گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب
گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب
گـفـتمـش مگـذر زمانـی گفت مـعـذورم بدار
خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب
خفـته بر سنجاب شاهی نازنـیـنی را چه غم
گر ز خارو خاره سازد بستر و بالین غریب
ایکه در زنجـیـر زلفت جان چندین آشناست
خوش فتاد آن خال مشکین بررخ رنگین غریب
مـیـنـماید عکس می در رنگ روی مـهـوشت
همچو برگ ارغوان بر صفحه نسرین غریب
بس غریب افـتاده است آن مورخط گرد رخت
گرچه نبود در نگارستان خط مشگین غریب
گـفـتـم ای شام غریـبـان طــرّه شـبـرنگ تـو
در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب
گفت حافظ آشنایان در مقام حیرتـنـد
دور نـبـود گر نشیند خسته و غـمگـیـن غریب
تـفسِـــر:
این غزل تمام ابیاتش عاشقانه است جز بیت آخر که ایهام دارد. هم عاشقانه است هم عارفانه کلمه غریب را که در پایان همه بیتها آمده معنیش یکی نیست و در بیت های مختلف فزق میکند. در بعضی از ابیات غریب بمعنی بیگانه است, اما در بعضی از ابیات این غریب بمعنیعجیب و شگفت آور است.
گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب
گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب
سلطان خوبان در اینجا یعنی زیبا روئی که بر همه زیبایان جهان سلطان است. خوبانی که در کلام حافظ میآید بمعنی خوب و بد نیست. خوبان یعنی زیبا رویان در دیوان حافظ. پس سلطان خوبان یعنی کسیکه بر همه زیبا رویان جهان سلطنت میکند یعنی از همه بر تر است. کلمه غریب در عرفا خودشون را در این جهان هستی غریب حس میکنند. برای اینکه حرفشان را دیگران درک نمیکنند و رفتارشان را دیگران تحسین نمیکنند و حالت جداشدن از بقیه حس میکنند و خودشان میگویند ما در غربت هستیم. یکی دیگر اینکه این دنیا موطن اصلی ما نیست و وطن اصلی ما جهان برین است و ما در این جهان غریب هستیم. البته در اینجا منظور معنی غریب گفته شد. در بیت فوق کلمه غریب معنی عارفانه را ندارد. غریب در این بیت یعنی او در جائی باشد که او کسی را نشناسد. میگوید باین معشوقم گفتم که بر من غریب یک ترحمی بکن و من درخور این هستم که بر من ترحمی بکنی. بمن گفت اگر غریب و مسکین هست و بدنبال راه دلش برود, این شخص راه خودش را گُم میکند. معشوقش همیشه چیزی برای گفتن بعاشق دارد. آن عاشق میخواهد چیزی بگوید که دل معشوق برحم بیاید و به معشوق میگوید لا اقل بمن رحم بکن. گفت غریبی گفت بله, معشوق گفت بدنبال دلت آمده ای؟ گفت بله. گفت بدنبال دلت آمده ای پس راه سختی در پیش داری.
گـفـتمـش مگـذر زمانـی گفت مـعـذورم بدار
خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب
مگذر زمانی یعنی یک لحظه توقف کن و اینقدر شتابان از کنار من نگذر. خانه پرور کسی هست که در خانه خودش بناز و نعمت پرورده شده باشد. تاب یعنی طاقت و تاب آوردن. چندین غریب یعنی این همه آدم غریب. دل خیلی کسان دیگر را برده و همه آمده اند اینجا و همه هم غریب هستند. باو گفتم ای معشوق من یک لحظه ای در کنار من توقف کن و اینقدر شتابان و با عجله نرو, گفت معذورم. من در خانه خودم بناز و نعمت پرورده شده ام. در خانه خود بناز پرورده شدن با کسیکه غریب است و خانه ای ندارد باهم کاملاً متضاد هستند. ادامه داد که من ناز پرورده خانه خودم هستم و تو اینجا غریب. نه تو بلکه آدمهائیکه مثل تو باین شهرآمده اند برای دیدار من و همه اینجا غریب هستند, و همه بدنبال دلشان آمده و از من توقع دارند و من طاقت این همه آدمها را ندارم.
خفـته بر سنجاب شاهی نازنـیـنی را چه غم
گر ز خارو خاره سازد بستر و بالین غریب
حالا اینجا حافظ وقتیکه این سخنان را از معشوقش می شنود دارد با خودش حرف میزند. سنجاب یک حیوان پستانداریست مثل سمور و تقریباً بهمان اندازه هست و دارای پوست بسیار نرمی دارد و آن را شکار میکنند و از پوستش لباس و یا چیزهای دیگر درست میکنند و بالش پادشاهان را از این پوست سنجاب درست میکردند. بالشهائی که اینگونه درست میشد سنجاب شاهی نام داشت. نازنینی, یعنی یک نازنین. در اینجا یعنی یک ناز پرورده. در مصراع دوم خار و خاره متناسب هم آمده. خاره یعنی سنگ خارا. بالین بمعنی بالش است. وقتی حافظ این سخنان را که من حوصله این همه آدمهائیکه بدنبال دلشان آمده اند و از من توقع دارند و اینها با خوش میگوید: بله یک ناز پرورنده ایکه در روی پوست مخصوص سنجابِ شاهان آرمیده این چنین ناز پرورده چگونه میتواند غمی داشته باشد که یک غریبی بشهرش بیاید وبجای بالش نرم و لطیف سرش را روی خار و سنگ خارا بگذارد.
ایکه در زنجـیـر زلفت جان چندین آشناست
خوش فتاد آن خال مشکین بررخ رنگین غریب
زنجیر زلف اصافه نشبیهیست یعنی زلف زنجیر مانند. چندین در اینجا یعنی این همه و یا اینقدر.آشنا یعنی غریب. عاشقانیکه قبل از حافظ آمده اند دنبال دلشان در کوی معشوق. اول غریب بودند ولی حالا اینجا مدتیست که سکنا دارند و دیگر غریب نیستند ولی باز هم باین معشوق نرسیده اند. حالا اینها آشنا هستند و دیگر غریب نیستند. غریب و آشنا متضاد هم هستند مُشگین و مِشگین هردو درست است ماده ایست خوشبو که از ماده آهوی ختن میگرفتند و بسیار سیاه رنگ بود. اینجا صحبت از ذلف است که هم سیاه است و هم خوش بو. رنگین یعنی خوش آب و رنگ و غریب در اینجا یعنی عجیب. میگوید ای که جانِ ,عاشقان بسیاری که ره بکویت یافته اند و در زنجیر زلفت اسیر و گرفتار شده اند, این را بدان که آن خال سیاه بر آن چهره و سیمای خوش آب و رنگت عجیب غریب و تنها افتاده است یعنی چه جای خوبی افتاده و چه تنها افتاده. میگوید این خال چهره ات عجیب خالیست و عجب جای خوبی را گرفته پس این غریب هم بمعنی عجیب است وهم بمعنی تک خال.
مـیـنِـماید عکس می در رنگ روی مـهـوشت
همچو برگ ارغوان بر صفحه نسرین غریب
می نماید یعنی نمایش داده میشود, جلوه گر میشود. عکس بمعنی انعکاس و باز تاب است. رنگ و روی مهوشت یعنی چهره ایکه روئیائیست مثل مهتاب. کلمه مهوش یک کلمه هم آهنگیست. حالا عکس می و یا عکس شراب چگونه در این چهره مهتابی و روئیائی منعکس شده؟ یعنی چهره ات گل انداخته و سرخ شده و این بازتاب و انعکاس شرابست که من در چهره تو دارم می بینم. در مصراع دوم میگوید همچو برگ ارغوان, اینجا منظور گلبرگ گل ارغوان. ارغوان یک درختی هست که گلهایش سرخ رنگ و بسیار زیبا هستند. کلمه صفحه بمعنی گلبرگ است. نسرین بسیار لطیف و سفید است. ارغوان بنهایت قرمز و نسرین بنهایت سفید است. غریب در اینجا یعنی شگفت آور. میگوید : آن شرابی که خوردی دارد در آن چهره خوش آب و رنگ تو جلوه گری میکند. اثر آن شراب و بازتاب آن بچهره تو گل انداخته و مثل این مینماید که برگ قرمز گل ارغوان را انداخته باشند روی گلبرگ سفید نسرین. دو تا گلبرگ است یکی سفید و یکی قرمز مانند و جلوه گری میکند بر گلبرگ ارغوان . کلبرگ نسرین و عجیب شگفت آور جلوه گری میکند.
بس غریب افـتاده است آن مورخط گِردِ رخت
گرچه نبود در نگارستان خط مشگین غریب
اینجا بس غریب یعنی بسیار شگفت آور و عجیب. اما خط چیست؟ خط در رخ یار عبارتست از آن کُرکهای لطیف نو رسته ایست که در چهره معشوق تازه روئیده و مقدار کمی حالت زنگالی و به سیاهی میزند. این را میگوید خط. خط مشگین دو معنی دارد, چهره معشوق را هم خوش بو میکند و هم اینکه بسیار زیبا میکند. اول تعجب میکند و بعد میگوید عجیب است. نگارستان نقاش خانه و کارگاه نقاشیست. خداوند هم نقاش است و نگارخانه دارد و این همه نقشها را می آفریند. مور یعنی خیلی خیلی ضعیف. منظور آن کُرکهای بسیار ضعیف و کوچک است که اطراف چهره ات است و چقدر خوش بو کمی هم به سیاهی میزند و عجب زیبائی می آفریند. اینجا مور بمعنی مورچه نیست و با این کلمه میخواهد کوچکی و ظرافت آن کُرکها صورت یارش را بیان کند.
گـفـتـم ای شام غریـبـان طــرّه شـبـرنگ تـو
در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب
شام غریبان یعنی آن شبی که اول غربت یک غریب میگذراند. بنظر میاد که خیلی شب بدی هست. جائی را نمیشناسد و چراغی در دسترسش نیست و بطور کلی شب مشکلیست و خانه ای ندارد که بآنجا برود و شب هم بسیار تاریک است. شب عاشقان هم شب تاریک و درازی هست و چون بمعشوقش نمی رسد این شبها را باید در تاریکی و بلا تکلیفی و نا راحتی بگذراند. طره آن موهائ لطیف و ظریفیست که از بالای پیشانی آویخته در صورت میشود شبرنگ یعنی سیاه بظلمت و تاریکی شب. در مصراع بعد حذر کن یعنی دور نگه دار خودت را. گفتم ای معشوقیکه آن ذلفهای سیاهیکه از بالای پیشانی بر چهره ات آویخته شده و برنگ شب سیاه است, منِ حافظ , این غریب ( اشاره بخودش است) سحر خیز هستم و ممکن است دعای بد بکنم و یا دعای خیر, حذر و دوری کن از من وقتیکه من ناله کنم.حافظ تا اینجا نتوانست معشوقش را راضی کند و حالا در اینجا دارد او را تحدید و تعریف با هم است. طره های ذلف سیاه یارش بر صورت یار آویخته شده و در این شب تاریک زیبائی خاصی به معشوق داده, که این تعریف است و بعد میگوید از نزدیک شدن با من حذر کن که بوی تهدید کردن میدهد. حالا معشوقش جوابش میدهد.
گفت حافظ آشنایان در مقام حیرتند دور نـبـود گر نشیند خسته و غـمگـیـن غریب
معشوقش میگوید. معشوق گفت. عاشقان چه کسانی هستند؟ اینها عاشقان قدیمی هستند. تو عریب هستی ولی آنها که غریب نیستند. در مقام حیرتند یعنی در حال تعجب و حیرت هستند. این حیرت دارای ایهام است. حیرت یکی از شهر های عشق و ششمین شهرعشق است و هفتمین شهرش فنا ال بلّاه است. آنهائیکه این هفت شهر عشق را طی میکنند بتدریج نزدیک و نزدیک به حقیقت میشوند. وقتیکه رسیدند به شهر ششم اینقدر نزدیک بحقیقت هستند و شوکت حقیقت را مشاهده میکنند از همین شهر ششم بحالت شگفتی میافتند از این عظمت. این یکی و در اینجا معشوقش چیز دیگری باو میگوید. معشوقش میگوید عاشقان قدیمی من قبل از تو آمدند و غریب هم نیستند بعید نیست (دور نبود) اگر که در انتظارِعشق من غریب و اندوهگین بنشینند. بعبارت دیگر, آنهائیکه قبل از تو آمده اند و هیچکدام بوصال من نتوانستند برسند آنها هم خسته و غمگین نشسته اند و در حال حیرتند چه برسد بتوی غریب که تازه آمده ای.
پایان غزل شماره 14