48- به دامِ زلفِ تو دل مبتلای خویشتن است،

به دامِ زلفِ تو دل مبتلای خویشتن است،
بکش به غمزه که اینش سزای خویشتن است

گرت ز دست برآید مراد خاطر ما،
به دست باش که خیری به جای خویشتن است

به جانت ای بت شیرین‌دهن، که همچون شمع،
شبِ سیاه، مرادم فنای خویشتن است

چو رأیِ عشق زدی، با تو گفتم ای بلبل،
مکن، که آن گل خندان برای خویشتن است

به مشکِ چین و چِگِل نیست چینِ گل محتاج،
که نافه‌اش ز بندِ قبای خویشتن است

مرو به خانهٔ اربابِ بی‌مروّتِ دهر،
که گنج عافیتت در سرای خویشتن است

بسوخت حافظ و در شرط عشقبازیِ او،
هنوز بر سرِ عهد و وفای خویشتن است

تفسیر:

بدام زلف تو دل مبتلای خویشتن است

بکش بغمزه که اینش سزای خویشتن است

این غزل هم قافیه دارد و هم ردیف, قافیه اش هست ( ای) و ردیفش هست ( خویشتن است) مبتلای خویشتن است یعنی بعلت هوسهای خودش گرفتار زلف یار و عشق شده. زلف یار مثل دام میماند که شکار میکند و صید را میگیرد و آن صید وقتیکه در دام زلف افتاد مبتلا و گرفتار آن دام میشود. غمزه یک بار با چشم و ابرو نگاه کردن است و نشانه نازِآنی و موئثر است و دو تا صفت باید داشته باشد. اینش سزای خویشتن است یعنی این سزای خود اوست. راجع بدلش دارد صحبت میکند دل بخاطر هوسهای خودش در دام تو گرفتار شده و اسیر شده و نمیتواند هم فرار کند و رهائی از آن زلف ندارد و باشاره چشمی آن دل را بکُش که این سزای هوسبازیهای اوست. معشوق هم که خیلی برایش آسان است که عاشق را بکشد. خواجه هم دارد باو میگوید که دل هوسباز من بزلف تو گرفتار شده و سزایش اینست که او را بکشی. حالا در اسطلاح عرفانی وقتیکه باین نگاه میکنیم زلف اشاره به تجلی جلالی خداوند است. خداوند دوگونه تجلی دارد. تجلی یعنی جلوه گر شدن و از کلمه جلوه است یکی تجلی جلالی دارد و یکی تجلی جمالی. تجلی جلالی قهر است و تجلی جمالیش لطف است این ذلف اشاره بهمان تجلی قهر آمیز جلالی است و از جلالت و شوکت و قدرتش هست. حالا چرا این زلف اشاره از همان تجلی قهر آمیر جلالی هست. عاشق میخواهد چهره معشوق خودش را ببیند حالا اگر که معشوق زلفهایش را بریزد روی چهره اش که این زلفهایش مثل حجاب بریزد جلوی صورتش آنوقت عاشق که نمیتواند چهره اش را ببیند حالا این عاشق ازلی اگر که موجب شود که یکی نتواند در دل خودش احساس بکند چهره حقیقی او را ببیند آنوقت نشانه قهرش هست که اینکار را کرده که نمیتواند ببیند یعنی شایستگیش را نداشته که بتواند او را ببیند و در دلش متجلی بشود. آن زلف کنار برود آنوقت چهره اش نمایان میشود. وقتیکه آن زلف کنار برود و چهره اش نمایان بشود آنوقت تجلی جمالی ست که نمایان میشود.  حالا خداوند نه زلفی دارد و نه چهره همه اینها همه اش سمبولیک و تجسم است. اگر که می بینی که خداوند در دلت متجلی نمیشود و نمیتوانی نور خداوند را در دلت ببینی یک چیزی جلو چشم دلت را گرفته مثل زلفهای یار و آن چیز خودخواهیهای تست کینه و تکبر تست, کینه و انتقام جویانه تست خود پسندی و اندیشه های شیطانی و نفسانیات تست . اینها را باید کنار بگذاری که مشگل هم هست ولی شدنیست آنوقت چهره اش را میبینی یعنی نورش را در دل خودت می بینی. او چهره ای که چشم و ابرو داشته باشد ندارد ولی نورش و تجلیش را میتوانی ببینی و احساس میکنی اینها گفتنی و تعریف کردنی نیست یکی باید این حالت برایش رخ داده باشد تا بفهمد که چه میگوید یعنی در دل خودش احساس کرده باشد معمولا لحظه ای و چند لحظه ای بیشتر نیست و دوباره میرود. این در اسطلاح عرفان قبض و بسط میگویند. وقتیکه متجلی میشود در دل کسی آنوقت انبساط و دل گشادگی در دلش پیدا میشود. ولی وقتی آن تجلی از دلش میرود دل گرفتگی یعنی قبض برایش حاصل میشود و این حالتها تجربیست و باید تجربه کرد

گـرت زدست بـر آید مـراد خاطـر مـا

بدست باش که خیری بجای خویشتن است

اینجا دوتا دست بکار برده و هردو جناس هستند ولی با دو معنی مختلف  گرت بدست براید یعنی اگر میتوانی اینکار را بکنی و اگر برایت میّسراست که اینکار را بکنی یا اگر دلت میخواهد اینکار را بکنی. مراد اینجا آرزو و مقصدی هست که داری. بدست باش یعنی اینکه آماده باش مهیّا باش باخبر باش فرصت را از دست نده و کوتاهی نکن همه اینها معانی بدست باش است. بجای خویشتن است یعنی اینکه خیلی کار ها بجائی هست جایش همین جاست از دست نده. میگوید هرگاه بر آوردن خاطر ما و یا اگر بر آوردن خاطر ما و بآرزو رسانیدن دل ما از دستت بر میآید و اگر بکام و آرزو رسانیدن من برایت مقدور و میسّر هست ای معشوق من درنگ و کوتاهی مکن که اینکار خیر است و جایش هم همینجاست که دل من را بدست بیاوری. الان موقع آنست

بجانت ای بت شیرین دهن که همچو نشمع

شبـان تیره مرادم فنای خویشتن است

اینجا دارد با معشوق ازلی خودش خداوند صحبت میکند. کلمه جان که اینجا میآورد یعنی ذات پاک خداوند وقتیکه میگوید بجانت یعنی بجان ذات پاکت. شیرین دهن یعنی اینکه حلاوت بخش است و شیرینی میبخشد میگوید بذات تو سوگند میخورم ای شیرین کننده وجود من که

همچون شمع است منظورِ و مرادم اینست که بسوزم و تا صبح تمام کنم و بخاطر تو فنا شوم. شمع که در بزم شما روشن است دارد میسوزد و دارد برای شما روشنی میبخشد ولی برای اینکه بشما روشنی ببخشد خودش را هم دارد فنا میکند و وقتیکه صبح میشود و بزم شما بپایان میرسد شمع هم دیگر فنا شده است. خواجه میخواهد بگوید همانطور که شمع شبهای تیره را روشن میکند و در همان حالی که دارد روشن میکند رو بفنا میرود من هم این شبهای تیره را تا صبح بیدارم و دارم شب زنده داری میکنم با تو راز و نیاز میکنم و آرزوی نیستی خودم را دارم مثل اینکه شمع مقصدش نیستی خودش است. اگر شمع مقصودش این باشد که ذوب نشود که روشنی نمی تواند بدهد لذا مقصود شمع فنای خودش است برای روشنی دادن بشما. سابق براین شمع مومی بود و موم را هم از عسل جدا میکردند وقتی این موم عسل را میگیرند موم از یار شیرین خودش جدا شده یار شیرینش همان عسل است. در ادب فارسی خیلی زیبا گوئی ها شده راجع به این موضوع. خواجه میگوید منهم در واقع آن شمعی هستم که از تو جدا شدم یعنی اصل و مبدأ من ای خداوند از تُست اگر من موم شیرین هستم شیرینیم را از تو گرفتم ای عسل. ای خداوند میخواهم که بتو و شیرینی تو برگردم تو که شیرینی بخش من هستیی جای دیگر با شمع صحبت میکند و میگوید که ای شمع تو از یار شیرین خودت جدا شدی بنابر این جای این را دارد که گریه بکنی بر میگردد به آنچه که مولانا گفته که خواست خداوند است و حکم آسمان این است اگر سوزی اگر سازی ای شمع حکم خدا ومشیئت خدا این بوده که از یار شیرینت جدا بشوی حالا چه از یارت جدا بشوی و چه بسوزی و چه نسوزی حکم خداوند این بوده

چو رای عشق زدی با تو گفتم ای بلبل

مکن که آن گل خندان برای خویشتن است

رای زدن و یا رآی زدن هردو درست است و یعنی مشورت کردن. رای عشق زدی یعنی تصمیم به عاشق شدن گرفتی عظم عشق کردی این ایهام است یعنی دوتا معنی مختلف دارد. مکن فعل نهی کردن است چکار را نکن؟ عشق بازی مکن. گل خندان یعنی گل شکفته و لب یار را هم تشبیهش میکنند به غنچه.

(هر غنچه که بشکفت دگر غنچه نگردد

الّا دهن یار که گَه غنچه گَهی گل)

این گل خندان برای خویشتن است یعنی خود رای هست و بحرف دیگری کاری ندارد و تحت تأثیر دیگری قرار نمیگیرد و این برای تو نیست. خطاب به بلبل است میگوید ای بلبل تو وقتیکه در باره عشق با من صحبت کردی که عاشق بشوم یا نشوم من بتو گفتم که عشق بازی مکن چرا؟ برای اینکه این گل خندان و شکفته شده خود رأی است و برای تو نیست برای خودش است و برای تو شکفته نشده ای بلبل که عاشقش بشوی و توئی که خیال میکنی همه چیز مثل بعضی آدمها که فکر میکنند همه چیز مال آنهاست و خودشان را مرکز عالم میدانند و همه چیزها را هم مال خود میدانند. لذا تو مثل آن آدمهای خود بزرگ بین تصور مکن که این گل برای تو شکفته شده چون برای خودش شکفته شده. از نظر عرفانی, پیام عرفانی که برای خویشتن است یعنی باراده خودش عمل میکند درست است که خداوند گفته بخواهید از من و طلب کنید از من و دعا کنید ولی اجابت کردن دعا را و برآوردن حاجت با اوست. خواستن شما یک چیز است ولی جواب دادن او یک چیز دیگرست. شاید شما صلاحتان نباشد و بعد متوجه بشید که صلاحتان نیست. یا اینکه خیلی دوستتان دارد و هی میخواهد که دست نیازتان را بطرفش دراز کنید. اصلاً در عرفان این هست که خداوند چرا این بنده ها را آفرید که این بنده ها را عاشق خودش بکند و بعد هم آنها را در عشق خودشان همیطور نگه دارد. خالق خلق کننده این جهان چرا این کار را کرد. عارف بزرگ ابو سعید ابوالخیر یکی از عرفای بسیار مشهور اواخر قرن چهارم و اوائل قرن پنجم بود پاسخ میدهد و میگوید که خداوند بشما محتاج نبود وقتیکه شما را آفرید به سه علت شما را آفرید یکی اینکه حسن بسیار داشت و نمیخواست که این حسنش درک نشود و مخفی بماند. نه میتوانست انتخاب آنها را بجای خاصی رد بکند و نه میتوانست بکسی ثابت بکند این حسنش را. در مورد وجود رابطه انسان با خدا ابوسعید میگوید که بهترین چیز این بود که کسانی را درک کننده و زیبا پسند بیافریند و این حسن زیبائیش را بآنها نشان بدهد. دومین علت اینکه بسیار بزرگوار و جواد بود. جواد یعنی بسیار چیز بخشنده خلق کرد که ببخشد بزبان خداوند هم میگویند:

(من نکردم خلق تا سودی برم

بلکه تا بر بندگان زودی کنم)

یعنی بخشندگی کنم. و سومین علت این بود که بسیار بخشنده بود یعنی گناهان را میبخشید لذا گناهکار میخواست و اگر گناهکار نباشد اصلاً بخشندگی خداوند معنی ندارد. اینکه میگوئیم یکی از اسامی خداوند بخشنده است پس باید گناهکاری باشد که او ببخشد. یک شاعر دیگر میگوید اگر در این دنیا هیچ گناهکاری نباشد اصلاً بخشندگی خدا مفهومی نداشت. پس میخواست انسانی باشد که او بتواند ببخشد.

بمشک چین و چِگل نیست چین گل محتاج

که نافـهـاش زبـنـد قبای خویشـتـن است

چین و چِگِل در اینجا چین جزئی از ترکستان شرقی قدیم بود و چِگِل هم یکی از محلّاتِ آن ترکستان بود و حالا هم هست و این چِگِل معروف بود به زیبا رویان. بسیار زیبا رویان زیبا در این محله وجود داشت و یکی هم آهوی مُشک که مُشک را درست میکند مخصوص چِگِل است. نافها یعنی نافه ها و آن آهوی نرِ منطقه چِگِل در زیر شکمش غده ای هست که داخل غده پُر است از مُشک. سابق بر این زیبا رویان وقتیکه خرامان خرامان راه میرفتند از این مُشک و یا مواد معطر دیگر در پائین دامنهای دراز خود کار میگذاشتند و وقتیکه از رهگذرها عبور میکردند بوی خوب را در اطراف خود پراکنده میکردند. خواجه میگوید این یار من احتیاجی به آن مُشکی که در چین و چِگِل ساخته میشود ندارد برای اینکه آن نافه ایکه آهو زیر شکم خودش دارد یار من از خودش دارد و نیازی به ماده خوشبو کننده دیگری ندارد

مرو بخانه  اربـاب بی مروت دهــر

که گنج عافـیـتـت در سرای خویشتن است

ارباب جمع رب است و رب یعنی خداوندِ دارنده است ارباب یعنی صاحبان دهر یعنی روزگار عافیت یعنی سلامت نفس. میگوید که دست تجلی را دراز مکن باین اربابان بی مروت دنیا. اینها اشاره است به ثروتمندان است از اینها چیزی نخواسته باش و درِ خانه اینها منشین بامید اینکه وقتی بیرون میآیند چیزی بتو بدهند. تو گنج میخوااهی؟  تو عافیت و سلامت نفس داری و سلامت نفس بزرگترین گنج است و این گنج در خانه خودت هست در خانه خودت این گنج عافیت پیدا میشود. گنج عافیت اضافه تشبیهی ست یعنی عافیت گنج مانند و یا سلامت گنج مانند. در مثنوی معنوی میآید که یکی شب خوابید و خواب دید که یکی آمده و باو میگوید برو در بغداد در فلان جائی خانه ای هست که دارای چنین و چنان مشخصاتیست و در آن خانه گنجی هست برو و این گنج را پیدا میکنی و بردار. این شخص وقتی بیدار شد رفت بطرف

بغداد و شب و روز میگشت بدنبال آن خانه. در تاریکی شب داشت دنبال خانه میگشت و شب گردان دیدند که یکی دارد بدر و دیوار خانه ها نگاه میکند و باو مشکوک گشته و او را گرفتند و بردندش زندان. در زندان گفت من دزد نیستم واز جائی دیگر آمده ام و من خوابی دیدم که در اینجا گنجی هست آمدم نشانیهایش را پیدا کنم که در فلان خانه بود و من داشتم سج و وج میکردم که ببینم آیا همان خانه است که در خواب دیده ام یا نه. این شبگردی که او را گرفته بود گفت عجب منهم همچین خوابی دیده ام که یک گنجی هست در خانه ای که نشانیهایش و مشخصاتش چنین و چنان است و در فلان شهر هست. مسافری که دستگیر شده بود گفت تو داری مشخصات خانه من را میگوئی ای شبگرد. باو گفت تو این همه راه آمدی اینجا بدنبال گنج در حالیکه گنج در خانه خودت است. گنج عافیتت در سرای خویشتن است

بسوخت حافظ و در شرط عشقبازی او

هنوز بر سر عهد و وفای خویشتن است

حافظ از چی سوخت ای خدا؟ از عشق تو اینجا معشوق ازلی ست. در عشقت سوخت ولی باید بدانی که شرط عشق اینست که بسوزی وگرنه عاشق نیستی. من شرط را رعایت کردم یک معنای شرط عهد و پیمان بستن است. میگوید من شرط بستم و هنوز بر سر شرطم باقی هستم. چند تا عارف داشتند با هم صحبت میکردند. یک عارف از عارف دومی پرسید که آیا تو هنوز بروز اول پیمان باقی هستی؟ روز اول پیمان را فبلاً هم شرح داده ایم که روز آفرینش خداوند از آفریده های خودش پرسید آیا من پرورئگار شما نیستم؟ همه جواب دادند که چرا هستی و همان روز شرط و پیمان بسته شد. عارف دوم جواب داد چطور نیستم؟ مثل اینکه دیروز بود. عارف سوم گفت در اشتباه هستی و حرفت نقص دارد. عارف دوم گفت چه نقصی؟ گفت آن روز اول شرط ندارد و ما هنوز در روز اول هستیم و تو میگوئی مثل اینکه دیروز بود مثل اینکه شب شده. هنوز شب نشده که روز بعدش بیاید و تو میگوئی مثل اینکه دیروز بود. من یکی در همان روز اول باقی هستم و امروز هم فکر میکنم همان روز اول است.

پایان غزل شماره 48

Loading