اگرچه باده فرحبخش و باد گلبیز است،
به بانگ چنگ، میا نوش، که محتسب تیز است
صراحی و حریفی، گرت به چنگ افتد،
به عقل نوش، که ایام فتنهانگیز است
در آستین مُرَقّع پیاله پنهان کن،
که همچو چشم صراحی، زمانه خونریز است
به آب دیده بشوییم خرقهها از می،
که موسم ورع و روزگار پرهیز است
مجوی عیش خوش از دور باژگون سپهر،
که صافِ این سر خم، جمله دردیآمیز است
سپهر برشده پرویز نیست خونافشان،
که ریزهاش سرِ کسری و تاجِ پرویز است
عراق و فارس گرفتی به شعر خوش، حافظ!
بیا که نوبتِ بغداد و وقتِ تبریز است
تفسیر:
اگر چه باده فرح بخش و باد گل بیز است
ببانگ چنگ مخورمی که محتسب تیز است
این غزل هم مثل بسیاری از غزلهای خواجه که گویای اوضاع زمانه خواجه و وضع رقّت بار زمان اوست و از طرف دیگر سراسر این غزل طعنه بصوفیان ریائی و ستیزه با دو روئیست. در اولین بیت این غزل, فرح بخش یعنی شادی افکن. باد گل بیز, باد گل بهمراه خودش میآورد و بر همه جا می افشاند و منظورش این گلبرگ شکوفهاست. خواجه میگوید که گلبیز شده و این شکوفه ها بدست باد افتاده. کلمه گلبیز ترکیب دو کلمه است گل و بیز. بیز از مصدر بیختن است بیزیدن همان بیختن است. خیلی از کلمات فارسی هست که بهم تبدیل میشوند مثلاً ریزش یعنی ریختن ولی نمیگویند ریخش و میگویند ریزش و یا دوختن و دوزش. وقتیکه چیزی را میدوزند و یا الک میکنند و یا از غربال رد میکنند معمولاً ریزها رد میشه و درشت هایش که میماند در یک گوشه ای میریزند. حالا خواجه همین را در نظر آورده و باد هم دارد همین کار را میکند و آن گلبرگهای ریز شکوفه ها را دارد پراکنده میکند. معلوم است که گلهای ایران بخصوص شیراز که در فصل بهار باز میشود میتوانیم بفهمیم که این غزل در بهار ساخته شده. شعری از باستانی پاریزی کرمانی که بسیار زیباست که میگوید
(یاد آن شب که صبا در ره ما گل میریخت
بر سر ما بدر و دام و هوا گل میریخت)
(بدامان من افرود و بشاخ گـل سرخ
بر رخ چون گلت آهسته صبا گل میریخت)
(خاطرت هست که آن شب همه شب تا دم صبح
شب جدا شاخه جدا باد جدا گل میریخت)
این پاریزی کرمانی از گل افشان حافظ الهام گرفته و در سه بیت بالا آرایش داده. در مصراع دوم شعر مورد تفسیر محتسب در لغت بمعنی حساب و کتاب و بحساب کسی رسیدن است و مأمورین حکام در قدیم در کوچه و بازار راه میافتادند و اگر کسی خلاف شرع میکرد همان جا او را تنبیه میکرد. مردم از محتسب دل خوشی نداشتند. وقتی امیرمبارزالدین بر سر حکوت مستقر شد او مردم فارس را واقعا بیچاره کرد. آدمی بود ریا کار دو رو و متظاهر بدین و پا برهنه از مسافت دور به مسجد میرفت که پیشنماز بشود در حالیکه مست بود. این آدم در میخانه ها را میبست و خُم ها را میشکست و مردم را بسیار اذیت میکرد. مردم از بردن اسم امیر مبارزالدین میترسیدند بنا بر این اسمش را گذاشتند محتسب. اُبید زاکانی هم که هم دوره خافظ بود که داستان معروف موش و گربه را آورد, وقتیکه گربه موشها را میگیرد میگوید چون مبارز در این میدانها. منظورش امیر مبارزالدین بود. حافظ در دیوانش نصیحت میکند که می را با چنگ بخور.خودش هم چنگ نواز خوبی بود. اینجا برعکسش میگوید. ببانگ چنگ مخور می. برای اینکه چنگ که میزنی محتسب میفهمد که در اینجا بساط میخوارگی بر پاست
در مصراع دوم میگوید که محتسب تیز است. یکی اینکه نسبت باینکار حساس است دوم اینکه مثل الاغ گوشش را تیز میکند و حرکت میدهد باطراف که بفهمد صدا از کجا میآید. یکی هم اینکه سر وصدا و داد و بیداد ونعره تیز راه میاندازد و راحت هم نمیگذارد وقتیکه شلاق میزند داد و فریاد هم میکشد و این را میگویند نعره تیز. همه اینها را در کلمه تیز آورده که محتسب تیز است
صراحیّ و حریفی گرت بچـنگ افــتـد
بـعـقـل نـوش که ایّـام فـتـنه انگـیـز است
صراحی تنگ شراب گردن دراز کمر باریک. حریف یعنی آن یار باده گسار و حریف باده پیمائی. میگوید اگر تنگ صراحی و یک یار حریفی بدستت بیافتد, عاقلانه بنوش. این بعقل بنوش معانی مختلفی دارد. یکی اینکه بدون سر و صدا بنوش برمیگردد به بیت قبلی که گفت باچنگ ننوش محتسب تیز است. یک دیگر اینکه باندازه بنوش اگر بفهمند که زیاد نوشیدی بدان که ایام فتنه انگیز است و محتسب هم در شهر میچرخد و روزگار خوبی نیست
در آسـتـیـن مرّقـع پـیـاله پـنـهـان کــن
که همچو چشم صراحی زمانه خونریز است
مرقع آن جُبّه ایکه صوفیان می پوشیدند و از تکه های پارچه های رنگارنگ درست شده بود و کلمه مرقع از رقعه است رقعه یعنی یک تیکه کاغذ یا یک تیکه پارچه. سابق برین کسانیکه میخواستند دعوت بکنند, تلفن و این چیز ها نبود که رقعه برایشان می نوشتند یعنی روی یک تیکه کاغذ مینوشتند. حالا این صوفیان میگشتند در زباله و جاهای مختلف و این تیکه پارچه را پیدا میکردند و آنها را بهم میدوختند و از این پارچه جُبّه میدوختند و میگفتند مرقع و اگر هم پاره میشد با یک تیکه رنگی دیگر وسله میزدند. همه اینها تظاهر بود و حافظ سخت ترین مبارزه را با این صوفیان دارد میکند. این صوفیان ناصوفی میامدند و خودشان را متصل میکردند به صفات پیغمبر اسلام و لباسی که می پوشید زیاد بلند نبود تا سر زانو می پوشید و آستینش هم گشاد و کوتاه بود. لباس پیغمبر اینگونه بود و اینها برای اینکه بگویند که چقدر ما از پیامبر پیروی میکنیم و مرید پیامبر هستیم. خواجه باینها میگوید آستین کوتاه ها
(ای دل بیا که ما زپناه خدا زدیم
زانکه آستین کوته و دست دراز آمدیم)
اینها آستینشان کوتاه ولی دستشان دراز است. بکجا دراز است؟ باین خانقاها که موقوفات است که باید اینها راصرف بیچارگان و فقرا و مسافرین بی جا و مکان بکند, اینها آنجا لنگر انداخته و سوء استفاده میکنند بدون اینکه کار مفیدی انجام بدهند. اینها فقط دست درازی باین موقوفات میکنند. میگوید بیائیم و پناه ببریم بخدا از شر اینها. خواجه دارد طعنه به این ناصوفی میزند میگوید ای صوفی که تواز یک جائی بجای دیگری میروی و پیاله ات را با خودت داری میبری, پیاله ات را در آستینت مخفی کن. ولی تو نمیتوانی قایم کنی در آستین کوتاه اگر چه گشاد است نمیشود که یک پیاله در آن قایم کرد همه میفهمند. صراحی که گفته شد که تنگ شراب بودوگردن دراز بودو دهان باریک بعضی وقتها بشکل دیگری میساختند مثلاً بشکل مرغابی میساختند و یا بشکل کبوتر میساختند و در داخل آن شراب قرمز میریختند و وقتیکه این مرغابی و یا کبوتر را کج میکردند بطرف جام, از چشم اون مرغابی شراب قرمز بیرون میآمد مثل اینکه از چشمش خون داره بیرون میآد اینست که میگوید همچو چشم صراحی زمانه خونریز است. در آستین کوتاهت اگر میتوانی که نمیتوانی پیاله ات را قایم کن و مواذب باش که زمانه آنگونه خونریز است که چشم صراحی
بـآب دیـد بشوئـیـم خرقه ها از می
که مـوسـم ورع و روزگار پـرهـیـز است
خرقه همان جُبه بلند است که مرقع بود که با تیکه ها درست میشد و جلویش بسته بود و یک سوراخ داشت از سر بتن میکردند و از همانجا هم بیرون میآوردند. دارد میگوید ای صوفی بیا این خرقه می آلودت را بشوریم, با چه بشوریم؟ با می بشوریم. برای اینکه تو وقتیکه می خوردی این شراب سرخ را ریختی به خرقه ات و خرقه رنگی شده و باید آن را بشوری و بعد بیائی جلو مردم. با چی بشوئیم؟ اینجا حافظ ایهام آورده یکی اینکه با می بشوریم و یکی هم با اشک چشم می را پاک کنیم و بشوئیم. چرا با اشک چشم؟ یعنی این کاری را که میکنی باید زار زارگریه بکنی بیا با آب اشک اثر می را از قرقه بشوئیم. در مصراع دوم موسم ورع و پرهیز هردو یکیست, ورَع عربیست و فارسی آن پرهیز است. یعنی پارسائی و خود داری از کارهای نا پسند. پرهیزکاری. موسم و روزگار هم یعنی فصل. میگوید بیا تا این خرقه ات را با اشک چشم بشوریم برای اینکه موسم پرهیزکاریست یعنی باید پرهیزکاری کرد وگرنه شلاق میخوری. پرهیزکاری که فصلی نداره. اینکه میوه نیست که فصل داشته باشه. اگر پرهیزکاری خوب است پس همیشه باید پرهیزکار بود. چرا مگوید فصل پرهیزکاری؟ میگوید ای صوفی حالا بیا چندی پرهیزکاری بکن چون حالا فصلشه بعد از این که امیر مبارزالدین که رفت دو باره بخور. حالا فصل پرهیز کردنشه. این همه اش طنز نیش دار تند و تیز خواجه است که این صوفیان ناصوفی میگوید.
مجوی عیش خوش از دور باژگون سپهر
که صاف این سر خم جمله دردی آمیز است
عیش خوش عیشی ست که دائم باشد. دنبال عیش دائم مباش, از دور واژگون سپهر. واژگون یعنی وارونه و سپهر هم یعنی آسمان. میگوید این آسمان مثل یک خُم میماند. خمی که درش بسه است ولی این خُم واژگون است. خمی که شراب در آن میریختند تکانش که نمیدادند, دورد شراب میآمد ته نشین میشد چون سنگین تر بود و صاف شراب میآمد و رو می ایستاد. دوردش را فقرا میخوردند چون ارزان تر بود و صافش را اغنیا و ثروتمندان میخوردند. حالا میگوید این آسمان مثل خُم وارونه است. خم را وقتی وارونه میکنی چه جوری میشود؟ این دوردش با صافش با هم دیگر مخلوط میشود. یعنی ته خم میرود بالا و آن دوردهای سنگین میآید پائین و این صاف خم که پائین بود میرود بالا و اینها با همدیگر مخلوط میشود و بقول خواجه آن صاف سر خم دردی آمیز است یعنی توی روزگار یک شراب عیشی بتو نمیدهد که همه اش صاف باشد. عیشی بتو میدهد که دُرد آمیز است. عیش خالص ناب نیست خمره واژگون است. مخلوط شده. حالا این روزگار را بخم شراب تشبیه میکند. مردم از خم انتظار عیش و نشاط انتظار دارند. ولی آن عیش و نشاط خالصی که تو انتظار داری بتو نمیدهد.
سپهر بر شده پرویز نیست خون افشان
که ریزه اش سر کسری و تاج پرویز است
سپهر یعنی آسمان بَرشده یعنی بلند شده و بر افرشاته شده بالا رفته. پرویزن غربال است. حتماً الک را دیده اید. غربال سوراخهایش درشت تر هستند. آن چیزیکه داخل غربال میریزند و تکانش میدهند که درشت و ریزش را از هم جداکند و دانه های ریزتر افشان میشود بطرف پائین میریزد. این آسمان که برافراشته شده غربالیست که خون ازش بپائین میریزد. از غربال دانه های ریز و درشت به پائین میریزد. این دانه های ریز و درشتی که از غربال روزگار پائین میریزد, سر انوشیروان کسرای اول و تاج خسرو پرویز کسرای دوم است. پادشاهان ساسانی را کسرا میگفتند و عرب کسرا را خسرو گفت. خسروی اول و یا کسرای اول انوشیروان بود و خسروی دوم خسرو پرویز بود که تاج خسرو پرویز معروف است. میگوید این آسمان مثل غربالی میماند که دارد خون میبارد ازش بپائین و همراه این خون سر پادشاهان و تاج پادشاهان دارد بپائین میریزد. یعنی چی؟ یعنی بکسی وفا نمیکند. آن پادشاهانیکه تاجشان آسمان را میخراشید حالا تاجشان و سرشان دارد از آسمان بپائین میریزد همراه با خون و همراه با بد بختی.
عراق و فارس گرفتی بشعر خوش حافظ
بیا که نوبط بغداد و وقت تبریز است
مردم عِراق را عَراق میگویند ولی درستش عِراق است و معنی لغوی عِراق یک آبادی هست که سرتا سر یک رود باشد. اما از اینکه بگذریم اینجا هیچ ارتباطی با کشور عِراق ندارد. در گذشته اگر عِراق را تنها میگفتند منظورشان اصفهان بود. اگر که عِراق عجم میگفتند کرمانشاهان همدان ملایر اراک گلپایگان اصفهان روی هم رفته همه اینها را میگفتند عِراق عجم. فارس هم شیراز بود. بغداد هم که پایتخت خلیفه ها بود واقع در کشور عِراق. تبریز هم از همین قبیل است. حالا اینها را برای این آورده که امیر مبارزالدین که خونخوار بود هرجا که میرفت حافظ شعر طنز آمیزش راپشتش میفرستاد. این میرفت اینطرف و آنطرف و شهر ها را تصرف میکرد و خواجه مدح او را نمیگفت بهیچ وجه. در طنز و کنایه شعر طنز آمیزش را به دنبال سر این امیر مبارزالدین ظالم میفرستاد. میگوید ای حافظ آن شعر خوشت که گفتی بهمه این جاهائیکه امیر مبارزالدین رفت و تصرف کرد فرستادی. بعداً امیر مبارزالدین قصد کرد که برود تبریز را بگیرد و بعد از آن برود و بغداد را تصرف کند. تبریز را رفت و گرفت. در آنوقت تبریز پادشاهی داشت که نامش سلطان اویس ایلکانی بود. رفت سلطان تبریز را از تخت پائین کشید و تبریز را تصرف کرد خواجه حافظ هم از همان شعرهای طنز آمیز نوشت و به تبریز فرستاد. بعد نوبت این بود که برود و بغداد را بگیرد ولی عمرش کفاف نداد. پسرش شاه شجاع کُورَش کرد و بعد از بین رفت و مُرد. خواجه حافظ دارد بخودش میگوید ای خواجه تو این اشعار را بدنبال سر این امیر ظالم میفرستی و به تبریز هم فرستادی و بعد که نوبت بغداد بود دیگر عمرش کفاف نداد. خواجه چرا این طنز و بد گوئی را بدنبال امیر مبارزالدین با شهامت و جرئت فراوانی می فرستاد. برای اینکه نیت و تینت و ذات این امیر بدکار را بهمه شهرهائی رفت و تصرف کرد بمردم آن سر زمینها بشناساندو حقیقت را آشکار کند.
پایان غزل شماره40