در این زمانه، رفیقی که خالی از خَلَل است،
صراحیِ میِ ناب و سفینهٔ غزل است
جریدهرو، که گذرگاهِ عافیت تنگ است،
پیاله گیر، که عمرِ عزیز بیبدل است
نه من ز بیعملی در جهان ملولم و بس،
ملالتِ علَما هم ز علمِ بیعمل است
به چشم عقل، در این رهگذارِ پُرآشوب،
جهان و کارِ جهان، بیثبات و بیمحل است
بگیر طرّهٔ مهچهره و قصه مخوان،
که سعد و نحس، ز تأثیر زُهره و زُحَل است
دلم امید فراوان به وصلِ روی تو داشت،
ولی اَجَل، برِ عمر، رهزنِ اَمَل است
به هیچ دَور نخواهند یافت هُشیارش،
چنین که حافظِ ما مستِ بادهٔ ازل است
تفسیر:
در این زمانه رفیقی که خالی ازخللست
صـراحی می نـاب و سـفـیـنه غـزلست
این بیت سراپا باز گوینده اوضاع اجتمائی و سیاسی زمان حافظ در قرن هشتم است و نالیدنها از مردم آن زمان که بارها در دیوانش بصور گوناگون تکرار میشود ولی بعضی وقتها آدم بقدری خواجه را تنها و غریب حس میکند در این اجتماعی که بوده که ببینید به چی پناه میآورد. خواجه بدفتذر شعرش و به تُنگ شرابش پناه می برد یعنی کس دیگر را نمیتواند پیدا کند و این اندازه در غربت بسر می برده. هیچ حس کرده اید که در میان جمع بودن و غربت حس کردن چقدر دشوار است؟ یعنی هیچ کس نتواند شما را از آن احساس غریب بودن بیرون بیاورد. وقتیکه حرف خواجه را هیچکس نمیفهمد و همه بر عکس بسر زنشش می پردازند و در پی آذارش هستند این غریب است و نمیتواند با کسی در ارتباط باشد. در هر صورت حالا این پرسش پیدا میشود این زمانه ایکه در اول مصراع اول آمده قرن هشتم است حالا در زمانه ما چطور؟ راستی بدون تعصب با اندیشیدن آیا درد و ناله هائی که او دارد ما در حال حاضر نداریم؟ زمان هشتصد ساله توانسته آن درد و رنجها را بر طرف کند؟ آیا ما ها عوض شدیم؟ خیر ما همان هستیم حالا یک نوع دیگر فکر کنیم. آیا پیش از قرن حافظ اینگونه نبود؟ چرا آنهم در اشعارشعرای دیگر و نوشته های نویسندگان دیگر نمایان است. آیا بعد از ما درست خواهد شد, متاسفیم که جواب همه این سوالات منفی است و بیک جائی میرسیم که این روالیست که ادامه دارد ولی با وجود این یک پیامی هم عرفان و همان عرفان خواجه دارد که نا امید نباید بود. اگر اینها را می بینی و اگر مینالی نومید نباید بود و همیشه باید امیدوار بود ولی نه اینکه توی خانه بنشینیم تا دیگران خوب بشوند و اوضاع ما خوب بشود. امید هست و باید امیدوار باشیم ولی نمیخواهید از خودمان شروع بکنیم و یا ما ها هیچ بد نیستیم. ما تافته جدا بافته ایم و ما چیز دیگری هستیم. اگر اینجور فکر بکنیم آنوقت می بینیم همه زمانها چه آن زمانه و چه این زمانه یک جور است. این کلمه خلل در مصراع اول بمعنی فساد است و جمع خَلل میشود خِلل یعنی خرابیها. صراحی تنگ شراب بود و سفینه بمعنی کشتیست و علاوه بر کشتی بدفتری هم که اشعار مختلف شعردر آن جمع شده باشد سفینه میگویند. پس سفینه غزل یعنی کشتی اشعار جمع آوری شده. حالا چرا دفتر اشعار را به سفینه میکنند برای اینکه کشتی که شما سوار میشوید شما را باقصا نقاط جهان می برد.حالا سفینه غزل و یا سفینه اشعار هم مردم با خودشان به اقصا نقاط میبرند. در مصراع اول رفیق یعنی رفیق همراه و واقعی و آن دوستی که خالی از خَلل است که خودش خرابی ندارد و من را هم خراب نمیکند که پیدا نمیشود. اگر کمیاب نیست بی ریا هست ولی آن چیزیکه در تنگ شراب است و آن صراحی دروغ نمیگوید و روی و ریا ندارد و گول نمیزند همیشه یک جور عمل میکند و آن چیزیکه من بهش میگویم رفیق ممکن است فردا نارفیق باشد. ولی آن شراب یک جور عمل میکند مثل آن دفتر شعر است که شما را خوشحال میکند. این صراحی آنچه که در داخلش هست ذلال و شفاف و گواراست و وقتیکه بآن نگاه میکنی نشانی از صفا دارد. کتاب شعر هم هروقتیکه از سرِ فکر آن را بخوانید دارد با شما حرف میزند. این شعریکه از شعرای مختلف ضبط کردید حتماً خوشتان آمده که ضبط کردید, بر گزیده شماست. این سفینه شعر هم صادقانه با شما حرف میزنند اینست که خواجه به صراحی و می ناب و سفینه شعر پناه میبرد. جای دیگر میگوید:
(جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم
تـا حریـفـان دغـا را بـجهان کـم بـیـنم)
دغا یعنی دغل و دغل کار حیله گر. این بیت را درزمان مختلف گفته
جریده رو که گذر گاه عافیت تنگست
پـیـاله گیر که عـمـر عـزیز بـی بـدلست
جریده رفتن در لغت یک معنا دارد و آن چیزیکه حافظ میخواهد بگوید چیز دیگریست. در لغت یعنی تنها و یکه رفتن یا یک سواره تنها و تک رفتن. ولی وقتیکه خواجه در بیت فوق میگوید یعنی سبکبار. وقتی میروی بارت سبک باشد. چرا؟ برای اینکه گذرگاه عافیت تنگ است. عافیت در اینجا سلامت نفس سلامت اخلاق و سلامت رفتار است. این زندگی و دنیای ما مثل درّه تنگ است از این دره تنگ اگر میخواهی عبور کنی و بسلامت برسید اینهمه بار و بنه با خودتان داشته باشید توی این درّه تنگ گیر میکنید. بار و بنه حرص و آز و طلا ها و اینهمه خشم و غضب و کینه که بارش کلی سنگین است بر دلتان و در این گذرکاه تنگ گیر میکنید و بآن عافیت و سلامت اخلاقی نمی رسید و باید از این زشتیها و بدی ها تنها بشوید تا راحت از اینگذرگاه عبور کنید
نه من زبی عملی در جهان ملولم و بس
ملالت عـلـما هم ز عـلم بی عـمـل است
ملول دلتنگ است و ملالت دلتنگی. علما که در مصراع دوم آمده آن چیزی نیست که معنی دانشمندان و صاحبان علم باشد. علما که خواجه میگوید به دو قوم اشاره دارد یکی آن پیشوایان مذهبی هستند و یکی هم آن دستا اندر کاران دولتی و یا دولتمردان. اینها را در زمان حافظ علما میگفتند. خواجه یک موقعی از عمرش را کار دیوانی داشته. دیوانی یعنی کار دفتر دولتی. یعنی در دستگاه دولتی یک کارمند بوده و بعدا دیده که آنجا جای او نیست و آن کار را رها کرده و حالا کار نداره و بی عمل است و بی عملی دلتنگش کرده. میگوید نه تنها این من هستم که از کار نداشتن و بی عمل ماندن ملال دارم بلکه آن پیشوایان دروغین مذهبی و دولت مردان ریا کار ما هم ملالت دارند. برای اینکه بچیزهائی که میگویند عمل نمیکنند و بی عملند. این دولتمردان ریا کار و غیر صالح هی وعده میدهند. آن پیشوای دروغین مذهبی وعده بهشت بشما میدهند و میگویند فلان کار را نکن و خودش همان کار را میکند و بچیزیکه میگویدعمل نمیکند
بـچشـم عـقـل در این رهـگـذار پُرآشـوب
جهان و کارجهان بی ثبات و بی محل است
بچشم عقل یعنی اینکه اگر عاقلانه بنگریم. عاقلانه نگاه بکنیم زیرا رهگذار دنیا پُر آشوب است برای اینکه از یک در وارد میشویم و از در دیگر خارج میشویم. تولد یک در و مرگ در دیگر و ما داریم میآئیم و میرویم. ما هم در بین این دوتا در رهگذاریم و این دنیا پُر است از فتنه و آشوب رهگذار مشگلی است. خواجه میگوید وقتیکه نگاه میکنم می بینم در این دنیای رهگذار پر آشوب ما می بینم هم خود جهان و هم کار جهان تمکن ندارد یعنی سکون و قرار ندارد. بی ثَبات است. بی محل است یعنی اعتبار ندارد درست مثل چک بی محل است که اگر به بانگ ببری پولی بشما نخواهند داد. حالا که اینطور است اینقدر این دنیای بی محل را پرستشش نکنیم. و دنیا پرست نباشیم. درعرفان میگوید دنیا دوستی و دنیا پرستی با هم فرق دارد. دنیا دوستی خیلی خوب است. پس جائیکه خدا بما داده که در آن زندگی کنیم باید دوستش داشته باشیم. اگر گاهی گله میکنیم جای خود ولی دوستش هم باید داشته باشیم. دوستش داشته باشیم یعنی چی؟ یعنی خرابش نکنیم آلوده اش نکنیم محل زندگی ماست. آیا خانه تان را حاضرید خراب کنید؟ دنیا هم همینجور است بمقیاس بزرگتر. دوست داشته باشیم جائی را که در آن زندگی میکنیم آلوده اش نکنیم روشن نگهش داریم. این دنیا دوستیست و یک وظیفه است. ولی پرستش یعنی این دنیا را بجای خدا بگیریم و پرستشش کنیم آنوقت دیگه بت پرست شدیم و آنوقت دیگر قدم گذاشتیم در دنیای کفر. در برابر خدا ما دنیا را خدای خودمان کردیم. حالا که اینجور هست نچسبیم باین دنیا و پرستشش نکنیم. اگر یک چیزی از دستمان رفت ننشینیم و گریه و زاری کنیم و اگر یک چیز کوچکی بدست آوردیم مغرور بشویم و بدیگران فخر بفروشیم. بنداشتنش لاغر و به داشتنش چاق بشویم. این دنیا یک چیز بی محل است و ثبوتی ندارد امروز پیش من و فردا پیش شماست.
بگیر طرّه مه چهرۀ و قصـه مـخـوان
که سعد و نحس زتأثیر زهره و زحَلَست
طرّه آن زلف تابیده است که دو طرف صورت پائین میآید. قصه خواندن یعنی افسانه خواندن و حرف بی خود زدن. حرف بی خود زدن یعنی حرفیکه حقیقت ندارد گفتن. قصه که حقیقت ندارد یک افسانه است. کسیکه دارد حرفهای بی پایه و بی اساس میزند باو میگویند قصه نگو. در زمان گذشته مردم این ستاره ها را بعضی سعادت آور و بعضی را نحوست آور میدانستند. مثلاً زهره و یا ناهید را میگفتند سعادت آور است. یعنی از موقعیکه این ستاره زهره دارد طلوع میکند در محلی که شما دارید زندگی میکنید شما خوشبخت میشوید. و اگر که زهل یا مریخ طلوع بکند آنوقت شما بد بخت میشوید. خواجه میگوید بد بختی و خوشبختی دست خودت است و دست این ستاره ها نیست. قصه نخوان و حرف بی پایه نزن. خواجه با احکام نجومی قدیم بکلی مخالف است. منجمینی که در زمان خواجه بودند میگفتند ما ستاره ات را میبینیم و بتو خواهیم گفت خوشبخت میشوی و یا نمیشوی و غیرو..اینها را میگفتند احکام نجومی. خواجه میگوید اینها همه حرف مفت است و این منجم دارد قصه میگوید. جالب اینکه یک منجم واقعی چهرصد سال قبل از حافظ زندگی میکرده او یکی از منجمین واقعی بوده و کتابهایش هم هست. خیام میگوید(نیکی و بـدی که در نهـاد بشر است
(شادی و غمی که در قضا و قدر است
بر چرخ مکن حواله کندر ره عقل
چرخ هزار باره زتو بـیـچاره تر است)
چرخ چکار میتواند بکند. ستاره زهره از یک مشت سنگ و خاک درست شده چگونه میتواند تو را خوشبخت کند. خیام اصلاً شاعر نبود. شاعر کسیست که کارش شعر گفتن باشد و خیام شغلش یک دانشمند منجم بود بعلاوه فیلسوف, ریاضی دان بود و حکیم و بطور کلی یک دانشمند بتمام معنی بود. ذوق شعر داشت و بعضی وقتها یک رباعی شعر هم می سرود. صادق هدایت تحقیق دقیقی میکند و ثابت میکند که چهارده سال بیشتر نداشته روی دلیل و مدرک
دلم امید فراوان بوصل روی تو داشت
ولی اجل بره عمر رهزن اَملَست
امل بمعنی آرزو و امید است. میگوید دلم آرزو داشت و خیلی زیاد امیدوار بود که سر انجام به وصل روی تو برسد. نمیگوید بوصل تو میگوید بوصل روی تو در اینجا یعنی ای خداوند حضور تو را در قلبم با چشم دل ببینم ولی جور نمیشود و خیلی طول میکشد که چنین حالتی پیدا بشود. خیلی کسها نمیرسند باین حالت و میمیرند. امید و آرزو هست ولی در مسیر آن اجل مثل دزدی که در سابق سر گردنه ها راه را می بست, این رهزن آرزو هاست و آرزوهای ما را میدزدد. بنا بر این بجائیکه عمرمان را بصرف چیزهای بیهوده بکنیم کوتاهی عمر را ببینیم و عمرمان را صرف بهترین چیزها بکنیم
بهیچ دور نخواهـنـد یافت هُشیا رش
چنین که حافظ ما مست باده ازل است
ازل روزیست که ابتدا ندارد و ابد روزیست که انتها ندارد. هستی خداوند از ازل است تا ابد و خداوند یک موقعی پیدا نشده که یک موقعی از دنیا برود بنا براین این قوانین این اوضاع این چیزهائی که در طبیعت هست و بطور کلی وقتی هستی به اینها میگوئیم از ازل تا ابد است یک ستاره یکمرتبه منفجر میشود و دیگر آن ستاره وجود خارجی ندارد و موادش هم از این دنیا خارج شده و مواد اولیه آن باز همان عنصر هائی هستند که کرات دیگر هست. یا دوباره این عنصرها بهم میرسند و بهم می چسبند و یک ستاره دیگری درست میکنند. وقتیکه هستی گفتیم دیگه عدم نیست. عدم آن چیزی هست که بهستی نیامده باشد ما هم وقتی بهستی آمدیم به عدم نمیرویم. مردن عدم نیست بلکه تکامل است در این مسیریکه قرار گرفتیم. اگر که از هستی بعدم بر گردیم خلاف جهت مسیر طبیعیست. کلمه بهیچ دور دارای دو معنیست یکی به هیچ دور و زمانه و هیچ هنگام و یکی هم دور که اشاره است بدور گشتن جام شراب در مجلس بزم که ساقی شراب در دست و مجلس را دور میزند و بهمه شراب سرو میکند. دور میزند. این ایهام است یعنی کلمه ایکه دو معنی مختلف را دارا باشد. میگوید من از روز ازل آفرینش چنان مست شدم از باده عشق که در هیچ دوره و زمانی مرا هوشیار نخواهید یافت این یک معنی و دیگری: چنان مست هستم از باده عشقم که هر بار که این جام دور میزند و بمن میرسد من هنوز مستم از قبلاً و من هنوز هوشیار نشدم. من مستم از باده ازل. در پایان این غزل لازم میدانم که معنی خواجه که هی تکرار میکنیم و هی خواجه خواجه مگوئیم یعنی چه. خواجه در لغت بمعنی آقا و سرور است. آقا خودش کلمه ترکی مغولیست یعنی سرور و بزرگتر. این است که در زمانهای گذشت به وزرا خواجه میگفتند. بدانشمندان هم خواجه میگفتند مثل خواجه نصیر الدین طوسی. حافظ یک شخص برجسته و دانشمندی بود و باو میگفتند خواجه. این خواجه از اینجا آمده که در زبان پهلوی باستانی ما که ریشه این کلمه خواجه از زبان پهلوی آمده که در آنجا کلمه ای هست باسم خواتای. خوباتای در زبان پهلوی یعنی خدا. بعد در طول زمان این کلمه تغیر و تتول پیدا کرده یعنی از طوری بطور دیگری درآمده و کم کم باین کلمه گفته اند خواتایچه بمعنی خدای کوچک. بعد این نوع کلمات در طول زمان سایش پیدا میکند بطوریکه در دهان بچرخد. خوایاچه کم کم تبدیل شد به خواکچه و بعداین هم تبدیل شد به خواجه
پایان غزل 43