ تست، به یغما چه حاجت است؟

جام جهان‌نماست ضمیر منیر دوست،
اظهار احتیاج، در آنجا چه حاجت است؟

آن شد که بار منت ملّاح می‌کشید،
گوهر چو دست داد، به دریا چه حاجت است؟

ای عاشق گدا! چو لب روح‌بخش یار،
می‌داندت وظیفه، تقاضا چه حاجت است؟

ای مدّعی برو، که مرا با تو کار نیست،
احباب حاضرند، به عِدا چه حاجت است؟

حافظ! تو ختم کن، که هنر خود عیان شود،
با مدّعی نزاع و محاکا چه حاجت است؟

تفسیر

غزلیّات حافظ بر سه نوع هستند. غزلیااتیکه تمام ابیاتش عرفانیست. دسته دوم غزلیاتی هستند که اصلاً عرفانی نیستند. دسته سوم غزلیاتی هستند که بعضی از ابیاتش عرفانیست و بعضی دیگر عرفانی نیست, منجمله این غزل. انتظار نداشته باشید که تمام ابیاتش عرفانی باشد

خلوت گزیده را بتماشا چه حاجتست

چون کوی دوست هست بصحرا چه حاجت است

آن کسانیکه خلوت میگزینند کسانی هستند که برای منظه ساختن و پاک ساختن وجود خودشان از خواهش های نا روا دوری میگزینند, کم میخورند و کم میخوابند, کم سخن میگویند و با هر کسی سخن نمیگویند. کلمه تماشا وقتی در اینجا میآید برعکس خلوت گزیدن است. یعنی برای گردش کردن و دل گشوده شدن است, تماشا کردن یعنی بگردش رفتن. در مصراع دوم کلمه صحرا, آنچه که غربیها بخصوص آمریکائیها آنچه که صحرا میشناسند یک بیابان خشکِ سوزانِ ریگ دارِ بی آب و علف است. ولی آچه که در ایران هست برعکس است. صحرا بیک زمینِ و دشت پهناورِ سر سبز گفته میشود. کوی دوست اگر که معشوق این جهانی باشد محله ایست که معشوق آنجا زندگی میکند ولی اگر که معشوق, معشوق ازلی و نور حقیقت باشد یعنی پیشگاه آن نور حقیقت. با توجه به مقدمه بالا خواجه میگوید آن کسیکه در خلوت نشینیها چنان ارتباطی با مبدأ آفرینش دارد و چنان لذتی دارد می برد و چنان غرق و پر از غرور و شادی هست که نیازی به رفتن به صحرا برای گردش و دلگشائی ندارد. در همان گوشه ای که انزوا گزیده بحد اکثر دلگشودگی هست. البته برای هر کسی میّسر نیست. این برای کسی هست که بتواند گاهی آن خلوت گزینی را بکند. این خلوت گزینی به عربی مراقبه است و مراقبه یعنی مدیتیاشن است و مدیتیایشن طولانی است که 40 روز ادامه دارد و طول میکشد و بآن چله هم میگویند. در این مدت چهل روز ارتباطی را با مبدأ آفرینش بر قرار کردن و قطع نکردن یک کار آسانی نیست بنابر این کار هرکسی نیست حالا اگر کسی دارد این کار را میکند و در این مسیر هست, خواجه میگوید بقدری غرق شادی و سرور است و دارد لذت معنوی می برد که نیازی بگشتن دشت و صحرا و گردش و تماشا ندارد. سعدی در همین زمینه میگوید که:

(ابنای روزگار به صحرا روند و باغ

صحرا وباغ زنده دلان کوی دلبر است)

ابنا جمع ابن است و یعنی پسر و ابنا یعنی پسران. ولی وقتی گفته میشود ابنا یعنی مردم و هیچ ارتباطی با پسران روزگار ندارد. یعنی آنهائیکه دل مرده نیستند و آن انسانهای کامل راستین کوی دلبر برایشان از هر صحرا و دشت و چمن زاری نشاط آور تر است. حالا اگر معشوق, معشوق جهانی باشد وقتی عاشق بکوی معشوق میرود چنان حالتی باو دست میدهد که معشوق را نمی بیند و همینکه در و دیوار کوی معشوق را می بیند ضربان قلبش بالا میرود. چنان حالی و شور و وضعی باو دست میدهد که دیگر نیازی نیست که بکوه و دشت سبز و صحرا برای خوشگذرانی برود. اگر هم معشوق ازلی و خداوند باشد وقتیکه در محضر او هستند,قلبشان متوجه او هست آنوقت حاجتی و نیازی بگردش کردن و دل باز شدن نداره درست است که ما انسانها دلتنگ میشویم و دلتنگی هم باید کاری بکنیم که دل گشادگی بما دست بده اما دلگشادگی وقتیکه بباغ و چمن و صحرا میرویم بما دست میدهد و برای بعضی هم این حالتها ممکن است که در موقعیتی قرار بگیریم که بدون اینکه بچمن و باغ و صحرا برویم بما دست بدهد و آنوقت است که ارتباط با معشوق ازلی برای مدت کوتاهی دست میدهد. این واقعاً یک هنر است که کسی بتواند آن ارتباط را به وجود بیاورد. یعنی بهیچ چیز دیگری توجه نداشته باشیم و این مراقبه واقعی همین است.

جانا بحاجتی که ترا هست با خدا

کاخر دمی بپرس که ما را چه حاجتست

این چه حاجت ها, اینها همه نیاز یا نیازمندیست است. حاجت عربیست و در فارسی میگوئیم نیاز و نیاز مندی. اینجا دیگه معلوم است که بهیچ عنوان عرفانی نیست. جانا یعنی ای کسیکه از جان دوست ترت دارم بحاجتی, به نیازی که تو بخدای خودت داری قسمت میدهم که یک لحظه هم از من بپرسی که نیاز من چیست. تو درست است که حاجتی داری و میخواهی خدا حاجت تو را دوا کند, من هم حاجتی دارم.این حاجت توجه و عنایت است حد اقل یک گوشه چشمی که بمن داشته باشی. اگر نمیخواهی حاجت من را روا کنی لا اقل از من بپرس چه حاجتی داری! بگذار من بگویم تو روا نکن. تو بمن اجازه بده من حرفم را بزنم و از درون خودم بیرون بیاورم تا یک کمی راحت تر بشوم

ای پـادشـاه حسن خـدا را بسوختیم

آخر سوال کن که گدا را چه حاجتست

باز هم می بینیم که عرفانی نیست. پادشاه حسن یعنس سلطان زیبا رویان یعنی کسیکه در زیبا روئی و حسن جمال از همه زیبا تر. حسن یعنی زیبائی و جمال پادشاه حسن یعنی آنکه می آفریند همه زیبائیها را. خدا را بسوختیم یعنی در آتش عشق تو سوختیم نه اینکه ما خدا را سوزانده باشیم. یعنی تورا خدا توجه کن ما در آتش عشق تو سوختیم ای معشوقیکه از جان بیشتر تو را دوست دارم. وقتیکه میگوید پادشاه در مصراع اول, در مصراع دوم متضادش گدا را میآورد. این تضاد و مطابقه است از صنایع شعری. در مصراع اول میگوید ای معشوق تو پادشاه زیبائی هستی ولی من گدا هستم. آخر بپرس ببین گدا هم چه حاجتی دارد! ای کسیکه از زیبائی عالم, پادشاه و وزیرهستی, یک توجهی هم بمن گدا بکن و از من بپرس که من چه نیازی دارم. من فقط توجه تو را میخواهم و همین نیاز من است. بیت بعد عرفانیست

ارباب حاجتیم و زبان سوال نیست

در حضـرت کـریم تمنّاچـه حاجتست

 رباب جمع رب است و رب یعنی خداوند و ارباب یعنی خداوندان و صاحبان. یکی از معانی رب صاحب است و همیشه خدا نیست. سابق بر این میگفتند ” رژیم ارباب رعیّتی هست” یعنی آن مالک را میگفتند ارباب و آن کارگرانش را میگفتند رعیّت. ارباب حاجتیم یعنی نیازمندیم. زبان سوال نیست یعنی روی بیان کردنش را نداریم. سوال اینجا بمعنای پرسش نیست. سوال دو معنی دارد یکی پرش و یکی هم گدائی کردن حتی گدا را میگویند سائل. در مصراع دوم کریم یعنی بخشنده و یکی از اسامی خداوند کریم است. این بخشنده دو لحاظ است یکی نعمت می بخشد و یکی گناهان را می بخشد. حضرت یعنی پیشگاه و آستانه. حالا وقتیکه در پیشگاه کریم و یک بخشنده هستیم, چه احتیاج به گدائی کردن داریم. وقتی کسی چیزی از خدا میخواهد که خودش را در برابر خداوند حس نکند. وقتیکه حس بکند آنوقت حضور قلب دارد یعنی قلبش در پیشگاه خداوند حضور دارد آنوقت احتیاج به گدائی کردن و سوال نیست چون خداوند خودش میداند که تو چه نیازی داری و اگر صلاحت باشد خداوند بموقع خودش برایت مهیا خواهد کرد اگر صلاحیّتش را داشته باشی. عرفا از این لحاظ دو گروه هستند. یک عده میگویند ما در پیشگاه خداوند دعا نمیکنیم چون وقتی که در پیشگاه خداوند هستیم خداوند از همه چیز ما با خبر است بنا براین ما دعا نمیکنیم. گروه دیگر میگویند که باید دعا کنیم برای اینکه این دعا کردن ارتباط بر قرار میکند و این ارتباط برقرار کردن خودش بسیار مهم است. اما در اینجا یک چیزی هست که بطنز گفته شده ولی طنزی هست که حقیقت هم درش هست. بعضی ها میگویند که ما با خدا ارتباط بر قرار میکنیم با صفای دل و دعا هم میکنیم ولی چرا خدا دیر بما جواب میدهد؟ جوابش اینست که خدا شما را دوست دارد. میگوید این چه دوست داشتنی که دیر جواب من را بدهد. جواب اینکه شما صحنه ای در نظر بیاورید که یک کسی در منزل شما را میزند و شما درب را باز میکنید و میپرسید چه میخواهی. میگوید که من گدا هستم. شما می بینید عجب گدای خوش مشرب و چه انسان خوبیست. شما با او وارد صحبت میشوید و دوست دارید مرتب با و صحبت کنید و او را معطل میکنید و از حرف زدن با او لذت می برید. اگر می بینید خداوند بشما دیر جواب میدهد بدانید که شما را دوست دارد

محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست

چون رخت از آن تُست بیغما چه حاجتست

قصه در ظاهر یعنی داستان گفتن که در اینجامعنی نمیدهد. قصه یک معنای دیگری دارد بمعنی شکایت که در اینجا صادق است. محتاج قصه نیست یعنی محتاج شکایت نیست

گرت قصد خون ماست, سابق بر این وقتی کسی از نزدیکان شاه شکایت داشت دست رسی به شاه نداشت که بنزد او رود و شکایتش را بعرض برساند. میامدند خیلی مختصر شکایت خودشان را روی یک تیکه مقوا می نوشتند و این مقوا را سر یک چوب می بستند و بعد میامدند پشت دیوار قصر و این چوب را بلند میکردند و میگفتند قصه رفع کردن, رفع یعنی ارتفاع و بلندی, شاه از داخل قصر میدید و بغلامان خودش میگفت او را بداخل راه میدادند. این از اینجا آمده. در مصراع دوم رخت معمولاً عوام با لباس میگفتند ولی در سابق همه لوازم و اسباب خانه را رخت میگفتند. یغما کردن یعنی چپاول کردن و غارت کردن. میگوید ای خدا هرچه من دارم از آن تُست و تمام رخت و وسائل زندگیم از آن تست. چه احتیاجی داری که تو اینها را یغما و چپاول کنی. یغما و چپاول میکنند برای چیزهائیکه مال خودشان نیست وقتیکه مال خودشان است که دیگر یغما کردن و غارت کردن ندارد

جام جهان نماست ضمیر منیر دوست

اظهار احتیاج خود آنجا چه حاجتست

ضمیر, آن دل انسان کامل است. منیر یعنی نورانی. درون دلِ یک انسانِ بحقیقت رسیده پُر از نور حقیقت است و ضمیرش منیر و نورانیست مثل جام جهان نماست که در افسانه است که جمشید داشت و همه جهان را در آن جام میدید که البته افسانه است. سنائی غزلی اولین شاعر قرن ششم میگوید این جام جهان نمای واقعی دل خودش است و همه چیز در آن نشان داده میشدست. تو هم میتوانی این جام جم را داشته باشی, ولی اول باید دل خودت را پاک کنی بعد بدل خودت نگاه کنی و آنوقت میتوانی همه چیز را ببینی

آن شد که بار منّت ملّاح بُردمـی

گوهر چو دست داد بدریا چه حاجتست

کلمه شد یعنی رفت. میگوید آن زمانیکه من بار منّت ملاح را میکشیدم گذشت. دیگه منتش را نمیکشم. ملاح یعنی کشتی ران. حالا دیگه من مروارید های خودم را دارم و دیگر بار منت ملاح را نمیکشم. این انسان بحقیقت رسیده است.

ای عاشق گدا چو لبِ روح بخش یار

مـیـداندت وظیفه تقاضا چه حاجتست

وظیفه یعنی مقرری ماهیانه و مستمری, این وجهی بود که بامر پادشاه به کسی داده میشد. لب روح بخش یار یعنی لب یار را که آدم می بوسد بآدم روح می بخشد. دل مرده را زنده میکند. این لب یار خودش وظیفه معیّن کرده بطور مستمری بوسه بمن برسد. چه کسی این مقرر را کرده؟ خود لب. خود لب این مستمری را معین کرده که مرتب بمن برسد در اینصورت من لازم نیست که هی از او تقاضای بوسه کنم

ای مدّعی برو که مرا با تـو کار نیست

احباب حاضرند باعدا چه حاجتست

مدعی یعنی ادعا کننده پوج تو خالی یاوه گو. احباب جمع حبیب است و حبیب یعنی دوست و احباب یعنی دوستان. اعدا جمع عدوّ است و عدو یعنی دشمن حافظ احباب و اعدا را مخالف هم آورده که یک صنعت شاعریست. میگوید ای مدعی پُر سر و صدای یاوه گوی تو خالی برو پی کارت من دیگه با تو کاری ندارم. دوستان راستین من وجود دارند و من احتیاجی به دشمنان ندارم. این دشمن همان مدعی است در مصراع اول آمده. دوستان, انسانهای کامل و انسانهای روشن ضمیر, انسانهای بحقیقت رسیده و با معرفت و معنویت حاضرند تو برو پی کارت ای مدّعی یاوه گو

حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود

با مدّعی نزاع و محاکا چه حاجتست

مدّعی همان مدعی در بیت بالاست و همیشه پُرند در جامعه ما که پِر از ادعا و خالی از هر دانشی هستند. هرچه هنر و دانش آنها کمتر ادعای آنها بیشتر. میگوید: حافظ تو ختم کن و بس است دیگر و غزل را بآخر برسان که هنر خود عیان شود, هنر در اینجا بمعنی آرت نیست و بمعنی فظیلت و برتریست. این بر تری و فضیلت خودش خودش را نشان میدهد مثل مُشکی هست که خود ببوید و نیازی به تعریف افراد ندارد تو دیگه بس کن زیرا نزاع کردن با آدمهای تو خالی نزاع کردن و محاکا کردن ( محاکا از کلمه حکایت است و در اینجا بمعنی نزاع کردن و دعواست) نیازی نیست. ای حافظ همین جا سخنت را تمام کن.

پایان غزل شماره33

Loading