46- صوفی از پرتو می راز نهانی دانست،

صوفی از پرتو می راز نهانی دانست،
گوهرِ هر کس از این لعل توانی دانست

قدرِ مجموعهٔ گل مرغِ سحر داند و بس،
که نه هر کو ورقی خوانْد، معانی دانست

عرضه کردم دو جهان بر دلِ کار افتاده،
به‌جز از عشق تو باقی همه فانی دانست

آن شد اکنون که ز اَبناءِ عوام اندیشم،
محتسب نیز در این عیشِ نهانی دانست

دلبر آسایش ما مصلحتِ وقت ندید،
ورنه از جانبِ ما دل‌نگرانی دانست

سنگ و گل را کند از یُمنِ نظر لعل و عقیق،
هر که قدرِ نَفَسِ بادِ یمانی دانست

ای که از دفترِ عقل آیتِ عشق آموزی،
ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست

می بیار، که ننازد به گلِ باغ جهان،
هر که غارتگریِ بادِ خزانی دانست

حافظ این گوهرِ منظوم که از طبع انگیخت،
ز اثرِ تربیتِ آصفِ ثانی دانست

تفسیر:

صوفی از پرتوِ می راز نهانی دانست

گوهر هرکس از این لعل توانی دانست

پرتو در لغت معانی مختلفی دارد در اینجا بمعنی روشنیست. البته پرتو همیشه بمعنی روشنی نیست. گوهر هم معانی مختلفی دارد. اینجا بمعنی ذات و اصل و سرشت و نهاد است. مثلاً آدم پاک سرشت را میگویند این آدم گوهره یا گوهری است یعنی اصالت دارد و ذاتش پاک است. لعل در اینجا کنایه از باده گلرنگ یعنی برنگ گل سرخ است و اشاره به می در مصراع اول دارد. وقتیکه به بیت دقت شود می بینید که لعل در مصراع دوم بر میگردد به می در مصراع اول. کلمه گوهر و لعل اینها متناسب با هم آمده اند. وقتی میگوئیم گوهراین ایهامی دارد به گوهریکه از معدن استخراج میکنند. لعل هم ایهام دارد بآن سنگ سرخ رنگ گران بها. ولی گوهر دراینجا گفتیم که بمعنی ذات و اصل و سرشت است. این بیت یک مفهوم ظاهری دارد و یک مفهوم واقعی دارد. مفهوم ظاهری در مصراع اول اینست که صوفی رازهای پنهانی را به وسیله می کشف کرد. یعنی آن پرده ابهام را کنار زد و آن راز را کشف کرد حالا بروشنی بدون پرده و آشکارا نشانش داد. این معنای واقعیش این نیست. معنی واقعیش اینست که خواجه میخواهد بگوید که این صوفی قرن هشتم نمیتواند همچو کاری بکند. این دارد طعنه میزند و طنز میگوید. طنزش اینست که وقتیکه دارد این راز نهانی را آشکار میکند, این می باید می عشق الهی باشد که بتواند اینکار را بکند در صورتیکه آن چیزیکه صوفی میخورد می انگوریست و می انگوری قادر باین کار نیست ولی مستش میکند. در جاهای دیگر هم اشاره باین مطلب میکند. میگوید

(اثری از معرفت در تو نیست

رو که تو مست آب انگوری)

خواجه میخواهد بگوید که صوفی بر اثر باده انگوری مست شده و حالا شروع کرده بلاف و گزاف گفتن. یعنی دارد چیزهای بیهوده و از خود ستائی و لاف و گزاف میگوید. گزاف یعنی ادعای باطل بیهوده و لاف هم خود ستائی و دارد ادعاهای باطل میکند بعد در مصراع دوم میگوید از زات و سرشت زشت خودش که بر دیگران پوشیده بود و همان راز نهانش بود پرده برداشت. حالا باده انگوری خورده و مست شده و در حال مستی و راستی دارد حرفهائی میزند که دارد ذات خودش را نشان میدهد و هرکسی اصل این صوفی را و ذات او را از این باده انگوری دارد درک میکند. گوهر هر کس از این لعل توانی دانست. باید توجه داشت که لحن سر زنشانه خواجه در ابیاتش بصوفیان عصر خودش است که منحرف شده بودند از مسیر اصلی تصوف ولی چون سخنش ماندنی هست در هر زمانی هم که صوفیانیکه شبیه آن صوفیان وجود داشته باشند باز هم گوئی مثل اینست که خواجه در با ره آنها حرف میزند. نه اینکه در قرن هشتم صوفیان منحرف بودند و بعد یک مرتبه همه خوب شدند نه اینگونه نیست.

قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس

که نه هرکه ورقی خواند معانی دانست

از یکی یکی ابیات خواجه مثل اینکه دارد خون دلش میریزد از بس دارد شکایت میگند. مرغ سحر کنایه از بلبل است. مجموعه یعنی دفتر. دفتر ورقهای مختلفی دارد. خواجه گل را هم مثل دفتر تصور کرده که گلبرگهایش هر کدام مثل یکی از برگهای دفتراست. مجموعه گل اضافه تشبیهیست یعنی گل مجموعه مانند و یا گل دفترمانند. معمولاً در دفتر چیز می نویسند حالا در گبرگهای مجموعه گل هم چیز نوشته اند. چیزی نوشته شده که هرکسی نمیتواند بخواند. آنکسی میتواند بخواند که چشم دلش باز باشد و با چشم دلش آن چیزهائیکه نوشته شده, آنها را میتواند بخواند. یعنی اینکه قدر یعنی ارزش, ارزشِ این گلِ دفتر مانند را و نوشته های روی گلبرگها را کسی میداند که قدر معنویت را یافته باشد و بآن قدر و ارج معنویت رسیده باشد وگرنه هر کسیکه دوتا ورق کتاب را خواند او که نمیتواند معانی و معنویت را ببیند. معنویت چیزی نیست که در کتابها بتوان نوشت. معنویت باید در دل شخص کشف بشود بشرط اینکه دل شایسته باشد که بتواند معنویت را کشف کند. حالا ارزش و قدر گلِ دفتر مانند را مرغ سحر میداند زیرا تا سحر بیدار میماند تا اینکه این کتاب جلویش باز شود. شما هم وقتیکه این گلبرگ را نگاه میکنید علاوه بر اینکه زیبائیش را می بینید و خوشبوئیش را توسط مشامتان احساس میکنید اگر درست بیاندیشید درست شما را میگذارد در ژرفای معنا که چگونه این گل درست میشود و چگونه این رنگها تنظیم شده و چگونه لبه هایش یک رنگ و وسطهایش یک رنگ دیگر درآمده. چطور این ژنها دارند هماهنگ با یکدیگر کار میکنند و کیست که این دفتر را بازمیکند. شما دارید بیک گل کتاب مانند نگاه میکنید ولی کتاب دیگری در نظرتان میآید که در هیچ کتابخانه ای پیدا نمیشود ولی این کتاب در ذهن شما باز شده است. یک کسیکه خدایجو وحقیقت جو باشد هر چیز زیبا را و غیر زیبائی را در این طبیعت ببیند وسیله ای میشود که خدا را ببیند یعنی او را باندیشه میبرد. شما از یک چیزی بدتان می آیدمثلاً شما از یک هشره بدتان میآید و بنظر شما زیبا نمی آید ولی اگر که خوب دقت بکنید که این چگونه زندگی میکند؟ بالهایش چجوری کار میکنند؟ چجوری خون در بدنش گردش میکند و خیلی چگونه های دیگر. اصلاً شما را میبرد در یک عالم دیگری و آفرینش را در نظر شما مجسم میکند. شما فقط بزیبائی و زشتی کار نداشته باشید. هرچه که آفریده خداوند است شما را راهنمائی بسوی خداوند میکند بشرط اینکه شما چشمتان باز باشد و دلتان بخواهد که بیاندیشید و بیاندیشید و باز هم بیاندیشید. همینجوری نگاه نکنید اینها ابس و بیهوده نیست.

عرضه کردم دو جهان بر دل کار افتاده

بجز از عشق تو باقی همه فانی دانست

عرضه کردن یعنی ارائه دادن و نشان دادن. دو جهان یعنی این دنیا و آن دنیا و یا طبیعت و ماورای طبیعت. دل کار افتاده یعنی کار آزموده و غیر از ازکار افتاده فرق میکند. کار افتاده یعنی با تجربه و کار آموزده. در زبان فارسی یک حرف بکلی معنی را عوض میکند. در اینجا دل کار افتاده یعنی دل با تجربه و یا بر ضمیر آزموده. میگوید دل خودم را عرضه کردم و نشان دادم و این دل بمن گفت که ای حافظ هردو جهان فانیست و غیر از خدا هیچ چیز دیگر باقی نمی ماند. فقط آفریننده این دو جهان باقی خواهد ماند. کلمه باقی و فانی را از نظر آهنگ شبیه هم و هم آهنگ آورده. چی میشود که انسان کاملی مثل خواجه هرچه در این دنیا ببیند و هرجه هم باو بگویند در آن دنیا هست بگوید هیچ کدام از اینها را من نمیخواهم. من آفریننده این دو دنیا را میخواهم. میدانید چی باعث میشود که آن حرف را بزند؟ آن عشق است.

( من هماندم که وضو ساختم از چشمه عشق

چهار تکبیر زدم یکسره بر چیز که هست )

چهار تکبیر زدن یعنی چهار بار الله و اکبر گفتن. مسلمانها وقتیکه میخواهند در گذشته شان را زیر خاک بسپارند برایشان نماز مخصوص درگذشتگان میخوانند و در این نماز چهار با الله و اکبر میگویند و آن مرده را خاک میگنند یعنی او دیگه مرده و دیگر نیست. در هر حال خواجه میگوید من بهشت را هم نمیخواهم من بهشت آفرین را میخواهم. کسیکه دارد اطاعت خدا را میکند در هر دین و فرقه و مذهبی وظایف دینش را انجام میدهد اکر از او بپرسید که چرا داری اینکار را میکنی بگوید برای اینکه من را میبرند بهشت او اصلاً این کارش اطاعت و عبادت حساب نمیشود برای اینکه دارد عبادت خودش را میکند. عبادت یعنی بندگی کردن خدا او دارد بندگی خودش را میکند و دارد با خدا معامله میکند. او بخدا میگوید من کارهائی را که موظف هستم میکنم توهم ای خدا یکی از غرفه های بهشت را بمن بده. خدا که اهل معامله نیست. خدا را باید بندگی کرد برای اینکه ما بنده هستیم و او بنده آفرین است. حالا اگر که خواست بهشت ببرد خُب ببره. اینست که میگوید بجز از عشق تو هیچ چیز دیگر نمیخواهم سعدی میگوید:

(گر مخـیـر بکنندم بقـیـامت که چه خواهی

دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را)

شما فقط دوست را بمن بدهید و هرچه هم نعمت در فردوس باشد ارزانی شما باشد. دوست اینجا منظورش آن دوست حقیقی و ازلی هست. توجه این انسانهای کامل همیشه به مبدأ این هستی هاست. مبدأ یعنی آن چیزیکه منشأ هر چیزی هست.

آنشد اکنون که  ز ابنای عوام اندیـشم

محتسب نیز در این عیش نهانی دانست

آنشد یعنی آن زمان دیگه گذشت. میگوید آن زمان گذشت. ابنا جمع ابن است و وقتیکه میگوئیم ابنای عوام یعنی مردم عادی. محتسب یعنی کسیکه مأمور حاکم شرع است. میگوید یک زمانی من از مردم عوام که سواد و اطلاعات اجتماعیشان کم بود می ترسیدم. آنها میگفتند که شراب میخوری ولی نمیدانستند که شرابی که من میگویم شراب عشق الهیست و شراب عارفانه است. تا اینکه اسم شراب را میآوردم من را تکفیر میکردند دیگه آن زمان گذشته که من از این آدمهای عوام بترسم. اگر که می میخورم, این میی که من میخورم محتسب هم میداند که من می میخورم. بمن هم کاری نداره حالا چه این محتسب امیر مبارزالدین حاکم شرع باشد و چه مأمور باشد. هردوی آنها هم شراب میخورند و فرقش اینست که آنها می انگوری میخورند ولی من شراب عشق الهی میخورم. من دیگر نمی ترسم. خواجه حرف خودش را میزند و اگر دیگران درک نمیکنند مشکل آنهاست.

دلبر آسایش ما مصلحت وقت ندید

ورنه از جانب ما دل نگرانی دانست

دلبر در مصراع اول و دل در مصراع دوم با هم متناسب هستند. دل نگرانی یعنی دلم نگران شماست. حالا نگرانی یعنی چی؟ نگران از نگاه کردن و نگریستن است. شما میگوئید تا بحال کجا بودی من نگران تو بودم. من داشتم باین در مرتب نگاه میکردم و نشسته بودم که کی از این در میآئی. پس این نگرانی یعنی نگاه کردن پشت سر هم با انتظار. حالا دلش این نگرانی را دارد. یار من میداند که من چقدر دلنگرانم که بیاید توی دل من. ولی اگر نمیآید مصلحت وقت نیست. اگر مصلحت بود میآمد. اگر من ناراحت هستم خُب باشم. خواجه در اینجا هم تسلیم را نشان میدهد و هم رضایت را. جای دیگر میگوید:

(عاشقان را گر در آتش می پسندد لطف دوست

تـنگ چشمم گـر نظـر بر چشمه کوثـر کنم)

چشمه کوثر در بهشت است و اگر خدا میخواهد من در جهنم بروم خیلی کوتاه نظر هستم که خواسته باشم به بهشت بروم و بدنبال چشمه کوثر بروم. هرچه او میخواهد من هم میخواهم. خواجه آمده و دوتا نهایت ضدّ را گذاشته در برابر هم. آتش و چشمه کوثر یکی نهایت بد و دیگری نهایت خوب. این همین چیزیست که مولانا میگوید که آنچیزیکه بنظر دیگران بد است در نظر من لذتبخش است.

سنگ و گل را کند از یُمن نظر لعل وعقیق

هـرکه قـدر نـفس بـاد یـمانی دانسـت

پیشینیان معتقد بودند که سنگ تبدیل به لعل میشود و گِل تبدیل به عقیق میشود بر اثر مدت زمان طولانی و فشارهائیکه روی اینها میآید و تابش آفتاب و اینها باعث تبدیل میشود. معتقد بودند که سنگ باین سختی تبدیل به لعل میشود. ولی عقیق وقتیکه از معدن بیرون میآورند اول نرم است وقتیکه میماند کم کم سخت میشود و میگویند گِل تبدیل به عقیق شده. یُمن نظر یعنی مبارک بودن نگاه. فرخندگی و خجستگی نگاه. قدر یعنی ارزش نفس در اینجا یعنی وزیدن. باد یمانی یعنی چی؟ برگشت میکند به پیغمبر اسلام در مکه اعلام پیامبری کرد شخصی بنام اویس قرنی در یمن در همان موقع به پیغمبر اسلام ایمان آورد در حالیکه اصلاً پیغمبر را ندیده بود. این را تشبیه میکند مثل یک بادی از یمن دارد میوزد بطرف مکه و این باد ارتباط بین اویس قرنی و محمد را بر قرار کرده. پیروان آن اویس قرنی را دراویش قرنی می نامند که الان هم هستند. حالا میگوید آن کسیکه میداند و باور میکند که اینگونه تلپاتی بر قرار است که میتواند دل دو شخص را یکی در یمن و دیگری در مکه را بهم وصل کند, آن میتواند نظر فرخنده و مبارکی داشته باشد که به سنگ و گِل که نگاه میکند سنگ و گِل را هم تبدیل به لعل و عقیق بکند. عجیب اینست که همان روزیکه اویس قرنی در یمن گفت که من به محمد ایمان آوردم محمد در مکه گفت که من نشانه ها و بوی خدا را از یمن میشنوم. بدون اینکه این دو همدیگر را دیده باشند و یا خبر داشته باشند. کسیکه قادر به برقرار کردن ارتباط بین خودش که در یمن بود و محمد که در مکه بود بکند میتوانست با نظر فرخند و مبارک خودش سنگ و گِل را به لعل و عقیق تبدیل کند. منتها این گونه افراد این کار را نمیکردند و نبایست هم بکنند چون دنبال مرید جمع کردن و معرکه گرفتن که نبودند

ای که از دفتر عقل آیت عشق آموزی

ترسم این نکته بتحقیق ندانی دانست

دفتر عقل کنایه از دفتر هائی که بر اساس عقل منطق خیلی خوب نوشته شده باشد. این دفتر

عقل خیلی چیز خوبیست ولی از این دفتر عشق نمیشود یاد گرفت. هر چیز دیگر را میشود یاد گرفت بغیر از عشق. این عشق در هیچ کتابی پیدا نمیشود

( بشوی دفتر اگر هم درس مائی

که درس عشق در دفتر نباشد )

کتاب خوب است و مطالبش هم بسیار خوب است ولی عشق در آن پیدا نمیشود. ای کسیکه دفتر در دستت گرفته ای و هی میخوانی عشق را پیدا کنی, عشق به حقیقت و عشق به خدا پیدا کنی می ترسم که بمقصدت نرسی

(ترسم نرسی بکعبه ای اعرابی

این ره که تو میروی بترکستان است)

این خلاف راه عربستان است و به ترکستان ختم میشود. جائی دیگر میگوید:

(مشکل عشق نه در حوصله دانش ماست

حل این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد)

این فکر ما و منطق ما خوب و درست است برای حل مسائل جهانی و فیزیکی ولی وقتیکه میخواهیم مسائل متا فیزیکی را حل کنیم آنوقت خطا میکنیم.

می بـیـاور که نـنازد بگُلِ باغ جهان

هرکه غارت گری باد خزانی دانست

باغ جهان یعنی جهان باغ مانند. باغ هم داری گل و گیاه است اگر کل جهان را باغ بگیرید گلهای آن چیست؟ این لذتهای فساد آفرین آن شهوات نفسانیات واندیشه های حیوانی اینها گلهای باغ گلستان جهان هستند. خیلی داری بآنها مینازی و فخر میفروشی که دیگران ندارند و بخودت میبالی, یادت باشد که گلستان خزان هم دارد. خزان می آید و همه چیز را تاراج میکند یعنی هماتطوریکه خزان میآید و همه گلها را پر پر میکند این لذتها هم نا پایدار است. بقول سعدی گلهایش همین پنج روز و شش باشد. برو بدنبال چیزیکه جاویدان است و پایدار.

حافظ این گوهرمنظوم که ازطبع انگیخت

ز اثـر تـربـیـت آصـف ثـانـی دانست

گوهر که جزو جواهرات است. حالا میگوید این نظم من و سخنان شعر من هر کلمه اش یک گوهر است و از طبع من اندیشه شده و بیرون ریخته شده, همه اینها بخاطر اینست که وزیر دانشمند و ادب پرور و ادب دوست و ادب دان زمان خواجه جلاالدین طوران شاه که همه تواریخ در باره اش نوشته اند که چقدر راجع بمردم و رعایا فکر میکرد و چقدر ادب دوست و ادب دان بود. پرورش او بوده است که من این شعر ها را بگویم. خواجه او را مدح هم نمیکرد آصف یعنی وزیر. آصف بر خیا معروف است او وزیر بسیار دانشمند حضرت سلیمان بود. هر کس که وزیر دانشمند خوبی باشد خواجه باو میگوید آصف. آیا اورا تربیت کرده و شعر گفتن هم باو یاد داده؟ تربیت معنی دیگر هم دارد و غیر از پرورش دادن حمایت کردن کردن هم معنی میدهد. وقتی شما کسی را تربیت میکنید دارید حمایتش هم میکنید. اول باید حمایتش بکنید تا بتوانید تربیتش کنید. او مرا حمایت کرده که این گوهرهائی که در وجود و طبع من بوده بیرون ریخته یعنی فرصت و امکان این را پیدا کرده یعنی محیط مناسب پیدا کرده که بیرون بریزد.

پایان غزل شماره 46

Loading