بملازمـان سلطان که رسانـد این دعا را که بشکر پادشاهی ز نظر مران گدا را
ز رقیب دیو سیزت بخدای خود پناهم مگر آن شهاب ثاقب مددی دهـد خدا را
مـژه سیـاهـت ار کـرد بـخـون مـا اشارت ز فریب او بیاندیش و غلط مکن نگار را
دل عالمی بسوزی چـو عذار بر فروزی تو از این چه سود داری که نمیکنی مدارا
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی بـه پــیـام آشنـایـان بــنــوازد آشنــا را
چه قیا متست جانا که بعاشقان نمودی دل و جان فـدای رویت بـنـما عِذار مـا را
بخدا که جرعه ده تو به حافظ سحر خیز
که دعای صبحگاهی اثری کند شما را
تفسیر
در این غزل مقداری از سخنان عارفانه بیرون بیائیم و بعاشقانه دنزدیک بشویم. این غزل یکی از غزل های عاشقانه خواجه است. ممکن است یک عده همه غزلهای خواجه را در یک ردیف بحساب بیاورند ولی اینطور نیست و بعظی از غزلها خواجه کاملاً عارفانه است و بعضی از آنها کاملاً عاشقانه است. و بعضی از غزلهایش رندانه است یعنی یکی برود و از دورویان و منافقین را سرزنش بکند. هر کدام جای خودش را دارد. این غزلی که مورد تفسیر ما هست نه تصویر عارفانه دارد و نه برابری و ستیزه بریاکارانی که در تمامِ زندگی خواجه با ریا کاران گذشته کاری دارد و یک غزل کاملاً عاشقانه است. بد نیست که یک چیز دیگری هم در باره این غزلها گفته شده و یا شنیده اید در باره این غزلها بدانید بعضیها گفته اند این غزل وقتیکه شاه محمود از دشمنانش شکست خورد و دشمنش شاه شجا قصد شیراز کرده بود هنوز بشیراز نرسیده بود که خواجه در مدح شاه شجا سروده بود و برایش فرستاد. این بکلی قابل قبول نیست بخاطر اینکه بر اساس شاهنامه و آمدن شاه شجا در سال 767 هجری انجام گرفت در آن سال حافظ چیزی بیشتر از 45 سال داشت. یک عارفی 45 ساله اینقدر نا پخته و سطحی نیست که به پادشاهی که هنوز نیامده مدح بکند برای اینکه چیزی ازش بگیرد و این را برایش بفرستد و او هم شعر عاشقانه و بکلی قابل قبول نیست.
بملازمـان سلطان که رسانـد این دعا را که بشکر پادشاهی ز نظر مران گدا را
ملازمان یعنی همراهان و خدمتکاران. در اینجابعنوان ندیمه هاست. سلطان منظور پادشاه نیست و اشاره به معشوق است. در خیلی جاها حافظ به معشوقش مکرر میگوید سلطان خوبان. وقتیکه سلطان خوبان باشد خدمه و ملازم و نوکر ندارد بلکه ندیمه دارد که همیشه همراهش هستند. دعا در اینجا یعنی درخواستِ حاجت و التماس. گدا که در مصراع دوم آمده اشاره اش بخود خواجه است. گَدا را در مقابل سلطان آورده و این صنعت تضاد و مطابقه است. معنی گدا هم در اینجا کسی نیست که دست دراز بکند و چیزی بخواهد از کسی بگیرد بمعنی درویش است و درویش خودش معنی خاص خودش را دارد و با گدا فرق میکند. وقتیکه سلطان را بمنظله معشوق گرفتید لذا حافظ معشوق خودش را مثل همیشه سلطان خوبان خطاب میکند و باقتضای آن تشویقی که بسلطان کرده یک ملازمان و همراهانی برای سلطان در نظر میگیرد که اینجا جزو ندیمه ها نیستند. چون میگوید سلطان خوبان و سلطان باید خدمتکاران و ملازمان و همراهان که همیشه با آنها هستند داشته باشند, سلطان خوبان هم باید ندیمه هایش با او بشند. و بقیه ابیات در این غزل همه اشاره دارند بمعشوق او و نمیتواند اشاره به پادشاه باشد. در این بیت میگوید چه کسی هست که این پیام من را و این درخواست و تمنا و التماس من را برود و به ندیمه هایمن برساند که ندیمه های معشوقم آن را باطلاع معشوقم برسانند. این پیام چیثست؟ پیام اینست که تو سلطان خوبانی و من درویش هستم و گدا هستم و گدا را از درگاه خودت مران. حالا چرا مستقیماً بخود معشوق نگفته نظر خاصی داشته برای اینکه اینقدر این ندیمه ها بمعشوق همیشه نزدیک بودند و با هم یکی بودند و تمام خصوصیات همدیگر را میدانستند و تحت تأثیر هم دیگر بودند که برود و توسط ندیمه ها پیغامش را برساند بهتر از اینست که خودش بمعشوقش بدهد. چون او حرف را از ندیمه ها بهتر می شنود. پیام اینست که با من مدارا کن و از نظر خودت دور نگردان. در جای دیگر میکوید:
( نظر کردن بدرویشان منافی بزرگی نیست
سلیمان با چنان حشمت نظر ها کرد با مورش )
سلیمان که بزرگترین سلطانها بود نظر و توجه بمرچه داشت تو هم یک نظری بمن بگذار.
ز رقیب دیو سیرت بخدای خود پناهم مگر آن شهاب ثاقب مددی دهـد, خدا را
کلمه رقیب در اینجا قابل توجه است. رقیب اصولاً در لغت بمعنی نگهبان و مراقب است. وقتیکه دو کَس به یک شخص عشق بورزند یا دو کَس به یک چیز عشق و ارادت بورزند این دوتا رقیب همدیگر میشوند برای اینکه همدیگر را نگهبانی میکنند که از همدیگر غافل نشوند که شخص مقابل به هدف مشترک برسد برای همین میگویند رقابت با هم کردن. این در اصل لغت است. سابق بر این برای دختر های خانه رقیب انتخواب میکردند و این رقیب بیشتر دایه آنها بود این رقیب بود یعنی نکهبان این دختر بود این رقیب مراقب بود که از کسی نامه عاشقانه ای دریافت نکند و یا از طریق درب خانه با کسی رابطه ای بر قرار نکند.حافظ از این رقیب ها دلش پُر خون است و در یکجائی در دیوانش میگوید:
( رقیبان غافل ما را از آن چشم جبین هر دم
هزاران گونه پیغام است و حاجب در میان ابرو(
میگوید حالا این خیال میکند که رقیب ما شده ولی ما هر جور شده با چشم و ابرو پیغام خودمان را میفرستیم. یک جای دیگر میگوید:
( شد حلقه قامت من تا بعد از این رقیب زین در دگر نراند ما را به هیچ باغی)
میگوید آنقدر من دم در خانه یار صبر کردم تا اینکه پیر شدم و کمرم خم شد و این را تشبیه میکند با حلقه در و من مثل حلقه در بدر چسبیده ام و من را رد مکن. یک جای دیگر میگوید:
( در این شمایل مستیِ تو هیچ نتوان گقت جز اینقدر که رقیبان تند خو داری )
شمایل یعنی شکل. شمایل و شکل تو حرف ندارد بسیار زیباست و فقط تو رقیبان تند خوداری. در جائی دیگر میگوید:
( نزدیک شدم دم که رقیب تو بکوید دور از سرت آن خسته مهجور نماندست)
من دیگر پشت در خانه ات مُردم. نزدیک شده بود آن زمانیکه بمیرم تا رقیب بیاید و بتو بگوید که تو خیالت راحت باشد این دیگه مرد.
( رقیب آذار ها فرمود و جای آشتی نگذاشت مگر آه سحر خیزان سوی گردون نخواهد شد(
( چون بر حافظ خویشش نگذاری باری ای رقیب از بر او یک دو قدم دور تر)
حافظ از این رقیبان بسیار بدش میآمد و باز هم اشعاری دارد که از رقیبان خودش انتقاد میکند.
مژه سیاهت ار کرد بخون ما اشارت ز فریب او بیاندیش و غلط مکن نگارا
در اینجا و خیلی جاهای دیگر مژه و چشم را یکی میگوید در حالیکه آنیکی هم را در نطر دارد. یعنی اینجا که از مژه حرف میزند بچشم هم نظر دارد برای اینکه این چشم است که دل را می برد و عاشق را میکُشد یعنی تیر میاندازد بقلب عاشق, چه جوری تیر میاندازد؟ تیرش مژه است. با تیر مُژه حدف میگیرد قلب عاشق را. جای دیگر میگوید:
(بمژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم بیا از چشم بیمارت هزاران درد بر چینم)
در مصراع اول بیت مورد بحث میگوید مژه و در مصراع دوم چشم را میگوید این دو با هم آورده. ار بخون ما اشارت یعنی قصد کشتن ما را داری. تیری هست و میآید و میشیند بقلب و میکشد. در مصراع دوم کلمه او اشاره به مژه سیاه است. نگارا یعنی ای معشوق زیبای من. غلط اینجا یعنی کار غلط نکن. غلط نکن که الاان میگوئیم و بار منفی دارد نیست در سابق برین در ادب فارسی بود و الان هم در افغانستان هست که غلط نکن یعنی کار غلط نکن دارد دستور میدهد که کار غلط و اشتباه را نکن این بار منفی ندارد و در واقع میگوید اشتباه مکن. گول نخور کشتن من کار درستی نیست و کار غلط و اشتباه مکن. توجه اینکه دارد بمعشوق خودش میگوید اگر نمیخواهی بمن دست بدهی و با من موافق نیستی فقط من را مکش.
دل عالمی بسوزی چـو عِذار بر فروزی تو از این چه سود داری که نمیکنی مدارا
در بعضی ابیاتش کار سعدی را میکند یعنی قافیه را در خود بیت میگوید. قافیه باید آخر بیت باشد علاوه بر آخر بیت توی خود بیت هم میآورد. مثل بسوزی, بر فروزی, سود داری اینها را قافیهدر خود بیت میگویند. اینها را در اصطلاح ادبی سجع میگویند. بسوزی در ادب فارسی یعنی بسوزانی. در تاریخ میخوانی که مغولان آمدند و سوختند و کشتند و رفتند. سوختند یعنی سوزاندند. عِذار بمعنی موهای گونه و چهره است. بر فروزی یعنی بر افروختهکنی. عِدار بر فروزی یعنی خشم بگیری. وقتی انسان عصبانی میشود چهره اش بر افروخته و سرخ میشود. یک ایهام در اینجا هست همیشه معشوق وقتی خشمگین میشه چهره اش گلگون نمیشود ممکن است با آرایش کردن گلگون بشود. پس ایهام درش است وقتیکه خشم میگیری بر من و وقتیکه آرایش میکنی. میگوید ای معشوق من وقتیکه خشم میگیری برمن چهره ات مانند یک مِجمر یعنی منقل و آتش دان, سرخ میشود و عالمی را میسوزاند و دنیائی را بآتش میکشد من مثل یک انسانی میشوم که در منقل آتش میاندازند. چجوری میپرم اینور و آنور و از بین میروم منهم اینجوری میشم. تو از این خشم گرفتنت و از این آرایش کردنها چه نتیجه ای می بری. هر دوی اینها اینجا هست. ای معشوق من وقتیکه خشم میگیری بر من. چرا مدارا نمیکنی. مدارا کردن یعنی مهر کردن. جای دیگر میگوید:
( ای که در کشتن ما هیچ مدارا نکنی سود سرمایه بسوزیّ و محابا نکنی )
( رنج ما را که توان برد بیک گوشه چشم شرط انصاف نباشد که مدارا نکنی )
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی بـه پــیـام آشنـایـان بــنــوازد آشنــا را اغلب همه اشتباه میکنند, همه شب با هرشب فرق دارد. همه شب یعنی از اول شب تا آخر شب. نسیم صبحگاهی آن باد صبا و یا نرم باد است که تمام آسمانها را طی میکند و پیام عاشق را بمعشوق میرساند. در مصراع بعدی آشنایان آن کسانی هستند که پیوند عاشقانه با هم دارند یعنی همدیگر را درک میکنند. آشنا مثل همین آشنایان است که عشق را درک میکند مثل خود من. میگوید که من از سر شب تا صبح شبزنده داری میکنم و تا صبحبیدارم. من در انتظار آن قاصد و پیک پیام آور هستم که پیغام تو را بیاورد. هر کسی نمیتواند بخانه یار دسترسی پیدا کند ولی باد که لطیف است میتواند. من سراسر شب را انتظار میکشم که یک پیام خوبی از معشوقم برسد, اصلاً بهمه معشوقان برشد بمن هم برسد
(ای نسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی گذر بکوی فلان کن در آن زمان که تو دانی)
تو پیغام من را هروقت که صلاح میدانی باو برسان و هرچه من میگویم باو بگو.
( تو پیک خلوت راهی و دیده بر سر راهت بمردمی نه بفرمان چنان بران که تو دانی)
تو از راز من در خلوت آشنا هستی و چشم من انتظار تو را دارد و سرراه تو است پیغام من را باو برسان بمردمی یعنی بآرامی و لطافت نه به فرمان و امر و دستور خیلی بلطافت چنان آنطور که تو میدانی. تو لطیفی پس بلطافت بگو.
چه قیا متست جانا که بعاشقان نَمود ی دل و جان فـدای رویت بـنـما عِذار, مـا را
قیامت بر پا کردن یعنی آشوب و فتنه بر پا کردن. مثل روز رستاخیز که میگویند آشوبی بر پا میشود. حالا چرا میگویند روز قیامت؟ قیامت از قیام است. قیام یعنی بر پا شدن و برپاخاستن. همان کلمه رستاخیز یعنی خیزیدن و از قبر بیرون آمدن. در ادب فارسی عاشقان بمعشوقشان میگویند چنان قد زیبائی داری که وقتی بلند میشوی و می ایستی قیامت بر پا میشود و اصلاً آشوب قیامت بر پا میشود. نَمودی یعنی نمایش دادی و یا نشان دادی, عِذارهم که قبلاً داشتیم و بمعنی چهره و رخسار است. میگوید: ای معشوق من و ای جان جاناناین چه شوریست و چه آشوبیست که با نشان دادن قد و قامت خود در عاشقان بر پا کردی. ای دل و جان عاشقان فدای قامت تو چهره و رخسار خودت را بمن نشان بده. جای دیگر میگوید:
(مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت بتماشای تو آشوب قیامت کردند )
خلوتیان ملکوت فرشتگانند. میگوید وقتی تو مستانه گذشتی فرشتگان تو را دیده اند و قیامت کردند پس آدمیان که جای خود دارند که قیامت بر پا منند.
( عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بود )
غمزه اشارات چشم و ابروست. آن اشارات چشم و ابروی تو اصلاً فتنه در جهان بپا کرد از اول. این چشم و ابروی تو بود که بنیان گذار فتنه در جهان بود.
بخدا که جرعه ده تو به حافظ سحر خیز که دعای صبحگاهی اثری کند شما را
جرعه یعنی آن مقدار شرابیست که به یک نفس میشود خورد. یعنی مقدار کمی شراب. حافظ بیشتر عمرش سحر خیز بود. عرفا اغلب سحر خیز بود و وقتی سحر میشود شروع میکرد به دعا و راز و نیاز و نمازش را میخواند و هنوز آفتاب طلوع نکرده میرفت برای تدریس قران. میگویند دعائی که در سحر میکنند مؤثر است و خواجه اهمیّت خاصی قائل است. قسم میخورد و میگوید( بصفای دل رندان صبوحی زدگان دفتر بسته بمصداق دعا بگشایم ) صبوحی زدگان کسانی هستند که شراب صبحگاهی الهی خورده باشند. بسیاری درهای بسته بکلید دعا گشوده میشود. مصداق یعنی کلید. در جائی دیگر میگوید:
( بس دعای سحرت مونس جان خواهد بود تو که چون حافظ شبخیز غلامی داری )دعای سحرت یعنی دعای سحر کس دیگری برای تو. مصراع دوم میگوید بسیاری دعا های سحری من برای تو مؤثر است. در آخرین بیت این غزل میگوید بخدا سوکندت میدهم یک
جرعه باده بمن حافظ سحر خیز بنوشان دعای تا دعای صبحگاهی من در تو مستجاب خواهد شد.
پایان غزل شماره 4