50- روزگاری‌ست که سودای بتان دینِ من است

روزگاری‌ست که سودای بتان دینِ من است
غمِ این کار نشاطِ دلِ غمگینِ من است

دیدنِ روی تو را دیدهٔ جان‌بین باید
وین کجا مرتبهٔ چشمِ جهان‌بینِ من است؟

یار من باش، که زیبِ فلک و زینتِ دهر
از مهِ روی تو و اشکِ چو پروینِ من است

تا مرا عشقِ تو تعلیمِ سخن گفتن کرد
خلق را وردِ زبان مدحت و تحسینِ من است

دولتِ فقر خدایا به من ارزانی دار
کاین کرامت سببِ حشمت و تمکینِ من است

واعظا، شحنه‌شناس این عظمت گو مفروش
زان که منزلگهِ سلطان دلِ مسکینِ من است

یارب این کعبهٔ مقصود تماشاکه کیست؟
که مُغیلانِ طریقش گل و نسرینِ من است

حافظا، از حشمتِ پرویز دگر قصه مخوان
که لبش جرعه‌کشِ خسروِ شیرینِ من است

تفسیر:

روزگاریست که سودای بتان دین منست

غـم این کار نشاط دل غم گـیـن من است

روزگاریست یعنی دیر زمانیست و کلمه سودا که معانی مختلفی دارد در اینجا بمعنی عشق است. بتان زیبا رویانند که عاشقانشان آنها را می پرستند همانگونه که بت پرستان بت را می پرستند. دین بمعنی راه و روش است. خواجه میگوید مدتیست که عشق ورزیدن به زیبا رویان راه و روش من شده و غم این عشق بدل اندوهگین و افسرده ام غرور و شادی می بخشد. اصولاً عرفا زیبا نگر و زیبا شناس هستند بخاطر اینکه معتقدند هرچی زیبا هست چه زنده و غیر زنده پرتوی از زیبائی مطلق خداوند در آنها تجلی پیدا کرده و منعکس است. و این غمی که از عشق دارند غم بود و نبود نیست که ناراحت کننده و رنج آور باشد. غم عشق لذت بخش است غمی رنج آوراست که امیدی پشتش نباشد ولی غمی که امید وصال در پشتش باشد, آن امید باعث شادی میشود. غم عزیز از دست رفته شادی ایجاد نمیکند ولی غم عشق گوئی که نرسد بمعشوقش که امید وصال دارد این غم برایش لذت بخش است بخاطر اینکه او را همیشه بیاد این عشق میاندازد. در جائی دیگر میگوید:

(چون غمت را نتوان یافت مگر در دل شاد

بـامـیـد غـمـت خـاطـر شـادی داری)

اصلاً میگویند اگر غم عشق نداشته باشی حرامت باشد. این غم یک چیز ارزشمند یست و ملال و اندوه عشق از نظر عرفا خیلی ارزشمند است.

(هرکس که ترسد زملال اندوه عشقش نه حلال

سر مال و قـدمش یا لب یـار و قـدمش)

دیدن روی تو را دیـده جان بین باید

وین کجا مرتبه چشم جهان بین من است

در دو مصراع جان بین و جهان بین را عکس همدیگر آورده و تضاد و مطابقه است. عرفا جان را بمعنی روح میگویند و دیده جان بین یعنی چشم دل. قرار شد که این جان در درون باشد و این چشم دل است که باید آنرا ببیند و این خداوند است که از درون می بیند. دیده سریعنی چشم سر نمیتواند دل را ببیند آن فقط میتواند این دنیا را ببیند و دیده جان بین میتواند جان را که در درون است ببیند. مرتبه در اینجا حد و مقام و منزلت است. لازم بیادآوریست که فلاسفه قدیم اصولا کل جهان هستی را بدو بخش قسمت میکردند یکی عالم مادی و خاکیست که بآن میگویند جهان محسوس یکی هم عالم برین است یعنی عالم ماوراء این جهان هستی است.این جهان محسوس طبیعت است و آن ما وراء طبیعت و بهمین علت بود که جهان مادی را بمنظله جسم میگرفتند و جهان ماورای هستی را بمنظله روح این دنیا می پنداشتند. و حالا هم کم و بیش اینگونه باور ها هست. خواجه آمده روح معشوق ازلی را بجان تشبیه کرده. نه جان را میشود دید و نه روح خداوند را. اینست که به جان تشبیه کرده. جان را که جدا از عالم ماده هست در مقابل جهانی غیر محسوس که آن ماوراءالطبیه هست این دوتا عکس هم هستند که در برابر هم قرار گرفته اند. خواجه میگوید ای خداوند روح تو را دیدن چشم جان بین و چشم درون لازم دارد. من کجا این مقام و منظلت را دارم که در این حد باشم. من چشم جهان بین دارم و چشم جان بین هنوز ندارم. این یک نوع فروتنیست که دارد میکند. یکی از صفاتیکه عرفا دارند فروتنیست. گرچه چشم جان بین دارد میگوید چشم من چشم جان بین نیست و آن چشم جان بین خودش را کافی نمیداند. مگر وقتیکه مثل مولانا حالت مستی پیدا بکند و شور پیدا کند که آنوقت خودش را معرفی کند که چه جوری هستم.

یار من باش که زیب فلک و زینت دهر

از مه روی تو و اشک چو پروین منست

زیب بمعنی آرایش و زیور و زینت است. دهر بمعنی روزکار و این جهان خاکیست. مه روی اضافه تشبیهی است یعنی روی ماه مانند. پروین اسم دیگرش ثریّاست یک مجموعه ستارهائی هست که با هم جمع شده اند بشکل خوشه انگور بنام خوشه پروین. بعضی وقتها بشکل گردنبندی بنظر میرسد که بآن میگویند عِقدثریّا و عِقد یعنی گردنبند. خواجه روی یارش را بماه تشبیه کرده و اشکهای خودش را به آن ستاره های عِقد ثریا و یا خوشه پروین تشبیه کرده و میگوید چهره تو که مثل ماه آسمان را روشن میکند و اشکهای من هم باین زمین زینت میبخشد. چهره تو زیبا بخش آسمان است و اشکهای چون ستاره پروین من هم که بخاک میریزم این دنیای خاکی را زینت می بخشد

تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد

خلق را ورد زبان مِدحت وتحسین منست

حالا عشق در اینجا نقش معلم را بازی میکند. یعنی چی که عشق تعلیم سخن گفتن کرد؟ یعنی طبعم را لطیف کرد. ذوقم را روان کرد و سخنم را دلنشین کرد. مِدحت از همان مدح است یعنی تحسین. خواجه بمعشوق خودش میگوید که عشق توست که بطبعم لطافت داد و سخنم را شیرین کرده و کلام مرا جذاب کرده و این کار من نیست بلکه کار تُست.

دول فقر خدایا بمن ارزانی دار

کین کرامت سبب حشمت و تمکین منست

فقر در اینجا بمعنی کسیکه برای روزی خودش کنار کوچه گدائی میکند نیست. در عرفان فقیر کسی هست که خودش را فقط نیازمند بخدا بداند و بی نیاز از بندگان خدا با وجود یکه نیاز مندی مادی هم دارد نیازش را از خدا بخواهد این را میگویند حالت فقر و نیاز دارد و فقط نیازش بخداوند است و نه به بندگان خدا. این فقر خیلی ارزشمند است و این گدائی نیست. پیامبر اسلام گفت الفقرو فخری یعنی فقر یک افتخار است و این فقر عارفانه است که اگر فقر عارفانه پیدا کردی و خودت را نیازمند فقط بخدا دیدی و نه کس دیگر آنوقت تو فقیری و افتخار بر تو و باید مفتخر باشی که چنین حالتی داری. جائی دیگر میگوید که:

(دولت عشق بین که چون از سر فقر و افتخار

گوشه تـاج سلطنت مـیـشکند گـدائی)

چون یعنی چگونه افتخار پادشاه بتاجیست که بسرش میگذارد. آن گدای عرفانی گوشه تاج آن پادشاه را میشکند. یعنی آن تاجش را بی ارزش میکند و افتخارش را از بین می برد. افتخار فقیر عرفانی بیش از افتخار یک سلطان است.

(اگرت سلطنت فخر ببخشند ای دل

کم ترین مُلک تو از ماه است تا ماهی )

پایان غزل 50

Loading

49- لعلِ سیراب به خون تشنه‌لبِ یارِ من است

لعلِ سیراب به خون تشنه‌لبِ یارِ من است
وز پیِ دیدنِ او دادنِ جان کارِ من است

شرم از آن چشمِ سیه بادش و مژگانِ دراز
هر که دل‌بردنِ او دید و در انکارِ من است

ساروان، رخت به دروازه مبر کان سرِ کو،
شاهراهی‌ست که منزلگهِ دلدارِ من است

بندهٔ طالعِ خویشم که در این قحطِ وفا
عشق آن لولیِ سرمست خریدارِ من است

طبلهٔ عطرِ گل و زلفِ عبیر‌افشانش
فیضِ یک شمّه ز بوی خوشِ عطّارِ من است

باغبان، همچو نسیمم ز درِ خویش مران
کآبِ گلزارِ تو از اشکِ چو گلنارِ من است

شربتِ قند و گلاب از لبِ یارم فرمود
نرگسِ او که طبیبِ دلِ بیمارِ من است

آن‌که در طرزِ غزل نکته به حافظ آموخت
یارِ شیرین‌سخنِ نادره‌گفتارِ من است

تفسیر:

لعل سیراب بخون تشنه لب یار منست

وزپی دیدن او دادن جان کار منست

لعل کنایه از لب یار است بعلت سرخی لعل گونش. سیراب یعنی اشباع شده از آب. در اینجا کنایه از با طراوت و درخشان است. در این بیت کلمه سیراب هم صفت لعل است و هم صفت لب یارهردو. در سیراب و تشنه صنعت تضاد و مطابقه است. لعل لب یار که اینجا آورده کلمه لعل و سیراب و خون و تشنه و لب یار همه اینها متناسب هستند. این را میگویند صنعت مراعات النظیر. خواجه اینها را اتفاقی و بدون تأمل در این بیت نیاورده و این استعدایست که خداوند باو بقول خودش ارزانی داشته. کلمه او در مصراع دوم که میگوید “وز پی دیدن او” اشاره به یار است. در این بیت توجه یک خواننده ریزبین را جلب میکند اینست که لب یار که سیراب است چگونه تشنه است و این سوال را بر میانگیزد که چطور لب یار که سیراب است چگونه تشنه است. لعل وقتیکه از معدن بیرون میآورند اول شفاف نسیت و وقتیکه استخراجش میکنند این را میگذارند لای جگر گوسفند و یا یک چیزی شبیه گوسفند که کشته شده و این لعل خون را از این جگر میمکد چون تشنه بخون است. میگوید لعل سیراب بخون تشنه, این لعل خون را بخودش میکشد و هرچه بیشتر بمکد رنگش شفافتر میشود و رنگ اصلی خودش را پیدا میکند. بعد جای دیگر خواجه میگوید:

(گویند سنگ لعل شود در مقام صبر

آری شود ولی بخون جگر شود)

اینجا یک ایهام آورده یعنی با رنگ فراوان یک ایهام و یک ایهام دیگرش اینکه اشاره کرده بآن وضعیکه در جگر میگذارند. در مورد یارش در جای دیگر میگوید که: تو خون من را خوردی و تو خونخواری و من را کشتی و تو نمیتوانی پنهان کنی برای اینکه تو خون من را خوردی و این رنگ خون من بر لب تو پیداست و بر لب تو اثر گذاشته و ظاهر شده

(رنگ  خون دل مارا که  نهان میداری

همچنان بر لب لعل تو عیان است که بود)

در هر حال لعل سیراب بخون تشنه یعنی لعلیکه با طراوت و شفاف است و در عین حال مطابق طبیعت خودش بمقتضای طبیعت خودش بمکیدن خون اهحتیاج دارد تا شفافتر شود. پس تفسیر بیت با توضیحات داده شده این میشود: لب یار من بسان لعل آبداریست با آنکه طراوت طبیعی دارد و آبدار است تشنه بخون هم هست, برای اینکه طراوتش بیشتر شود. همچنان لعل وقتیکه خون میمکد طراوتش بیشتر میشود و شفافتر میشود و بدین سبب است که من ناگزیرم برای یار جان بدهم و خون نثار بکنم تا با خون من اتش خودش را فرو بنشاند. در جای دیگر میگوید که:(از بهر بوسه ای ز لبش جان همی دهم

ایـنـم همی ستانـد و آن هـم نمـیدهد)

من جان میدهم و خون خودم را نثار میکنم برای اینکه بوسه ای از لبش بگیرم. او جان مرا میگیرد ولی بوسه هم را نمیدهد.

شرم از آن چشم سیه بادش و مژگان دراز

هرکه دل بردن او دید و در انکار من است

چشم سیه اشاره بچشم یار است. در مصراع دوم دلبردن او دید یعنی دلبردن یار را دید و او بر میگردد به یار, دلربائیش را دید. در انکار منست یعنی من را از عشق او باز میدارد منکر شدن یعنی باز داشتن و نهی کردن. میداند که چه چشمان قشنگی دارد ولی با وجود این من را از عشق او باز میدارد باید از چشمان سیاه یارم و مژگان دراز یارم خجالت بکشد آن کسیکه من را باز میدارد و انکار میکند. سعدی هم یک چنین چیزی دارد و میگوید:

(دوستان عیب کنندم که چرا دل  بتو دادم

باید اول بتو گفتن که چنین خوب چرائی)

بجای اینکه بگویند چرا دل بتو دادم اول باید بتو بگویند که تو چقدر خوب هستی و اینها همه یک مفهوم دارد.

ساروان رخت بدروازه مبر کانسر کوی

شاهراهیست که منزلگه  دلدار منست

ساروان همان ساربان است. رخت بمعنای وسائل زندگی و بخصوص بار و بونه و وسائل سفر است و نه اینکه بمعنی لباس نباشد بلکه تنها معنیش لباس نیست ولی در ادب فارسی بمعنای بار و بونه و وسائل زندگیست. رخت بدروازه بردن یعنی رخت بدروازه بردن در قدیم باین معنی بکار میرفت که وقتی کسی میخواست بسفر برود از منزلش سوار مرکبش نمیشد میبایست که بار و بونه اش را میبردند دم دروازه شهر و وقتی قافله بدر وازه میرسید خودش هم بدروازه میآمد و از آنجا سوار بر مرکب قافله میشد و بسفر میرفت. حالا چرا اینکار را میکرد ؟ برای اینکه وقتی از منزلش بقصد دروازه برای سفر میرفت مردم شهر متوجه این نشوند که حاجی آقا دارد به سفر میرفت. کو که کوچک شده کوی هست بمعنای کوچه و خانه است. خواجه میگوید که ای ساروان اسباب و اساسیه مرا بدروازه مبر چرا؟ من اصلاً از شهر خارج نمیشوم و بمسافرت نمیروم همین کار را هم کرد و بمسافرت نرفت. چرا به مسافرت نمیرم برای اینکه سَر این کوچه که نگاه میکنی اینجا خانه یار من است و بنابر این این کوچه با همه حقارتش مثل یک شاهراه است و نباید بیایم و در شاهراه شهر بسفر بروم,  از اینجا تا سر آن کوچه چند قدمی راه  نیست و من میخواهم بآجا سر کوی یارم بروم وبمسافرت طولانی قصدی ندارم. آنقدر به یارش و شهرش دلبسته بود که نمیرفت بمسافرت

(هوای مسکن معلوز و اهل یار قدیم

نمید هند اجازت بمن بسیر و سفر)

هوا یعنی آرزو و مسکن معلوز یعنی مسکن الفت گرفته. میگوید آرزوی مسکن الفت گرفته من و دوستان و یاران اجازه سفر بمن نمیدهند.

بنده طالع خویشم که در این عهد وفا

عشق آن لولی سر مست خریدار منست

طالع بمعنی بخت است. لولی و یا لوری همان کولی ست که در قدیم در ادب فارسی لولی میگفتند. اصلاً معنی این لولی بمعنایِ زیبایِ شوخِ بی حیایِ رقصنده است. گفته شده که ابتدا بهرام گور پادشاه ساسانی چهار هزار کولی از هندوستان وارد ایران کرد. برای اینکه اینها مطرب بودند و خوب میرقصیدند و خوب میخواندند و زیبا هم بودند و چون مردم را دید که اندهگین و دلمرده شده اند, آورد اینها را بین مردم پراکنده کرد و اینها در کوچه ها راه میافتادند و در خانه ها را میزدند و میخواندند و میرقصیدند و مردم را خوشحال میکردند. بعداً از ایران به سایر نقاط جهان پراکنده شدند. حالا بعضی وقتها خواجه به یارش لولی وش هم میگوید و پس وند وش یعنی مانند. مثلاًمیگوئید پریوش یعنی زیبائیش مثل پریست. یک جای دیگر در غزلش

(دلم رمیده لولی وشی شور انگیز

دروغ وعده و قطال وضع و رنگ آمیز)

شور انگیز یعنی که در شهر شور و آشوب بپا میکند و رنگ آمیز یعنی حیله گر. خواجه صفات کولی را در مصراع دوم آورده و میگوید من دلم رمیده یاری هست که مثل کولی هاست و وعده اش دروغ است و خودش هم وضعش مثل قاطلهاست و آدم را میکشد و از زیبائیی که دارد آدم را رنگ میکند. توجه اینکه در دیوان حافظ مواردی هست که استثنائاً یارش با او وفادار است. در همه دیوان از او شکایت میکند از بی وفائی یار ولی در بعضی جاها خیلی بندرت پیدا میشود که بالاخره یارش با او وفاداری میکند و یکی از اینها اینجاست. برای همین است که میگوید: من بختم بیدار شد و از بخت بیدار من است که عشق یار زیبای من توجه بمن دارد و خریدار منست. در اینجا خواجه یک ریزه کاری در مصراع دوم بکار برده و این نکته ظریف را در مصراع دوم گنجانده و آن اینکه عشق یار خریدار من است و نه خود یار و این عشقش هست که حالا یک خورده بمن توجه پیدا کرده.

طبله عطر گل و زلف عـبیر افشانَش

فیض یک شمّه زبوی خوش عطّار منست

طبله آن صندوقچه کوچکی بود که عطر فروشها داشتند و خیلی هم خوش بو بود. عطارها که غیر از داروهای گیاهی عطر هم میفروختند عطرشان در داخل این طبله ها میگذاشتند و این طبله هایشا ن در کنار دیوار دکه شان بود. مثلاً عطار نیشابوری عارف معروف عطاری بود که گل و گیاه میفروخت و خودش هم اندرز پزشکی به خریدار ها میداد و نوشته اند که در دستگاهش چهارصد تا کار گر عطار کار میکردند. اینطور نیست که عرفا سر بار مردمانشان باشند همه آنها دارای کسب و کار بودند ولی طرز اندیشه آنها با افراد معمولی متفاوت بود. در هرصورت طبله و عطار با همدیگر ربط پیدا کرد. عبیر یک ماده خوشبوست که متخصصان عطر سازی آن را با مخلوط کردن چند نوع عطر دیگر میساختند و معمولاً زلفشان را با این عبیر آغشته میکردند و وقتی زلفشان تکان میخورد این عبیر افشانده و پخش میشد. خواجه در مصراع دوم میگوید شمّه ای یعنی مقدار خیلی کمی یا بوی خیلی کمی از بوی خوش عطار من است. مگر خواجه عطاری هم داشته؟ بلی عطار او یارش بوده. مگر یارش عطاری میکرده؟ نه او به یار خودش میگفته عطاربرای اینکه وقتی یارش دهان خودش را برای حرف زدن باز میکرده بوی خوش از دهانش بیرون میآمده گو اینکه عطار دارد طبله خودش را باز میکند. بدین ترتیب تفسیر این بیت این میشود که: دهان یار من که مثل طبله عطر گل سرخ خوش بوست و هم چنین زلف او که بوی خوش عبیرپراکنده میکند, همه این خوشیها و بوی های خوش و دل انگیز یک مقدار اندکی از بوی دهان یار من است. یعنی آنها از دهان خوش بوی یار من وام گرفته اند.

باغبان همچونسیمم ز در خویش مَران

کابِ گلزارِ تواز اشک چو گلنار منست

همچو نسیبمم یعنی همچو نسیم من را. نسیم آن باد ملایمیست که میوزد و در اینجا صحبت از باد ملایمیست که در باغ میوزد. ز در خویش مران یعنی از در باغ مرا مران. در مصراع دوم کاب یعنی که آب. گلنار یعنی گل انار. گل انار رنگش قرمز است و اشک خونین عاشق هم گلناریست درست مثل گل انار قرمز رنگ. حالا بهمان سبکی و راحتی که نسیم از باغت بیرون میرود مرا از باغ خودت بیرون مکن و بگذار بمانم چرا؟ برای اینکه من اشک میریزم و اشکم خونین برنگ گلنار است و این بهترین آب است برای آبیاری کردن گلهای باغ تو و اشک گلنار من باعث طراوت گلهای تو میشود. اگر اشک گلنار من نباشد گلزار تو هم همچون طراوت و تازگیی نخواهد داشت پس بگذار بمانم تا باغ تو را با اشک خونینم آبیاری کنم

شربت قند و گلاب از لب یارم فرمود

نرگس او که طبیب دل بـیـمار منست

شربت قند و گلاب شربتی بود که با قند درست میکردند و گلاب هم در آن میریختند و معتقد بودند که برای تقویت قلب خوبست. حالا شربت قند و گلاب از لب یار کنایه از بوسه است. بوسه یار مثل شربت قند و گلاب است که برای تقویت قلب هم خوب است. بنابر این اگر میخواهم تو را ببوسم برای اینست که میخواهم قلب ضعیف خودم را درمان و تقویت کنم. لب تو  مثل قند شیرین است و مثل گلاب معطر است و همان خاصیّت تقویت قلب را دارد. نرگس که میدانید  که در ادب فارسی کنایه از چشم یار است برای اینکه چشم یارمخمور و بیمار است و عرفا چشم مخمور یار و یا چشمان خمار یار را بیشتر می پسندند. نرگس هم وقتیکه نگاه میکنید مخصوصد نرگس شیراز هم مخمور است و هم بیمار. پس چشم قشنگ یار را به نرگش تشبیه میکنند . حالا خواجه میگوید که چشم یار را همه به نرگس تشبیه کرده اند. ولی در اینجا برعکس است:

(گشت بیمارکه چون چشم تو گردد نرگس

شیوه تو نشد از حاصل آن بیمار بماند)

نرگس نتوانست مثل چشم تو بشود و برای همین است که بیمار بماند و سرش را از خجالت به پائین انداخت. چون نرگس همیشه سرش به پائین است. چیز دیگری که باید بآن توجه کرد اینست که خواجه این چشم بیمار را همیشه خودش صفت بیماری چشم یار را میستاید و حالا اینجا چشم یار بیمار است و چشم بیمار یار طبیب دل شده که میگوید بوسه را بعنوان تقویت قلب تجویز کرده. چشم یار را نگاه میکنند و میبینند چقدر جالب است و حالا که بیمار شده میگوید علاج درد دل تو لب من است. پس این چشم دارد علاج درد دل خواجه را به لب یار حواله میکند. این ریزه کاریهای خیال انگیز خواجه که در اکثر سروده های او هویداست بسیار زیبا و پسندیده و قابل ستایش و ویژه خودش هست.

آ نکه در طرز غزل نکته بحافظ آموخت

یار شیرین سخنِ نادره گفـتـار منست

طرز غزل یعنی شیوه غزل گفتن و نکته یعنی سخن نقض و لطیف و دلنشین ظریف و رمز گونه همه اینها را میگویند نکته. این نکته را همه کس نمیتواند درک کند چون اینقدر ظریف و دقیق است و تأمل و فکر لارم دارد تا فهمید که چه گفته. نادره گفتار یعنی کسی مثل او و بظرافت او گفتاری نداشته  سخن جذابیت و کشش کم نظیر دارد. در پایان این غزلش فکر میکند که بدانید کسیکه در شیوه غزل سرائی سخن دل نشین و نکته های نقض و لطیف و دلنشین را بمن آموخته یار من است. این یار است که این هنر را داشته, یاری که کلامش جذاب است و با کلامهای دیگر فرق دارد و کم نظیر است پس این غزلهای من که شیرین و کم نظیر است باین جهت هست که از شیوه سخن گفتن یارم هست. سعدی میگوید که:

(همه قبیله من عالمان دین بودند

مرا معلم عشق تو شاعری آموخت)

پایان تفسیر غزل 49

Loading

48- به دامِ زلفِ تو دل مبتلای خویشتن است،

به دامِ زلفِ تو دل مبتلای خویشتن است،
بکش به غمزه که اینش سزای خویشتن است

گرت ز دست برآید مراد خاطر ما،
به دست باش که خیری به جای خویشتن است

به جانت ای بت شیرین‌دهن، که همچون شمع،
شبِ سیاه، مرادم فنای خویشتن است

چو رأیِ عشق زدی، با تو گفتم ای بلبل،
مکن، که آن گل خندان برای خویشتن است

به مشکِ چین و چِگِل نیست چینِ گل محتاج،
که نافه‌اش ز بندِ قبای خویشتن است

مرو به خانهٔ اربابِ بی‌مروّتِ دهر،
که گنج عافیتت در سرای خویشتن است

بسوخت حافظ و در شرط عشقبازیِ او،
هنوز بر سرِ عهد و وفای خویشتن است

تفسیر:

بدام زلف تو دل مبتلای خویشتن است

بکش بغمزه که اینش سزای خویشتن است

این غزل هم قافیه دارد و هم ردیف, قافیه اش هست ( ای) و ردیفش هست ( خویشتن است) مبتلای خویشتن است یعنی بعلت هوسهای خودش گرفتار زلف یار و عشق شده. زلف یار مثل دام میماند که شکار میکند و صید را میگیرد و آن صید وقتیکه در دام زلف افتاد مبتلا و گرفتار آن دام میشود. غمزه یک بار با چشم و ابرو نگاه کردن است و نشانه نازِآنی و موئثر است و دو تا صفت باید داشته باشد. اینش سزای خویشتن است یعنی این سزای خود اوست. راجع بدلش دارد صحبت میکند دل بخاطر هوسهای خودش در دام تو گرفتار شده و اسیر شده و نمیتواند هم فرار کند و رهائی از آن زلف ندارد و باشاره چشمی آن دل را بکُش که این سزای هوسبازیهای اوست. معشوق هم که خیلی برایش آسان است که عاشق را بکشد. خواجه هم دارد باو میگوید که دل هوسباز من بزلف تو گرفتار شده و سزایش اینست که او را بکشی. حالا در اسطلاح عرفانی وقتیکه باین نگاه میکنیم زلف اشاره به تجلی جلالی خداوند است. خداوند دوگونه تجلی دارد. تجلی یعنی جلوه گر شدن و از کلمه جلوه است یکی تجلی جلالی دارد و یکی تجلی جمالی. تجلی جلالی قهر است و تجلی جمالیش لطف است این ذلف اشاره بهمان تجلی قهر آمیز جلالی است و از جلالت و شوکت و قدرتش هست. حالا چرا این زلف اشاره از همان تجلی قهر آمیر جلالی هست. عاشق میخواهد چهره معشوق خودش را ببیند حالا اگر که معشوق زلفهایش را بریزد روی چهره اش که این زلفهایش مثل حجاب بریزد جلوی صورتش آنوقت عاشق که نمیتواند چهره اش را ببیند حالا این عاشق ازلی اگر که موجب شود که یکی نتواند در دل خودش احساس بکند چهره حقیقی او را ببیند آنوقت نشانه قهرش هست که اینکار را کرده که نمیتواند ببیند یعنی شایستگیش را نداشته که بتواند او را ببیند و در دلش متجلی بشود. آن زلف کنار برود آنوقت چهره اش نمایان میشود. وقتیکه آن زلف کنار برود و چهره اش نمایان بشود آنوقت تجلی جمالی ست که نمایان میشود.  حالا خداوند نه زلفی دارد و نه چهره همه اینها همه اش سمبولیک و تجسم است. اگر که می بینی که خداوند در دلت متجلی نمیشود و نمیتوانی نور خداوند را در دلت ببینی یک چیزی جلو چشم دلت را گرفته مثل زلفهای یار و آن چیز خودخواهیهای تست کینه و تکبر تست, کینه و انتقام جویانه تست خود پسندی و اندیشه های شیطانی و نفسانیات تست . اینها را باید کنار بگذاری که مشگل هم هست ولی شدنیست آنوقت چهره اش را میبینی یعنی نورش را در دل خودت می بینی. او چهره ای که چشم و ابرو داشته باشد ندارد ولی نورش و تجلیش را میتوانی ببینی و احساس میکنی اینها گفتنی و تعریف کردنی نیست یکی باید این حالت برایش رخ داده باشد تا بفهمد که چه میگوید یعنی در دل خودش احساس کرده باشد معمولا لحظه ای و چند لحظه ای بیشتر نیست و دوباره میرود. این در اسطلاح عرفان قبض و بسط میگویند. وقتیکه متجلی میشود در دل کسی آنوقت انبساط و دل گشادگی در دلش پیدا میشود. ولی وقتی آن تجلی از دلش میرود دل گرفتگی یعنی قبض برایش حاصل میشود و این حالتها تجربیست و باید تجربه کرد

گـرت زدست بـر آید مـراد خاطـر مـا

بدست باش که خیری بجای خویشتن است

اینجا دوتا دست بکار برده و هردو جناس هستند ولی با دو معنی مختلف  گرت بدست براید یعنی اگر میتوانی اینکار را بکنی و اگر برایت میّسراست که اینکار را بکنی یا اگر دلت میخواهد اینکار را بکنی. مراد اینجا آرزو و مقصدی هست که داری. بدست باش یعنی اینکه آماده باش مهیّا باش باخبر باش فرصت را از دست نده و کوتاهی نکن همه اینها معانی بدست باش است. بجای خویشتن است یعنی اینکه خیلی کار ها بجائی هست جایش همین جاست از دست نده. میگوید هرگاه بر آوردن خاطر ما و یا اگر بر آوردن خاطر ما و بآرزو رسانیدن دل ما از دستت بر میآید و اگر بکام و آرزو رسانیدن من برایت مقدور و میسّر هست ای معشوق من درنگ و کوتاهی مکن که اینکار خیر است و جایش هم همینجاست که دل من را بدست بیاوری. الان موقع آنست

بجانت ای بت شیرین دهن که همچو نشمع

شبـان تیره مرادم فنای خویشتن است

اینجا دارد با معشوق ازلی خودش خداوند صحبت میکند. کلمه جان که اینجا میآورد یعنی ذات پاک خداوند وقتیکه میگوید بجانت یعنی بجان ذات پاکت. شیرین دهن یعنی اینکه حلاوت بخش است و شیرینی میبخشد میگوید بذات تو سوگند میخورم ای شیرین کننده وجود من که

همچون شمع است منظورِ و مرادم اینست که بسوزم و تا صبح تمام کنم و بخاطر تو فنا شوم. شمع که در بزم شما روشن است دارد میسوزد و دارد برای شما روشنی میبخشد ولی برای اینکه بشما روشنی ببخشد خودش را هم دارد فنا میکند و وقتیکه صبح میشود و بزم شما بپایان میرسد شمع هم دیگر فنا شده است. خواجه میخواهد بگوید همانطور که شمع شبهای تیره را روشن میکند و در همان حالی که دارد روشن میکند رو بفنا میرود من هم این شبهای تیره را تا صبح بیدارم و دارم شب زنده داری میکنم با تو راز و نیاز میکنم و آرزوی نیستی خودم را دارم مثل اینکه شمع مقصدش نیستی خودش است. اگر شمع مقصودش این باشد که ذوب نشود که روشنی نمی تواند بدهد لذا مقصود شمع فنای خودش است برای روشنی دادن بشما. سابق براین شمع مومی بود و موم را هم از عسل جدا میکردند وقتی این موم عسل را میگیرند موم از یار شیرین خودش جدا شده یار شیرینش همان عسل است. در ادب فارسی خیلی زیبا گوئی ها شده راجع به این موضوع. خواجه میگوید منهم در واقع آن شمعی هستم که از تو جدا شدم یعنی اصل و مبدأ من ای خداوند از تُست اگر من موم شیرین هستم شیرینیم را از تو گرفتم ای عسل. ای خداوند میخواهم که بتو و شیرینی تو برگردم تو که شیرینی بخش من هستیی جای دیگر با شمع صحبت میکند و میگوید که ای شمع تو از یار شیرین خودت جدا شدی بنابر این جای این را دارد که گریه بکنی بر میگردد به آنچه که مولانا گفته که خواست خداوند است و حکم آسمان این است اگر سوزی اگر سازی ای شمع حکم خدا ومشیئت خدا این بوده که از یار شیرینت جدا بشوی حالا چه از یارت جدا بشوی و چه بسوزی و چه نسوزی حکم خداوند این بوده

چو رای عشق زدی با تو گفتم ای بلبل

مکن که آن گل خندان برای خویشتن است

رای زدن و یا رآی زدن هردو درست است و یعنی مشورت کردن. رای عشق زدی یعنی تصمیم به عاشق شدن گرفتی عظم عشق کردی این ایهام است یعنی دوتا معنی مختلف دارد. مکن فعل نهی کردن است چکار را نکن؟ عشق بازی مکن. گل خندان یعنی گل شکفته و لب یار را هم تشبیهش میکنند به غنچه.

(هر غنچه که بشکفت دگر غنچه نگردد

الّا دهن یار که گَه غنچه گَهی گل)

این گل خندان برای خویشتن است یعنی خود رای هست و بحرف دیگری کاری ندارد و تحت تأثیر دیگری قرار نمیگیرد و این برای تو نیست. خطاب به بلبل است میگوید ای بلبل تو وقتیکه در باره عشق با من صحبت کردی که عاشق بشوم یا نشوم من بتو گفتم که عشق بازی مکن چرا؟ برای اینکه این گل خندان و شکفته شده خود رأی است و برای تو نیست برای خودش است و برای تو شکفته نشده ای بلبل که عاشقش بشوی و توئی که خیال میکنی همه چیز مثل بعضی آدمها که فکر میکنند همه چیز مال آنهاست و خودشان را مرکز عالم میدانند و همه چیزها را هم مال خود میدانند. لذا تو مثل آن آدمهای خود بزرگ بین تصور مکن که این گل برای تو شکفته شده چون برای خودش شکفته شده. از نظر عرفانی, پیام عرفانی که برای خویشتن است یعنی باراده خودش عمل میکند درست است که خداوند گفته بخواهید از من و طلب کنید از من و دعا کنید ولی اجابت کردن دعا را و برآوردن حاجت با اوست. خواستن شما یک چیز است ولی جواب دادن او یک چیز دیگرست. شاید شما صلاحتان نباشد و بعد متوجه بشید که صلاحتان نیست. یا اینکه خیلی دوستتان دارد و هی میخواهد که دست نیازتان را بطرفش دراز کنید. اصلاً در عرفان این هست که خداوند چرا این بنده ها را آفرید که این بنده ها را عاشق خودش بکند و بعد هم آنها را در عشق خودشان همیطور نگه دارد. خالق خلق کننده این جهان چرا این کار را کرد. عارف بزرگ ابو سعید ابوالخیر یکی از عرفای بسیار مشهور اواخر قرن چهارم و اوائل قرن پنجم بود پاسخ میدهد و میگوید که خداوند بشما محتاج نبود وقتیکه شما را آفرید به سه علت شما را آفرید یکی اینکه حسن بسیار داشت و نمیخواست که این حسنش درک نشود و مخفی بماند. نه میتوانست انتخاب آنها را بجای خاصی رد بکند و نه میتوانست بکسی ثابت بکند این حسنش را. در مورد وجود رابطه انسان با خدا ابوسعید میگوید که بهترین چیز این بود که کسانی را درک کننده و زیبا پسند بیافریند و این حسن زیبائیش را بآنها نشان بدهد. دومین علت اینکه بسیار بزرگوار و جواد بود. جواد یعنی بسیار چیز بخشنده خلق کرد که ببخشد بزبان خداوند هم میگویند:

(من نکردم خلق تا سودی برم

بلکه تا بر بندگان زودی کنم)

یعنی بخشندگی کنم. و سومین علت این بود که بسیار بخشنده بود یعنی گناهان را میبخشید لذا گناهکار میخواست و اگر گناهکار نباشد اصلاً بخشندگی خداوند معنی ندارد. اینکه میگوئیم یکی از اسامی خداوند بخشنده است پس باید گناهکاری باشد که او ببخشد. یک شاعر دیگر میگوید اگر در این دنیا هیچ گناهکاری نباشد اصلاً بخشندگی خدا مفهومی نداشت. پس میخواست انسانی باشد که او بتواند ببخشد.

بمشک چین و چِگل نیست چین گل محتاج

که نافـهـاش زبـنـد قبای خویشـتـن است

چین و چِگِل در اینجا چین جزئی از ترکستان شرقی قدیم بود و چِگِل هم یکی از محلّاتِ آن ترکستان بود و حالا هم هست و این چِگِل معروف بود به زیبا رویان. بسیار زیبا رویان زیبا در این محله وجود داشت و یکی هم آهوی مُشک که مُشک را درست میکند مخصوص چِگِل است. نافها یعنی نافه ها و آن آهوی نرِ منطقه چِگِل در زیر شکمش غده ای هست که داخل غده پُر است از مُشک. سابق بر این زیبا رویان وقتیکه خرامان خرامان راه میرفتند از این مُشک و یا مواد معطر دیگر در پائین دامنهای دراز خود کار میگذاشتند و وقتیکه از رهگذرها عبور میکردند بوی خوب را در اطراف خود پراکنده میکردند. خواجه میگوید این یار من احتیاجی به آن مُشکی که در چین و چِگِل ساخته میشود ندارد برای اینکه آن نافه ایکه آهو زیر شکم خودش دارد یار من از خودش دارد و نیازی به ماده خوشبو کننده دیگری ندارد

مرو بخانه  اربـاب بی مروت دهــر

که گنج عافـیـتـت در سرای خویشتن است

ارباب جمع رب است و رب یعنی خداوندِ دارنده است ارباب یعنی صاحبان دهر یعنی روزگار عافیت یعنی سلامت نفس. میگوید که دست تجلی را دراز مکن باین اربابان بی مروت دنیا. اینها اشاره است به ثروتمندان است از اینها چیزی نخواسته باش و درِ خانه اینها منشین بامید اینکه وقتی بیرون میآیند چیزی بتو بدهند. تو گنج میخوااهی؟  تو عافیت و سلامت نفس داری و سلامت نفس بزرگترین گنج است و این گنج در خانه خودت هست در خانه خودت این گنج عافیت پیدا میشود. گنج عافیت اضافه تشبیهی ست یعنی عافیت گنج مانند و یا سلامت گنج مانند. در مثنوی معنوی میآید که یکی شب خوابید و خواب دید که یکی آمده و باو میگوید برو در بغداد در فلان جائی خانه ای هست که دارای چنین و چنان مشخصاتیست و در آن خانه گنجی هست برو و این گنج را پیدا میکنی و بردار. این شخص وقتی بیدار شد رفت بطرف

بغداد و شب و روز میگشت بدنبال آن خانه. در تاریکی شب داشت دنبال خانه میگشت و شب گردان دیدند که یکی دارد بدر و دیوار خانه ها نگاه میکند و باو مشکوک گشته و او را گرفتند و بردندش زندان. در زندان گفت من دزد نیستم واز جائی دیگر آمده ام و من خوابی دیدم که در اینجا گنجی هست آمدم نشانیهایش را پیدا کنم که در فلان خانه بود و من داشتم سج و وج میکردم که ببینم آیا همان خانه است که در خواب دیده ام یا نه. این شبگردی که او را گرفته بود گفت عجب منهم همچین خوابی دیده ام که یک گنجی هست در خانه ای که نشانیهایش و مشخصاتش چنین و چنان است و در فلان شهر هست. مسافری که دستگیر شده بود گفت تو داری مشخصات خانه من را میگوئی ای شبگرد. باو گفت تو این همه راه آمدی اینجا بدنبال گنج در حالیکه گنج در خانه خودت است. گنج عافیتت در سرای خویشتن است

بسوخت حافظ و در شرط عشقبازی او

هنوز بر سر عهد و وفای خویشتن است

حافظ از چی سوخت ای خدا؟ از عشق تو اینجا معشوق ازلی ست. در عشقت سوخت ولی باید بدانی که شرط عشق اینست که بسوزی وگرنه عاشق نیستی. من شرط را رعایت کردم یک معنای شرط عهد و پیمان بستن است. میگوید من شرط بستم و هنوز بر سر شرطم باقی هستم. چند تا عارف داشتند با هم صحبت میکردند. یک عارف از عارف دومی پرسید که آیا تو هنوز بروز اول پیمان باقی هستی؟ روز اول پیمان را فبلاً هم شرح داده ایم که روز آفرینش خداوند از آفریده های خودش پرسید آیا من پرورئگار شما نیستم؟ همه جواب دادند که چرا هستی و همان روز شرط و پیمان بسته شد. عارف دوم جواب داد چطور نیستم؟ مثل اینکه دیروز بود. عارف سوم گفت در اشتباه هستی و حرفت نقص دارد. عارف دوم گفت چه نقصی؟ گفت آن روز اول شرط ندارد و ما هنوز در روز اول هستیم و تو میگوئی مثل اینکه دیروز بود مثل اینکه شب شده. هنوز شب نشده که روز بعدش بیاید و تو میگوئی مثل اینکه دیروز بود. من یکی در همان روز اول باقی هستم و امروز هم فکر میکنم همان روز اول است.

پایان غزل شماره 48

Loading

47- روضهٔ خُلدِ برین خلوتِ درویشان است،

روضهٔ خُلدِ برین خلوتِ درویشان است،
مایهٔ محتشمی خدمتِ درویشان است

گنجِ عزّت که طلسماتِ عجایب دارد،
فتحِ آن در نظرِ رحمتِ درویشان است

قصرِ فردوس که رضوانش به دربانی رفت،
منظر از چشمهٔ نُزهتِ درویشان است

آنچه زر می‌شود از آن دلِ پُر قُفلِ سیاه،
کیمیایی‌ست که در صحبتِ درویشان است

آن‌که پیشش بنهد تاجِ تکبّر خورشید،
کبریایی‌ست که در حکمتِ درویشان است

از کران تا به کران لشکرِ ظلم است، ولی،
از ازل تا به ابد فرصتِ درویشان است

دولتی را که نباشد غم از آسیبِ زوال،
بی‌تکلّف بشنو: دولتِ درویشان است

گنجِ قارون که فرو می‌شود از قهر هنوز،
خوانده باشی که هم از غیرتِ درویشان است

ای توانگر، مفروش این همه نخوت که تو را،
سر و زر در کنَفِ همّتِ درویشان است

خسروان قبلهٔ حاجاتِ جهانند، ولی،
سببش بندگیِ حضرتِ درویشان است

رویِ مقصود که شاهان به دعا می‌طلبند،
مظهرش آینهٔ طلعتِ درویشان است

حافظ، از آبِ حیاتِ ازلی می‌خواهی؟
منبعش خاکِ درِ خلوتِ درویشان است

من غلامِ نظرِ آصفِ عهدم، کو را،
صورتِ خواجگی و سیرتِ درویشان است

تفسیر:

روضه خلد برین خلوت درویشان است

مایه محـتشمی خدمت درویشـان است

در این بیت منظور حافظ از درویش چیست و کیست؟ درویش در شعر خواجه منظور آن فقیر و گدا و تهی دست در اینجا نیست. درویش آن کسیکه میآید در خانه ها و چیزی طلب میکند آن هم نیست. درویش بمعنی آن کسیکه کشکول بدست دارد و در کوچه و بازار راه میافتد و از مردم چیز می طلبد آن هم نیست. درویش در کلام خواجه یک مفهوم خاصی دارد و مفهوم شخص آزاده آزاد اندیشی هست بعلت ستمگری ستمکاران مجبور شده انزوا اختیار بکند و در اجتماع گوشه نشین بشود بعلت ستمی که بر او رفته قدر و ارزشی که از او دانسته نشده و این در تمام ادوار و قرونِ و اعثار هست منتها در بعضی ادوار بیشتر و در بعضی دیگر کمتر است ولی همیشه هست. درویشان جمع درویش است و این درویش در اینجا یک شخصی هست با شأن بسیار بالا. از نظر ساختار شعر باز می بینید که این شعر هم مثل غزل قبلی هم ردیف دارد و هم قافیه. بنابر این آن کلماتیکه تکرار میشود و معنی دارد مثل درویشان است این ردیف است و قافیه همیشه فبل از ردیف است که هیچ معنیی ندارد و اینجا قافیه هست که هیچ معنی ندارد مثلاً وقتی میگوئید دولت یا خدمَت الا آخرقافیه و درویشان است ردیف

روضه خلد برین خلوت درویشان است

مایه محتشمی خدمت درویشان است

کلمه خلوت و خدمت صنعت جواهر نشانی و یا تصعیر بکار رفته. روضه بمعنی باغ و خُلد یعنی همیشگی و جاودان. برین یعنی بالا و بالاتر. بنابر این روضه خُلد برین یعنی بالا ترین مرتبه بهشت جاودان. کلمه خلوت که اینجا خلوت درویشان میگوید بمنزله گوشه گرفتن این درویشان است. کلمه محتشم در اینجا یعنی روشن فکرِ آزاده. اما محتشمی در اینجا یعنی صاحب هشمت و هشمت بمنزله جاه و جلال است و کسی که داشته باشد باو میگویند محتشمی. اما کلمه خدمت درویشان است یعنی قدر درویشان را دانستن. یک معنی خدمت کردن یعنی قدر شناسی کردن. میگوید آنچه در وصف باغ باصفای بهشت جاویدان در آن عالم برین کرده اند و گفته اند, همه آن تعریفها و توصیفها در خلوت آزاد مردان و آزاد زنانِ روشنفکرِ وارسته گوشه نشین از اجتماع هستند بطور طبیعی. خلوت این جوانمردان اصیل و نجیب, خواجه میگوید در واقع همان بهشت برین است. حالا خدمت کردن بچنین درویشانی یعنی قدر ارزش چنین درویشانی را دانستن سبب عزت و بزرگواری و صاحب جا هی انسان میدانند. اگر شما این درویشان را بشناسید و قدر شناسی از آنها بکنید باعث بزرگی و جاه و جلال شما میشود. یعنی شما گوهر شناس بوده اید که ایشان را شناختید, محتشم و صاحب جلال میشوید. این پیامیست از حافظ که پس از هشتصد سال هنوز با چنین تازگی و طراوت در گوش ما طنین میافکند و هر جا بگوش ما میرسد که هستند آزاد مردان و زنانی که به آنها ستم رفته و ارزششان تشخیص داده نشده و اجباراً ناچار بگوشه نشینی شده اند در صورتیکه میتوانستند بسیار از وجود اینها بهره ببرند. این یک پیامیست از یک شاعری مثل حافظ که نه تنها به ماورائطبیعه مینگرد بلکه باین دنیای طبیعت هم می نگرد و بدنیائی هم که در آن زندگی میکند توجه دارد. و بما میگوید که چه شده و چی هست و چه کسانی در این دنیای ما هستند و چه ستمهائی رفته و تا میتوانیم آن ستمها را نکنیم. خواجه یک عارف عذلت نشینِ گوشه نشینی نیست که از اجتماع روی بگرداند بر عکس معلم اجتماع هست

گنج عزت که طلسمات عجایب دارد

فتح آن در نظر رحمت درویشان است

گنج عزت اضافه تشبیهی ست یعنی عزت گنج مانند عزت یعنی عزیز بودن بتمام معنی. بعزت رسیدن یعنی بعزیزی رسیدن این مثل گنج است سابق بر این میگفتند که این گنج طلسم دارد میگفتند این گنجیکه پیدا کرده اند یک چیزهائی روی فلز و یا کاغذ نوشته اند و اینها راز و رمز است و کسی نمیداند و این طلسم برای این بوده که گنج محفوظ بماند حالا ما باید این طلسم را بشکنیم همه اینها در خیالشان. اینجا طلسمی که خواجه بکار برده یعنی مشکلات نه آن چیزیکه روی تیکه کاعذ یا فلز نوشته شده. جادو گران و فال گیران طلسم درست میکردند برای مردم یک خطهائی روی جدولهائیکه داشتند میکشیدند و چیزهائی مینوشتند که شما هیچ از آنها متوجه نمیشدید و خود جادوگران هم نمیفهمیدند که چی نوشته اند و به ازای آنها از مردم پول میگرفتند. ولی طلسمیکه در مصراع اول هست یعنی مشکلات. مثلی که گفته اند این گنج طلسمی دارد و باین گنج زود نمیشود رسید گنج عزت هم طلسم دارد وزود بآن نمیشود رسید. باید طلسمش را بشکنی تا بآن گنج عزت برسی. گنج را گشودن یعنی آن را فتح کردن اصلاً کلمه فتح یعنی گشودن. بایستی این گنج را بگشائیم و چیزهای با ارزشش را برداریم. نظر رحمت یعنی لطف و مرحمت. حالا خواجه میگوید اگر چه در رسیدن به شرف و عزت مثل رسیدن به گنج مشکلات است و طلسمها هست و زود نمیشود باین گنج رسید هر کسی باین گنج نمیرسد مثل اینکه هرکسی باین گنج نمی رسد بنا بر این حل این مشکل یعنی باطل کردن این طلسم همه اینها با نظر لطف درویشان است

قصر فرد وس که رضوانش بدربانی رفت

مـنـظری از چمن نُزهتِ درویشان اسـت

فردوس یعنی بهشت و رضوان معانی مختلفی دارد یکی فرشته ایکه دربان بهشت است این باید فرشته ارزشمندی باشد که دربان جاویدان باغ بهشت بشود. دوم بمعنی خود بهشت است و در اینجا بمعنی دربان بهشت است. منظر جائیست که نظر میاندازند و یا چشم انداز. کلمه نُزهت یعنی پاکیزگی طراوت و خرمی حالا چمن نُزهت درویشان رویهم رفته یعنی آن درونِ باصفا و خرّمِ پاکیزه درویشان برای اینکه چمن خرم و سبز است و درون اینها هم خرم و سبز است. حافظ میگوید قصر بهشت با آن مقام عالی که فرشته رضوان دربان اوست, یک همچون جای عالی شأنی و منظرهائی هست از صفای باطن درویشان

آنـچـه زرمیشود از پرتوآن قـلب سیـاه

کیمیائیست که درصحبت درویشان است

پرتو یعنی تابندگی نور و معنی دیگرش اثر است که در اینجا بمعنی اثر است. قلب سیاه بمعنی آن قلب در سینه آدمها نیست معنی دیگر قلب یعنی تقلبی مثل سکه قلب یعنی یک سکه تقلبی ویا پول سیاه. این درویشان کیمیا دارند. البته همه اینها سمبولیک است. کیمیا چیزی بود که میخواستند با آن مواد بی ارزش را با ارزش کنند. مثلاً نقره را به طلا تبدیل کنند. هرگز هم پیدا نکردند فقط تصوراتی داشتند. صحبت در مصراع دوم حرف زدن نیست در اینجا یعنی هم نشینی است.میگوید هم نشینی با این درویشانی که تا بحال تعریف آنها در بیتهای بالا تر انجام گرفت, نشست و برخاست کردن با آنها یک کیمیائی هست که میتواند سکه سیاه بی ارزش و تقلبی را تبدیل به طلای خالص سره بکند. سره یعنی خالص. در اینجا منظور از سکه ایکه با آن خرید میکنید نیست منظور سکه بی ارزش وجود بعضی از افراد است.

آنکه پیشش بنهـد تاج تکـبـر خورشیـد

کبریائیست که در حکمت درویشان است

آنکه در اینجا معنی آن چیز که را میدهد و نه آنکس که. بنهد یعنی بگذارد کبریا یعنی عظمت حکمت یعنی جاه وجلال. میگوید جاه و جلال درویشان چنان عظمت و بزرگی دارد که این خورشید آسمان با همه عظمتش و با همه درخشندگیش در اوج آسمان با همه نور دهنگیش در برابر عظمت درویشان گوشه نشین اجتماع تاج بزرگ خودش را ورمیدارد و بزمین میگذارد. یعنی در برابر آنها اظهار فرو تنی میکند. تکبر دوتا معنی دارد یکی خود بزرگ بینی ست و دیگری واقعا بزرگ بودن است.خُب پادشاه بسیار بزرگ است چون بزرگ است تکبر دارد و وقتیکه این پادشاه میرود نزد یک عارف و مقامی تاجش را میگذارد زمین چرا اینکار را میکند؟ در برابر آن عارف عالی مقام احساس فروتنی و خاکساری میکند. حالا خورشید هم در برابر اینها آن تاج تکبرش را بر زمین میگذارد. باین درویشان با چشم حقارت ننگرید وجود آنها در جامعه واقعاً نعمتیست گرچه از وجود آنها استفاده ای نمیشود ولی قدر ندانستن از آنها هم کفران نعمت است.

از کران تا بکران لشگر ظلم است ولی

از ازل تا بابد فرصت درویشان است

از کران تا بکران یعنی از شرق تا غرب و همه پهنه گیتی. لشگر ظلم یعنی عمال ظلم کسانیکه ظلم ظالمان را اجرا میکنند. از ازل تا بابد یعنی همیشه. این بیت مثل سایر بیتهای این غزل بوی یک مبارزه اجتماعی را میدهد حافظ نه تنها عارف تنها نیست نه تنها شاعر تنها نیست و نه تنها معلم تنها نیست بلکه مبارز هم هست و سکوت نمیکند و مبارزه هم میکند.او از یک طرف ظلم و ستم را نمیتواند ببیند از یک طرف دیگر نمیتواند این ظلم و ستم را بر طرف کند. چیزیکه در اختیار دارد قلمش هست و اندیشه اش و مغزش و روحش اینها دستور میدهند با قلمش مینویسد لا اقل با این وسیله این بیتهای گوهر بارش را می سراید و مردم ستم دیده میخوانند لا اقل یک تسلی خاطر پیدا میکنند و یا تقویت هم میشوند و تحریک هم میشوند. گرچه لشگر ظلم از این کران دنیا تا آن کران دنیا هست ولی درویشان هم فرصت دارند برای همیشه از ازل تا بابد که بر علیه ظلم اقدام کنند. بدین سیله میخواهد بگویدعلیه این ظلم  قیام کنید و تسلیمش نشوید و نگوئید که وقتش نیست و یا فرصت از دست رفت. همیشه فرصت هست. یک اصلی هست که گفته شده و این خیلی حرف در آن نهفته شده : ظلم وقتی هست که مظلوم وجود داشته باشد یعنی سوار شوند تا موقعی وجود دارد تا سواری دهنده وجود داشته باشد. اگر سواری دهنده نباشد سوار شونده هم نخواهد بود. فراموش نکنید که قلم بدست گرفتن بعضی وقتها خیلی برنده تر از شمشیر بدست گرفتن است

دولتی را که نباشدغـم از آسیب زوال

بی تکلف بشنـو دولت درویشـان است

دولت معانی مختلف دارد ودر اینجا یعنی حکوت و فرمانروائی و اینهاست. زوال یعنی نابودی و نیستی بی تکلف یعنی بی تعارف. خواجه پس از اینکه این حکام وقت را در بیت قبل بقیام و انتقام جوئی تحریک کرد طبقه محروم را, و آن ظالم ها را تهدید کرد میگوید هیچ حکومتی نیست که همیشه باشد و همیشه این دولتها و حکومتها سقوط میکنند. یک دولت هست که سقوط نمیکند و این دولت درویشان است. اینها میتوانند حکمرانی بکنند بر دلهای پاک اندیشا

گنج قارون که فرو میشود از قهر هنوز

خوانده باشی که هم ازغیرت درویشان است

قارون که بگوش همه خورده که سمبل ثروت بود و ثروتمند ترین افراد جهان بوده و یکی از نزدیکان حضرت موسی بود. او کیمیا گری یاد گرفته و آمده بناحق ثروت گزافی پیدا کرده بود. موسی یک مبارز و یک رزمنده بود و با فرعون مبارزه میکرد برای اینکه فرعون ظالم و ستمگر بود. گرچه از بستگانش بود رفت نزد قارون و گفت بحساب هر خمره طلا که داری یک سکه طلا بمن بده. میخواست تجهیزات درست کند و بر علیه فرعون بجنگد و قارون گفت نه نمیدهم و موسی دلش شکست و همین دل شکستنش باعث شد وقتیکه قارون با خمره های ثروتش نشسته بود زمین فروکش کرد و خودش و همه ثروتش در قعر زمین مدفون شدند. در بیت فوق میگوید گنج قارون که فرو میشود از قهر هنوز, حافظ چی میخواهد بگوید آیا هنوز هم گنج قارون دارد در زمین فرو میرود؟ قهر خدا در این مورد همیشه هست فرعون صفتان هم همیشه هستند و باز هم این فرعون صفتان ممکن است که گنجشان مثل قارون مشمول قهر خدا بشود و بزمین فرو برود. ای فرعون صفتان بدانید یک چنین قهر هم هست و باز هم ممکن است که در زمین فرو برود.

ای توانگرمفروش اینهمه نَخوت که ترا

سَرو زر در کنف همت درویشان است

توانگر همان ثروتمند است کنف یعنی در سایه و در پناهِ . نَخوت که بعضی ها نِخوت میخوانند ولی درستش نَخوت است یعنی فرخ فروشی بر این روشن فکران. همت یعنی غزم قوی و اراده محکم. باز هم دنباله بیت قبل ای سرور اینهمه تکبر مفروش باین زیر دستانت. این همه افتخار مکن. این ثروتیکه تو پیدا کردی در اثر کوشش و زحمت آن کارگران زیر دستت هست و در اثر آن کارمندان در استخدام تو هستند که حقشان را آنچنان که شایسته هستند و زحمت میکشند نمیدهی و تو اینگونه ثروتمند شده ای و بدان که در سایه زحمت آنها اینطور ثروتمند شده ای. اگر آنها اینگونه نمیکوشیدند تو الان ثروتمند نبودی. پس اینها را بنظر حقارت بآنها نگاه مکن

خسروان قـبـله حاجات جهانـنـد ولی

سـبـبـش بندگی حضـرت درویشان است

خسرو پادشاه است. اینجا نه هر پادشاهی. پادشاه شایسته و قبله حاجت یعنی جائیکه حاجتمندان بآن روی میآورند و قبله از کلمه مقابل است و حاجت هم یعنی نیاز. میگوید حاجتمندان روی میآورند باین پادشاهان و نیاز خودشان را از این پادشاهان طلب میکنند. میگوید ای پادشاه گر چه که تو شایسته هستی و گرچه که تو قبله حاجتمندان هستی و نیاز مندان بتو روی میآورند برای بر طرف کردن نیازشان ولی بدان که علتش این بوده که تو بندگی حضرت درویشان را کردی. برای اینکه ما اول گفتیم پادشاه شایسته که این روشنفکران را میآورد در دستگاه خودش و بآنها مقام و منصب میدهد و زندگی میبخشد و اینست که میگوید خسرو شایسته. علت اینکه تو بندگی روشنفکران خانه نشین کردی و آورده ای در دستگاه خودت این هست که همه بتو روی میآورند وگنه کاران روی بتو نمی آورند. خیال نکن که برای وجود شخص پادشاهی تست که روی میآورند خیر

روی مقصود که شاهان بدعا می طلبند

مضهـرش آیـنـه طلـعـت درویشـان است

حالا این پادشاهان هم خودشان خواسته و آرزو دارند و چون شاه است طوری نیست که مقصود نداشته باشد. بیکی گفتند که میخواهی شاه بشوی گفت نه. گفتند چرا؟ گفت برای اینکه ترقی ندارد. حالا اینکه شاه شده خیال نکنید که آرزو ندارد. خود شاه هم مقصود دارد و آرزو و دعا میکند که خدایا مرا باین مقصودم برسان. کی میفهمد که بمقصودش رسیده؟ زمانیکه نگاه کند در چهره این درویشان. چهره این درویشان مثل آینه است طلعت یعنی چهره و اگر چهره آنها خوشحال است دارد مقصود خودش را در چهره اینها می بیند یعنی بآرزوی خودش رسیده است. کی چهره این درویشان خوشحال میشود؟ وقتیکه باینها ستم نشود. میخواهی به مقصود خودت برسی یانه؟ به چهره اینها نگاه کن.

حافظ ار آب  حـیـات ازلی مـیـخواهی

منبعـش خـاک در خلوت درویشـان است

آب حیات همان آب حیاتیست که حضرت خضر پیدا کرد و نوشید و عمر جاودان یافت.معمولاً مردم میخواهند که باین آب دسترسی پیدا کنند و حیات جاویدان داشته باشند که حالا خواجه میگوید که اگر واقعاً آب حیات همیشگی میخواهی این آب منبعی دارد و منبعش این خاک است. چه خاکی؟ خاک در خلوت درویشان است. آنجائیکه درویشان خلوت کرده اند خاک درش منبعی هست که آب حیات در آنجاست. اگر آب حیات میخواهی برو بدر خانه آنها

من غلام نظـر آصـف عـهـدم کورا

صورت خواجگی و سیرت درویشان است

در غزل قبلی گفته شد که آصف یعنی وزیر. حضرت سلیمان وزیری داشت باسم آصف برقیا که خیلی وزیر پسندیده ای بود. خواجه هر وزیری خوبی را میگوید آصف. این همیشه توجه اش به جلاالدین طوران شاه بود. این جلاالدین در زمان خواجه و وزیر شاه شجا بود و همه مردم فارس ازش راضی بودندند علاوه بر اینکه ادیب بود و ادب پرور بود و بسیار رعایت حال مردم را میکرد. میگوید که من غلام نظر او هستم. نظر یعنی توجه. توجه میکرد به زیر دستانش. میگوید من غلام نظر این وزیر هستم که ظاهرش خواجه و وزیر است و لی باطنش درویش است. مثل خاقانی تعریف نمیکند که میگوید دیگ آشپزخاه اش از طلا بود. از او تعریف کرده بود و پاداش گرفته بود. ولی خواجه حافظ اینگونه تعریف میکند که میگوید ظاهرش مثل دیگر وزیران است ولی باطنش مثل درویشان است.

پایان غزل 47

Loading

46- صوفی از پرتو می راز نهانی دانست،

صوفی از پرتو می راز نهانی دانست،
گوهرِ هر کس از این لعل توانی دانست

قدرِ مجموعهٔ گل مرغِ سحر داند و بس،
که نه هر کو ورقی خوانْد، معانی دانست

عرضه کردم دو جهان بر دلِ کار افتاده،
به‌جز از عشق تو باقی همه فانی دانست

آن شد اکنون که ز اَبناءِ عوام اندیشم،
محتسب نیز در این عیشِ نهانی دانست

دلبر آسایش ما مصلحتِ وقت ندید،
ورنه از جانبِ ما دل‌نگرانی دانست

سنگ و گل را کند از یُمنِ نظر لعل و عقیق،
هر که قدرِ نَفَسِ بادِ یمانی دانست

ای که از دفترِ عقل آیتِ عشق آموزی،
ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست

می بیار، که ننازد به گلِ باغ جهان،
هر که غارتگریِ بادِ خزانی دانست

حافظ این گوهرِ منظوم که از طبع انگیخت،
ز اثرِ تربیتِ آصفِ ثانی دانست

تفسیر:

صوفی از پرتوِ می راز نهانی دانست

گوهر هرکس از این لعل توانی دانست

پرتو در لغت معانی مختلفی دارد در اینجا بمعنی روشنیست. البته پرتو همیشه بمعنی روشنی نیست. گوهر هم معانی مختلفی دارد. اینجا بمعنی ذات و اصل و سرشت و نهاد است. مثلاً آدم پاک سرشت را میگویند این آدم گوهره یا گوهری است یعنی اصالت دارد و ذاتش پاک است. لعل در اینجا کنایه از باده گلرنگ یعنی برنگ گل سرخ است و اشاره به می در مصراع اول دارد. وقتیکه به بیت دقت شود می بینید که لعل در مصراع دوم بر میگردد به می در مصراع اول. کلمه گوهر و لعل اینها متناسب با هم آمده اند. وقتی میگوئیم گوهراین ایهامی دارد به گوهریکه از معدن استخراج میکنند. لعل هم ایهام دارد بآن سنگ سرخ رنگ گران بها. ولی گوهر دراینجا گفتیم که بمعنی ذات و اصل و سرشت است. این بیت یک مفهوم ظاهری دارد و یک مفهوم واقعی دارد. مفهوم ظاهری در مصراع اول اینست که صوفی رازهای پنهانی را به وسیله می کشف کرد. یعنی آن پرده ابهام را کنار زد و آن راز را کشف کرد حالا بروشنی بدون پرده و آشکارا نشانش داد. این معنای واقعیش این نیست. معنی واقعیش اینست که خواجه میخواهد بگوید که این صوفی قرن هشتم نمیتواند همچو کاری بکند. این دارد طعنه میزند و طنز میگوید. طنزش اینست که وقتیکه دارد این راز نهانی را آشکار میکند, این می باید می عشق الهی باشد که بتواند اینکار را بکند در صورتیکه آن چیزیکه صوفی میخورد می انگوریست و می انگوری قادر باین کار نیست ولی مستش میکند. در جاهای دیگر هم اشاره باین مطلب میکند. میگوید

(اثری از معرفت در تو نیست

رو که تو مست آب انگوری)

خواجه میخواهد بگوید که صوفی بر اثر باده انگوری مست شده و حالا شروع کرده بلاف و گزاف گفتن. یعنی دارد چیزهای بیهوده و از خود ستائی و لاف و گزاف میگوید. گزاف یعنی ادعای باطل بیهوده و لاف هم خود ستائی و دارد ادعاهای باطل میکند بعد در مصراع دوم میگوید از زات و سرشت زشت خودش که بر دیگران پوشیده بود و همان راز نهانش بود پرده برداشت. حالا باده انگوری خورده و مست شده و در حال مستی و راستی دارد حرفهائی میزند که دارد ذات خودش را نشان میدهد و هرکسی اصل این صوفی را و ذات او را از این باده انگوری دارد درک میکند. گوهر هر کس از این لعل توانی دانست. باید توجه داشت که لحن سر زنشانه خواجه در ابیاتش بصوفیان عصر خودش است که منحرف شده بودند از مسیر اصلی تصوف ولی چون سخنش ماندنی هست در هر زمانی هم که صوفیانیکه شبیه آن صوفیان وجود داشته باشند باز هم گوئی مثل اینست که خواجه در با ره آنها حرف میزند. نه اینکه در قرن هشتم صوفیان منحرف بودند و بعد یک مرتبه همه خوب شدند نه اینگونه نیست.

قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس

که نه هرکه ورقی خواند معانی دانست

از یکی یکی ابیات خواجه مثل اینکه دارد خون دلش میریزد از بس دارد شکایت میگند. مرغ سحر کنایه از بلبل است. مجموعه یعنی دفتر. دفتر ورقهای مختلفی دارد. خواجه گل را هم مثل دفتر تصور کرده که گلبرگهایش هر کدام مثل یکی از برگهای دفتراست. مجموعه گل اضافه تشبیهیست یعنی گل مجموعه مانند و یا گل دفترمانند. معمولاً در دفتر چیز می نویسند حالا در گبرگهای مجموعه گل هم چیز نوشته اند. چیزی نوشته شده که هرکسی نمیتواند بخواند. آنکسی میتواند بخواند که چشم دلش باز باشد و با چشم دلش آن چیزهائیکه نوشته شده, آنها را میتواند بخواند. یعنی اینکه قدر یعنی ارزش, ارزشِ این گلِ دفتر مانند را و نوشته های روی گلبرگها را کسی میداند که قدر معنویت را یافته باشد و بآن قدر و ارج معنویت رسیده باشد وگرنه هر کسیکه دوتا ورق کتاب را خواند او که نمیتواند معانی و معنویت را ببیند. معنویت چیزی نیست که در کتابها بتوان نوشت. معنویت باید در دل شخص کشف بشود بشرط اینکه دل شایسته باشد که بتواند معنویت را کشف کند. حالا ارزش و قدر گلِ دفتر مانند را مرغ سحر میداند زیرا تا سحر بیدار میماند تا اینکه این کتاب جلویش باز شود. شما هم وقتیکه این گلبرگ را نگاه میکنید علاوه بر اینکه زیبائیش را می بینید و خوشبوئیش را توسط مشامتان احساس میکنید اگر درست بیاندیشید درست شما را میگذارد در ژرفای معنا که چگونه این گل درست میشود و چگونه این رنگها تنظیم شده و چگونه لبه هایش یک رنگ و وسطهایش یک رنگ دیگر درآمده. چطور این ژنها دارند هماهنگ با یکدیگر کار میکنند و کیست که این دفتر را بازمیکند. شما دارید بیک گل کتاب مانند نگاه میکنید ولی کتاب دیگری در نظرتان میآید که در هیچ کتابخانه ای پیدا نمیشود ولی این کتاب در ذهن شما باز شده است. یک کسیکه خدایجو وحقیقت جو باشد هر چیز زیبا را و غیر زیبائی را در این طبیعت ببیند وسیله ای میشود که خدا را ببیند یعنی او را باندیشه میبرد. شما از یک چیزی بدتان می آیدمثلاً شما از یک هشره بدتان میآید و بنظر شما زیبا نمی آید ولی اگر که خوب دقت بکنید که این چگونه زندگی میکند؟ بالهایش چجوری کار میکنند؟ چجوری خون در بدنش گردش میکند و خیلی چگونه های دیگر. اصلاً شما را میبرد در یک عالم دیگری و آفرینش را در نظر شما مجسم میکند. شما فقط بزیبائی و زشتی کار نداشته باشید. هرچه که آفریده خداوند است شما را راهنمائی بسوی خداوند میکند بشرط اینکه شما چشمتان باز باشد و دلتان بخواهد که بیاندیشید و بیاندیشید و باز هم بیاندیشید. همینجوری نگاه نکنید اینها ابس و بیهوده نیست.

عرضه کردم دو جهان بر دل کار افتاده

بجز از عشق تو باقی همه فانی دانست

عرضه کردن یعنی ارائه دادن و نشان دادن. دو جهان یعنی این دنیا و آن دنیا و یا طبیعت و ماورای طبیعت. دل کار افتاده یعنی کار آزموده و غیر از ازکار افتاده فرق میکند. کار افتاده یعنی با تجربه و کار آموزده. در زبان فارسی یک حرف بکلی معنی را عوض میکند. در اینجا دل کار افتاده یعنی دل با تجربه و یا بر ضمیر آزموده. میگوید دل خودم را عرضه کردم و نشان دادم و این دل بمن گفت که ای حافظ هردو جهان فانیست و غیر از خدا هیچ چیز دیگر باقی نمی ماند. فقط آفریننده این دو جهان باقی خواهد ماند. کلمه باقی و فانی را از نظر آهنگ شبیه هم و هم آهنگ آورده. چی میشود که انسان کاملی مثل خواجه هرچه در این دنیا ببیند و هرجه هم باو بگویند در آن دنیا هست بگوید هیچ کدام از اینها را من نمیخواهم. من آفریننده این دو دنیا را میخواهم. میدانید چی باعث میشود که آن حرف را بزند؟ آن عشق است.

( من هماندم که وضو ساختم از چشمه عشق

چهار تکبیر زدم یکسره بر چیز که هست )

چهار تکبیر زدن یعنی چهار بار الله و اکبر گفتن. مسلمانها وقتیکه میخواهند در گذشته شان را زیر خاک بسپارند برایشان نماز مخصوص درگذشتگان میخوانند و در این نماز چهار با الله و اکبر میگویند و آن مرده را خاک میگنند یعنی او دیگه مرده و دیگر نیست. در هر حال خواجه میگوید من بهشت را هم نمیخواهم من بهشت آفرین را میخواهم. کسیکه دارد اطاعت خدا را میکند در هر دین و فرقه و مذهبی وظایف دینش را انجام میدهد اکر از او بپرسید که چرا داری اینکار را میکنی بگوید برای اینکه من را میبرند بهشت او اصلاً این کارش اطاعت و عبادت حساب نمیشود برای اینکه دارد عبادت خودش را میکند. عبادت یعنی بندگی کردن خدا او دارد بندگی خودش را میکند و دارد با خدا معامله میکند. او بخدا میگوید من کارهائی را که موظف هستم میکنم توهم ای خدا یکی از غرفه های بهشت را بمن بده. خدا که اهل معامله نیست. خدا را باید بندگی کرد برای اینکه ما بنده هستیم و او بنده آفرین است. حالا اگر که خواست بهشت ببرد خُب ببره. اینست که میگوید بجز از عشق تو هیچ چیز دیگر نمیخواهم سعدی میگوید:

(گر مخـیـر بکنندم بقـیـامت که چه خواهی

دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را)

شما فقط دوست را بمن بدهید و هرچه هم نعمت در فردوس باشد ارزانی شما باشد. دوست اینجا منظورش آن دوست حقیقی و ازلی هست. توجه این انسانهای کامل همیشه به مبدأ این هستی هاست. مبدأ یعنی آن چیزیکه منشأ هر چیزی هست.

آنشد اکنون که  ز ابنای عوام اندیـشم

محتسب نیز در این عیش نهانی دانست

آنشد یعنی آن زمان دیگه گذشت. میگوید آن زمان گذشت. ابنا جمع ابن است و وقتیکه میگوئیم ابنای عوام یعنی مردم عادی. محتسب یعنی کسیکه مأمور حاکم شرع است. میگوید یک زمانی من از مردم عوام که سواد و اطلاعات اجتماعیشان کم بود می ترسیدم. آنها میگفتند که شراب میخوری ولی نمیدانستند که شرابی که من میگویم شراب عشق الهیست و شراب عارفانه است. تا اینکه اسم شراب را میآوردم من را تکفیر میکردند دیگه آن زمان گذشته که من از این آدمهای عوام بترسم. اگر که می میخورم, این میی که من میخورم محتسب هم میداند که من می میخورم. بمن هم کاری نداره حالا چه این محتسب امیر مبارزالدین حاکم شرع باشد و چه مأمور باشد. هردوی آنها هم شراب میخورند و فرقش اینست که آنها می انگوری میخورند ولی من شراب عشق الهی میخورم. من دیگر نمی ترسم. خواجه حرف خودش را میزند و اگر دیگران درک نمیکنند مشکل آنهاست.

دلبر آسایش ما مصلحت وقت ندید

ورنه از جانب ما دل نگرانی دانست

دلبر در مصراع اول و دل در مصراع دوم با هم متناسب هستند. دل نگرانی یعنی دلم نگران شماست. حالا نگرانی یعنی چی؟ نگران از نگاه کردن و نگریستن است. شما میگوئید تا بحال کجا بودی من نگران تو بودم. من داشتم باین در مرتب نگاه میکردم و نشسته بودم که کی از این در میآئی. پس این نگرانی یعنی نگاه کردن پشت سر هم با انتظار. حالا دلش این نگرانی را دارد. یار من میداند که من چقدر دلنگرانم که بیاید توی دل من. ولی اگر نمیآید مصلحت وقت نیست. اگر مصلحت بود میآمد. اگر من ناراحت هستم خُب باشم. خواجه در اینجا هم تسلیم را نشان میدهد و هم رضایت را. جای دیگر میگوید:

(عاشقان را گر در آتش می پسندد لطف دوست

تـنگ چشمم گـر نظـر بر چشمه کوثـر کنم)

چشمه کوثر در بهشت است و اگر خدا میخواهد من در جهنم بروم خیلی کوتاه نظر هستم که خواسته باشم به بهشت بروم و بدنبال چشمه کوثر بروم. هرچه او میخواهد من هم میخواهم. خواجه آمده و دوتا نهایت ضدّ را گذاشته در برابر هم. آتش و چشمه کوثر یکی نهایت بد و دیگری نهایت خوب. این همین چیزیست که مولانا میگوید که آنچیزیکه بنظر دیگران بد است در نظر من لذتبخش است.

سنگ و گل را کند از یُمن نظر لعل وعقیق

هـرکه قـدر نـفس بـاد یـمانی دانسـت

پیشینیان معتقد بودند که سنگ تبدیل به لعل میشود و گِل تبدیل به عقیق میشود بر اثر مدت زمان طولانی و فشارهائیکه روی اینها میآید و تابش آفتاب و اینها باعث تبدیل میشود. معتقد بودند که سنگ باین سختی تبدیل به لعل میشود. ولی عقیق وقتیکه از معدن بیرون میآورند اول نرم است وقتیکه میماند کم کم سخت میشود و میگویند گِل تبدیل به عقیق شده. یُمن نظر یعنی مبارک بودن نگاه. فرخندگی و خجستگی نگاه. قدر یعنی ارزش نفس در اینجا یعنی وزیدن. باد یمانی یعنی چی؟ برگشت میکند به پیغمبر اسلام در مکه اعلام پیامبری کرد شخصی بنام اویس قرنی در یمن در همان موقع به پیغمبر اسلام ایمان آورد در حالیکه اصلاً پیغمبر را ندیده بود. این را تشبیه میکند مثل یک بادی از یمن دارد میوزد بطرف مکه و این باد ارتباط بین اویس قرنی و محمد را بر قرار کرده. پیروان آن اویس قرنی را دراویش قرنی می نامند که الان هم هستند. حالا میگوید آن کسیکه میداند و باور میکند که اینگونه تلپاتی بر قرار است که میتواند دل دو شخص را یکی در یمن و دیگری در مکه را بهم وصل کند, آن میتواند نظر فرخنده و مبارکی داشته باشد که به سنگ و گِل که نگاه میکند سنگ و گِل را هم تبدیل به لعل و عقیق بکند. عجیب اینست که همان روزیکه اویس قرنی در یمن گفت که من به محمد ایمان آوردم محمد در مکه گفت که من نشانه ها و بوی خدا را از یمن میشنوم. بدون اینکه این دو همدیگر را دیده باشند و یا خبر داشته باشند. کسیکه قادر به برقرار کردن ارتباط بین خودش که در یمن بود و محمد که در مکه بود بکند میتوانست با نظر فرخند و مبارک خودش سنگ و گِل را به لعل و عقیق تبدیل کند. منتها این گونه افراد این کار را نمیکردند و نبایست هم بکنند چون دنبال مرید جمع کردن و معرکه گرفتن که نبودند

ای که از دفتر عقل آیت عشق آموزی

ترسم این نکته بتحقیق ندانی دانست

دفتر عقل کنایه از دفتر هائی که بر اساس عقل منطق خیلی خوب نوشته شده باشد. این دفتر

عقل خیلی چیز خوبیست ولی از این دفتر عشق نمیشود یاد گرفت. هر چیز دیگر را میشود یاد گرفت بغیر از عشق. این عشق در هیچ کتابی پیدا نمیشود

( بشوی دفتر اگر هم درس مائی

که درس عشق در دفتر نباشد )

کتاب خوب است و مطالبش هم بسیار خوب است ولی عشق در آن پیدا نمیشود. ای کسیکه دفتر در دستت گرفته ای و هی میخوانی عشق را پیدا کنی, عشق به حقیقت و عشق به خدا پیدا کنی می ترسم که بمقصدت نرسی

(ترسم نرسی بکعبه ای اعرابی

این ره که تو میروی بترکستان است)

این خلاف راه عربستان است و به ترکستان ختم میشود. جائی دیگر میگوید:

(مشکل عشق نه در حوصله دانش ماست

حل این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد)

این فکر ما و منطق ما خوب و درست است برای حل مسائل جهانی و فیزیکی ولی وقتیکه میخواهیم مسائل متا فیزیکی را حل کنیم آنوقت خطا میکنیم.

می بـیـاور که نـنازد بگُلِ باغ جهان

هرکه غارت گری باد خزانی دانست

باغ جهان یعنی جهان باغ مانند. باغ هم داری گل و گیاه است اگر کل جهان را باغ بگیرید گلهای آن چیست؟ این لذتهای فساد آفرین آن شهوات نفسانیات واندیشه های حیوانی اینها گلهای باغ گلستان جهان هستند. خیلی داری بآنها مینازی و فخر میفروشی که دیگران ندارند و بخودت میبالی, یادت باشد که گلستان خزان هم دارد. خزان می آید و همه چیز را تاراج میکند یعنی هماتطوریکه خزان میآید و همه گلها را پر پر میکند این لذتها هم نا پایدار است. بقول سعدی گلهایش همین پنج روز و شش باشد. برو بدنبال چیزیکه جاویدان است و پایدار.

حافظ این گوهرمنظوم که ازطبع انگیخت

ز اثـر تـربـیـت آصـف ثـانـی دانست

گوهر که جزو جواهرات است. حالا میگوید این نظم من و سخنان شعر من هر کلمه اش یک گوهر است و از طبع من اندیشه شده و بیرون ریخته شده, همه اینها بخاطر اینست که وزیر دانشمند و ادب پرور و ادب دوست و ادب دان زمان خواجه جلاالدین طوران شاه که همه تواریخ در باره اش نوشته اند که چقدر راجع بمردم و رعایا فکر میکرد و چقدر ادب دوست و ادب دان بود. پرورش او بوده است که من این شعر ها را بگویم. خواجه او را مدح هم نمیکرد آصف یعنی وزیر. آصف بر خیا معروف است او وزیر بسیار دانشمند حضرت سلیمان بود. هر کس که وزیر دانشمند خوبی باشد خواجه باو میگوید آصف. آیا اورا تربیت کرده و شعر گفتن هم باو یاد داده؟ تربیت معنی دیگر هم دارد و غیر از پرورش دادن حمایت کردن کردن هم معنی میدهد. وقتی شما کسی را تربیت میکنید دارید حمایتش هم میکنید. اول باید حمایتش بکنید تا بتوانید تربیتش کنید. او مرا حمایت کرده که این گوهرهائی که در وجود و طبع من بوده بیرون ریخته یعنی فرصت و امکان این را پیدا کرده یعنی محیط مناسب پیدا کرده که بیرون بریزد.

پایان غزل شماره 46

Loading

45- به کوی میکده هر سالکی که ره دانست،

به کوی میکده هر سالکی که ره دانست،
دریدِه‌گر زدن اندیشهٔ تبَه دانست

زمانه، افسر رندی نداد جز به کسی،
که سرفرازیِ عالم در این کُله دانست

بر آستانهٔ میخانه هر که یافت رهی،
ز فیضِ جامِ می، اسرارِ خانقاه دانست

هر آن‌که رازِ دو عالم ز خطّ ساغر خواند،
رموزِ جامِ جَم از نقشِ خاکِ ره دانست

ورای طاعت دیوانگان ز ما مطلب،
که شیخِ مذهبِ ما، عاقلی گنه دانست

دلم ز نرگسِ ساقی امان نخواست به جان،
چرا که شیوهٔ آن ترک، دل‌سیه دانست

ز جورِ کوکبِ طالع، سحرگهان چشمم،
چنان گریست که ناهید دید و مَه دانست

حدیثِ حافظ و ساغر، که می‌زند پنهان،
چه جای محتسب و شحنه؟ پادشه دانست

بلندمرتبه شاهی که نه رواقِ سپهر،
نمونه، زخمِ طاقِ بارگه دانست**

تفسیر:

 بکوی میکده هر سالکی که ره دانست

دری د گـر زدن انـدیشه تـبـه دانـسـت

این غزل همانطور که می بینید هم ردیف دارد و هم قافیه دارد. قافیه اصلاً معنی ندارد و چون فقط صداست ولی ردیف که بعد از قافیه میآید ممکن است دو یا سه و حتی چهار کلمه باشد مثلاَ در اینجا کلمه دانست ردیف است ولی قبل از دانست حرف ه از کلمه تبه و یا کله و یا خانقه آمده این قافیه هست. در بیت فوق مراد از میکده طربخانه عرفانی انسانهای کامل است. طربخانه عرفانی آنجائی که شراب عشق الهی بکام و وجود مریدان میریزند. در مورد آنجا خواجه خرابات ومغان میگوید. خرابات منظورش محل خرابشدن خودخواهی ها و خودپسندیهاست و محل مغان پیر طریقت و مرشد است. این خرابات و مغان خودش تاریخچه ای دارد در اول کارکلمه خرابات بار منفی داشت یعنی محل فسق و فجور. بعداً وقتیکه وارد عرفان شد و از قرن چهارم ببعد برعکس شد و باسطلاح بر فرق نشست و ارج یافت و همین معنای طربخانه عشق الهی را گرفت. آنجائیکه صفات حیوانی و انسانی در وجود آدمی تمام میشود و صفات الهی جانشین آن میشود. در بیت فوق کلمه سالک اصولاً بمعنی سفر کننده و راهرو است وقتیکه در تصوف وارد میشود معنی آن عوض میشود و یعنی کسیکه دارد سیر میکند بطرف خداوند. بعبارت ساده تر کسیکه دارد سیر میکند بسوی حقیقت و منظور و هدفش جستن حقیقت است. و در اینجا آن راهرو یا سفر کننده در طی این سفر خیلی مهم است که بدانید بتدریج درک میکند مراتب خاصی را که طی میکند ارزش انسانی را و اصلاً تا این راه جستن حقیقت را طی نکند این ارزش انسانی واقعی خودش را درک نمیکند و از اصل و حقیقت وجود خودش آگاه نیست مگر در این راه آگاه بشود. او بشکل و هیئت ظاهری نیست او خیلی بر تر از اینهاست. وقتیکه باین دنیای خاکی آمده باین شکل و هیئت مجسم شده و اینگونه متولد شده و نباید خودش را دست کم بگیرد نه اینکه متکبر باشد از نظر ارزشهای انسانی دست کم نگیرد این یکی و یکی دیگر اینکه بکوشد این ارزشهای عرفانی را مبدل بارزشهای حیوانی نکند. این چیزها در آن سیرسفر بسوی حقیقت روشن میشود. اندیشه تبه یعنی فکر باطل. میگوید آن روند راه عشقیکه جویای حقیقت است اگر که بمیکده و طرب خانه عشق الهی وارد بشود بمقامی برسد که در آن مقام از باده شراب وحدت الهی مست میشود و هرگز نمیخواهد جای دیگری برود. اگر که بیاید در ضمن سیر و سیاحتش باین طربخانه عرفانی دیگه هیچ جای دیگر نمیخواهد برود. چرا؟ برای اینکه چنان وجد و سروری باو دست میدهد که هیچ جای دیگر آن نشاط را نمیتواند پیدا بکند. اگر فکر بکند که جای دیگر بروم و چنین نشاطی پیدا کند یک فکر باطل و یک اندیشه بیهوده ایست. اینکه عشق الهی را بشراب تشبیه میکنند بخاطر اینکه یکی که شراب مینوشد بحالت وجد و سرور میآید و از آن حالت رخوت و دلتنگی و کسالتش بیرون میآید منتها موقتی و بعد گرفتار رخوت و کسالت بد تر هم میشود. ولی در این طربخانه عشق الهی که می عشق الهی بجام وجودش ریخته میشود همان جور مستش میکند که شراب مستش میکند. یعنی آنکس که در این راه نیست شراب را که خورده و دیده که مستی چیست و نشاط از مستی چیست ولی این را چگونه باو بفهماند که در طرب خانه عشق الهی هم مستی هست و مستی هم نشاط است و مثل اینست که شراب خورده باشد منتها این مستی بطور دائم است

زمانه افسر رنـدی نداد جز بکـسی

که سر فرازی عالم در این کُله دانست

زمانه در اینجا تنها روزگار نیست بلکه گذشت زمان است که شایستگی یا عدم شایستگی در آنهاست. اینها را نباید دست کم گرفت. کلمه قلندر هم معادل رند است و ریشه این کلمه معلوم نشده که از کجاست مگر اینکه یک آزاده ای مثل رند, یک صفت رندی ست. حالا وقتیکه پادشاهان قدرتمند میخواستند بحضور بزرگان عرفان برسند و وقتیکه میخواستند وارد بشوند به پیشگاه این بزرگان می بایست علاقه پادشاهی را بگذارند بزمین البته پیشگاه عارفان بزرگ یک کلبه ای بیشتر نبود. علاقه پادشاهی آنها یکی تاجشان بود و یکی کمربندشان با آن نگین ها و گوهر های قیمتی. کسانی بودند دم در این کلبه ها که این پادشاه که میآمد میگفتند تاج و کمرت را بده و باین ترتیب از پادشاهی عزلش میکردند و سپس باو اجازه ورود میدادند و وقتیکه بیرون میآمد دوباره این تاج و کمربند را باو میدادند و دوباره به پادشاهی نصبش میکردند. اینهاست که خواجه میگوید

(بر در میکده رندان قلندر باشند

که بستانند و دهند افسر شاهنشاهی)

بر آستانه میخانه هر که یافت رهی

زفیض جام می اسرار خانقه دانست

آستانه بمعنی پیشگاه و درگاه است مثل درگاه یک خانه و هرجائی که میخواهید وارد بشوید. کلمه فیض معانی مختلف دارد و در اینجا بخشش و برکت. جام می مثل جام جم غیب نماست معروف است که جمشید جامی داشته که تمام دنیا و جهان را درش میدید و بآن جام جهان نما میگفتند. عالم غیب در این جام منعکس بود, در افسانه ها. خواجه میگوید این جام می هم همان جام جمشید است و همه اسرار غیب در آن منعکس میشود. یک حرفهائیست که نمادین و سمبولیک است. اسرار خانقه که کوچک شده خانقاه است چه اسراری هست؟ رازها آنجاست که فاش میشود و راز ها در آنجا آشکار میشود البته خانقاهیکه واقعاً خانقاه باشد. خانقاه راستین نه آن خانقاهیکه خواجه ازش آمد بیرون. اسرار خانقه که در کنج خانقاهاست و آشکار میشود, خواجه میگوید در جام می عشق الهی هم آشکار میشود. هرکس که بطرب خانه عشق الهی راه پیدا بکند بتمام اسرا هم راه پیدا میکند

(مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز

ورنه در مجلس رندان خبری نیست که نیست)

یعنی همه خبری هست ولی مصلحت نیست که جلوی نا اهلان و آنهائیکه قدرت درک ندارند و نمیفهمند آن رازها آشکار شود. حالا طعنه هائی هم بصوفیان ریائی میزند. خواجه دلش پاک است و بی آلایش این دل را پیر مغان میداند یعنی مرشد میداند و آن را جام جم میداند. آن جام جمی که دیگر عرفا میگویند و بعضی از عرفا میگویند آن دل خودشان است. آنچه که در جام جم منعکس میشود در حقیقت در دل او منعکس میشود. آن دل باید شایستگی داشته باشد که درش منعکس باشد و آلوده نباشد یعنی زشتیها و پلیدیها درش وجود نداشته باشد. سنائی پیشوای عارف شاعر در اواخر قرن پنجم میگوید

)بیقین دان که جام جم دل توست

مستقر نشاط و غم دل توست)

(گـر تـمـنا کـنی جهان دیـدن

آنچه خواهی در آن توان دیدن)

اینکه خواجه گفت در آستانه میخانه اگر کس دلپاکی راه پیدا کرد وارد آنجا شد از بخشش این جام می این راز ها کم کم برایش آشکار میشود

هرآنکه راز دو عالم زخطّ ساغر خواند

رموز جام جم از نقش خاک ره دانست

ساغر یعنی جام می و در افسانه ها معروف است که جمشید هم شراب را کشف کرد و هم جام جم را درست کرد و این جام جمشید هفت خط موازی بصورت هفت دایره از بالا تا پائین دارد و این را میگویند خط ساغر. وقتیکه در مجلس بزم شراب میرفتند بهر کسی بظرفیت می نوشیش و بقدر ظرفیت فهم و درکش و باندازه مقام و منزلتش تا خط معینی شراب میریخت و بهش میداد و این را میگفتند خط ساغر. این خط ساغر بعد از اسلام وارد اسلام شد و اسامی مختلف روی خطوت آن گذاشتند. از بالا تا پائین هفت اسم داشت. خط اولی را میگفتند جُور و خط دومی را میگفتند بغداد و خط سومی را میگفتند بصره و خط چهارمی را میگفتند اَزرق یعنی بیا و خط پنجمی را میگفتند اشک و خط ششمی را میگفتند کاسه گر و خط هفتم را که خط آخر بود میگفتند فرودینه. بعد عظیمالممالک فرهانی آمد برای اینکه نام این هفت خط فراموش نشود شعری گفت. میگوید

(هفت خط داشت جام جمشیدی

هر یکی در صفا چو آئینه)

(جور و بغداد و بصره و ازرق

اشک و کاسه گرو فروزینه)

بعضی وقتها آیاتی را که دور جام مینوشتند و یا کلمات قصاری را که دور جام می نوشتند و یا اسامی بزرگانیکه دور جام مینوشتند آنها را هم خطشان معین میکردند. خواجه میگوید هرکس که این راز دو عالم را از این خطهای ساغر خواند و راز عالم را درک بکند بجائی میرسد که لازم نیست از این جام راز دهر را بخواندو او از خاک کوچه تو هم میتواند آن راز را بخواند. “رموز جام جم از نقش خاک ره دانست” حتماً لزومی ندارد که آن آیاتیکه دورِ جام نوشته شده بخوانی و براز پی ببری و حتماً لازم نیست که آن کلمات قصار و پند آمیزیکه دور جام نوشته بتوانی بخوانی و به کنهش پی ببری و رازش را کشف کنی. اگر که این جام جم را داشته باشی یعنی دل پاک را داشته باشی این خطها و همه کلمات قصار و همه نوشته های دور جام و ان نقش را با چشم دلت دیدی آنوقت همه چیز را می بینی و لازم نیست که از بیرون از دل خودت راز ها را جستجو کنی و حتی خاک راه را هم که نگاه کنی میتوانی راز ها را ببینی و همه دنیا برایت روشن میشود

ورای طاعت دیوانگان زما مَطلَب

که شیخ مذهب ماعاقلی گنه دانست

عقل نه عقل خدا جوی بلکه عقل حسابگر که میگوید چگونه رفتار کن که ثروتمند تر بشوی و مقامت بالا تر بروی, این عقل حسابگر نمیگذارد که تو خطوط جام جم را بخوانی و نمیگذارد که از آستانه میکده الهی وارد شوی و می عشق الهی بجام وجودت ریخته شود. بایستی که این عقل را گذاشت بکنار و اگر که قل خدای جو دیوانگیست باید بگوئی دیوانه ام. این شیخ و بزرگ ما اصلاً داشتن چنین عقل حسابگر را گناه میداند. مولانا میگوید

(حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو

اندر دل آتش درا پروانه شو پروانه شو)

میگوید آن عقل حسابگر را که کارش همه حیله کردن و حسابکردن مال و ثروتش هست کنار بزن و دیوانه شو دیوانه شو و اگر بخواهی به آن عقل حسابگر تکیه بکنی داری حیله میکنی و آن فقط حیله ها را بتو میآموزد. اگر واقعاً عاشق هستی حیله را کنار بزن و دیوانه بشو. در مصراع دوم میگوید وارد آتش بشو و پروانه بشو. کدام آتش؟ اتش عشق و عشق هم میسوزاند. در راه عشق حقیقت رفتن مشکل است مثل پروانه ایکه دور شمع میچرخد تا خودش را بسوزاند. دل تو هم باید اندر آتش درا پروانه شو پروانه شو تا همه رازها بر تو آشکار شود. شیخ مذهب و پیر ما گفت که اصلاً این عقل حسابگر گناه است.

دلم زنرگس ساقی امان نخواست بجان

چرا که شیوه آن ترک دل سیه دانست

نرگس ساقی یعنی چشم ساقی. ساقی گاهی فقط شراب دهنده هست ولی گاهی هم شراب دهنده است و هم معشوق. در اینجا ساقی هم یار و معشوق است و هم شراب دهنده. امان خواستن یعنی پناه آوردن. شیوه یعنی روش. ترک سیه دل همان نرگس ساقیست. چرا؟ برای اینکه این نرگس ساقی تُرکِ دل سیاه است. تُرک بمعنی زیبا روی زیبا و چشم ساقی هم زیباست. آن مردمک وسط چشم ساقی سیاه است پس این نرگس ساقی تُرکِ دل سیاه ست. میگوید من رفتار بی رحمانه این چشمِ دل سیاهِ معشوق را میدانستم بنا بر این هیچ وقت از او امان نخواستم. برای اینکه میدانستم بمن امان نمیدهد بنا بر این باو پناه ندادم که من را از این عشقت امان بده و کمافال سابق در عشق او باقی مانده ام.

زجور کوکب طالع سحر گاهان چشمم

چنان گریست که ناهید دید و مَه دانست

این اشاره به احکام نجومیست. ستاره شناس هائی بودند که یک سری احکام نجومی داشتند و ستاره ها را رصد میکردند و بر حسب محل های ستارگان در فضا برای مراجعان خودشان اصول روانی و زندگی آنها را برایشان تعریف میکردند. مولانا و حافظ هیچ کدام از این حرفهای منجمین را قبول نداشتند. بنا بر این در اینجا که صحبت از کوکب و طالع را میکند دارد طنز میگوید و دارد طعنه میزند باین منجمین احکامی. جور یعنی ستم و کوکب یعنی ستاره و طالع یعنی طلوع کننده و بمعنی بخت و اقبال هم هست. ناهید یا زهره اسم ستاره ونوس است. میگوید اگر تو میگوئی هر کسی بخت و اقبالی دارد و هر کسی ستاره ای دارد در آسمان من اینقدر ستاره ام بد است و اینقدر بد بخت و بد اقبال هستم که از ستمی که بر من کرده آنچنان گریستم که زهره در فلک بحال من گریست و دلش برای من سوخت و ماه هم همینجور که دید من چقدر بد بختم .خاجه دارد طعنه میزند, یک مشت خاکی که در آسمان هست نه میتواند دلش بحال کسی بسوزد و نه گریه کند و نه میتواند کسی را خوشبخت کند و نه بد بخت کند. میگویند هر کسی ستاره ای دارد یعنی چی؟ یعنی میگویند وقتیکه متولد شد همان لحظه ستاره ای برای او طلوع کرد. حافظ میگوید اصلاً من بی ستاره ام و میگوید

 ( کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت

یا رب از مادر گیتی بچه طالع زادم)

خدایا این دنیای مادر مانند مرا با چه ستاره ای زائید. اینها همه طعنه است به خرافات گویان و خرافات پرستان

حدیث حافظ و ساغر که میزند پنهان

چه جای محتسب و شحنه پادشه دانست

حدیث یعنی سخن ساغر و هم جام می است. محتسب همان کسی هست که مأمورانش که خیلی هم ستمگر بودند میفرستاد در شهربگردند و هر کس که کاری میکند که مغایر دین است همان جا او را تنبیه کنید. بحساب مردم میرسید. این را میگفتند محتسب. شحنه داروغه بود. داروغه کسی بود که مأمور نظم مردم بود در روز و شب بخصوص شبها. میگوید آمدند مردم و پشت سر من حرف میزنند سخن و حدیث میگویند که حافظ جام می دارد ساغر دارد و پنهانی شراب میخورد و دارند اینها را به محتسب میگویند. میگوید من از این چیزها نمیترسم محتسب که هیچی شحنه هم هیچی و شاه هم میداند که من این کار را میکنم. این محتسب و شحنه را شاه معین کرده و حالا چرا اینچنین جرأت پیدا کرده؟ علاوه بر جرأت ذاتیی که حافظ دارد یک طنز هم در میان هست. خود محتسب شب که میشود شراب میخورد و خود شحنه هم همینکار را میکند شاه هم همین کار را میکند. هرسه هم میدانند که من میدانم بنا بر این وقتیکه اینها بروند و بگویند که این حافظ پنهانی شراب میخورد هیچ کاری با من ندارند چون میدانند که من راز آنها را فاش میکنم. میگوید من از آن پادشاه هم نمیترسم چه پادشاهی

(بلند مرتبه شاهی که نُه رواق سپهر

نمونه زِ خَمِ طاق بارگه دانسـت)

بلند مرتبه شاهی یعنی بالا مقام شاهی. نُه رواق یعنی نُه طاق. در قدیم میگفتند که آسمان نُه طاق دارد و هر طاقی یک فلک است و درهر فلکی یک سیاره هست. سپهر هم یعنی آسمان. حالا این نُه طاقی که در آسمان هست با بزرگی و عظمتی که دارد یک نمونه ای از خَم طاق بارگاه پادشاه ماست. این یک غلو است. هر کس که این بیت را بخواند میگوید عجب مدحی از پادشاه کرده در حالیکه مدحی نکرده و دارد میگوید من از همچون پادشاه بزرگ و با عظمتی هم نمی ترسم. و اما نُه رواق سپهر این رواق بمعنی طاق, عطار نیشابوری میگوید

(زمین در گوشه نُه طاق مینا چو خشخاشی بود در روی دریا

تو خود بنگر از این خشخاش که چندی)

زمین منظور کره زمین. نُه طاق مینا یعنی این نُه طاقیکه در آسمان آبی رنگ هست. شیخ عطار میگوید کره زمین را در نظر بیار که باندازه خشخاشیست در برابر نه طاق و تو هم روی آن خشخاش هستی. حالا ببین تو کی هستی روی آن خشخاش که این همه تکبر و خود خواهی داری و مینازی بخودت. تو خود بنگر کزاین خشخاش چندی, سزد بر سبلت خود بخندی یعنی شایسته است که بر سبیل خودت بخندی. بر سبیل خود خندیدن یعنی آدم خودش را مسخره کردن.

پایان غزل 45

Loading

44- گل در بر و می در کف و معشوق به کام است،

گل در بر و می در کف و معشوق به کام است،
سلطانِ جهانم به چنین روز، غلام است

گو شمع میارید در این جمع، که امشب،
در مجلس ما، ماه رُخِ دوست تمام است

در مذهب ما باده حلال است، و لیکن،
بی‌رویِ تو، ای سروِ گل‌اندام، حرام است

گوشم همه بر قولِ نی و نغمهٔ چنگ است،
چشمم همه بر لعلِ لب و گردشِ جام است

در مجلس ما عطر میامیز، که ما را،
هر لحظه، ز گیسوی تو، خوشبوی مشام است

از چاشنی قند مگو هیچ، و ز شکر،
زان رو که مرا از لب شیرین تو کام است

تا گنجِ غمت در دل ویرانه مقیم است،
همواره مرا کویِ خرابات، مقام است

از ننگ چه گویی؟ که مرا نام ز ننگ است،
و از نام چه پرسی؟ که مرا ننگ ز نام است

می‌خواره و سرگشته و رندیم و نظر باز،
و آن کس که چو ما نیست، در این شهر کدام است؟

با محتسبم عیب مگویید، که او نیز،
پیوسته چو ما در طلبِ عیشِ مدام است

حافظ منشین بی‌می و معشوق، زنهار!
کایامِ گل و یاسمن و عید صیام است

تفسیر:

گل در برو می در کف و معشوق بکام است

سلـطان جهانم بچنین روز غلامـست

در بر یعنی در کنار بکام یعنی طبق آرزو بودن. در این بیت میگوید گل در کنار دارم و جام می در دست دارم و معشوق همچنان که آرزو دارم بر مراد من است یعنی در این وضع ما وجود دارد و حاضر است. در چنین احوالی پادشاه جهان غلام من است. میخواهد بگوید که این نعمت ها چنان سرخوشم میدارد که سلطان جهان را بچشم غلامی مینگرم. پیامش قدر دانی و درس ارزش نعمتهاست. در چنین حالی که دارم اصلاً با سلطنت جهان عوض نمیکنم. یک جائی دیگر میگوید:

(لبش میبوسم و در میکشم می)

بآب زندگانی برده ام پی)

گو شمع میارید در ایـن جمع که امشب

درمجلس ما ماه رخ دوست تمامست

ابتدا به آهنگین بودن بیت توجه کنید. بهم نوائی شمع و جمع در مصراع اول و بهمراهی ما و ماه در مصراع دوم, اینهاست که بیت را آهنگین کرده. علاوه بر این این ما و ماه جناس مضاعف است یعنی اینها هم جنس هستند ولی دو معنی مختلف دارند حالا چرا مضاعف برای اینکه ماه یک ه بیشتر از ما دارد. ماه رخ اضافه تشبیهیست و یعنی رخ ماه مانند. اما تمامست این ایهام درش هست و بدو معنای مختلف میشود تفسیر کرد. ماه رخ دوست تمام است یعنی اینکه رخ دوست مثل ماه شب چهاردهم تمام است. برای اینکه این ماه دراقلیه قمر وقتیکه در طول ماه قمری شکلش عوض میشود از حلالی به صورت ماه تمام در میآید این را میگویند ماه تمام. حالا وقتیکه یار من در این مجلس هست و چهره اش مثل ماه تمام است دیگر شمع برای چه لازم است.این یک معنی و یکی دیگر تمامست یعنی کافیست و دیگه بس است و شمع احتیاج نیست.

در مـذهـب مـا باده حـلال اسـت و لـیـکن

بی روی تو ای سرو گل اندام حرامست

سرو را همه میدانیم که کنایه از معشوق خوش قد و قامت است. گل اندام یعنی لطیف اندام یعنی بلطافت گلبرگ گل سرخ است. چون گل در ادبیات فارس گلسرخ است. این اندام که مثل گل لطیف است خیلی روئیائی میشود. رَحی معیّری میگوید:

(خیا ل انگیز جان پرور چو بوی گل سراپائی

نداری غیر از این عیبی که میدانی چه زیبائی)

این روئیائی بودن را میرساند. غالباً خواجه واژه های گل و باده را باهم میآورد و یا گل و ساغر را با هم و یا گل و می را باهم میآورد. وقتی که دیوان خواجه را ورق میزنیم میرسیم به

( بیا گل بر افشانیم و می در ساغر اندازیم

فلک را سقف بشکافیم و طرحی نوبراندازیم)

مولانا گل را با مُل با هم میآورد

(از محبت خار ها گل میشود

از محبت سرکه ها مُل میشود)

حلال و حرام که در بیت موردتفسیر آمده صنعت تضاد و مطابقه است. توجه بکلمات مذهب حلال و حرام و باده اینها همه با هم متناسبند. این کلمات بر حسب اتفاق نیامده. میگوید که در مذهب ما باده حلال است اما ای نگار سرو بالای گل اندام من بدون روی تو حرام است. درست است که باده حرام است اما جائی که تو نیستی. وقتیکه تو باشی دیگه حرام نیست

(فتوای پیر مغان دارم و قولیست قوی

حرام است می آنجا که نه یارست و ندیم)

گوشم همه برقول نی و نغمه چنگ است

چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است

قول یعنی گفتار و سخن. نی هم دارد حرف میزند, اصلاً نی یکی از آلات موسیقی است مثل تار که وقتی گوش میکنید مثل اینکه دارد حرف میزند. اینست که میگوید گوش من بر سخن نی و نغمه چنگ است که اینها چه میگویند. در مصراع دوم لعل لب اضافه تشبی هی ست یعنی لب سرخ دیار. در این بیت همه کلمات با هم هم آهنگی و ارتباط دارند. قول و نی ولب و یار همه بهم بستگی دارند. این نهایت چیرگی خواجه در گفتن شعر آنهم شعر بدون تأمل میرساند. خواجه میگوید که همه جور اسباب عیش برایم فراهم است همان که در بیت اول گفت: ساقیا جمله مطرب و می همه مهیاست. یار هم هست دیگه چی میخواهم؟ خدا را شکر

(عیشم مدام است از لب دلخواه

کامم بکام است الحمدوللاه)

دیگه چی میخواهم همه چیز هست. بعضی از ما هستند که دور و بر خودشان را نگاه میکنند و می بینند ک همه چیز هست برای لازمه زندگی و آنوقت نق میزند که چرا من فلان چیز را ندارم. در بیت مورد تفسیر میگوید که چشمم بلب یار دوخته تا هرچه که یارفرمان بدهد همان را انجام بدهد. چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است. میگوید من چشمم را از لب یار بر نمی دار چرا؟ برای اینکه ببینم چه میگوید و من بفرمانش عمل کنم. ما اگر که شکر گذار باشیم/ همه نعمتهای لازم در اختیارمان هست. گردش جام که در آخر بیت آمده خیلی اهمیت دارد. سابق براین وقتیکه در یک مجلس دورِ هم می نشستند ساقی شراب را در ساقر میریخت و آنرا فرد بفرد به حاظرین دور میگردانید. پس این ساقر داشت در آن مجلس گردش میکرد. و این را میگفتند گردش جام. اسطلاح دیگری هم دارند که میگویند دُورِ جام. یکی دیگر هم اینکه ساقی فقط یک ساغر و یا جام داشت. ساقی شراب در جام میریخت ومیداد به آنکس که نوبت او بود. اینطور نبود که هرکسی ساغر مخصوص خودش را داشته باشد. یک ساغر بود و مجلسیان همه گی با یک ساغر می مینوشیدند

در مجـلس ما عـطـر مـیـامـیز که ما را

هر لحظه ز گیسوی تو خوشبوی مشامست

میامیز علامت نحی است و یعنی مکن. عطر میامیز یعنی آمیخته مکن. در سابق عطر میاوردند و در مجلس پراکنده میکردند و میگفتند که مستی شراب بیشتر میشود. حالا حافظ میگوید ای ساقی عطر در فضا پراکنده نکن زیرا بوی گیسوی یار از هر عطری معطر تر است و تمام فضای مجلس را معطر کرده. هر لحظه و هر نفس شامه ما از بوی خوش یار خوشبوست. شامه یعنی بینی. در قدیم یک مقدار کمی مُشک میریختند توی شراب و میگفتند که گیرائی شراب بیشتر میشود. این مُشک ریختن را هم عطر آمیختن میگفتند

(چو لاله در قدهم ریخت ساقیا می مُشک

که نقش خال نگارم نمیرود به زمیر)

از چاشـنی قـنـد مگـو هیچ ز شکّر

زانرو که مرا از لب شیرین تو کامست

وقتیکه شراب میخوردند باید یک مزه ای با شراب میخوردند. این مزه را از نقل درست میکردند و نقل هم از شکر و قند بود این مزه شراب را میگفتند چاشنی. خواجه میگوید از شکر و قندی که این چاشنی را ساختی هیچ مگو چرا برای اینکه من مرتب از لب شیرین تو دارم بهره میگیرم. یک جرعه می مینوشم یک بار لب تو را می بوسم. اما اشاره ای دارد به شیرین که دوتا معشوقعه ایکه رقیب هم بودند در خسرو پرویز شیرین و شکر. خسرو پرویز دوتا معشوقه داشت یکی شیرین ارمنی و دیگری شکراصفهانی. گاهی پهلوی این و گاهی پهلوی آن ولی بلاخره شکر را رها کرد و شیرین را گرفت. بدون تردید نظر خواجه از شیرینی که آورده, از قند مگو هیچ وزشکر زانرو که مرااز لب شیرین تو, اسم دوتا از معشوقه های خسروپرویز را آورده این ایهام است.

تا گـنـج غمت دردل ویـرانـه مـقـیـمـست

هـمـواره مرا کـوی خرابات

گنج غم یعنی غم گنج. گنج هم که همیشه در ویرانه ها هست. میگوید دل من ویرانه است دل من خراب شده و ویرانه عشق تست برای همین است که گنج غمت در دل من مقیم شده یعنی درآنجا

مکان گرفته. تا گنج غمت در دل ویرانه است و اقامت گزیده, مرا کوی خرابات مقامست,مقام

است یعنی جای اقامت است. مقام همیشه بمعنی منزلت و منصب و جاه و اینها نیست و بعضی وقتها محل اقامت است. محل اقامت من خرابات است که آنجا باده وجود دارد. (خرابتر ز دل من غم تو جای نیافت

که ساخت در دل تنگم قرار گاه نزول )

از ننگ چه گوئی که مرا نام ز ننگ است)

وزنام چـه پرسی که مـرا ننگ ز نام است

در مصراع اول ننگ یعنی بد نامی و نام یعنی شهرت. میکوید از ننگ و بدنامی از من چی میپرسی اصلاً شهرت من روی بد نامیست. در مصراع دوم میگوید وز خوش نامی چه پرسی من عار دارم از خوشنامی من از خوشنامی بیزارم مرا ننگ ز نام است یعنی من از خوشنامی بیزارم

می خواره و سر گشنه و رندیم و نظر باز

وان کس که چوما نیست دراین شهرکدام است

نظر باز یعنی زیبا پرست و اصلاً در اشعار حافظ معنی چشم چرانی نمیدهد. نظر باز یعنی چشمان من دنبال زیبائیست. همه اینها را هنر حساب میکند. در مصراع دوم میگوید همه در این شهر مثل من هستند. منتها آنها مخفیانه این کارها را میکنند و من میخواری و رندی و نظر بازیم را آشکار میکنم

 با محـتسبـم عـیب نگوئـیـد که او نـیـز

پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است

محتسب همان امیر مبارزالدین پُر از تذویر و ریاست. میرفتند نزد این محتسب و بد و بیرای من را با او میگفتند. میگوید این شرابخواری من را نروید و بامیر مبارزالدین بگوئید زیرا او هم مثل ما مرتب و پیوسته در طلب شراب خوردن است. او مرتب در طلب عیش مدام هست. چی میروید و عیب من را باو میگوئید.

حافظ منشین بی می و معشوق زمانی

کایام گل و یاسمن و عید صیامست

نصیحت خودش میکند و اینجا فعل امر است منشین زمانی یعنی لحظه ای بی می و معشوق ننشین. چرا؟ زیرا که ایام یعنی موسمِ گل است یعنی نو بهار, یاسمن یعنی گلهای یاسمن باز شده یاسمن اسمهای مختلف دارد یاسمن, یا سم, یا سمین, حتی یا س اینها انواع یاس هستند. اینها انواع یاس هستند. اینها بعضی از آنها سفید هستند و بعضی زرد هستند و بسیار خوشبو مثل خود یاس. همه اینها درست, ایام بهاره گلهای یاسمن و یاس باز شده اند و عید صیام است. صیام یعنی روزه. عید صیام یعنی عید پایان ماه رمضان و یا عید فطر. حالا وقتی رقیبان این بیت را میخوانند از خواجه عیب و ایراد میگیرند برای اینکه خواجه میگوید لحظه ای بدون می و معشوق ننشین. بهار آمده گلها باز شده اند و عید فطر هم هست. مرد حسابی تو بایددر مسجد باشی و نماز عید فطر را بخوانی ولی بجای آن میگوئی که لحظه ای بدون می و معشوق ننشین؟ برای اینکه نمیفهمند که خواجه چی میگوید و میگویند خواجه از دین خارج شده. اینجور نیست حافظ از دین برگشتگان نیست بلکه از روشن گشتگان است. وقتیکه میگوید عید فطر است در ماه رمضان امیر مبارزالدین خیلی سخت گیری میکرد اگر کسی شراب میخورد خیلی سخت میگرفت و تا حتی بلا فاصله شرابخور را میکشت. حالا که عید فطر تمام شده آن بگیر و ببند ها نیست

پایان غزل شماره: 44

Loading

43- در این زمانه، رفیقی که خالی از خَلَل است،

در این زمانه، رفیقی که خالی از خَلَل است،
صراحیِ میِ ناب و سفینهٔ غزل است

جریده‌رو، که گذرگاهِ عافیت تنگ است،
پیاله گیر، که عمرِ عزیز بی‌بدل است

نه من ز بی‌عملی در جهان ملولم و بس،
ملالتِ علَما هم ز علمِ بی‌عمل است

به چشم عقل، در این رهگذارِ پُرآشوب،
جهان و کارِ جهان، بی‌ثبات و بی‌محل است

بگیر طرّهٔ مه‌چهره و قصه مخوان،
که سعد و نحس، ز تأثیر زُهره و زُحَل است

دلم امید فراوان به وصلِ روی تو داشت،
ولی اَجَل، برِ عمر، رهزنِ اَمَل است

به هیچ دَور نخواهند یافت هُشیارش،
چنین که حافظِ ما مستِ بادهٔ ازل است

تفسیر:

در این زمانه رفیقی که خالی ازخللست

صـراحی می نـاب و سـفـیـنه غـزلست

این بیت سراپا باز گوینده اوضاع اجتمائی و سیاسی زمان حافظ در قرن هشتم است و نالیدنها از مردم آن زمان که بارها در دیوانش بصور گوناگون تکرار میشود ولی بعضی وقتها آدم بقدری خواجه را تنها و غریب حس میکند در این اجتماعی که بوده که ببینید به چی پناه میآورد. خواجه بدفتذر شعرش و به تُنگ شرابش پناه می برد یعنی کس دیگر را نمیتواند پیدا کند و این اندازه در غربت بسر می برده. هیچ حس کرده اید که در میان جمع بودن و غربت حس کردن چقدر دشوار است؟ یعنی هیچ کس نتواند شما را از آن احساس غریب بودن بیرون بیاورد. وقتیکه حرف خواجه را هیچکس نمیفهمد و همه بر عکس بسر زنشش می پردازند و در پی آذارش هستند این غریب است و نمیتواند با کسی در ارتباط باشد. در هر صورت حالا این پرسش پیدا میشود این زمانه ایکه در اول مصراع اول آمده قرن هشتم است حالا در زمانه ما چطور؟ راستی بدون تعصب با اندیشیدن آیا درد و ناله هائی که او دارد ما در حال حاضر نداریم؟ زمان هشتصد ساله توانسته آن درد و رنجها را بر طرف کند؟ آیا ما ها عوض شدیم؟ خیر ما همان هستیم حالا یک نوع دیگر فکر کنیم. آیا پیش از قرن حافظ اینگونه نبود؟ چرا آنهم در اشعارشعرای دیگر و نوشته های نویسندگان دیگر نمایان است. آیا بعد از ما درست خواهد شد, متاسفیم که جواب همه این سوالات منفی است و بیک جائی میرسیم که این روالیست که ادامه دارد ولی با وجود این یک پیامی هم عرفان و همان عرفان خواجه دارد که نا امید نباید بود. اگر اینها را می بینی و اگر مینالی نومید نباید بود و همیشه باید امیدوار بود ولی نه اینکه توی خانه بنشینیم تا دیگران خوب بشوند و اوضاع ما خوب بشود. امید هست و باید امیدوار باشیم ولی نمیخواهید از خودمان شروع بکنیم و یا ما ها هیچ بد نیستیم. ما تافته جدا بافته ایم و ما چیز دیگری هستیم. اگر اینجور فکر بکنیم آنوقت می بینیم همه زمانها چه آن زمانه و چه این زمانه یک جور است. این کلمه خلل در مصراع اول بمعنی فساد است و جمع خَلل میشود خِلل یعنی خرابیها. صراحی تنگ شراب بود و سفینه بمعنی کشتیست و علاوه بر کشتی بدفتری هم که اشعار مختلف شعردر آن جمع شده باشد سفینه میگویند. پس سفینه غزل یعنی کشتی اشعار جمع آوری شده. حالا چرا دفتر اشعار را به سفینه میکنند برای اینکه کشتی که شما سوار میشوید شما را باقصا نقاط جهان می برد.حالا سفینه غزل و یا سفینه اشعار هم مردم با خودشان به اقصا نقاط میبرند. در مصراع اول رفیق یعنی رفیق همراه و واقعی و آن دوستی که خالی از خَلل است که خودش خرابی ندارد و من را هم خراب نمیکند که پیدا نمیشود. اگر کمیاب نیست بی ریا هست ولی آن چیزیکه در تنگ شراب است و آن صراحی دروغ نمیگوید و روی و ریا ندارد و گول نمیزند همیشه یک جور عمل میکند و آن چیزیکه من بهش میگویم رفیق ممکن است فردا نارفیق باشد. ولی آن شراب یک جور عمل میکند مثل آن دفتر شعر است که شما را خوشحال میکند. این صراحی آنچه که در داخلش هست ذلال و شفاف و گواراست و وقتیکه بآن نگاه میکنی نشانی از صفا دارد. کتاب شعر هم هروقتیکه از سرِ فکر آن را بخوانید دارد با شما حرف میزند. این شعریکه از شعرای مختلف ضبط کردید حتماً خوشتان آمده که ضبط کردید, بر گزیده شماست. این سفینه شعر هم صادقانه با شما حرف میزنند اینست که خواجه به صراحی و می ناب و سفینه شعر پناه میبرد. جای دیگر میگوید:

(جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم

تـا حریـفـان دغـا را بـجهان کـم بـیـنم)

دغا یعنی دغل و دغل کار حیله گر. این بیت را درزمان مختلف گفته

جریده رو که گذر گاه عافیت تنگست

پـیـاله گیر که عـمـر عـزیز بـی بـدلست

جریده رفتن در لغت یک معنا دارد و آن چیزیکه حافظ میخواهد بگوید چیز دیگریست. در لغت یعنی تنها و یکه رفتن یا یک سواره تنها و تک رفتن. ولی وقتیکه خواجه در بیت فوق میگوید یعنی سبکبار. وقتی میروی بارت سبک باشد. چرا؟ برای اینکه گذرگاه عافیت تنگ است. عافیت در اینجا سلامت نفس سلامت اخلاق و سلامت رفتار است. این زندگی و دنیای ما مثل درّه تنگ است از این دره تنگ اگر میخواهی عبور کنی و بسلامت برسید اینهمه بار و بنه با خودتان داشته باشید توی این درّه تنگ گیر میکنید. بار و بنه حرص و آز و طلا ها و اینهمه خشم و غضب و کینه که بارش کلی سنگین است بر دلتان و در این گذرکاه تنگ گیر میکنید و بآن عافیت و سلامت اخلاقی نمی رسید و باید از این زشتیها و بدی ها تنها بشوید تا راحت از اینگذرگاه عبور کنید

نه من زبی عملی در جهان ملولم و بس

ملالت عـلـما هم ز عـلم بی عـمـل است

ملول دلتنگ است و ملالت دلتنگی. علما که در مصراع دوم آمده آن چیزی نیست که معنی دانشمندان و صاحبان علم باشد. علما که خواجه میگوید به دو قوم اشاره دارد یکی آن پیشوایان مذهبی هستند و یکی هم آن دستا اندر کاران دولتی و یا دولتمردان. اینها را در زمان حافظ علما میگفتند. خواجه یک موقعی از عمرش را کار دیوانی داشته. دیوانی یعنی کار دفتر دولتی. یعنی در دستگاه دولتی یک کارمند بوده و بعدا دیده که آنجا جای او نیست و آن کار را رها کرده و حالا کار نداره و بی عمل است و بی عملی دلتنگش کرده. میگوید نه تنها این من هستم که از کار نداشتن و بی عمل ماندن ملال دارم بلکه آن پیشوایان دروغین مذهبی و دولت مردان ریا کار ما هم ملالت دارند. برای اینکه بچیزهائی که میگویند عمل نمیکنند و بی عملند. این دولتمردان ریا کار و غیر صالح هی وعده میدهند. آن پیشوای دروغین مذهبی وعده بهشت بشما میدهند و میگویند فلان کار را نکن و خودش همان کار را میکند و بچیزیکه میگویدعمل نمیکند

بـچشـم عـقـل در این رهـگـذار پُرآشـوب

جهان و کارجهان بی ثبات و بی محل است

بچشم عقل یعنی اینکه اگر عاقلانه بنگریم. عاقلانه نگاه بکنیم زیرا رهگذار دنیا پُر آشوب است برای اینکه از یک در وارد میشویم و از در دیگر خارج میشویم. تولد یک در و مرگ در دیگر و ما داریم میآئیم و میرویم. ما هم در بین این دوتا در رهگذاریم و این دنیا پُر است از فتنه و آشوب رهگذار مشگلی است. خواجه میگوید وقتیکه نگاه میکنم می بینم در این دنیای رهگذار پر آشوب ما می بینم هم خود جهان و هم کار جهان تمکن ندارد یعنی سکون و قرار ندارد. بی ثَبات است. بی محل است یعنی اعتبار ندارد درست مثل چک بی محل است که اگر به بانگ ببری پولی بشما نخواهند داد. حالا که اینطور است اینقدر این دنیای بی محل را پرستشش نکنیم. و دنیا پرست نباشیم. درعرفان میگوید دنیا دوستی و دنیا پرستی با هم فرق دارد. دنیا دوستی خیلی خوب است. پس جائیکه خدا بما داده که در آن زندگی کنیم باید دوستش داشته باشیم. اگر گاهی گله میکنیم جای خود ولی دوستش هم باید داشته باشیم. دوستش داشته باشیم یعنی چی؟ یعنی خرابش نکنیم آلوده اش نکنیم محل زندگی ماست. آیا خانه تان را حاضرید خراب کنید؟ دنیا هم همینجور است بمقیاس بزرگتر. دوست داشته باشیم جائی را که در آن زندگی میکنیم آلوده اش نکنیم روشن نگهش داریم. این دنیا دوستیست و یک وظیفه است. ولی پرستش یعنی این دنیا را بجای خدا بگیریم و پرستشش کنیم آنوقت دیگه بت پرست شدیم و آنوقت دیگر قدم گذاشتیم در دنیای کفر. در برابر خدا ما دنیا را خدای خودمان کردیم. حالا که اینجور هست نچسبیم باین دنیا و پرستشش نکنیم. اگر یک چیزی از دستمان رفت ننشینیم و گریه و زاری کنیم و اگر یک چیز کوچکی بدست آوردیم مغرور بشویم و بدیگران فخر بفروشیم. بنداشتنش لاغر و به داشتنش چاق بشویم. این دنیا یک چیز بی محل است و ثبوتی ندارد امروز پیش من و فردا پیش شماست.

بگیر طرّه مه چهرۀ و قصـه مـخـوان

که سعد و نحس زتأثیر زهره و زحَلَست

طرّه آن زلف تابیده است که دو طرف صورت پائین میآید. قصه خواندن یعنی افسانه خواندن و حرف بی خود زدن. حرف بی خود زدن یعنی حرفیکه حقیقت ندارد گفتن. قصه که حقیقت ندارد یک افسانه است. کسیکه دارد حرفهای بی پایه و بی اساس میزند باو میگویند قصه نگو. در زمان گذشته مردم این ستاره ها را بعضی سعادت آور و بعضی را نحوست آور میدانستند. مثلاً زهره و یا ناهید را میگفتند سعادت آور است. یعنی از موقعیکه این ستاره زهره دارد طلوع میکند در محلی که شما دارید زندگی میکنید شما خوشبخت میشوید. و اگر که زهل یا مریخ طلوع بکند آنوقت شما بد بخت میشوید. خواجه میگوید بد بختی و خوشبختی دست خودت است و دست این ستاره ها نیست. قصه نخوان و حرف بی پایه نزن. خواجه با احکام نجومی قدیم بکلی مخالف است. منجمینی که در زمان خواجه بودند میگفتند ما ستاره ات را میبینیم و بتو خواهیم گفت خوشبخت میشوی و یا نمیشوی و غیرو..اینها را میگفتند احکام نجومی. خواجه میگوید اینها همه حرف مفت است و این منجم دارد قصه میگوید. جالب اینکه یک منجم واقعی چهرصد سال قبل از حافظ زندگی میکرده او یکی از منجمین واقعی بوده و کتابهایش هم هست. خیام میگوید(نیکی و بـدی که در نهـاد بشر است

(شادی و غمی که در قضا و قدر است

بر چرخ مکن حواله کندر ره عقل

چرخ هزار باره زتو بـیـچاره تر است)

چرخ چکار میتواند بکند. ستاره زهره از یک مشت سنگ و خاک درست شده چگونه میتواند تو را خوشبخت کند. خیام اصلاً شاعر نبود. شاعر کسیست که کارش شعر گفتن باشد و خیام شغلش یک دانشمند منجم بود بعلاوه فیلسوف, ریاضی دان بود و حکیم و بطور کلی یک دانشمند بتمام معنی بود. ذوق شعر داشت و بعضی وقتها یک رباعی شعر هم می سرود. صادق هدایت تحقیق دقیقی میکند و ثابت میکند که چهارده سال بیشتر نداشته روی دلیل و مدرک

دلم امید فراوان بوصل روی تو داشت

ولی اجل بره عمر رهزن اَملَست

امل بمعنی آرزو و امید است. میگوید دلم آرزو داشت و خیلی زیاد امیدوار بود که سر انجام به وصل روی تو برسد. نمیگوید بوصل تو میگوید بوصل روی تو در اینجا یعنی ای خداوند حضور تو را در قلبم با چشم دل ببینم ولی جور نمیشود و خیلی طول میکشد که چنین حالتی پیدا بشود. خیلی کسها نمیرسند باین حالت و میمیرند. امید و آرزو هست ولی در مسیر آن اجل مثل دزدی که در سابق سر گردنه ها راه را می بست, این رهزن آرزو هاست و آرزوهای ما را میدزدد. بنا بر این بجائیکه عمرمان را بصرف چیزهای بیهوده بکنیم کوتاهی عمر را ببینیم و عمرمان را صرف بهترین چیزها بکنیم

بهیچ دور نخواهـنـد یافت هُشیا رش

چنین که حافظ ما مست باده ازل است

ازل روزیست که ابتدا ندارد و ابد روزیست که انتها ندارد. هستی خداوند از ازل است تا ابد و خداوند یک موقعی پیدا نشده که یک موقعی از دنیا برود بنا براین این قوانین این اوضاع این چیزهائی که در طبیعت هست و بطور کلی وقتی هستی به اینها میگوئیم از ازل تا ابد است یک ستاره یکمرتبه منفجر میشود و دیگر آن ستاره وجود خارجی ندارد و موادش هم از این دنیا خارج شده و مواد اولیه آن باز همان عنصر هائی هستند که کرات دیگر هست. یا دوباره این عنصرها بهم میرسند و بهم می چسبند و یک ستاره دیگری درست میکنند. وقتیکه هستی گفتیم دیگه عدم نیست. عدم آن چیزی هست که بهستی نیامده باشد ما هم وقتی بهستی آمدیم به عدم نمیرویم. مردن عدم نیست بلکه تکامل است در این مسیریکه قرار گرفتیم. اگر که از هستی بعدم بر گردیم خلاف جهت مسیر طبیعیست. کلمه بهیچ دور دارای دو معنیست یکی به هیچ دور و زمانه و هیچ هنگام و یکی هم دور که اشاره است بدور گشتن جام شراب در مجلس بزم که ساقی شراب در دست و مجلس را دور میزند و بهمه شراب سرو میکند. دور میزند. این ایهام است یعنی کلمه ایکه دو معنی مختلف را دارا باشد. میگوید من از روز ازل آفرینش چنان مست شدم از باده عشق که در هیچ دوره و زمانی مرا هوشیار نخواهید یافت این یک معنی و دیگری: چنان مست هستم از باده عشقم که هر بار که این جام دور میزند و بمن میرسد من هنوز مستم از قبلاً و من هنوز هوشیار نشدم. من مستم از باده ازل. در پایان این غزل لازم میدانم که معنی خواجه که هی تکرار میکنیم و هی خواجه خواجه مگوئیم یعنی چه. خواجه در لغت بمعنی آقا و سرور است. آقا خودش کلمه ترکی مغولیست یعنی سرور و بزرگتر. این است که در زمانهای گذشت به وزرا خواجه میگفتند. بدانشمندان هم خواجه میگفتند مثل خواجه نصیر الدین طوسی. حافظ یک شخص برجسته و دانشمندی بود و باو میگفتند خواجه. این خواجه از اینجا آمده که در زبان پهلوی باستانی ما که ریشه این کلمه خواجه از زبان پهلوی آمده که در آنجا کلمه ای هست باسم خواتای. خوباتای در زبان پهلوی یعنی خدا. بعد در طول زمان این کلمه تغیر و تتول پیدا کرده یعنی از طوری بطور دیگری درآمده و کم کم باین کلمه گفته اند خواتایچه بمعنی خدای کوچک. بعد این نوع کلمات در طول زمان سایش پیدا میکند بطوریکه در دهان بچرخد. خوایاچه کم کم تبدیل شد به خواکچه و بعداین هم تبدیل شد به خواجه

پایان غزل 43

Loading

42- کنون که بر کف گل، جامِ باده صاف است،

کنون که بر کف گل، جامِ باده صاف است،
به صد هزار زبان، بلبلش در اوصاف است

بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گیر،
چه وقت مدرسه و بحثِ کشف کشّاف است؟

فقیهِ مدرسه، دی مست بود و فتوا داد،
که می حرام، ولی بهتر از مالِ اوقاف است

بِدرد و صاف، تو را حکم نیست، خوش درکش،
که هرچه ساقی ما کرد، عینِ الطاف است

ببُر ز خلق و چو عنقا قیاس کار بگیر،
که صیتِ گوشه‌نشینان، ز قاف تا قاف است

حدیث مدّعیان و خیالِ همکاران،
همان حکایتِ زر و زور و بوریا بافی‌ست

خموش، حافظ! و این نکته‌های چون زرِ سرخ،
نگاه دار، که قلاّبِ شهر، صرّاف است

تفسیر:

کنون که بر کفِ گل جام باده صافست

بصد هزار زبان بلبلش در اوصاف است

گل در ادب فارسی همیشه گل سرخ است. گل سرخ را بطور کلی با مجموع آن گلبرگهایش را خواجه بجام شراب تشبیه کرده. آن کاسبرگهای سبزیکه خارج از گلبرگها قرار گرفته اند مجموعش کاسه گل است و این گلبرگها جام گل است. خواجه در اینجا آن کاسبرگهای سبز را به یک کف دست تشبیه کرده که جام گل سرخ روی آن قرار دارد. دستی را در نظر بیاورید که کف آن ببالا متوجه است و یک گل سرخی روی آن گذاشته شده. آن کاسبرگها را با آن شاخه زیرش دست گرفته و آن گل سرخ را کلاً بمعنی جام گرفته مثل اینکه دست جام شراب را بلند کرده. صاف در این جا بمعنی ذلال آمده. صد هزار وقتیکه در اشعار فارسی میآید دلیل بر کسرت است و مفهوم عددی ندارد و کلمه هَزار که در اینجا آمده و ما میگوئیم چند هَزار برای بیان کسرت هستند. کلمه هزار با بلبل تناسب دارد و در صنعت شعری بآن ارصال المثل میگویند. بلبل را میگویند هزار آوا یا هزار دستان. دستان که معانی مختلفی دارد در اینجا بمعنای نغمه, آهنگ و آواز است. بلبل وقتی شروع میکند به نغمه سرائی انواع آهنگها و انواع نغمه ها را میآفریند. پس این یک گونه ئیست از اول تا آخر و بدین سبب به این هزار آوا و یا هزار دستان گفته شده. حالا در اینجا که میگوید بصد هزار زبان یعنی بصد هزار آوا ویا نغمه. کلمه بلبلش یعنی بلبل او را. با توجه به معانیی که گفته شد پیداست که این غزل در فصل بهار گفته شده. برای اینکه آنچه را خواجه توصیف میکند همین طبیعت است که خودش را در فصل بهار نشان میدهد. در این بیت اشاره میکند که بهار آمده و گل شکفته و بلبل با هزاربیان و آوا دارد اوصاف این گل را بیان میکند. بنا براین وقتیکه نگاه میکنیم باین تصویر خیال سازیهائیکه خواجه میکند جا بجا در دیوانش در ذهن مان نقش میزند و طوری با مهارت میگوید که داریم میبینیم و در ذهن ما مجسّم میکند. حالا این بهاریکه با این اوصاف آمد بخـواه دفتر اشعار و راهِ صـحرا گـیر

چه وقتِ مدرسه وبحث کشف کُشافست

سابق بر این شُعرا وقتیکه از جائی بجای دیگر میرفتند این کتابچه اشعار خودشان را با خود می بردند که اگر مناسبتی پیدا شد و یا از آنها خواستند شعر مناسب را برایشن بخوانند. این را دفتر اشعار میگفتند. راه صحرا گیر. این صحرا یک بیابان خشک بی علف و آب نبود برعکس پر از سبزی و درخت های خرم داشت. یک کتابیست که در تفسیر قرآن نوشته شده شخصی بنام زَمَشخری این تفسیر را نوشته. اسمش تفسیر کَشا هست. بسیار تفسیر مشکلیست و کمتر کسی پیدا میشود که این تفسیر را بخواند و سر در بیاورد. برای خاطر همین عده ای آمدند و این تفسیر را برایش تفسیر نوشته اند. یعنی کتابهائی نوشته اند که فهم تفسیر کَشا را آسان بکند. اسم آن کتابها کشف کَشا نام دارند بمعنای پرده برداشت و یا حجاب برداشتن هستند یا از روی یک چیزی برداشتن است. پس کشف گشا یعنی پرده برداشتن از روی رازها و سِر هائیکه در این تفسیر هست و مردم نمیفهمند برداشته بشود و برایشان آسان شود. در بین این کتابهائیکه کشف گشاه نوشته شده یک شخصی بنام سراج بهترین کشف گشا ها را نوشته بنابراین این کشف گشا را در این مدارس علوم قدیمه درس میدادند و با هم بحث میکردند و چیز یاد میگرفتند. کنار حجره می نشستند و نظر خودشان را راجع به اینها بیان میکردند و بعضی وقتها هم سر و صدای های عجیبی بلند میشد و حتی سر این بحثها کتاب تو سر هم میزدند, این میگفت من درست میگویم و آن میگفت من درست میگویم و سر همین کشو کشا بلوا درست میشد. خواجه میگوید بهار آمده ببین این گل چقدر زیباست, ببین این بلبل با این گل چه میگوید و چه راز و نیازی با این گل دارد, دفتر اشعارت را بردار و برو بطرف دشت و دمن. حالا وقت این نیست که کنج حجره مدرسه بشینی و بحث و گفتگو راجع به کشف گشا بکنی کی درست گفته و کی غلط گفته! اگر این کار را بکنی عمر خودت را تلف کردی. نشانه اینست که وقت شناس نیستی. توجه اینکه خواجه خودش جزو شاگردانی بوده که در همان حجره های مدرسه قدیم با شاگردان دیگر در مورد این کتاب بحث میکرده ولی مانع از این نشده که از این طبیعت گرائی دست بردارد. وقتیکه عرفا بطور کلی طبیعت گرا میشوند بخاطر اینکه معتقذند برای اینکه زیبائی مطلق آفریدگار منعکس شده در کل آفریده ها و وقتیکه شما در طبیعت آفریده ها را می بینید اینها زیبائیشان از خودشان نیست و این انعکاسِ پرتوِ بازتابِ از زیبائی مطلق خداوند است. وقتیکه یک عارف نگاه میکند به گل, در واقع این گل نیست که دارد میبیند بلکه هنر آفرینش در خلق این زیبائی را می بیند. خواجه میگوید برو در دشت و دمن و این چیز ها را ببین. اینها برترین ارجحیّت دارد از این بحث مدرسه ای دست بردار برای اینکه آنچه اندیشه تو را باز میکند آن طبیعت است. خواجه از نظر شخصیّتی ابعاد مختلف دارد. در یک جا صوفی و در جای دیگر عارف و در یکجا شاعر, در جائی مبارز و در یکجا طبیعت گراست و زیبائی نگر است ودیگران را هم دعوت میکند باین کار. در شرح زندگیش که مختصر میدانیم, آن اندازه ای که میدانیم در سحر گاهان پیش از طلوع آفتاب میرفت به گلگشت مصلا. گلگشت مصلا محلی بود که در قرن هشتم پُر از گل بود. بهترین گلزارها بود. پیش از طلوع آفتاب در آنجا قدم میزد و میاندیشید و چه بسا پایه ریزی غزلیات خودش را آنجا میکرد. حتی عرفا معتقد هستند که این زیبا شناسی اصلاً یک علم و دانش است که باید یاد گرفت که چگونه زیبائی نگر باشیم و چگونه نگریستن به یک زیبا ئی باید باشد و فقط خیره شدن نباشد. خیره شدن بزیبائیها و اندیشیدن و در درون خود فرورفتن و دیدن آفریدگار در اینست

فقیه مدرسه دی مسـت بـود و فتوا داد

که می حرام ولی به زمالِ اوقاف است

فقیه یعنی دانشمند دینی برای اینکه فقه میداند. فقه آن دستورات دینیست. حکمهائی که فقیه صادر میکند باید حتماً اجرا گردد یا حتمالاجراست. این حکم فتوا نامیده میشود و چون و چرا ندارد. دی هم بمعنی دیشب و هم بمعنی دیروز است. بعضی وقتها اصلاً دی مربوط به زمان نیست ولی در اینجا بمعنی زمان است. فتوا چی بود که این آقای فقیه داد. فتوا این بود که گفت باده نوشی و می خوارگی حرام است ولی با وجود حرام بودن بهتر ازخوردن مال اوقاف است. اوقاف جمع وقف است. و وقف آن مالی بود یا جنسی بود که توانگران تعین میکردند و در اختیار اشخاص قابل اعتمادی میگذاشتند که این اموال را صرف زندگی بینوایان بکنند و یا صرف ساختن مدارس و مساجد و یا صرف تعمیر این بنا ها بکنند وچون بآن خانقاهداران اعتماد داشتند, وقفیّات را در اختیار آنها میگذاشتند و چه بسا که میگذاشتند و همه اش را خانقاهداران میخوردند. اصولاً در همین فقه اسلامی خوردن مال اوقاف حرام است. حالا می حرام است و اوقاف خوردن می هم حرام است ببینیم کدام یک از این دوتا بیشتر حرام است؟ خوب معلوم است که اوقاف بیشتر حرام است. پیام خواجه اینکه اگر میخواهی حرامخواری بکنی لا اقل می بخور و مال اوقاف را نخور. در اینجا چند ریزه کاری خواجه در شعرش بکار برده که نمیشود ازش گذشت. اصلاً فقیه مدرسه نباید مست باشد و اگر مست شد این خودش یک گناه است. دوم کسی هم که مست است نباید فتوا صادر کند و این هم گناه سوم. امیر مبارزالدین که خودش را فقیه اعلام کرده بود اینقدر تظاهر میکرد که سجاده ایکه روی آن نماز میخواند بدوشش میانداخت و پابرهنه میرفت به مسجد در حالیکه مست بود و آنوفت دستور میداد که در میخانه ها را ببندند و خم ها را بشکنند. خواجه میگوید:

(در میخانه ببستند خدایا مپسند

که در خانه تذویر و ریا بگشایند)

حالا بر گردیم به این فقیه که در حال مستیست و فتوا داده و دوتا گناه را انجام داده. خُب مستی که همیشه نمیماند وپس از مدتی از سر آدم میرود و از سر امام فقیه هم میرود وقتی از سرش رفت آنوقت هوشیار میشود. وقتی هوشیار شد میفهمد که یک همچون فتوائی را داده و وقتی بهوش آمد فتوای می نخوزدنش را قبول دارد که هیچ کس نباید می بخورد ولی مال وقف خوردن را نمیتواند دست از سرش بکشد برای اینکه اساس زندگی این فقهای دروغین روی این بود. در قرن هشتم همه چیز در حال انحراف بود و همه منحرف شده بودند در تاریخ عصر حافظ آمده که منحرف ترین مردم چه عادی چه سرورانشان و چه حاکمانشان وچه فقیرانشان و چه متولینشان و چه خانقاه دارانشان و چه متولین مساجدشان همه اینها منحرف بودند. این امیر مبارزالدین فتوائی صادر کرد که همه اموال اوقاف باید بیافتد بدست دولت و از افراد مورد اعتمادها گرفته شود و زیر چتر دولت باشد. چرا؟ برای اینکه بتواند همه اش را خودش بخورد. وقتی هم امیر مبارزالدین رفت چیزی از مال اوقاف هم نمانده بود. تا این اندازه انحراف در همه جا بود.

بدُرد وصاف ترا حکم نیست خوش درکش

که هرچه ساقی ما کرد عین الطاف است

در قدیم شرابیکه در خمها درست میکردند با دُرد آن مخلوط بود گو اینکه بیشتر دُردها در ته خم جمع میشد ولی باید این شراب را صاف میکردند. شراب ذلال که در بالای خم بود مخصوص اغنیا و ثروتمندان بود چون گران تر بود. آن درد و رسوبی که میماند مخصوص فقرا بود و قیمتش ارزان تر بود و بعضی ازاین فقرا افتخار هم میکردند که ما دُردیکش هستیم. این دُرد و صاف اشاره است به بد و خوب روزگار و نمیتوانی کاری بکنی و تو حکمی نمیتوانی بر اینها برانی. تو را حکم نیست یعنی در اختیار تو نیست. وقتی سونامی میآید و چندین هزار نفر را بی خانمان میکند و عده زیادی را میکشد در اختیار کسی نیست. این بدُرد و صاف بر میگردد. پس تکلیف چیست آیا باید رنج ببریم؟ خیر وبرای اینکه رنج نبریم باید خوش در کشیم. در نوشیدن یعنی نوشیدن و یا سر کشیدن جام شراب. در بیت فوق میگوید خوش در کَش که هرچه ساقی ما کرد عین الطاف است. ساقی در اینجا ساقی ازلیست و آفریدگار است. هرچه که میکند, بعضی از آنها بنظر ما خوش آیند و بعضی از آنها خوش آیند نیست ولی یک عارف میگوید هرچه که بکند عین لطف است و ما بدمان میآید و ما نمیتوانیم و نمیگذاریم که در ذهنمان جا بیافتد. در نظر باورمند عین لطف است. خواجه در یک جا میگوید

(چو قسمتِ ازلی بی حضور ما کردند

گر اندکی نه بوفق مراد هست خورده نگیر)

اگر مطابق مرادتان و رضایتان نیست خورده نگیررید. وقتیکه میخواستند قسمت ها را معین بکنند تو را خبر و یا صدا نکردند که بپرسند تو چی میخواهی در زندگی که همان را بتو بدهیم. بی حضور ما کردند و چون بی حظور ما کردند ما چاره ای نداریم که آنچه نسیب ما کرده اند بپذیریم. خواجه در بیشتر اشعارش طرفدار جبر است و همین چیزهائیکه میگوید دلیل طرفدار جبر بودن اوست. در جائی میگوید:

(عاشقان را گر در آتش میپسندد لطف دوست

تنگ چششمم گر نظر بر چشمه کوثر کنم)

اگر معشوق من در باره من عاشق بخواهد که من بآتش کشیده شده باشم, من خیلی تنگ چشم و کوته نظرم که گوشه چشمی بآن چشمه و کوثر بهشت داشته باشم. اینجا معشوق ازلی یعنی خداوند است

بِبُر ز خلق و چو عنقا قیاس کار بگـیـر

که صیت گوشه نشینان زقاف تا قافست

ببُر ز خلق یعنی از خلق دوری کن برای اینکه از بس بد شده اند این مردم قرن هشتم.عمر خواجه از قرار شواهدیکه در غزلهایش بچشم میخورد یک عمر متوسط بوده و در این عمر متوسط هشت پادشاه عوض شدند و هر عوض شدنی با خونریزی غارت چپاول و تجاوز بمال و ناموس مردم, آتش سوزی و ویرانی منجر میشده. چقدر میشود در چنان جوی تحمل کرد اینست که میگوید ببُر ز خلق. این بر خلافِ اندیشه واقعی خواجه هست. خواجه آدمی هست که همیشه میخواهد در دل اجتماع باشد با خلق باشد با مردم باشد. ببینید چه دل پُر دردی پیدا کرده که میگوید ببُر زخلق چو عنقا و خیال همکاران. عنقا یعنی سیمرغ. سیمرغ یک مرغ افسانه ایست ولی سمبولیک است که در افسانه ها آمده. در اکثر کشور ها و ملل و ادیان هم هست. این در همان افسانه ها گفته میشود که در قله کوه قاف آشیانه دارد. کوه قاف هم یک کوه افسانه ایست. بلند ترین کوه های جهان کوه قاف است در افسانه ها. این کوه قاف دور تا دور کره زمین کشیده شده( در افسانه). وقتیکه میگوید کوه قاف یعنی از غرب تا شرق و دور تا دور عالم هستی کشیده شده. وقتیکه میگوید زقاف تا قاف یعنی از اینور دنیا تا آنوردنیا. چرا این عنقا رفته در بلند ترین قله ها و از مردم کناره گرفته؟ در مصراع دوم صیت یعنی شهرت, درسته که گوشه نشینی انتخاب کرده ولی شهرت او از قاف تا قافست یعنی سراسر جهان او را میشناسند. یک پیشنهاد اینست که برای راحت شدن از رنجهای قرن هشتم از خلق ببرد که بر خلاف نظر واقعی خودش است. بخودش میگوید که ناراحت نباش که از شهرت میافتی نه, اگر که عنقا از شهرت افتاد تو هم میافتی ولی اینطور نیست بلکه شهرتت بیشتر هم میشود

حـدیـث مُدعـیان و خـیال هـمـکـاران

همان حکایت زر و زور و بوریا باف است

خواجه هر بیتی از خون دلش صحبت میکند. مدعیّان آنهائی هستند که ادعا های بی مایه میکنند, بی مایه هستند و پُر ادعا. این آدمها عبارتند از شاعر های نا شاعر که شعر میگویند و میخواهند که شعرشان برابری کند با شعر خواجه و حسادت میکنند و بد گوئی میکنند راجع به خواجه و حتی میروند نزد حکام و گفته های خواجه را بنحو دیگری جلوه میدهند و از این قبیل کارها میکنند. همکاران هم همان شاعران هستند. خواجه شاعر هست و همکارش هم شاعر است. این همکاران خیال میکنند که شعر بگویند. نمیدانند که این استعدادش خدا دادیست خیال میکنند که شعر آنها حتی از شعرهای خواجه هم بهتر است. اینها شاعر بی شاعر هستند. در مصراع اول حدیث یعنی سخن. سخن آن ادعا کنندهای بی مایع و خیال آن تصورات شاعران کم مایع نا شاعر که میخواهند شعرشان با من برابری بکند, اینها خیالشان و کارشان همان حکایت زردوز و بوریا بافان است. از این اینجا آمده که یک حاکمی که میخواهد بالشهای زر دوزی که رشته های طلا در بافت آنها بکار رفته باشد در قصرش داشته باشد گفت که هرکس که زردوز هست را صدا کنید که بیاید در حضور من. زر دوزها آمدند و وقتیکه آمدند شاه آمد و گفت که بوریا بافان هم آمده اند. بوریا حصیر است و حصیر باف هم آمده و شاه گفت که شما ها برای چی آمده اید؟ یکی از آنها گفت اگر که منظور بافتن است, ما هم می بافیم. ما هم حصیر می بافیم. خواجه میگوید مثال من با شاعرهای دیگر درست مثال آن زردوز ها و بوریا بافهاست. آن بوریا بافها هم خیال میکنند که بافنده هستند مانند شاعران نا شاعر و میگویند که ما هم شاعریم و شعر میگوئیم. نمی تواند فکر کند که زر دوزی مراعات و دقت و هنر و حوصله و استعداد خدا دادی میخواهد ولی بوریا بافی هیچ کدام از اینها را لازم ندارد. نظامی گنجوی در این باره میگوید که:

(بقدر شغل خود باید زدن لاف

که زردوزی نداند بوریا بافت) و یا سعدی میگوید

(بوریا باف اگرچه بافنده است

نبرندش بکار گاه حریر)

حریر یعنی آن پارچه های ابریشمی. خواجه دلش از خیلی چیزها خون است

خموش حافظ واین نکته های چون زرسرخ

نگـاهـدار کـه قـلاّب شهـر صـرّاف است

زر سرخ یعنی طلای سرخ. طلای سرخ خیلی گران تر از طلای زرد است برای اینکه خلوصش بیشتر و ناب تر است. وقتی عیار میزنند عیار بیشتری دارد و نرم است. سابق بر این سکه هائی میزدند بنام اشرفی که از زر سرخ درست میشد. خیلی هم گران قیمت است و هرکسی بآن دسترسی هم ندارد. بدِلش میگوید این شعر های تو مثل زر سرخ است اینها را بیهوده بدست و پای مردم نریز چون اینها ارزشمند است و همه نکته است و در هر کلمه ای در بیت تو نکته ای هست. نکته یعنی سخن نقض و قابل تأمل است و باید در باره اش تأمل و تفکر کرد. صراف شهر کسی بود که عیار سکه ها را معین میکرد یعنی شما سکه ها و طلاها و سکه هایتان را می بردید پهلوی این شخص و ازش می میخواستید که عیار طلا هی شما را تائین کند. او اسفنجی داشت باسم محک و با خراشی که روی طلا میداد میفهمید که چقدرش مس و چه قدرش طلاست و عیارش را بدینگونه معین میکرد. میگوید کسیکه باید صراف باشد و تأئین بکند که سکه تقلبی را با سکه ناب و اصل را از هم تمیز بدهد خودش تقلب ساز است و خودش قلِاب است. قلاب یعنی تقبلی و از کلمه قلب آمده و کلمه قلب یعنی تقلب و چیزی را غیر حقیقی نشان دادن است. تو این شعر هایت را نگه دار چه کسی میخواهی که این شعر های تو را بشناسد. همان طوریکه طلا را یک صرّاف باید ارزشش را معین بکند شعر تو را هم باید یک شعر شناس ارزشش را معین بکند. آن شخص هم محکی دارد و محک او ادیبی هست که با دانش و تجربه خودش میتواند ارزش هر شعری را معیّن بکند. میگوید کسیکه باید بد و خوب شعر را معین بکند خودش شاعر است و از نوع شعر های نا شعری میسراید. درست مثل اینکه شما طلا های خودتان را نزد شخص ببرید که خودش سازنده سکه های تقلبی باشد. حالا که اینطور هست بخودش میگوید که بِبُر از مردم و گوشه گیری کن و ببین که در طول زمان چه چیزی پیش میآید. همین ریاکاریی که در جامعه بود در خانقاه ها بود. در قرن هشتم فاسد ترین مکانها همین خانقاها بود. خواجه اصلاً خانقائی بود و وقتی این تذویر و ریا را دید گذاشت و از خانقاه بیرون رفت بدون اینکه اصل تصوف را از دست بدهد. شیخ خانقاه که واعظ خانقاه بود بالای منبر رفت و بخواجه بد گوئی میکرد که حافظ از دین خارج شد و خانقاه را ترک کرد پس مرتد هست و باید او را کُشت و از این حرفها. در این مورد خواجه میگوید:

(زخانقاه به میخانه میرود حافظ

مگر به سستی زهد و ریا بهوش آمد

چرا از خانقاه به میخانه میرود؟ برای اینکه میخانه پاک تر است از خانقاه است. مگر فهمیده است که این زاهدان ریائی چقدر بیانشان و عقیدهشان و مرامشان سست است و تصمیم به ترک خانقاه کرده مثل اینکع بهوش آمده است

(بیا بمیکده و چهره ارغوانی کن

مرو به صومعه کانجا سیاهکارانند)

(عیب حافظ گو مکن واعظ که رفت از خانقاه

پـای آزادی چه بندی گر بجائی رفـت رفـت)

گو مگو واعظ یعنی برو و به واعظ بگو که چقدرعیب حافظ را میکنی. حافظ میگوید من که بنده تو نبودم که زنجیر بپای بسته در اختیار تو و خانقاه باشم و اگر بجائی رفتم, رفتم. بسیار با شجاعت و صراحت میگفت و خیلی با دقت مطالب را دریافت میکرد. برای همین است که شعر حافظ شعر طر است. شعر طر یعنی همیشه طراوت خودش را دارد. این چیزهائی که در قرن هشتم میگوید مثل اینست که مال حالاست و این را میگویند شعرطر

پایان غزل شماره 42

Loading