45- به کوی میکده هر سالکی که ره دانست،

به کوی میکده هر سالکی که ره دانست،
دریدِه‌گر زدن اندیشهٔ تبَه دانست

زمانه، افسر رندی نداد جز به کسی،
که سرفرازیِ عالم در این کُله دانست

بر آستانهٔ میخانه هر که یافت رهی،
ز فیضِ جامِ می، اسرارِ خانقاه دانست

هر آن‌که رازِ دو عالم ز خطّ ساغر خواند،
رموزِ جامِ جَم از نقشِ خاکِ ره دانست

ورای طاعت دیوانگان ز ما مطلب،
که شیخِ مذهبِ ما، عاقلی گنه دانست

دلم ز نرگسِ ساقی امان نخواست به جان،
چرا که شیوهٔ آن ترک، دل‌سیه دانست

ز جورِ کوکبِ طالع، سحرگهان چشمم،
چنان گریست که ناهید دید و مَه دانست

حدیثِ حافظ و ساغر، که می‌زند پنهان،
چه جای محتسب و شحنه؟ پادشه دانست

بلندمرتبه شاهی که نه رواقِ سپهر،
نمونه، زخمِ طاقِ بارگه دانست**

تفسیر:

 بکوی میکده هر سالکی که ره دانست

دری د گـر زدن انـدیشه تـبـه دانـسـت

این غزل همانطور که می بینید هم ردیف دارد و هم قافیه دارد. قافیه اصلاً معنی ندارد و چون فقط صداست ولی ردیف که بعد از قافیه میآید ممکن است دو یا سه و حتی چهار کلمه باشد مثلاَ در اینجا کلمه دانست ردیف است ولی قبل از دانست حرف ه از کلمه تبه و یا کله و یا خانقه آمده این قافیه هست. در بیت فوق مراد از میکده طربخانه عرفانی انسانهای کامل است. طربخانه عرفانی آنجائی که شراب عشق الهی بکام و وجود مریدان میریزند. در مورد آنجا خواجه خرابات ومغان میگوید. خرابات منظورش محل خرابشدن خودخواهی ها و خودپسندیهاست و محل مغان پیر طریقت و مرشد است. این خرابات و مغان خودش تاریخچه ای دارد در اول کارکلمه خرابات بار منفی داشت یعنی محل فسق و فجور. بعداً وقتیکه وارد عرفان شد و از قرن چهارم ببعد برعکس شد و باسطلاح بر فرق نشست و ارج یافت و همین معنای طربخانه عشق الهی را گرفت. آنجائیکه صفات حیوانی و انسانی در وجود آدمی تمام میشود و صفات الهی جانشین آن میشود. در بیت فوق کلمه سالک اصولاً بمعنی سفر کننده و راهرو است وقتیکه در تصوف وارد میشود معنی آن عوض میشود و یعنی کسیکه دارد سیر میکند بطرف خداوند. بعبارت ساده تر کسیکه دارد سیر میکند بسوی حقیقت و منظور و هدفش جستن حقیقت است. و در اینجا آن راهرو یا سفر کننده در طی این سفر خیلی مهم است که بدانید بتدریج درک میکند مراتب خاصی را که طی میکند ارزش انسانی را و اصلاً تا این راه جستن حقیقت را طی نکند این ارزش انسانی واقعی خودش را درک نمیکند و از اصل و حقیقت وجود خودش آگاه نیست مگر در این راه آگاه بشود. او بشکل و هیئت ظاهری نیست او خیلی بر تر از اینهاست. وقتیکه باین دنیای خاکی آمده باین شکل و هیئت مجسم شده و اینگونه متولد شده و نباید خودش را دست کم بگیرد نه اینکه متکبر باشد از نظر ارزشهای انسانی دست کم نگیرد این یکی و یکی دیگر اینکه بکوشد این ارزشهای عرفانی را مبدل بارزشهای حیوانی نکند. این چیزها در آن سیرسفر بسوی حقیقت روشن میشود. اندیشه تبه یعنی فکر باطل. میگوید آن روند راه عشقیکه جویای حقیقت است اگر که بمیکده و طرب خانه عشق الهی وارد بشود بمقامی برسد که در آن مقام از باده شراب وحدت الهی مست میشود و هرگز نمیخواهد جای دیگری برود. اگر که بیاید در ضمن سیر و سیاحتش باین طربخانه عرفانی دیگه هیچ جای دیگر نمیخواهد برود. چرا؟ برای اینکه چنان وجد و سروری باو دست میدهد که هیچ جای دیگر آن نشاط را نمیتواند پیدا بکند. اگر فکر بکند که جای دیگر بروم و چنین نشاطی پیدا کند یک فکر باطل و یک اندیشه بیهوده ایست. اینکه عشق الهی را بشراب تشبیه میکنند بخاطر اینکه یکی که شراب مینوشد بحالت وجد و سرور میآید و از آن حالت رخوت و دلتنگی و کسالتش بیرون میآید منتها موقتی و بعد گرفتار رخوت و کسالت بد تر هم میشود. ولی در این طربخانه عشق الهی که می عشق الهی بجام وجودش ریخته میشود همان جور مستش میکند که شراب مستش میکند. یعنی آنکس که در این راه نیست شراب را که خورده و دیده که مستی چیست و نشاط از مستی چیست ولی این را چگونه باو بفهماند که در طرب خانه عشق الهی هم مستی هست و مستی هم نشاط است و مثل اینست که شراب خورده باشد منتها این مستی بطور دائم است

زمانه افسر رنـدی نداد جز بکـسی

که سر فرازی عالم در این کُله دانست

زمانه در اینجا تنها روزگار نیست بلکه گذشت زمان است که شایستگی یا عدم شایستگی در آنهاست. اینها را نباید دست کم گرفت. کلمه قلندر هم معادل رند است و ریشه این کلمه معلوم نشده که از کجاست مگر اینکه یک آزاده ای مثل رند, یک صفت رندی ست. حالا وقتیکه پادشاهان قدرتمند میخواستند بحضور بزرگان عرفان برسند و وقتیکه میخواستند وارد بشوند به پیشگاه این بزرگان می بایست علاقه پادشاهی را بگذارند بزمین البته پیشگاه عارفان بزرگ یک کلبه ای بیشتر نبود. علاقه پادشاهی آنها یکی تاجشان بود و یکی کمربندشان با آن نگین ها و گوهر های قیمتی. کسانی بودند دم در این کلبه ها که این پادشاه که میآمد میگفتند تاج و کمرت را بده و باین ترتیب از پادشاهی عزلش میکردند و سپس باو اجازه ورود میدادند و وقتیکه بیرون میآمد دوباره این تاج و کمربند را باو میدادند و دوباره به پادشاهی نصبش میکردند. اینهاست که خواجه میگوید

(بر در میکده رندان قلندر باشند

که بستانند و دهند افسر شاهنشاهی)

بر آستانه میخانه هر که یافت رهی

زفیض جام می اسرار خانقه دانست

آستانه بمعنی پیشگاه و درگاه است مثل درگاه یک خانه و هرجائی که میخواهید وارد بشوید. کلمه فیض معانی مختلف دارد و در اینجا بخشش و برکت. جام می مثل جام جم غیب نماست معروف است که جمشید جامی داشته که تمام دنیا و جهان را درش میدید و بآن جام جهان نما میگفتند. عالم غیب در این جام منعکس بود, در افسانه ها. خواجه میگوید این جام می هم همان جام جمشید است و همه اسرار غیب در آن منعکس میشود. یک حرفهائیست که نمادین و سمبولیک است. اسرار خانقه که کوچک شده خانقاه است چه اسراری هست؟ رازها آنجاست که فاش میشود و راز ها در آنجا آشکار میشود البته خانقاهیکه واقعاً خانقاه باشد. خانقاه راستین نه آن خانقاهیکه خواجه ازش آمد بیرون. اسرار خانقه که در کنج خانقاهاست و آشکار میشود, خواجه میگوید در جام می عشق الهی هم آشکار میشود. هرکس که بطرب خانه عشق الهی راه پیدا بکند بتمام اسرا هم راه پیدا میکند

(مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز

ورنه در مجلس رندان خبری نیست که نیست)

یعنی همه خبری هست ولی مصلحت نیست که جلوی نا اهلان و آنهائیکه قدرت درک ندارند و نمیفهمند آن رازها آشکار شود. حالا طعنه هائی هم بصوفیان ریائی میزند. خواجه دلش پاک است و بی آلایش این دل را پیر مغان میداند یعنی مرشد میداند و آن را جام جم میداند. آن جام جمی که دیگر عرفا میگویند و بعضی از عرفا میگویند آن دل خودشان است. آنچه که در جام جم منعکس میشود در حقیقت در دل او منعکس میشود. آن دل باید شایستگی داشته باشد که درش منعکس باشد و آلوده نباشد یعنی زشتیها و پلیدیها درش وجود نداشته باشد. سنائی پیشوای عارف شاعر در اواخر قرن پنجم میگوید

)بیقین دان که جام جم دل توست

مستقر نشاط و غم دل توست)

(گـر تـمـنا کـنی جهان دیـدن

آنچه خواهی در آن توان دیدن)

اینکه خواجه گفت در آستانه میخانه اگر کس دلپاکی راه پیدا کرد وارد آنجا شد از بخشش این جام می این راز ها کم کم برایش آشکار میشود

هرآنکه راز دو عالم زخطّ ساغر خواند

رموز جام جم از نقش خاک ره دانست

ساغر یعنی جام می و در افسانه ها معروف است که جمشید هم شراب را کشف کرد و هم جام جم را درست کرد و این جام جمشید هفت خط موازی بصورت هفت دایره از بالا تا پائین دارد و این را میگویند خط ساغر. وقتیکه در مجلس بزم شراب میرفتند بهر کسی بظرفیت می نوشیش و بقدر ظرفیت فهم و درکش و باندازه مقام و منزلتش تا خط معینی شراب میریخت و بهش میداد و این را میگفتند خط ساغر. این خط ساغر بعد از اسلام وارد اسلام شد و اسامی مختلف روی خطوت آن گذاشتند. از بالا تا پائین هفت اسم داشت. خط اولی را میگفتند جُور و خط دومی را میگفتند بغداد و خط سومی را میگفتند بصره و خط چهارمی را میگفتند اَزرق یعنی بیا و خط پنجمی را میگفتند اشک و خط ششمی را میگفتند کاسه گر و خط هفتم را که خط آخر بود میگفتند فرودینه. بعد عظیمالممالک فرهانی آمد برای اینکه نام این هفت خط فراموش نشود شعری گفت. میگوید

(هفت خط داشت جام جمشیدی

هر یکی در صفا چو آئینه)

(جور و بغداد و بصره و ازرق

اشک و کاسه گرو فروزینه)

بعضی وقتها آیاتی را که دور جام مینوشتند و یا کلمات قصاری را که دور جام می نوشتند و یا اسامی بزرگانیکه دور جام مینوشتند آنها را هم خطشان معین میکردند. خواجه میگوید هرکس که این راز دو عالم را از این خطهای ساغر خواند و راز عالم را درک بکند بجائی میرسد که لازم نیست از این جام راز دهر را بخواندو او از خاک کوچه تو هم میتواند آن راز را بخواند. “رموز جام جم از نقش خاک ره دانست” حتماً لزومی ندارد که آن آیاتیکه دورِ جام نوشته شده بخوانی و براز پی ببری و حتماً لازم نیست که آن کلمات قصار و پند آمیزیکه دور جام نوشته بتوانی بخوانی و به کنهش پی ببری و رازش را کشف کنی. اگر که این جام جم را داشته باشی یعنی دل پاک را داشته باشی این خطها و همه کلمات قصار و همه نوشته های دور جام و ان نقش را با چشم دلت دیدی آنوقت همه چیز را می بینی و لازم نیست که از بیرون از دل خودت راز ها را جستجو کنی و حتی خاک راه را هم که نگاه کنی میتوانی راز ها را ببینی و همه دنیا برایت روشن میشود

ورای طاعت دیوانگان زما مَطلَب

که شیخ مذهب ماعاقلی گنه دانست

عقل نه عقل خدا جوی بلکه عقل حسابگر که میگوید چگونه رفتار کن که ثروتمند تر بشوی و مقامت بالا تر بروی, این عقل حسابگر نمیگذارد که تو خطوط جام جم را بخوانی و نمیگذارد که از آستانه میکده الهی وارد شوی و می عشق الهی بجام وجودت ریخته شود. بایستی که این عقل را گذاشت بکنار و اگر که قل خدای جو دیوانگیست باید بگوئی دیوانه ام. این شیخ و بزرگ ما اصلاً داشتن چنین عقل حسابگر را گناه میداند. مولانا میگوید

(حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو

اندر دل آتش درا پروانه شو پروانه شو)

میگوید آن عقل حسابگر را که کارش همه حیله کردن و حسابکردن مال و ثروتش هست کنار بزن و دیوانه شو دیوانه شو و اگر بخواهی به آن عقل حسابگر تکیه بکنی داری حیله میکنی و آن فقط حیله ها را بتو میآموزد. اگر واقعاً عاشق هستی حیله را کنار بزن و دیوانه بشو. در مصراع دوم میگوید وارد آتش بشو و پروانه بشو. کدام آتش؟ اتش عشق و عشق هم میسوزاند. در راه عشق حقیقت رفتن مشکل است مثل پروانه ایکه دور شمع میچرخد تا خودش را بسوزاند. دل تو هم باید اندر آتش درا پروانه شو پروانه شو تا همه رازها بر تو آشکار شود. شیخ مذهب و پیر ما گفت که اصلاً این عقل حسابگر گناه است.

دلم زنرگس ساقی امان نخواست بجان

چرا که شیوه آن ترک دل سیه دانست

نرگس ساقی یعنی چشم ساقی. ساقی گاهی فقط شراب دهنده هست ولی گاهی هم شراب دهنده است و هم معشوق. در اینجا ساقی هم یار و معشوق است و هم شراب دهنده. امان خواستن یعنی پناه آوردن. شیوه یعنی روش. ترک سیه دل همان نرگس ساقیست. چرا؟ برای اینکه این نرگس ساقی تُرکِ دل سیاه است. تُرک بمعنی زیبا روی زیبا و چشم ساقی هم زیباست. آن مردمک وسط چشم ساقی سیاه است پس این نرگس ساقی تُرکِ دل سیاه ست. میگوید من رفتار بی رحمانه این چشمِ دل سیاهِ معشوق را میدانستم بنا بر این هیچ وقت از او امان نخواستم. برای اینکه میدانستم بمن امان نمیدهد بنا بر این باو پناه ندادم که من را از این عشقت امان بده و کمافال سابق در عشق او باقی مانده ام.

زجور کوکب طالع سحر گاهان چشمم

چنان گریست که ناهید دید و مَه دانست

این اشاره به احکام نجومیست. ستاره شناس هائی بودند که یک سری احکام نجومی داشتند و ستاره ها را رصد میکردند و بر حسب محل های ستارگان در فضا برای مراجعان خودشان اصول روانی و زندگی آنها را برایشان تعریف میکردند. مولانا و حافظ هیچ کدام از این حرفهای منجمین را قبول نداشتند. بنا بر این در اینجا که صحبت از کوکب و طالع را میکند دارد طنز میگوید و دارد طعنه میزند باین منجمین احکامی. جور یعنی ستم و کوکب یعنی ستاره و طالع یعنی طلوع کننده و بمعنی بخت و اقبال هم هست. ناهید یا زهره اسم ستاره ونوس است. میگوید اگر تو میگوئی هر کسی بخت و اقبالی دارد و هر کسی ستاره ای دارد در آسمان من اینقدر ستاره ام بد است و اینقدر بد بخت و بد اقبال هستم که از ستمی که بر من کرده آنچنان گریستم که زهره در فلک بحال من گریست و دلش برای من سوخت و ماه هم همینجور که دید من چقدر بد بختم .خاجه دارد طعنه میزند, یک مشت خاکی که در آسمان هست نه میتواند دلش بحال کسی بسوزد و نه گریه کند و نه میتواند کسی را خوشبخت کند و نه بد بخت کند. میگویند هر کسی ستاره ای دارد یعنی چی؟ یعنی میگویند وقتیکه متولد شد همان لحظه ستاره ای برای او طلوع کرد. حافظ میگوید اصلاً من بی ستاره ام و میگوید

 ( کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت

یا رب از مادر گیتی بچه طالع زادم)

خدایا این دنیای مادر مانند مرا با چه ستاره ای زائید. اینها همه طعنه است به خرافات گویان و خرافات پرستان

حدیث حافظ و ساغر که میزند پنهان

چه جای محتسب و شحنه پادشه دانست

حدیث یعنی سخن ساغر و هم جام می است. محتسب همان کسی هست که مأمورانش که خیلی هم ستمگر بودند میفرستاد در شهربگردند و هر کس که کاری میکند که مغایر دین است همان جا او را تنبیه کنید. بحساب مردم میرسید. این را میگفتند محتسب. شحنه داروغه بود. داروغه کسی بود که مأمور نظم مردم بود در روز و شب بخصوص شبها. میگوید آمدند مردم و پشت سر من حرف میزنند سخن و حدیث میگویند که حافظ جام می دارد ساغر دارد و پنهانی شراب میخورد و دارند اینها را به محتسب میگویند. میگوید من از این چیزها نمیترسم محتسب که هیچی شحنه هم هیچی و شاه هم میداند که من این کار را میکنم. این محتسب و شحنه را شاه معین کرده و حالا چرا اینچنین جرأت پیدا کرده؟ علاوه بر جرأت ذاتیی که حافظ دارد یک طنز هم در میان هست. خود محتسب شب که میشود شراب میخورد و خود شحنه هم همینکار را میکند شاه هم همین کار را میکند. هرسه هم میدانند که من میدانم بنا بر این وقتیکه اینها بروند و بگویند که این حافظ پنهانی شراب میخورد هیچ کاری با من ندارند چون میدانند که من راز آنها را فاش میکنم. میگوید من از آن پادشاه هم نمیترسم چه پادشاهی

(بلند مرتبه شاهی که نُه رواق سپهر

نمونه زِ خَمِ طاق بارگه دانسـت)

بلند مرتبه شاهی یعنی بالا مقام شاهی. نُه رواق یعنی نُه طاق. در قدیم میگفتند که آسمان نُه طاق دارد و هر طاقی یک فلک است و درهر فلکی یک سیاره هست. سپهر هم یعنی آسمان. حالا این نُه طاقی که در آسمان هست با بزرگی و عظمتی که دارد یک نمونه ای از خَم طاق بارگاه پادشاه ماست. این یک غلو است. هر کس که این بیت را بخواند میگوید عجب مدحی از پادشاه کرده در حالیکه مدحی نکرده و دارد میگوید من از همچون پادشاه بزرگ و با عظمتی هم نمی ترسم. و اما نُه رواق سپهر این رواق بمعنی طاق, عطار نیشابوری میگوید

(زمین در گوشه نُه طاق مینا چو خشخاشی بود در روی دریا

تو خود بنگر از این خشخاش که چندی)

زمین منظور کره زمین. نُه طاق مینا یعنی این نُه طاقیکه در آسمان آبی رنگ هست. شیخ عطار میگوید کره زمین را در نظر بیار که باندازه خشخاشیست در برابر نه طاق و تو هم روی آن خشخاش هستی. حالا ببین تو کی هستی روی آن خشخاش که این همه تکبر و خود خواهی داری و مینازی بخودت. تو خود بنگر کزاین خشخاش چندی, سزد بر سبلت خود بخندی یعنی شایسته است که بر سبیل خودت بخندی. بر سبیل خود خندیدن یعنی آدم خودش را مسخره کردن.

پایان غزل 45

Loading