05- دل می‌رود ز دستم، صاحب‌دلان خدا را

دل می‌رود ز دستم، صاحب‌دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

کشتی شکستگانیم، ای باد شرطه برخیز
باشد که باز بینم دیدار آشنا را

ده روزه مهر گردون، افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران، فرصت شمار یارا

در حلقه گل و مل، خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح، هبّوا یا ایها السکارا

ای صاحب کرامت، شکرانه سلامت
روزی تفقدی کن درویش بی‌نوا را

آسایش دو گیتی، تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت، با دشمنان مدارا

در کوی نیک‌نامی، ما را گذر ندادند
گر تو نمی‌پسندی، تغییر کن قضا را

آن تلخ‌وش که صوفی ام‌الخبا‌ثش خواند
اشهی لنا و احلی من قبلته العذارا

هنگام تنگ‌دستی، در عیش کوش و مستی
کین کیمیای هستی، قارون کند گدا را

سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا

آیینه سکندر، جام می است، بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا

ترکان پارسی‌گو، بخشندگان عمرند
ساقی بده بشارت پیران پارسا را

حافظ به خود نپوشید این خرقه مه‌آلود
ای شمع پاک‌دامن، معذور دار ما را

    تفسیر

دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را            دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

صاحبدل معنی لغویش بمعنای دارنده دل است اما این در برابر دل از دست رفته است و از نظر دل از دست رفته صاحبدل است  اما از نظر عرفانی بمعنی اهل معنا, نکته دان و بمعنی روشن بین و عارف است و گرنه هرکسی بلاخره دلی دارد و صاحبش هم هست. خدا را دو معنی میدهد هم بخاطر خدا  و برای خدا و یکی هم قسم است. در اینجا یعنی بخدا قسم.  دردا یعنی دریغ و ای افسوس. خواجه میگوید

ای عارفان و ای نکته دانان, ای دل آزاران  اختیار دل از دستم خارج است میروم که بعشق پناه ببرم شما را بخاطر خدا کمکم کنید شما را بخدا سوگند میدهم.  ای دریغ و افسوس که صبر و آرام از کفم بیرون میرود و راز پنهانم آشکار میشود چاره ای برای حال من بیاندیشید رسوائی به بار میآورم. حالا چرا رسوائی ببار می آورم؟  وقتیکه کسی عاشق میشد اگر که این عشق جسمانی باشد که در آنروز قرن هشتم کسی جرعت نمیکرد که بگوید که من عاشق شده ام زیرا اگر میگفت از خانه و خانواده رانده می شد بنابراین وقتی رسوائی میگوید باید آن روز را درنظر بگیریم. یکی هم اگر عشق اذلی را در نظر بگیریم بمرحله ای میرسد که مردم او را دیوانه حساب میکنند. یعنی حرفهائی میزند که نمیتوانند درک کنند بنا برین میگویند که این آدم دیوانه شده. اینست که درخواست کمک میکند. توجه اینکه کلماتی مثل دل, درد, صاحب دل, راز, اینها که پشت سرِ هم که میآید از نظر شعری جزو صناعات شعری است و

بآن میگویند مراعات النظیر یعنی کلماتیکه با هم متناسب هست با هم آورده. این کلمات بی خودی بزبانش نیامده و اینها هر کلمه اش بجای خودش با تناسب آورده.  اُدبا نشسته اند و برای امتحان تصمیم گرفتند که  یک کلمه را از شعر حافظ بر دارند و  و یک کلمه هم معنای دیگری را بگذارند بجایش و دیدند که بکلی آن شعر خراب میشود و اینکار عملی نیست به غزل حافظ دست نمیتوان زد.

    کشتی شکستگانیم ای باد شرطه بر خیز           بـاشـد که بـاز ببی نیم  دیـدار آشنــا را   

در اینجا 5 بار حرف شین آورده و اینکار شعر را آهنگین میکند. شرطه اصلش یک کلمه هندیست و بر میکردد بریشه سانسکریپت که ریشه زبان هند اروپائی دارد و با این شرطه ای که عربها بعنوان پاسبان میگویند فرق میکند و همین گونه هم نوشته میشود ولی اصلاً معنی ندارد. شرطه در ایجا بمعنی باد موافق است. در قرن چهارم هجری مردی بود بنام بزرگبن شهریار. او رئیس و فرمانده همه ناخدایان در منطقه دریای عمان و خلیج فارس و اقیانوس هند بود. این مرد یک یاد داشتهائی ازش باقی مانده. یک نسخه از این یاد داشتها در کتابخانه ملی در پاریس هست. در یکی از این یاد داشتها که ترجمه شده و باین نتیجه رسیده اند که این شرطه در زبان هندی بمعنی باد موافق است و این کلمه با معنی آن چیزی بوده که در سابق معمول بوده. سعدی میگوید:  بی شرطه خاک بر سر ملاح بادبان یعنی یک کشتی ائیکه گرفتار امواج خروشان دریا شده باید عضلات قوی و بادبان با تجربه و شانس باشد  ولی تا باد شرطه نباشد هیچ کس نمیتواند که کشتی را نجات بدهد.  کلمه باشد در اول مصراع دوم یعنی شاید و احتمالاً. پس امیدی در اینجا هست. بعضیها راجع باین بیت بسیار سخن گفته اند و داستانها بر سر این بیت رفته که گفته اند که این کشتی نشستگان نیست و کشتی شکستگان است.  در مصراع دوم که میگوید باشد که “باز یابیم دیدار آشنا را” یعنی امیدی باشد که ما بساحل برسیم  کستی شکسته که دیگر امیدی ندارد که منتظر باد شرطه باشد. این کستی زندگی هست که شکسته. اگر کشتی زندگیت بشکنه آنوقت دست دعا بلند میکنی که خدا یا باد مناصبی یا قضا و قدر مناسبی بفرست که این کشتی شکسته من را به ساحل نجات برساند. سابق براین وقتی این کشتی ها می شکست زمان نسبتاً طولانیی میکشید تا غرق بشود و

در این زمان سعی میکردند آب داخل کشتی را خالی کنند و وسائل سنگین را بآب میانداختند و تلاشهای دیگر و اینطور نبود که تا کشتی میشکست بلا فاصله غرق بشه. زمانی طول میکشید تا غرق بشود. تا غرق نشده باد شرطه ای یا باد موافقی بفرست تا من را بساحل مقصود برساند.  یک وقتی سر این کار  موافق و مخالف با هم به بحث میپرداختند و باین اصل اینکد کشتی زندگی شکسته است توجهی نمی کردند. محمود شبستری یکی از عرفای معا صر هست و هنرش این بود که سؤالهائی که ازش میکردند تمام به شعر پاسخ میداد و کتابی دارد یاسم گلشن راد و این کتاب بیش از هزار سؤال را بصورت شعر جوب داده. از نظر شبستری می پرسند که نظر تو در مورد اینکه آیا کشتی شکستگان و یا کشتی نشستگان؟ و او اینطور پاسخ میدهد:

( بعضی شکسته داانند برخی نشسته خوانند         چون نیست خواجه حافظ معذور دار ما را)

دست از سر ما بکشید و این همه بحث و جدال لازم نکنید و بعمق گفته خواجه پی ببرید. سعدی میگوی:

        ( یا رب  تو آشنا را مهلت ده و سلامت       چندان که باز بیند دیدار آشنا را )

سعدی حدود یک قرن قبل از حافظ بوده و و احتمالاً حافظ تحت تأثیر این بیت سعدی قرار گرفته. خواجه میگوید که ما کشتی شکستگانیم و کشتی ما در دریا مانده و ای باد مساعد موافق وزیدن بگیر شاید که به ساحل نجات برسیم و بار دیگر کسان و رفقای خودمان را ببینیم. بمفهوم دیگر میگوید که در نیمه راه مقصود, در راه طلب چون اولین شهر عشق طلب است میگوید  در راه طلب باز مانده ایم و امید است که شاهد مقصود را بآغوش بکشیم و برسیم باین هدف خودمون در این دریای طوفانی عرفان و چندان که بتوانیم آن امیدی را که داریم بر آورده بشود. در جای دیگر بر همین مفهوم میگوید که:

   ( در این شب سیاهم گل گشت راه مقصود         از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت )    

مقصود منظور مقصد است. کوکب هدایت یعنی ای ستاره هدایت کننده. سابق براین که قطب نما نداشتند و نقشه هم نداشتند, پس چگونه مسافرت میرفتند؟  از ستاره ها کمک میگرفته اند. ای ستاره هدایت کننده من دارم گم میشوم از گوشه ای بیرون بیا و من را هدایتم کن کدام راه باید بروم راه اشتباه نروم و در این طریقت گُم نشوم. . این راه راهِ طلب و رسیدن به حقیقت است.

     ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون           نیکی بجای یاران فرصت شمار یا را

گردون در لغت بمعنی گردنده است. ولی در اینجا کنایه از آسمان  و فلک است که دائم در حال گردیدن است. این دستگاه نیرومندیست که تمام زندگی ما در اختیار اوست. اگر یک لحظه این نظم بهم بخورد همه از بین رفته است. ده روز مهر گردون, مراد آن لطف و مهر و محبتی است که این روزگار در زمان کوتاه عمر ما بما میدهد. روزگار کوتاهیکه جهان بر سر مهر است. او همیشه بر سر مهر نخواهد بود. برای هیچ کس هم بر سر مهر باقی نخواهد ماند. ده روزه یعنی یک مدت کوتاه. حالا اگر میبینی که بر سر مهر است دریاب. با فکر های بیهوده وقتت را تلف مکن و خودت را گرفتار نا راحتیهای روحی مکن. زمان را دریاب ده روز بیشتر نیست. افسانه یعنی داستان ساختگی. و داستانیکه حقیقت ندارد. افسون یعنی سحر و جادو.  میگوید این مهر و محبت دنیا مثل سحر و جادوست که یک مدت کوتاهی بنظر درست میآید و خیلی زود از بین میرود. وقتیکه از بین رفت آنوقت مثل اینکه خواب بوده ای و یک مرتبه از خواب بیدار شدی. روی کلمه نیکی بجای یاران که در اول مصراع دوم آمده, سابق بر این درحق کسی نیکی کردن را میگفتند بجای.  این جای معنی محل  را نمیدهد. نیکی بجای یاران یعنی نیکی کردن در حق یاران. میگوید این محبت چند روزه که روزگار میکند قصه ای بی اساس و فریبنده ای بیش نیست. حالا اگر که گردون حالت را خوب کرده بدان که این گردون همیشه حال تو را خوب نمیکند.همیشه این چرخ در یک مدار نمیچرخد. این روزگار خوشت پایدار نیست و مهر و وفایش هم دروغ است. مغرور نشو باین داده های این چرخ و بعوض اینها تو میتوانی وقتیکه زندگی خوبی  داری بجای دیگران یعنی در حق دیگران نیکی کن و آن لذتش از هرچیز دیگر بهتر است. در جای دیگر میگوید که: تا ساغرت پُر است بنوشان و نوش کن. اول بنوشان و بعد خودت نوش کن. یک جای دیگر میگوید

       ( در این رواق زبرجد نوشته اند بزر         که جز نکوئی اهل کرم نخواهد ماند )

زبرجد یک نوع گوهر و یا فیروزه است. این آسمان فیروزه رنگ را میگوید سقف زبرجد. میگوید فقط چیزیکه باقی میماند نیکو کاری بزرگانست. حالا چرا به زر نوشته اند؟  خورشید وقتیکه تابش پیدا میکند اشعه زرین خورشید را در این پهنه آبی رنگ و این آسمان را در نظر میگیرد و میکوید این اشعه خورشید  خط طلائی است که بر آسمان نوشته شده.

   در حلقعه گل و مل خوش خواند دوش بلبل           هـات الصبوح  هبّوا یـا ایـها السکارا

حلقه در اینجا یعنی جمع, بزم. گل همیشه گل سرخ است در کلام حافظ. مُل یعنی شراب. بلبل اینجا خود حافظ است. خواننده ایست که در بزم شرکت میکرده. معنی کلمات عربی درمصراع دوم کلمه بکلمه: هات یعنی بمن بده, الصبوح یعنی باده صبحگاهی هُبوا فعل امر است یعنی بیدار شوید و بر خیزید از خواب. یا ایهال یعنی خواب رفتگان. سکارا یعنی ای مستان. گویا بزمی هست دوستان همه هستند گل و شراب هم هست و حافظ بلبل زبان هم مشغول آوازخوانیست و اگر این بزم تا صبح ادامه پیدا میکرد تا صبحگاهان. خواجه  میگوید که بمن بدهید این باده صبحگاهی را شب زنده داری کردیم و دارد صبح میشود و بمن بدهید این باده صبحگانه را  و بیدار شوید ای مستان و بلند شوید. اینجا ظاهراً اینست که شراب انگوری خورده است و یک عده هم بیخود افتاده اند اینجا و مست لا یقل هستند و آن بزم عاشقانه عرفانی و عشق الهی بر پاست حالا که میگوید بیدار شو یعنی باید از این حالت مستی بیرون بیائی و نماز بخوانی. وقتیکه بحالت سُکر باقی بمانی گرچه سُکر عرفانی  این وضع و حالتت را از دست میدهی. کلمه گل , کلمه مُل, و کلمه بلبل اینها مراعات النظیر است

ای صـاحـب کـرامـت شکـرانه سلامت         روزی تـفـقـدی کن درویش بی نوا را

راه کرامت و سلامت اینجا جواهر نشانیست که خواجه بکار برده و بآن میگویند صنعت ترقیع. مثل یک جواهری وقتی میخواهد یک گردنبمدی درست کند و بنخ بکشد این دانه ها و گوهر ها را متناسب بهم قرینه هم میگذارد.  درویش بی نوا این دوتا که با هم آمده با آن کلمه صاحب, صاحب یعنی بزرگوارو دارنده پس باید بخشنده باشد و باید بدهد, کرامت  هم یعنی بزرگ مردی تضاد و مطابقه آورده. تفقّد یعنی دلجوئی واحواپرسی ست. میگوید ای جوانمرد بخشنده بشکر اینکه وجودت از نعمت سلامت برخوردار هست, روزی هم که شده از درویش بی نوا احوالی بپرس و ازش دلجوئی بکن چیزی از تو کم نمیشود ولی بآنها اضافه میشود.

      آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است          بـا دوسـتان مـروّت با دشمـنان مـدارا

دو گیتی یعنی کل هستی یعنی این جهان و آن جهان. یعنی در این دنیا و آن دنیا اگر دنبال آسودگی هستی, تفسیر یعنی توضیح و شرح. مروت یعنی انسانیّت وانصاف از کلمه نصف است. ترازو را که در نظر میگیریم میدانید دو تا کفه دارد اگر کالائی داشته باشید و آن را نصف کرده  و هردو نصف را در دو کفه ترازو قرار بدهید شاغول ترازو درست در وسط قرار میگیرد. مدارا یعنی نرمی و ملایمت, و رعایت مروت و انصاف در معاشرت با دوستان و رفیقان. من بخودم میگویم که دوستانم را برای چی میخواهم؟ برای اینکه هروقت گرفتاری پیداکنم ببینم کدام یک از دوستان میتواند بمن کمک بکند میروم سراغ او ازش کمک میگیرم. آیا معنی دوست فقط همین است؟ یا اگر گشایشی در زندگی پیدا کردم بفکر دوستانم هم باشم. حالا من چکار میتوانم برایشان بکنم. همیشه ممکن است که آدم دشمنی داشته باشد حق یا

نا حق.     ( من بد کنم و تو بد مکافات دهی    پس فرق میان من و تو چیست بگو )

حالا یک عده ای این را بهیچ وجه قبول نمیکنند. طرف میگوید اگر بد کرده و من خوب بکنم رویش زیاد میشود! و بیشتر بد میکند! نه خیلی بد نمیکند. هر کسیکه میداند و میفهمد که تو در نهایت قدرت بودی و میتوانستی که تو هم بد بکنی و نکردی آنوقت شرمنده میشود. اگر بروی خودش نیاورد بعد میآورد. و بعد بملایمت و کم کم بطرف تو میآید.

     در کوی نیکـنـامی ما را گـذر نـدادنـد            گر تـو نـمی پسندی تغییر کن قضـا را

تغیر کن یک اصطلاح است که در ادبیات قدیم بجای تغیر ده بکار میرفته. تغیر ده قضا را . قضا مشیّت الهی و اراده الاهیست. حافظ طرفدار مکتب فلسفه جبری هست  بر خلاف مولانا

که در مکتب اختیار است.  مولانا میگوید که اختیار بما داده شده با مسؤلیت. ولی وقتیکه اینقدر بخدا نزذیک بشویم که با او یکی بشویم آنوقت دیگر آن اختیار هم از دست ما میرود و آنوقت قطره ای هستیم که بدریا آمدیم و دیگر موج ما موج دریاست و آنوقت دیگر اختیار نیست.اختیار با مسؤلیت یعنی از ما سؤال خواهد شد که چرا کار ناشایست انجام دادی؟  حافظ بر عکس طرفتار مکتب جبریست:  ( من اگر نیکم اگر بَد, همانکه دست می پروردم میگویم.  خواجه میگوید آن کاری را که من میکنم آنگونه که من هستم  این یک قضای الهیست و من جز این نمیتوانم بکنم. اگر تو کار من را نمیپسندی برو و قضا را تغیر بده. آیا  تو میتوانی که قضای الهی را تغیر بدهی ؟ نه. توجه اینکه خواجه بدین ترتیب میخواهد  از خود بینی, خود پسندی,  احتراز بکند و علت اصلی این کار جدّ و جهدی بوده که صوفیانِ ظاهر پرستِ  ریائی در قرن هشتم میکردند. ظاهر سازی میکردند که بمن و شما بگویند ما داریم ذکر خدا میکنیم. آنها از اصل تصوف دور بودند. حالا خواجه دارد یک نوع دهن کجی با اینها میکند. میگوید تو خوب هستی و من بد هستم و اکر بد هستم بدان که خدا اینگونه خواسته است. این صوفیان خانقاه درست میکردند مخصوصا خانهای مغل  که آمدند بخصوص در فارس خانقا های متعدد درست کردند و وقفیّات زیاد برای اینها گذاشتند. صوفیان هم میریختند در این خانقاه ها. بعد این حکامی که خانهای مغل میخواستند بگذارند بر سر ولایت این صوفیان را انتخواب میکردند صوفیان هم سعی میکردند هرچه بیشتر خودشان را زاهد و عابد و مسلمانان نشان بدهند. این بود که هرچه بیشتر تظاهر

میکردند بدین داری و خدا شناسی و اینها که مورد توجه این خانان مغل بشوند و بلکه بنوائی آنها قرار بگیرند. اصلاً تاریخ مینویسد که بین این زهدان دروغین مسابقه بود که کی بیشتر میتواند تظاهر به دین داری بکند و کی این مسابقه را می برد. کسی برنده میشد این مقام را میگرفت. در چنین محیطی و در کشاکش آن مسابقه ای که زاهد بخواهد خودش را نیکنام بکند حافظ میگفت که من نه نام میخواهم و نه ننگ میخواهم اگر که شما ها خوب هستید و اگر من بد هستم که هستم چون نمیتوانست با آنها مبارزه کند و نمیتوانست هم مثل اینها باشد. این یک نوع دهن کجی بود که با آنها میکرد. یک علت دیگر گرایشش به ملامتیه بودنش هست. ملامتیه دارای ظاهر بدی هستند ولی باطنشان واقعا خوب است.

          ( بارها گفته ام و بار دگر میگویم        که من گم شده این ره نه بخود می پویم )

          ( در پس آینه طوطی صفتم یافتند         آنـچـه استاد ازل  گـفـت  بگو  مـیگویـم )

اینکه باو میگویند کاری بکن در خانقاه که ما میکنیم خواجه نه تنها نمیکند بلکه از خانقاه بیرون میرود و میگوید:  پای آزادی چه بندی گر بجا ئی رفت رفت و میگوید این راهی که تو میگوئی من نمیروم و حرف تو را هم گوش نمیکنم. هرچه استاد اجل بگوید میکنم ولی اگر تو بگوئی نمیکنم و نمیخواهم مثل تو بشوم. خواجه اینچنین با زاهدان دروغین جنگ و ستیز دارد. بیت بعدی یک بیت ملمع هست که در گدشته توضیح داده شد توجه لازم است.

    آن تلخوش که صوفی امّالخبا ثش خوانـد          اشـهی لـنا و احـلی من قُـبـلـته الـعُـذ ارا

تلخوش از کلمه تلخ و وش است. وش یعنی مانند و تلخوش یعنی تلخمانند و منظور خواجه جواب تلخ است. امّ الخبائس یعنی مادر زشتی ها و زشتیها. اشهی (تلفص میشودی اشها) یعنی اشتها آورتر و شهوت انگیز تر.  لنا یعنی برای من. و احلی (احلا) یعنی شیرین تر, مِن یعنی از, قُبله یعنی بوسه عـذارا جمع عذار است و یعنی دوشیزه باکره وعذارا یعنی دوشیزگان. میگوید آن شراب تلخیکه صوفی گفت مادر زشتیهاست برای من شهوت انگیز تر و  شیرین تر از بوسه دوشیزگان باکره است. در این گفتهِ حافظ چند نکته وجود دارد. اول اینکه خواجه بطور قطع دارد گرایشهای ملامتی خودش را شدیدن نشان میدهد و شدیداً دارد دهن کجی میکند و دارد نشان میدهد. دوم این صوفی کیست که گفت. این ام الخبائس یک روایت و گفته ایست که پیامبر اسلام گفته  و بین مردم شایع شده بود که پیغمبر گفته ولی  هیچ کتاب معتبری این را ذکر نکرده بنا بر این هیچ نمیشود اعتماد کرد که پیغمبر اسلام واقعاً گفته باشد.خاقانی شاعر معروف قرن ششم (عطار قرن هفتم و حافظ قرن هشتم) این را در شعرش آورده و  عطار هم در دیوانش آورده چون بعد از خاقانی بوده باحتمالی از خاقانی گرفته و بعد باسم عطار معروف شده.  این صوفی که خواجه در این بیت میگوید منظورش عطار است. ولی توجه اینکه این امالخبائس هیچ بار منفی ندارد. عطار هم یک صوفی بود, یک قلندری بود روشن بین, آزاده و دل آکاه مثل خود خواجه. حالا کجا این صوفی, این عطار این نکته را گفته؟  آنجائیکه داستان شیخ سنعان پیش میآید. شیخ سنعان با آن سنخیّتش و تعداد زیادی شاگرد داشتن و اینها از مکه میرود به رم و عاشق یک دختر عیسوی میشود. آن دختر میگوید که اگر میخواهی که من بتو تسلیم بشوم کارهائی که من میگویم باید انجام دهی باید اول جلوی بت سجده کنی, دوم قرآن بسوزانی, سوم شراب بخوری, و چهارم دست از ایمان به اسلام برداری   اکر این چهار شرط را انجام دادی آنوقت بوصال من میرسی. این خیلی چیز سمبالکی هست.

سنعان یکی از شهرهای یمن است وقتیکه میگویند شیخ سنعان یعنی شیخیکه اهل سنعان یکی از شهرهای یمن است.  شیخ بدختر گفت که من اینکار را نمیکنم دختر گفت پس بوصال من نمی رسی  شیخ گفت باشد من بت را سجده میکنم. ولی بقیه اش را نمیکنم دختر گفت پس نمیشود. شیخ گفت باشد قران که یک مقداری کاغز است و من میسوزانم و شراب هم میخورم. دختر گفت باز هم نمیشود و باایستی دست از ایمان باسلام هم برداری. شیخ وقتی شراب را هم خورد گفت باشد از اسلام  و ایمانم هم دست بر میدارم. باز نکتهائی اینجا هست  عطار اززبان شیخ سنعان میگوید:

        ( روز هوشیاری نبودم بت پرست          بت پرست بودم چوگشتم مست مست)

        ( بسدتا  از  خمر  ترک  دیـن کـند          نـی  کـسـی  امّـالخبائس  ایـن  کـنـد)

یعنی شک نکن در بعضی از ظبتها نوشته بی شکی. امّالخبائس میکند. این امّالخبائس کیست؟ این شراب است. برای اینکه در مصراع قبلش گفته بود که خمر باید توجه داشته باشیم که اگر در برابراین امّالخبائسی که در مصراع اول آورده و در بیت دوم نمیخواهد بی حرمتی کند و نمیخواهد جسارت کند و نمیخواهد مخالفت کند با عطار. میگوید که عطار گفت که ام الخبائس است  بسیار خوب. حالا برای من این شراب خیلی هم شیرین و گواراست برای اینکه چیزهای ملامتی خودش را نشان بدهد و اندیشه ملامتی خوش را نشان بدهد. اصلاً این ملامتیها کاری میکنند که ملامتشان بکنند. برای اینکه اینها وقتی مورد ملامت قرار میگیرند مردم ترکشان میکنند و وقتی مردم آنها را ترک کردند آنوقت آنها بخدا

می پیوندند. هرچه بمردم نزدیک میشوند از خدا دور میشوند پس میخواهند فاصله آنها با خدا کمتر و کمتر بشود. اینها خوب بودن خودشان را انکار میکنند و بدی خودشان راآشکارمیکنند. در باطن درعین سلامتند و در ظاهر درخور ملامتند. 

هنگام تنگدستی در عـیش کوش و مستی            کین کیمیای هستی  قارون کنـد  گدا را

سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد        دلـبر که در کف او مومست سنگ خارا

از این دو بیت فوق میگذریم زیرا استاد پاکروان بعلت ذیق وقت  از تفسیر این دو سرفنظر فرمودند. و میرویم سراغ بیت بعدی:

    آیـنـه ســــکـنـدرجـام مـی اسـت بـنگـر             تا بر تو عرضه دارد احـوال ملک دارا

آینه سکندر یعنی آینه ای که در شهر اسکندریه بود. در شهر اسکندریه یک مناره ای بر پا کرده بودند کنار دریا و یک آینه بزرگی هم روی آن بطرف دریا نصب کرده بودند که دشمنی که میخواهد از راه دریا حمله کند از راه خیلی دور بتواند ببیند و مدافعین شهر اسکندریه بتوانند خودشان را برای روبروشدن با لشگر دشمن آماده کنند. این آینه را میگفتند آینه اسکندر و بدستور بطلم یوس  ساخته شده بود.  حافظ میگوید این آینه ای که همه چیز در آن پیداست جام می است در مصراع دوم  دارا آخرین پادشاه هخامنشی بود که اسکندر آمد و تخت جمشید را آتش زد و دارا را سرنگون کرد. میگوید در جام می نگاه کن  همانگونه که به آینه اسکندر نگاه میکردند نگاه کن تا ببینی که حال و احوال مُلک دارا  را که چگونه بآتش کشیده شد و از بین رفت  و هیچ ارزشی و بقائی نداشت. باینها تکیه مکن.

   تـرکـان پارسی گو بخشـنـد گان عـمـرند              سـاقی بــده  بشارت پـیـران  پارسـا  را

ترک بمعنای زیبا روی و شخص ترک زبان است. بیشتر در اینجا بمعنی زیبا روی و ایهام دارد به ترک زبانها و ترکان زیبا روی و فارسی هم حرف بزند. پارسا یک معنی دیگرش پارسیان است میگوید آن زیبا رویانی که پارسی حرف میزنند اینها عمر میبخشند و پیر را هم جوان میکنند. میگوید ساقی توخیال کردی که با جام شرابی که میدهی پیر را جوان میکندی؟  آن زیبا رویان با حرفزدنشان اینکار را میکنند.  ساقی برو و خبر خوش بده آن پارسیان پیر را.

       حافظ بخود نپوشید این خرقه می آلود          ای شـیخ پاکـدامن مـعـذور دار مـا را

حافظ این خرقه می آلود را خودسرانه نپوشیده باو پوشانده شده.  حافظ باز هم رفته به اندیشه های جبری خودش. ای شیخ پاکدامن, ای شیخی که میگوئی پاک هستی من خرقه ام آلوده است. من این خرقه آلوده بمی را خودم خودسرانه نپوشیده ام, یعنی اینکه بمن پوشانده شده. تقدیر من اینست. ای شیخ خود بین آلوده بودن دامن من را به پاکی دامن خودت ببخش. معذورم بدار. اگر خرقه زهد منِ حافظ بگناه باده آلوده شده باراده خودم نبوده بلکه تما یلات فطرتم بوده و این تما یلات از اختیارم خارج است

 (مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند هر آن قسمت که آن دارد از آن افزون نخواهد بود)

پایان غزل شمارع 5

Loading