کنون که بر کف گل، جامِ باده صاف است،
به صد هزار زبان، بلبلش در اوصاف است
بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گیر،
چه وقت مدرسه و بحثِ کشف کشّاف است؟
فقیهِ مدرسه، دی مست بود و فتوا داد،
که می حرام، ولی بهتر از مالِ اوقاف است
بِدرد و صاف، تو را حکم نیست، خوش درکش،
که هرچه ساقی ما کرد، عینِ الطاف است
ببُر ز خلق و چو عنقا قیاس کار بگیر،
که صیتِ گوشهنشینان، ز قاف تا قاف است
حدیث مدّعیان و خیالِ همکاران،
همان حکایتِ زر و زور و بوریا بافیست
خموش، حافظ! و این نکتههای چون زرِ سرخ،
نگاه دار، که قلاّبِ شهر، صرّاف است
تفسیر:
کنون که بر کفِ گل جام باده صافست
بصد هزار زبان بلبلش در اوصاف است
گل در ادب فارسی همیشه گل سرخ است. گل سرخ را بطور کلی با مجموع آن گلبرگهایش را خواجه بجام شراب تشبیه کرده. آن کاسبرگهای سبزیکه خارج از گلبرگها قرار گرفته اند مجموعش کاسه گل است و این گلبرگها جام گل است. خواجه در اینجا آن کاسبرگهای سبز را به یک کف دست تشبیه کرده که جام گل سرخ روی آن قرار دارد. دستی را در نظر بیاورید که کف آن ببالا متوجه است و یک گل سرخی روی آن گذاشته شده. آن کاسبرگها را با آن شاخه زیرش دست گرفته و آن گل سرخ را کلاً بمعنی جام گرفته مثل اینکه دست جام شراب را بلند کرده. صاف در این جا بمعنی ذلال آمده. صد هزار وقتیکه در اشعار فارسی میآید دلیل بر کسرت است و مفهوم عددی ندارد و کلمه هَزار که در اینجا آمده و ما میگوئیم چند هَزار برای بیان کسرت هستند. کلمه هزار با بلبل تناسب دارد و در صنعت شعری بآن ارصال المثل میگویند. بلبل را میگویند هزار آوا یا هزار دستان. دستان که معانی مختلفی دارد در اینجا بمعنای نغمه, آهنگ و آواز است. بلبل وقتی شروع میکند به نغمه سرائی انواع آهنگها و انواع نغمه ها را میآفریند. پس این یک گونه ئیست از اول تا آخر و بدین سبب به این هزار آوا و یا هزار دستان گفته شده. حالا در اینجا که میگوید بصد هزار زبان یعنی بصد هزار آوا ویا نغمه. کلمه بلبلش یعنی بلبل او را. با توجه به معانیی که گفته شد پیداست که این غزل در فصل بهار گفته شده. برای اینکه آنچه را خواجه توصیف میکند همین طبیعت است که خودش را در فصل بهار نشان میدهد. در این بیت اشاره میکند که بهار آمده و گل شکفته و بلبل با هزاربیان و آوا دارد اوصاف این گل را بیان میکند. بنا براین وقتیکه نگاه میکنیم باین تصویر خیال سازیهائیکه خواجه میکند جا بجا در دیوانش در ذهن مان نقش میزند و طوری با مهارت میگوید که داریم میبینیم و در ذهن ما مجسّم میکند. حالا این بهاریکه با این اوصاف آمد بخـواه دفتر اشعار و راهِ صـحرا گـیر
چه وقتِ مدرسه وبحث کشف کُشافست
سابق بر این شُعرا وقتیکه از جائی بجای دیگر میرفتند این کتابچه اشعار خودشان را با خود می بردند که اگر مناسبتی پیدا شد و یا از آنها خواستند شعر مناسب را برایشن بخوانند. این را دفتر اشعار میگفتند. راه صحرا گیر. این صحرا یک بیابان خشک بی علف و آب نبود برعکس پر از سبزی و درخت های خرم داشت. یک کتابیست که در تفسیر قرآن نوشته شده شخصی بنام زَمَشخری این تفسیر را نوشته. اسمش تفسیر کَشا هست. بسیار تفسیر مشکلیست و کمتر کسی پیدا میشود که این تفسیر را بخواند و سر در بیاورد. برای خاطر همین عده ای آمدند و این تفسیر را برایش تفسیر نوشته اند. یعنی کتابهائی نوشته اند که فهم تفسیر کَشا را آسان بکند. اسم آن کتابها کشف کَشا نام دارند بمعنای پرده برداشت و یا حجاب برداشتن هستند یا از روی یک چیزی برداشتن است. پس کشف گشا یعنی پرده برداشتن از روی رازها و سِر هائیکه در این تفسیر هست و مردم نمیفهمند برداشته بشود و برایشان آسان شود. در بین این کتابهائیکه کشف گشاه نوشته شده یک شخصی بنام سراج بهترین کشف گشا ها را نوشته بنابراین این کشف گشا را در این مدارس علوم قدیمه درس میدادند و با هم بحث میکردند و چیز یاد میگرفتند. کنار حجره می نشستند و نظر خودشان را راجع به اینها بیان میکردند و بعضی وقتها هم سر و صدای های عجیبی بلند میشد و حتی سر این بحثها کتاب تو سر هم میزدند, این میگفت من درست میگویم و آن میگفت من درست میگویم و سر همین کشو کشا بلوا درست میشد. خواجه میگوید بهار آمده ببین این گل چقدر زیباست, ببین این بلبل با این گل چه میگوید و چه راز و نیازی با این گل دارد, دفتر اشعارت را بردار و برو بطرف دشت و دمن. حالا وقت این نیست که کنج حجره مدرسه بشینی و بحث و گفتگو راجع به کشف گشا بکنی کی درست گفته و کی غلط گفته! اگر این کار را بکنی عمر خودت را تلف کردی. نشانه اینست که وقت شناس نیستی. توجه اینکه خواجه خودش جزو شاگردانی بوده که در همان حجره های مدرسه قدیم با شاگردان دیگر در مورد این کتاب بحث میکرده ولی مانع از این نشده که از این طبیعت گرائی دست بردارد. وقتیکه عرفا بطور کلی طبیعت گرا میشوند بخاطر اینکه معتقذند برای اینکه زیبائی مطلق آفریدگار منعکس شده در کل آفریده ها و وقتیکه شما در طبیعت آفریده ها را می بینید اینها زیبائیشان از خودشان نیست و این انعکاسِ پرتوِ بازتابِ از زیبائی مطلق خداوند است. وقتیکه یک عارف نگاه میکند به گل, در واقع این گل نیست که دارد میبیند بلکه هنر آفرینش در خلق این زیبائی را می بیند. خواجه میگوید برو در دشت و دمن و این چیز ها را ببین. اینها برترین ارجحیّت دارد از این بحث مدرسه ای دست بردار برای اینکه آنچه اندیشه تو را باز میکند آن طبیعت است. خواجه از نظر شخصیّتی ابعاد مختلف دارد. در یک جا صوفی و در جای دیگر عارف و در یکجا شاعر, در جائی مبارز و در یکجا طبیعت گراست و زیبائی نگر است ودیگران را هم دعوت میکند باین کار. در شرح زندگیش که مختصر میدانیم, آن اندازه ای که میدانیم در سحر گاهان پیش از طلوع آفتاب میرفت به گلگشت مصلا. گلگشت مصلا محلی بود که در قرن هشتم پُر از گل بود. بهترین گلزارها بود. پیش از طلوع آفتاب در آنجا قدم میزد و میاندیشید و چه بسا پایه ریزی غزلیات خودش را آنجا میکرد. حتی عرفا معتقد هستند که این زیبا شناسی اصلاً یک علم و دانش است که باید یاد گرفت که چگونه زیبائی نگر باشیم و چگونه نگریستن به یک زیبا ئی باید باشد و فقط خیره شدن نباشد. خیره شدن بزیبائیها و اندیشیدن و در درون خود فرورفتن و دیدن آفریدگار در اینست
فقیه مدرسه دی مسـت بـود و فتوا داد
که می حرام ولی به زمالِ اوقاف است
فقیه یعنی دانشمند دینی برای اینکه فقه میداند. فقه آن دستورات دینیست. حکمهائی که فقیه صادر میکند باید حتماً اجرا گردد یا حتمالاجراست. این حکم فتوا نامیده میشود و چون و چرا ندارد. دی هم بمعنی دیشب و هم بمعنی دیروز است. بعضی وقتها اصلاً دی مربوط به زمان نیست ولی در اینجا بمعنی زمان است. فتوا چی بود که این آقای فقیه داد. فتوا این بود که گفت باده نوشی و می خوارگی حرام است ولی با وجود حرام بودن بهتر ازخوردن مال اوقاف است. اوقاف جمع وقف است. و وقف آن مالی بود یا جنسی بود که توانگران تعین میکردند و در اختیار اشخاص قابل اعتمادی میگذاشتند که این اموال را صرف زندگی بینوایان بکنند و یا صرف ساختن مدارس و مساجد و یا صرف تعمیر این بنا ها بکنند وچون بآن خانقاهداران اعتماد داشتند, وقفیّات را در اختیار آنها میگذاشتند و چه بسا که میگذاشتند و همه اش را خانقاهداران میخوردند. اصولاً در همین فقه اسلامی خوردن مال اوقاف حرام است. حالا می حرام است و اوقاف خوردن می هم حرام است ببینیم کدام یک از این دوتا بیشتر حرام است؟ خوب معلوم است که اوقاف بیشتر حرام است. پیام خواجه اینکه اگر میخواهی حرامخواری بکنی لا اقل می بخور و مال اوقاف را نخور. در اینجا چند ریزه کاری خواجه در شعرش بکار برده که نمیشود ازش گذشت. اصلاً فقیه مدرسه نباید مست باشد و اگر مست شد این خودش یک گناه است. دوم کسی هم که مست است نباید فتوا صادر کند و این هم گناه سوم. امیر مبارزالدین که خودش را فقیه اعلام کرده بود اینقدر تظاهر میکرد که سجاده ایکه روی آن نماز میخواند بدوشش میانداخت و پابرهنه میرفت به مسجد در حالیکه مست بود و آنوفت دستور میداد که در میخانه ها را ببندند و خم ها را بشکنند. خواجه میگوید:
(در میخانه ببستند خدایا مپسند
که در خانه تذویر و ریا بگشایند)
حالا بر گردیم به این فقیه که در حال مستیست و فتوا داده و دوتا گناه را انجام داده. خُب مستی که همیشه نمیماند وپس از مدتی از سر آدم میرود و از سر امام فقیه هم میرود وقتی از سرش رفت آنوقت هوشیار میشود. وقتی هوشیار شد میفهمد که یک همچون فتوائی را داده و وقتی بهوش آمد فتوای می نخوزدنش را قبول دارد که هیچ کس نباید می بخورد ولی مال وقف خوردن را نمیتواند دست از سرش بکشد برای اینکه اساس زندگی این فقهای دروغین روی این بود. در قرن هشتم همه چیز در حال انحراف بود و همه منحرف شده بودند در تاریخ عصر حافظ آمده که منحرف ترین مردم چه عادی چه سرورانشان و چه حاکمانشان وچه فقیرانشان و چه متولینشان و چه خانقاه دارانشان و چه متولین مساجدشان همه اینها منحرف بودند. این امیر مبارزالدین فتوائی صادر کرد که همه اموال اوقاف باید بیافتد بدست دولت و از افراد مورد اعتمادها گرفته شود و زیر چتر دولت باشد. چرا؟ برای اینکه بتواند همه اش را خودش بخورد. وقتی هم امیر مبارزالدین رفت چیزی از مال اوقاف هم نمانده بود. تا این اندازه انحراف در همه جا بود.
بدُرد وصاف ترا حکم نیست خوش درکش
که هرچه ساقی ما کرد عین الطاف است
در قدیم شرابیکه در خمها درست میکردند با دُرد آن مخلوط بود گو اینکه بیشتر دُردها در ته خم جمع میشد ولی باید این شراب را صاف میکردند. شراب ذلال که در بالای خم بود مخصوص اغنیا و ثروتمندان بود چون گران تر بود. آن درد و رسوبی که میماند مخصوص فقرا بود و قیمتش ارزان تر بود و بعضی ازاین فقرا افتخار هم میکردند که ما دُردیکش هستیم. این دُرد و صاف اشاره است به بد و خوب روزگار و نمیتوانی کاری بکنی و تو حکمی نمیتوانی بر اینها برانی. تو را حکم نیست یعنی در اختیار تو نیست. وقتی سونامی میآید و چندین هزار نفر را بی خانمان میکند و عده زیادی را میکشد در اختیار کسی نیست. این بدُرد و صاف بر میگردد. پس تکلیف چیست آیا باید رنج ببریم؟ خیر وبرای اینکه رنج نبریم باید خوش در کشیم. در نوشیدن یعنی نوشیدن و یا سر کشیدن جام شراب. در بیت فوق میگوید خوش در کَش که هرچه ساقی ما کرد عین الطاف است. ساقی در اینجا ساقی ازلیست و آفریدگار است. هرچه که میکند, بعضی از آنها بنظر ما خوش آیند و بعضی از آنها خوش آیند نیست ولی یک عارف میگوید هرچه که بکند عین لطف است و ما بدمان میآید و ما نمیتوانیم و نمیگذاریم که در ذهنمان جا بیافتد. در نظر باورمند عین لطف است. خواجه در یک جا میگوید
(چو قسمتِ ازلی بی حضور ما کردند
گر اندکی نه بوفق مراد هست خورده نگیر)
اگر مطابق مرادتان و رضایتان نیست خورده نگیررید. وقتیکه میخواستند قسمت ها را معین بکنند تو را خبر و یا صدا نکردند که بپرسند تو چی میخواهی در زندگی که همان را بتو بدهیم. بی حضور ما کردند و چون بی حظور ما کردند ما چاره ای نداریم که آنچه نسیب ما کرده اند بپذیریم. خواجه در بیشتر اشعارش طرفدار جبر است و همین چیزهائیکه میگوید دلیل طرفدار جبر بودن اوست. در جائی میگوید:
(عاشقان را گر در آتش میپسندد لطف دوست
تنگ چششمم گر نظر بر چشمه کوثر کنم)
اگر معشوق من در باره من عاشق بخواهد که من بآتش کشیده شده باشم, من خیلی تنگ چشم و کوته نظرم که گوشه چشمی بآن چشمه و کوثر بهشت داشته باشم. اینجا معشوق ازلی یعنی خداوند است
بِبُر ز خلق و چو عنقا قیاس کار بگـیـر
که صیت گوشه نشینان زقاف تا قافست
ببُر ز خلق یعنی از خلق دوری کن برای اینکه از بس بد شده اند این مردم قرن هشتم.عمر خواجه از قرار شواهدیکه در غزلهایش بچشم میخورد یک عمر متوسط بوده و در این عمر متوسط هشت پادشاه عوض شدند و هر عوض شدنی با خونریزی غارت چپاول و تجاوز بمال و ناموس مردم, آتش سوزی و ویرانی منجر میشده. چقدر میشود در چنان جوی تحمل کرد اینست که میگوید ببُر ز خلق. این بر خلافِ اندیشه واقعی خواجه هست. خواجه آدمی هست که همیشه میخواهد در دل اجتماع باشد با خلق باشد با مردم باشد. ببینید چه دل پُر دردی پیدا کرده که میگوید ببُر زخلق چو عنقا و خیال همکاران. عنقا یعنی سیمرغ. سیمرغ یک مرغ افسانه ایست ولی سمبولیک است که در افسانه ها آمده. در اکثر کشور ها و ملل و ادیان هم هست. این در همان افسانه ها گفته میشود که در قله کوه قاف آشیانه دارد. کوه قاف هم یک کوه افسانه ایست. بلند ترین کوه های جهان کوه قاف است در افسانه ها. این کوه قاف دور تا دور کره زمین کشیده شده( در افسانه). وقتیکه میگوید کوه قاف یعنی از غرب تا شرق و دور تا دور عالم هستی کشیده شده. وقتیکه میگوید زقاف تا قاف یعنی از اینور دنیا تا آنوردنیا. چرا این عنقا رفته در بلند ترین قله ها و از مردم کناره گرفته؟ در مصراع دوم صیت یعنی شهرت, درسته که گوشه نشینی انتخاب کرده ولی شهرت او از قاف تا قافست یعنی سراسر جهان او را میشناسند. یک پیشنهاد اینست که برای راحت شدن از رنجهای قرن هشتم از خلق ببرد که بر خلاف نظر واقعی خودش است. بخودش میگوید که ناراحت نباش که از شهرت میافتی نه, اگر که عنقا از شهرت افتاد تو هم میافتی ولی اینطور نیست بلکه شهرتت بیشتر هم میشود
حـدیـث مُدعـیان و خـیال هـمـکـاران
همان حکایت زر و زور و بوریا باف است
خواجه هر بیتی از خون دلش صحبت میکند. مدعیّان آنهائی هستند که ادعا های بی مایه میکنند, بی مایه هستند و پُر ادعا. این آدمها عبارتند از شاعر های نا شاعر که شعر میگویند و میخواهند که شعرشان برابری کند با شعر خواجه و حسادت میکنند و بد گوئی میکنند راجع به خواجه و حتی میروند نزد حکام و گفته های خواجه را بنحو دیگری جلوه میدهند و از این قبیل کارها میکنند. همکاران هم همان شاعران هستند. خواجه شاعر هست و همکارش هم شاعر است. این همکاران خیال میکنند که شعر بگویند. نمیدانند که این استعدادش خدا دادیست خیال میکنند که شعر آنها حتی از شعرهای خواجه هم بهتر است. اینها شاعر بی شاعر هستند. در مصراع اول حدیث یعنی سخن. سخن آن ادعا کنندهای بی مایع و خیال آن تصورات شاعران کم مایع نا شاعر که میخواهند شعرشان با من برابری بکند, اینها خیالشان و کارشان همان حکایت زردوز و بوریا بافان است. از این اینجا آمده که یک حاکمی که میخواهد بالشهای زر دوزی که رشته های طلا در بافت آنها بکار رفته باشد در قصرش داشته باشد گفت که هرکس که زردوز هست را صدا کنید که بیاید در حضور من. زر دوزها آمدند و وقتیکه آمدند شاه آمد و گفت که بوریا بافان هم آمده اند. بوریا حصیر است و حصیر باف هم آمده و شاه گفت که شما ها برای چی آمده اید؟ یکی از آنها گفت اگر که منظور بافتن است, ما هم می بافیم. ما هم حصیر می بافیم. خواجه میگوید مثال من با شاعرهای دیگر درست مثال آن زردوز ها و بوریا بافهاست. آن بوریا بافها هم خیال میکنند که بافنده هستند مانند شاعران نا شاعر و میگویند که ما هم شاعریم و شعر میگوئیم. نمی تواند فکر کند که زر دوزی مراعات و دقت و هنر و حوصله و استعداد خدا دادی میخواهد ولی بوریا بافی هیچ کدام از اینها را لازم ندارد. نظامی گنجوی در این باره میگوید که:
(بقدر شغل خود باید زدن لاف
که زردوزی نداند بوریا بافت) و یا سعدی میگوید
(بوریا باف اگرچه بافنده است
نبرندش بکار گاه حریر)
حریر یعنی آن پارچه های ابریشمی. خواجه دلش از خیلی چیزها خون است
خموش حافظ واین نکته های چون زرسرخ
نگـاهـدار کـه قـلاّب شهـر صـرّاف است
زر سرخ یعنی طلای سرخ. طلای سرخ خیلی گران تر از طلای زرد است برای اینکه خلوصش بیشتر و ناب تر است. وقتی عیار میزنند عیار بیشتری دارد و نرم است. سابق بر این سکه هائی میزدند بنام اشرفی که از زر سرخ درست میشد. خیلی هم گران قیمت است و هرکسی بآن دسترسی هم ندارد. بدِلش میگوید این شعر های تو مثل زر سرخ است اینها را بیهوده بدست و پای مردم نریز چون اینها ارزشمند است و همه نکته است و در هر کلمه ای در بیت تو نکته ای هست. نکته یعنی سخن نقض و قابل تأمل است و باید در باره اش تأمل و تفکر کرد. صراف شهر کسی بود که عیار سکه ها را معین میکرد یعنی شما سکه ها و طلاها و سکه هایتان را می بردید پهلوی این شخص و ازش می میخواستید که عیار طلا هی شما را تائین کند. او اسفنجی داشت باسم محک و با خراشی که روی طلا میداد میفهمید که چقدرش مس و چه قدرش طلاست و عیارش را بدینگونه معین میکرد. میگوید کسیکه باید صراف باشد و تأئین بکند که سکه تقلبی را با سکه ناب و اصل را از هم تمیز بدهد خودش تقلب ساز است و خودش قلِاب است. قلاب یعنی تقبلی و از کلمه قلب آمده و کلمه قلب یعنی تقلب و چیزی را غیر حقیقی نشان دادن است. تو این شعر هایت را نگه دار چه کسی میخواهی که این شعر های تو را بشناسد. همان طوریکه طلا را یک صرّاف باید ارزشش را معین بکند شعر تو را هم باید یک شعر شناس ارزشش را معین بکند. آن شخص هم محکی دارد و محک او ادیبی هست که با دانش و تجربه خودش میتواند ارزش هر شعری را معیّن بکند. میگوید کسیکه باید بد و خوب شعر را معین بکند خودش شاعر است و از نوع شعر های نا شعری میسراید. درست مثل اینکه شما طلا های خودتان را نزد شخص ببرید که خودش سازنده سکه های تقلبی باشد. حالا که اینطور هست بخودش میگوید که بِبُر از مردم و گوشه گیری کن و ببین که در طول زمان چه چیزی پیش میآید. همین ریاکاریی که در جامعه بود در خانقاه ها بود. در قرن هشتم فاسد ترین مکانها همین خانقاها بود. خواجه اصلاً خانقائی بود و وقتی این تذویر و ریا را دید گذاشت و از خانقاه بیرون رفت بدون اینکه اصل تصوف را از دست بدهد. شیخ خانقاه که واعظ خانقاه بود بالای منبر رفت و بخواجه بد گوئی میکرد که حافظ از دین خارج شد و خانقاه را ترک کرد پس مرتد هست و باید او را کُشت و از این حرفها. در این مورد خواجه میگوید:
(زخانقاه به میخانه میرود حافظ
مگر به سستی زهد و ریا بهوش آمد
چرا از خانقاه به میخانه میرود؟ برای اینکه میخانه پاک تر است از خانقاه است. مگر فهمیده است که این زاهدان ریائی چقدر بیانشان و عقیدهشان و مرامشان سست است و تصمیم به ترک خانقاه کرده مثل اینکع بهوش آمده است
(بیا بمیکده و چهره ارغوانی کن
مرو به صومعه کانجا سیاهکارانند)
(عیب حافظ گو مکن واعظ که رفت از خانقاه
پـای آزادی چه بندی گر بجائی رفـت رفـت)
گو مگو واعظ یعنی برو و به واعظ بگو که چقدرعیب حافظ را میکنی. حافظ میگوید من که بنده تو نبودم که زنجیر بپای بسته در اختیار تو و خانقاه باشم و اگر بجائی رفتم, رفتم. بسیار با شجاعت و صراحت میگفت و خیلی با دقت مطالب را دریافت میکرد. برای همین است که شعر حافظ شعر طر است. شعر طر یعنی همیشه طراوت خودش را دارد. این چیزهائی که در قرن هشتم میگوید مثل اینست که مال حالاست و این را میگویند شعرطر
پایان غزل شماره 42