صـوفی بـیا که آیـینه صافـیست جام را تـا بـنگری صفـای مـی لعـل فـام را
راز درون پـرده زرنـدان مسـت پرس کین حال نیست زاهد عالی مقام را
عــنـقا شـکار کس نشـود دام بـاز چین کانجا همیشه باد بدست است دام را
در بزمِ دور یک دو قدح در کش و برو یعـنی طـمـع مدار وصـال دوام را
ایدل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش پیرانه سر مکن هنری ننگ و نام را
در عیش نقد کوش که چون آبخورنمانـد آدم بهشـت روضه دارالسـلام را
ما را بر آستان تو بس حق خدمت است ای خواجه باز بین بترحّم غلام را
حافظ مرید جام می است ای صبا برو
وز بنده بندگی برسـان شیخِ جام را
تفســر
این غزل از نوع غزلهائیست که بیشترین قسمتهایش پند گفتن و طعنه زدن بصوفیان دروغین ریائی و بزاهدان فریبکار است.
صـوفی بـیا که آیـینه صافـیست جام را تـا بـنگری صفـای مـی لعـل فـام را
صوفی بکسی میگویند که رهرو راه تصوف است. تصوف, پیروانش صوفیانند و صوفی و عارف. عرقان یک مقصد و یا ایدولژیست و طرفداران این مقصد را میگویند عارف. عرفان یعنی شناخت حق و حقیقت و درستی و راستی. حالا اگر کسی قدم فراتر نهاد و بخواهد که از این ایولژی جنبه عملیش را بگیرد, وقتیکه آن افکار عارف بعمل درآمد آنوقت وارد تصوف کند. بعبارت دیگر تصوف مرحله عملی عرقان است. وقتیکه یک عارف را در نظر میگیریدچه بسا این عارف صوفی هم هست یعنی از این مرجله و ایدولژی گذشته و رسیده به عملش و دارد عمل میکند و هر صوفیی را در نظر بگیرید حتماً عارف هست برای اینکه اول باید عرفان باشد و بعد مرحله عملیش بیاید که تصوف است ولی وقت وُرودَش اول باید بعرفان وارد شد و بعد به تصوف رسید. این صوفی بچند زبان صوفی گفته شده و از کلمه صوف است و صوف بمعنی پشم است چون اینها پشمینه پوش بودند. یکی صوف از صفا یعنی صفای قلب و یکی از کلمه سوفی به سین یک کلمه یونانی ست و بمعنی دانشمند است. کلمه صافی یعنی روشن و پاک و ذلال. آینه جم یعنی جام آینه مانند بدو دلیل یکی اینکه سطح شراب در جام مثل آینه عمل میکند و تصویر در آن می افتد. یکی هم خود شیشه جام که آنهم مثل آینه عمل میکند. صوفی همیشه مورد سرزنش خواجه است نه هر صوفیی. صوفیان قرن هشتمبکلی از راه طریقت خارج شده بودند و تمام راه دیگری را گرفته بودند, از طریقجادو گری و بحکوت نزدیک شدن و از وقفیات استفاده کردن و اصلاً از آن خط مشئ عرفان مقدس
تصوف خارج شده بودند و خواجه چون نمیتوانست خطا کاری آنها را تحمل کند بآنها میتاخت. میگوید ای صوفی بیا و این آینه جام را نگاه کن, سطح شراب را و یا خود جام را و ببین که چقدر روشن و زیبا ست و این آینه جام را نگاه کن ببین چقدر روشن و ذلال است خوب بنگر تا صفائیی در این روشنی و پاکی در تو اثر بکند و به ناپاکی و نا خالصی خودت پی ببری. بیا و ببین تو هم مثل این پاک و باصفا باش. بدون زنگار باش. زنگار یعنی زنگی که روی فلزات میزند, و از درخشندگی افتادن. توجه داشته باشید که خواجه هرگز نمیخواهد کسی را بمستی و شرابخوارگی تشویق بکند بلکه این جام شراب را میکده و مستی در دست او یک اسلحه ایست که بر علیه این ناپاکان بکار میبرد. چیزیکه اسمش را دهن کجی میگذارید. یعنی بانها دهن کجی میکند. ای که تو میگوئی من پاک هستم و بی آلایش هستم بیا و ببین بی آلایشی یعنی چی. اگر با این نکته بخواجه نگاه بکنید بهتر پیامش را درک میکنید.
راز درون پـرده زرنـدان مسـت پرس کین حال نیست زاهد عالی مقام را
درون پرده یعنی ماورای پرده و آنطرف پرده, منظورش عالم غیب است و همه خبر ها آنجاست ولی زاهد و صوفی ریائی از آنها بی خبر است و نمیدانند که آنطرف پرده چیست ولی رندان مست میدانند. کلمه حال آن شوری هست که وارد میشود بدل یک صوفی عارفدستی دستی نمیشود واردش کرد. میگویند که وارد است و خودش باید وارد شود. باید که خانه دل را برایش منزه و پاک کرده باشی, آن شور و حال است. رندان یعنی انسانهای سبکبال. بقول خواجه هرچه رنج تعلق پذیر هست آزادِ آزاداست. این رند است و نه آن رندی که آب زیر کاهی که الان میبینیم. رندان مست آنهائیکه مست حقیقت هستند. میگوید تنها کسانی هستند درون پرده و آنچه در آن میگذرد آگاهی دارند که از گروه رندان مست باشند.مستی عشق جواز بار یافتن بعشق الاهیست . اول باید کلید و یا جواز را بدست آورد و بعد وارد شد. این رندانی که تو می بینی اگر په ظاهری در خورِ ملامت دارند ولی باطنشان عینسلامت است بر عکسِ باطن تو. این کلمه زاهد عالی مقام طعنه است به این زاهد دروغینو اصلاً این زاد ریائی از نظر خواجه عالی مقامئ نیست. منظورش زاهد باسطلاح و بظاهر عالی مقام است. میگوید تو این حال نیست را نمیتوانی بدست بیاوری و چون نمیتوانی لذاراز پشت پرده را هم نمیتوانی بدست بیاوری.
عــنـقا شـکار کس نشـود دام بـاز چین کانجا همیشه باد بدست است دام را
عنقا یعنی یک کلمه عربیست و همان سیمرغ است و مرغ افسانه ای. در اینجا عنقا اوج
ملکوت و بار گاه حقیقت خداوند و ارش خداوندیست و این عنقا و سیمرغ ذات خداوندیستکه کسی بهش دسترسی ندارد سی مرغ را نه کسی دیده و نه کسی میداند که جایش کجاست.در منطقالطیر عطار آمده که وقتیکه مرغها راه افتادند که پادشاهی برای خودشان انتخاب کنندو همه راه افتادند که بالای بلندی بروند و هد دهد آنها را راهنمائی میکرد و وقتیکه بالای کوهقاف رسیدند مرغان گفتند که حالا کجاست پادشاه ما؟ فقط سی تا از مرغان به قله قاف رسیدهبودند و همه بدنبال سی مرغ بودند و بعد دیدند سی مرغ خود آنها هستند چون بقیه در راهازبین رفته بودند و فقط سی تا از آنها باقی مانده بودند و متوجه شدند که کسیرا که دنبال اوهستند خودشان هستند.
( بخدا تو خود خدائی اگر اندکی خود آئی آنان که طلبکار خدائید خدائید
بـیـرون زشما نیسـت شمائـیـد شمائـید )
میگوید ای صوفی دروغین تو میدانی مثل کی هستی؟ تومثل آن شکارچی میمانی که دام انداختی که سی مرغ را شکار کنی. این سیمرغ بدام کسی نمی افتد. خداوند حقیقت بریا و تذویر تو بدام نمی افتد و خدا را نمیتوانی با این کارهایت بفریبی بنده های خدا را ممکن است بفریبی و خود خدا را نه. دام باز چین یعنی این دام ریا و تذویرت را جمع کن و برو. بازچینیعنی جمع کن و برو. خداوند نیازی باین کارهای تو ندارد و بی نیاز است از این کارها.
در بزمِ دُوُر یک دو قدح در کش و برو یعـنی طـمـع مدار وصـال دوام را
بزم که مجلس عیش و نوش است. قدح نوعی جام شراب است. دور آن بزمی بود که جام را دور میگردادند و اینطور نبود که هرکسی برای خودش جام داشته باشند بطور دایرمی نشستند در مجلس و ساقی در یک نقطه از این دایره شروع میکرد و از تنگ شراب می ریخت و میداد بدست نفر اول بغل دستش او مینوشید و بنفر دوم میداد او هم می نوشید و بنفر بعدی میداد و همینطور دور میگشت و به تک تک افراد یک جرعه شراب میرسید تا بر میگشت بجای اولش. باین میگفتند بزم دور و در آن ساقی بنوبت بهمه شراب میداد. این بزم تشبیه شده باین دنیا که هرکسی میخواهد در آن بزمی بکند ولی هر کسی پنج روزه نوبت اوست و همیشه نمیتوان جام را نسیب خودت بکنی. وصال دوام چه از نظر عرفانی و چه از نظرغیر عرفانی میّسر نمیشود و بخودش و بخودش دارد خطاب میکند که وقتیکه در این بزم هستی باید که یک جرعه ای بنوشی و بگذری برای اینکه این بزم همیشه نیست و ساقی هم همیشه نیست حالا وصال یارت هم همین طور است. اگر از نظر عرفانی نگاه کنیم معشوق عرفانی یعنی خداوند که معشوق ازلیست. آن هم نمیتوانی همیشه در وصالش باشی, یک لحظه بقلبت میآید ولی بر میگردد. عرفا توصیف میکنند به برقی که جستن میکند و از بین میرود. بنا بر این به اینگونه وصال طمع مکن که دوامی داشته باشد. اصلاً عرفا معتقد هستند که اکر این وصال همیشگی باشد اصلا نیست میشوی یعنی بنیادت از بین میرود. نور الهی تو را گداخته و ذوب میکند. اینست که لطف الهی یک لحظه بیشتر نباشد و بیاید و برود. در کش یعنی سر بکش.
ایدل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش پیرانه سر مکن هنری ننگ و نام را
شباب یعنی جوانی و پیرانه سر یعنی پیری. گلی ز عیش چیدن یعنی لذت بردن از خوبیها. لذت از خوبی ها بردن یک نوع گل چیدن است. ننگ یعنی بد نامی و نام یعنی خوش نامی. ولی بعضی وقتها این دوتا کلمه که پشت سر هم میآید بهم می چسبند و هردو با هم میشود ننگ ونام را. بدل خودش میگوید ای حاقظ جوانیت کجاست؟ معلوم میشود که این غزل را در زمان پیریش گفته میگوید تو دیگر جوانیت گذشت و گل این لذت را نچیدی! حالا لا اقل سر پیری تا از دنیا نرفتی کاری بکن. هنری کن و یا هنری نکردن یک معنی خاصی دارد و یعنی بهانه کردن و یا نکردن. هنری مکن یعنی بهانه نکن. میگوید از جوانیت که لذتی نبردی و حالا هم که پیر شدی این بد نامی را بهانه مکن که باز هم لذت نبری.
در عیش نقد کوش که چون آبخورنمانـد آدمِ بِهشـت روضه دارالسـلام را
نقد یعنی موجود , الان. آبخور یعنی جائیکه میروند و آنجا آب بر میدارند و یا حیوانات از آنجا آب میخورند. درستش هست آبشخور و کوچک کردند به آبخور. بهشت از مصدر گذاشتن است و یعنی گذاشتن و رها کردن. روضه یعنی باغ و دارالسلام یعنی خانه سلامت و یعنی بهشت که یکی از اسامی بهشت است. میگوید از این فرصتی که بدست داری, نقد را بگیر و دست از نسیه بر دار و لذت زندگیت را ببر. این لذت را که میگوید الواطی نیست و یکی از ارکان خواجه خوش گذراندن است. این خوش گذراندن یعنی بهترین و سالمترین استفاده را ازنعمتهای خدا کردن و لذت بردن. اگر خدا نمیخواست که تو لذت ببری این احساس لذت را بتو نمیداد. نعمت را داده و راه لذت بردنش را هم داده, کفران نعمت هست اگر لذت نبری ولی
از راه سالمش. در جوانیت که نکردی و حالا که سر پیری هستی حالا بهانه نکن که آبروی من از بین میرود.
ما را بر آستان تو بس حق خدمت است ای خواجه باز بین بترحّم غلام را
خواجه ریشه پهلوی اشکانی دارد. آنها باو میگفتند خواجه یعنی سرور یعنی بزرگتر و باو میگفتند خویتاته یعنی خدای کوچک . بعد این کلمه خلاصه گردید به خواجه و این هم بمعشوق گفته میشود و هم بخداوند گفته میشود. در آستان تو یعنی در درگاه تو. باز بین یعنی نگاه کن نظری بمن بیفکن و نگاهی بمن کن. حالا وقتی خواجه را آورده غلام هم آورده. میگوید ای معشوق من, من خیلی خدمت کرده ام در درگاه تو ودر آستان تو. خدمت که اینها میگویند یعنی این حضور قلب داشتن. نظر ترحمی بمن داشته باش و این غلام خودت را آزاد کن! وقتیکه یک اربابی غلامش را آزاد میکره بعد غلامش میرفته پی کارش. مرا آزاد کن یعنی از بند های زجر آور این زندگی آزاد کن. یعنی چی که من را آزاد کن ! یعنی از من انسانی بساز که گرفتار این آلوذگیها نباشم. آزاد از اینها بشوم. این کلمه که میگویند فلانی آزاده هست و یاآزاد منش هست یعنی زرب و برقهای دنیوی توجه اش را جلب نمیکند. این آزاده هست. حالا میگوید ای خداوند بمن بترحّم بمن نگاه کن و آزادم کن.
حافظ مرید جام می است ای صبا برو وز بنده بندگی برسـان شیخِ جام را
صبا که قرار شد رابط بین عاشق و معشوق باشد و رل پیغام آور را بازی میکند. مرید بودن
یعنی ارادت ورزیدن. اصلاً کلمه مرید از ارادت است. شیخ جام در اینجا خیلی ها را باشتباه انداخته. شیخ جام یعنی جام شیخ مانند یعنی جام شراب. حالا چه ارتباطی هست بین شراب و شیخ؟ بچند چیز ارتباط دارد یکی شرابی که در داخل جام هست, شراب کهنه است و شیخ هم پیر است , یکی شیخ که پیر شده, موهایش سفید شده و کفی هم که روی این شراب هست سفید است. پس این شراب هم شیخ است. شیخ با صفاست و آلودگی ندارد و این شراب هم ذلال و شفاف است و از بیرون که نگاهش میکنید هیچ آلودگی ندارد. خواجه میگوید: ای صوفی من مرید و بنده این شیخ هستم نه آن شیخهای دیگر. بعضیها این را بعنوان شیخ جام گرفته اندکه نامش احمد شیخ جام است و در یکی از طوابع خراسان دفن کرده اند و آنجا را میگویند تربت جام. تربت یعنی خاک و بعضی باین عنوان گرفته اند. این اول اسمش احمد جندَفیل بودو این آدمی بود که در جوانیش بسیار مشروب خور و بعد شرابخواری را ترک کرد و توبه کرد و کنار گداشت و آمد عابدو زاهد و مسلمان شد و عده زیادی از مردم را هم توبه میداد و از مردم میخوست که توبه کنند و خم خانه ها را خراب میکرد و خم ها را میشکست ولی وقتی تاریخش را میخوانیم می بینیم که بقدری ظاهر دین را میگیرد و ظاهر نظر در دین و قشری بوده و همه خشونتهایش در برابر مردم برای این بوده که ظواهردین را نگه دارد. وقتی که درست بیاندیشیم خواجه آزاده نمیتواند بگوید که من بندگی تو را دارم میکنم. آن خواجه ای را که ما میشناسیم و آین خواجه ایکه از لابلای ابیاتش سخصیت او را برداشت میکنیم باین آدم بندگی نمیکند. پایان تفسیر غزل هشت