21- روزه یک‌سو شد و عید آمد و دل‌ها برخاست

رُوْزِه یک سو شد و عید آمد و دل‌ها برخاست
می‌ز خُم‌خانه به‌جوش آمد و می‌باید خواست

نُوبَۀ زُهْدْفُروشانِ گَران‌جان بگذشت
وقتِ رندی و طرب کردنِ رندان پیداست

چِه مَلَامَت بُوَد آن را که چُنین باده خورَد؟
این چه عیب است بدین بی‌خردی؟ وین چه خطاست؟

بَادَه‌نُوشی که در او رُوی و رِیایی نَبُوَد
بهتر از زُهْدْفُروشی که در او رُوی و رِیاست

مَا نَه رُنْدانِ رِیاییم و حَریفانِ نِفاق
آن‌که او عالِمِ سِرّ است، بدین حال گواست

فَرْضِ اِیزَد بگُزاریم و به کَس بَد نکنیم
وان چه گویند روا نیست، نَگوییم رواست

چِه شَوَد گَر مَن و تُو چَنْد قَدَح باده خوریم؟
باده از خونِ رَزان است، نه از خون شماست

اِین چِه عَیب است کَز آن عَیب، خَلَل خواهد بود؟
وَر بُوَد نیز چه شد؟ مردمِ بی‌عیب کجاست؟

تفسیر:

روزه یک سو شد و عید آمدو دلها برخاست

می زخمخانه بجوش آمد و می باید خواست

یک سوشد یعنی تمام شد و بکلی کنار رفت. آنچه را ما عیدeaid ) ( میگوئیم درستش ((eed است و وقتیکه داریم درجلسه ادبی و عرفانی صحبت میکنیم باید کلمه درستش را بگوئیم و خارج از بحث ادبی عرفانی خوانندگان میتوانند همان عید خودشان را بگویند. این عیدی که آورده عید فطر است در اینجا زیرا صحبت از تمام شدن روزه است و بنا بر این صحبت از عید فطر است. کلمه فطر یعنی شکستن روزه. در آخر مصراع دوم میگوید “می باید خواست” یعنی می باید بخواهی. بعضیها این مصراع را اشتباه میخوانند. این از نظر ادیبان یک هجو است برای اینکه کلمه می را با یک معنی در این مصراع دو بار آورده و این یک هجو است یعنی یک چیز زائد. خواجه منظورش این نبوده و در آخر مصراع می باید خواست نه اینکه باید می بخواهی بلکه حتماً بایستی بخواهی. بر خواست یعنی بشور و شادی و هیجان آمد. خمخانه یک معنای آن همان میکده است و معنی دیگرش آن زیر زمینهائی که خمهای شراب درست کنی را در آنجا نگه داری میکردند. بجوش آمد یعنی شراب این خم بزودی آماده مصرف میشود و بزودی میرسد. خواجه میگویدکه ماه رمضان تمام شد و این روزه پایان گرفت و عید فطر آمد و دل مردمان از قید و بند سختگیریهای ماه رمضان آزاد شد و بشور و هیجان آمد و می هم در میخانه ها بجوش آمد. حالا وقت آنست که باید می طلب کرد و می نوشید. حالا این ظاهر بیت هست و اصلاً مفهوم این غزل بطور کلی نظر خواجه مبارزه با زهد و عبادتِ و طاعتِ متعصبانه خشک ریائی یعنی بدون فهم است. اما چون خواجه خداوندِ ایهام است و گفتارش بیش از یک معنا دارد, بعضی از بیت هایش ایهام دارد مثلاً در همین بیت کلمه عید در عرفان و تصوف که میآید معنی بکلی دیگری پیدا میکند. آن مقام جمع است. مقام جمع در برابر مقام فرق است. دو مقام در تصوف و عرفان را باید دقِت کرد. یک وقتی هست که کسی چنان محو معشوق ازلی یعنی خدا میشود که خودش را اصلاً حس نمیکند و او با معشوق یکی شده. این را میگویند مقام جمع. مدت این مقام هم زیاد نیست. در یک حالِ قطره بدریا وصل شدن است یعنی قطره وجود شخص بدریای خداوند وصل شدن است. این را حالت جمع میگویند. اما وقتیکه از این دریا بیرون میآید و بساحل دریا میرسد میگویند بساحل فرق رسید و فرق از کلمه فراق است و یعنی دوری و یا جدائی. بنابرین جمع و فرق داریم. عرفا بیشتر در این حالت جمع هستند. ولی گاه بگاه از این حالت جمع یا دریای جمع بیرون میآیند و بساحل فرق میرسند بدون اینکه خودشان خواسته باشند. وقتیکه در دریای جمع هستند اصلاً خودشان را نمیشناسند و وقتی بساحل فرق میآیند این حالت با خویشی ست و آنوقت میتوانند خودشان را احساس کنند. آنوقت است که باید فرایض دینی خودشان را اجرا کنند. مثلاً در هر دین و مذهب و آئینی یک کارهای فرضی هست که باید انجام بدهند. اینها را میگویند فریضه دینی. وقتیکه این طاعت و یا فرض دینی را باید بجا آورد, در حال بیخویشی نمیشود. باید خودش را بشناسد که مثلاً آن نمازش را بخواند و آن عبادتش را انجام بدهد. در غزل فوق اصلاً این مفهوم نیست و لی چون ایهام در این غزل هست, کلمه عید که میآید آدم را متوجه عید صوفیانه میکند و وقتیکه این عید صوفیانه در مقام جمع میآید آنوقت حرفهای گفته شده در بالا پیش میآید

نوبه زهد فروشان گران جان بگذشت

وقت رندی و طرب کردن رندان پیداست

نوبه یعنی نوبت, امکان, فرصت. زهد فروشان همانهائی هستند که خواجه با آنها ستیز و سر جنگ دارد. زهد چیزی نیست که بمن و شما بفروشند و از ما چیزی بگیرند. آنها زهدشان را میفروشند و چی از ما میگیرند؟ بر ما و کمک کردن, مسلط شدن, تمام شخصیّت, تمام استقلال, شرف, بزرگی, تمام اینها را از ما میگیرند. مغز خودشان را بیرون میآورند وبجای مغز ما میگذارند. آنوقت بجای ما فکر میکنند. خواجه با اینها مخالف است ولی با ماه رمضان مخالف نیست. بنا بر این وقتی این چیز ها را میگوید بحساب بی دینی او نباید گذاشت. این مبارزه با آن واعظان دروعینِ ریائیست که بما زهد میفروشند و حالا ماه رمضان بهترین موقع برای زهد فروشی آنهاست. کلمه گران جان بمعنی پوست کلفت, سخت جان. در زبان ادب بمعنی کسیست که هم نشینی با او نا گوارو نا پسند باشد. کلمه پیداست در آخر مصراع دوم یعنی ظاهر شده. حافظ از پرچم دارانِ مبارزه با زهد ریائیست. اگر در این غزل و غزلهای دیگر اینها را میگوید اصلاً با نماز و نه با روزه و نه با زهد واقعی و اینها مخالف نیست. در قرن هشتم هجری یکی خواجه کرمانی بود و یکی حافظ بود و هردو همسن و سال هم بودند, اینها شروع کردند و بعد شعرای صوفیه به پیروی از این دو نفر هم شروع کردند به ستیزه با زهد دروغین کردن. خواجه حافظ میکوشد از شدت تعصب جاهلانه کاسته بشود. بد ترین چیز اینست که مردم تعصب داشته باشند سر هر کاری و سرهرچیزی. خواجه میخواهد این تعصب جاهلانه را کم بکند که این دین و مذهب دستاویزی برای یک عده از افراد نا درست بشود برای آزار دادن بمردم و برای شکنده دادن انسانها و برای از تفکر باز داشتن مردم برای اینکه اندیشه خودش در بالای این زهد خشک پرواز میکند. او دنیا را از دریچه بسیار وسیع معنا می بیند نه از روزنه تنگ یک زاهد که قصدش فقط سود جوئیست. توجه اینکه خواجه این عزل را در دوران جوانیش سروده. برای اینکه خیلی محتاطانه با آنها برخورد میکند. هرچه که سنش بیشتر شد دلیریش هم بیشتر شد.

چه ملامت بُوَد آنرا که چُنین باده خورَد

این چه عیبست بدین بیخردی وین چه خطاست

چنین باده یعنی باده بی تذویر و ریا. این چه عیب است یعنی این چه عیبجوئی است.بدین بیخردی یعنی نا بخردانه, عیب جوئی نابخردانه. چه خطاست یعنی چه گناه است. دارد سوأل میکند. میگوید یک شرابخواریکه بی تذویر و ریا شراب بخورد یعنی اینکه اگر شراب میخورد اقلاً ریا و تذویر نداشته باشد, اینگونه شراب بخورد. چرا او را سر زنش میکنید. اگر کسی ریا نداشته باشد و شراب بخورد این آدم سر زنش کردن ندارد. عیبجوئی که از سر بی خردی دارید باو میکنید دلیلی ندارد. از نظر عرفانی میگوید آنکس که مثل ما عارفان و صوفیان باده شوق و ذوقِ عشق الهی را می نوشد, هیچ ملامتی را از هیچ زاهد متعصب ملامت گری قبول نمیکند. این باده ای که من دارم میگویم باده شوق و ذوق و انس خداست. این باده شراب انگوری نیست. آن زاهد نمیفهمد و متوجه نیست من را ملامت میکند و من هیچ ملامتی را نمی پذیرم. یعنی هرچه که مرا ملامت بکند, بکند. خداوند هم وعده داده که کسانیکه بی تذویر و بی ریا هستند من در بهشت بآنها شراب پاک می نوشانم.میگوید اگر کسی در همین دنیا بی ریا و بی تذویر باشد چرا شما اینقدر از او ایراد میکیرید و او را خطا کار میدانید؟

باده نوشی که درو روی و ریائی نبود

بهتر از زهد فروشی که درو روی و ریاست

روی و ریا همان تذویر است. در کلمات باده نوشی و زهد فروشی یک نوع هماهنگی بکار رفته و این باعث میشود که شعرش آهنگین شود. میگوید:یک باده نوش وقتیکه اهل ریا و تذویر نباشد بهتر از آن زهد فروشیست که زهد میفروشد و تذویر و ریا هم دارد. یک چیزی در عرفان هست که اگر بآن توجه کنیم خیلی جالب است و آن اینست که میگویند هر اطاعتی و هر عبادتی که آخرش غرور بیاورد, این عبادت نیست و اصلاً گناه است. این گفته عرفا وصوفیان است. و هر گناهی که آخرش عذر خواهی و بخشش بیاورد, آن گناه نیست. وقتیکه شیطان خداوند را اطاعت نکرد و بنا بدستور خداوند سجده نکرد, خداوند خواست که او را از خودش براند و دور کند! در حالیکه شیطان یکی از مقرب ترین فرشتگان بود و خدا را همیشه خیلی طاعت کرده بود, شیطان گفت مرا مران من طاعت کردم و خدا گفت من تو را لعنت کردم. ولی آدمی که اشتباه کرد و نزد خداوند اقرار کرد خدا گفت عفو کردم و بخشیدم

ما نه رندان ریائیم و حـریفان نفاق

ضآنکه او عالم سرّ است بدین حال گواست

این کلمه عالم سرّ یعنی خداوند که بهمه اسرار داناست. حریفان یعنی دوستان. وقتیکه در یک بزم دوستان می نشینند و با هم می مینوشند, اینها را میگویند حریفان. کلمه رند بمعنای آنکسی هست که سبکبار و سبکبال باشد و مهمتر از همه ظاهر و باطنش با یکدیگر یکی باشد. رند بار منفی ندارد. این غیر رند و مرد رندیست که مردم میگویند آن چیز دیگر است این رند صوفیانه است. رند عارفانه یعنی کسیکه ظاهر و باطنش یکی باشد. بتعریف کردن مردم چاق نشود و به بد گفتن مردم لاغر نشود و به هیچ چیز هم توجه ندارد و از قید و بندها آزاد باشد. میگوید ما رندان ملامتیه ریا کار نیستیم. خواجه جزو افرادی بود که اطرافیان هرچه او میگفت ملامتش میکردند. ما درستان وحریفان ظاهری نیستیم که ظاهرمان با باطنمان دو تا باشد. خداوندیکه عالم همه اسرار است و بهمه فرقه ها هست میداند که من راستگو هستم. ما درونمان و برونمان یکیست. این شما زاهدان دروغین و ریا کار هستید که ظاهر و باطنتان با هم فرق دارد. بخلق خدا ریا میورزید و نسبت بخدا ریا بکار می برید.

فرض ایزد بگزاریم و بکــس بد نکنیم

وانچه گویند روا نیست نگوئیم رواست

فرض یعنی چیزهائی که واجب است در هر دینی و آئینی دستوراتی دارد که باید بجا بیاورد. این دستوراتی که باید بجا بیاوریم را فرض میگویند و چیز های واجب است. فرض ایزد یعنی آنچه را که خداوند واجب کرده. بگزاریم یعنی بجا آوریم با بگذاریم فرق میکند که یعنی در جائی یک چیزی را نهادن و گذاشتن. میگوید آنچه را که خداوند گفته بجا میآوریم و بکسی بد نمیکنیم آن چیزیکه گفته اند جایز نیست نمیگوئیم جایز است و ما مخالف دستورات شرع و دین خودمان نیستیم. حتی مخالف دستورات مذهبی دیگر مذاهب هم نیستیم. منظورش اینست که ما مثل زهد فروشان نیستیم. زهد فروشان نشان میدهند که واجبات را بجا میآورند ولی چون بخلوت میروند آن کار دیگر میکنند. خواجه در این بیت مشرب و مسلک ملامتیه را که در نهایت سلامت هست واقعاً بیان میکند که ما این هستیم. گرچه ظاهراً زهاد ما را ملامت میکنند ولی ما همین گونه که هستیم باقی خواهیم ماند و عوض شدنی هم نیستیم.

چه شود گر من و تو چند قدح باده خوریم

باده از خون رزانست نه ازخون شماست

قدح پیاله و جام شراب است. رز درخت انگور است و خون رز شراب است. در قبل داشتیم دختر رزکه آنهم شراب بود که در قرن چهارم وارد ادبیات فارسی شد. حالا خون رَز و این هم قدیمیست و یعنی شراب. خون شما یعنی خون شما ملامت کنندگان ما. مصراع اول یک پرسش انکاریست و جوابش اینکه هیچ چیز نمی شود. ما خونخوار نیستیم که خون انسانها را بخوریم. ما خون درخت انگور را میخوریم, خون رَز و یا درخت تاک را میخوریم نه خون شما آدمها را. پس ما گناه خونخواری نداریم و اگر یک جامی از خون درخت انگور را بخوریم ما گناهی نکریم. در حقیقت خواجه دارد طعنه میزند بآن حکام و زاهدان خونخوار. این حکام و زاهدان خونخوار دستشان توی دست همدیگر است و با هم هستند. این زاهدان خونخوار حکام خونخوار را ستایش میکردند و این حکام زاهدان هم دست خودشان را تقویت میکردند. خواجه باین دو گروه خونخوار میگوید اگر کناهی هست این شما هستید گناه میکنید نه ما. اندیشه های خیامی در دیوان حافظ زیاد است و خیام در قرن چهارم میزیسته است

(ای صاحب فتوا ز تو پُر کار تریم

با اینهمه مستی از تو هوشیار تریم)

(تو خون کسان خوری وما خون رزان

انصاف بده کدام خونخوار تریم)

خیام این را به مفتی کسیکه در رأس روحانیون هست و احکام لازم را بمردم ابلاغ میکند و مردم باید نکته بنکته اطاعت کنند میگوید.

این چه عیب است کزان عیب خَلل خواهد بود

ور بود نیز چه شد مردم بی عیب کجاست

این باده خواری که عیب است و یا این عیبجوئی که شما دارید از ما چیست؟ خَلل بمعنی خرابی وتباهی ست. در مصراع بعد هم (چه شد )یعنی چه عیبی دارد, هیچی. این هم سوال انگاریست و جوابش منفیست. این چه عیب است یعنی این باده خواری من چه خرابی بدنبال دارد و چه کسی را دارد اذیت و آزار میدهد و چه عیبی دارد ؟ در جائی دیگر میگوید:

(بهر یک جرعه که آزار کسش در پی نیست

رنج ها می برم ازمردم نادان که نپرس)

هرگز فکر نکنید وقتیکه شعر حافظ را میخوانید او دارد شرابخواری را ترویج میکند, خیر او اینکار را نمیکند بلکه دارد دهن کجی میکند بآن زهادیکه وقتی از مجلسشان میروند آن کار دیگر میکنند است. بالای منبر میگویند حرام است و وقتی بخانه میروند میخورند بآنها دارد دهن کجی میکند و طعنه بآنها میزند. هیچوقت شراب و شرابخواری را ترویج و تشویق نمیکند بلکه دارد بآنها طعنه میزند. طعنه زدن یعنی یکبار با یک تیر کاری یکمرتبه زدن. از دیدگاه عرفانی میگوید که باده خوری کسانیکه چون ما باده میخورند, این باده , باده عشق الهیست و هیچ عیب و ایرادی نیست. این شما هستید که خونخوار هستید. در دین اسلام و ثایر مذاهب هم خیلی از موارد هست که با هم مشترک است. در آن کتابهای دینی یشان میگویند غیبت کردن خون خوردن است. یکجا میگویند غیبت کردن خون برادرت را خوردن است. جای دیگر میگویند غیبت کردن گوشت تن برادرت را خوردن است و این خونخواریست. اینقدر غیبت بد است. غیبت یعنی در وقتیکه کسی غایب است راجع باو بد گوئی کنی. اگر میخواهی از کسی انتقاد کنی در حضورش بگونه وقتی که غایب است. وقتیکه دارید غیبت میکنید مثل اینست که دارید گوشت بدن برادر خودتان را میخورید که این خونخواریست نه ما که طالب عشق الهی هستیم

پایان غزل 21

Loading

20- ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست

ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق‌کش عیّار کجاست؟

شب تار است و ره وادی ایمن در پیش
آتش طور کجا، موعد دیدار کجاست؟

هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگویید که هشیار کجاست؟

آن‌کس است اهل بشارت که اشارت دارد
نکته‌ها هست بسی، محرم اسرار کجاست؟

هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجاییم و ملامت‌گر بی‌کار کجاست؟

باز پرسید ز گیسوی شکن اندر شکنش
کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست؟

عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو؟
دل ز ما گوشه گرفت، ابروی دلدار کجاست؟

ساقی و مطرب و می جمله مهیّاست ولی
عیش بی یار مهیّا نشود، یار کجاست؟

حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما، گل بی‌خار کجاست؟

تفسیــر:

ای نسـیـم سحـر آرامگه یار کجاست

منزل آن مه عاشق کش عیّار کجاست

نسیم بآن باد ملایم خوشبوی صبحگاهی میگویند. آرامگه که کوچک شده آرامگاه است همیشه بمعنای محلی که کسی را دفن میکنند نیست بلکه در اصل این لغت بمعنای آرام گرفتن یعنی منزل و محلی که شخص میرود آنجا و آرام میگیرد. یعنی محل آسایش و منزل و محوا. در اینجا منزل و محوای معشوق ماه روست. عیّار در لغت معانی زیادی دارد. آدم مجهولالمکان که معلوم نیست جایش کجاست. تند رو, چالاک, زیرک, حیله گر, بی باک حتی جوانمرد.اینها همه معانی عیّار است و جمعش میشود عیّاران. عیاران در طول تاریخ بیشتر جوانمردان بودند و جای خاصی در تاریخ دارند البته در بیت فوق منظورش آن عیاران نیست. خواجه معمولاً بکسی عیّار میگوید که دل را می رباید به زیرکی و چالاکی و بتندی میگذرد و فرار میکند و معلوم نیست خانه اش کجاست. خواجه خطاب به باد سحری میگوید ای نرم باد سحریِ خوشبویِ بامدادی که بسبب لطافتی که داری و بهمه جا راه پیدا میکنی بمن بگو منزل معشوق من کجاست. او کجا میآرامد محل آسایشش کجاست. معشوق ماه روی عیّار پیشه من که همچون عیّاران با زیرکی و چالاکی دل عاشق را می برد و عاشق را می کشد و بتندی میرود و منزلش که معلوم نیست کجاست بمن نشان بده. خواجه بدین سبب این پرسشها را از نسیم سحری میکند که خود نسیم هم مثل این عیّار در یکجا آرام نمیگیرد. خود نسیم سحری هم مثل یاربی قرار است و از جائی بجای دیگر میرود و پیوسته سر گردان است و بهمین جهت تنها از دست او بر می آید که منزل یار را جستجو کند و بمن بگوید. علاوه بر این کسی هم اگر منزلش را بداند توانائی راه رفتن به منزلش را ندارد ولی باد صبا بمنزلش هم میتواند برود. اصلاً در ادب فارسی این باد صبا پیامبر و پیام آور بین عاشق و معشوق است. پیغام اینها را بهمدیگر میرساند.

شب تار است و ره وادی ایمن در پیش

آتش طور کجا موعد دیدار کجاست

وادی عربیست و معمولاً آن گشادکی های بین تپه ها و کوه ها گفته می میشود. ولی در فارسی بمعنای دیگری بکار رفته و بمعنی صحرا و دشت و بیابان استفاده میشود. اینجا بمعنی بیابان است. ایمن یعنی طرف راست. وادی ایمن یعنی آن بیابان طرف دست راست. کنایه از آن بیابان و صحرائیست که طرف دست راست کوه طور در صحرای سینا قرار گرفته که در آنجا ندای خداوند به حضرت موسی رسید. این داستان حضرت موسی در کتب مذهبی مفصل آمده و شرحش مفصل است و بطور خلاصه حضرت موسی مدتی چوپانی کرد, بیاد دیدار بستگانش در مصر افتاده بود و بمصر رهسپار شد. در بیابان سینا راه را گم کرد و در تاریکی شب به بیراهه رفت. شب بسیار سردی بود باد سردی میوزید و باران هم میآمد و در همین موقع همسرش احساس وضع حمل کرد. موسی مقداری هیزم جمع کرد و خواست با وسیله آتش زنه خودش آنها را آتش بزند. هرچه سعی کرد نتوانست که آتش را روشن کند. در همین موقع در کوه طور یک روشنائی و یا آتشی دید و بهمراهانش گفت شما همینجا بمانید تا من بروم و آتش بیاورم. وقتیکه بکوه طور نزدیک شد دید یک درختیست که از آن نور میآید و نورش مثل آتش است ولی دودی از آن بلند نمیشود. نزدیکتر شد و صدائی شنید که میگفت من پروردگار عالمیان هستم. موسی بزانو در آمد و با خدای خودش مکالمه کرد و بهمین دلیل به موسی کلیم الاه هم میگویند. خواجه در مصراع دوم بیت مورد بحث بیاد موسی میافتد و خودش را در بیابان ظلمات زندگیی احساس میکند و موقعیت خودش را تشبیه کرده بآن صحرای تاریک و سرد سینا که موسی در آن بود. آن جائی که قرار شد موسی خداوند را ملاقات کند, جای ملاقات و وقت ملاقات را هردو موئد مینامند. خواجه میگوید خدایا آن موئد که من تو را ملاقات کنم همچنان که حضرت موسی تو را ملاقات کرد کجاست و بجستجوی خدای خودش در بیابان بی امان عشق می پردازد. بیابانیکه تاریک است و ره گم میشود و کلاً سرگشتگی و ظلمت و بی امانیست. اینجا خواجه با خدای خودش صحبت میکند,میگوید خدایا من خودم را در همان حالتی احساس میکنم که حضرت موسی در دامنه کوه طور در صحرای سینا در آن شب سرد طوفانی احساس میکرد و آنجا موئد ملاقات خودت را معین فرمودی و آن آتش هدایت شونده و گرم کننده برایش نمایان کردی, بمن هم نمایان کن و من را بحقایق راه نمائی کن همان گونه که موسی را راه نمودی. اگر توانستیکه حضرت موسی را هدایت بکنی, من هم بنده ای از بندگان تو هستم و الان گُم شده ام و منتظر هدایت کردن تو هستم

هر که آمد بجهان نقش خرابی دارد

در خرابات بگوئید که هشیار کجاست

خرابی بمعنی مستی و از خود بیخود شدن است و آخرین درجه مستی را خرابی میگویند. خرابی یعنی نشانی از این مستی. خرابات در لغت بمعنی میخانه هست ولی از وقتیکه در عرفان آمده معنی خودش را عوض کرده و میخانه عشق الهی شده و طربخانه عشق الهی شده و صفات حیوانی مثل خودخواهی و تکبر و خود پسندی در آنجا خراب میشود و بجایش صفات الهی جانشین آنها میشود و آنجا را خرابات میگویند. میگوید خدایا هرکس که باین دنیا آمد از روز ازل و روز اول آفرینش و حضرت آدم اثری و نشانی از عشق خودت را گذاشتی و او هم بهمه ما این عشق را منتقل کرد. ما همه نشانی و اثری از این عشق تو را داریم بنابر این این دنیا مثل آن خرابات است و در این خرابات دنیا هیچ کس نیست که عشق تو را نداسته باشد منتها بعضی ها بالقوه این عشق را دارند ولی خودشان بی خبرند در ذات آنها ودیعه عشق تو هست ولی خودشان نمی دانند. این دنیا خراباتیست که همه مست عشق تو هستند. بخشی از مردم گرچه ذاتاً عاشق هستند اما ظاهراً این عشق را درک نمیکنند و انکار میکنند

آنکس است اهل بشارت که اشارت دارد

نکته ها هست بسی محرم اسرار کجاست

بشارت بمعنی مژده و خبر خوش. اشارت که در لغت بمعنی اشاره کردن است در اینجا بمعنی رمز و راز است. اهل بشارت آنهائی هستند که میتوانند آن رنگهای حقیقت را درک کنند. محرم اسرار در مصراع دوم همان اهل بشارت است در مصراع اول. خواجه میگوید بآنکسی خبر خوش وصل یار میرسد, و بکسی این مژده خوش داده میشود که رمز رازها را و بشارات و نکته ها را بتواند درک کند. تا رمز راه های عشق را درک نکند خبر خوش وصال معشوق را نمیتواند دریافت کند. نکته یعنی مسائل بسیار دقیق و حساس,ظریف, مسائل باریک و دقیق و ظریف و بسیار حساس را در راه عشق وجود دارد اما کو آنکس که دارای فهم و درک این ریزه کاری ها باشد و این نکته ها را بتواند درک کند. خیلی کسی کم پیدا میشود که بتوان این رمز و رازها را با او در میان گذاشت و حتی باو گفت. با بیگانه از عشق که نمیشود صحبت از رمز و راز کرد. باید آشنا باشد باین رمزها تا مفهوم این راز ها را بفهمد.

(تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی

گوش نا محرم نباشد جای پیغام سروش)

سروش آن فرشته ای هست که خبر خوش میآورد.

هرسرموی مرا با تو هزاران کار است

ما کجائـیم و ملامـت گر بـیـکار کجاست

این اصطلاحی که هر سر موی من, منظور تکسیر و فراوانیست. هر سر موی من با تو هزاران کار است یعنی تمام وجود من با تو هزاران کار دارد. این هزاران کار را با ملامت گر بیکار در مصراع دوم متضاد آورده. هر سر موی من با تو هزاران کار دارد ولی من آخر سر بیکارم. خواجه به معشوقش میگوید که ذرات وجود من با تو هزاران کار دارد اما کسیکه من را سرزنش میکند از نظر حافظ ملامت گر بیکار است. یعنی او بیکار از عشق و عاشقیست. سعدی در همین زمینه میکوید:

(دوستان عیب کنندم که چرا دل بتو دادم

باید اول بتو گفتن که چنین خوب چرائی)

من را سر زنش میکنند که چرا دل بتو دادم. باید اول بتو بگویند که تو چقدر خوب هستی. اگر مردم بدانند که تو چقدر خوب هستی دیگه من را سر زنش نمیکنند. خواجه میگوید:

(ای که گفتی مرو اندر در پی خوبان زمانه

ما کجائیم در این بحر تفکرتو کجائی)

یعنی خیلی با هم فاصله داریم. همین است که خواجه میگوید:

باز پرسید ز گیسوی شکن اندر شکنش

کاین دل غمزده سر گشته گرفتار کجاست

دل بیچاره خواجه سه تا صفت اینجا دارد. غمزدگی, سر گشتگی, گرفتاری. این سه صفت سه صفت رنج دهنده است که هر سه دل خواجه را گرفته اند. از کی این صفات را پیدا کرده؟ از گیسوی پر چین و شکن یار. بپرسید که این دل غمزده و سر گشته و گرفتارم, گرفتار پیچو تاب و پیچ و خم های آن ذلفان زیبای تو بپرسید که این دل بیچاره من کجا گیر کرده؟ کجای آن ذلفها گیر کرده. کجای آن گیسوان مسکن گرفته.مثل اینکه در آنجا بکلی گّم شده, چه خبری ازش دارید. کلمه سواد را قبلاً متذکر شده بودیم که بمعنی سیاهیست یعنی فلان شخص که سواد دارد یعنی میتواند کاغذ ها را با نوشتن سیاه کند. یک وقتی هم که به شهری میرسیدند خیلی خوشحال میشدند و میگفتند که سواد شهر پیدا شد. یعنی از دور سیاهی شهر دیده میشد. در بیت دیگری میگوید:

( مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید

وزان غریب بلا کش خبر نمی آید)

یک سیاهی خوبی دید که مقیم این شهر تو شد.این دل من سیاهی زلف او را دید و رفت مقیم زلف تو شد

عقل دیوانه شد آن سلسله مشگین کو

دل زما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست

سلسله بمعنی زنجیر است و زلف یار را که حلقه حلقه است تشبیه میکند به حلقه های زنجیر. پس سلسله مشگین یعنی آن موی مجعدِ پُر پیچ و خمِ خوشبویِ سیاه. گوشه گرفتن بمعنی کناره گرفتن. در این بیت میتواند بگوشه ابروی یار رفتن هم باشد. این گوشه ابرو هم برای عاشقان جای خوبیست. خواجه بطرز ظریفی عقل را در برابر عشق قرار میدهد. میگوید عقل خرد است و قوه فهم و درک دارد و در برابر مسائل راز و رمزدار خلقت. همین عقل با فهم چنان شگفت زده شده که دیوانه شده. عقل هم دیوانه شده چه برسد بمن. مجنون شده, مجنون را چکارش باید کرد؟ باید زنجیرش کرد. سابق بر این زندانیان شرور و نا راحت را به زنجیر می بستند که دیگران را اذیت و آزار نکنند. میگوید حالا عقل منهم دیوانه شده و باید به زنجیرش بست. چه زنجیری بهتر از زلف حلقه حلقه مانندِ یار؟

ساقی و مطرب و می جمله مهیّاست ولی

عـیـش بی یار مهیّا نشود یار کجاست

مهیّا که آماده است. میگوید ساقی و می و مطرب همگی آماده شده ولی یار من نیست. آن ساقی و می و مطرب نیست که عیش را فراهم میکند. آنکه مجلس عیش را کامل میکند یار است. حالا بگوئید یار کجاست وگرنه که همه اینها را داشته باشی ولی یار نباشد عیش و عشرتی در میان نخواهد بود

حافظ از باد خزان در چمن دهر مر نج

فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست

دهر بمعنی دنیا و روزگار است. چمن دهر اضافه تشبیهی ست یعنی جهانِ چمن مانند. چرا جهان چمن مانند؟ برای اینکه مردم در این جهان خوش هستند و دنیای خودشان را سبز و باطرب می بینند و آنها را مشغولشان میکند. گل بیخار که میگوید قبلاً هم داشته ایم یعنی گل سرخ بی خار. سابق بر این, این گلهای پرورشی نبود و اغلب گلها خودرو بودند و همگی هم خار داشتند ولی امروزه که انواع گلها را پرورش میدهند ممکن است گل سرخ بدون خار هم پیدا بشود. در زمان حافظ کسی که گل میچیند به گلچین معروف بود واو هم موقع چیدن گل خارهای گل بدستش میرفتند. میگوید جهان پر از چمن است و باد خزان هم در حال وزیدن است که برگ ریزان میکند و اغلب درختان را پر پر میکند, غم میآورد و از طراوت می اندازد و همه اینکارها را میکند. از وزش باد تاراج گرخزان دل آزرده و غمگین نشو. خزان هم قسمتی از طبیعت است و خارهم همیشه بهمراه گل می آید. اینقدر بهار نخواسته باش. بهار می آید گلها باز و زیبا میشوند و خزان می آید و همه برگها میریزند و گلها همگی پرپر میشوند. باید همه اینها را قبول کرد. این اصل قبول و تسلیم یک اصل بسیار مهمیست. چیزیکه نمی توانی تغیرش بدهی باید قبولش بکنی. این قبول کردن باعث آرامش در زندگیست همانگونه که گل بیخار پیدا نمیشود عیش بی رنج هم پیدا نمیشود یاد آور این شعر است که میگوید:

(جور دشمن چه کند گر نکشد طالب دوست

گنج و مارو گل و خارو غم و شادی رویهمند)

اگر طالب دوست هستی باید جور رقیبت را که میآید دوستت را ازت میگیرد بکشی. اگر گنج میخواهی وجود مار را هم باید تحمل کنی هم

پایان غزل شماره 20

Loading

19- چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست

چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن‌شناس نه‌ای، جان من، خطا این‌جاست

سرم به دنیی و عقبی فرو نمی‌آید
تبارک‌الله از این فتنه‌ها که در سر ماست

در اندرون منِ خسته‌دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

دلم ز پرده برون شد، کجایی‌ای مطرب؟
بنال، هان که از این پرده کار ما به نواست

مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست

نخفته‌ام ز خیالی که می‌گدازد دل
خمار صد شبه دارم، شرابخانه کجاست؟

چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم
گرم به باده بشویید، حق به دست شماست

از آن‌که دیرِ مغانم عزیز می‌دارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

چه ساز بود که در پرده می‌زد آن مطرب؟
که رفت عمر و هنوزم دماغ پُر ز هواست

ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند
فضای سینه حافظ هنوز پُر ز صداست

تفسیر:

چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست

سخن شناس نیی جان من خطا اینجاست

اهل دل مراد اهل عشق و عرفان و اهل طریقت هستند. سخن اهل دل را فقط اهل دل درک میکند نه همه. خواجه میگوید وقتی سخنان اهل دل را میشنوی و فهم نمی کنی نگو که خطاست عزیز من خطا از توست که سخن شناس نیستی.اشاره است به آن زاهدان ریائی و صوفیان دروغین قرن هشتم است و آن خشک مغزانیکه بخواجه حافظ بد میگفتند و ایراد میگرفتند و سخنان اورا نمی فهمیدند. این بیت مفهوم دیگری هم ارد و همین طور که میدانید حافظ ابیاتش دو یا سه و حتی بیشتر مفهوم دارد. یک مفهوم دیگرش اینکه بطور کلی اشاره دارد به اختلاف گفتار اهل طریقت و اهل شریعت هر مذهبی. خواجه اهل طریقت و اهل دل بوده و با اهل شریعت میانه ای نداشته.

سرم بـه دنـیی و عـقـبی فــرو نـمی آیـد

تبارک الاه از این فتنه ها که درسرماست

عقبی که عقبا خوانده میشود یعنی دنیای آخرت. تبارک الاه از قران گرفته شده. بهنگام تحسین آمیخته بتعجب گفته میشود.میگوید در برابر نعمت دو جهان سر فرو نمیآورم. آزادگی یعنی این. تعلق خاطری نشان نمیدهم نه به نعمتهای این دنیا و نه به وعده های نعمتهای دنیای دیگر. من از هردو آزادم. عجب شورو آشوبی در سرم نهفته است. این فتنه که اینجا میگوید بمعنی شور و آشوبست. تفسیر دیگری این بیت دارد. تفسیر دیگرش اینکه در مقابل قدرتهای این دنیا و تحدید مجازاتهای آن دنیا سر تسلیم فرود نمی آورم. وقتی تسلیم نشوم معلوم است که چه فتنه ها بر پا خواهد شد. چه فتنه ها بر پا خواهد شد؟ مأموران حکومتی از یک طرف و ناظران شریعت از سوی دیگرببینید چه بر سرم میاورند. بطنز میگوید که آفرین بر خدائیکه بنده ای چون من آقریده که سر باین دنیا و آن دنیا فرود نمی آورم. سر باین دنیا فرود نمی آورم که معلوم است یعنی من بنده نعمتهای این دنیا نیستم. بنعمتهای آن دنیا هم سر فرود نمی آورم یعنی من بندگی خدا را بخاطر خریدن غرفه های بهشت نمیکنم. من غرفه های بهشت را نمیخواهم بلکه من بهشت آفرین را میخواهم. چونکه صد آمد نود هم پیش ماست. من وعده های آن دنیا را هم نمیخواهم. باشد برای کسانیکه خواستار بهشت هستند. من بندگی خدا را میکنم برای اینکه او خداست و من بنده او هستم. معامله با خدا نمیکنم. در جائی دیگر میگوید:

( بخرمن دوجهان سر فرو نمی آرم

دماغ و کبر جوانان و خوشه چینان بین )

دماغ یعنی خود بینی در اینجا.

در اندرون من خسته دل ندانم کیست

که من خموشم و او در فغان و غو غاست

در فغان و غوغا یعنی آه و ناله و فریاد

ندانم کیست که در درون من رنج دیده می نالد زیرا با وجود اینکه من خاموشم و از این رنجی که می برم دم نمیزنم, او درجوش و خروش و فریاد است. او کیست؟ او ضمیر و درون خواجه است.او باطن خواجه است. اوست که دارد فریاد میکشد. آن نا روائی های زمانه را می بیند و نه میتواند برطرف کند و نه میتواند تحمّلش کند.

دلم زپرده برون شد کجائی ای مطرب

بنال هان که از این پرده کار ما بنواست

دلم ز پرده برون شد معانی مختلفی دارد. اول باید ببینیم این پرده یعنی چی؟ پرده هم دارای چند معنیست. یک پرده بمعنی دستاریست که به ساز های زهی می بندند. علاوه براین در موسیقی بلحن آهنگ و نغمه هم پرده میگویند. بعد در قدیم در بارگاه امیران پرده ای می آویختند در طرب خانه شان. و امیران و همسران آنها در پشت پرده میرقتند و مطربان در آنطرف پرده مینواختند. این پرده حرمسرا یک نگهبانی هم داشت که حاجب و یا پرده دار باو میگفتند. حاجب از کلمه حجاب است. با توجه به این چیزها معنی بیت مورد نظر اینکه نغمه ای در دلم میخواندم از آهنگ خودش خارج شد. دلم از پرده بیرون شد یک معنی دیگری هم دارد یعنی حوصله ام سر رفت. دلم از پرده بیرون شد یعنی راز دلم آشکار شد. پرده ایکه روی راز دلم افتاده بود کنار رفت و دلم از پرده برون شد معنی دیگرش اینکه دلم از دست رفت. مطرب رامشگر و نوازنده است از کلمه طرب. بنال در اینجا بمعنی ناله کن نیست و یعنی بخند. هان علامت تأکید است بنواست یعنی بسامان است و بقرار است. خواجه میگوید که راز نهفته دلم که پنهان بود آشکار شد و از پرده برون افتاد و دلم از بی قراری از دست رفت. ای رامشگر کجائی بیا و با آهنگ خوش و خوبت نغمه سر کن تا باز دلم آرامش خودش را باز یاببد.

مـرا بکار جـهـان هــرگز التـفات نـبـود

رخ تـو در نظر من چنین خوشش آرا ست

در این دو مصراع باید در موقع خواندن تأکید روی هرگز و در مصراع دوم روی تو باشد.التفات بمعنی توجه است. میگوید من هرگز بکار دنیا و خود دنیا توجهی نداشتم. این روی زیبای تو بود که در این دنیا, این دنیا را در نظرم آراسته و زیبا کرد. از آنجا که جهان و هرچه دراو هست جلوه ای از جمال زیبای خالق ازلی یعنی خداوند است پس چشم یک صوفی و یا چشم یک عارف واقعی هرچه می بیند زیباست.

نخفـتـه ام ز خیالی که میـپـزد دل مـن

خمار صد شبه دارم شرابخانه کـجـاسـت

خیال در دل پختن یعنی اندیشیدن و آرزوی چیزی را در دل کردن. خمار آن حالتیست که بعد از حالت مستی پیدا میشود. میگوید دیشب از این اندیشه که بر خیزم و راه میخانه را بر گیرم و شرابی بنوشم تا سحر نخوابیدم. من شبانه روزهائی بسیار هست که گرفتار کسالت دور ماندن از شراب خمارم. شرابخانه کجاست که با یک جام این خماری طولانی را از سر من دور کند. یک جای دیگر میگوید که:

(مستی ز آب رسیده عنب وضع بنده نیست

من سالحورده پیر خرابات پرورم )

انب یعنی انگور. وقتیکه بر گردیم بآن شراب ازلی و اینها درک میکنیم که واقعاً چی میگوید و دنبال چیست وقتیکه آن زاهد خشک مغز ریائی نمیتواند این اینها را درک بکند آنوقت است که باو می تازد

چنین که صومعه آلوده شد زخون دلم

گَرم به باده بشوئید حق بدست شماست

صومعه عبادتگاه عیسویان و عابدان است مخصوصاً عابدان دور از مردم, هم چنین به هر توقفگاهی گفته شده. آنها ترک دنیا میکردند و بالای کوه ها میرفتند. خون دل کنایه از خون جگر است و کنایه از غم و اندوه است. هم چنین اشاره دارد بخونیکه با اشک از چشمانم جاری شده. اینها همه اش اشاره از رنج بردن زمانه خودش هست. صومعه یک جای منزه و پاکیست که نباید آن را آلوده کنند. میگوید من در صومعه چنان خون از چشمم بارید که این خون من صومعه را آلوده کرد. حالا چه باید کرد؟ حالا باید با شراب من را بشوئید و تمیز کنید. که چی بشود؟ یکی اینکه آن سالوس و ریا و دو روئی از وجود من برود و یکی اینکه آن دورویان و سالوسان ریا کاریکه در آن صومعه هستند آنها هم هدفی پیدا کنند که خودشان را پاک و منزه کنند. حق بدست شماست یعنی حق با شماست.

ازآن بـدیـر مغانـم عــزیــزمـیـدارنـد

که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

شراب خانه و خرابات بقرینه این کلمه آتش که در مصراع دوم آمده ایهام دارد به آتشکده زردشتیان چون کلمه مغان آمده. این مغان پیشوایان دین زردشتی بودند بالا تر از موبدان. آنها قبل از زردشتیان در دوران میتراسیان هم بودند و از آنجا رسیدند به زردشتیان و اینها شغلشان موروثی بود و بارث میرسید به بازماندهایشان. در آتشکده زردشتیان اینها مأمور هستند که این آتش خاموش نشود. میگوید من هم آتشی در دلم هست که میکوشم هرگز خاموش نشود. آتش عشق خدا و عشق حقیقت در دل من. بنابر این مغان می بینند که من کاری میکنم که آنهادارند میکنند. آنها نگهبان آتش هستند که خاموش نشود منهم نگهبان این هستم که آتش در دلم خاموش نشود. بخاطر همین است که بمن عزت و احترام میگذارند. چون ما هردو داریم یک کار را انجام میدهیم. توجه اینکه این آتشی که در معبد خودشان همیشه روشن نگه میدارند اینها آتش پرست نیستند بلکه اینها پرستار آتش هستند. در دیوان فردوسی در بسیاری از جاها آمده که کلمه پرستش را بجای کلمه پرستار بکار برده. اینها پرستار آتش هستند, همانگونه که پرستار در بیمارستان میکوشد که بیمارش زنده بماند اینها هم پرستاری میکنند که آتششان خاموش نشود. اینها اهور و مزدا دارند و اولین کسانی بودند که یکتا پرستی را پیشه کردند و آن را ترویج دادند و یکتا پرست بودند در برابر اهریمن. حالا چرا این آتش را پرستاری میکنند که خاموش نشود برای اینکه معتقد بودند و هستند و اینگونه هم هست و در عرفان هم آمده که خداوندچند نماد دارد یعنی چند سمبل دارد. یکی نماد آسمانیست که نور است و یکی نماد این جهانی و خاکیست که آتش است. گرمی میدهد, زندگی میدهد. یکی هم نمادعشق است که نماد درونی خداوند است. پس نماد آسمانی, نماد زمینی و نماد درونی خداوند. این سه نماد خداوند است. این بیت را باید درست بخوانیم: که آتشی که نمیرد, همیشه در دل ماست

پرده را دیگر متوجه میشوید. یعنی آهنگ. دِماغ یعنی مغز. این چه آهنگی بود که نوازنده میزد که عمرم رفته و هنوز هم آن هوس و شور و شوق و هوارآن آهنگ هم در مغز من هست. آن آهنگ عشق است که مطرب ازلی نواخته. این مطرب ازلی عشق را از روز اول خلقت خداوند بهمه موجودات عرضه کرد و هیچ کس نپذیرفت مگر آدمیزاد و هنوز در دل من هست

ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند

فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست

ندا گفته بودیم که با صدا با هم فرق دارد. صدا آن صوتیست که میرود و بجائی بر خورد میکند و منعکس میشود و بر میگردد. این صوت برگشت را ندا میگویند. میگوید دیشب ای معشوق ازلی من, ندای عشق در اندرون من طنین انداز شد و رفت و آن صدا منعکس شد و هنوز در سینه من هست. این چه ندائیست؟ این ندای عشق است که هرگز از بین رفتنی نیست.

پایان غزل:19

Loading

18- ساقیا آمدن عید مبارک بادت

ساقیا آمدن عید مبارک بادت
وان مواعید که کردی، نرود از یادت

در شگفتم که در این مدت ایام فراق
برگرفتی ز حریفان دل و دل می‌دادت

برسان بندگی دختر رز، گو بدرآی
که دم همت ما کرد ز بند آزادت

شادیِ مجلسیان در قدم و مقدم تست
جای غم باد مر آن دل که نخواهد شادت

شکر ایزد که ز تاراج خزان رخنه نیافت
بوستانِ سمن و سرو و گل و شمشادت

چشم بد دور، کز آن تفرقه‌ات باز آورد
طالع نامور و دولت مادرزادت

حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح
ورنه طوفان حوادث ببرد بنیادت

تفسیر:

سا قیا آمدن عـیـد مـبـارک بادت

وان مـواعید که کردی مَرَود از یادت

در این غزل بعضی از ابیاتش خطاب به ساقیست و بعضی از ابیاتش خطاب هست به باده و می. ساقیا الف آخر این کلمه را میگویند الف ندا و وقتیکه میگوید ساقیا یعنی دارد ساقی را صدا میکند. در بعضی از غزلیات حافظ ساقی آن شراب آورنده است و در بعضی از غزلیات معشوق حافظ است و در بعضی غزلیات هردو هم شراب آور است و هم معشوق. اما کلمه عید (EED) عربیست و وقتی بفارسی آمده تلفظش عوض شده و بصورت (EAID) در آمده. ما باید همان تلفظ عربی آن را در این غزل بکار ببریم زیرا در مصراع دوم با کلمه مواعید هم آهنگ باشد. عید در اینجا عید فطر است. کلمه فطربمعنی شکستن روزه است. بهمین دلیل روزه داران وقتی رورزه میگیرند در آخر روز افطار میکنند و کلمه افطار از فطر است.این عید فطر که پایان ماه رمضان است اول ماه شوال است. در آن روز اول شوال هم مسلمانان باز روزه میگیرند. اما این روزه را بآخر نمی برند. وقتیکه هلال ماه شوال را در افق دیدند, آنوقت میگویند ماه عوض شده رمضان رفته و شوال آمده و روزه را میشکنند. کلمه بادت این یک حالت دعائی هست از فعل بودن. وقتیکه میگوئیم باد یعنی باشد و حالت دعا کردن را دارد. در مصراع دوم مواعید جمع وعده است. میعاد و یا وعده یکیست و جمع وعده یا میعاد میشود مواعید. مرواد با مرود بکلی با هم فرق دارد. مرواد باز هم یک حالت دعائی هست از فعل رفتن. الاهی که نرود و یا خدا کند که نرود. اگر بگوئید نرود فعل امر است اصلاً دعا نیست. خواجه میگوید ای ساقی, ماه رمضان رفته و ماه شوال آمده عید است و این آمدن عید خدا کند که بر تو مبارک باشد. ضمناً آن وعده هائی را هم که کرده بودی الهی که از یادت نرود. چه وعده ای ساقی کرده بوده؟ ساقی وعده کرده بوده که چون ماه رمضان نمیشود شراب خورد وقتیکه این ماه تمام شد آنوقت من برای تو شراب بیاورم. این یک وعده, حالا این وعده را فراموش نکنی. یک وعده دیگر هم وعده بوسه دادن است. اصولاً در هر عیدی با بوسیدن همراه است چه عید های ملی باشد و چه عید های مذهبی باشد. حالا این عید هم ساقی گفته بوده که خواجه در ماه رمضان بوسه ممنوع و وقتیکه رمضان تمام شد میتوانی من را ببوسی. حالا میگوید این دوتا وعده ایکه بمن دادی که بری شراب بیاوری و بوسه هم بمن بدهی الاهی که از یادت نرود. یک همچون مفهومی را برای عید نوروز دکترخانلری دارد.

( گفـتمش بوسه دهی؟ گفت هنوز موسم آن نرسیدست مرا

بهر تبریک ببوس از من روز چون به نوروز دهی دست مرا)

(گفتمش موعد یکساله بتا؟ مدتی سخت نگیرد مرا { خیلی برای من طولانیست

جان من بوسه بده عذر میا دیدن روی تو عیب است مرا)

در شگفتم که دراین مدت ایام فراق

بـر گرفتی زحریفان دل و دل مـیـدادت

این دل ودل میدادت را هماهنگ و یا متناسب با هم آورده و این از صنایع شعریست. مدت ایام فراق کنایه از ماه رمصان است. روزهائیکه می خانه بدستور حاکم درش بسته بود و منظور از فراق, فراق یاران و عاشقان و معشوقان از هم. این کنایه از ماه رمصان است. بر گرفتی دل, دل بر گرفتن معنی خاصی دارد مثل دل کندن. حریفان اشاره به باده گسارانیکه در یک بزم جمع میشوند. اصولاً در ادب فارسی اینها را حریفان باده پیما میگویند. یک معنای پیمودن هم بمعنای نوشیدن است. دل میدادت یعنی دلت راضی میشد. اجباری تعجب میکند که در این یک ماهه از باده گساران دل کندی و دلت باین کار راضی شد که دل بکنی و نزد آنها نیائی. باده گساری ممنوع بود. حد اقل دیدار با باده گساران ممنوع نبود, چگونه دلت راضی شد که با باده گساران هم دیدار خودت را قطع بکنی

برسان بندگی دختررَز گو بدرآی

که دم و هـمت ما کـرد زبـنـد آزادتت

بندگی برسان یعنی سلام و دعای ما را برسان. دختررَز یعنی شراب. یکی از اسامی درخت انگور رَز هست و شرابیکه از این انگور درخت رَز گرفته میشود را دختر رَز می نامند. این دختر رز یک کلمه قدیمی و بطوریکه کتابها و تاریخها نوشتند از زمان سامانیان در ادب فارسی بوده. سامانیان در قرن سوم هجری بودندند و خواجه در قرن هشتم بود و پس از پنج قرن پیش از حافظ این کلمه رز معمول بوده است. دم بمعنی نفس و دعاست. همت در عرفان بمعنی توجه قلبی و کامل است. بند در اینجا اشاره است به شراب و دختر رز. این دختر رز در ماه رمضان در بند بوده و در خمخانه ها محبوس بوده و کلمه بند اصولا یعنی زندان. این خُمخانه ها همیشه در زیر زمین بود. این شراب نمیتوانست این مدت سی روز رمضان از زیر زمین بیرون بیاید و در بند زیر زمین بود یعنی در زندان زیر زمین بود. در این بیت خطاب به ساقیست. ای ساقی برو به شراب سلام و دعای من را برسان و باین دختر رز بگو که از این زندان خودت بدرای چون دیگه ماه رمضان رفته و تو دیگر آزادی. دعا و توجه و همّت کامل ما باعث شد که تو از این حبس آزاد بشوی. دیگه بیا بیرون

شادی مجلسیان در قدم و مقدم تست

جای غم باد مران دل که نخواهد شادت

مجلسیان اشاره به باده گسارانیست که در مجلس بزم گرد هم میآیند. قدم یعنی گام بر داشتن و پا جلو گذاردن. مقدم یعنی باز آمدن و بر گشتن. باز به ساقی دارد خطاب میکند. ای ساقی بعد از اینکه بدختر رز دعا و سلام من را رسانیدی باو بگو که شادی این باده گسارانیکه در این مجلس دور هم جمع شدند بستگی دارد بقدم جلو گذاشتن و باز آمدن تو. باز آمدن برای اینکه یک ماه بود که در بند بودی و نمی آمدی. پس شادی ما بستگی باین دارد که قدم جلو بگذاری و بر گردی و دل میگساران هم شاد کنی و بطور کلی شاد مانه بیائی. بعد دارد یک دعای همراه با نفرین میکند. جای غم باد مران دل که نخواهد شادت هر دلی که تو را شاد نخواهد مخصوصاً دلی که پُر از غم باشد. تو خودت شادی و شادی آوری.

شکر ایزد که ز تاراج خزان رخنه نیافت

بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت

باز اشاره به ساقیست. تاراج خزان کنایه بآن ایام بسته بودن در میخانه. این تاراج خزان است که غم میآورد و دوران خزان است و برگ ریزان میکند در میخانه ها بسته میشود. رخنه نیافت یعنی آسیبی وارد نیا ورد. در مصراع دوم سمن و گل اشاره بچهره زیبای ساقیست و سرو و شمشاد اشاره به قد و بالای ساقیست چون هردو رسا هستند هم شمشاد و هم سرو. میگوید ای ساقی شکر خدائی را که در مدتیکه در میخانه ها بسته بود تو بعلت این حکم حاکم خانه نشین شدی وقتیکه پنهان بودی به چهره زیبایت و بقد و قامت رعنایت, خدا را شکر که بتو آسیبی وارد نشد. تو همان لطف و جمال زیبائی را داری. تو همان ساقیی هستی که با دختر رز در ارتباط بودی و هم اکنون هم هستی. خدا را شکر

 چشم بد دور کز آن تفرقه ات باز آورد

طالـع نـامـور و دولـت مـادر زادت

چشم بد یعنی چشم حسود و بد خواه. تفرقه که بمعنای پراکندگیست اینجا بمعنی جدائیست. یعنی بین عاشقان و معشوقان, بین باده و بادهگساران جدائی و تفرقه انداخت. کلمه طالع یعنی طلوع کننده و این را به بخت و اقبال نو و جوان که تازه آمده میگیرند. نامور اینجا بمعنی بلند است. دولت که معانی مختلفی دارد اینجا بمعنی سعادت و نیکبختیست. مادر زاد یعنی ذاتی. ای ساقی بدختر رز بگو که چشم حسود و بدخواه از تو دور باد که بخت و اقبال بلند و نیکبختی ذاتـیت تو را از این جدائی و دوری رهائی بخشید. چشم حسود و بدخواه کور باد که دوباره سخت گیری پیش نیاید و دوباره دختر رز به زندان نرود و تو خانه نشین نشوی و نبادا که دوباره اینطور بشود. این باین علت گفته شده که باده نوشی در زمان امیر مبارزالدین سخت ممنوع بود و اصلا می کشت. در خمخانه ها را می بست, خمهارا میشکست. شاه شجا پسرش بود و از آن باده گساران معروف بود. وقتیکه بعد از امیر مبارزالدین, شاه شجا آمد باده خواری و می گساری را آزاد کرد. باده گذاری را آزاد کرد و در همین موقع بود که گفته شده که خدایا آنروز را دوباره نیاور. نه اینکه ماه رمضان دوباره نیاید بلکه روزگار قبلی دوباره بر نگردان

حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح

ورنه طوفـان حوادث ببرد بـنـیـادت

اشاره بداستان حضرت نوح و طوفان اوست که وقتیکه حضرت نوح پیغامبر که عمرش خیلی دراز بود و هرچه که تبلیغ کرد و مردم را فرا خواند بسوی خداوند,مردم نگرویدند نوح دل آزرده شد و از خداوند درخواست کرد که آنها را تنبیه بکند. این داستانیست که هم در تورات آمده و هم در قران و این از افسانه های سمبولیک مذهبیست که باید بآن پیامهایش توجه بشود. فرمان خدا آمد که ای نوح درخت ساج بکار. ساج درختی هست که چوب خیلی سختی دارد و مدت چهل سال طول میکشد که اینقدر بزرگ شود تا اینکه چوبش بدرد بخورد. نوح رفت و این درخت را کاشت و نمیدانست که چرا خداوند از او خواسته بود که این درخت را بکار. بعد از اینکه ساج باندازه خودش رسید فرمان خدا آمد که ای نوح درخت ساج را ببر و از چوبش تخته بساز و با تخته هایش کشتی درست کن. نوح اندکی دریافت که قرار است که طوفان بیاید. باز هم در این افسانه های مذهبی آمده که چهل سال هم مشغول ساختن کشتی بود. مردم از کنارش میگذشتندو ازش میپرسیدند که ای نوح چه میکنی و میخندیدند و مسخره اش هم میکردند. بالخره کشتی ساخته شد. طوفان یعنی آب فراوان نه تنها از آسمان بارید بلکه از زمین هم جوشید و آمد بیرون و همه جا را فراگرفت و همه را غرق کرد.کشتی نوح افتاد روی آب وفقط خانواده نوح و اشخاصیکه به او گرویده بودند مجموعاً هفتاد و دو نفر هم بیشتر نبودند بکشتی درآمدند و از هر حیوانی یک جفت برای اینکه نسلشان بافی بماند را بکشتی بردند و یکی از پسرانش بنام کنعان هرچه پدر خواست که او هم سوار بشود نشد و او و بقیه مردم که باقی مانده بودند بهلاکت رسیدند. این کشتی بعد ها گفته شده که در کوه آرآرات پائین آمده کوه های آرآرات در مرز ترکیه و ایران و قفقاز روسیه واقع شده. اصلاً این کوه آرآرات را مردم آن منطقه میگویند کوه نوح که دارای دو قله دارد یکی بزرگتر و دیگری کوچکترکه اسم گذاری کرده اند بنام نوح صغیر و نوح کبیر. در تورات اشاره شده که بر یکی از این قله ها کشتی نوح فرود آمده و بدنبال این اشاراتیکه شده, بعد ها باستان شناسان بکوه آرآرات رفتند و جستجوی فراوان کردند و یک نشانه های خیلی ضعیفی احتمالاً و شاید بگُمان آنها که باقی مانده کشتی نوح هست دیده اند. حالا اینها را چرا خواجه آورده؟ برای این آورده که سابق براین جام باده شان را باشکال مختلف میساختند منجمله بشکل کشتی. خواجه مکرر در دیوانش

اشاره میکند به این جام باده کشتی شکل:

مرا بکشتی باده در افکن ای ساقی

مرا بیانداز در کشتی باده. حالا این جام کشتی مانند را تشبیه میکند به نوح, همان گونه که کشتی نوح آنهائیکه درش رفتند نجات پیدا کردند, آنهائیکه از این جام کشتی مانند باده استفاده میکنند از بسیاری گرفتاریها و غم و اندوه ها نجات ورهائی پیدا میکنند. بخودش میگوید خواجه این کشتی را از دست مده. اگر از دست بدهی آن طوفان بلا میآید و بنیادت را بر میکند همان گونه که آن پسر نوح بنیادش از دست رفت. آن چیزیکه از غم رها میدهد و آن چیزیکه باعث امید میشود سمولیک است و باده انگوری نمیتواند این کارها را بکند. باده انگوری نه تنها غم را از دل نمیبرد اگر موقتاً از غم از دل می برد بعداً غم بیشتری میآورد. اما آن باده عشق الهی اینطور نیست آن وقتیکه آمد دیگه آمده و آن غم را می برد و بجایش شادی میآورد امیدواری و روشنی میآورد و آن باده, باده عشق الهیست.

پایان غزل 18

Loading

17- سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت

سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

تنم از واسطهٔ دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت

سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دلِ شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت

آشنایی نه غریب است که دلسوز من است
چو من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت

خرقهٔ زهد مرا آب خرابات ببرد
خانهٔ عقل مرا آتش میخانه بسوخت

چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست
همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت

ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر بدر آورد و به شکرانه بسوخت

ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نخفتیم شب و شمع با افسانه بسوخت

تفسیر:

سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت

آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

آتش دل مراد آتش عشق است. غم یعنی غم عشق. عرفا از این غم عشق لذت می برند. خواجه در جائی دیگر بیت جالبی دارد که میگوید:

(چون غمت را نتوان یافت مگردردل شاد

ما بامید غمت خاطر شادی طلبیم)

یکی نصیحتش میکند که این غم چه فایده ای دارد

(ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق

برو ای خواجه عاقل هنری بهتر از این؟)

در بیت مورد تفسیر کلمه جانانه یعنی جان جانان. جان جانان به معشوق گفته میشود. کلمه در این خانه, کدام خانه, منظور خانه دل است. کاشانه یعنی خانه کوچک ولی اگر با خانه با هم بیاید یعنی کل هستی. علاوه بر این کاشانه بمعنی بالا خانه هم هست. چون دل و یا قلب در سینه واقع میشود و سینه بالای دل است, آن را بالاخانه دل و یا کاشانه دل هم میگویند. کاشانه در مصراع دوم همان خانه دل است. میگوید سینه من در اثر آتشیکه عشق معرفت تو در دلم بر افروخته بود روشن شد و بالا خانه ام را آتش زد و سوزاند. در خانه دل آتشی افروخته شد که هستی ام را بر باد داد

تـنـم از واسطه دوری دلبر بگـداخت

جـانم از آتـش مهـرِ رخ جانـانه بسوخت

تنم یعنی جسمم و مخالف جان آمده. از واسطه یعنی به علتِ. بگداخت یعنی ذوب شد و یا لاغر شد. مهر در اینجا یعنی خورشید. مهر رخ جانانه یعنی روی چون خورشید مانند معشوق من. در این بیت کلمات گداخت, آتش, مهر, رخ, جان و جانانه همه اینها متناسب هم آورده و این را میکویند مراعات النظیردر صنعت شعر سرودن. خواجه میگوید تنم در اثر دوری معشوق لاغر شد و فرو پاشید و چیزی ازش باقی نماند. جانم هم که از اشتیاق روی چون خورشید معشوقم بسوخت و هیچ چیز برایم بجا نمانده. حالا اگر پیامش را از نقطه نظر عرفانی در نظر بگیریم یک مفهوم دیگری دارد. مفهومش اینست که اگر که عارف بوصل حق و حقیقت برسد آنهم باندازه هجرانیکه داشته که بهش برسد, او را میسوزاند و ناراحتش میکند. چون بقدری این معشوق آتشین و نورانی هست که زمانیکه بوصلش برسد او هم ذوب میشود. خواجه نه در حالت فراق آرام است و نه در حالن وصل. این را بُعد و قرب مینامند. وقتیکه از معشوق دور است بُعد و وقتیکه کنار معشوق هست قُرب است. هر دو سوختنهای خودش را داراست. یکی از عرفا میگوید ” نه با تو تاب طاقت دارم و نه با غیر تو راحت دارم ” فریاد از دست تو بتو شکایت میکنم. البته هردوی این سوزشها برای عرفا خوشحالی و راحتی میآورد

سوز دل بین که زبس آتش اشکم دل شمع

دوش بر من زسر مهر چو پروانه بسوخت

توجه روی عبارت “ز بس آتش اشکم” لازم است. یعنی از بسیاری و فراوانی اشک آتشینم دل شمع بر من رقّت دارد . یک اشاره ای زیبائی هم دارد به فتیله ای که در شمع هست. این فتیله در دل شمع جا گرفته و مشغول سوختن است. این دل شمع است که دارد میسوزد. دل شمع هم دارد بحال من میسوزد. هم معنی رقت آوردن و دلسوزی دارد و هم خود سوزی و از بین رفتن. ز سر مهر یعنی از روی شفقت و مهر بانی. خواجه میگوید سوز دل من را ببین تا چه حدّ است و ببین دل من با چه آتشی در حال سوختن است و اشکم که از چشمم بیرون می آید بر اثر آن آتش است و دلم آتشین شده. اشکم هم آتشین شده زیرا از دلم بیرون میآید. پس این اشک خواجه از غـدد اصلی چشمش نیامده بلکه از دل آتشینش و برای عشقش آمده. وقتیکه شمع این را دید دلش بحال من سوخت و شروع کرد بگریه کردن. قطره هائی که از کنار شمع می بارد, برای اینکه دلش برای من سوخته و آن فتیله ای هم که در وسطش هست آن دل شمع است که دارد میسوزد.

آشنائی نه غریب است که دلسوز من است

چو من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت

ای آشنائی, ی وحدت است یعنی یک آشنا. منظورش معشوقش است. نه غریب است یعنی تعجبی نیست. در مصراع دوم از خویش برفتم یعنی عاشق شدم و دلم از دست رفت. دل بیگانه یعنی دل از عشق بیگانه. یار که اینقدر ستمکار است دلَش از عشق بیگانه است. اینجا خویش و آشنا و غریب و بیگانه صنعت تضاد و مطابقه است که با هم متضاد آورده. میگوید بی خویشتن شدن بر سر عاشقی دلم از دست رفت. از آن چیزی باقی نماند. جای تعجب نیست که معشوق منهم دلسوز من است گوئی که دلش از عشق بیگانه است. اگر دیده میشود که مورد عنایت و توجه و دلجوئی معشوقم واقع شدم دلش بحال من سوخته و تعجبی ندارد. این تنها جائیست در دیوان خواجه که دل معشوقش بحالش سوخته و دارد دلجوئی میکند و میگوید تعجب نکنید خوب اینهم پیش میآید

 خــرقه زهـد مـرا آب خـرابـات ببرد

خانه عقل مرا آتـش مـیـخانه  بسوخت

خرقه در اینجا لباس و خرقه زاهدان است. با این خرقه و با خود زاهد مخالف هم آمده. زهد در لغت بمعنی پارسائی و پرهیزکاریست. ولی در کلام مولانا و بخصوص در اینجا مراد از زهد خشک است. زهد خشک زهدیست که یک خشک مغزی پرهیزکاری دارد. اصلا نمیفهمد چرا پرهیزکاری دارد. در مصراع دوم خانه عقل, خانمان عقل است و در ادب فارسی یعنی هستی وجود. هستی وجود را میگویند خانمان عقل. آب خرابات در مصراع اول و آتش میخانه هردو یعنی شراب. باده و می را میگویند آب آتشین. در مصراع دوم میگوید آتش میخانه یعنی آب آتش زا. میگوید خرقه زهد که داشتم بر سر آب خرابات از دست دادم. این یک طعنه هم هست به زاهد خشک مغز. چطور شد که خرقه زهد خودت را بر سر آب خرابات از دست دادی؟ یعنی رفتم به میخانه می بگیرم پول نداشتم که از بابت می بپردازم و می فروش میخواست بمن شراب ندهد پس من خرقه ام را گرو گذاشتم و در مقابل شراب گرفتم.

چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست

همچو لاله جگرم بی می و خُمخانه بسوخت

پیاله آن جام شراب و قدح است که کاسه مانند بودند. در سابق وقتیکه یک می خواره توبه میکرد که دیگه می نمیخورم و می خوردن را ترک میکرد آن جام پیاله می خوریش را می انداخت و میشکست. توبه کنندگان در وقت توبه جام و پیاله شرابخواریشان را می شکستند. جای دیگه خواجه میگوید:

(صوفی مجلس که دی جام و قدح میشکست

باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد)

دی یعنی دیشب. در این باره شعرا خیلی زیاد گفته اند. در مصراع دوم مورد تفسیر لاله یعنی گل شقایق که دارای چهار یا پنج تا گلبرگ است و پائین یکی از گلبرگ ها یک لکه سیاهرنگ دارد که به داغ شقایق و یا داغ لاله معروف است. این داغ عشق است و داغ تهی بودن این جام شقایق از شراب و داغ حسرت است. میگوید من از می و خُمخانه دور مانده ام و جگرم بسوخت و جگرم از حسرت این بی شرابی خُمخانه مثل لاله داغدارشد. میگوید وقتیکه توبه کردم و پیاله بشکستم دلم هم بهمراه پیاله شکسته شد. معلول شدم, چرا اینکار را کردم. جگرم بی می و خُمخانه بسان لاله سوخته و داغدار شد. خواجه اول توبه میکند و پیاله میشکند ولی توبه را نگه نمیدارد و دوباره میرود بمیخانه. چطور میشود که میرود بمیخانه؟

(خنده جام می و زلف گره گیر نگار

ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست)

بجام می وقتی تلنگر میزنند موجی در سطح جام ایجاد میکند و این موج را خنده جام میگویند. زلف گره گیر یعنی زلف مجعد یار. ای خواجه تو که توبه کرده بودی چه شد توبه ات را شکستی؟ حالا از این ببعد بتوبه کاران خرده میگیرد:

(من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم

محتسب داند که من این کارها کمتر کنم)

مجتسب کسی بود که در کوچه و بازار راه میافتاد و کسانیکه مست بودند و کار نامناسب میکردند مجازات میکرد. به امیر مبارزالدین هم که خُم میشکست و در میخانه را می بست محتسب میگفتند. میگوید که من آدمی نیستم که می و میخانه را ترک بکنم . محتسب هم این را میداند که من اینکاره نیستم. من اینکارها کمتر کنم

(من که عیب توبه کاران کرده باشم بار ها

توبه از می وقت گل دیوانه باشم گر کنم)

وقت گل یعنی بهار.

ماجرا کم کن وباز آ که مرا مردم چشم

خرقه از سر بدر آورد و بشکرانه بسوخت

ماجرا کم کن در اینجا یعنی خشم و بد اخلاقی و قهر نکن. مردم چشم یعنی مردمک چشم. برای اینکه این چشم که می بیند نور از مردمک چشم وارد چشم میشود و بعد به ته چشم میخورد و بعد از آن به مغز انسان میرسد و آنوقت انسان میتواند ببیند. خرقه از سر بدر آورد. مردمک چشم کی اینکار را کرد؟ یعنی چی که خرقه از سر بدر آورد؟ سابق بر این وقتی این صوفیان کار خطائی میکردند برای اینکه بخشوده بشوند خرقه از سرشان بیرون میآوردند. خرقه که شکاف و دکمه و این چیز ها را نداشت و در بالای آن سوراخ بود. از همین سوراخ می پوشیدند و از همین سوراخ بیرون میآوردند. برای مجازات این صوفی گناهکار خرقه اش را از سر بیرون میآوردند و میسوزاندند. بشکرانه یعنی بشکر اینکه گناه این صوفی بخشیده خواهد شد و من بعد دیگه گناهی نکند. میگوید از بس که من گریه کردم مردمک چشم من بستوه آمد از این گریه کردن من و تصمیم گرفت که دیگر اصلاً بمعشوق نگاه نکند. برای اینکه من عاشق شده بودم. چطور شد که عاشق شدم, چشمم به معشوق افتاد و عاشقش شدم. معشوق را از کجا می بیند؟ از مردمک چشم. میگوید که مردمک چشمم دید که اینهمه من دارم گریه میکنم گفت دیگر نمیگذارم که تو عاشق بشوی و دیگر بس است. توبه کردم. خرقه از سر بدر آوردو بشکرانه بسوخت. حالا میگوید حافظ قهر و دعوا نکن و بر گرد.

ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی

که نخفتیم شب و شمع بافسانه بسوخت

معنی افسانه در مصراع اول با افسانه در مصراع دوم با هم فرق میکند ولی یک جور نوشته میشود پس با هم از نظر صنغت شعری جناس هستند. افسانه مصراع اول اشاره باین حرفهای نا درستیکه صوفیان در باره خودشان میگفتند از قبیل اینکه ما صاحبان کشف و کراماتیم و معجزه میکنیم و در حالیکه هیچ کدام از اینها را نمیتوانستند بکنند. این صوفیان دروغین فقط جادو جمل میتوانستند بکنند.اما افسانه در مصراع دوم یعنی بطالت و بیهودگی. اینجا خطاب بخودش میکند ای حافظ لاف و گزاف گفتن و ادعاهای زیادی کردن که من چنین و چنان میکنم و کشف و کرامات دارم و اینها را دیگر ترکش کن. خودش این کار ها را نمیکرد و برای اینکه بدیگران بگوید و بفهماند, بخودش میگفت که دیگران متوجه بشوند. مولانا هم همانگونه بود و هردوی اینها همیشه سخت مخالف این یاوه گویها و رجز خوانیها بودند. بعد بخودش میگوید از سر شب تا صبح اینقدر از این حرفهای بیهوده را زدی که نگذاشتی که ما بخوابیم و این شمع سوخت و تمام شد. شمع بیهوده میسوخت و ما اصلاً نفهمیدیم که شب چگونه گذشت و تو شب ما را خراب کردی از بس که حرفهای بیهوده زدی. حافظ اینحرفهای بیهوده را ترک کن. عرفای واقعی معتقدند که این ادعا های بیهوده دخالت کردن در کار خداوند است. کشف کرامات معنی ندارد. معجزه است که مخصوص پیامبران است و اینهم از خود پیغمبران نیست و خداوند یک جزئی از قدرت خودش را بخاطری میدهد باین پیغمبران.

پایان تفسیر غزل 17

Loading

16- خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت

خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
بـقصد جـان مـنِ زارِ ناتوان انداخت

نبود نقشِ دو عالم که رنگ الفت بود
زمانه طرحِ محبت نه این زمانه انداخت

بیک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد
فریبِ چشمِ تو صد فتنه در جهان انداخت

شراب خورده و خوی کرده می‌روی به چمن
که آبِ رویِ تو آتش در ارغوان انداخت

به بزمگاهِ چمن دوش مست بگذشتم
چو از دهانِ تو‌ام غنچه در گمان انداخت

بنفشه طرّه مفتول خود گره می‌زد
صبا حکایتِ زلفِ تو در میان انداخت

ز شرم آن‌که به روی تو نسبتش کردم
سمن به دستِ صبا خاک در دهان انداخت

من از ورع می و مطرب ندیدمی زین پیش
هوای مغبچگانم در این و آن انداخت

کنون به آبِ میِ لعل خرقه می‌شویم
نصیبهٔ ازل از خود نمی‌توان انداخت

مگر گشایش حافظ در این خرابی بود
که بخششِ ازلش در میِ مغان انداخت

تفـسـیـر:

خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت

بـقصد جـان مـن زار ناتوان انداخت

خم در کمان انداختن کنایه از زه کمان را کشیدن و آماده تیر اندازی کردن. شوخ معانی گسترده ای دارد و در اینجا بمعنی گستاخ و جسور و نترس است. زار یعنی رنجور. این بیت را دو گونه تفسیر میکنیم. اول اینکه خواجه ابروی منحنی شکل یارش را بکمان تشبیه کرده و خطاب به یارش میگوید که ابروی جسور و نترس تو همانند کمانی که برای تیر اندازی کشیده شده و دو سر آن خم گشته و قدرت پیدا کرده و قلب من را هدف گرفته برای تیر اندازی بسوی من, آنهم منِ زارِ رنجور و نا توان. حالا این کمان قدرت پیدا کرده و کشیده شده و حالا تیرش بسیار کاریست. هرگاه بنهوه دیگری تفسیرش کنیم که خم در کمان انداختن و خم درابرو انداختن را بمعنی عقل کردن بگیریم. وقتیکه یکی عقل میکند ابروی کمانی شکلش با همدیگر با هم عوض میشود و مقداری با هم فشرده میشود و این را گره بر ابرو زدن میگویند. این نشانه از عتاب و خطاب کردن و خشم و تندی و عصبانیت است. اگر باین گونه بگیریم خواجه تفسیرش این میشود : خواجه بمعشوقش میگوید همین که تو گستاخی بر ابرو انداختی و این اخمی که کردی و این عتاب و خطابیکه بمن داری, برای کشتن من رنجورعاشق بیچاره. مفهوم هر دو تفسیر در واقع یکی میشود. پس باید توجه کرد که تنها چهره زیبا و خوشروی معشوق نیست که خواجه را میکشد بلکه چهره اخم آلود معشوق هم او را میکشد

نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود

زمانه طرح محبت نه این زمانه انداخت نقش دو عالم یعنی اثری از این دنیا و آن دنیا, از عالم هستی و از دنیا و آخرت. الفت که بمعنی نشانه دوستی و همدمی و محبت هست در این بیت بیشتر معنی میل زیاد بعشق است و مبتنی بر یک عقیده عرفانیست. بنا بعقیده عرفا روح ما پیش از آمدن به بدنمان در آن عالم برین زندگی میکرده و در آنجا زیبائی مطلق را مشاهده کرده است حالا وقتیکه وارد بدن ما شده زیبائی نسبی را می بیند. بنا براین روح ما هوا ورش میدارد یعنی یاد آن زیبائی مطلق عالم برین را میکند. این ابتدا گفته افلاطون است که این مفهوم را باین صورت بیان کرد. حالا چرا آنجا زیبائی مطلق را دیده؟ برای اینکه بی حجاب و بی پرده و بی مانع بوده و وقتیکه باین دنیا میآید این زیبائیها همه ظاهری و نسبیست و یا بقول عرفا مجازیست و حقیقی نیست. اینست که شوق دیدار آن زیبائی مطلق, لقای حق او را بتکاپو می آورد و آرزو میکند که بهمان جا بر گردد و متوجه میشود که جایش در این دنیا نیست. اینجا باید توجه شود که خواجه باین عقیده باور دارد. عشق خیلی قدیمی تر است از این عالم هستی. اول عشق بود و بعد عالم هستی بوجود آمد. اینست که میگوید: نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود. نقش یعنی اثر و رنگ هم در اینجا همان اثر است. وقتیکه این عشق از آن عالم برین آمده, این عشق زیبائی مطلق است چون خود خدا ازلی و جاویدان است بنا بر این عشق به او هم دائمی و همیشگیست.

(عشقها کر زین سرو زان سر است

عاقبت ما را بدان سر رهبر است)

زین سر و زان سر یعنی این دنیا و آن دنیا. یعنی اگر عشق این جهانی باشد و واقعی هم باشد عاقبت ما را راهنمائی میکند بطرف عشق حقیقی. در جائی دیگر میگوید:

(در ازل پرتو حسنت ز تجلّی دم زد

عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد)

( ماجرای من و معشوق من پایان نیستهرچه آغاز ندارد نپذیرد انجام)

انجام یعنی پایان. چیزیکه اول ندارد پایان هم ندارد. اگر عشق ازلی هست بنا بر این آخر هم ندارد و همیشه هست. سعدی میگوید:

دیشب آب و گِل من در دل من نشسته بود)

(با خود آوردم از آنجا نه بخود بر بستم

دیشب آب و گِـل من در دلم مهر تو بـود)

با خود آوردم از آنجا نه بخود بر بستم

(همه عمر گر ندارم سر از این خمار مستی

هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی)

همه اینها که این شعرا و عارفان میگویند نشانه این ابدی بودن این عشق است. در یک جائی مولانا تعریف میکند: یکی از او می پرسد که این عشق چیست و اول و آخرش کی هست؟ وقتی جواب میخواهد بدهد میگوید:

( عشق آن باشد که غایت نبوَدش

تا بکی پرسی که کی خواهی رسی )

غایت یعنی اول و آخر. بدایت یعنی اول و غایت یعنی آخر

کی بودکی چونکه غایت نَودش. اصلاً آخر و یا غایتی ندارد که از من می پرسی کی

بیک کرشمه که نرگس بخود فروشی کرد

فریب چشم توصد فتنه در جهان انداخت

کرشمه آن ناز با چشم و ابروست و در اینجا بمعنی خود نمائی و جلوه گریست. فریب در اینجا بمعنی فتنه گری و جاذبه است. کلمه صد در اینجا مفهوم عددی ندارد و فراوانی را میرساند. نرگس هم نماد چشم زیباست. خواجه در این بیت گل نرگس را با چشم زیبا با هم مقایسه میکند.

میگوید این چشم معشوق من از گل نرگس بر تر است. برای اینکه این گل نرگس یک جلوه گری و یک خودنمائی و خود فروشی کرد و جاذبه چشم تو صد آشوب در این دنیا انداخت. فتنه در اینجا بمعنی آشوب بپا کردن است. جای دیگر میگوید:

(عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت

فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بود)

غمزه جادو یعنی غمزه گری ها چشم جادوگر است.

شراب خورده و خوی کرده میروی بچمن

که آب روی تو آتش درارغوان انداخت

خوی یعنی عرق و خوی کرده یعنی عرق کرده. عرقی که بر چهره انسان می شیند. آب روی یعنی رنگ و روی رخسار. آتش در اینجا آتش حسد و رشک است. آب و آتش اینجا در دو مصراع متضاد هم آورده. ارغوان هم درختی هست که گلهای بسیار زیبائی دارد که قبل از روئیدن برگ ظاهر میشوند و گهلای درخت ارغوان سمبل گلهای زیبا و با طراوت است. حالا بمعشوقش میگوید که من چهره تو را با این ارغوان مقایسه کردم دیدم صورت تو خیلی بر تر از این گل ارغوان است. این آب و رنگی که چهره تو دارد وقتی که بصورت تو نگاه میکنم دلم شراب میخواهد و عرق در پیشانی من می نشیند و بنظر من اینطور میرسد که این ارغوان دارد حسادت میکند به چهره عرق کرده سرخ و سفید تو. ارغوان و شبنم رویش نشسته و چهره تو هم قطرات شبنم رویش نشسته. ارغوان قرمز است و چهره تو هم شراب خورده و بر افرخته است. وقتیکه گل ارغوان چهره بر افروخته تو را دید آتش حسادتش بر افروخته شد

بـبـز مگاه چمن دوش مست بـگذشـتـم

چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت

بزمگاه چمن یعنی چمنی که از زیبائی مثل بزمگاه است. وقتیکه من از این بزمگاه چمن بحالت مستی بگذشتم دهان تو را دیدم فکر کردم که دهان تو غنچه است. من بهوای دهان تو به بزم چمن رفتم که غنچه ببینم. وقتی بآنجا رسیدم دیدم که نه غنچه لبان زیبای تو آنجا نیست. تو رفته بودی, آخر چرا رفتی؟

 نفشه طرّه مفتول خود گره می زد

صبا حکایت زلف تو در میان انداخت

در اینجا این بنفشه گل درشت که در جاهای مختلف برای زیبائی میکارند نیست. اینجا منظور بنفشه خود روست که گلهای خیلی ریز بنفش تیره نزدیک سیاهی دارد و در دشت و چمنها دیده میشود و خیلی هم معطر است و همیشه زلف یار را باین بنفشه خود رو تشبیه میکنند. و اینقدر هم بهم فشرده است مثل چین و شکنهای زلف مجعد یار و اینقدر خوش بوست مثل بوی خوش زلف یار است. طرّه آن موهائی که روی پیشانی انداخته میشود. مفتول یک رشته نخ است. حالا چرا این حرفها را میزند؟ میگه وقتی که من رفتم در بزمگاه چمن دیدم که این بنفشه دارد این زلفهای قشنگ خودش را گره میزند و باد صبا ی صبحگاهان در آنجا وزید داستان شرح زلف تو را بمن رسانید و چقدر خوشبوست. در میان انداخت یعنی بمیان آورد. اگر توجه داشته باشیم وقتیکه بنفشه مشغول بازی با گیسوان خودش بود, در آن حال نرم باد صبا هم آن بوی خوش بنفشه را آورد بوی خوشی بود ولی مثل بوی خوش زلف تو نبود ولی من را بیاد بوی خوش زلف تو انداخت.

ز شرم آنکه بروی تو نسـبـتـش کـردم

سمن بدست صبا خاک در دهان انداخت

خواجه در این غزل در باره گلها صحبت میکند. سمن یک نوع یاس است. یاس سفید هم نرم و لطیف است و هم سفید. شعرای فارسی بدن یارشان را به یاس تشبیه میکنند. خاک بر دهان انداختن یعنی عذر خواهی کردن در نهایت شرمندگی. در شاهنامه وقتیکه میرسیم بداستان رستم و سهراب کاوس شاه مشکلی برایش پیش میآید و رستم را احظار میکند برای حل مشگل, رستم دیر میرسد و کاوس شاه عصبانی میشود و با او عتاب و خطاب میکند و بعد پشیمان میشود و از رستم معذرت میخواهد. میگوید:

(بدین چاره جستن تو را خواستم

چو دیر آمدی تندی آراستم)

(چو آذرده گشتی تو ای پیل تن

پشیمان شدم خاک اندر دهنم)

این اصطلاح خاک در دهن را شعرای معتبر دیگر هم بکار میبرند. اینجا باز مقایسه میکند که من! ای معشوق تو را به بنفشه و یاسمن بخوش بوئی و سفیدی تشبیه کردم, کار بدی کردم دلیل اینکه من خطا کردم باد صبا وزید, وقتی هم که باد میوزد خاک بلند میشه این خاک را انداخت تو دهن زمین. سمن داشت زیبا گری میکرد میگفت من تن و بدنم از معشوقه حافظ زیباتر و سفید ترو خوشبوتراست. باد صبا وزید و خاک ریخت توی دهنش.

من از وَرَع می و مطرب ندیدمی زین پیش

هوای مغـبچگانم در این و آن انداخت

وَرَع یعنی خود پرستی, پرهیزکاری با خود پرستی. ندیدمی یعنی نمیدیدم. هوا بمعنی میل و رغبت. مغبچه آن جوانان زیبا روی هستند که در آتشکده زردشتیها خدمت میکردند. آنها برای مغ ها شراب سرو میکردند. خواجه دارد از خودش صحبت میکند و میگوید که من قبل از این از شدت پرهیزکاری و خود پرستی دنبال می و مطرب نمیرفتم. ولی وقتیکه رفتم بهوای مغ بچگان در آن معبد زردشتیان و آنها را دیدم, متوجه شدم چه شراب خوبی در آنجا سرو میشود و چقدر همه با خوبی و خوشی و شادمانی با هم از زندگیشان بهره گیری میکنند آنوقت من بیاد می و مطرب افتادم. برای اینکه در معبد زردشتیان با سرودهای دلنوازی که میخوانند آن می را سرو میکنند. این شرابی هم که عیسویان در کلیسا ها سرو میکنند گرفته شده از رسم و رسوم زردشتیان است. این و آن اشاره است به می و مطرب. من بعد از مشاهده این زردشتیان در محفل آنها طالب این می و آن مطرب شدم.

کنون بآب می لعل خرقه میشویم

نصیبه ازل از خودنمی توان انداخت

آب می یعنی میِ آب مانند. یک چیزی را که میخواهند بشورند با آب میشورند. حالا میگوید خرقه ام را بعوض آب با می میشویم. برای اینکه معتقد است که این می هرگونه تکبر و خودپسندی را میزداید و از بین می برد. میگوید این خرقه صوفیان نماد ریا و درغگوئیست و اگر این خرقه را با می بشوری آنوقت تذویر و ریا و دروغگوئی از آن شسته میشود. نصیبه یعنی قسمت و ازل یعنی سر نوشت ازلی. میگوید سرنوشت من از روز ازل این بود. حافظ جبریست بر خلاف مولانا که طرفدار اختیار است. میگوید قسمت و نسیب من قبلاً معین شده بود که اول پی می و مطرب نروم و بعداً بهوای مغبچگان و سرودهای خوش زردشتیان به محفل آنها بروم و بدنبال می و مطرب راه بیافتم. قسمت من این بوده. وقتیکه من خیلی پرهیزکار بودم و خرقه می پوشیدم و حالا دارم این خرقه ریائی خودم را با می میشورم که پاک شود

مگر گشایش حافظ در این خرابی بود

که بخشش ازلش در می مغان انداخت

مگر اینجا بیشتر بمعنی گول است. خرابی کنایه از مستی عشق است و اشاره است به خراب کردن نفس خود پرستی. مستی عشق نقش خود پرستی را خراب میکند. گشایش در اینجا خواجه بدین مفهوم بکار برده که دست کشیدن از زهد دروغین و دست کشیدن از پرهیزکاری ریائی که در زندگی خودم داشتم, این گشایشی بود که دست از این زهدِ ریائی و دروغین بشویم. این یک گشایش خیلی خوبی بود خدا خواست که من را در این راه انداخت. خود بینیها و خودپرستی هایم را خراب کنم. مست از شراب می عرفانی بشوم. این یک بخشش الهیست که مرا بسوی عشق و به راه طریقت روانه کرد. حافظ بارها و بارها مطالبی که میخواهد در باره دیگران بگوید, در باره خودش میگوید. بخودش میگوید تا دیگران متوجه بشوند و میخواهد دشمن تراشی نکند چون همه اینهائی که میگوید برای این صوفیان و زاهدان دروغین دارد میگوید

پایان تفسیر غزل 16

Loading

15- ای شاهـد  قدسی  که  کشـد  بند  نـقـابت

ای شاهـد قدسی که کشـد بند نـقـابت
وی مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت

خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز
کآغوش که شد منزل آسایش و خوابت

درویش نمی‌پرسی و ترسم که نباشد
اندیشهٔ آمرزش و پروای ثوابت

راه دل عشاق زد آن چشم خماری
پیداست از این شیوه که مست است شرابت

تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه اندیشه کند رای صوابت

هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی
پیداست، نگارا! که بلند است جنابت

دور است سراب از این بادیه، هشدار!
تا غول بیابان نفریبد به سراب‌ت

تا در ره پیری، بچه آیین روی، ای دل!
باری، به غلط صرف شد ایام شباب‌ت

ای قصر دل‌افروز که منزلگه انسی
یارب مکُند آفت ایام خراب‌ت

حافظ نه غلامی‌ست که از خواجه گریزد
صلحی کن و بازآ که خرابم ز عتاب‌ت

تفســیـر

در این غزل بیت هفتم عارفانه است ولی بقیه ابیات همگی عاشقانه است و وقتی هم که اشعار عاشقانه اش را میگوید تا حد آخرش میگوید خیلی بی پروا و بی رودرواسی

ای شاهـد قدسی کِه کَشـد بند نـقـابت

وی مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت

شاهد در لغت بمعنی مشاهده کننده است. ولی در ادب فارسی بمعنای محبوب و معشوق خوبروی است و در تصوف و عرفان هم بمعنی زیبا روی است برای اینکه این زیبا روی عارفین معتقدند که شهادت میدهد بقدرت آفرینش در آفریدن زیبائی. خداوند قدرت فراوانی در آفریدن زیبا روی دارد بدلیل این قیافه یار من. قدس یعنی پاک و فرشته. شاهد قدسی یعنی معشوق زیبا رویِ بهشتی. معشوقی که نظیرش در این عالم خاکی پیدا نشود. که کشد بند نقابت نقاب آن رو بندی بود که خانمها بصورت خودشان میزدند و این نقاب بندی داشت که این نقاب را به پیشانیشان می بستند. حالا وقتی عاشق بخواهد چهره معشوق را ببیند باید آن بند را بکشد و باز کند. وی یعنی وَ ای مرغ بهشتی اشاره است به طاوس. فریدالدین عطار نیشابوری در منطق الطیر نوشته که طاوس از بهشت آمده و بنابرین بمرغ بهشتی منصوب شده, باز هم در اینجا کنایه از معشوق زیباست. که دهد دانه و آبت یعنی چه کسی تو را پرستاری میکند. در مصراع دوم کلمات مرغ, دانه, و آب متناسب آمده. وقتیکه متناسب میآید میگویند مراعات النظیر آمده. میگوید ای معشوق فرشته روی همچون حوران و زیبا رویانِ بهشتی رویت زیباست! چه کسی نقاب از رخسار زیبایت باز میکند و بسعادت روی زیبای تو نائل میشود؟ ای مرغ بهشتی ای زیبا روی آب و دانه ات را کی بتو میدهد. خوش بحال آن کسی که آب و دون تو را میدهد و چه کسیست که بتو خدمت میکند. کسیکه بتو آب و دانه در خانه بتو میدهد با تو مهشور است یعنی مرتب دارد تو را می بیند. شهریار از شعرای معاصر شعری دارد با همین وزن و قافیه:

(ای چشم خمارین چه کشد سرمه خواب

ای جان بلورین که خورد باده ناب)

معشوقش را تشبیه میکند بجام بلور که در آن باده است. همه اینها یعنی کی از تو بهرهمند میشود؟

(یا رب این شمع دل افروز زکاشانه کیست

جان ما سوخت بپرسید کـه جـانـانـه کیست)

(حالـیـا خـانه برانـداز دل و دین من است

تا در آغوش که می خسبدو همخانه کیست)

(دولـت صحبتِ این شـمـع سعـادت پـرتــو

باز پرسید خدا را که به پـروانه کـیست)

(کاشانه یعنی منزل دولت یعنی سعادت

(میدهد هر کسـش افسونی و معـلوم نشـد

که دل نـازک او مایـل افسـانه کیست)

افسون دمیدن یعنی گول زدن. کسانیکه افسون گر هستند یک چیزی میخوانند و بطرفشان فوت میکنند.میگوید هرکسی میآید یک افسونی باو میدمد

(یارب آن شاهوشِ ماه رخ زهره جبین

دُرّ یکـتـای که و گوهر یکـدانـه کیست)

(گـفـتـم آه از دل دیـوانـه حافظ بــی تـوزیر لب خنده زنان گفت که دیوانه کیست)

این را میگویند تجاهل العارف. تجاهل یعنی خودشان را بجهالت زدن. عارف یعنی دانا. او میداند. تجاهل العارف یعنی خودش را بتجاهل میزند برای اینکه میداند. گفتم که من بی تو آه از دل دیوانه من بلند است

 خوابم بشد از دیده درین فکر جگر سوز

کاغوش که شد منزل آسایش و خوابت

میگوید خواب از چشمانم رفت زیرا فکر جگر سوزی مرا فرا گرفته بود که در آغوش چه کسی جایگاه آسایش و خواب تو شد

درویش نمی پرسی و تـرسم که نباشد

انـدیـشه آمرزش و پـروای ثوابـت

درویش خیلی معانی مختلفی دارد. در کلام حافظ یعنی گوشه نشین آزاده و آزاد منش نه بمعنی فقیرولی اصلاً از این کلمه از اول در پیش بوده یعنی آنهائی که میآیند در خانه ها و گدائی میکنند. پیش بدر خانه ها میآیند بقصد گدائی, بعد تغیر شکل پیدا کرده شده درویش ولی اینجا معنی آزاده و آزاد منشی را دارد. در بیت فوق درویش نمی پرسی یعنی از حال من آزاده پرسشی نمی کنی. پروا خیلی معانی مختلف دارد و در اینجا بمعی فکر و اندیشه و قصد است بعضی وقتها بمعنی حوصله است. توجه و التفاتی بمن نداری گویا نمی دانی که پرسیدن حال درویش یک امر خیر است و ثواب آخرت بدنبال دارد انگار تو در اندیشه آخرت و ثواب و اینها نیستی.

راه دل عشاق زد آن چشم خـمـاری

پیداست از این شیوه که مستست شرابت

راه زدن هم معانی مختلفی دارد. یکی آهنگ زدنِ یکی دزدی کردنِ و راه را برمسافران بستن و اموالشان را بردن است. در اینجا مسدود کردن راه عاشقان برای رسیدن به معشوق است. راه دل عشاق کنایه از اینست که دل آنها را از راه بیرون میبرد. چشم خماری یعنی چشم خمار آلود. چشم خمار آلود از چشمان معمولی زیبا تر است. علاوه بر این وقتی هم که مست شود دیگر بهتر. یک شهریست در چین باسم شهرخماری. این شهر معروف است بداشتن زیبا رویانی با چشمان کشیده بادامی و بسیار زیبا. خواجه اشاره ای دارد باین شهر و زیبا رویانش. کلمه شیوه یعنی روش. مستست شرابت. اینجا اشاره دارد بچشم یارش و شراب را به چشم یارش تشبیه میکند چون چشم یار همان کاری میکند که شراب میکند. شراب مست میکند و چشم یار هم مست میکند. پس شرابت یعنی چشمت. مستست شرابت یعنی مست است از چشمانت. در مصراع دوم صفت مستی به چشم معشوق داده شده و در مصراع اول چشم معشوق راهزنی کرده و این دوتا با هم ارتباط دارد. پس مست بوده که راهزنی کرده و بی خودی راهزنی نکرده

تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت

تا باز چه اندیشه کند رای صوابت

اینجا دارد یک تنز هم بمعشوقش میگوید. علاوه بر این دارد تعریفش هم میکند. غمزه یعنی یک بار با چشم و ابرو اشاره کردن است. این یک بار با چشم و ابرو اشاره کردن و موئثر واقع شدن غمزه است و غمزه در لغت بمعنی تیر انداختن است که کاری باشد و بهدف بخورد. در مصراع دوم رای یعنی فکر. رای صوابت یعنی اندیشه خوبت. میگوید ای معشوق تو با اشاره چشم و ابرویت یک تیری زده ای بدلم ولی من دارم بتو میگویم که این تیر بخطا رقت و بدلم نخورد. حالا نمیدانم چه تصمیمی میگیری تیر دیگری میاندازی یا نه. هم دارد بیارش طنز میگوید و هم دارد بیارش میگوید دوباره با چشم و ابرو بمن تیر بیانداز

در بیت دیگر میگوید:

(نزن بر دل ز نو گِ غمزه تیرم

که پیش چشم بیمارت بمیرم)

این چشم و ابروست که دارد این غمزه را میآید و تیر را می اندازد. با نوک این تیر زدی بر دلم, در واقع تیر نگاه معشوق بخطا رفته و کار حافظ را خرابتر کرده و خواجه میخواهد دوباره از معشوق تیر بخورد و در مصراع دوم میگوید بمیرم برای آن چشمان مستت.

هر نا له و فریاد که کردم نـشـنـیـدی

پیداست نگارا که بلـنـد است جنابـت

نگار بمعنی معشوق زیبا. از نگارستان نقاشی هست. یعنی مثل اینکه یک صورتگری در نگارستان خودش نشسته باشد و با مهارت تمام یک چهره ای را نقش زده باشد. جناب یعنی پیشگاه و آستان و بارگاه. میگوید هرگونه ناله و آه و فریاد بلندی هم که کردم بگوش تو نرسید ای معشوق معلوم میشود که این بارگاه تو خیلی وسیع و بسیار بلند جایگاهیست. جای دیگر میگوید :

(ماهی و مرغ دوش نخـفـتـد زبان من

وان شوخ دیده بین که سر از خواب بر نکرد)

شوخ یعنی زیبا و بی حیا. چشمان شوخ یعنی چشمان زیبا و بی حیا. من از بس آه .ناله کردم مرغ و ماهی دیشب نخوابیدند ولی این معشوقیکه چشم زیبا و بیحیا دارد سر از خواب بر نکرد و اصلاً آه و ناله من را نفهمید و سر از خواب بلند نکرد.

دور است سراب از این بادیه هشدار

تـا غـول بـیـابـان نـفـریـبـد بسرابت

این شعر را باید بطوری خواند که بعد از بادیه یک مکس کوچک کرده و کلمه هشدار را بچشبانید به اول مصراع دوم. سراب یعنی سرچشمه آب در اینجا یعنی آن تصور نادرستیکه در بیابان بنظر بعضی افراد میآید. بادیه یعنی بیابان. غول هر کسی هست که گول زننده باشد. هر کسیکه بتواند در هر کاری کسی را گول بزند, اوغول آن کس هست. در افسانه ها هست که این غول در بیابانها هست و بصورت راهنما ظاهر میشد و از مسافر راه می پرسید کجا داری میروی؟ مسافر جواب میداد به فلان جا و غول او را منحرف میکرد و میگفت راهی که داری میروی رو بهلاکت است و اگر راهی را که من بتو میگویم بروی هم به آب میرسی و هم بمقصد. اگر خوب نگاه بکنی آب را می بینی. خواجه میگوید مواظب باش چشمه آب از این بیابان خیلی دور است و هوشیار باش که غول بیابان تو را گول نزند و تو را از راهت منحرف نکند. چشمه از این بادیه خیلی فاصله دارد و خیال نکنی که باین نزدیکیهاست و خیلی مواظب باش این غولیکه در این بیابان است تو را گمراه نکند و بتو بگوید نزدیک است و بجلو برو. این چشمه که دنبالش میگردی و خیلی دور است چشمه حقیقت است و افرادی هستند در هر جامعه ای که سعی میکنند کسانی را که مسافر راه حقیقت هستند را از راه خودشان منحرف کنند. اینها غول هستند. این رونده راه حقیقت که گول خورده نتنها به سرچشمه حقیقت نمی رسد بلکه گرفتار شک و ظنّ و توهم و خیال هم میشود و از بین میرود. این کار فریبکاران و ریا کاران است. بهوش باش که این ریا کاران و فریب کاران زیبا گوی که خیلی قشنگ حرف میزنند , تو را گمراهت نکنند

تا در ره پیری بچه آیین روی ای دل

باری بـغـلط صرف شد ایـام شبابـت

تا یعنی ببینیم چه میشود. در ره پیری یعنی ایام پیر شدن. چه آئین یعنی چگونه. باری یعنی بهر حال. شباب یعنی جوانیت. خواجه بدل خودش میگوید: ای دل تو ایام جوانی را بیهوده صرف کردی و بغلت رفتی, حالا تا ببینیم که در ره پیری چه میکنیم. سعدی گفته بسیار خوبی در این باره دارد و میگوید:

(خرما نتوان خورد از این خار که کشتی

دیبا نتوان بافت از این پشم که رشتی )

ما انسانهائی هستیم که خار میکاریم و انتظار داریم خرما بخوریم. و یا رفتیم پشم تهیه ورشته کردیم و میخواهیم دیبا ببافیم. دیبا یعنی پارچه ابریشمی. این نوع کارها عملی نیست و باید در دوران جوانی باید خرما بکاریم و نخ ابریشمی تهیه کنیم

(افسوس بر این عمر گران مایه که بگذشت

ما از سر تقصـیـرو خطا در نگـذشـتـیـم)

(پیری و جـوانی چو شب و روز بـر آمد

ما شب شد و رفتیم, روز آمد و بیدار نگشتیم)

( سعدی مگر از خـرمن اقـبال بزرگان

یک خوشه ببخشنـد که ما تخـم نکشتیم)

ما تخمی نکشتیم بنابراین ما محصولی و یا خرمنی نداریم

ای قصر دل افروز که منزلگه انسی

یا رب مـکـناد آفـت ایـام خرابت

دل افروز یعنی روشن کننده دل. ای قصر دل افروز یعنی منزل معشوقش. عاشق همه چیزمعشوق را زیبا می بیند. منزلگه انس, انس یعنی آرامش. مکناد برای دعا کردن میگویند یعنی خدا نکند. ای کاخ معشوق که دلم از دیدن کاخت روشن میشود و در آنجا جایگاه آرامش فراوان وجود دارد, از خداوند میطلبم که تو را از بلای روزگار در امان نگه دارد

 حافظ نه غلامیست که از خواجه گریزد

صلحی کن و بازآ که خرابم ز عتابت

این غلام و خواجه را متظاد هم آورده. بزرگان و سروران معمولاً غلام داشتند و اگر نداشتند میرفتند و میخریدند. اگر یک خورده بی توجهی میکردند ممکن بود این غلامان فرار بکنند. حافظ میگوید که من آن غلامی نیستم که ازخواجه و ارباب خودم حتی اگر عتاب و سرزنشم بکنی فرار کنم. من از درگاهت نخواهم رفت. در بیت دیگر خیلی جالب میگوید. سابق بر این آنهائیکه میخواستند از این پولداران پولی بگیرند, میرفتند و چادر میزدند در خانه این پولدار و میرفتند در آنجا اصلاً زندگی میکردند و حتی در آنجا کمی گندم میکاشتند و میگفتند این چادر هم پناهگاهی داشت که بزمین محکم وصل بود. وقتیکه میخواستند اینها را ردشان کنند صاحبخانه ها  میرفتند با کارد و یا چاغو بند این چادر را پاره میکردند و چادر میخوابید وقتی چادر می خوابید آن چادرنشینان دیگر میرفتند. خواجه در جائی دیگر میگوید:

 ( مگر بتیغ اجل خیمه بر کنم

ورنه رمیدن از بر دولت نوًد مرام من)

خیمه یعنی همان چادر

پایان تفسیر غزل 15

Loading

14- گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب

گفتم: ای سلطان خوبان! رحم کن بر این غریب
گفت: در دنبالِ دل، گم می‌کند مسکین غریب

گفتمش: مگذر زمانی! گفت: معذورم بدار
خانه‌پروردی چه داند رنجِ این چندین غریب؟

خفته بر سنجابِ شاهی نازنینی را چه غم
گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب؟

ای که در زنجیرِ زلفت، جانِ چندین آشناست
خوش فتاد آن خال مشکین، بر رُخِ رنگینِ غریب

می‌نماید عکسِ می در رنگِ رویِ ماهوشت
همچو برگِ ارغوان بر صفحهٔ نسرینِ غریب

بس غریب افتاده است آن مو‌خطِ گردِ رُخت
گرچه نبود در نگارستان، خطِ مشکینِ غریب

گفتم: ای شامِ غریبان! طرّهٔ شبرنگِ تو
در سحرگاهان حذر کن، چون بنالد این غریب

گفت: حافظ، آشنایان در مقامِ حیرت‌اند
دور نبود گر نشیند، خسته و غمگین، غریب

تـفسیــر:

این غزل تمام ابیاتش عاشقانه است جز بیت آخر که ایهام دارد. هم عاشقانه است هم عارفانه کلمه غریب را که در پایان همه بیتها آمده معنیش یکی نیست و در بیت های مختلف فزق میکند. در بعضی از ابیات غریب بمعنی بیگانه است, اما در بعضی از ابیات این غریب بمعنی عجیب و شگفت آور است.

گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب

گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب

سلطان خوبان در اینجا یعنی زیبا روئی که بر همه زیبایان جهان سلطان است. خوبانی که در کلام حافظ میآید بمعنی خوب و بد نیست. خوبان یعنی زیبا رویان در دیوان حافظ. پس سلطان خوبان یعنی کسیکه بر همه زیبا رویان جهان سلطنت میکند یعنی از همه بر تر است. کلمه غریب در عرفا خودشون را در این جهان هستی غریب حس میکنند. برای اینکه حرفشان را دیگران درک نمیکنند و رفتارشان را دیگران تحسین نمیکنند و حالت جداشدن از بقیه حس میکنند و خودشان میگویند ما در غربت هستیم. یکی دیگر اینکه این دنیا موطن اصلی ما نیست و وطن اصلی ما جهان برین است و ما در این جهان غریب هستیم. البته در اینجا منظور معنی غریب گفته شد. در بیت فوق کلمه غریب معنی عارفانه را ندارد. غریب در این بیت یعنی او در جائی باشد که او کسی را نشناسد. میگوید باین معشوقم گفتم که بر من غریب یک ترحمی بکن و من درخور این هستم که بر من ترحمی بکنی. بمن گفت اگر غریب و مسکین هست و بدنبال راه دلش برود, این شخص راه خودش را گُم میکند. معشوقش همیشه چیزی برای گفتن بعاشق دارد. آن عاشق میخواهد چیزی بگوید که دل معشوق برحم بیاید و به معشوق میگوید لا اقل بمن رحم بکن. گفت غریبی گفت بله, معشوق گفت بدنبال دلت آمده ای؟ گفت بله. گفت بدنبال دلت آمده ای پس راه سختی در پیش داری.

گـفـتمـش مگـذر زمانـی گفت مـعـذورم بدار

خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب

مگذر زمانی یعنی یک لحظه توقف کن و اینقدر شتابان از کنار من نگذر. خانه پرور کسی هست که در خانه خودش بناز و نعمت پرورده شده باشد. تاب یعنی طاقت و تاب آوردن. چندین غریب یعنی این همه آدم غریب. دل خیلی کسان دیگر را برده و همه آمده اند اینجا و همه هم غریب هستند. باو گفتم ای معشوق من یک لحظه ای در کنار من توقف کن و اینقدر شتابان و با عجله نرو, گفت معذورم. من در خانه خودم بناز و نعمت پرورده شده ام. در خانه خود بناز پرورده شدن با کسیکه غریب است و خانه ای ندارد باهم کاملاً متضاد هستند. ادامه داد که من ناز پرورده خانه خودم هستم و تو اینجا غریب. نه تو بلکه آدمهائیکه مثل تو باین شهرآمده اند برای دیدار من و همه اینجا غریب هستند, و همه بدنبال دلشان آمده و از من توقع دارند و من طاقت این همه آدمها را ندارم.خفـته بر سنجاب شاهی نازنـیـنی را چه غم

گر ز خارو خاره سازد بستر و بالین غریب

حالا اینجا حافظ وقتیکه این سخنان را از معشوقش می شنود دارد با خودش حرف میزند. سنجاب یک حیوان پستانداریست مثل سمور و تقریباً بهمان اندازه هست و دارای پوست بسیار نرمی دارد و آن را شکار میکنند و از پوستش لباس و یا چیزهای دیگر درست میکنند و بالش پادشاهان را از این پوست سنجاب درست میکردند. بالشهائی که اینگونه درست میشد سنجاب شاهی نام داشت. نازنینی, یعنی یک نازنین. در اینجا یعنی یک ناز پرورده. در مصراع دوم خار و خاره متناسب هم آمده. خاره یعنی سنگ خارا. بالین بمعنی بالش است. وقتی حافظ این سخنان را که من حوصله این همه آدمهائیکه بدنبال دلشان آمده اند و از من توقع دارند و اینها با خودش میگوید: بله یک ناز پرورنده ایکه در روی پوست مخصوص سنجابِ شاهان آرمیده این چنین ناز پرورده چگونه میتواند غمی داشته باشد که یک غریبی بشهرش بیاید وبجای  بالش نرم و لطیف سرش را روی خار و سنگ خارا بگذارد.

ایکه در زنجـیـر زلفت جان چندین آشناست

خوش فتاد آن خال مشکین بررخ رنگین غریب

زنجیر زلف اصافه نشبیهیست یعنی زلف زنجیر مانند. چندین در اینجا یعنی این همه و یا اینقدر.آشنا یعنی غریب. عاشقانیکه قبل از حافظ آمده اند دنبال دلشان در کوی معشوق. اول غریب بودند ولی حالا اینجا مدتیست که سکنا دارند و دیگر غریب نیستند ولی باز هم باین معشوق نرسیده اند. حالا اینها آشنا هستند و دیگر غریب نیستند. غریب و آشنا متضاد هم هستند  مُشگین و مِشگین هردو درست است ماده ایست خوشبو که از ماده آهوی ختن میگرفتند و بسیار سیاه رنگ بود. اینجا صحبت از ذلف است که هم سیاه است و هم خوش بو. رنگین یعنی خوش آب و رنگ و غریب در اینجا یعنی عجیب. میگوید ای که جانِ ,عاشقان بسیاری که ره بکویت یافته اند و در زنجیر زلفت اسیر و گرفتار شده اند, این را بدان که آن خال سیاه بر آن چهره و سیمای خوش آب و رنگت عجیب غریب و تنها افتاده است یعنی چه جای خوبی افتاده و چه تنها افتاده. میگوید این خال چهره ات عجیب خالیست و عجب جای خوبی را گرفته پس این غریب هم بمعنی عجیب است وهم بمعنی تک خال.

مـیـنِـماید عکس می در رنگ روی مـهـوشت

همچو برگ ارغوان بر صفحه نسرین غریب

می نماید یعنی نمایش داده میشود, جلوه گر میشود. عکس بمعنی انعکاس و باز تاب است. رنگ و روی مهوشت یعنی چهره ایکه روئیائیست مثل مهتاب. کلمه مهوش یک کلمه هم آهنگیست. حالا عکس می و یا عکس شراب چگونه در این چهره مهتابی و روئیائی منعکس شده؟ یعنی چهره ات گل انداخته و سرخ شده و این بازتاب و انعکاس شرابست که من در چهره تو دارم می بینم. در مصراع دوم میگوید همچو برگ ارغوان, اینجا منظور گلبرگ گل ارغوان است. ارغوان یک درختی هست که گلهایش سرخ رنگ و بسیار زیبا هستند. کلمه صفحه بمعنی گلبرگ است. نسرین بسیار لطیف و سفید است. ارغوان بنهایت قرمز و نسرین بنهایت سفید است. غریب در اینجا یعنی شگفت آور. میگوید : آن شرابی که خوردی دارد در آن چهره خوش آب و رنگ تو جلوه گری میکند. اثر آن شراب و بازتاب آن بچهره تو گل انداخته و مثل این مینماید که برگ قرمز گل ارغوان را انداخته باشند روی گلبرگ سفید نسرین. دو تا گلبرگ است یکی سفید و یکی قرمز مانند و جلوه گری میکند بر گلبرگ ارغوان . کلبرگ نسرین و عجیب شگفت آور جلوه گری میکند.

بس غریب افـتاده است آن مورخط گِردِ رخت

گرچه نبود در نگارستان خط مشگین غریب

اینجا بس غریب یعنی بسیار شگفت آور و عجیب. اما خط چیست؟ خط در رخ یار عبارتست از آن کُرکهای لطیف نو رسته ایست که در چهره معشوق تازه روئیده و مقدار کمی حالت زنگالی و به سیاهی میزند. این را میگوید خط. خط مشگین دو معنی دارد, چهره معشوق را هم خوش بو میکند و هم اینکه بسیار زیبا میکند. اول تعجب میکند و بعد میگوید عجیب است. نگارستان نقاش خانه و کارگاه نقاشیست. خداوند هم نقاش است و نگارخانه دارد و این همه نقشها را می آفریند. مور یعنی خیلی خیلی ضعیف. منظور آن کُرکهای بسیار ضعیف و کوچک است که اطراف چهره ات است و چقدر خوش بو کمی هم به سیاهی میزند و عجب زیبائی می آفریند. اینجا مور بمعنی مورچه نیست و با این کلمه میخواهد کوچکی و ظرافت آن کُرکها صورت یارش را بیان کند.

گـفـتـم ای شام غریـبـان طــرّه شـبـرنگ تـو

در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب

شام غریبان یعنی آن شبی که اول غربت یک غریب میگذراند. بنظر میاد که خیلی شب بدی هست. جائی را نمیشناسد و چراغی در دسترسش نیست و بطور کلی شب مشکلیست و خانه ای ندارد که بآنجا برود و شب هم بسیار تاریک است. شب عاشقان هم شب تاریک و درازی هست و چون بمعشوقش نمی رسد این شبها را باید در تاریکی و بلا تکلیفی و نا راحتی بگذراند. طره آن موهائ لطیف و ظریفیست که از بالای پیشانی آویخته درصورت. میشود شبرنگ یعنی سیاه بظلمت و تاریکی شب. در مصراع بعد حذر کن یعنی دور نگه دار خودت را. گفتم ای معشوقیکه آن ذلفهای سیاهیکه از بالای پیشانی بر چهره ات آویخته شده و برنگ شب سیاه است, منِ حافظ , این غریب ( اشاره بخودش است) سحر خیز هستم و ممکن است دعای بد بکنم و یا دعای خیر, حذر و دوری کن از من وقتیکه من ناله کنم.حافظ تا اینجا نتوانست معشوقش را راضی کند و حالا در اینجا دارد او را تحدید و تعریف با هم است. طره های ذلف سیاه یارش بر صورت یار آویخته شده و در این شب تاریک زیبائی خاصی به معشوق داده, که این تعریف است و بعد میگوید از نزدیک شدن با من حذر کن که بوی تهدید کردن میدهد. حالا معشوقش جوابش میدهد.

گفت حافظ آشنایان در مقام حیرتند

دور نـبـود گر نشیند خسته و غـمگـیـن غریب

معشوقش میگوید. معشوق گفت. عاشقان چه کسانی هستند؟ اینها عاشقان قدیمی هستند. تو غریب هستی ولی آنها که غریب نیستند. در مقام حیرتند یعنی در حال تعجب و حیرت هستند. این حیرت دارای ایهام است. حیرت یکی از شهر های عشق و ششمین شهرعشق است و هفتمین شهرش فنا ال بلّاه است. آنهائیکه این هفت شهر عشق را طی میکنند بتدریج نزدیک و نزدیک به حقیقت میشوند. وقتیکه رسیدند به شهر ششم اینقدر نزدیک بحقیقت هستند و شوکت حقیقت را مشاهده میکنند از همین شهر ششم بحالت شگفتی میافتند از این عظمت. این یکی و در اینجا معشوقش چیز دیگری باو میگوید. معشوقش میگوید عاشقان قدیمی من قبل از تو آمدند و غریب هم نیستند بعید نیست (دور نبود) اگر که در انتظارِعشق من غریب و اندوهگین بنشینند. بعبارت دیگر, آنهائیکه قبل از تو آمده اند و هیچکدام بوصال من نتوانستند برسند آنها هم خسته و غمگین نشسته اند و در حال حیرتند چه برسد بتوی غریب که تازه آمده ای.

پایان غزل شماره 14

Loading

13- میدمد صبح و کلّهِ بست سحاب

این غزل یک غزل خاصی هست. اصولاً غزلهای حافظ را میشود تقسیم بندی کرد و کرده اند بعضی غزل هاست که صد در صد عرفانیست و بعضی غزلهاست که اصلاً عرفانی نیست, بیست و هشت غزل در دیوان حافظ بکلی عرفانی نیستند. بعضی غزلها هستند که مخلوط اند و ممکن است که چند بیت آن عرفانی باشد و بقیه آن عرفانی نباشد. بعضی از غزل ها هستند که رندانه هستند. رندانه یعنی اینکه دارد طعنه و طنز و کنایه و سرزنش میکند به آن ریاکاران و دو رویان و فقط رندی دارد. حافظ یک رند است و رند کسی هست که مثل دوربین عکاسیست و عکس میگیرد و آنچه را که عکس میگیرد ترجمه میکند و بیان میکند و چون محیطش بسیار آلوده بود در قرن هشتم و مردم زمان حافظ مسابقه گذاشته بودند بدروغگوئی و فساد و تذویر. وقتیکه اینها او را تحریک میکند و شعر میگوید آنوقت باین اشعار میگویند رندانه. یک وقتی هست که حافظ وصف طبیعت میکند. این غزل در دست که اسم آن را غزل شماره سیزده گذاشته ایم از نوع غزلهائیست که در وصف طبیعت است. در گذشته متذکر شده ایم که اصولاً عرفا طبیعت گرا میشوند و نظر خواستی به طبیعت دارند و حقیقت را در این طبیعت نگاه میکنند و می بینند. برای آنها وسیله ایست برای گرایش پیدا کردن به سوی حقیقت و حق. حافظ بسیار خوی و منش طبیعت گرائی بیش از عرفای دیگر دارد. قرن ها قبل از حافظ وقتیکه بعد از اسلام نقاشی و موسیقی حرام شد, این دو هنر از مردم گرفته شد. هنر چیزی نیست که بشود واقعاً از درون مردم گرفت و اگر گرفته شود از جای دیگری میجوشد و بیرون می آید بنابر این باعث شد که این نقاشی مثلاً طبیعت یا نقاشی صورت, بصورت شعر بیرون بیاید یعنی آن چیزیکه نمتواند نقش کند! بیان کند و آهنگی که نمتواند بنوازد!, کاری بکند که ابیات شعرش آهنگین باشد و خواجه از این دو هنر از همه جلو تر است. واقعاً گوی سبقت را از همه شعرا ربوده در آهنگین سرودن و وصل کردن زیبائیها. حالا این زیبائیها در طبیعت هرچه که باشد, انسانی باشد و یا یک چیز غیر زنده باشد. این غزل از نوع غزلیات ملمّع هست ملمع یعنی غزلیّات دو زبانه یعنی چند تا از نیتهایش دو زبانه است مثل غزلهائیکه یک مصراعش عربیست و یکی دیگرش فارسیست. اصلاً لازم نیست که فارسی باشد ممکن است ترکی و یا یک زبان دیگر باشد یعنی دو زبان مختلف در هر چند بیتی وجود داشته باشد. کلمه ملمع در لغت یعنی رنگارنگ و حالا میخوانیم:

می‌دمد صبح و کلّه بست سحاب
الصبوح، الصبوح، یا أَصحاب!

می‌چکد ژاله بر رُخِ لاله
المُدام، المُدام، یا أحباب!

می‌وَزَد از چمن نسیمِ بهشت
هان! بنوشید دم‌به‌دم میِ ناب

تختِ زمرد زدستِ گل به چمن
راح چون لعلِ آتشین دریاب

درِ می‌خانه بسته‌اند دگر
افتح یا مفتّح الأبواب!

لب و دندانت را حقوقِ نمک
هست بر جان و سینه‌های کباب

این‌چنین موسمی عجب باشد
که ببندند میکده! بشتاب

بر رُخِ ساقیِ پری‌پیکر
همچو حافظ بنوش بادهٔ ناب

تفسیر:

میدمد صبح و کِلّهِ بست سحاب

الصبوح الصبوح یا اصحاب

کلمه می دمد معانی مختلف دارد. یکی بمعنی روئیدن و سبز شدن است. یکی بمعنی فوت کردن و دمیدن. معنی دیگر بمعنی وزیدن باد است, مثل باد نو روزی دمید. معنی دیگری هست بمعنی طلوع کردن و فقط همین معنی هست که در بیت بالا منظور خواجه است. پس در اینجا که میگوید میدمد صبح یعنی صبح طلوع میکند. کِلّه بمعنی چادر و خیمه است. کِلّه بست یعنی چادر و یا خیمه بر پا کرد. سحاب بمعنی ابر است. کلمه صبوح هر چیزی هست که در صبح زود بخواهد و در اینجا بمعنی می صبحگاهیست. الصبوح در این بیت یعنی شراب شراب و حالت تأکید دارد حتما شراب. یا یعنی ای. اصحاب جمع صاحب یعنی دوست و اصحاب یعنی دوستان. با این تفاصیل, خواجه همیشه در سحر خیزی معروف است و در شرح حالش نوشته اند که حتی یک بار هم نبود که سحرخیز نباشد. یک گردشگاهی بود باسم مصلا که در خارج از شیراز بود که پر بود از گل و گیاه خوش بود و خواجه به گلگشت مصلا میرفت. حالا در آنجا که سپیده میزند چه لذتی میبرد و چقدرآن حالت برایش با نشاط است که این شعر ا میگوید. میگوید صبح در حال دمیدن است و ابر خیمه زده است یعنی سراسر آسمان پوشیده از ابر است و حالا بهترین موقع نوشیدن شراب است. ای یاران شراب شراب

می چکـد ژاله بـر رخ لاله

الـمدام المدام یـــا احـبـاب

ژاله یعنی شبنم و شبنم آن رطوبتیست که در هواست و میآید روی برگه گل می نشیند ولی وقتیکه روی برگ درختها بنشیند, کم کم روی برگ درختان پُر میشود و میچکد روی برگ گلها. در اینجا لاله که میگوید آن لاله ای نیست که ما ایرانیها سر سفره هفتسین میگذاریم. لاله در زبان خواجه معنی دیگری دارد و بمعنای شقایق صحرائیست که پنج تا گلبرگ دارد و بشکل کاسه است و یک لکه سیاح در داخل کاسه دارد که خواجه فکر میکرد که این داغ حسرت است بر دل لاله که این کاسه خالی از شراب است و این حسرت نبودن شراب در داخل این کاسه لاله لکه سیاهی بر دلش گذاشته. مدام که در اینجا دو مرتبه پشت سر هم آمده بمعنی شراب است. احباب جمع حبیب بمعنی دوستان است. تقریبا این بیت تأید بیت قبلیست. در این گفت و گو و در این صبحگاه زیبا که خورشید دارد طلوع میکند و ابر چادر زده و میگوید ژاله دارد میچکد بر رخ لاله و بر گلبرگهای لاله و میدانید چه چیز طلب میکند؟ شراب شراب ای دوستان. در جائی دیگر میگوید:

(صبح است و ژاله میچکد از ابر بهمنی

برگ صبوح ساز و بده جام یک منی)

برگ یعنی وسیله مثل ساز و برگ. صبوح یعنی صبحگاهی. میگوید ساز و برگ صبحگاهی را آماده کنید و جام شرابی بدهید که یک من وزنش باشد.

(در بحر ما ئی و منی افتاده ایم بیار

می تا خلاص بخشدم از مائی و منی)

من در دریای تکبر, و خود خواهی افتاده ام. این می را بیار تا من را از مائی و منی نجات بدهد. کاملاً مشخص است از اینکه این شرابی را که میخواهد او را از مائی و منی نجاتش بدهد شراب انگوری نیست. می انگوری برعکس عمل میکند و مائی و منی میآورد و خورنده عربده هم میکشد. میگوید آن می که او را نجات می بخشد از تکبر و خود خواهی می عشق است.

(خون پیاله خور که حلال است خون او

در کار یار باش که کاریست کردنی)

یعنی در کار یار بودن مهمترین کار است

(ساقی بدست باش که غم در کمین ماست

مطرب نگاه دار همین راه که میزنی)

راه زدن یعنی آهنگ زدن. میگوید ساقی پیاله در دستت باشد و مواظب باش که غم کمین کرده. مطرب تو هم همین آهنگی که داری میزنی ادامه بده.

(می ده که سر بگوش من آورد چنگ و گفت

خوش بگذران و بشنو از این پیر منحنی)

داشتم چنگ میزدم و در گوشم گفت خوش بگذران و حرف این پیر کمر خمیده را باید گوش کرد

(ساقی به بی نیازی رندان که می بده

تا بشنوی ز صوت مغنّی هوالغنی)

رندان بی نیاز هستند از همه چیز. به بی نیازی رندان قَسمَت میدهم که می بیار.در مصراع دوم مغنّی یعنی آوازه خوان هوالغنی یعنی او بی نیاز است. وقتیکه این آوازه دارد آواز میخواند صوت او دارد میگوید خدا بی نیاز است. میگوید ای ساقی به بی نیازی رندان می بیار تا بشنویم از این آوازه خوان که میگوید خدا بی نیاز است.

مـیـوزد از چمن نسیم بهشت

هان بنوشید دم بدم می ناب

نسیم یعنی باد ملایم خوش بوئیکه از بهشت می آید. این باد ملایم حتماً باید خوش بو باشد تا باین باد بگوئیم نسیم نه هر باد ملایمی. باد ملایم خوش بو میآید مثل اینکه دارد از بهشت میآید و از روی گلهای بهشت گذشته و خوش بو شده و این بو را می آورد. هان, تأکید میکند که آگاه باشید و بدانید دم بدم می خالص بنوشید. علت اینکه می خالص را تأکید میکند اینکه در زمان قدیم اغلب شرابها رابا آب مخلوط میکردند و میفروختند. میگفتند که این شراب غِش دارد یعنی خالص نیست و با آب مخلوت است. حالا این هوا را تعریف کرده و بهار است و نسیم بهشتی آمده و شراب خواسته, بیاد میآورد شعر قشنگ فریدون مشیری:

(هوا هوای بهاراست و باده, باده ناب

بخنده خنده بنوشیم جرعه جرعه شراب)

(در این پیاله ندانم چه ریختی

خوش بجان هم افتاده اند آتش و آب)

تخت زمرد زدست گل بچـمن

راح چون لعل آتشین در یاب

زمرّد یگ گوهر گران بهای سبز رنگ است و باین علت مثال زمرّد را آورده چون تخت رنگش سبز رنگ است. گل در ادب فارسی همیشه گلِ سرخ است. بچمن یعنی در چمن. راه هم اسم دیگر می یا شراب است . پس باده هست, می هست, شراب هست, مدام هست, راه هم هست. اینها همه اسامی مختلف شراب است. لعل سرخ رنگ یعنی شراب سرخ رنگ آتش مزاج گرم کننده. این شراب را در ادب فارسی آب آتش زاهم میگویند.گل سرخ سلطان چمن است, سلطان هم باید تخت سلطنت داشته باشد. تخت سلطنتش خود این گل دانش هست. گلدان سبز رنگ و زمرّدی رنگ است. پس گل سرخ تخت زمردی زده در چمن. خودش هم رفته و روی آن نشسته. حالا خواجه وقتی این تصویر خیالسازی را مجسم میکند میگوید برای من شراب خالص بیاور.

در میخانـه بسـته انـد دگــر

اِفـتـتـح یا مُـفـتِّـح الاَ بواب

دگر در مصراع اول یعنی بار دگر, دوباره. اِفـتـتـح یعنی باز کن. مُفتِح یعنی باز کننده. الابواب جمع در است. میگوید: دوباره در میخانه را بسته اند. باز کن در بسته میخانه را ای گشاینده درهای بسته. از خدا میخواهد که این در را باز کند

در زمان امیر مبارزالدین که معروف هست به تذویر و ریا و دوروئی و زهد دروغین بار ها در میخانه ها را می بست, خم ها را میشکست و خودش هم پیشنماز مسجد بود و برای تظاهر پا برهنه بمسجد میرفت در حالیکه مست بود پشت سرش هم مردم اقتدا میکردند. اینهم یکی از دفعاتیست که امیر مبارزالدین در میخانه را بسته بود. بعد بدنبال همین میگوید:

(در میخانه ببستند خدایا مپسند

که در خانه تذویر و ریا بگشایند)

همین امیر مبارزالدین که در میخانه را بسته بود, درِ تذویر و ریا را گشوده بود

لب و دندانت را حـقـوق نـمـک

هست برجان وسینه های کباب

سینه های کباب منظور دلهای کباب است. حقوق نمک جمع حق نمک است. وقتی کسی بدیکری دارد محبت و خوبی میکند باسطلاح میگویند که بر او حق نمک دارد. میگوید جانها و دلهای ما که در آتش عشق تو کباب شده مدیون لب نگین و دندان صدف مانند توست. این لبان نمکین و دندانهای صدفی تو دل ما را کباب کرده, حالا دل ما مدیون لب و دندان تست یعنی بدهکار است به لب و دندان تو. ولی خیلی خوب کاری کرده که اینکار را کرده و محبت کرده. بعضی از شعرا لب را نمکین میگویند و بعضی لب را شکرین میگویند.

این چنین موسمی عجب باشد

که بـبـنـدند  مـیکـده بشـتاب

دوباره نتوانست که خود داری کند. حالا میگوید که برای من شگفت آور است که در این موسم بهار که گل سرخ بتخت زمردی نشسته, نسیم بهشت دارد میوزد, در چنین موسمی واقعاً برای من تعجب آوراست که با این عجله در میخانه را ببندند.

بـر رخ سـاقـی پـری پـیـکر

همچو حافظ بنوش باده ناب

بر رخ ساقی بنوش یعنی بسلامتی ساقی بنوش و یا در حضور و در برابر ساقی بنوش این یک معنی یکی هم اینکه بنوش و بر رخ ساقی نگاه کن برای اینکه به چیزهای زیبا باید بنگری . پیکر بمعنی بدن است و اینجا بمعنی بدن خوش تراش. پری بمعنای موجود زیبا. به سلامتی ساقی در حضورساقی می ناب را از دست ساقی بگیر و بنوش و بروُی این ساقی پری پیکر نگاه کن.

پایان غزل 13

Loading

12- سـاقـی بنور بـاده بر افروز جـام مـا

ساقی! به نور باده بر افروز جامِ ما
مطرب! بگو که کارِ جهان شد به کامِ ما

ما در پیاله عکسِ رُخِ یار دیده‌ایم
ای بی‌خبر ز لذتِ شُربِ مدامِ ما

هرگز نمیرد آن‌که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریدهٔ عالم دوامِ ما

چندان بُوَد کرشمه و نازِ سهی‌قدان
کآید به جلوه سروِ سه‌نوبر خرامِ ما

ای باد! اگر به گلشنِ احباب بگذری
زنهار! عرضه ده به جانان پیامِ ما

گو نامِ ما ز یادِ عمداً چه می‌بَری؟
خود آید آن‌که یاد نیاری ز نامِ ما

مستی به چشمِ شاهدِ دلبندِ ما خوش است
زان‌رو سپرده‌اند به مستی زمامِ ما

ترسم که صرفه‌ای نبرد روزِ بازخواست
نانِ حلالِ شیخ ز آبِ حرامِ ما

حافظ! ز دیده دانهٔ اشکی همی‌فشان
باشد که مرغِ وصل کند قصدِ دامِ ما

تفسیــر:

سـاقـی بنور بـاده بر افروز جـام مـا

مطرب بگو کـه کار جهان شد بکام ما

بر افروز یعنی روشن کن. حالا این باده چه میکند که میتواند نور بدهد؟ این باده اسامی مختلفی دارد آب آتش زاست, آب آتشین, آب آتش سَیّال است سَیّال یعنی در هر کسی جریان دارد. و اگر سِّال است پس نور دارد و وقتیکه نور دارد میتواند جام را هم روشن بکند. خواجه میگوید وقتیکه ساقی باده را در جام میریزد جام روشن میشود. این فلسفه خواجه است.میگوید ای ساقی بنور باده آتش رنگ پیاله ما را روشن کن. پیاله ما را روشن کن یعنی جام من را پر از شراب کن. مصراع دوم دارای ایهامی هست. مطرب بگو یعنی ای مطرب این آواز را بخوان. چه آوازی بخوانم؟ آواز کار جهان شد بکام ما. یکی دیگر که خواجه میگوید مطرب بگو یعنی آواز بخوان که کار جهان بر وفق مراد ما شده است و ما خوشحال هستیم.

مـا در پـیـاله عـکس رخ یـار دیـده ایم

ای بی خـبـر از لـذت شرب مـدام ما

شراب نوشیدن است و مدام دو معنی دارد. یکی بمعنی دائم و همیشه و دوم اصلاً اسم شراب است. حالا شرب مدام چه معنی دارد؟ یکی شراب خوردن دائم و یکی هم نوشیدن شراب. این پیاله و جام که هردو یکیست یاد آور جام جهان بین جم یا جمشیداست. معروف است در افسانه ها وقتیکه در جامش نگاه میکرد همه دنیا در آن منعکس میدید البته این افسانه است. حالا جام شراب را سر کشیده و میگوید این جام جمشید است و وقتیکه با چشم دل بآن نگاه میکنم همه چیز را در این شراب می بینم. این شراب, شراب عشق الهیست. این پیاله و یا جام شراب عشق وجود خود عاشق است یعنی خود بدن عارف عاشق بدن جام شراب است. جامیست پُر از شراب عشق وقتیکه بدرون خودش نگاه میکند همه اسرار را میفهمد همانگونه که جمشید همه دنیا را در جام شرابش میدید. ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم, آن یار کیست؟ آن یار معشوق ازلیست یعنی خداوند است. قرار شد وجود عارف عاشق پر باشد از شراب عشق الهی و حالا وقتی در وجود خودش فرو میرود و نگاه میکند می بیند که خداوند در وجودش متجلی شده است, وه چه سعادتی. من بخاطر همین است که این شرابهای عشق را دائماً می نوشم. اصلاً بعضی ها بکلی دور هستند از این مسئله. مثلاً این هنر های دستی که روی پوست در ایران بکار می برند, پوست را میسوزانند و با اینکار روی پوست می نویسند و یا شکل چیزی را نقش می بندند برای مثال یکی از اینکار ها را نشان میداد یک زن زیبائی جام شراب را در دست دارد و عکس این زن هم در سطح جام منعکس شده و زیرش نوشته که ” ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم” بسیار هم خوب وهنرمندانه درست شده ولی وقتیکه از متن و تفکر شاعر بی خبرند مردم این را میخرند و بدیوارهایشان می آویزند و خیال میکنند که حافظ را شناخته اند

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد بعشق

ثـبـت است بر جریده عـالـم دوام

جریده عالم اضافه تشبیهیست یعنی عالم جریده مانند. جریده یعنی دفتر, کتاب, یادگارنامه پس جریده عالم یعنی عالم کتاب مانند. حافظ میگوید اسم ما عارفان را در عالمکتاب مانند برای همیشه ثبت کرده اند و هیچ وقت از بین نمیرود. چرا ما همیشه در این دنیا هستیم؟ برای اینکه معشوق ما جاودانیست که آنهم خداست. عالم هم که محل جلوه معشوق ماست, او هم جاودانیست ما هم که در این کتاب عالم اسم مان ثبت شده لذا ما هم جاودانی هستیم. اینطور نتیجه میگیرد که ما هم هرگز نمی میریم. این عالم که میگوید این عالم خاکی نیست بلکه کل کا.ئنات است. منظورش عالم هستیست که با پیشرفت علم ستاره شناسی هنوز نمیدانند که نهایتش کجاست و این عالم یعنی بی نهایت. این عالم از خداست و خدا همیشه باقیست, در این عالم تجلی میکند, محل تجلیش هم باقیست اسم ما هم در آن کتاب عالم هست پس ما هم باقی هستیم. هیچ چیز از عالم از بین نمیرود. ممکن است خراب بشود یا تغیر شکل بدهد و… ولی هستی همیشه هست. شما در علم امروزی هم میگوئید تمام این هستیها از ماده درست شدهشما نمیتوانید از این عالم دور کنید. ماده را کجا میفرستیدهر کجا این ماده را بفرستید آنجا جزو هستی هست. این زمینی که ما در آن زندگی میکنیم اگر متلاشی شود و از بین برود و پودر شود باز هم هست. دنیا از این عالم هستی که نمیتواند خارج بشود.هرگونه اتفاقی در این عالم بیافتد فقط تغیر و تبدیل است و نه چیزی باین دنیا اضافه میشود و نه چیزی از این دنیا کم میشود. بهمین دلیل حافظ گفته که یار من درلیست و عالمی هم که خدا آفریده ثبتست.

چـنـدان بـود کرشمه و ناز سهی قدان

کایـد بـجلـوه سرو سه نوبر خـرام ما

چندان اینجا یعنی تا وقتیکه. کرشمه آن ناز و غمزه هائیست که با چشم و ابرو انجام میشود. کرشمه و ناز همیشه با هم است ولی خود ناز یعنی بی نیازی. اصلاً خداوند هم که یار ازلیست نازش برای اینست که بی نیاز مطلق است. سابق بر این سه نوع سرو معتقد بودند که هست. یکی سرو آزاد بود که بآن میگفتند سرو ناز و راست میرفت بالا. یکی هم سروی بود که بآن میگفتند سرو سهی که بر عکس بود برای اینکه شاخه های مختف داشت و در جهات مختلف میرفت. یکی هم سرو صنوبر سروی هست که خیلی شاخه هایش نرم است. وقتیکه باد میآید بنظر میآید که این شاخه ها دارند میرقصند. میگوید معشوق سرو بالای من از همه این سرو ها نازش بیشتر است. تا آنوقتی میتوانند آن زیبا رویانیکه قد های رعنا و زیبا دارند بخود ببالند که معشوق من بحرکت در نیاید. وقتیکه معشوق من بحرکت در میآید مثل صنوبری هست که انگار دارد میرقصد و میرود. او چَمِش و خَمِش دارد. این چمش و خمش را میگویند خرامیدن. خرامیدن در لغت یعنی بناز راه رفتن. اگر باصطلاح عوام شق و رق راه برود که این چمش و خمش و ناز ندارد. بناز راه رفتن یعنی آن انعطاف پذیری بدن در راه رفتن. جای دیگر میگوید:

(هر سرو قد که بر مه و خور فخر میفروخت

چون تو درآمدی پی کار دگربرفت)

خیلی از جاها هم میگوید, با همه این زیبائی و راست بودن و سهی بودن قدش پای در گِل است و حرکت نمیتواند بکند ولی معشوق من حرکت هم میتواند بکند. چرا آن سرو, پای در گل مانده برای اینکه از معشوق من خجالت میکشد.

ای بـاد اگـر بـگلشن احـباب بگـذری

زنـهـار عرضـه ده بـرِجانان پـیـام ما

گو نام ما زیاد بعـمـداً چـه می بـری

خـود آیـد آن که یـاد نیاری ز نام ما

باد اینجا بادصبا ست. گلشن احباب یعنی گلزار دوستان. زنهار تأکید است یعنی حتماً.جانان معشوق خواجه است. پیام عرضه من را به جانان که در آن کلزاراست برسان و باو بگو چرا عمداً سعی میکنی که اسم من را نبرد. در کل معشوقین عاشق خودشان را دوست دارند ولی اسم آنها را بزبان نمی آورند برای اینکه ناز کنند

مستی بچشم شاهد دلبند ما خوش است

زان رو سپـرده انـد بِمـستی زمـام ما

مستی در مصراع اول همام مست کردن است ولی مستی در مصراع دوم یعنی یک مست. شاهد زیبا روی شهادت میدهد قدرت خداوند را در آفرینش زیبا روئی. شاهد ما دلبند است یعنی دل ما باو بند است. در اینجا ایهامی هست. میگوید چشم معشوق زیبای ما مست است. چشمیکه حالت مستی پیدا میکند حالت خماریست واین حالت خماری قشنگترش میکند. میگوید چقدر دلپسند است و چقدر این حالت باو برازنده است و چقدرچشم شاهد ما خوش نماست و بخاطر همین است که عنان اسب ما را به یک مست سپرده اند. کدام مست؟ چشم مست یار. در مصراع دوم که ایهام در آن است زمام یعنی افسار اسب. وقتیکه یک کسی سوار اسب هست زمامش در دستش هست و وقتیکه میخواهد حرکتش بدهد کاری میکند بطرف راست یا چپ که اسب برود براست یا بچپ. میگوید زمام ما بدست چشم مست یار است اگر یار بطرف راست برود ما هم باید بطرف راست برویم و اگر یار بطرف دیگری برود ما هم باید بآن طرف برویم. زمام اختیار من را بدست چشم مست یار داده اند.

ترسم که صرفه ای نبرد روز بازخواست

نـان حـلال شـیخ زآبِ حرام ما

ترسم یعنی یقین دارم. صرفه ای نبرد یعنی آنچنان احتیاجی ندارد. روز باز خواست روز قیامت است و یا روز داوری. نان آن شیخ را باسطلاح حلال گذاشته او میداند که نان شیخ حرام است. برای اینکه همه را با دروغ و تزویرو از فریب دادن مردم بدست آورده ولی حالا باسطلاح حلال است. آب حرام ما هم این شرابیست که داریم میخوریم. میگوید می ترسم روز قیامت که میشود این نان باسطلاح حلال او از این شرابی که من میخورم چنان امتیازی نداشته باشد. جای دیگر میگوید:

)ترسم که روزحشرعنان برعنان رود

تهدید شیخ و خرقه رند خرابکار )

حشر یعنی روز قیامت. حشر در لغت یعنی جمع شدن و همه دور هم گرد آمدن. این بیت در تأئید بیت بالا آمده است

حافظ ز دیده دانه اشکی همی فشان

باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما

دیده اشک است و دانه اشک هم از قطرات اشک هست. اشک را تشبیه کرده بدانه بخاطر اینکه مرغ و دام را در مصراع بعد آورده. همیشه دانه و دام و مرغ با هم هستند. مرغ در مصراع دوم مرغ دل محبوب است و دل یارش را بمرغ تشبیه کرده. میگوید : حالا این تسلیم من نمیشود! پس من میآیم دام برای معشوقم میگذارم که دل معشوق که مثل مرغ است بیافتد در این دام من. دانه ش را از کجا پیدا کنم؟ دانه اشکم. دانه های اشکم را در این دام میگذارم و او بهوای خوردن دام دل مرغ مانند معشوقم میآید و می افتد در این دام من و آنوقت من بوصلش میرسم. حافظ پیوسته و مدام اشک بریز و دانه های درشت اشک بریز, باشد یعنی امید است و شاید که مرغ دل معشوق بقصد بر چیدن این دانه ها بسوی دام تو بیاید و بر دام تو بیفتد ای خواجه و تو بوصال یارت برسی

پایان غزل شماره 12

Loading