09- رونق عهد شباب است دگر بستان را

     رونق عهد شباب است دگر بستان را            مـیـرسد مژده گـل بـلـبـل خوش الحان را

    ای صـبـا گر بجوانان  چـمـن  بازرسی           خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را

      گر چنین جلوه کند مغبچه باده فروش            خــاکروب در مـیـخانه کـنـم  مـژگان  را

     ای که برمَه کشی از عنبر سارا چوگان            مضطرب حال مگردان من سرگردان را

    ترسم این قوم که بردُرد کشان می خندند         در ســر کـار خـرابــات کـنـنـد ایـمـان را

    یار مردان  خدا  باش که  در کشتی  نوح       هسـت خـاکـی که بـآبـی نخرد طـوفان را

    برو از  خانه  گردون  بدر و نـان مطلب        کـن سیه کـاسه در آخـر بکُشـد مهمان را

     هرکرا خوابگه  آخر مشتی  خاک  است           گـو چـه حاجت که بافلاک کشی ایوان را

     ماهِ کـنعانی من مسـنــد مصـرآنِ تـو شـد           وقـت آنـست  کـه بـدرود کـنـی زنـدان را

                              حافظا می خورورندی کن و خوش باش ولی

                               دام  تـذویر مکـن چـون  دگـران  قـران  را

تفسیر:

  رونق عهد شباب است دگر بستان را            مـیـرسد مژده گـل بـلـبـلِ خوش الحان را 

رونق در اصل بمعنی درخشش و زیبائیست. عهد شباب یعنی دوران جوانی و یا زمان جوانی. دگر یعنی دوباره. بستان کوچک شده بوستان است یعنی گلزار و گلستان. شباب بُستان چه وقت است؟  جوانی بستان در فصل بهار است. مژده بمعنی نوید و یا خبر خوش. مژده گل یعنی بوی خوش گل. وقتیکه بوی خوش گل پراکنده میشود و بمشام ما میرسد مژده میدهد وجود گل

را.الحان جمع لحن است و بمعنی آهنگ و آواز است. میگوید بستان دوباره جوان شده و زیبائی و درخشش خودش را پیدا کرده. آن زیبائی و درخششی که در ایام جوانی هست را پیدا کرده. ایام جوانی چگونه زیبائیی هست؟  طراوت و شادابی هست و حالت رشد هست اینها رونق عهد شباب است. بستان هم طراوت پیدا کرده و در حال رشد و رستن و روئیدن است, سبز و خرم و شاداب و جوان شده. این جوانانیکه تازه و با نشاطند, جوانهای باصفا و خوب روی در حال رشد اینها خواهان هم خیلی زیاد دارند. بُستان هم یک همچو وضعی پیدا کرده. مثل تازه جوانها خواهان پیدا کرده. معمولاً پیران کسی خواهنشان نیست و طرفتاری ندارند. طرفداری مال آن دوران جوانیست. پس قدر آن دوران جوانی را باید دانست. حالا آن بستان هم طراوت و تازگی جوانان را پیدا کرده پس خواهان دارد. پُر از گل و ریحان شده, ریحان بهر گیاه خوشبو میگویند. هر لحظه خبر پیدایش گل به بلبل که عاشق و شیدای گل است از سوی باد صبا میرسد و باد صبا آن باد ملایمیست که در صبحگاهان میوزد و وقتیکه میوزد بویگل سرخ را پخش میکند و بمشام بلبل میرساند و بلبل عاشق را خبر دار میکند که معشوقششکفته است و او را بر سر نغمه سرائی میآورد.

   ای صـبـا گر بجوانان  چـمـن  بازرسی           خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را

این جوانان چمن عبارت است از جوانه های تازه روئیده در حال درخشان هستند. سرو و گل و ریحان همان جوانان چمن هستند. خدمت ما برسان در قدیم بجای سلام ما برسان میگفتند. خواجه میگوید ای باد صبا و ای باد ملایم صبحگاهی اگر یک بار دیگر بر چمن وزیدی و بملایمت بگذشتی, جوانان نو رسته چمن و این جوانه های برگ و گل و ریحان و گیاهان خوشبو را دیدی سلام من را و مراسم ارادت من را بآنها برسان. سلام من را برسان دو معنی دارد. یکی اینکه بفلانی از قول من سلام برسانید و بگوئید که سلامت باشید و یکی هم باو بگوئید که من باو ارادت دارم. در اینجا هردو معنی درش مستطر است  بنابر این ای باد صبا مراسم ارادت من را و سلام رسانی من را باین نو جوانان چمن برسان و بگو که من بشما ارادت میورزم. اصلاً یک عارف طبیعت گرا و زیبا گرا میشود برای اینکه زیبائی مطلق وناب و خالص را در این گلها می بیند. وقتی دارد بگل نگاه میکند واقعا دارد اثری از خدا میبیند. اگر این را بشخصی بگوئید که اصلاً در این راه نباشد و خدائی را باور نداشته باشد که من خدا را در وجود این گل دارم می بینم برای او بکلی مفهوم پیدا نمیکند. باید به الف بای این زبان آشنا باشد. یک شخصی بود که یک دانشمند و دارای چندین اختراع بود , روزی بدیدن من آمد و با هم صحبت میکردیم. در کنار من یک گلدان اورکید بسیار زیبا قرار داشت.باو گفتم ببین من که باین گل نگاه میکنم وجود خدا و اثر خدا را دارم میبینم. در جواب بمن گفت چی داری میگوئی؟ گفتم حق داری که بپرسی برای اینکه چیزهائی که تو اختراع میکنی من سر در نمی آورم. تو از حرفهای من هم سر در نمی آوری برای اینکه تو در این راه نیستی ولی من از اول فکر میکنم که این آب و املاحیکه از این خاک دارد میگیرد, چطور در این ساقه بالا رفته و چه جوری پُروسه شیمیائی انجام گرفته و چه جوری این ژنها ساخته شده و چه جوری در این گلها رفته و این ژن ها در این گلها چه میکنند که همه این رنگه همه با هم بمیزان خودش هست و تمام این گلها شبیه هم هستند و تمام خطوطی که در این گلها هستند با هم شبیه و همه اینها باعث شده که گل باین زیبائی بوجود بیاد و ما از دیدن آنها لذت ببریم و ما را بدنیای زیبائی و عشق و عاشقی بکشاند. من وقتیکه این گل را می بینم راجع باین چیزها فکر میکنم و تو وقتیکه این گل را می بینی میگودی چه زیباست. من علاوه بر اینکه میگویم این چه زیباست این فکر ها را هم دارم میکنم, پس این اندیشه ها باعث میشود که من یک چیز دیگری ورای آن چیزیکه تو در این گل می بینی ببینم. البته من یک عارف نیستم ولی عارف شناسم.

عارف بودن کار آسانی نیست که من باین سادگی بشوم ولی سَعیم بر اینست که طرز اندیشیدن عرفا را بفهمم.  حالا وقتیکه میگوئیم که این عرفا طبیعت گرا و یا زیبا گرا میشوند آنوقت وقتیکه  مرد عارف به یک زن زیبا نگاه میکند و یا بر عکسش یک زن عارف هم بمرد زیبا نگاه میکند. این بنظر مردم میاید که دارن چشمچرانی میکنند. این چشم چرانی نیست این چیزیکه تو در وجود آنها می بینی, نمی بیند. او دارد چیزهای دیگری می بیند که تونمیبینی. او دارد آن زیبا آفرین را می بیند. او دارد آن نقاشیکه این نقش زیبا را آفریده دارد می بیند و تعجب میکند. اینست که میگوید ای باد صبا وقتیکه به سرو وگل و ریحان رسیدی سلام من را برسان.

      گر چنین جلوه کند مغبچه باده فروش            خــاکروب در مـیـخانه کـنـم  مـژگان  را

جلوه کند یعنی خوشنمائی کند ولی در عرفان یعنی مهر و محبت و لطف کند. مغبچه, آنهائیکه در میکده ساقی میخانه و یا می فروش را خدمت میکردند آنها را میگفتند مغبچه. حالا در عرفان وارد شده و در عرفان هم آن میکده عشق الهی هم میگویند مغبچه. در میکده عشق الهی آن میکده ای هست که شراب عشق الهی را مرشد میریزد در جام وجود مریدانش و آنها را مست عشق الهی میکند. حالا همان مرشد مغبچه است. چطور مرشد میتواند مغبچه باشد؟  برای اینکه این مرشد یک مرشد بزرگتری دارد و آن مرشد هم یک مرشد بزرگتر دارد و همینجور مرشدان بسلسله مراتب تا مرشد مرشدان. هر کدام از این مرشدان مغبچه مرشد بالا دست خودش است. خاک روب همان چیزیست که آن را جاروب مینامیم. درستش جاروب است ولی مردم ب آن را بر داشته اند و میکویند جارو. از کلمه رفتن است. حالا این مصراع دوم یعنی اگر که بهمین روند و شیوه آن مرشدی که در این میخانه عشق الهی محبت کند و جلوه گری بکند و شراب عشق در وجود ما مریدان بریزد من چنان تعظیمی بورودی این میکده میکنم که مژگانم خاک در میکده را بروبد. یعنی سر میسایم بخاک  میکدهو مژگانم خاک روب بشود در آستانه این میکده.

ای که برمَه کشی از عنبر سارا چوگان            مضطرب حال مگردان من سرگردان را

مَه کنایه از چهره زیبایِ ماهوشِ معشوق است. سارا یعنی خالص, زبده و ناب. عنبر سارا یعنی عنبر خالص و سارا سابق براین یکی از مواد خوشبو بود. این عنبر را از یک نوع ماهی بود میگرفتند و این بسیار خوش بو بود. معشوقان زلفشان را میزدند باین عنبر و میگفتند

این زلف عنبر آلوده و خیلی خوش بو بود و این باد صبا این بو را برای عشاق میآورد. حالا عنبر سارا یعنی عنبر خالص. چوگان در اینجا یعنی چی؟ روی معشوق را در نظر بگیرید که ماه است. این ماه را فرض بگیرید که یک گوی است. گوی را با چوگان میزنند. چوگان یک چوبی بود که سر آن خمیده است. دوتا زلف یار هم که دو طرف صورت یار آویزان بود سر اینها مثل سر چوگان خمیده است . مثل اینکه این چوگان دارد بر گوی این ماه ضربه میزند. این چوگانیکه خیلی خوشبو شده از عنبر سارا هست دو طرف این چهره مثل ماه گوی مانند, حالتی را در من تجسّم میدهد که من خیال میکنم که گوی دارد بچوگان میخورد. چوگان زلفش که سرش بر گشته بگوی ماه مانند چهره اش میخورد و من مضطرب میشوم. میگوید اینکار را نکن و اینقدر این دوتا زلفت را نزن باین چهره ات چون من را مضطرب میکند و این مضطرب سر گردان هم ست. سلطان محمود عاشق ایاز بود. ایاز یکی از غلامان بسیار زیبا روی و رشید و شجاع و هوشیار سلطان محمود بود و سلطان محمود باو عشق میورزید. وقتی ایاز در میدان چوگان بازی مشغول  چوگان بازی بود,سلطان محمود کنار زمین می ایستاد و او را تماشا میکرد. یک عاشق هم بود کنار زمین می ایستاد و او هم تماشا میکرد. هروقتیکه این ایاز چوگان میزد باین گوی و آن گوی غِلط میخورد و میرفت این هم دنبال گوی میدوید تا کنار زمین وگوی را میگرفت و با آن گوی راز و نیاز میکرد. سلطان محمود او را صدا کرد و از او پرسید ای مرد داری چکار میکنی؟ گفتمن دارم با اینکارم عشق میورزم. ساطان محمود گفت تو حالا رقیب من شدی؟ مرد جواب داد نه من به ایاز عشق نمیورزم و دارم باین گوی عشق میورزم. گفت حالا با این چی میگوئی؟مرد جواب داد ما زبان همدیگر را میفهمیم و هردوی ما مضطربیم وسر گردان. این کلمه مضطرب وسرگردان را از عطار گرفته که در اینجا آمده.

         ( خواندش محمود و گفتش ای گدا       خواستی هم کاسگی پادشاه )

هم کاسگی یعنی رقیب

         ( رنـد گفـتـش گـر گـدا مـیگویـدت        عشق بازیرا ز تو کمتر نیم )

          ( شاه گفتش ای زهستی بی خبر      جمله چون بر گوی میداری نظر )

  ( گفت زیرا گو چومن سر گشته است       من چون او و او چو من آغشته است )

          ( قـدر مـن او دانـد و مـن آن او       هردو یـک گوئـیـم در چوگان او )

         ( هر دو در سرگشتگی افتاده ایم       بی سرو بی تن بجان ایستاده ایم )

        ( او خبر دارد زمن, منهم از او       بـاز مـیـگوئـیـم مشـتی غـم از او )

دنباله این مفصل است و این مقداری که ذکر شد حالت اضطراب را نشان میدهد

   ترسم این قوم که بردُرد کشان می خندند         در ســر کـار خـرابــات کـنـنـد ایـمـان را

این کلمه ترسم واقعاً ترس نیست, یعنی مطمئن هستم. وقتی که سعدی در گلستان میگوید که یکی دارد میرود باو میگوید کجا داری میروی ای عرب؟ میگوید دارم میروم به مکه باو میگوید راهی که تو داری میروی راه مکه نیست و تو داری بترکستان میروی

     ترسم که بکعبه نرسی ای عرابی        این ره که تو میروی به ترکستانست

من مطمئن هستم  این راهی که داری میروی بکعبه نمی رسی. درد کشان آنهائی هستند کهآن رسوب و درد ته خمره را مینوشیدند برای اینکه در سابق بر این وقتیکه در خمره ها شراب درست میکردند صاف شراب در قسمت بالای خم گران تر بود و اغنیا میخردیدند و دُرد آن در تهِ خمره رسوب میکرد ارزان تر بود و فقرا میخریدند. آنها را میگفتند دُرد کش هستند کشیدن یعنی در کشیدن و سر کشیدن. این دُرد کشان افتخار هم میکردند. خرابات که معنی دور و درازی دارد, در ادب فارسی که وارد شده یعنی می خانه. میگوید آنهائیکه بما دُرد کشان دارند میخندند و مسخره میکنند, من مطمئن هستم که بلاخره ایمان و باور خودشان را بر سر کار خرابات میگذارند و میآیند با ما در خرابات درد کشی میکنند. من میدانم که آخر سر ایمانشان را از دست میدهند و با ما دُرد شراب را میخورند. این اشاره است به شیخ سنعان که او هم بحث مفصلی دارد. این شیخ سنعان حدود هفصد تا شاگرد داشت و در سنعان که پایتخت یمن است زندگی میکرد. یک شب خواب میرود و در خواب یک دختر ترسائی را می بیند و در خواب عاشق او میشود و بعد بدنبال عشقش همه چیز را ترک میکند و میرود به روم و دختر را پیدا میکند. دختر باو میگوید که تو اگر بخواهی بوصال من برسی باید خوک چرانی بکنی, منبر بسوزانی, قران بسوزانی دست از اسلام برداری, شراب بنوشی و ….شیخ همه این کارها را کرد. اینجاست که خواجه میگوید در سر خرابات کنند ایمان را! باینجا میرسد یعنی همه چیز را در راه عشق از دست میدهی برای اینکه عشق بالا تراز همه این حرفهاست. پیامی هست که باید گرفت.  در آخرعشقت رسد بفریاد.

           گر خود چو خواجه حافظ      قران زبر بخوانی با چهارده روایت

همه اینها خوب و محترم ولی آخر سر عشق بدردت میخورد.

یار مردان  خدا  باش که  در کشتی  نوح       هسـت خـاکـی که بـآبـی نخرد طـوفان را

مردان خدا یعنی دوستان خدا که با او ارتباط نزدیک دارند, همان نوح. وقتیکه طوفان نوح آمدو نوح بدستور خداوند کشتی از قبل ساخته بود وقتیکه آب طوفان خواست همه را با آب ببردخودش با آن کسانیکه باو گرویده بودند و تعدادشان هم زیاد نبود وارد کشتی شدند جانشان نجات پیدا کرد. یعنی نوح بآن طوفان هیچ اعتنائی نکرد و باندازه یک آب باریکه هم از آن طوفان نترسید چون بدستور خدا کشتی ساخته بود. چون ترا نوح است کشتیبان غم مخور.این نوح از خاک ساخته شده بود گفت این خاکی هست که این آب با عظمت را بهیچ نمیگیرد. برو یار این چنین آدمی بشو. دست بدامان این چنین انسانهای کاملی بزن. اگر میخواهی نجات پیدا کنی همانگونه آنهائی که به نوح گرویدند و نجات پیدا کردند از طوفانبزرگ دست بدامن اینگونه افراد بشو. 

 برو از  خانه  گردون  بدر و نـان مطلب        کـان سیه کـاسه در آخـر بکُشـد مهمان را

خانه گردون یعنی این دنیا. گردون اصولاً یعنی فلک. این دنیائی که مثل خانه ماست در این افلاک و ما هم جزئی از این افلاک هستیم. نان مطلب یعنی این چیزهای زرق و برقهای این دنیا و زیاد خواستن طلب را نخواسته باش. سیه کاسه یعنی خسیس. سابق بر این افراد خسیسیبودند که مهمان بخانه آنها می آمد و آنقدر خسیس بودند که مهمانها از گرسنگی می مردند. ومردم میگفتند این آدم سیه کاسه است و مهمان او نشو. آنوقت سفید کاسه هم داشتیم و میگفتند برو مهمان سفید کاسه شو. حالا میگوید  در این خانه خفت که ما داریم زندگی میکنیم چیز زیاد ازش نخواسته باش. برای اینکه سیه کاسه است و چیزیکه جلوی تو گذاشته تو را میکشد و  چیزی نیست که تو را سیر بکند.

هرکرا خوابگه  آخر مشتی  خاک  است           گـو چـه حاجت که بافلاک کشی ایوان را

این بیت در تعقیب بیت بالاست. معمولاً ابیات غزل مستقل هستند و با هم ارتباط ندارند ولی بعضی اوقات ارتبات پیدا میکنند. این غزل بکسانی اشاره میکند که تمام قصرها و کاخهائی که میسازند سر بفلک بکشد. میخواهد این خانه ای را که قرار است بخرد بیست تا اطاق خواب  

داشته باشد. میخواهی چکارش بکنی. تو تمام عمرت را و انرژیت را سر اینکار میکذاری که این کاخت سر بفلک بکشد که بدیگران بگوید ببینید من چقدر ثروت دارم. دیگران میدانی چه میگویند؟ میگویند من در آن خانه دو اطاق خوابه خودم راحت تر از تو میخوابم, سر راحت تر به بالینم میگذارم. برای اینکه باندازه تو رنج بدست آوردن اینها را نکشیدم و به بیماری قند مبتلا نشدم, سالم تر هستم, و تشویش و نگرانی نگه داشتنش و تعمیر کردن و خراب شدنش را هم ندارم. بنا بر این من راحت تر هستم. میگوید در حدّ ضروتت بخواه برای اینکه اینها را با خودت که نمی بری. نه اینکه زندگیت را راحت و راحت تر نکن, بلکه بکن ولی تا انداره بکن.

  ماهِ کـنعانی من مسـنــد مِصـرآنِ تـو شـد           وقـت آنـست  کـه بـدرود کـنـی زنـدان را

ماه کنعانی یعنی زیبا روی کنعانی. یار تو بسیار زیبا روی بود و در کنعان زندگی میکرد  برادران او باو حسد ورزیدند و او را بردن و انداختند در چاه و یک کاروانی بآنجا رسید و خواست که از چاه آب بکشد و یوسف را کشف کرد و به بازار برده فروشان برد و یکی از قراولان فرعون بنام  پوتیکار او را خرید و بمصر برد. زلیخواه همسر پوتیکار عاشق یوسف شد. یوسف بوی تن نداد و از نزدیکی با او خد داری کرد. زلیخا نزد فرعون بد گوئی کرد و یوسف را گرفتند و انداختند به زندان. بعد معلوم شد که حق با یوسف است و این زن بدگوئی کرده. از زندان بیرونش آوردند و بعد ها او را پادشاه مصر کردند. داستان مفصلی دارد.  از قهر چاه بیرون آمد و بماه رسید. حالا میگوید ای ماه کنعانی من وقت آن رسیده که مسند مال تو شد. حافظ در زمانن شاه  شجا بود.  و شاه شجا یک وزیری داشت بنام توران شاه . او مرد بسیار فاضلی بود و ادب پرور و شعر شناس و شاعر شناس بود و مردم هم خیلی از او راضی بودند چون در زمان او مردم بنوائی رسیدند, ولی بد خواهان آنقدر از او بد گفتند که او را انداختند بزندان. بعد معلوم شد که او تقصیری نداشته و دوباره از زندان او را آزاد کردند. خواجه این را تشبیه میکند به یوسف. این ماه کنعانی من همان توران شاه است. میگوید همانگونه که آن ماه کنعانی یا یوسف راحت بزندان افتاد تو هم همان گونه بزندان افتادی و بعد همانطور که معلوم شد که حق با یوسف است حالا هم معلوم شد که حق با توست. دارد خوشحالی میکند که توران شاه دارد از زندان بیرون میآید. حافظ کسی را بیهوده و یا برای انعام گرفتن  نمی ستاید. باید واقعاً زبان و میزان الحراره جامعه را بداند و بعد او مَدحَش میکند.

 حافظا می خورورندی کن و خوش باش        دام  تـذویر مکُـن چـون  دگـران  قـران  را

دگران کوچیک شده دیگران است. اشاره بدو چیز است . در زمان حافظ  قرن هشتم, زمانی بود که در دروغگوئی و تقلب مردم مسابقه میگذاشتند. واقعاً در فساد و دروغگوئی از هم سبقت میگرفتند. یک عده هم بودند که قرآن را وسیله خودشان میساختند و در پناه این قران مردم را میفریبیدند و از اینجا روزی خودشان را تأمین میکردند. یک عده هم بودند که قرآن را قراعت میکردند. اینها را قاری قران میگفتند. قاری یعنی قراعت کننده. این قاریها میرفتند و در مجالس قران میخواندند و در مقابل پول میگرفتند. عرفا با این قرآن فروشها رابطه خوبی نداشتند. میگفتند که شما دارید از قران سوء استفاده میکنید و قران چیزی نیست که شما از طریق خواندن آن بخواهید پول بگیرید و از اینکار برای خودتان شغل و درآمد درست کنید. قران برای کار دیگریست.  بنا بر این میگوید تو قران را دام تذویر کرده ای. میگوید از می خوردن و رندی کردن و خوش بودن بهتر است که از راه قران مردم را گول زدن است.تو اگر بروی و می بخوری این کار شرف دارد بر اینکه بروی و از راه قران مردم را بفریبی و از این راه فریب دادن امرار معاش بکنی.

پایان غزل شماره 9

Loading