لعلِ سیراب به خون تشنهلبِ یارِ من است
وز پیِ دیدنِ او دادنِ جان کارِ من است
شرم از آن چشمِ سیه بادش و مژگانِ دراز
هر که دلبردنِ او دید و در انکارِ من است
ساروان، رخت به دروازه مبر کان سرِ کو،
شاهراهیست که منزلگهِ دلدارِ من است
بندهٔ طالعِ خویشم که در این قحطِ وفا
عشق آن لولیِ سرمست خریدارِ من است
طبلهٔ عطرِ گل و زلفِ عبیرافشانش
فیضِ یک شمّه ز بوی خوشِ عطّارِ من است
باغبان، همچو نسیمم ز درِ خویش مران
کآبِ گلزارِ تو از اشکِ چو گلنارِ من است
شربتِ قند و گلاب از لبِ یارم فرمود
نرگسِ او که طبیبِ دلِ بیمارِ من است
آنکه در طرزِ غزل نکته به حافظ آموخت
یارِ شیرینسخنِ نادرهگفتارِ من است
تفسیر:
لعل سیراب بخون تشنه لب یار منست
وزپی دیدن او دادن جان کار منست
لعل کنایه از لب یار است بعلت سرخی لعل گونش. سیراب یعنی اشباع شده از آب. در اینجا کنایه از با طراوت و درخشان است. در این بیت کلمه سیراب هم صفت لعل است و هم صفت لب یارهردو. در سیراب و تشنه صنعت تضاد و مطابقه است. لعل لب یار که اینجا آورده کلمه لعل و سیراب و خون و تشنه و لب یار همه اینها متناسب هستند. این را میگویند صنعت مراعات النظیر. خواجه اینها را اتفاقی و بدون تأمل در این بیت نیاورده و این استعدایست که خداوند باو بقول خودش ارزانی داشته. کلمه او در مصراع دوم که میگوید “وز پی دیدن او” اشاره به یار است. در این بیت توجه یک خواننده ریزبین را جلب میکند اینست که لب یار که سیراب است چگونه تشنه است و این سوال را بر میانگیزد که چطور لب یار که سیراب است چگونه تشنه است. لعل وقتیکه از معدن بیرون میآورند اول شفاف نسیت و وقتیکه استخراجش میکنند این را میگذارند لای جگر گوسفند و یا یک چیزی شبیه گوسفند که کشته شده و این لعل خون را از این جگر میمکد چون تشنه بخون است. میگوید لعل سیراب بخون تشنه, این لعل خون را بخودش میکشد و هرچه بیشتر بمکد رنگش شفافتر میشود و رنگ اصلی خودش را پیدا میکند. بعد جای دیگر خواجه میگوید:
(گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولی بخون جگر شود)
اینجا یک ایهام آورده یعنی با رنگ فراوان یک ایهام و یک ایهام دیگرش اینکه اشاره کرده بآن وضعیکه در جگر میگذارند. در مورد یارش در جای دیگر میگوید که: تو خون من را خوردی و تو خونخواری و من را کشتی و تو نمیتوانی پنهان کنی برای اینکه تو خون من را خوردی و این رنگ خون من بر لب تو پیداست و بر لب تو اثر گذاشته و ظاهر شده
(رنگ خون دل مارا که نهان میداری
همچنان بر لب لعل تو عیان است که بود)
در هر حال لعل سیراب بخون تشنه یعنی لعلیکه با طراوت و شفاف است و در عین حال مطابق طبیعت خودش بمقتضای طبیعت خودش بمکیدن خون اهحتیاج دارد تا شفافتر شود. پس تفسیر بیت با توضیحات داده شده این میشود: لب یار من بسان لعل آبداریست با آنکه طراوت طبیعی دارد و آبدار است تشنه بخون هم هست, برای اینکه طراوتش بیشتر شود. همچنان لعل وقتیکه خون میمکد طراوتش بیشتر میشود و شفافتر میشود و بدین سبب است که من ناگزیرم برای یار جان بدهم و خون نثار بکنم تا با خون من اتش خودش را فرو بنشاند. در جای دیگر میگوید که:(از بهر بوسه ای ز لبش جان همی دهم
ایـنـم همی ستانـد و آن هـم نمـیدهد)
من جان میدهم و خون خودم را نثار میکنم برای اینکه بوسه ای از لبش بگیرم. او جان مرا میگیرد ولی بوسه هم را نمیدهد.
شرم از آن چشم سیه بادش و مژگان دراز
هرکه دل بردن او دید و در انکار من است
چشم سیه اشاره بچشم یار است. در مصراع دوم دلبردن او دید یعنی دلبردن یار را دید و او بر میگردد به یار, دلربائیش را دید. در انکار منست یعنی من را از عشق او باز میدارد منکر شدن یعنی باز داشتن و نهی کردن. میداند که چه چشمان قشنگی دارد ولی با وجود این من را از عشق او باز میدارد باید از چشمان سیاه یارم و مژگان دراز یارم خجالت بکشد آن کسیکه من را باز میدارد و انکار میکند. سعدی هم یک چنین چیزی دارد و میگوید:
(دوستان عیب کنندم که چرا دل بتو دادم
باید اول بتو گفتن که چنین خوب چرائی)
بجای اینکه بگویند چرا دل بتو دادم اول باید بتو بگویند که تو چقدر خوب هستی و اینها همه یک مفهوم دارد.
ساروان رخت بدروازه مبر کانسر کوی
شاهراهیست که منزلگه دلدار منست
ساروان همان ساربان است. رخت بمعنای وسائل زندگی و بخصوص بار و بونه و وسائل سفر است و نه اینکه بمعنی لباس نباشد بلکه تنها معنیش لباس نیست ولی در ادب فارسی بمعنای بار و بونه و وسائل زندگیست. رخت بدروازه بردن یعنی رخت بدروازه بردن در قدیم باین معنی بکار میرفت که وقتی کسی میخواست بسفر برود از منزلش سوار مرکبش نمیشد میبایست که بار و بونه اش را میبردند دم دروازه شهر و وقتی قافله بدر وازه میرسید خودش هم بدروازه میآمد و از آنجا سوار بر مرکب قافله میشد و بسفر میرفت. حالا چرا اینکار را میکرد ؟ برای اینکه وقتی از منزلش بقصد دروازه برای سفر میرفت مردم شهر متوجه این نشوند که حاجی آقا دارد به سفر میرفت. کو که کوچک شده کوی هست بمعنای کوچه و خانه است. خواجه میگوید که ای ساروان اسباب و اساسیه مرا بدروازه مبر چرا؟ من اصلاً از شهر خارج نمیشوم و بمسافرت نمیروم همین کار را هم کرد و بمسافرت نرفت. چرا به مسافرت نمیرم برای اینکه سَر این کوچه که نگاه میکنی اینجا خانه یار من است و بنابر این این کوچه با همه حقارتش مثل یک شاهراه است و نباید بیایم و در شاهراه شهر بسفر بروم, از اینجا تا سر آن کوچه چند قدمی راه نیست و من میخواهم بآجا سر کوی یارم بروم وبمسافرت طولانی قصدی ندارم. آنقدر به یارش و شهرش دلبسته بود که نمیرفت بمسافرت
(هوای مسکن معلوز و اهل یار قدیم
نمید هند اجازت بمن بسیر و سفر)
هوا یعنی آرزو و مسکن معلوز یعنی مسکن الفت گرفته. میگوید آرزوی مسکن الفت گرفته من و دوستان و یاران اجازه سفر بمن نمیدهند.
بنده طالع خویشم که در این عهد وفا
عشق آن لولی سر مست خریدار منست
طالع بمعنی بخت است. لولی و یا لوری همان کولی ست که در قدیم در ادب فارسی لولی میگفتند. اصلاً معنی این لولی بمعنایِ زیبایِ شوخِ بی حیایِ رقصنده است. گفته شده که ابتدا بهرام گور پادشاه ساسانی چهار هزار کولی از هندوستان وارد ایران کرد. برای اینکه اینها مطرب بودند و خوب میرقصیدند و خوب میخواندند و زیبا هم بودند و چون مردم را دید که اندهگین و دلمرده شده اند, آورد اینها را بین مردم پراکنده کرد و اینها در کوچه ها راه میافتادند و در خانه ها را میزدند و میخواندند و میرقصیدند و مردم را خوشحال میکردند. بعداً از ایران به سایر نقاط جهان پراکنده شدند. حالا بعضی وقتها خواجه به یارش لولی وش هم میگوید و پس وند وش یعنی مانند. مثلاًمیگوئید پریوش یعنی زیبائیش مثل پریست. یک جای دیگر در غزلش
(دلم رمیده لولی وشی شور انگیز
دروغ وعده و قطال وضع و رنگ آمیز)
شور انگیز یعنی که در شهر شور و آشوب بپا میکند و رنگ آمیز یعنی حیله گر. خواجه صفات کولی را در مصراع دوم آورده و میگوید من دلم رمیده یاری هست که مثل کولی هاست و وعده اش دروغ است و خودش هم وضعش مثل قاطلهاست و آدم را میکشد و از زیبائیی که دارد آدم را رنگ میکند. توجه اینکه در دیوان حافظ مواردی هست که استثنائاً یارش با او وفادار است. در همه دیوان از او شکایت میکند از بی وفائی یار ولی در بعضی جاها خیلی بندرت پیدا میشود که بالاخره یارش با او وفاداری میکند و یکی از اینها اینجاست. برای همین است که میگوید: من بختم بیدار شد و از بخت بیدار من است که عشق یار زیبای من توجه بمن دارد و خریدار منست. در اینجا خواجه یک ریزه کاری در مصراع دوم بکار برده و این نکته ظریف را در مصراع دوم گنجانده و آن اینکه عشق یار خریدار من است و نه خود یار و این عشقش هست که حالا یک خورده بمن توجه پیدا کرده.
طبله عطر گل و زلف عـبیر افشانَش
فیض یک شمّه زبوی خوش عطّار منست
طبله آن صندوقچه کوچکی بود که عطر فروشها داشتند و خیلی هم خوش بو بود. عطارها که غیر از داروهای گیاهی عطر هم میفروختند عطرشان در داخل این طبله ها میگذاشتند و این طبله هایشا ن در کنار دیوار دکه شان بود. مثلاً عطار نیشابوری عارف معروف عطاری بود که گل و گیاه میفروخت و خودش هم اندرز پزشکی به خریدار ها میداد و نوشته اند که در دستگاهش چهارصد تا کار گر عطار کار میکردند. اینطور نیست که عرفا سر بار مردمانشان باشند همه آنها دارای کسب و کار بودند ولی طرز اندیشه آنها با افراد معمولی متفاوت بود. در هرصورت طبله و عطار با همدیگر ربط پیدا کرد. عبیر یک ماده خوشبوست که متخصصان عطر سازی آن را با مخلوط کردن چند نوع عطر دیگر میساختند و معمولاً زلفشان را با این عبیر آغشته میکردند و وقتی زلفشان تکان میخورد این عبیر افشانده و پخش میشد. خواجه در مصراع دوم میگوید شمّه ای یعنی مقدار خیلی کمی یا بوی خیلی کمی از بوی خوش عطار من است. مگر خواجه عطاری هم داشته؟ بلی عطار او یارش بوده. مگر یارش عطاری میکرده؟ نه او به یار خودش میگفته عطاربرای اینکه وقتی یارش دهان خودش را برای حرف زدن باز میکرده بوی خوش از دهانش بیرون میآمده گو اینکه عطار دارد طبله خودش را باز میکند. بدین ترتیب تفسیر این بیت این میشود که: دهان یار من که مثل طبله عطر گل سرخ خوش بوست و هم چنین زلف او که بوی خوش عبیرپراکنده میکند, همه این خوشیها و بوی های خوش و دل انگیز یک مقدار اندکی از بوی دهان یار من است. یعنی آنها از دهان خوش بوی یار من وام گرفته اند.
باغبان همچونسیمم ز در خویش مَران
کابِ گلزارِ تواز اشک چو گلنار منست
همچو نسیبمم یعنی همچو نسیم من را. نسیم آن باد ملایمیست که میوزد و در اینجا صحبت از باد ملایمیست که در باغ میوزد. ز در خویش مران یعنی از در باغ مرا مران. در مصراع دوم کاب یعنی که آب. گلنار یعنی گل انار. گل انار رنگش قرمز است و اشک خونین عاشق هم گلناریست درست مثل گل انار قرمز رنگ. حالا بهمان سبکی و راحتی که نسیم از باغت بیرون میرود مرا از باغ خودت بیرون مکن و بگذار بمانم چرا؟ برای اینکه من اشک میریزم و اشکم خونین برنگ گلنار است و این بهترین آب است برای آبیاری کردن گلهای باغ تو و اشک گلنار من باعث طراوت گلهای تو میشود. اگر اشک گلنار من نباشد گلزار تو هم همچون طراوت و تازگیی نخواهد داشت پس بگذار بمانم تا باغ تو را با اشک خونینم آبیاری کنم
شربت قند و گلاب از لب یارم فرمود
نرگس او که طبیب دل بـیـمار منست
شربت قند و گلاب شربتی بود که با قند درست میکردند و گلاب هم در آن میریختند و معتقد بودند که برای تقویت قلب خوبست. حالا شربت قند و گلاب از لب یار کنایه از بوسه است. بوسه یار مثل شربت قند و گلاب است که برای تقویت قلب هم خوب است. بنابر این اگر میخواهم تو را ببوسم برای اینست که میخواهم قلب ضعیف خودم را درمان و تقویت کنم. لب تو مثل قند شیرین است و مثل گلاب معطر است و همان خاصیّت تقویت قلب را دارد. نرگس که میدانید که در ادب فارسی کنایه از چشم یار است برای اینکه چشم یارمخمور و بیمار است و عرفا چشم مخمور یار و یا چشمان خمار یار را بیشتر می پسندند. نرگس هم وقتیکه نگاه میکنید مخصوصد نرگس شیراز هم مخمور است و هم بیمار. پس چشم قشنگ یار را به نرگش تشبیه میکنند . حالا خواجه میگوید که چشم یار را همه به نرگس تشبیه کرده اند. ولی در اینجا برعکس است:
(گشت بیمارکه چون چشم تو گردد نرگس
شیوه تو نشد از حاصل آن بیمار بماند)
نرگس نتوانست مثل چشم تو بشود و برای همین است که بیمار بماند و سرش را از خجالت به پائین انداخت. چون نرگس همیشه سرش به پائین است. چیز دیگری که باید بآن توجه کرد اینست که خواجه این چشم بیمار را همیشه خودش صفت بیماری چشم یار را میستاید و حالا اینجا چشم یار بیمار است و چشم بیمار یار طبیب دل شده که میگوید بوسه را بعنوان تقویت قلب تجویز کرده. چشم یار را نگاه میکنند و میبینند چقدر جالب است و حالا که بیمار شده میگوید علاج درد دل تو لب من است. پس این چشم دارد علاج درد دل خواجه را به لب یار حواله میکند. این ریزه کاریهای خیال انگیز خواجه که در اکثر سروده های او هویداست بسیار زیبا و پسندیده و قابل ستایش و ویژه خودش هست.
آ نکه در طرز غزل نکته بحافظ آموخت
یار شیرین سخنِ نادره گفـتـار منست
طرز غزل یعنی شیوه غزل گفتن و نکته یعنی سخن نقض و لطیف و دلنشین ظریف و رمز گونه همه اینها را میگویند نکته. این نکته را همه کس نمیتواند درک کند چون اینقدر ظریف و دقیق است و تأمل و فکر لارم دارد تا فهمید که چه گفته. نادره گفتار یعنی کسی مثل او و بظرافت او گفتاری نداشته سخن جذابیت و کشش کم نظیر دارد. در پایان این غزلش فکر میکند که بدانید کسیکه در شیوه غزل سرائی سخن دل نشین و نکته های نقض و لطیف و دلنشین را بمن آموخته یار من است. این یار است که این هنر را داشته, یاری که کلامش جذاب است و با کلامهای دیگر فرق دارد و کم نظیر است پس این غزلهای من که شیرین و کم نظیر است باین جهت هست که از شیوه سخن گفتن یارم هست. سعدی میگوید که:
(همه قبیله من عالمان دین بودند
مرا معلم عشق تو شاعری آموخت)
پایان تفسیر غزل 49