بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است،
بیار باده، که بنیاد عمر بر باد است
غلام همّت آنم که زیر چرخ کبود،
ز هرچه رنگ تعلّق پذیرد، آزاد است
چه گویمت؟ که به میخانه دوش مست و خراب،
سروش عالم غیبم چه مژدهها داد است
که ای بلندنظر! شاهباز سِدرهنشین،
نشیمن تو نه این کنج محنتآباد است
تو را ز گنبد عرش میزنند صفیر،
ندانمت که در این دامگه چه افتاد است
نصیحتی کنمت، یاد گیر و در عمل آر،
که این حدیث ز پیر طریقتام یاد است
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد،
که این لطیفهٔ عشقم ز رهروی یاد است
رضا بداده بده، وز جبین گره بگشای،
که بر من و تو، در اختیار نگشاد است
مجو درستی عهد از جهان سستنهاد،
که این عجوز، عروس هزار داماد است
نشان عهد وفا نیست در تبسّم گل،
بنال، بلبل بیدل! که جا فریاد است
حسد چه میبری، ای سُستنظم، بر حافظ؟
قبول خاطر و لطف سخن، خدا داد است
تفسیر:
بیا که قصر اَمَل سخت سُست بنیاد است
بیار باده که بنیاد عمر بر باد است
اَمَل بمعنی آرزوست و قصر اَمَل یعنی کاخ آرزومانند. این اضافه تشبیهیست میتوانیم بگوئیم آرزوی کاخ مانند. اینقدر آرزوهای ما بلند است و دور دست و دست نیافتنیست که میتوانیم بگوئیم یک کاخ بلند وعظیمیست و هیچ وقت ان را بدست نمی آریم. یعنی آرزو را با خودمان تعدیل نمیکنیم که با خودمان بگوئیم بسیار خب من آرزو دارم تا چه حد. حدّی برایش قائل نیستیم. مولانا میگوید:
(ز خدا میخوای لیک اندازه خواه
ور نتابد کوه را یک برگ کاه)
ور نتابد یعنی نمیتواند استقامت کند. اگر یک کوهی را بگذارند روی کاه نابود میشود. برگ کاهی را در نظر بیاورید که خواستار یک کوه است. و ما آدمها کاههائی هستیم که کوه را آرزو میکنیم. بخاطر همین است که همیشه در تشویش و استرابیم که چرا نرسیدیم بآن کوه و حالا هی تلاش و تلاش و در خستگی بسر می بریم میخواهیم بهر قیمتی شده برسیم بآن کاخ آرزو و یا کوه. توجه اینکه در مصراع اول خواجه میگوید “بیا ” به کی میگوید بیا؟ بساقی میگوید بیا. در هردو مصراع میگوید بنیاد, هردو یک جور نوشته و تلفظ میشود که جناس است. بیا در مصراع اول با بیار در مصراع دوم باز هم جناس است. باین میگویند جناس مضاعف یعنی کلمه دوم یک چیزی اضافه دارد. کلمه باد و باده در مصراع دوم هم جناس مضاعف هستند پس این هم جناس مضاعف است. این ها همه جزو صنایع شعریست. خواجه میگوید که این عمر بسیار سست و بی ثبات است و آدمی بهتر است که در عالم مستی از عشق و نه مستی ازآب انگوری زندگی کند و در آن مستی از خودش بیخود شود و در بی خبری بزندگی ادامه بدهد. بیخبری نه نادانی و غفلت, بی خبری از آن گرفتاریهای زندگی که دست ما نیست ولی در انتظارمان هم هست. چه خوب است که خبر نداشته باشیم. اگر خبر داشتیم که آینده ما چه خواهد شد و چه اتفاقات نا گواری برای ما خواهد افتاد یک لحظه نمیتوانستیم زندگی کنیم پس این بی خبری چقدر خوب است. آن باده عشق است که ما را بی خبر میکند ای ساقی که باده عشق حقیقت در کام جان وجود افراد میریزی, بیا و آن باده را بریز بوجود ما و ما را از آینده بی خبر کن که لحظه ای آرامش پیدا بگنیم. کاخ آرزوهائیکه انسان در زندگی برای خودش بنا میکند آن هم بنیادش متزلزل است خیلی متزلزل است مثل کاخیست که روی باد ساخته شده باشد. حالا که همه چیز این دنیا ناپایدار است و متزلزله بیائید و غم هست و نیست و غم کم و زیاد را و غم بود و نبود را نخوریم. کوشش و تلاش کنیم تا آنجا که میتوانیم و آنچه که حاصل کوشش ما هست را بپذیریم نه اینکه باز هم شکوه که من اینهمه کوشش کردم باید بیشتر بدست میآوردم. این بود و نبود است و این توقعات بیهوده است و این مقایسه هاست و چشم و همچشمی هاست که ما را نا آرام میکند. حافظ و مولانا اگر دقت بکنید در دیوان حافظ و در پیش دفتر مولانا اینها همه درس روانشناسیس و درس بدست آوردن آرامش است. در جای دیگر میگوید:
(جائیکه تخت و مسند جم میرود بباد
گر غم خوریم خوش نبود به کُه می خوریم)
جمشید چه تخت و بارگاه پر عظمتی داشت ولی پس از زمان کمی همه آن عظمت بباد رفت و در مصراع دوم میگوید بجای غم و غصه خوردن بیائیم و از می عشق الهی نوش کنیم. جای دیگر میگوید:
(غم دنیای دنی چند خوری باده بخور
حیف باشد دل دانا که مشوش باشد)
کلمه دنی یعنی پست. اصلاً کلمه دنیا از روی دنی ساخته شده یعنی پست. میگوید تو آدم دانائی هستی و حیف باشد دل دانا در تشویش باشد.
غـلام همـت آنـم که زیر چرخ کبـود
زهرچه رنگ تعلق پذیرد آزاداست
همت بمعنی اراده قویست عزم قوی بلند نظری آزاد اندیشی. چرخ کبود کنایه از این آسمان آبی رنگ است. زیر چرخ کبود یعنی این دنیای خاکی. رنگ تعلق پذیرد یعنی علاقمند شود بچیزهائیکه غیر ضروری و فساد آفرین است. هرچه که این رنگ تعلق و دلبستگیهای غیر ضروریِ فساد آفرین را از خودش بگیرد و پس بزند, آن کیست؟ خواجه میگویئ اگر او را پیدا کردی من غلام او هستم. من بنده کسی هستم که بتواند تمام چیزهای غیر ضروری فساد آفرین را از خودش دور کند و دور نگه دارد. در نظر بگیرید یک نفر هست بسیار کوشنده و خیلی خوب کار میکند, بجامعه خدمت میکند, مخترع هست و مبتکر و سازنده هست, آموزنده هست و همه اینها دارد خدمت میکند و زحمت میکشد. این بدنبال آن چیزهای غیر ضروری نیست بلکه این اخترائی را که میکند و این خدمتی را که دارد میکند, این را میخواهد و لذتش توی این کاریست که دارد انجام میده. یک پزشک وقتیکه یک بیمارش را شفا میدهد و بهبود می بخشد برایش بزرگترین لذتهاست. هرچقدر مال دنیا باو بدهند آن اندازه لذت برایش ندارد.اگر قرار است چیزهای غیر ضروری فساد آفرین نا آرامی بیاورد, پس ترک اینها آرامش میآورد. اگر میخواهید آرامش داشته باشید از چیزهای غیر ضروری فساد آفرین دوری کنید.
چگویمت که بمیخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژده ها دادست
سروش در اصطلاح یک فرشته ایست که صدایش را آدم میشنود ولی خودش را نمی بیند. این پیام آور است همان چیزیکه مولانا میگوید بمن الهام میشود یعنی میرسد بوجود و مغز من. آن را در فارسی سروش مینامند. در مورد چگویمت, چه موقع میگوئیم چه گویمت؟ وقتیکه میخواهیم حرف اصلیمان را بعد از این بزنیم. حالا این میخانه, میخانه عشق است. آنجائیکه شراب عشق به جام وجود اشخاص ریخته میشود و مست و از خودشان بیخود میکند و خرابشان میکند. چه چیز را در وجودشان خراب میکند؟ تکبر خود پسندی کینه حسادت انتقام زیاده خواهی, این باده عشق اینها را خراب میکند. اینست که آن میکده را میگویند خرابات جائی که چیزهای ناپسند بشری خراب میشود. دانه بدانه آنچیزهائیکه خراب میشود, صفات حقیقتی جایگزین آنها میشود و صفات نیکوئی جانشین آنها میشود. یک استحاله است و از یک حالتی به حالت دیگری بیرون میآید. حالا چه مژده ها دادست و آن سروش چی گفته؟ این میخانه عشق الهی کجاست؟ این میخانه عشق الهی کنج خانه شماست. هیچ جای خاصی ندارد جائست که شما آن حالت را در خودتان پیدا کنید. در آتشکده زردشت است یا در کنیساست و یا در کلیساست و یا در مسجد است و یا در دیر صومعه است؟ در کجاست؟ در دل شماست وگرنه همه اینها یکیست اگر که به آتش کده مغان بروید بشرط اینکه دنبال حقیقت باشید در آنجا شما حقیقت را خواهید دید.
(در خرابات مغان نور خدا می بینم
این عجب بین که چه نوری زکجا می بینم)
در بیت مورد تفسیر مصراع دوم گفته بود که سروش بمن مژده ها دادست. این مژده سروش در بیت بعدیست.
که ای بلند نظـر شاهـباز سِدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محـنـت آبادست
ای بلند نظر یعنی ای کسیکه نظر به سوی اوج داری و نظر به یک جهان بر تری داری و نظر به یک زندگی بهتری از نظر معنویت داری و ای کسیکه مثل یک شاهباز هستی شاهباز یک مرغ است و مرغ باید روی شاخه درخت بنشیند. در افسانه ها آمده است که در بلند آسمان یک درختیست بنام سدره و این شاهباز روی شاخه این درخت سدره نشسته. میگوید جایگاه تو اینست که روی آن شاخه درخت سدره بنشینی! چه شده که در کنج این محنت آباد و این دنیای خاکی که همه اش محنت و رنج است چرا اینجا افتاده ای و باین چسبیدی؟ نشیمن تو یعنی جایگاه نشستن تو نه کنج این محنت آباد است. باز ادامه میدهد:
تو را ز گـنگره عرش میزنند صفـیـر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست
عرش کجاست؟ عرش آن آسمان برین است. عرش جائی نیست که کسی بتواند تعریفش بکند و عرش چیزی نیست که یک فضا نورد بتواند آن نهایت آخرش هم با تکنالوژی بتواند اورا برساند. عرش یک سمبولیک است یعنی جهان آرامش و یا جهان برین. تو را از آن کنگره عرش, کنگره آن چینهای منظمیست که بالای سر دیوار کاخها در سابق میگذاشتند. در نظر بگیرید که یک قصری دارای این کنگره هاست که در عالم برین هست و از آنجا دارند تو را صدا میکنند از آن جهان پر از آرامش دارند تو را صدا میکنند. صفیر زدن یعنی پرندگان را وقتی میخواهند شکارچیان صدا کنند ادای جفت پرنده را از خودش در میآورد و تقلید میکنند و پرنده خیال میکند که جفتش هست که دارد صدایش میکند. کم کم نزدیک و نزدیکتر میآید آنوقت شکارچی او را صید میکند. میگوید از آن کنگره عالم برین دارند بتو صفیر میزنند که بیا ای شاهبازیکه باید اینجا باشی و حالا افتاده ای در این دنیای خاکی, برگرد بیا اینجا. تو اینجائی که هستی در دام هستی, همه اینطور نیستند. خواجه دارد این را میگوید برای کسانیکه واقعاً در دام افتاده اند, در دام مادیات غیر ضروری افتاده اند. در دام آرزوهای دست نیافتنی افتاده اند. در دام آن مقامها و منصب ها ثروتها که بدون رنج بدست میاید افتاده اند برای آنها دارد میگوید. اینها غلام و بنده و نوکر آن پول هستند. در سابق که نوکر و بنده داشتند, این ارباب جلو جلو راه میرفت و نوکره پشت سرش. حالا در اینجا بر عکس شده آن ارباب که پول است که جاه ومنصب دارد جلو جلو میرود و یک عده ای مثل نوکر پشت سرش میدوند که بروند و بهش برسند هرچه زود تر, رقابت هم میکنند که زودتر برسند. این بدام افتاده
نصـیحتی کنـمت یاد گیر و در عـمـل آر
که این حدیث زپیر طریقتم یادست
طریقت یعنی آن راه حقیقت. پیر آن راهنما و مرشد است. بمن گفت و منهم بتو میگویم این یک لطیفه ایست. لطیفه یعنی چیزیکه دَرکش احتیاج به فکر کردن دارد, احتیاج به عمق رفتن دارد زود درک نمیشود. لطیفه عشق است. از ره روی که راه حقیقت را گرفته بود و میرفت من پندی شنیدم و میخواهم این پند را بتو بدهم بلکه تو را کمک کند. چه پندی داده؟ در بیت بعدی
غـم جهـان مخـور و پـنـد من مبر از یاد
که این لطیفه عشقم زِ رَهروی یادست
رضـا بـداده بده وز جـبـیـن گره بگشـای
که بر من و تو درِ اخـتـیار نگشادست
رضا بداده بده یعنی نهایت کوششت را بکن و زحمتت را بکش, هرچه که بدستت آمد راضی باش یعنی در دلت هم احساس شکایت مکن. جبین یعنی پیشانی, این گره را از پیشانیت باز کن اینقدر اخم نکن, چرا اینطور شد و چرا آنطورهائیکه من میخواستم نشد, حق زحمتهای من داده نشد, مزد من بیشتر بود و بمن کمتر داده شد خودت را داری اذیت میکنی. بر من و تو در اختیار نگشادست. این اختیار معنی دارد منظورش اختیار مطلق است یعنی اختیار ناب و مطلق. ما اختیار داریم که کار بکنیم و یا نکنیم. اختیار داریم که زحمت بکشیم و یا نکشیم. سواد بیاموزیم و یا نیا موزیم فن و هنر یاد بگیریم یا نگیریم. اختیار داریم ولی اختیار مطلق نداریم. اختیار رسیدن بآن چیزیکه میخواهیم نداریم. آنوقت دیگه از دست ما خارج است ما یک آفریده ایم و آن آفریدگار بما اختیاراتی داده و ما در حد آن اختیارات با مراجعه به عقل و خرد و بینش خودمان داریم کار میکنیم و داریم بجلو میرویم و اختیار مطلق نداریم که بهرچه میخواهیم برسیم. اگر که عاشق حقیقت هستی, آنچه که مبدأ حقیقت بتو داده قبول کن بعد از کوششت
(عاشقان را بر سرخود حکم نیست
هرچه فرمان تو باشد آن کنم)
اگر که عاشق حقیقت هستی هرچه که بتو داد قبول کن. فرمان اینست
مجـو درستی عـهـد از جهان سست نهاد
که این عجوز عروس هزار داماد ست
درستی عهد یعنی محکمی پیمان. این دنیائی که قرار شد بر باد استوار و سُست باشد دیگه چه عهد و پیمانی محکمی میخواهی درش پیدا بکنی. عجوز یعنی یک پیرزن. این دنیا را تشبیه میکند به یک پیر زن برای اینکه این دنیا قدمتش خیلی خیلی زیاد است. میگوید تو این عجوز را میخواهی؟ میگوید این عروس هزار داماد است و بتو فقط دست نمیدهد برای اینکه این عجوز عروس هزار داماد است. بخواه ولی اندازه بخواه. کتابی هست بنام لطایفالحکمه یعنی زیبائیهای دانش. در این کتاب نوشته شده که به عیسی دنیا را نشان دادند که دنیا اینست کل دنیا را بصورت یک پیر زن عجوزکه زر و زیورهای فراوان و زرق و رقهای دنیا را بخودش آویزان کرده بود و به عیسا گفتند دنیا اینست. تو از این پیر زن بپرس که چند تا شوهر کردی؟ گفت شماره ندانم. پرسید که آیا تو را طلاق دادند و یا مردند؟ گفت همه را کشتم. سعدی میگوید
(نه لایق بود عشق را دلبری
که هر بامدادش بود شوهری)
این دلبری که میگوید هر بامداش شوهری داره به چه عشق میورزی بهش. نمیخواهم بگویم این دنیا را دوست نداشته باشید. در این دنیا زندگی میکنیم باید این دنیا را دوست داشته باشیم وگرنه این چه زندگیست که یک عمر جائی را که دوست نداریم زندگی کنیم. دوست داشته باشیم ولی نه مثل اینکه خدا را می پرستیم و آنقدر حرص نزنیم. اگر بیشتر میخواهیم برویم و بیشتر هنر بیاموزیم. اگر بیشتر میخواهیم برویم و بیشتر تخصص بیاموزیم و معنویت و عرفان بدست بیاوریم
نـشـان عـهــد وفا نیست در تبسم گـل
بـنال بلبل بیدل که جای فـریادست
تبسم گل یعنی شکفتن یعنی گل تبسم کرده و میخندد. ای بلبل که عاشق گل سرخ هستی درست است که این گل شکفته و دارد خنده میکند ولی این گل همین پنج روزو شش باشد بقول سعدی. این پنج و شش روزی عمر بیشتر ندارد برای چی اینطور بهش نگاه میکنی, ببویش و لذت ببر از رنگ زیبایش وازشکل زیبایش و ازش بهرهمند بشو ولی دل باو نبند که همیشه این گل بماند. این گل میرود پس در همین لحظه ازش لذت ببر و در یک لحظه با او زندگی کن. کی گفته که گل سرخ که زیباست همیشه باید با من باشد؟ حالا که اینجور نیست تا هست لذتش را ببر. ای بلبل بی دل یعنی بلبلی که دلش را از دست داده و عاشق شده ناله کن که جای فریاد است. یک جای دیگر میگوید:
(فکر بلبل همه آنست که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش)
گل در فکر اینست که چجوری این بلبل را بیازارش و چگونه او را اذیت کند و چجوری عشوه کند در کارش
حسد چه میبری ای سُست نظم بر حافظ
قبول خاطر ولطف سخن خدا دادست
در زمان حافظ نا شعرائی بودند که بر حافظ حسادت میکردند و شعر های بسیار سُست می سرودند که اصلا شباهتی بشعر نمیداشت و باو تحمتهای زیادی میزدند و در باره او بد و بی را میگفتند که خواجه از دین خارج شده و باید او را کُشت و حتی رفتند و از مراجع تقلید فتوا گرفتند که او را بکشند و او را شخصی بنام زیدالدین تایبدی که از عرفای بسیار بسیاراصیل و درست بود و در سر راهش از فارس میگذشته که بمکه برود, این را شنید و او را نجات داد چون او را میشناخت. این شعرای نا شاعر میرفتند نزد حکام و بد گوئی میکردند و حسادت میکردند. حالا حافظ باین شاعران میگوید: ای سست نظم (سُست نظم یعنی ای کسیکه شعر های سُست نظم میگوئی برای چه بمن حسادت میکنی؟ مقبول خاطر مردم شدن, زیبائی و لطف سخن تر و تاز, سخن خدا دادیست و خدا بمن داده ولی بتو نداده و هرچه حسادت بکنی بتو داده نمیشود
پایان غزل شماره 36