ای نسـیـم سحـر آرامگه یار کجاست منزل آن مه عاشـق کش عیّار کجاست
شب تار است و ره وادی ایمن در پیش آتش طـور کجا موعد دیدار کجاشت
هر که آمد بجهـان نقش خرابی دارد در خرابات بگوئـید که هشیار کجاست
آنکس است اهل بشارت که اشارت دارد نکته ها هست بسی محرم اسرار کجاست
هرسرمـوی مرا با تـو هزاران کار است ما کجائـیم و ملامـت گر بـیـکار کجـاست
باز پرسید ز گیسوی شکن اندر شکنش کاین دل غمزده سر گشته گرفتار کجاست
عقل دیوانه شد آن سلسله مشگین کو دل زما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست
ساقی و مطرب و می جمله مهیّاست ولی عـیـش بی یار مهیّا نشود یار کجاست
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست
تفسیــر:
ای نسـیـم سحـر آرامگه یار کجاست منزل آن مه عاشق کش عیّار کجاست
نسیم بآن باد ملایم خوشبوی صبحگاهی میگویند. آرامگه که کوچک شده آرامگاه است همیشه
بمعنای محلی که کسی را دفن میکنند نیست بلکه در اصل این لغت بمعنای آرام گرفتن یعنی منزل و محلی که شخص میرود آنجا و آرام میگیرد. یعنی محل آسایش و منزل و محوا. در اینجا منزل و محوای معشوق ماه روست. عیّار در لغت معانی زیادی دارد. آدم مجهولالمکان که معلوم نیست جایش کجاست. تند رو, چالاک, زیرک, حیله گر, بی باک حتی جوانمرد.اینها همه معانی عیّار است و جمعش میشود عیّاران. عیاران در طول تاریخ بیشتر جوانمردان بودند و جای خاصی در تاریخ دارند البته در بیت فوق منظورش آن عیاران نیست. خواجه معمولاً بکسی عیّار میگوید که دل را می رباید به زیرکی و چالاکی و بتندی میگذرد و فرار میکند و معلوم نیست خانه اش کجاست. خواجه خطاب به باد سحری میگوید ای نرم باد سحریِ خوشبویِ بامدادی که بسبب لطافتی که داری و بهمه جا راه پیدا میکنی بمن بگو منزل معشوق من کجاست. او کجا میآرامد محل آسایشش کجاست. معشوق ماه روی عیّار پیشه من که همچون عیّاران با زیرکی و چالاکی دل عاشق را می برد و عاشق را می کشد و بتندی میرود و منزلش که معلوم نیست کجاست را بمن نشان بده. خواجه بدین سبب این پرسشها را از نسیم سحری میکند که خود نسیم هم مثل این عیّار در یکجا آرام نمیگیرد. خود نسیم سحری هم مثل یاربی قرار است و از جائی بجای دیگر میرود و پیوسته سر گردان است و بهمین جهت تنها از دست او بر می آید که منزل یار را جستجو کند و بمن بگوید. علاوه بر این کسی هم اگر منزلش را بداند توانائی راه رفتن به منزلش را ندارد ولی باد صبا بمنزلش هم میتواند برود. اصلاً در ادب فارسی این باد صبا پیامبر و پیام آور بین عاشق و معشوق است. پیغام اینها را بهمدیگر میرساند.
شب تار است و ره وادی ایمن در پیش آتش طور کجا موعد دیدار کجاشت
وادی عربیست و معمولاً آن گشادکی های بین تپه ها و کوه ها گفته می میشود. ولی در فارسی بمعنای دیگری بکار رفته و بمعنی صحرا و دشت و بیابان استفاده میشود. اینجا بمعنی بیابان است. ایمن یعنی طرف راست. وادی ایمن یعنی آن بیابان طرف دست راست. کنایه از آن بیابان و صحرائیست که طرف دست راست کوه طور در صحرای سینا قرار گرفته که در آنجا ندای خداوند به حضرت موسی رسید. این داستان حضرت موسی در کتب مذهبی مفصل آمده و شرحش مفصل است و بطور خلاصه حضرت موسی مدتی چوپانی کرد, بیاد دیدار بستگانش در مصر افتاده بود و بمصر رهسپار شد. در بیابان سینا راه را گم کرد و در تاریکی شب به بیراهه رفت. شب بسیار سردی بود باد سردی میوزید و باران هم میآمد و در همین موقع
همسرش احساس وضع حمل کرد. موسی مقداری هیزم جمع کرد و خواست با وسیله آتش زنه خودش آنها را آتش بزند. هرچه سعی کرد نتوانست که آتش را روشن کند. در همین موقع در کوه طور یک روشنائی و یا آتشی دید و بهمراهانش گفت شما همینجا بمانید تا من بروم و آتش بیاورم. وقتیکه بکوه طور نزدیک شد دید یک درختیست که از آن نور میآید و نورش مثل آتش است ولی دودی از آن بلند نمیشود. نزدیکتر شد و صدائی شنید که میگفت من پروردگار عالمیان هستم. موسی بزانو در آمد و با خدای خودش مکالمه کرد و بهمین دلیل به موسی کلیم الاه هم میگویند. خواجه در مصراع دوم بیت مورد بحث بیاد موسی میافتد و خودش را در بیابان ظلمات زندگیی احساس میکند و موقعیت خودش را تشبیه کرده بآن صحرای تاریک و سرد سینا که موسی بود. آن جائی که قرار شد موسی خداوند را ملاقات کند, جای ملاقات و وقت ملاقات را هردو موئد مینامند. خواجه میگوید خدایا آن موئد که من تو را ملاقات کنم همچنان که حضرت موسی تو را ملاقات کرد کجاست و بجستجوی خدای خودش در بیابان بی امان عشق می پردازد. بیابانیکه تاریک است و ره گم میشود و کلاً سرگشتگی و ظلمت و بی امانیست. اینجا خواجه با خدای خودش صحبت میکند,میگوید خدایا من خودم را در همان حالتی احساس میکنم که حضرت موسی در دامنه کوه طور در صحرای سینا در آن شب سرد طوفانی احساس میکرد و آنجا موئد ملاقات خودت را معین فرمودی و آن آتش هدایت شونده و گرم کننده او بود برایش نمایان کردی, بمن هم نمایان کن و من را بحقایق راه نمائی کن همان گونه که موسی را راه نمودی. اگر توانستیکه حضرت موسی را هدایت بکنی, من هم بنده ای از بندگان تو هستم و الان گُم شده ام و منتظر هدایت کردن تو هستم.
هر که آمد بجهان نقش خرابی دارد در خرابات بگوئید که هشیار کجاست
خرابی بمعنی مستی و از خود بیخود شدن است و آخرین درجه مستی را خرابی میگویند. خرابی یعنی نشانی از این مستی. خرابات در لغت بمعنی میخانه هست ولی از وقتیکه در عرفان آمده معنی خودش را عوض کرده و میخانه عشق الهی شده و طربخانه عشق الهی شده و صفات حیوانی مثل خودخواهی و تکبر و خود پسندی در آنجا خراب میشود و بجایش صفات الهی جانشین آنها میشود و آنجا را خرابات میگویند. میگوید خدایا هرکس که باین دنیا آمد از روز ازل و روز اول آفرینش و حضرت آدم اثری و نشانی از عشق خودت را گذاشتی و او هم بهمه ما این عشق را منتقل کرد. ما همه نشانی و اثری از این عشق تو را داریم بنابر این
این دنیا مثل آن خرابات است و در این خرابات دنیا هیچ کس نیست که عشق تو را نداسته باشد منتها بعضی ها بالقوه این عشق را دارند ولی خودشان بی خبرند در ذات آنها ودیعه عشق تو هست ولی خودشان نمی دانند. این دنیا خراباتیست که همه مست عشق تو هستند. بخشی از مردم گرچه ذاتاً عاشق هستند اما ظاهراً این عشق را درک نمیکنند و انکار میکنند.
آنکس است اهل بشارت که اشارت دارد نکته ها هست بسی محرم اسرار کجاست
بشارت بمعنی مژده و خبر خوش. اشارت که در لغت بمعنی اشاره کردن است در اینجا بمعنی رمز و راز است. اهل بشارت آنهائی هستند که میتوانند آن رنگهای حقیقت را درک کنند. محرم اسرار در مصراع دوم همان اهل بشارت است در مصراع اول. خواجه میگوید بآنکسی خبر خوش وصل یار میرسد, و بکسی این مژده خوش داده میشود که رمز رازها را و بشارات و نکته ها را بتواند درک کند. تا رمز راه های عشق را درک نکند خبر خوش وصال معشوق را نمیتواند دریافت کند. نکته یعنی مسائل بسیار دقیق و حساس,ظریف, مسائل باریک و دقیق و ظریف و بسیار حساس را در راه عشق وجود دارد اما کو آنکس که دارای فهم و درک این ریزه کاری ها باشد و این نکته ها را بتواند درک کند. خیلی کسی کم پیدا میشود که بتوان این رمز و رازها را در میان گذاشت و حتی باو گفت. با بیگانه از عشق که نمیشود صحبت از رمز و راز کرد. باید آشنا باشد باین رمزها تا مفهوم این راز ها را بفهمد.
( تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی گوش نا محرم نباشد جای پیغام سروش )
سروش آن فرشته ای هست که خبر خوش میآورد.
هرسرموی مرا با تو هزاران کار است ما کجائـیم و ملامـت گر بـیـکار کجاست
این اصطلاحی که هر سر موی من, منظور تکسیر و فراوانیست. هر سر موی من با تو هزاران کار است یعنی تمام وجود من با تو هزاران کار دارد. این هزاران کار را با ملامت گر بیکار در مصراع دوم متضاد آورده. هر سر موی من با تو هزاران کار دارد ولی من آخر سر بیکارم. خواجه به معشوقش میگوید که ذرات وجود من با تو هزاران کار دارد اما کسیکه من را سرزنش میکند از نظر حافظ ملامت گر بیکار است. یعنی او بیکار از عشق و عاشقیست. سعدی در همین زمینه میکوید:
( دوستان عیب کنندم که چرا دل بتو دادم باید اول بتو گفتن که چنین خوب چرائی )
من را سر زنش میکنند که چرا دل بتو دادم. باید اول بتو بگویند که تو چقدر خوب هستی. اگر مردم بدانند که تو چقدر خوب هستی دیگه من را سر زنش نمیکنند. خواجه میگوید:
( ای که گفتی مرو اندر در پی خوبان زمانه ما کجائیم در این بحر تفکرتو کجائی )
یعنی خیلی با هم فاصله داریم. همین است که خواجه میگوید:
باز پرسید ز گیسوی شکن اندر شکنش کاین دل غمزده سر گشته گرفتار کجاست
دل بیچاره خواجه سه تا صفت اینجا دارد. غمزدگی, سر گشتگی, گرفتاری. این سه صفت سه صفت رنج دهنده است که هر سه دل خواجه را گرفته اند. از کی این صفات را پیدا کرده؟ از گیسوی پر چین و شکن یار. بپرسید که این دل غمزده و سر گشته و گرفتارم, گرفتار پیچو تاب و پیچ و خم های آن ذلفان زیبای تو بپرسید که این دل بیچاره من کجا گیر کرده؟ کجای آن ذلفها گیر کرده. کجای آن گیسوان مسکن گرفته.مثل اینکه در آنجا بکلی گّم شده, چه خبری ازش دارید. کلمه سواد را قبلاً متذکر شده بودیم که بمعنی سیاهیست یعنی فلان شخص که سواد دارد یعنی میتواند کاغذ ها را با نوشتن سیاه کند. یک وقتی هم که به شهری میرسیدند خیلی خوشحال میشدند و میگفتند که سواد شهر پیدا شد. یعنی از دور سیاهی شهر دیده میشد. در بیت دیگری میگوید:
( مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید وزان غریب بلا کش خبر نمی آید )
یک سیاهی خوبی دید که مقیم این شهر تو شد.این دل من سیاهی زلف او را دید و رفت مقیم زلف تو شد
عقل دیوانه شد آن سلسله مشگین کو دل زما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست
سلسله بمعنی زنجیر است و زلف یار را که حلقه حلقه است تشبیه میکند به حلقه های زنجیر. پس سلسله مشگین یعنی آن موی مجعدِ پُر پیچ و خمِ خوشبویِ سیاه. گوشه گرفتن بمعنی کناره گرفتن. در این بیت میتواند بگوشه ابروی یار رفتن هم باشد. این گوشه ابرو هم برای عاشقان جای خوبیست. خواجه بطرز ظریفی عقل را در برابر عشق قرار میدهد. میگوید عقل
خرد است و قوه فهم و درک دارد و در برابر مسائل راز و رمزدار خلقت. همین عقل با فهم چنان شگفت زده شده که دیوانه شده. عقل هم دیوانه شده چه برسد بمن. مجنون شده, مجنون را چکارش باید کرد؟ باید زنجیرش کرد. سابق بر این زندانیان شرور و نا راحت را به زنجیر می بستند که دیگران را اذیت و آزار نکنند. میگوید حالا عقل منهم دیوانه شده و باید به زنجیرش بست. چه زنجیری بهتر از زلف حلقه حلقه مانندِ یار.
ساقی و مطرب و می جمله مهیّاست ولی عـیـش بی یار مهیّا نشود یار کجاست
مهیّار که آماده است. میگوید ساقی و می و مطرب همگی آماده شده ولی یار من نیست. آن ساقی و می و مطرب نیست که عیش را فراهم میکند. آنکه مجلس عیش را کامل میکند یار است. حالا بگوئید یار کجاست وگرنه که همه اینها را داشته باشی ولی یار نباشد عیش و عشرتی در میان نخواهد بود.
حافظ از باد خزان در چمن دهر مر نج فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست
دهر بمعنی دنیا و روزگار است. چمن دهر اضافه تشبیهی ست یعنی جهانِ چمن مانند. چرا جهان چمن مانند؟ برای اینکه مردم در این جهان خوش هستند و دنیای خودشان را سبز و باطرب می بینند و آنها را مشغولشان میکند. گل بیخار که میگوید قبلاً هم داشته ایم یعنی گل سرخ بی خار. سابق بر این, این گلهای پرورشی نبود و اغلب گلها خودرو بودند و همگی هم خار داشتند ولی امروزه که انواع گلها را پرورش میدهند ممکن است گل سرخ بدون خار هم پیدا بشود. در زمان حافظ کسی که گل میچیند به گلچین معروف بود واو هم موقع چیدن گل خارهای گل بدستش میرفتند. میگوید جهان پر از چمن است و باد خزان هم در حال وزیدن است که برگ ریزان میکند و اغلب درختان را پر پر میکند, غم میآورد و از طراوت می اندازد و همه اینکارها را میکند. از وزش باد تاراج گرخزان دل آزرده و غمگین نشو. خزان هم قسمتی از طبیعت است و خارهم همیشه بهمراه گل می آید. اینقدر بهار نخواسته باش. بهار می آید گلها باز و زیبا میشوند و خزان می آید و همه برگها میریزند و گلها همگی پرپر میشوند. باید همه اینها را قبول کرد. این اصل قبول و تسلیم یک اصل بسیار مهمیست. چیزیکه نمی توانی تغیرش بدهی باید قبولش بکنی. این قبول کردن باعث آرامش در زندگیست همانگونه که گل بیخار پیدا نمیشود عیش بی رنج هم پیدا نمیشود یاد آور این شعر است که میگوید:
( جور دشمن چه کند گر نکشد طالب دوست گنج و مارو گل و خارو غم و شادی رویهمند)
اگر طالب دوست هستی باید جور رقیبت را که میآید دوستت را ازت میگیرد بکشی. اگر گنج میخواهی وجود مار را هم باید تحمل کنی هم چنین اگر گل سرخ دوست داری باید بدانی و قبول کنی که که گل سرخ خار هم دارد.
پایان غزل شماره 20