50- روزگاری‌ست که سودای بتان دینِ من است

روزگاری‌ست که سودای بتان دینِ من است
غمِ این کار نشاطِ دلِ غمگینِ من است

دیدنِ روی تو را دیدهٔ جان‌بین باید
وین کجا مرتبهٔ چشمِ جهان‌بینِ من است؟

یار من باش، که زیبِ فلک و زینتِ دهر
از مهِ روی تو و اشکِ چو پروینِ من است

تا مرا عشقِ تو تعلیمِ سخن گفتن کرد
خلق را وردِ زبان مدحت و تحسینِ من است

دولتِ فقر خدایا به من ارزانی دار
کاین کرامت سببِ حشمت و تمکینِ من است

واعظا، شحنه‌شناس این عظمت گو مفروش
زان که منزلگهِ سلطان دلِ مسکینِ من است

یارب این کعبهٔ مقصود تماشاکه کیست؟
که مُغیلانِ طریقش گل و نسرینِ من است

حافظا، از حشمتِ پرویز دگر قصه مخوان
که لبش جرعه‌کشِ خسروِ شیرینِ من است

تفسیر:

روزگاریست که سودای بتان دین منست

غـم این کار نشاط دل غم گـیـن من است

روزگاریست یعنی دیر زمانیست و کلمه سودا که معانی مختلفی دارد در اینجا بمعنی عشق است. بتان زیبا رویانند که عاشقانشان آنها را می پرستند همانگونه که بت پرستان بت را می پرستند. دین بمعنی راه و روش است. خواجه میگوید مدتیست که عشق ورزیدن به زیبا رویان راه و روش من شده و غم این عشق بدل اندوهگین و افسرده ام غرور و شادی می بخشد. اصولاً عرفا زیبا نگر و زیبا شناس هستند بخاطر اینکه معتقدند هرچی زیبا هست چه زنده و غیر زنده پرتوی از زیبائی مطلق خداوند در آنها تجلی پیدا کرده و منعکس است. و این غمی که از عشق دارند غم بود و نبود نیست که ناراحت کننده و رنج آور باشد. غم عشق لذت بخش است غمی رنج آوراست که امیدی پشتش نباشد ولی غمی که امید وصال در پشتش باشد, آن امید باعث شادی میشود. غم عزیز از دست رفته شادی ایجاد نمیکند ولی غم عشق گوئی که نرسد بمعشوقش که امید وصال دارد این غم برایش لذت بخش است بخاطر اینکه او را همیشه بیاد این عشق میاندازد. در جائی دیگر میگوید:

(چون غمت را نتوان یافت مگر در دل شاد

بـامـیـد غـمـت خـاطـر شـادی داری)

اصلاً میگویند اگر غم عشق نداشته باشی حرامت باشد. این غم یک چیز ارزشمند یست و ملال و اندوه عشق از نظر عرفا خیلی ارزشمند است.

(هرکس که ترسد زملال اندوه عشقش نه حلال

سر مال و قـدمش یا لب یـار و قـدمش)

دیدن روی تو را دیـده جان بین باید

وین کجا مرتبه چشم جهان بین من است

در دو مصراع جان بین و جهان بین را عکس همدیگر آورده و تضاد و مطابقه است. عرفا جان را بمعنی روح میگویند و دیده جان بین یعنی چشم دل. قرار شد که این جان در درون باشد و این چشم دل است که باید آنرا ببیند و این خداوند است که از درون می بیند. دیده سریعنی چشم سر نمیتواند دل را ببیند آن فقط میتواند این دنیا را ببیند و دیده جان بین میتواند جان را که در درون است ببیند. مرتبه در اینجا حد و مقام و منزلت است. لازم بیادآوریست که فلاسفه قدیم اصولا کل جهان هستی را بدو بخش قسمت میکردند یکی عالم مادی و خاکیست که بآن میگویند جهان محسوس یکی هم عالم برین است یعنی عالم ماوراء این جهان هستی است.این جهان محسوس طبیعت است و آن ما وراء طبیعت و بهمین علت بود که جهان مادی را بمنظله جسم میگرفتند و جهان ماورای هستی را بمنظله روح این دنیا می پنداشتند. و حالا هم کم و بیش اینگونه باور ها هست. خواجه آمده روح معشوق ازلی را بجان تشبیه کرده. نه جان را میشود دید و نه روح خداوند را. اینست که به جان تشبیه کرده. جان را که جدا از عالم ماده هست در مقابل جهانی غیر محسوس که آن ماوراءالطبیه هست این دوتا عکس هم هستند که در برابر هم قرار گرفته اند. خواجه میگوید ای خداوند روح تو را دیدن چشم جان بین و چشم درون لازم دارد. من کجا این مقام و منظلت را دارم که در این حد باشم. من چشم جهان بین دارم و چشم جان بین هنوز ندارم. این یک نوع فروتنیست که دارد میکند. یکی از صفاتیکه عرفا دارند فروتنیست. گرچه چشم جان بین دارد میگوید چشم من چشم جان بین نیست و آن چشم جان بین خودش را کافی نمیداند. مگر وقتیکه مثل مولانا حالت مستی پیدا بکند و شور پیدا کند که آنوقت خودش را معرفی کند که چه جوری هستم.

یار من باش که زیب فلک و زینت دهر

از مه روی تو و اشک چو پروین منست

زیب بمعنی آرایش و زیور و زینت است. دهر بمعنی روزکار و این جهان خاکیست. مه روی اضافه تشبیهی است یعنی روی ماه مانند. پروین اسم دیگرش ثریّاست یک مجموعه ستارهائی هست که با هم جمع شده اند بشکل خوشه انگور بنام خوشه پروین. بعضی وقتها بشکل گردنبندی بنظر میرسد که بآن میگویند عِقدثریّا و عِقد یعنی گردنبند. خواجه روی یارش را بماه تشبیه کرده و اشکهای خودش را به آن ستاره های عِقد ثریا و یا خوشه پروین تشبیه کرده و میگوید چهره تو که مثل ماه آسمان را روشن میکند و اشکهای من هم باین زمین زینت میبخشد. چهره تو زیبا بخش آسمان است و اشکهای چون ستاره پروین من هم که بخاک میریزم این دنیای خاکی را زینت می بخشد

تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد

خلق را ورد زبان مِدحت وتحسین منست

حالا عشق در اینجا نقش معلم را بازی میکند. یعنی چی که عشق تعلیم سخن گفتن کرد؟ یعنی طبعم را لطیف کرد. ذوقم را روان کرد و سخنم را دلنشین کرد. مِدحت از همان مدح است یعنی تحسین. خواجه بمعشوق خودش میگوید که عشق توست که بطبعم لطافت داد و سخنم را شیرین کرده و کلام مرا جذاب کرده و این کار من نیست بلکه کار تُست.

دول فقر خدایا بمن ارزانی دار

کین کرامت سبب حشمت و تمکین منست

فقر در اینجا بمعنی کسیکه برای روزی خودش کنار کوچه گدائی میکند نیست. در عرفان فقیر کسی هست که خودش را فقط نیازمند بخدا بداند و بی نیاز از بندگان خدا با وجود یکه نیاز مندی مادی هم دارد نیازش را از خدا بخواهد این را میگویند حالت فقر و نیاز دارد و فقط نیازش بخداوند است و نه به بندگان خدا. این فقر خیلی ارزشمند است و این گدائی نیست. پیامبر اسلام گفت الفقرو فخری یعنی فقر یک افتخار است و این فقر عارفانه است که اگر فقر عارفانه پیدا کردی و خودت را نیازمند فقط بخدا دیدی و نه کس دیگر آنوقت تو فقیری و افتخار بر تو و باید مفتخر باشی که چنین حالتی داری. جائی دیگر میگوید که:

(دولت عشق بین که چون از سر فقر و افتخار

گوشه تـاج سلطنت مـیـشکند گـدائی)

چون یعنی چگونه افتخار پادشاه بتاجیست که بسرش میگذارد. آن گدای عرفانی گوشه تاج آن پادشاه را میشکند. یعنی آن تاجش را بی ارزش میکند و افتخارش را از بین می برد. افتخار فقیر عرفانی بیش از افتخار یک سلطان است.

(اگرت سلطنت فخر ببخشند ای دل

کم ترین مُلک تو از ماه است تا ماهی )

پایان غزل 50

Loading