سـاقیا برخـیز و در ده جــام را خـاک بر سر کن غـم ایام را
ســـاغر مـی بـر کـفـم نـه تا ز بر بر کشم این دلق ازرق فام را
گــرچـه بـد نامیست نـزد عـاقــلان ما نمی خواهیم ننگ و نام را
باده در ده چند از این باد غرور خاک بر سر نفس نا فرجام را
دود آه ســــیـنـه نــالان مــن سوخت این افسردگان خـام را
مـحـرم راز دل شــیـدای خـود کس نمی بینم ز خاص و عام را
با دلادارامی مرا خاطر خوش است کـز دلـم یکباره بـرد آرا م را
نـنـگرد دیگـر بسرو انـدر چـمـن هرکه دید آن سرو سیم اندام را
صبر کن حافظ بسختی روز و شب
عـاقـبـت روزی بـیـابی کـام را
تفســیر
سـاقیا برخـیز و در ده جــام را خـاک بر سر کن غـم ایام را
ساقی را همه میدانیم که از کلمه توزیع کننده مشروب است. هرچیزیکه شرب شود مشروب است و حتماً نباید که شراب یا نظیر آن باشد. سابق بر این سقا اسم توزیع کننده آب در منازل بود و آب را بمردم میرساند. سقا از همان کلمه ساقی است. این ساقی همیشه مورد خطاب خواجه هست برای اینکه این ساقی چیزی دارد که راحت کننده خواجه است. کلمه (در ده ) دو معنی دارد یکی عطا کن و بده و یکی دیگر بگردش در آور یعنی دورِ مجلس بزم بگردش در آور که بهمه برسد. اصطلاح خاک بر سر کردن ایام یعنی غم روزگار را بی مقدار دانستن. حالا جمله خاک برسر کن غم ایام را, یعنی این غم ایام رااینقدر را برایش قدرو ارزش قائل نشو که تو را بیازارد, حذفش کن و تحقیرش کن. وقتیکه این غمها میخواهد بیاید بآنها باید گفت خاک بر سرتان و من هیچ ارزشی برایتان قائل نیستم. این غم بود و نبود ها خوردن, این غم اینطور و آنطور خوردن, وجود شما ارزش و قدرش بالاتر از اینست که آن غم بیاید جلو و مزاهم شما بشود. این بخصوص طرز برخورد با غم روزگار از ارکان اندیشه عرفان خواجه هست. مولانا هم همین گونه هست. در بیت فوق خواجه میگوید ای ساقی برخیز و جام شراب را بگردش در آر و بمن هم بده, با اینکار که میکنی و جام شراب را بگردش میآوری من خاک بر سر غم ایام میکنم. با این شراب که میدهی وجود غم را از وجود ما پاک بکن.
ســـاغر مـی بـر کـفـم نـه تا ز بر بر کشم این دلق ازرق فام را
در این بیت زبر و برکشم این دو تا بر ها که آمده جناس است و معانی مختلف دارند. کلمه بر کشم یعنی از تن بیرون بیاورم. دلق اسم دیگرش خرقه است ازرق یعنی کبود و فام یعنی لباسی که از تیکه پاره های رنگارنگ درست میکردند و صوفیان این گونه پارچه را که از تیکه کوچک پارچه معمولی بهم دوخته شده بود میگرفتند و دلقهای خودشان را از آن ها درست میکردند که بگویند ما اهل تجمّل نیستیم ولی رنگ را یکنواخت کردند برنگ ازرق که شبیه نگ تیره مایل به بنفش بود. خواجه میگوید: ای ساقی ساغر می را بدست من بده تا من از بدنم, کلمه زبر یعنی از بدنم بر کشم یعنی بیرون بیاورم این دلق کبود رنگ را. خواجه همیشه با دلق کبود رنگ و ازرق فام مخالف است برای اینکه میگوید این همه اش آلوده بدروغ و ریا و فریب و نیرنگ است. اصلا این را تشبیهش میکند بکلمه زرق. زرق در لغت یعنی لباس زهاد ولی در اینجا خواجه منظورش دو روئی و تذویر است. ازرق هم میگوید کهدر لباس خودشون کرده اند مثل زرق لباس دو روئیست. دلق مرقه هم که از تیکه های رنگی بهم دوخته بود خواجه میگوید این هم برای گول زدن مردم بود. میگوید:
( من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی که پیر می فروشانش بجامی بر نمیگیرد )
من همه این لباسم را برای یک جام شراب بخواخهم گرو بگذارم می بینم کسی بر نمیدارد و بمن حتی یک جام شرابم هم نمیدهند. پیامش اینست که این صوفیان قرن هشتم همگی قاسدشده و منحرف بودند.خواجه میتازد وباز هم باین صوفیها کار دارد.
گــرچـه بـد نامیست نـزد عـاقــلان ما نمی خواهیم ننگ و نام را
این عاقلان اشاره بهمان صوفیان باصطلاح عاقل است نه اینکه واقغاً عاقل باشند. آنها خودشان میگویند که ما عاقل هستیم. مگوید من دیوانه عشقم . مولانا میگوید: حیلت رها کن دیوانه شو دیوانه شو. میگوید عشق باید داشته باشی, یعنی آن زاهد دو رو و آن صوفی مذور این را قبول ندارد. او هیچ شناختی از عشق ندارد و بنابر این خودش را عاقل میداند. خواجه اول خودش صوفی بود و بدون اینکه اصل تصوف را رهاکند از اجتماع این صوفیان بیرون آمد و حالا میگوید که من این دلق مرقع ( مرقع یعنی تیکه تیکه و هر تیکه از رنگ مختلف درست شده) را بیرون آوردم و انداختم بدور. میگوید من بدنام شدم درنزد این عاقلان, من اصلاً خوش نامی و بد نامی را بکلی نمیخواهم. ننگ بمعنی بد نامی و نام یعنی خوش نامی. عرفای واقعی ورای خوش نامی و بد نامی زندگی میکنند. بعبارت دیگر آنها با خوشنامی چاغ و با بد نامی هم لاغر نمیشوند. آنها به چیز دیگری توجه دارند و این چیز ها را ظاهر میدانند. جای دیگر میگوید:
( از ننگ چه گوئی که مرا نام ز ننگ است از نام چه گوئی که منم ننگ ز نام است)
من اصلاً این چیز ها را نمیخواهم و از اینها عار دارم و بیزارم .
باده در ده چند از این باد غرور خاک بر سر نفس نا فرجام را
باد غرور یعنی غرور باد مانند. یکی از صفات بسیار زشت است. کی دارد این کار را میکند؟ آن نفس اماره است که این کار را میکند. نفس اماره میخواهد بگوید که توای صاحب من تو از همه بالاتری و از همه برتر و داناتری و این میشود که شخص غرور پیدا کند و بدیگران با چشم حقارت نگاه بکند. نا فرجام یعنی بد عاقبت. فرجام یعنی پایان. این نفس بد عاقبت را خاک بر سرش کن و نگذار که اینقدرباعث شود که تو مغرور شوی و بر خود بنازی و بدیگران فخر بی جا بفروشی.این نفست را مهار کن و خاک بر سرش بریز.
دود آه ســــیـنـه نــالان مــن سوخت این افسردگان خـام را
افسرده یعنی یخ زده. خواجه افسرده را با خام در یک مصراع آورده و بعد کلمه سوخت هم آورده. سوخت یعنی سوزان و یا سورزانیدن. گفته شده که مغلان آمدند و سوختند و رفتند. یعنی سوزاندند و رفتند. آهی که از سینه اش بر میخیزد اینقدر عشق آتشین در سینه اش هست همان عشقی که آن صوفی دو رو نمیتواند درکش کند, همان زاهدِ عابدِ ظاهر پرستکه نمیتواند درک کند, همان عشق آتشین باعث شده آهی را که از سینه بر میآورد آه آتشینی باشد که سوزنده باشد و آه نالانش بسوزاند. چه کسی را بسوزاند؟ این یخ زده های خام را بسوزاند. اشاره اش باین افسردگان خام و این صوفیان نادان را بسوزاند. وقتی صحبت از دود باشد علامت اینست که یک چیزی در جائی دارد میسوزد وگرنه دودی در کار نیست. میگوید دودِ آه سینه نالان من. پس معلو است سینه ای در حال سوختن است.
مـحـرم راز دل شــیدای خـود کس نمی بینم ز خاص و عام را
خاص یعنی یک آدم برگزیده و ممتاز. ولی بقیه عوام را میگویند عام. یکی از گرفتاریها و دردهای این صوفیان اینست که این رازشان را نمیتوانند بکسی بگویند. یعنی کسیکه محرم این
راز باشد نمی بینند که باو بگویند. همه باین صوفیان ایراد میگرفتند که این چه رازیست که شما ها بکسی نمی گوئید. خُب باید مَحرمَش باشد که بتوان باو گفت وگرنه نمیشود گفت. وقتیکه کسی بی بهره از احساس عشق باشد حالا جزو خواص باشد و یا عوام هیچ فرقی نمیکند. شیدا بمعنی دیوانه از عشق است نه هر دیوانه ای. از کجا میشود فهمید که کلمه راز در مصراع اول راز عشق است. از کلمه شیدا که فقط بکسی گفته میشود که دیوانه از عشق است.
با دل آرامی مرا خاطر خوش است کـز دلـم یکباره بُـرد آرا م را
یکباره یعنی یک پارچه و سراسر بکلی. دلارام کسیست که بدل آرام می بخشد. اینجا وضع عجیبی برای خواجه پیش آمده. دل آرام بجای اینکه دل خواجه را آرام بکند آرام را از دلش برده. اصلاً بر عکسش کرده. خاطر خوش است یعنی دلم خوش است. میگوید من دلارامی میخواهم که آرام را از دل من یکباره ببرد. خواجه بعضی اوقات این تزاد ها را واقعاً پیش میآورد که شعرای دیگر این کار را نمیکنند. مثلاً همه شعرا میگویند دم مسیحا مرده را زنده میکند. مگوید معشوق من دمی دارد که من را میکُشد. میگوید معشوق من دم عیسوی یا دمسیحا دارد. این ریزه کاریهای خواجه حافظ بسیار ظریف و معنا دار وحتی بعضی وقتها آموزنده هم هست. بنابر این باید دقت کرد به اشعار و غزلیات خواجه و روی آنها اندیشید. شعرا بدون استثنا در وجود خودشان تصویر خیالسازی دارند و آنچیزیکه میگوید درخیالش هست و ممکن است که چنین معشوقی اصلاً نداشته باشد ولی در تمام عمرش اگر صحبت کرده اگر خوب گفته و یا بد گفته تا آخر عمرش میگوید. این قدرت تصویر خیالسازی را هرکسی دارد ولی ممکن است ظرافتش را هر کسی نداشته باشد. بعضی از آنها ظرافتی دارند که وقتی میاورند روی صفحه کاغذ و خواننده آنرا میخواند می بیند که چقدر ظریف است.
نـنـگرد دیگـر بسرو انـدر چـمـن هرکه دید آن سرو سیم اندام ر ا
این دوتا سروها در دومصراع هم جناس است. سرو مصراع اول همان سرویست که در چمن است ولی سرو مصراع دوم معشوق سرو قد است. میگوید هروقت که هر کسی دید که این معشوق من چه سرو قد ی هست دیگر رقبت نمیکند که بهیچ سروی نگاه کند. یک جای دیگر بر رسی میکند و به معشوقس میگوید که وقتی تو راه رفتی روش تو را دید سرو از خجالتش دیگر قدم جلو نگذاشت و تو سرو رونده هستی و آن سرو پای در گل است. سرو سیم اندام یعنی سپید بدن.
صبر کن حافظ بسختی روز و شب عـاقـبـت روزی بـیـابی کـام را
در بیت فوق, مصراع اول را باید درست خواند. صبر کن, بچی صبر کنم؟ بسختی, اما اگر بخوانیم صبر کن حافظ بسختی و تکیه کلام را روی سختی بگذاریم یعنی بشدت صبر کن و آنوقت معنی بیت عوض میشود. روز و شب یعنی همیشه و پیوسته. اگر اینکار را بکنی بآرزوی خودت خواهی رسید. کام دو معنی دارد یکی یعنی دهان و معنی دیگر آن آرزوست و در بیت فوق یعنی آرزو. وقتیکه میگوئید کامت شیرین یعنی دهانت شیرین و وقتی میگوئید کامروا باش یعنی بآرزویت برسی. آن صبری هم که عرفا میگویند صبر کن, نمیتوانید که گوشه ای بنشینید و مرتب غصه بخورید. منظور صبر عرفانی داشته باشید. صبر عرفانی یعنی اینکه به نا ملایمت ها, و برنجها تأمل بکن و بهیچ کس هم نگو و لب بشکایت هم نگشا. معنی آن این نیست که اگر مشکلاتی هست با آنها مبارزه نکنیم و بدنبال حل آنها نرویم. مشگل همیشه هست و شما هم توانائی داری و میروید و با آنه مبارزه میکنید و برطرفش میکنید. اگر بر طرف نشد و آن مشکل قوی تر از شما بود آنوقت باید صبر کنید و تحملش بکنید نه اینکه بروید و پهلویش بنشینید و بلا فاصله سفزه دلتان را باز کنید و شروع بشکایت کردن کنید.
پایان غزل شماره هفتم