31- زلف، هزار دل به یکی تار مو ببست

زلف، هزار دل به یکی تار مو ببست
راهِ هزار چاره‌گر از چار سو ببست

تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان
بگشود نافه‌ای و درِ آرزو ببست

شیدا از آن شدم که نگارم چو ماهِ نو
ابرو نمود و جلوه‌گری کرد و رو ببست

ساقی به چند رنگ، می اندر پیاله ریخت
این نقش‌ها نگر که چه خوش در کدو ببست

یارب، چه غمزه کرد صراحی که خون خم
با نعره‌های قُلقُلش اندر گلو ببست

مطرب، چه پرده ساخت که در پردهٔ سماع
بر اهلِ وجد و حال، درِ های‌وهُو ببست

حافظ، هر آن‌کس که عشق نورزید و وصل خواست
احرامِ طَوفِ کعبهٔ دل بی‌وضو ببست

تفسیر:

زلف هزار دل بیکی تاره مو ببست

راه هـزار چاره گـر از چـارسو ببست

کلمه تاره که ه آخرش بی صداست یعنی تاریک و تیره است و در اینجا منظور یک رشته موی سیاه است. چاره گر در مصراع دوم یعنی چاره اندیش و تدبیرجو. در این بیت کنایه از عقل چاره اندیش و تدبیر جوست. بسته شدن دلها در کار زلف معشوق کنایه از گرفتار شدن کسی بآن معشوق است. وقتیکه بهر رشته مویت هزار دل بسته شده بنا بر این به هر رشته مویت هزار ارتباط عاشقانه بین عاشق و معشوق است. عقل تدبیر جو همیشه میخواهد که از فرمان عشق سر پیچی کند. گفته شده که عشق میخواهد که بسوزد و عقل میخواهد که بسازد و این دوتا با همدیگر جور نیستند. بنابر این میخواهد که این رشته مو را گسسته و پاره بکند ولی دلی که به آن رشته بکند نمیگذارد که این رشته پاره شود. عقل میخواهد که عشق را فراری بدهد ولی دل بآن تار مو بسته شده. پس اینجا عشق بر عقل پیروز میشود. راه را بر عقل تدبیر جو و چاره گر می بندد. چهار سو یعنی جلو, عقب, راست و چپ. از هرطرف که عشق بخواهد فرار کند نمیشه برای اینکه بسته شده به زلف یار

تاعاشقان ببوی نسیمش دهند جان

بـگشـود نـافـه ای و درِ آرزو ببست

نسیم یعنی بوی خوش. ببوی نسیمش یعنی آرزو, ببوی نسیم خوشش آرزومندم. نافه یک گره ایست که زیر شکم آهو پیدا میشود و یک ماده ایست سیاه رنگ بنام مُشک که از خون ترشه شده جمع میشود و بسیار خوشبوست. در این کیسه مانند زیر شکم آهو یک پیچ و تابهائی دارد و حافظ آن را تشبیه میکند به پیچ و تابهای زلف معشوق. آن نافه اگر پاره بشود مقدار زیادی مُشک پراکنده میشود با چه بوئی و همه جا را فرا میگیرد. یار هم اگر یک دانه از آن گره های پیچش زلفش را باز کند چنان نسیم و بوی خوشی پیدا میشود که برای دوباره رسیدن باین بوی خوش همه آرزومند هستند ولی باین آرزویشان نمیرسند. یک بار یک گره از زلفش باز کرده, گره از زلفش یعنی یک تیکه دوتای دیگر از زلف مجعدش را باز کرده مثل اینکه کیسه نافه آهو را باز کرده باشد. این همه بوی خوش پراکنده شده و چه بوی خوبی! آرزو مندیم که دوباره هم بهش برسیم دیگه باز نکرد. یکی از ویژگیهای معشوق اینست که دل عاشق را بسوزاند. یکی دیگر از ویژگیهای معشوق اینستکه عاشق را در آرزوی وصال نگرش دارد و اینقدر نگرش بدارد تا اینکه عمرش تمام بشود ولی بوصال نرسد.

شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو

ابرو نمود و جلوه گـری کرد و رو ببست

شیدا یعنی دیوانه از عشق. خواجه میگوید من دیگه دیوانه شدم چرا دیوانه شدم؟ نگارم یعنی معشوقم چرا بمعشوق میگویند نگار؟ برای اینکه چهره اش اینقر زیباست که یک تیکه نقش و نگار است مثل اینکه نقاش آفرینش او را نقش زده و نگار کرده و در نگارخانه آفرینش چهره زیبای او نقش و نگار شده. برای همین است که به هر چهره ای نگار نمیدهند به چهره زیبا نگار میدهند. معشوق خواجه چنین نگاری را داشته. حالا این معشوق چه کرده؟ در نظر بیاورید که معشوقهای آنروز همه صادق بودند یک کمی چادرشان را بیک ور میزنند. گوشه ابرویشان مثل ماه نو نمایان میشود. ماه نو قرار شد که آن حلال نازک ماه قمری باشد. گوشه ابرویش را نشان میدهد که مثل ماه نو است. من دیوانه شدم و او دوباره چادرش را آورد و روی گوشه چشمش را با حلال ماه نو اش را پوشاند. جلوه گری کرد و رو ببست

ساقی بچند رنگ می اندر پیاله ریخت

این نقـشها نگرکه چه خوش درکدو ببست

ساقی کارش اینست که می در پیاله بریزد. حالا بچند رنگ هم می در پیاله میریزد. این معنی رنگ است. رنگ یک معنی دیگری هم دارد و آن روش است. ساقی بچند روش می اندر پیاله ریخت. این ساقی چقدر می در پیاله ریختنش بناز است. وقتی یکی نگاه بکند به ساقی وقتی دارد می را میریزد چه شکلهائی بخودش میگیرد و چه شیوه هائی بکار می برد, همین طوری نیست که پیاله را بدستش بگیرد و شراب بریزد و بدهد بدستتان. هزار نکته باریک تر از مو در کارش هست. نگاه کن و ببین بچند شیوه می میریزد. این دفعه یک جور میریزد و دفعه قبلش یک جور دیگر میریزد. بعضیها این شراب را در کدو میریختند. داخل کدورا خالی میکردند خشک میکردند و آویزان میکردند و رویش را هم نقاشی میکردند. در سابق معتقد بودند که این شراب اثر مستیش بیشتر میشود برای اینکه خود کدو هم در شراب تأثیر گذار است. حالا ساقی بجای اینکه شرابهای رنگارنگ را در شیشه بریزد در کدو میریزد

یارب چه غمزه کرد صراحی که خون خم

بـا نـعـره هـای قـلقـلش انـدر گـلـوببست

صراحی اینجا تنگ شراب است بطوریکه گردنش باریک و دهانش تنگ بوده. این خون خمره از کجا آمده؟ خون خمره یعنی شراب سرخ. این صراحی چکار کرده و چه خطائی کرده که داره خفه میشود. یعنی وقتیکه میخواهیم شراب را ازش بریزیم قل قل میکند مثل اینکه نفسش قطع شده و دارد خفه میشود. غمزه یعنی سخن چینی. یا رب این صراحی چه چیزی را فاش کرد و چه سخن چینی کرد که این خون خم که در خمره بوده و حالا ریخته ایم در این صراحی با نعره های غل غلش در گلوی صراحی مثل اینست که دارد خفه میشود. این صراحی غمزه و سخن چینی کرده سخن چینی و غَمّازیَش اینست که شرابی را که در خمره بوده و قایم کرده بودند و کسی نباید میدانست و اگر امیر مبارزالدین خونخوار میدانست با افرادش میریختند و میخانه را خراب میکردند و خمها را میشکستند ولی این صراحی غمبازی کرد و امیر مبارزالدین که خودش هم شراب میخورد فهمید. وقتیکه امیر مبارزالدین خودش هم شراب میخورد آن تنگ شراب را که میخواست بریزد در پیاله همان تنگ امیر هم غل غل میکرد و میخواست خفه بشود. کاری آن سخن چینی که کرده بود خطا بود و جزایش این بود که خفه بشود.

مطرب چه پرده ساخت که در پرده سماع

بر اهل وجد و حال دَرِهای وهو ببست

پرده دو معنی دارد در اینجا یکی آن رشته هائی هست که بدسته تارهای زهی می بندند که تار زن با انگشتانش از اینجا به آنجا میزند و پردهائی که میخواهد با اینکار میزند. یکی هم بمعنی آهنگ و نغمه و آواز است. مطرب چه پرده ساخت یعنی چه آهنگی نواخت. پرده ساختن یعنی آهنگ نواختن. حالا پرده سماع دیگر چیست؟ پرده سماع اینست که در مجلس امیران جائی که مطربها میخواستند بروند و نوازندگی بکنند و یا اهل حرم میخواستند به آهنگها گوش بدهند یک پرده آویزان میکردند که اینها نا محرمند و دیده نشوند. بین این مطربان و آن تماشا چیان زنانی که در حرمسرا هستند یک پرده بود. یک مأمور هم داشت که باو پرده تاش. این پرده تاش مأمور این بود که کسی از این مطربان یک وقت به پشت این پرده سرک نکشد. در پرده سماع یعنی آن پرده ایکه آویخته شده و سماع یعنی آهنگ. کسانیکه پشت این پرده نشسته بودند و اهل بزم و حال بودند و بشور و هیجان آمده بودند, آنقدر پشت این پرده سرو صدا راه انداخته بودند و شور و هیجان پیدا کرده بودند و مرتب میگفتند آفرین, احسند فریاد میزدند. و از فرط شور و هیجانی که راه انداخته بودند بوجد و حال آمده بودند. این مطربان آهنگی نواختند که همه تحت تأثیر آن آهنگ قرار گرفتند و میگفتند چه آهنگ نواختند و چه پرده ای ساختند. چه آهنگی نواختند که در پشت پرده سماع آنهائیکه گوش میکردند و بحال و وجد و شور آمده بودند و سر و صدا راه انداخته بودند همگی ساکت شدند. دَرِ هایِ و هو ببست

حافظ هر آنکس که عشق نورزید و وصل خواست

احرام طوف کعبه دل بی وضو ببست

احرام در لغت بمعنی در حرم آمدن. حرم کجاست جائیکه من نا محرم هستم و نباید بروم. حریمش را باید نگه داشت از کلمه احترام است. یکی دیگر بمعنای چیزهائی که حلال و حرام شدن این هم حرام است مثلاً مسلمانان وقتیکه به هج میروند اینها خیلی چیزها را باید خود داری کنند.چیزهائی که اوقات غیر هج برایشان حلال بوده حالا برایشن حرام میشود. یکی دیگر اینکه دوتا پارچه ندوخته, یکی را بکمر باید ببندند و یکی را بدوش بیاندازند و بعد وارد خانه کعبه بشوند که دور آن طواف بکنند. طوف یعنی طواف کردن و دور گشتن. بسیار خُب. حالا یکی آمد و همه این کارها را کرد و رفته از اینجا بحج و بمکه رسیده چیزهائی هم که باو حرام شده دیگه نکرده پارجه سفید هم بکمر بسته و یک تیکه پارچه هم بدوش انداخته ولی وضو نگرفته و حالا اگر صد بارهم دور کعبه طواف کند یک بارش هم قبول نیست. وضو نگرفته یعنی پاک نیست. وضو گرفتن نه اینکه برای نماز خواندن. باید پاک باشد. حالا یکی همه مراسم را بجا آورده باشد ولی با بدن ناپاک بخواهد وارد بشود هرچه توبه بکند و طواف بکند و دعا و ثنا بکند فایده ای ندارد

ما دوتا کعبه داریم یکی کعبه دل داریم و یکی هم کعبه گل داریم. کعبه گل همانست که مسلمانان میروند بزیارتش و طواف میکنند. یک کعبه دیگر هست که دل یک باور مند است و یا دل یک عاشق حقیقت است و آنهم مثل کعبه هست و آن هم بهمان اندازه محترم است. چرا آن کعبه گل را اسمش را گذاشته اند خانه خدا. از کسی پرسیدند کجا رفتی؟ او گفت رفتم بزیارت خانه خدا. تو خدا را در آن خدا دیدی؟ نه بعد اسمش را گذاشته اند خانه خدا. اما کعبه دل هم کعبه است که خانه خدا آنجاست دل آنجاست و کعبه هم آنجاست. دل واقعی هم آنجاست کعبه واقعی هم آنجاست. اگر خدا را میخواهی پیدا کنی و ببینی باید در دل خودت پیدا کنی. باید بزیارت کعبه دل رفت. خدا مبدأ حقیقت در کعبه آن دل است. مولانا شعری دارد میگوید:

(ای قوم بهج رفته کجائید کجائید

معشوق همین جاست بیائید بیائید)

معشوق پیش خودتان و در دل خودتان است در آنجا جستجو کنید

(معشوق تو همسایه دیوار بدیوار

در بادیه سر گشته شما در چه هوائید)

بچه آرزوئی هستید که در این بیابانها سر گشته شده اید و دنبال کعبه میگردید؟ معشوق شما یعنی آن حقیقت همسایه دیوار بدیوارتون هست

(گر صورت بی صورت معشوق ببینی

هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید)

معشوق آن مبدأ حقیقت است. مبدأ حقیقت صورت و شکلی که ندارد. صورت یعنی ظاهر, بی صورت یعنی ظاهر نیست. حقیقت آن خدائی که شما اسمش گذاشته اید صورت بی صورت است یعنی چهره ای هست که ظاهر نیست. با کشف و شهود حسش میکنید و نه با چشم در صورتتان. در دلتان کشفش میکنید. اگر کشفش کردید کعبه وخدا آنجاست. در مصراع دوم خواجه یعنی صاحب خانه

(ده بار از آن راه بدان خانه برفتی

یک بار ازاین خانه بر این بام برائی)

در مصراع اول خانه یعنی کعبه گل. بعضیها هستند که خیا ل میکنند اگر ده بار بروند مکه خیلی ثوابش بیشتر است ولی اگر یک بار بروی و بدونی که چکار داری میکنی کافیست و دیگر تمام شد. ولی چون نمیدانی چکار داری میکنی ده بار که هیچ اگر صد بار هم بروی فایده ندارد. یک بار هم ازاین راهی که من میگویم بیا برو به کعبه دل. ای خواجه که رفتی آنجا و حاجی شدی و برگشتی و تعریف میکنی که چقدر قشنگ و مسجدش چقدر خوب ساختن و مردمش چگونه هستند بسیار خُب تو ده بار رفتی و تماشا کردی و بر گشتی:

(آن خانه لطیف است نشانهاش بگفتی

از خواجه آن خانه نشانی بنمائید)

از صاحب آن خانه یک نشانی بده. تو رفتی آن خانه را دیدی و همه نشانیهائی که تعریف کردی درست است, از خواجه آن خانه نشانی بده. از آن مبدأ یک نشانه بده

(یک بسته گل کو گر از آن باغ ببینی

یک گوهر جان کو گراز آن بحر خدائی)

اگر به باغ معنویت رفتی چه گلی با خودت آوردی و یا اگر واقعاً به دریای معنویت رفته ای یک دانه گوهر با خودت آوردی؟. یک زَره از معنویت کو؟ رفتی و برگشتی و ده بار هم رفتی و برگشتی! کو یک زرّه از معنویت کو؟ آیا هیچ از زشتیها ازت کم شده؟ نه معلوم است که هیچی از زشتیهایت کم نشده. چه بسا هستند کسانیکه به مکه رفته اند و خیلی از زشتیها بآنها اضافه شده و برگشتند. برای اینکه حالا میتوانند مردم را گول بزنند. برای اینکه مردم به این حاجی مکه رفته اعتماد میکنند و این حاجی هم بمردم میگوید حالا حرف من را گوش کنید. همه اینگونه نیستند ولی یک عده این کارها را میکنند. مثلاً تا بحال باین مرد میگفتند حسن. رفته بمکه و بر گشته اگر او را صدا نزنند حاجی حسن فوراً با تو بر میخورد کرده و نا راحت میگردد.

پایان تفسیر غزل 31

Loading

30- آن شبِ قدری که گویند اهل خلوت امشب است

آن شبِ قدری که گویند اهل خلوت امشب است
یارب، این تأثیرِ دولت در کدامین دولت است؟

تا به گیسوی تو دستِ ناسزایان کم رسد
هر دلی از حلقه‌ای در ذکر «یارب، یار» بست

کُشتهٔ چاهِ زنخدانِ توام، کز هر طرف
صد هزارش گردنِ جان زیر طوقِ غبغب است

شهسوارِ من که مَه، آیینه‌دارِ روی اوست
تاجِ خورشیدِ بلندش خاکِ نعلِ مرکب است

عکسِ خُوی بر عارضش بین، کآفتابِ گرم‌رو
در هوای آن عرق تا هست، هر روزش تَب است

من نخواهم کرد ترکِ لعلِ یار و جامِ می
زاهدان، معذور داریدم، که اینم مذهب است

اندر آن ساعت که بر پشتِ صبا بندند زین
با سلیمان چون برانم، من که مورم، مرکب است؟

آن‌که ناوک بر دلِ من زیر چشمی می‌زند
قوتِ جانِ حافظش در خندهٔ زیرِ لب است

آبِ حیوانش ز منقارِ بلاغت می‌چکد
زاغِ کلکِ من به نامِ ایزد، چه عالی مشرب است

تفسیر:

آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است

یا رب این تاثیر دولت در کدامین دولت است

شب قدر که خواجه در اینجا آورده منظور آن شبی هست که قران بر مسلمانان نازل شد و این شب برای آنها ارزش و منزلت خاصی دارد و درین شب مسلمانان تا صبح بیدار میمانند و عبادت میکنند ومعتقد هستند که خداوند درهای رحمتش را بروی بندگانش گشوده و مراد می طلبند. عرفا معتقد هستند که درهای رحمت خداوند همیشه گشوده است این درهای دل ماست که بسته است و اختصاص به شب خواستی ندارد و هر روز و یا شبی کسی بتواند با خدای خودش ارتباط بگیرد آن روز و یا شب قدر است. در اینکه چه شبی هست بین فرقه های کل جمعیت مسلمانان اختلاف است. ولی بیشتر مسلمانان معنقد هستند که یکی از شبهای نوزدهم و بیست و یکم و بیست ودوم و بیست و سوم و بیست و هفتم است. حافظ در اینجا یک شب قدری برای خودش در نظر گرفته و از یک شب دلخواه خودش حرف میزند, از یک شبی که برایش خیلی ارزش داشته صحبت میکند در عالم خیال نه آن شب قدری که مردم میگویند او یک شب خیالی را در نظر گرفته. میگوید ای یار من, امشب که تو در نزد من هستی این بقدری برای من با ارزش و ارجمند است که آن شب قدری که گفتند برای من همین امشب است. گفته اند که در شب قدر مراد هم داده میشود و من هم بمرادم رسیده ام چون تو پهلوی من هستی. حالا باید ببینیم خواجه به چیزها توجه دارد. این شب وقتی قدر و ارزش پیدا میکند که دل آدم با یک دوست ارتباط برقرار میکند. حالا آن دوست حتما لازم نیست که یار جسمانی باشد با آن خداوند که دوست ازلیست ارتباط بگیرید. سابق بر این معتقد بودند که این کوکب ها و ستاره ها بعضی سعدند و سعادت آورند و بعضی نحسند و نحسی میآورند. اینها را احکام نجومی میگفتند و حافظ هم اصلاً باین حرفها اعتقاد ندارد و در دیوانش بار ها انکار میکند و میگوید این حرفها بی معنیست ولی گاه گداری حرفهائی که بین مردم در باره ستاره ها زده میشود در دیوانش میآورد و این باور خودش نیست میگوید امشب شب قدر و با ارزشیست, این از تأثیر کدام کوکب و ستاره سعادت آوریست که این سعادت را بمن بخشیده که تو در نزد من باشی؟ سعدی هم یک همچون شبی را داشته و آن یار شیرینش بقول خودش شاهد شکرش, شاهد یعنی یک زیبا روی شهادت میدهد از قدرت خداوند درآفرینش زیبائی. سعدی میگوید

(یک امشبی که در آغوش شاهد شکرم

گرم که عود در آتش نهند غم نخورم)

عود درختی بود و چوب سختی داشت که تیکه های آن را در آتش میگذاشتند و بوی خوشی پراکنده میکرد و اینها در بزم هایشان عود میسوزاندند و عجیب اینست که میخواستند این بوی خوش عود همه جای بزم آنها را معطر کند برای تمام نشدن چوب عود قدری شکر روی آن می ریختند. اینکار سوختن عود را بتأخیر میانداخت و آن چوب عود بکندی میسوخت و دوام بیشتری میداشت. سعدی ادامه میدهد:

(ندانم این شب قدر است یا ستاره روز

توئی در برابر من یا خیال در نظرم)

بعد بآسمان میگوید

(ببند یک نفس ای آسمان دریچه روز

بدون تو که امشب خوش است با قمرم)

آنقدر در حال خوش و نشاط و لذت زیادی است که بآسمان خطاب میکند قمر ماه در آسمان است.میگوید یک لحظه دریچه آسمان را ببند و روز مکن و بگذار من با قمرم بگذرانم

تا به گیسوی تو دست نا سزایان کم رسد

هر دلی از حلقه ای در ذکر یارب یار بست

تا در اول مصراع یعنی برای اینکه, زیرا. نا سزایان یعنی نا شایسگان, حلقه آن تیرکشها و جعد موی مجعد است. موی مجعد حلقه حلقه است و هر حلقه اش را میگویند جعد. حالا در هر حلقه ای هم چندین دل گرفتار است. اینها مثل یک دام و یا کمندی میماند که صیّاد انداخته و اینها را شکار کرده که در خودش نگه میدارد. سعدی میگوید:

(بکمند سرزلفت نه من افتادم و بس

که بهر حلقه آن زلف گرفتاری هست)

حافظ میگوید برای اینکه دست نا شایستگان و آنهائی که سزاوار نیستند که دست آنها بموی سر تو کمتر برسد از هر حلقه ای هم دلهائی که آنجا هستند مشغول یارب یارب کردن هستند. حالا اینها خدا خدا میکنند که نجات پیدا کنند! نه دارند یارب یارب میکنند که یک دل نا اهلی نیاید و پهلوی آنها بنشیند. کسی در آنجا گرفتار میشود که مثل خودشان اهل باشد و نا سزاواری نیاید

 کشته چـاه زنخـدان توام کـز هر طـرف

صد هزارش گردن جان زیر طوق غبغب است

وقتی میگوید کشته فلان چیز هستم یعنی بسیار مشتاق هستم. در مصراع دوم طوق در اینجا حلقهای هست که بگردن آویزان میکنند. چاه زنخدان هم آن فرو رفتگی انتهای بعضی از چانه هاست که خیلی زیباست از نظر زیبا پسندان و دلشان در این چاه میافتد. غبغب آن اضافه ماهیپه ایست که بین چانه و گردن بمرور پیش میآید. غبغبی که امروز برای زیبا شدن میروند و با زحمات زیاد بر میدارند و هزینه گزاف هم می پردازند ولی در زمان حافظ یکی از جازبه های زیبائی بوده. حالا با توجهی که بمطالب بالا شد, ظرافت این شعر این است که میگوید صد هزارش گردن جان! معلوم میشود که جان هم گردن دارد و گردن هم طوقه بگردنش هست , حالا طوقه بگردن جان باید باشد, حالا چه طوقه ای بگردن جان است؟ آن غب غبی که بگردن جان است تشبیهش کرده به طوقه. این طوقه آنقدر قشنگ است که بگردن جان است

شهسوار من که مه آینه دار روی اوست

تـاج خورشید بـلـنـدش خــاک نعل مرکبست

کلمه شهسوار یعنی سوارکار ماهر. بعضی وقتها توصیف معشوقش را میکند و بعضی وقتها مدح ممدوح را میکند. ممدوح کسیست که مدحش میکنند. یکی از هنر های حافظ اینست طوری مدح کننده را هم مدح میکند که یکی که نگاه میکند خیال میکند که دارد با معشوقش حرف میزند در حالیکه دارد با ممدوحش حرف میزند نه با معشوقش. تشخیص این دو تا برای هرکسی ممکن نیست. بایستی کلام حافظ و الف بای زبان حافظ را یکی بشناسد تا بتواند حافظ را درک کند. در اینجا دارد مدح شاه شجاع را میکند که روابط خوبی داشت با حافظ و خودش هم شعر میگفت و ادب دوست و ادب پرور بود بر عکس پدرش. اسم شاه شجا ع ابول فوارس بود و فوارس یعنی سوارکاران. اسب را میگفتند فرس و اسب سوار را میگویند فارس. حالا جمع سوارکاران میشود فوارس. ابوالفوارس یعنی پدر سوارکاران یعنی سوارکار خیلی ماهر. و واقعاً هم شاه شجا سوار کار ماهری بود. در بیت فوق کلوه شهسوار که آورده دارد مدح ابوالفوارس را میکند. شاهی که سوار بر اسب است. اما آئینه دار, سابق بر این شغلی بود باسم آئینه داری و در عروسی ها او را صدا میکردند. عروسی را که میخواستند از خانه پدرش ببرند خانه داماد و در یک محله دیگری برای اینکه آرایشش آسیب نبیند آن شخص آئینه دار یک آئینه بروی عروس بدست میگرفت و عقب عقب میرفت تا بخانه داماد که این عروس دائماً در این آئینه نگاه کند و آرایش کرده برسد بخانه داماد و کار مشکلی هم بود ولی میکردند. بعضی وقتها شاهان آئینه دار داشتند. حالا مه یعنی ماه آیینه دار است و روی کسیکه دارد مدح میکند را تشبیه کرده به خورشید. در قدیم خیال میکردند که ماه آنقدر صیقلی شده است که وقتی جلوی خورشید میایستد مثل آئینه عمل میکند و نور را منعکس میکند. ولی صیقل نشده ولی در آن زمان ماه را صیقلی شده تصور میکردند روی کسیکه در حال مدح گفتن بود این را تشبیه میکند بخورشید و ماهی که اینقدر قشنگه و داره نور میتاباند میگوید این ماه آئینه دار روی همچون خورشید مانند توست. اگر که ماه زیبا هست, آئینه ای که جلو روی تو گرفته شده و عکس خورشید مانند تو در روی آئینه افتاده. آئینه خوبیش اینست که عکس روی تو در روی آن بیافتد. ماه آئینه دار روی خورشید مانند تو. بعد در مصراع بعدی خورشید پادشاه ستارگان است و پادشاهان هم تاج بسر دارند و اشعه خورشید همان تاج خورشید است و آن خورشید بلند و آن تاجیکه دارد, خاک زیر نعل اسب شاه شجا است

عکس خوی بر عارضش بین کافتاب گرم رو

در هوای آن عرق تا هست هر روزش تبست

خوی یعنی عرقیکه رو پیشانی انسان در گرما می نشیند. عارض یعنی چهره و آفتاب هم یعنی خورشید. گرم رو یعنی خیلی داغ و اگر رو(row) بخوانیم یعنی تند رو و هردو این دو تلفظ درست است برای اینکه خورشید خیلی سریع حرکت میکند. در هوای آن یعنی در آرزوی آن عرق. تا هست یعنی از روزیکه آفریده شده تا حالا. هر روزش تب است یعنی هر روز تب دارد. خواجه در این بیت آفتاب یا خورشید را همانند قرینه چهره یارش نشان میدهد و میگوید لطف و زیبائی دانه های عرق بر آن چهره خورشید مانند یارم را تماشا کن که این خورشید داغ تند رو از اولیکه این خورشید را خدا آفریده تا حالا میخواهد که همچون خوی و یا عرقیکه بر چهره یار من هست او هم داشته باشد ولی نمیتواند داشته باشد همه اش تب کرده از غصه این و داغ بودنش بعلت تب کردنش هست. از روزیکه آفریده شده تا بحال تب دارد این تبش از شوق و هوا و هوس و هیجانیست که میخواست همچون عرقیکه بر چهره یار من هست او هم داشته باشد. در اینجا یک تصویر دیگری را در نظر میگیرد. گل همیشه گل سرخ است. شبنم میتواند بر روی برگ گل بنشیند. چهره یار هم مثل گل سرخ هست, لطیفه, قشنکه, نرمه عرق هم روی آن نشسته. مثل این ژاله هاست که روی برگ گل نشسته. این برگ گل حسودی میکند و حوس میکند و بخدا میگوید منهم مثل این چهره گل مانند عرق کرده یار حافظ بمن بده. حالا از تب و تابِ این آنهم عرق کرده. آنقدر عرق کرد که در عرقش فرو رفت یعنی در گلاب فرو رفت. این گلابیکه از گل سرخ گرفته میشود این عرق خودشه.

مـن نخـواهـم کرد تـرک لـعـل یار و جام مـی

زاهـدان معذور داریدم که اینم مذهب است

لعل یار یعنی لب یارمن لب یار را ترک نمیکنم یعنی بوسیدن لب سرخ رنگ یارم را ترک نمیکنم. در مصراع اول میگوید “ترک لعل یارو جام می” وقتی می میخوردند یک مزه ای هم لازم بود. مزهاش لب یار بود. بدون دلیل نیست که لعل یار را با جام می باهم آورده. من این جام را با مزه ایکه پهلوی آن هست(لب یار) ترک نمیکنم ای زاهد من حرف تو را گوش نمیکنم تو برو پی کارت

اندر آنساعت بر پشت صبا بندند زین

با سلیمان چون برانم من که مورم مرکب است

اندر آن ساعت یعنی آن لحظه ای که. بر پشت صبا باد ملایم صبحگاهی و هم چنین بادی هست که خداوند تحت فرمان حضرت سلیمان قرار داده بود که این باد سلیمان و تخت و تاجش را بر میداشت و هرجا سلیمان میخواست برود برایش حمل میکرد ولی آخر سر که با آن قدرت عظیمی که داشت و زبان حیوانات را بلد بود و زبان پرندگان هم بلد بود و خداوند باد را در اختیارش گذاشته بود ودارای انگشتری بود که اسم اعظم روی آن نوشته شده بود بلاخره همه اینها را از دست داد و جان خودش را هم از دست داد. حالا چه برسد به من و شما. حالا این باد مرکب سلیمان بود. اسب وقتیکه سوارش میشوند باید زین به پشتش بگذارند. آنهائیکه خیلی ثروتمند بودند اول یک قالیچه ابریشمی به پشت اسب میانداختند بعد زین را میکشیدند روی اسب که زین پشت اسب را خراش ندهد. آنها هم که ثروتمند نبودند یک تیکه پارچه معمولی میانداختند به پشت اسب و باین تیکه پارچه جُل میگفتند و بعد زین را روی این جُل میگذاشتند. حالا قالیچه حضرت سلیمان که در افسانه ها آمده که بلند میشه و باد آنرا می برد باد اسبش هست و این قلیچه هم روش سوار است زینش هست و دارد او را می برد. حالا میگوید من سوار مورچه شدم. مورچه چقدر تند میرود و من که نمیتوانم با این سلیمان برابری کنم. “با سلیمان چون برانم من که مورم مرکب است” توجه اینکه سلیمان نماد و سمبل عظمت ومورچه سمبل و نماد حقارت, این دوتا را آورده و در برابر هم قرار داده و میگوید در آن لحظه که باد صبا را بجهت سواری سلیمان زین می بندند و آماده میکنند برای سواری سلیمان من چگونه میتوانم با او برابری کنم و نمیتوانم با او پهلو به پهلو بروم. در اینجا پیامی هست یعنی اینکه ای کسانیکه میخواهید مثل حضرت سلیمان نه از نظر جاه و مقام و ثروتش بلکه از نظر ارزشش, همان سلیمانی که گفته اند با این همه ثروتش زنجیل می بافت و میفروخت و بعد تیکه نانی میخرید و بعد با فقرا می نشست و میخورد, بآنجا رسیدن و سلیمان شدن کار آسانی نیست. حافظ فروتنی میکند و میگوید: من اگر خواسته باشم مثل حضرت سلیمان بشوم مثل اینست که حضرت سلیمان را باد با آن سرعت ببرد و من سوار مورچه بشوم و بخواهم همراه سلیمان حرکت کنم. من نمیتوانم با او همراه بشوم یعنی این کار آسانی نیست بآن مقامات همترازی با مساکین رسیدن.

آنکه ناوک بر دل من زیر چشمی میزند

قوت جان حافظش در خندء زیر لب است

ناوک آن تیر های کوچک ولی خیلی کارا, بردش زیاد و قدرت فرو رفتنش فوق العاده و خودش کوچک است. حالا میگوید آنکه ناوک بر دل من یعنی که تیر بدل من میزند, کیست که ناوک میزند معشوق حافظ است و ناوکش چیه ؟ ناوکش هم مژه هایش هست. آن مژه های یار تیر های کاریست که وقتیکه نگاه میکند بحافظ مثل ناوک کاری به حافظ برخورد میکند و به دل حافظ فرو میرود که چی بشود؟ که حافظ را بکشد ولی زیر چشمی یک خنده هم میکند. میگوید آن تیریکه به قلب من زد میخواست من را بکشد ولی خنده زیر چشمیش زندگی من را زنده نگه داشت. مژه هایش مرا میکشد و خنده اش مرا زنده میکند.

آب حَیوانش ز مـنـقار بلاغت مـیـچکـد

زاغ کلک من بنام ایزد چه عالی مشربست

آب حَیوان یعنی آب حیات. بلاغت یعنی شیرین گفتاری. کلک یعنی قلم و زاغ یعنی کلاغ. زاغ کلک یعنی قلم کلاغ مانند. بنام ایزد یعنی چشم بد دور. چه عالی مشربست یعنی عالی مقام, صاحب جاه, اصلاً یعنی جائیکه آب بر میدارند و میخورند ولی عالی مشرب یعنی والا مقام. اشاره میکند به حضرت خضر. خضر رفت که آب حیات را پیدا کند. رفت آنجا که حضرت سلیمان بود رسید بآب حیات و آن را نوشید و عمر جاودان یافت. اسکندر گفته بود که خواهش میکنم یک مشک هم برای من بیاور.خضر نخواست که خواسته اسکندر را رد کند و موافقت کرد. بعد از اینکه خودش از آن آب نوشید و یک مشک هم از آن آب پُر کرد. در وسط راه خسته شد و خواب او را در ربود. مشک را به یک شاخ درختی آویزان کرد و خوابید. یک کلاغ تشنه نوک زد باین مشک و تمام آب این مشک ریخته شد بر زمین. داخل این مشک آب حیات بود ولی نوک کلاغ آن مشک را سوراخ کرد و از آن هم خورد. از نُک کلاغ قطره آب میچکید. همانگونه که از نک کلاغ آب حیات میچکید, از نوک قلم کلاغ مانند منهم شعر هائی که میگویم آب حیات است. این شعر های باین شیوائی آب حیاط است که دارد میآید. حافظ عادت داشت که اسم خودش را در آخرین بیت هر غزل بیاورد ولی وقتیکه میخواست کسی را مدح بکند اسم خودش را در یک بیت مانده به آخرین بیت بیاورد. یعنی کلمه حافظ را یک بیت بجلو آورده و اسم کسی را که میخواست مدحش بکند در آخرین بیت میآورد.

پایان غزل شماره 30

Loading

29- ما را زخیال تو چه پروای شراب است

ما را ز خیالِ تو چه پروای شراب است
خُم گو سرِ خود گیر که خُمخانه خراب است

گر خَمرِ بهشت است، بریزید که بی دوست
هر شربتِ عَذبم که دهی عینِ عذاب است

افسوس که شد دلبر و در دیده گریان
تحریرِ خیالِ خطِ او نقش بر آب است

بیدار شو ای دیده، که ایمن نتوان بود
زین سیلِ دَما دَم که در این منزل خواب است

معشوق عیان می‌گذرد بر تو، ولیکن
اغیار همی بیند از آن، بسته نقاب است

گل بر رُخِ رنگینِ تو تا لطفِ عرق دید
در آتشِ شوق از غمِ دل غرقِ گلاب است

سبز است دَر و دَشت، بیا تا نگذاریم
دست از سرِ آبی که جهان جمله سراب است

در کُنجِ دماغم مطلب جایِ نصیحت
کاین گوشه پُر از زمزمهٔ چنگ و رَباب است

حافظ، چه شد ار عاشق و رند است و نظر باز؟
بَس طَورِ عجب لازمِ ایامِ شباب است

تفسیر

ما را زخیال تو چه پروای شراب است

خم گو سر خود گیرکه خمخانه خراب است

با شش بار حرف خ را آوردن شعر را آهنگین کرده. در ادب فارسی که ما گفته میشود آن ما بمعنی جمع نیست و در بسیاری از جاها ما بمعنی من است از جمله در این بیت. پروا معانی گوناگوئی دارد و فقط یکی از آنها در اینجا صادق است از قبیل طاقت, تحمل, میل, رقبت. در این بیت معنی میل و رقبت میدهد. سر خود گرفتن کنایه از زحمت کم کردن, پی کار خوب رفتن و بفکر خود بودن. خمخانه خرابات یعنی کار میخانه کساد است. خواجه به معشوقش میگوید: اندیشه خوش عشق تو در سر ما چنان ما را مست ساخته که میل و رغبتی بشراب نداریم و اصلاً احتیاجی هم نیست به می خوردن احساس نمیکنیم. اینست که در نتیجه بی توجهی ما بمی و میخانه کساد شده و ما نمیرویم و هم ردیفهای ما هم نمیروند می بی خریدار مانده و وقتیکه بیخریدار بماند میخانه کساد میشود. بنابرین بخم بگو که زحمت کم کند و پی کار خودش برود. در جائی دیگر میگوید:

(صحبت غور نخواهم که بود عین قصور

با خیال تو اگر با دگری پردازم)

غور یعنی زنان سیه چشم سفید روی بهشتی هستند. قصور یعنی کوتاهی. اگر با خیال تو بروم و متوجه کس دیگری بشوم عین کوتاهی و قصور است. وقتیکه خیال تو در سر من است به هیچ چیز دیگر توجه ندارم. حالا اگر این عشق را عشق ازلی بگیرید و معشوق ازلی آنوقت بهتر متوجه میشویدولی هیچ اشکالی هم ندارد که یک عاشق جسمانی بآن معشوق خودش بگوید. صحبت یعنی هم نشینی. صحبت غور نخواهم یعنی نمیخواهم هم نشین حور بهشتی هم بشوم. در مصراع دوم اگر بترکیب”سر خود گیر” توجه کنیم علاوه بر اینکه برو پی کار خودت, یک معنی دیگر هم دارد معنیش اینکه وقتی میخواستند شراب بریزند آخر سر خُم را با گِل میگرفتند. خواجه میگوید ما که توجه به میخانه نداریم و بخاطر همین است که سر خم ها را با گِل و خشت پوشانده اند چون خریدار ندارد. این هم ایهام است که دوتا معنی دارد. خواجه میگوید به خم بگو که سرش را هم چنان گُل گرفته نگه دارد.

گر خمر بهشت است بریزید که بی دوست

هر شربت عذبم که دهی عین عذابست

خمر یعنی شراب. خمر بهشت اشاره به اینست که گفته شده که خداوند گفته است که به بهشتیان شراب پاک مینوشانم. این را میگویند شراب بهشت. بریزید یعنی دور بریزید. عذب بمعنی گوارا و خوشمزه و ذلال. عین یعنی درست همین است. خواجه در مصراع دوم با کلمات عذب و عذاب بازی کرده, غذب با عذاب فقط یک الف فرق دارد. عذاب بمعنی شکنجه و عذب به معنی گوارا و خوشمزه درست عکس یک دیگر. از لحاظ صنعت شعری تضاد و مطابقه آورده و در ضمن با کلمات هم بازی کرده. در جای دیگر میگوید:

(گر بیتو بود جنّت بر کنگره ننشینم

ور با تو بود دوزخ بر سلسله آویزم)

جنت یعنی بهشت. یعنی اگر تو نباشی من اصلاً به بهشت نمیروم. و سلسله یعنی زنجیر. یعنی اگر من را زنجیرم بکنید و مرا بدوزخ بیاندازید همان زنجیر را میگیرم و خوش هستم. سعدی:

(گر مخیر کنندم به قیامت که چه خواهی

دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را)

سعدی در این بیت ارزش دوست را بنحو احسن بیان میکند

(افسوس که شد دلـبـر و در دیده گـریـان

تحـریر خـیال خط او نقش بر آب است)

شد یعنی رفت. تحریر یعنی نوشتن و خط آن خط و خالِ صورت زیبای یار است. نقش بر آب ایهام است, نقش بر آب یعنی یک چیز بیهوده و بی فایده, برای اینکه بر روی آب که نمیشود نقاشی کرد. هر کار بی فایده کردن را میگویند نقش بر آب زدن. خواجه حسرت میخورد که ای دریغ که دلبرم رفت و اشکان چشمم جاری شد. حالا که دلبرم نیست من آن خط و خال دلبرم را بر چشم خودم می نگارم و تحریر میکنم. ولی چه فایده دارد. اشک می آید و آنهم مشتش را میگیرد و تمام اشک مرا بدور میریزد و کار من را نقش بر آب میکند. این اشک است و میاید و می برد چیزی را که من رسم کردم بی فایده است و نقش بر آب شد. یک جای دیگر میگوید:

(نقشی بر آب میزنم از گریه حالیا

تا کی شود قرین حقیقت مجاز من)

مجاز یعنی چیزیکه حقیقت ندارد. باز هم یار خودش را در چشمان خودش مجسم و تصویرمیکند. میگوید این کاری را که من دارم میکنم چشمهایم پر از اشک است و روی آن اشکهایم دارم برای خودم تصویر میکنم پس این کار من نقش بر آب است. کی بشود که این چیز مجازی تبدیل به یک چیز حقیقی بشود. یعنی دلبر واقعی ام در کنار من باشد. در بیت مورد تفسیر ما میگوید افسوس که دلبر برفت و روزگار وصل گذشت و پایان پذیرفت حالا بدون حضور او و در فراق او از دیدگاهم اشک میریزم و ظمناً خط و خال رخسارش را بنظر میآورم. بلکه تصویر او را در اشک چشمم ببینم. اما نمیتوانم برای اینکه هرچه بیرون میآید او می برد و اینکار میّسر نیست

د بیدار شو ای دیده که ایمن نتوان بو

زین سیل دما دم که در این منزل خوابست

این بیدار شو ایهام دارد دو تا معنا دارد که یکی از این معنا ها با آنچه که شاعر میخواهد بگوید نزدیکتر است. یکی اینکه از خواب غفلت بیدار شو یکی هم دارد بچشمش میگوید بیدار شو. سیل که در مصراع دوم آمده هم بمعنی سیل واقعیست و عم سیل اشکش که میریزد. دمادم یعنی پیا پی و پشت سر هم و قطع نشدنی. منزل خواب این دنیاست که کمتر کسی که در خواب غفلت نباشد. بچشمش میگوید بیدار شو و از خواب غفلت که این دنیا پشت سر هم سیل حوادث و گرفتاریها همینطور دارد پشت سر هم میآید. از خواب غفلت بیدار شو و ببین چگونه گرفتاریها و سیل حوادس دم بدم میآید. حقیقت بین شو و این دنیا را نه پرست. حالا اگر بمعنی دیگر ایهام را نظر کنیم! اشکم چون سیل جاریست باز شو و ببین که چه سیلی راه افتاده از این اشک من و مثل یک طوفان طوفنده ای دارد می بارد, باید کاری بکنیم, بیدار باش چون اینجا هم امنیّت ندارد

مـعشــوق عیان میگذرد بر تو و لـیـکـن

اغـیار هـمی بیند از آن بسته نقاب است

عیان یعنی آشکار. اغیار یعنی بیگانگان, نامحرمان بیگانه یعنی کسیکه اندیشه اش با اندیشه ما یکی نباشد و بیگانه از معرفت و عرفان باشد. بسته نقاب یعنی رویش را بسته. از آن یعنی بدان سبب. میگوید معشوق خیلی آشکارا دارد از کنارش میگذرد و این معشوق را بیگانگان و نا محرمان از عشق نمی بینند و تو هم که بی گانه از عشق هستی نمی بینی و بخاطر همین است که او را بسته نقاب می بینی و رخسارش را نمی بینی. رخسارش جلوی شماست چون شما بیگانه هستی ولی این معشوق بر اهلش و محرمان بگذرد نقابش را می اندازد. همه میخواهند که این معشوق ازلی در دلشان تجلی پیدا کند! چرا در همه دلها تجلی پیدا نمیکند و روی خودش را نشان نمیدهد برای اینکه صاحب آن دل بیگانه از عشق است بایستی که این دل پاک بشود و سوزاند آن خود بینی ها و سیه بینی های مستانه شیطانی ها را با آتش عشق. دیو چو بیرون برود فرشته درآید. یکی میگوید که من خدا را در دل خودم احساس کردم برای چند لحظه ای کسیکه میشنود میگوید چرا من هیچ وقت احساس نمیکنم برای اینکه برای تو نقابش را می بندد. جوابش با خودت هست. ببین چرا برای تو نقابش را می بندد؟ برای اینکه تو بیگانه ای و حجابی جای دیگر میگوید:

(حجاب چهره جان میشودغبارتنم

خوش از آن دمی که از آن چهره بر کند)

غبار تن یعنی خود پسندیها, خود خواهی ها, منم ها, کینه ها و انتقام ها. خوش آن لحظه ای که

این حجاب برود. هاتف اسصفهانی یک ترجیح بند ی دارد که دارای پنج بند است که خیلی قشنگ است و در یکی از آن ترجیح بندش عین همین مفهوم را میآورد:

(یار بی پرده از در و دیوار

در تجلیست ای عُلُلا ابصار)

عللاابصار یعنی صاحب بصیرت و صاحبان چشم دل, یار از درو دیوار پیداست کجا دنبالش میگردی؟ اگر که نمی بینی چشم دل نداری که ببینی. همه چیز و همه جا نشانه های اوست. در تجلیست ای عُلُلا ابصار تو جزو این عُلل ابصار باش و چشمان دل داشته باش آنوقت تجلی خداوند را خواهی دید

 گل بر رخ رنگین تو تا لطف عرق دید

در آتش شوق از غم دل غرق گلاب هست

در این بیت باز با کلمه عرق و غرق که باهم با یک نفطه فرق دارند بازی کرده. گلهمیشه در ادب فارسی گلِ سرخ است و گلاب هم اسانس گل سرخ است که تهیه میشود. در اینجا این گلاب در حقیقت اشاره باین میکند که رخسار رنگین و عرق کرده روی یارش هست, رخسار برنگ گل سرخ و عرق کرده روی یارش را به گل برگهای گل سرخ تشبیه میکند. قطرات ژاله روی گلبرگ های گل سرخ می نشیند ولی گویا روی رخسار یار عرق نشسته, این عرق هائی که روی رخسارچهره یار نشسته مثل قطرات شبنم و ژاله ای که روی گلبرگهای گل سرخ است.میخواهد بگوید که این رخسار تو نیست که مانند گل سرخ است بلکه وقتی گل سرخ رخسار خوش و پُر آب و رنگ تو را دید خجالت کشید از خودش و ایهامی در این هست یکی اینکه وقتیکه روی همچون گل سرخ تو را دید این گل سرخ بهوس افتاد که منهم میخواهم بگل رخسار یار تشبیه بشوم شور و هیجان و شوقی در دلش افتاد. این آتش شور و شوق و هیجان عرق درش ایجاد کرد که میخواهد مثل رخ یار باشد. هرکسی وقتیکه خیلی شور و هیجان پیدا بکند می بینید عرق بر پیشانیش نشسته مثل همین گرفتاری گل سرخ. چشمان بیمار یک حالتی دارد که اهل ذوق می پسندند و نرگس هم حالت بیماری دارد, حالا چرا این نرگس بیمار شده؟ برای اینکه خواسته مثل چشمان تو بیمار گونه بنماید برای اینکه چشم تو حالت بیمار گونه دارد

(گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس

شیوه او نشد ش حاصل و بیمار بماند)

بلاخره نرگس مثل چشم یار نماند ولی بیماری برایش ماند. هر وقت که نگاه میکنید نرگس را بیمار می بینید

سبز اسـت در و دشـت بـیا تا نگـذاریم

دست از سر آبی که جهان جمله سرابست

این نگذاریم را باید به دست که اول مصراع دوم است موقع خواندن بچسبانید. نگذاریم دست یعنی دست بر نداریم, نگذاریم از دستمان برود. سراب در اینجا یک مجاز و غیر حقیقیست. خواجه با آوردن عبارت “که جهان جمله سراب است” میخواهد بگوید که این جهان و هرچه که درش هست غیر واقعیست و مثل سراب است و گول زننده, فریبنده است و بدنبالش کشیده میشوی و تو را از بین میبرد و عمرت را داری تلف میکنی. سرابی بیش نیست و بآن اعتمادی مکن ولی تو میخواهی بهش برسی. آنقدر تلاش میکنی که بهش برسی و بلاخره میرسی ولی وقتی بآن رسیدی خواهی دید که هیچ چیزی نیست و تا بحال تو دنبال هیچ چیز میگشتی و عمرت را تلف کردی. حالا که بهار شده و همه جا سبز و خرم است بیا و از دست ندیم این قشنگی طبیعت را . این از اندیشه های خیامی است. بیا لا اقل از سبزی و خرمیش لذت ببریم و شاد باشیم وگرنه غیر از این شادی همه اش حرف مفت است. اگر میتوانی شاد باشی این یکی از ارکان اندیشه حافظ است. مولانا هم همین را میگوید.اگر دیوان کبیرش را بخوانید اصلاً در سراسر دیوانش در رقص و خوشگذرانیست. خیام میگوید:

(شادی بطلب که حاصل عمر دمیست

هر زَره ز خاک کی قبادی یک دمیست)

احوال جهان و اصل این عمر که هست

خوابی و خیالی و فریبی و بس است)

حافظ هم همیشه تحت اندیشه های خیامی هست

در کـنـج دماغم مطلـب جـای نصیـحت

کین گوشه پر اززمزمه چنگ و رَبابست

دماغ بمعنی مغز است. در مصراع اول میگوید در کنج مغزم. ودر مصراع دوم شروع میکند کین گوشه که همان کنج مغزش هست. به نصیحت کننده میگوید ای نصیحت کننده نصیحتم نکن که از عشق دوری کنم و این حرفهای تو توی مغزم نمیرود برای اینکه آنقدر در کنج مغزم آن آهنگ خوشِ زمزمه رَباب آنقدر مغز من را پُر کرده که دیگر جائی برای نصیحتهای تو باقی نمانده. پس دیگر مرا نصیحت مکن. یک جای دیگر میگوید:

(ناصح به طعن گفت که رو ترک عشق کن محتاج جنگ نیست برادر ول کن)

(ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق

برو ای خواجه غافل هنری بهتر از این؟)

(سر چشمی چنین دلکش تو گوئی که چشم از او بردوز

برو کین وعض بی معنا مرا از سر نمیگیرد)

(من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق

چار تکبیر زدم یکسره بر هرچه که هست)

حافظ چه شد ارعاشق و رند است و نظر باز

بس طورِ عجب لازمِ ایام شباب است

نظر باز یعنی کسیکه به زیبا رویان نگاه میکند اما از نظر عرفان این نظر بازی با چشم چرانی فرق میکند برای اینکه چشم چرانی از دریچه شهوت است ولی نظر بازی مشاهده پرتو زیبائی خداوند در اینهاست. طور عجب یعنی شیوه ها و رفتارهای عجیب. شباب یعنی جوانی. معلوم میشود که حافظ در دوران جوانیش این غزل را سروده. این بیت آخریش هم دارد دهن کجی میکند بآن نصیحت کنندگان. میگید که اگر میگوئی که من عاشق هستم, این چه اهمیّتی دارد و این نظربازی و این چیزها در ایام جوانی اهمیتی ندارد. این خیلی معمولیست. وقتیکه پیر میشوی این کارها شگفت آور است و از من خرده مگیر.

پایان غزل شماره 29

Loading

28- بجان خواجه و حق قدیم و عهد درست

به جان خواجه و حقِّ قدیم و عهدِ درست
که مونس دمِ صبحم دعای دولتِ توست

سرشکِ من که ز طوفانِ نوح دست بُرد
ز لوحِ سینه نیارست نقشِ مهر تو شست

بکن معامله و این دل شکسته بخر
با شکستگی ارزد به صد هزار درست

زبانِ مور به عاصف دراز گشت و رواست
که خواجه خاتمِ جم یاوه کرد و باز نجست

دلا طمع مبر از لطفِ بی‌نهایت دوست
چو لافِ عشق زدی، سر بباز چابک و چُست

صدق کوش، که خورشید زاید از نَفَسَت
که از دروغ سیه‌روی گشت صبحِ نخست

شدم ز دستِ تو شیدای کوه و دشت، و هنوز
نمی‌کنی به ترحّم نِطاقِ سلسله سُست

مرنج، حافظ، و از دلبرانِ حافظ مجوی
گناهِ باغ چه باشد چو این گیاه نَرُست

تفســیر:

حافظ علاوه براینکه معشوق دارد بطور انگشت شمار ممدوح هم دارد. ممدوح کسی هست که مدح و تعریف از کس دیگری بکند. اما خواجه وصف معشوق و ممدوح را بگونه ای میگوید که تمیز آنها بآسانی میّسر نیست. مگراینکه کسی آشنا باشد بکلام و زبان حافظ. این غزل اول با یک مدح سرائی شروع میشود و با یک ابیات عاشقانه به پایان میرسد. حافظ مدح هر کسی را نمیگوید مگر انگشت شماری آن هم کسانیکه ارزش مدح گفتن را دارا باشند. آنهم نه کسی که حرفه اش مداحی باشد, حافظ حرفه اش مداحی نبود. کسانی بودند مثل عُنصری مثل فرخی و امیر معزی و کمال الدین اصفهانی اینها شغلشان مدح گفتن بود ودر برابر مدح از پادشاهان صله میگرفتند و صله یعنی پاداش. اصلاً بعضی از مداحان در دربار پادشاهی زندگی میکردند. حافظ از این مدح سرایان نیست. مدح یکی دو نفر ارزشمند را میگوید و ممکن هم هست که صله هم باو بدهند چون این صله دادن در برابر مدح شنیدن اصلاً رسم بوده. کارش این نبوده که مدح بکند و در مقابل صله بگیرد. در هر حال حالا باصل غزل می پردازیم

بجان خواجه و حق قدیم و عهد درست

که مونس دم صبحم دعای دولت توست

سابق بر این به وزرا خواجه میگفتند. این خواجه ایکه میگوید یکی از دو وزیر شاه شجاه میتواند باشد مثل قوام الدین صاحب عیار و یا جلالالدین طوران شاه, خیلی روشن نیست که کدام بوده اند و حافظ دارد بیکی از این دو تا مدح میگوید. بجان خواجه این خطاب به وزیر است, حق قدیم یعنی بحق دوستی دیرینه که با هم داریم, عهد درست یعنی قول و پیمان درست و محکمی که با هم داریم. در مصراع دوم مونس یعنی هم نشین و همدم, دم صبحم یعنی سحرگاه, دوات بمعنای سعادت. حافظ به خواجه وزیر میگوید: بجان تو قسم و بحق دوستی دیرینه مان و بحق عهد و پیمان محکمی که بین ما هست, مونسِ یارِ سحرکاه من دعای تُست. یعنی همیشه در سحرگاه تو را دعا میکنم.

سرشک من که زطوفان نوح دست بَرد

ز لوح سینه نیارَست نقش مهر توشُست

سرشک یعنی اشک,طوفان نوح همان طوفان معروفی بود که در کتب مذهبی آمده. بطوفان نوح دست بَرد یعنی از طوفان نوح سبقت و پیشی میگیرد یعنی عظمتش از طوفان نوح نیشتر است. لوح بمعنی صفحه است. سابق بر این وقتیکه مکتب میرفتند و کاغز هنوز نبود یک صفحه با خودشان می بردند فلزی و یا از سنگ ساخته شده بود و با گچ مشقشان را می نوشتند و دوباره پاک میکردند و دوباره استفاده میکردند. لوح سینه یعنی سینه لوح مانندم. میگوید اشک من با وجود اینکه از طوفان نوح بیشتر است نمی توانت که مهر و محبت تو را که روی سینه دلم نوشته بشورد و پاک کند. نیارست یعنی نتوانست از مصدر یارستن است. روی سینه صفحه مانند من مُهر تو نوشته شده و اشک من که از طوفان نوح بیشتر است نمیتواند مهر تو که روی سینه من نوشته شده پاک کند. در جائی دیگر میگوید:

(نیست در لوح دلم جز الف قامت یار

چکنم چیز دگر یاد نداد استادم)

الفی که در لوح سینه من نوشته شده الف قامت تُست.

بکـن معـامـلۀ وین دل شکسه بـخـر

با شکستگی ارزد بصـد هزار دُرست

بیا یک معامله بکن و این دل شکسته من را بخر.معامله ای که میکنند باید یک چیزی بدهی و در مقابل یک چیزی بگیری, اینجا وقتی این دل شکسته من را میخری باید یک چیزی بمن بدهی. خیال نکن که این دل شکسته من بی ارزش است و با این شکسته گیش باندازه صد هزار درُست. این دل شکسته خیلی ارزشمند است. این دل شکسته چگونه دلیست؟ دل شکسته ایکه حافظ میگوید آن دلیست که از هر گونه زشتیها در آن شکسته شده. همچنین حرس و کینه و انتقام و حسد در آن شکسته شده حالا این دل شکسته به صد هزار دل نا شکسته می ارزد. یکی دیگر اینکه سابق براین سکه ای بود که بآن دُرست میگفتند در مقابل سکه تقلبی, چون صحبتی از معامله هست این ایهامی از آن هم هست. این دل من با همه شکستگیش از صد هزارسکه خالص هم ارزشش بیشتر است.

زبان مور بعاصَف دراز گشت و رواست

که خواجه خاتم جم یاوه کرد و باز نجست

در ادبیات زبان فارسی حتی در تورات, سلیمان با جم با هم مخلوت شده و روایاتی که در باره سلیمان گفته شده در باره جمشید گفته شده با هم مخلوط شده. در مصراع اول کلمه مور که آمده پس سلیمان باید بوسط بیاید.در ادب فارسی مور و سلیمان با همند, مور سمبل حقارت و سلیمان سمبل عظمت در برابر هم میآورند ولی در اینجا مور و جم میاید برای اینکه این دوتا باهمدیگر مخلوط شده اند. اینجا مور خود خواجه است و عاسَف وزیر, اشاره است به عاصفِ برخیا وزیر سلیمان. میگوید زبان من بوزیر دراز شده. بعد میگوید این رواست. در مصراع دوم خواجه باز وزیر است و خاتم یعنی انگشتری و اشاره باین هست که سلیمان یک انگشتری داشت که روی نگین برترین نام خداوند نوشته شده بود و بوسیله این نام برتر خداوند که اسم اعظم بود حکومت میکرد بر همه جهان. یک دیوی این انگشتری را دزدید و سلیمان هم قدرتش را از دست داد. بقول حافظ گُم کرد و یاوه کرد. یاوه کرد یعنی گُم کرد در اینجا. باز نَجُست یعنی پیدا نکرد. حالا منظورش نه سلیمان و نه انگشتر سلیمان و نه آن دیو و نه آن دزدیدن و هیچ کدام از اینها نیست. فقط در اینجا داریم یاد آوری آن داستان را میکنیم. خواجه حافظ میگوید من مور هستم در برابراین وزیر شاه شجا که دارم او را مدح میکنم. گویا یکی از این دوتا وزیر برای مدت کوتاهی بی مهر شده بودند نسبت به خواجه و آن مهر ورزی گذشته را نداشتند و دل خواجه شکسته بود. انگشتری که اینجا گُم شده دل خود خواجه حافظ است مثل اینکه سلیمان انگشترش را گم کرد! این آقای شاه شجا ی وزیر هم دل من را گُم کرد که مثل انگشتر سلیمان بود که بسیار ارزشمند بود و اسم اعظم روی آن نوشته شده بود و سلیمان آنرا گم کردو این وزیر دنبالش هم نرفت که دل من را بدست بیاورد. با وجود این حافظ این وزیر را می بخشد و میگوید زبان من دراز است که دارم این حرف را میزنم و با وجود این دل انگشتر مانند من را گم کرده و دنبالش هم نرفته بعد هم میگوید رواست و اشکالی ندارد. جای آنهم دارد که بی مهری کند و نیاد دل من را بدست بیاورد.

دلا طمع مبَر از لطف بی نهایت دوست

چو لاف عشق زدی سر بباز چابک وچُست

طمع مبَر یعنی نا امید نشو. از لطف بی نهایت دوست, این دوست همان وزیریست که خواجه حافظ را از دست داده و نیامده از او دلجوئی بکند ولی خواجه امیدوار است که بر میگردد و میاید و دلجویش را میکند. در مصراع دوم لاف زدن یعنی ادعای چیزی کردن. چون ادعای عشق با وزیر کردی, در راه عشقت سر بباز تند و سریع و بی درنگ. چابک یعنی تند و سریع و چُست هم بهمین معناست. خواجه میگوید بخودش که تو دلت با زبانت باید یکی باشد و چونکه با این وزیر از دیر زمان دوستی و محبت داشتی حالا باید صبر کنی

که از دروغ سیه روی گشت صبح نخست

بصدق کوش که خورشید زاید از نفَسَت

میگوید دل و زبانت باید یکی باشد. خورشید و روشنی زاید از نفست یعنی نور زاید از سخنت که در مصراع دوم یعنی زیرا که. از دروغ سیه روی گشت یعنی شرمنده گشت صبح نخست یعنی صبح کاذب و یا دروغی. ما دو تا صبح داریم صبح اول و صبح دوم. و یا صبح نخست و صبح پسین و یا صبح کاذب و صبح صادق. کسانیکه سحرخیز هستند و راز و نیاز هم میکنند آنها میدانند که صبح میخواهد بیاید اول هوا روشن میشود و خیلی زود دوباره تاریک میشود این صبح کاذب است و بعد از مدت کوتاهی دوباره روشن میشود و ازاین ببعد روز شروع میشود. این را صبح صادق میگویند. این صبح اول میداید چرا رفت؟ برای اینکه دروغ گفت که صبح شده و لذا خجالت کشید و زود رفت

شدم زدست توشیدای کوه و دشت و هنوز

نمـی کنی بترحـم نِطـاق سلسله سست

با مرگ شروع کرد با عشقبازی و سخنان عاشقانه دارد ختم میکند. شیدا یعنی دیوانه از عشق. در مصراع اول میگوید مجنون شدم مثل مجنون که عاشق لیلی بود مجنون وار و شیداواربه بیابان و کوه و دشت زدم و رفتم و آواره شدم و هنوز تو رنج من را کم نمیکنی ای معشوق من. نِطاق در مصراع دوم چیست؟ سابق بر این وقتیکه میرفتند و شکار میکردند به زیر دم اسبشان یک حلقه مانند چرمی می بستند این را میگفتند نِطاق. وقتی یک حیوانی را شکار میکردند این حیوان بیچاره را می بستند باین نطاق و بدنبال خودشان میکشیدند. بعضیها بدتر هم میکردند یک زنجیر هم باین نطاق وصل میکردند و سر این زنجیر هم یک حلقه بود زیرا میخواستند این حیوانیکه شکار کرده بودند طوری باین حلقه آویزان میکردند که امکانا این حیوان تا مقصدشان زنده بماند. سلسله اینجا بمعنی زنجیر است. میگوید لا اقل این نطاقت را یک کمی شل کن که من که دارم کشیده میشوم اینقدر زجر نکشم. من را شکار کردی و زنده زنده گرفتی و بزنجیر خودت بستی و حلقه زنجیرت را بگردنم انداختی و خود زنجیر را هم به نطاق زیر دُم اسبت بستی و شتابان داری من را میکشی! یک خورده هم بمن رحم کن ای معشوق. میگوید اینقدر من را رنج نده و من را رها کن. میخواهد مراتب رنج کشیدن را بگوید

مرنج حافظ و از دلبران حِفاظ مجوی

گناه باغ چه باشد چو این گیاه نرست

دلبران یعنی آن خوبرویان و آنهائی هستند که دل را می برند و از معشوقانند. اگر دل نمی بردند که معشوق نبودند. معشوق کارش دلبردن است. حِفاظ از کلمه محافظت است و در اینجا مراقبت است. میگوید حافظ این معشوق تو را مثل اینکه به نطاق اسب خودش بسته و تو را دارد زنده زنده میکشد. آنچه در این مصراع میگوید سمبولیک است چون معشوقه اش نه اسب دارد و نه نطاق و این کاملاً سمبولیک است. این معشوق توست که دارد این کار را میکند و مثل اینکه داری رنجیده میشوی ولی مرنج چون دلبران برای دلجوئی و مراقبت از تو نمی آیند در مصراع دوم باغ اینجا وجود دلبران است. گیاه در اینجا گیاه مهر و محبت است. اگر در باغی گیاه مهر و محبت نروید باغ تقصیری ندارد, گیاهه نروئیده است. در باغ معشوق هم گیاه مهر نروئیده و تو هم انتظارش را نداشته باش.

پایان غزل شماره 28

Loading

27- مطلب طاعت وپیمان و صلاح از من مست

مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست
به پیمانه‌کشی شهرهٔ شهرم روز الست

من همان دم که وضو ساختم از چشمهٔ عشق
چار تکبیر زدم یک‌سره بر هر چه که هست

می بده تا دهمت آگهی از سرّ قضا
که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست

کمر کوه کم است از کمر مور اینجا
ناامید از درِ رحمت مشو، ای باده‌پرست

به‌جز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد
زیر این طارم فیروزه، کسی خوش ننشست

جان فدای دهنش باد که در باغ نظر
چمن‌آرای جهان، خوش‌تر از این غنچه نبست

حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد
یعنی از وصل تو‌اش نیست به‌جز باد به‌دست

تفسیر

مطلب طاعت وپیمان و صلاح از من مست

که به پیمانه کشی شهره شدم روزالست

در مصراع اول دو تا طا آمده و باعث شده که مصراع اول را آهنگین کندو سه تا حرف ش که در مصراع دوم آمده و هم چنین موجب شده که مصراع دوم هم آهنگین بشود. طاعت در لغت بمعنی اطاعت و ابادت است اما در اینجا منظور خواجه از طاعت عبادت ظاهریست و یکی از چیزهائیکه متوجه بشوید این کلماتیکه خواجه میآورد منظورش کدام یکی از اینهاست که بکلی دگرگون میکند و باید مواظب بود. در مصراع دوم که به پیمانه کشی یعنی نوشیدن شراب و یک اصطلاح است. کلمه پیمان در مصراع اول با کلمه پیمانه در مصراع دوم متناسب آمده و با هم تناسب دارند. بطور کلی مصراع دوم اشاره دارد به پیمانیکه نسل آدم برای بندگی خداوند در روز اول آفرینش یا روز الست بسته شد. در کتابهای مذهبی آمده که در همان روز خداوند از نسل بشر پرسید که آیا من خدای شما نیستم؟ وآدمیان جواب دادند: هستی و همین که گفتند بلی همان روز این پیمان در روز الست بسته شد و خداوند گران بها ترین امانت خودش را که عشق بود در وجود آدمیان بودیعه گذاشت. البته خداوند این عشق را بهمه مخلوقات خودش منجمله آدمیان هم عرضه کرد و هیچکدام از موجودات بغیر از انسان نپذیرفتند. برای همین است که بین موجودات زنده فقط انسانست که میداند عشق یعنی چی. آنچه که حیوانات از خودشان نشان میدهند آن عشق نیست. دو چیز است یا شهوت است و یا غریضه است. غریضه یعنی یک چیزی است که خود بخود بدون اندیشه انچام میدهند بدون اینکه متوجه بشوند که این چی هست. بنا بر این دیگر مخلوقات خداوند هیچ کدام عشق ندارند. حتی فرشتگان هم در عرفان عشق ندارند. “فرشته نداند که عشق چیست ای ساقی” برای اینکه عشق فقط امانتیست که بآدمیان داده شده. خواجه میگوید که من از روز اول آفرینش پیمان بستم با مبدأ آفرینش و مبدأ آفرینش بمن عشق را عطا کرد. حالا که بمن عشق را داد دیگر از من طاعت ظاهری و بندگی ظاهری و صلاه کار و این چیزها را نخواسته باش. من مست عشق هستم برای اینکه این عشقی را که دارم از همه چیزها بالاتر است. ای زاهد عشقی که من دارم از آن نماز و روزه تو بالاتر است ومن ورای تو حرف میزنم زیرا عشق برتر از همه چیز است. از من انتظار آن طاعتی که تو میکنی نداشته باش. تو متظاهری و بندگی تو دروغین است و این معامله با خداست که داری میکنی.این بندگی نیست. بنده باید بندگی بکند و در ازای این بندگیش نباید چیزی بخواهد. ولی اگر بگوید من روزه میگیرم و در برابر غرفه های بهشت را میخواهم و آن حوریان و غلمانهای بهشت را میخواهم و آن حوض کوثر میخواهم, خدا اهل معامله نیست. این کاری را که میکنی اطاعت و بندگی نیست. این کار تو ظاهریست و نمایشی. من اهل این چیز ها نیستم. من معامله با خدا نمیکنم زیرا با او پیمان بسته ام و او عشقش را بمن داده است

من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق

چار تکبیر زدم یکسره بر هر چه که هست

چار تکبیر در لغت بمعنی چهاربار الله و اکبر گفتن است. میدانید که مسلمانان موقعی که نماز میخوانند چند بار الله و اکبر میگویند. در این بیت اشاره بنماز میّت است. وقتی یک کسی مرحوم میشود, قبل از اینکه او را بخاک بسپارند میآیند و روبروی او میایستند و نمازی میخوانند. این را میگویند نماز میّت و بعد او را بخاک میگذارند. آن نماز میّت با نمازهای دیگرشان فرق دارد. در نماز میّت چهار بار اللاه و اکبر میگویند. خواجه میخواهد بگوید من هم چار تکبیر زدم بر آنچه که هست در این عالم آفرینش. یعنی همه چیز را ترک کردم. باید سوال کرد اگر ترک کرده ای چگونه زنده ای؟ وقتیکه میگوید ترک کردم منظورش چیزهائیکه دست و پاگیر است و فساد آفرین و زائد بر نیاز است را ترک کردم. اینها مثل گِلهائی میماند که پر های یک پرنده را آغشته میکند و پرنده نمیتواند پرواز کند و هیچ وقت باوج نمیرسد. آن چیزیکه دست و پای من را می بندد که نتوانم پرواز کنم آن را ترک کردم و بخاک سپردم. برای اینکه شما بنویسید قلم و کاعز لازم دارید. حالا اگر قلم و کاغذ نداشته باشید ممکن است گچ بردارید و روی تخته می نویسید. اگر گچ و تخته نداشته باشید یک ذغال بر میدارید و روی دیوار می نویسید. بنابراین برای نوشتن قلم و کاغز و مرکب و گچ و تخته و اینها لازم است ولی داشتن سواد ضروریست یعنی همه اینها را داشته باشم ولی سواد نداشته باشم نمیتوانم بنویسم. حالا چیزهای غیر ضروری چطور؟ یعنی همان چیزهائی که اصلاً نباشد بهتر که نباشد چون ضرورت ندارد که باشد. اینها را من چار تکبیر زده ام. از روز اول آفرینش وقتیکه من را آفریدند در نسل آدم که من باشم, من را بجز رندی چیزی نگفتند.

(مرا روزازل کاری بجزرندی نفرمودند

هرآن قصمت که آنجا رفت ازآن افزون نخواهد شد

رندی یعنی پشت پا زدن بهمه چیزها و تعلقات غیر ضروری. در اینجا رندی بار صد در صد مثبت دارد. این کار خواجه بحث قناعت و قناعت نفس را پیش بیاورد. یعنی احساس بی نیازی چیزهای غیر ضروری میکند و از تلاشهای دیوانه وار در راه حدفهای جنون آمیز پرهیزمیدهد. چه بسا بسیارند کسانیکه تلاشهای جنون آمیزدر راه این حدفهای آزمندانه خودشان میکنند و دیوانه وار اینکار را میکنندحاضرند هر زشتیی بکنند و هر عمل نا روا را انجام بدهند و هر نا درستی را بپذیرند فقط برای اینکه به آن آمال و آرزوی نا درست خودشان برسند. خواجه اینها را چار تکبیر کره و نه اینکه پرت کردن اسباب معیشت برای یگ زندگی شرافتمندانه خواجه آنها را ترک نکرده و چار تکبیر نزده.

می بده تا دهـمـت آگهی از سر قـضـا

که برویِ که شدم عاشق و از بویِ که مست

قضا را قبلا مفصل بحث کردیم و باین نتیجه رسیدیم که قضا حکم مبدأ آفرینش است حالا این سرّی دارد و اغلب سرّ آن را نمیدانند. چرا ها پیش میآورد. چرا آن کسیکه این همه فساد کرده حکم قاضی ازلی در باره اش صادر نشده که مجازاتی بشود و هنوزم هست و مشغول فساد کردنش هست؟ و چرا؟ اگر قضا حکم خداوند است چرا در باره این شخص حکمی صر نشده. این یک راز و سرّی است. خواجه میگوید: من میدانم این سرّ را ولی نمیتوانم بهر کسی بگویم. برای اینکه اگر اینها گفته بشود و راز پوشیدن از بین برود که یکی از ارکان عرفان هست, نظم جامعه بهم میخورد و اصلاً باعث فساد یک عده ای هم میشود. حالا بمن می بده که مست بشوم تا تو را آگاه کنم از این سر قضا. در مصراع دوم: من عاشق روی کی شده ام.و من عاشق بوی چه کسی شده ام. من عاشق حقیقت شده ام عاشق چهره حقیقت هستم. این سرّ راز است. من عاشق روی تو شدم و من عاشق بوی تو شدم. اینها را برای هرکسی نمیشود گفت باید به اَهلَش گفت. جای دیگر میگوید:

(بیا تا در می ساقیت راز دهر بنمایم

بشرط آنکه ننمائی ز کج طبعانِ دل کورش)

بیا در می ساقی تورا راز دهر را نشان بدهم من میخواهم تو می بخوری که شایستگیش را داشته باشی تا بتوانم این راز دهر و روزگار را بتو نشان دهم اما شرطی هم دارد و شرطش اینست که نشان ندهی به کج طبعانِی که چشم دلشان کور است و اندیشه شان کج است.

کـمـر کوه کم است از کـمر مور ایـنـجا

نا امید از در رحمت مشو ای باده پرست

کوه اشاره دارد بر این امانت عشق که بر آسمان و زمین و هرچه در آن هست ارزش آن را نپذیرفتند و انسان پذیرفت. میگوید کمر کوه کم است و کوچکتر و از کمر مور هم ضعیف تر است. در باره کمر کوه و کمر مور باید حد اقل دو نکته را در نظر داشت. بدنبال بیت قبل که گفت باید مست عشق بشوی تا رازهای آفرینش برایت آشکار شوند بدنباله آن میگوید که دراین بیت درعشق آن امانت عشق را که بانسان دادند و انسان پذیرفت, انسان مثل مور است. انسانی که پذیزفته کمرش و ضعفش از کمر کوه هم کمتر است یعنی قدرتش و استقامتش از قدرت کوه هم کمتر است. درست است که عشق را پذیرفت ولی او هم نادان بود و نتوانست این امانت را حفظ کند یعنی انسان را تشبیه میکند به یک موری که اینقدر کمرش ضعیف است و خودش خیال میکند که کمرش مثل کوه قویست و کمر کوه هم در برابر او ضعیف است یعنی انسان نا توان. کلمه باده پرست که در آخر مصراع دوم آمده میگوید ای آنکه در راه عشق باده عشق به حقیقت را نوشیده ای هرگاه گناه تو هم کوهی باشد در برابر دریای رحمت آفرینش چیزی نیست و نا امید مشو. ای کسیکه باده عشق بحقیقت نوشیده ای! اگر نا دانسته خطائی کرده ای تو را می بخشد.

(حاتفی از گوشه میخانه دوش

گفت ببخشند گنه می بنوش )

حاتف آن آگاه دهنده ای هست که شما صدایش را میشنوید ولی خودش را نمی بینید. دوش یعنی دیشب. چه گناهی را می بخشند؟ گناه هائی که دانسته نیست

(عفو الهی بکند کار خویش

مژده رحمت بسراید سروش)

(لطف خدا بیشتر از جرم ماست

نکته سر بسته چه گویم خموش)

سروش پیغام آور است

بجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد

زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست

نرگس مستانه یعنی چشمان مست. که چشمش مرساد یعنی خدا نکند که چشم زخمی به چشم مست معشوق برسد, زیر این آسمان آبی رنگ هیج کس خوش ننشست. طارم یعنی سقف در اینجا و فیروزه یعنی آبی. فقط آن معشوقیکه چشمان مست دارد او فقط خوش است هیچ کس دیگر زیر این آسمان آبی رنگ باو خوش نمیگذرد. این معشوق دیگر آدم معمولی نیست. این معشوق دیگر انسان کامل است. او چشمش که بنرگس تشبیه شده چشم دل است و اوست که خوش میگذراند و نه دیگران. یک پیام در این هست یعنی اینکه هیچ کس بخوشی نمیرسد؟ چرا. خیال هم نکن که این خوشی دائمیست. انتظار نداشته باش که همیشه خوش باشی, زندگی خوشی دارد ولی ناخوشی هم دارد. آن انسان کامل است که ناخوشی را ندارد. دیگر انسانها خوشی دارند ولی موقت و زود گذر دارند و خوشی دائم ندارند. انتظار و توقع هم نداشته باش وقتیکه این را درک کردی و توقع هم نکردی, گله و شکایت هم نمیکنی و غصه هم نمیخوری برای اینکه از اول میدانستی که در زیر این سقف آبی رنگ خوشی پیوسته وجود ندارد.

جـان فدای دهنش باد که در باغ نـظـر

چمن آرای جهان خوشتر از این غنچه نبست

باغ نظر اشاره به چشمهاست زیرا وقتی چشم باز میشود همه دنیا را می بیند. در مصراع دوم صحبت از دهن معشوق است که آن را تشبیه به غنچه میکند و میگوید جهان آرای ما و آنکس که ما را آفرید و آرایش داد غنچه ای زیبا تر ازغنچه دهن یار من نیافرید. نبست یعنی نیافرید.

حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد

یعنی از وصل توأش نیست بجز باد بدست

از دولت عشق تو یعنی از برکت عشق تو. در آخر مصراع “بجز باد بدست یعنی بی حاصل بودن, نا مراد بودن و هیچ و پوچ بودن است. آیا کسی میتواند باد را در دست خودش بگیرد و ببرد؟ هرگز. باد بدست یعنی آدم بی حاصل. حالا چرا این را گفته و چه ارتباطی با سلیمان دارد؟ سلیمان معروف بود که جزء کارهائی که میکرد و مزایائی که باو داده شده بود این بود که اسب باد داشت یعنی باد او را مثل اسب حمل میکرد از یک نقطه در جهان به نقطه دیگرو او میتوانست به باد دستور بدهد که مرا از اینجا ببر بجای دیگر و باد در اختیار سلیمان بود. علاوه بر اینکه زبان جانوران را میدانست قصر های بلورین داشت اینها افسانه هستند و نمادین. این سوار باد شدنش هم افسانه است ولی خواجه بمعشوقش میگوید عشق تو من را یک سلیمان کرده. از سلیمانی کردنش فقط باد در دست من کرده, آن قصر ها را و آن زبان حیوانات دانستن هیچی و فقط باد بدست من داده. این باد بدست داشتن یعنی هیچ. بر میگردد به بیت قبلی اگر انتظار داشته باشی که همیشه خوش باشی و هرچه هوس میکنی بدست بیاوری اینطور نیست و این فکر بیهوده ایست و از سرت بدر کن. وقتیکه از سرت بدر کردی قانع میشوی و از این لحظه ات استفاده میکنی و از این لحظه ات سود میبری و لذت می بری.بادت بدست باشد اگر دل نهی به هیچ. این زندگیی که ماداریم همه اش هیچ است همه اش مجازی است و هیچ کدامش حقیقی نیست.

(بادت بدست باشد اگر دل نهی به هیچ

در معرضی که تخت سلیمان رود به باد)

در افسانه ها آمده که سلیمان یک تختی داشت که با شکوه ترین تختها بود اصلاً بلورین بود و اگر خودش سوار باد میشد و میرفت, آخر سر تختش را هم باد برد و همه چیز دیگرش هم از دست رفت. سلیمان با آن همه شوکت و قدرت و عظمتش همه چیزش ازبین رفت حالا من و شما چه توقعی داریم باید حد خودمان را نگه داریم. در معرضی که تخت سلیمان رود بباد ما انتظار داریم که چیزهایمان بباد نرود؟ همچین چیزی نیست. حالا وقتیکه این را قبول کردیم آن وقت آرام میگیریم و استغنا و بی نیازی پیدا میکنیم. حالا که اینجور است بگو که زیادی طلبیها را نخواهم خواست. او هرچه میخواهد داشته باشد من اصلاً بطرفش نگاه نمیکنم. این جواهرات و گوهر ها سنگی بیش نیستند, این قصر ها بجز سنگ و گل و خاکی بیش نیست اینها اصلا برای من ارزش ندارد و بی نیاز از این ها هستم. آن بی نیازی بسیار ارزش دارد آنوقت انسان صاحب جاه و مقام میشود. مقام عالی و بالای بی نیازی را در بر میگیرد

پایان غزل شماره 27

Loading

26- شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل  مست

شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست
صلاح سرخوشی ای صوفیان باده‌پرست

اساس توبه که در محکمی چو سنگ نمود
ببین که جام زجاجی چه طُرفه‌اش بشکست

بیار باده که در بارگاه استغنا
چه پاسبان و چه سلطان، چه هوشیار و چه مست

از این رباط دو در چون ضرورت است رحیل
رواق و طاق معیشت چه سربلند و چه پست

مقام عیش میسّر نمی‌شود بی رنج
بلی، به حکم بلا بسته‌اند عهد الست

به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش باش
که نیستی است سرانجام هر کمال که هست

شکوهِ عاصفی و اسب باد و منطق طیر
به باد رفت و از او خواجه هیچ طرف نبست

به بال و پر مرو از ره که تیر پرتابی
هوا گرفت زمانی، ولی به خاک نشست

زبان کلک تو حافظ چه شکر آن گوید
که گفتهٔ سخنت می‌برند دست به دست

تفسیر:

شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست

صلاح سر خوشی ای صوفیان باده پرست

در برخی از ضبطها آمده است صوفیان وقت پرست ولی در بیشتر ضبطهای معتبر آمده باده پرست. ما هردوی اینها را مرور میکنیم. حمرا یعنی سرخ رنگ که موئنس کلمه احمر در زبان عربیست. در زبان عربی کلمات مذکر و موئنس دارد. احمر بمعنی سرخ است. مثلاً دریای سرخ را میگویند بحر احمر. حمیرا هم از همین ریشه است و یعنی زن سرخ و سفید رو. کلمه حمرا را شعرای دیگر هم بکار برده اند مثلاً خاقانی شاعر قرن ششم. میگوید:

(بی مزاج می حمرا نبُرد سوداشان

آن مفرح که ز یا قوت و زر آمیخته اند)

مزاج از کلمه آمیخته کردن است و بی مزاج یعنی بدون آمیخته کردن. می حمرا یعنی شراب سرخ رنگ. نبُرَد یعنی رفع نمیشود. سوداشان, در طب قدیم معتقد بودند که چهار چیز هست در بدن, صفرا و سودا و بلغم و خُم. این چهار چیز می بایستی در بدت در حالت تعادل باشد. اگر یکی از اینها از حالت خودش بیرون رود تعادل بهم میخورد و شخص بیمار میشود. سودا یکی از موادیست که در بدن تولید میشود. کلمه مفرح یعنی شادی آور. سابق براین یک دوائی درست میکردند باسم مفرح که خیلی گران بود و در دسترس همه نبود و فقط در دست امرا و پادشاهان بود. این دارو را از گوهر هائی درست میکردند مثلاً یاقوت را میسائیدند, طلا را میسائیدند, از امتزاج اینها با همدیگر و مُشک و عنبر و گلاب هم برای خوشبو کردن آن اضافه میکردند. حالا تازه میگوید درست نمیشود مگر همه اینها را بریزند در شراب سرخ. میگفتند نه تنها این فرح آور است بلکه داروی قلب هم هست. در مورد بیت خواجه در مصراع دوم کلمه صلای یعنی ندا در دادن و طلبیدن, دعوت کردن و فرا خواندن به مهمانی و یا جشن و سرور است. سابق بر این شبهنگام روی تپه ها میرفتند و آتش روشن میکردند و کاروانیان را که از بیابان میگذشتند برای اینکه باینها غذائی بدهند و اینها گرسنه و خسته بودند, اینها را دعوت میکردند که بیائید که اینجا غذا و آب فراوان است. باین میگفتند صلای مهمانی و یا نارالضیافه یعنی مهمانی آتش کاروانیان را باینگونه پذیرائی میکردند

خواجه در مصراع اول رسیدن بهار را مژده میدهد و میگوید گل سرخ که شکفته میشود یعنی بهار در شرف آمدن است و بلبل از دیدن گل سرخ مست میشود. حالا خواجه نغمه بلبل را تشبیه کرده به صلا و دعوت صوفیان ومیگوید بیائید همگی سرخوشی و خوشگزرانی کنیند ای صوفیان فصلش رسیده. این کاملاً جنبه طنز دارد طنزیکه بسیار نیشِ زننده ای دارد. ای صوفی دروغین و ریائی که میگوئی من باده نمیخورم من میدانم که تو باده میخوری بهار آمده و وقتش رسیده و بیا و باده ات را بخور. ندا میدهد که بیا که وقت باده خوری رسیده

اساس توبه که در محکمی چو سنگ نمود

ببین که جام زجاجی چه طُرفه اش بشکست

اساس بمعنی بنیاد وپایه است. چو سنگ نمود یعنی مثل سنگ محکم بنظر میرسید. زجاج بمعنی شیشه است و زجاجی یعنی شیشه ای. طُرفه بمعنی امر عجیب و شگفت آور. این بیت هم اشاره باین دارد که توبه صوفی دروغین که در آغاز مثل سنگ محکم بنظر میرسید رفته رفته جام شراب شیشه ای توبه زاهد را شکست و صوفی توبه کار را وسوسه کرد و توبه اش را درهم شکست. سنگ باید شیشه را بشکند اینجا شیشه سنگ را شکست.علاوه بر این کلمات سنگ و شیشه یاد آور این هم هست که سابق برین وقتیکه می خواران میخواستند توبه کنند این آخرین جامشان میخوردند و میگفتند از این ببعد دیگر می نمیخوریم جامشان را پس از آخرین می که میخوردند میزدند به سنگ و می شکستند. این صوفیان دروغین و ریاکار بر حسب اینکه قدرت در دست حکومت بکدام طرف میل بکند, اینها مرام و مسلکشان را عوض میکنند برای اینکه شخصیّت پایدار و استواری ندارند, یک روز بمصلحت توبه میکنند و یک روز دیگر بمصلحت توبه میشکنند. مثلاً وقتیکه شاه شجاع آمد او خودش می خواره بود علنا درِ میخانه ها را باز کرد و آزاد گذاشت. صوفیان هم شروع کردند به میخوارگی. اینها به وضعیّت و مصلحت حکومت زندگی میکنند بنا به عقیده و مرام و مسلکشان نیست . اگر که میتوانند به میخوارگی روی آورده و وقت توبه شکنی رسیده آنوقت توبه میشکتند. خواجه این صوفیان دروغین را رها نمیکند و در جای دیگر میگوید:

(صوفی مجلس که دی جام و قدح میشکست

باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد)

سعدی میگوید:

(کسانیکه در رمضان چنگ و نی شکستندی

نسیم گل بشنیدند و توبه بشکستندی)

چنگ و نی وسائل موسیقی بود که در ماه رمضان حرام بود. نسیم یعنی بوی خوش

بـیار بـاده که در بـارگاه استغـنـا

چه پاسبان و چه سلطان چه هوشیار و چه مست

استغنا یعنی بی نیازی که از صفات خداوند است. بارگاه استغنا اشاره به درگاه خداوند ات. حتی از این طاعت و عبادتی هم که میگویند بی نیاز است. کسانیکه اطاعت خدا میکنید منت سر خداوند نگذارید و نگوئید من عبادت خدا را کردم چرا من را بآرزوهایم نمیرسانی. عبادت از عبد است یعنی باید عبادت بکنی. این کلمه بارگاه که در مصراع اول آمده قرینه دو کلمه پاسبان و سلطانست که در مصراع دوم آمده. یادآور اینست که بارگاه سلاطین نیازمند دربان و پاسبان و حاجب است که کسی وارد نشود ولی بارگاه خداوندی نیازی به این چیزها ندارد. بی نیاز دربان و نگه بان است. هرکه خواهد گو بیا و هرکه خواهد گو برو. کبر و حاجب و ناز و دربان در این درگاه نیست. در مصراع دوم توجه کنید به کلمه چه. چه پاسبان و چه سلطان. این برای برابری بین پاسبان و سلطان است. پاسبان و سلطان باهم فرقی نمیکنند و بعد میگوید چه هشیار و چه مست این دوتا هم با هم برابر هستند و فرقی نمیکنند. این مقام بی نیازی خداوند است که برایش فرقی نمیکند. بی نیازی بین بندگان خودش میکند که بین آنها تبعیض قائل نشود. زیرا که تبعیض از نیاز بوجود میآید و کسیکه تبعیض قائل میشود از نیاز خودش است و خداوند بی نیاز تبعیض بین بندگانش قائل نمیشود و بهمه یک جور نگاه میکند. در بارگاه الاهی میزانهای سنجش با میزانهای سنجش این دنیائی متفاوت است و روی مقام ارزش داری نمیکند, روی شکل و قیافه کسی ارزش یابی نمیشود. روی اندیشه اش ارزش قائل میشود.

ازاین رباط دُو دَر چون ضرورت است رحیل

رواق و طاق معیشت چه سر بلند و چه پست

رباط یعنی کاروانسرای دو در جائیکه مسافران برای مدت کوتاهی از سفر می آیند و در کاروانسرا ها موقتاً منزل میکنند. رباط دو در کنایه از دنیاست که از یک در میآیند و از در دیگر میروند و مدت کوتاهی هم بین این دوتا آمدن و رفتند در این منزل میکنند. از در تولد وارد میشوند و از در مرگ خارج میشوند و در بین این ورود و خروج است که دارند زندگی میکنند. ضرورت یعنی ناچاری رحیل بمعنای کوچ کردن برای همیشه. کلمه رحلت از همین کلمه است. رواق یعنی آستانه و در ورودی خانه. معیشت از کلمه معاش است و بمعنی زندگانی کردن. رواق و طاق معیشت کنایه از خانه است که دارای رواق و طاق است. کلمه سر بلند اگر در لغت جستجو کنید میشود سرفراز ولی در اینجا سرفراز نیست. سربلند در اینجا یعنی طاق در خانه. هرکس که بخواهد بگوید که مقامم بیشتر و بیشتر است و میخواهد برخ دیگران بکشد, این طاق رواق خانه اش را بلند تر درست میکند.

خواجه میگوید دنیا مثل کاروانسراست و جای ورود و خروج است و نه جای اقامت دائمی. رفتن و کوچ کردن از این دنیا ضروریست یعنی ناچار و نمیشود که نکرد. بناچار آخرکار همه چیز را باید ترک کرد و رفت. قصر پادشاهی و کلبه فقیری هر دو آخر و عاقبتش یکی میشود. هم شاه قصرش را میگذارد و میرود و هم فقیره کلبه اش را میگذارد و میرود. اینها هیچ کدام هیچ چیزی با خودشان نمی برند. همه اینها عاقبت واگزاردنیست پس مهم نیست که ساختمان خانه شما مجلل باشد و یا محقر باشد. خواجه چی میخواهد بگوید؟ آیا میخواهد بگوید زندگی را ول کنم؟ نه میخواهد بگوید خودتان را برای بلندی و کوتاهی طاق در خانه تان نکُشید و از بین نبرید. مقایسه نکن که مال آنیکی بلند تر است و مال تو کوتاهتر اینها ارزشی ندارد زیرا دائمی نیست.خواجه این را میگوید و چیز دیگری که میخواهد بگوید از مجلل بودنش مغرور نشو و از محقر بودنش غمگین مشو. این یکی از اصول عرفان است و کسانیکه نقض گفته های این عارفان را میکنند قطعاً منحرف میشوند. فکر میکنند که عرفان میگوید یک گوشه ای بخز, بیک سوراخی برو هیچ کار نکن و زحمت نکش چونکه تو آخر سر خواهی مرد! چنین حرفی در عرفان نیست فقط میگوید غصه اینکه در طاق خانه ات کوتاهتر از همسایه ات هست نگران نشو وتا آخر زندگیت این غصه را با خودت حمل نکن

مقام عیش میّس نمی شود بی رنج

بـلی بـحکـم بـلاا بسته انـد عـهـد السـت

مقام بمعنی رتبه و منزلت و جایگاه است. میسر یعنی آماده. عهد الست منظور آن پیمانیست که روز اول آفرینش بندگان با خدای خودشان بستند. خداوند پرسید ” من الست بربکم؟ من نیستم پروردگار شما؟” همه گفتند بلی هستی. حالا که گفتی بلی زندگیت در این دنیا با همه سختیهایش و درد و رنج هایش و غصه خوردنهایش و آب دیده شدنایش برای تکامل پیدا کردن و البته خوشی هایش همین الان شروع شد. بطور خلاصه میگوید در دنیا بدون زحمت هیچ گونه جائی و مقامی و هیچ عیش و لذتی فراهم نمیشود که ارزش داشته باشد. چرا ممکن است که یکی پدر پولداری و ثروتمندی داشته باشد و بمیرد و یک ثروت فراوانی به پسرش برسد و او چند صباحی به عیش و نوش بپردازد. این عیش ونوش او هیچ ارزشی ندارد. ارزش آنوقتی دارد که خودش پیدا کرده باشد. بخاطر همین است که زود از دست میدهد و یا از دستش بیرون می آورند. در مصراع دوم کلمه بلی و بلا از لحاظ نوشتن خیلی بیکدیگر نزدیک است و در حقیقت خواجه بازی با کلمات کرده.

بهست و نیست مرنجان ضمیر و خوش میباش

که نیستی است سر انجام هر کمال که هست

هست و نیست دو معنی دارد. یکی وجود آدم هستی و نیستی. دیگری داشتن و نداشتن. ضمیر هم که میدانید که باطن و دل است. هر کمال که هست, و آخرش نیستیست, این کمال با معیارهای اینجهانی گفته شده و بر حسب معیارهای معنوی گفته نشده اینجا منظورش از کمال جاه و مقام و مال و شهرت است و قدرت و اینها همه اش نا پایدار است نه آن کمال معنوی. مصراع دوم درست تضمین مصراع دوم سعدیست. تضمین کردن اینست که یک شاعر میتواند یک مصراع از یک شاعر دیگری ضمن شعر خودش بیاورد. این کار هر کسی نیست مگر اینکه عین همان شاعرقبلی با همان قدرت سخنوری با داشتن همان صنعت شعری و شایستگی باشد, آنوقت میتواند تضمین شعری بکند. سعدی میگوید:

(که بی عدم نبود هرکه در وجود آید

که نیستی است سر انجام هر کمال که هست)

یعنی هرچه که از نیستی به هستی میآید میتواند از هستی هم به نیستی برود. از عدم بوجود میآید و از وجود هم بعدم بر میگردد. چیزیکه از عدم بوجود نیامده باشد همیشه هست و آن حقیقت است که اسمش خداوند است. او از نیستی بهستی نیامده و همه چیز از اوست. یکی دیگر اینست که داشتن و نداشتن. خودتان و ضمیر خودتان را آذرده نکنید که ندارید و بگوئید چقدر فلان کس بیشتر دارد و من ندارم. به بود و نبودها خودت را نیازار و خود آزاری مکن.شما همانگونه که آزاد نیستید یک فرد دیگری را بیازارید آزاد نیستید که خودتان را بیازارید چون شما هم یک فردی از این اجتماع هستید و بهمان اندازه شخصیّت و احترام دارید و باید از خودتان مواظبت کنید که از دیگری آکاه باشید که خودآزاری درست معادل مردم آزاریست

شکوه عاصَفی و اسب باد منطق طَیر

بباد رفت وازاوخواجه هیچ طَرف نبست

شکوه یعنی شوکت و جلال. منظور از عاصَف پسر برخیار است. برخیار وزیر حضرت سلیمان, بسیار دانا وحکیم و هوشیار بود. اسب باد منظور بادی بود که بمنظله اسب بود برای سلیمان و کسانش را حمل میکرد و آنها را به مقاصدشان میرسانید. منطق یعنی نطق و طَیر یعنی پرنده یعنی زبان پرندگان را میدانست. همه اینها بباد رفت و از او هیچ بهره و نصیبی نَبُرد. طرف بستن یعنی نصیب و بهره بردن. خواجه در مصراع دوم منظورش خود حضرت سلیمان است. حضرت سلیمان مرکب باد را داشت, زبان طیور را میدانست, وزیر با شکوهی مثل عاصَفی داشت و خیلی چیزهای دیگر. بلاخره هیچ کدام از اینها برای حضرت سلیمان نماند و برای همیشه ازش طَرف نبرد. آن هشمت و جلال عاصَف برخیار و آن فرمان برداری باد از سلیمان و آن دانستن زبان طیور را ببین, همه اینها از میان رفت و چیزی از اینها برای سلیمان باقی نماند, خودت حساب کار خودت را بکن تو که بر تر از سلیمان نیستی چرا اینقدر مغرور هستی, برای چه اینقدر غمناک هستی که نداری. اگر هم که میداشتی برایت تا آخر نمیماند. بنابر این زندگی را در لحظه خوش بگذران.

بـبال و پر مـرو از ره که تیر پرتـابی

هوا گرفت زمانی ولی بخاک نشست

بال و پرو رابطه اش با تیر اینست که در قدیم انتهای این تیر را که بکمان می انداختند ته آن را با پر پرندگانی مثل عقاب می بستند و این باعث میشد که وقتی تیر انداز این تیر را بهدفی پرتاب میکند هوا را بشکافد و بردش بیشتر شود و جلوتر برود. آنوقت همه تیر ها پر پرندگان بآنها بسته نبود و آنقدر جلو نمیرفت و یا آنقدر بالا نمیرفت. آن تیریکه پر بآن بسته بود را تیر پرتابی میگفتند. ببال و پر مرو از ره یعنی بخود مبال و مغرور نشو. هوا گرفت یعنی اوج گرفت و بلند شد. میگوید اگر چه پر پرنده را به این تیر پرتابی می بندند یک مدت کوتاهی بالاتر از تیر های معمولی می برد ولی بلاخره میاید پائین و بخاک می نشیند. کنایه از اینست که هرگاه روزگار پر و بالی بتو داده, امکانی و یا مقامی بتو داده و یا ثروتی بتو داده بخودت مغرور مشو. بفرض اینکه سپهر آسمانِ شعبده باز بتو میدهد غره مشو. این بال و پریکه روزگار بتو داده دیر یا زود از تو میگیرد. زمانه هیچ نبخشد که باد نستاند . زندگی دارای فراز و نشیب است. بفرازش مغرور نشو و بفریبش غمگین نشو

زبان کلک تو حافظ چه شکر آن گوید

که گفته سخنت می برند دست بدست

کلک یعنی قلم و از کلمه یونانی کالاموس است. حالا زبان کلک یعنی چی؟ اضافه تشبیحیست. یعنی زبان قلم مانند یعنی قلم سخنگو و یا قلم بیان کننده که حرف میزند. این شعریکه حافظ گفته الان دارد با من و شما حرف میزند. گفته سخنت یعنی این سخن منظومت که یعنی این شعری که سرودی. خواجه بخودش میگوید ای حافظ زبان قلم تو یعنی زبان بیان تو چگونه میتواند نعمت این طبع روان تو را شکر بگوید. این قلم نمیتواند این شکر را بگوید برای اینکه وقتی نوشته میشود مثل برگ زر از این طرف بآطرف و از این گوشه بآن گوشه به اطراف دنیا برده میشود این غزل شیرین مثل تهفه میماندو واقعاً اینطور است. کشورهای فارسی زبان در سابق زیاد بودند مثل تاجیکستان و مقداری از هندوستان بود و حتی در قسمتی از آسیای مرکزی و اگر مسافری از ایران میرفت بهترین تهفه آن زمان شعر حافظ بود که با خودشان می بردند.

پایان غزل:شماره 26

Loading

25- زلف آشفته وخوی کرده وخندان لب و مست

زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیراهن چاک و غزل‌خوان و صراحی در دست

نرگسش عربده‌جوی و لبش افسوس‌کنان
نیم‌شب دوش به بالین من آمد بنشست

سر فراگوش من آورد و با آواز حزین
گفت: ای عاشق دیرینه من، خوابت هست؟

عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند
کافر عشق بود گر نشود باده‌پرست

برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر
که ندادند جز این تحفه به ما روز الست

آنچه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم
اگر از خَمر بهشت است وگر باده مست

خندهٔ جام می و زلف گره‌گیر نگار
ای بسا توبه که چون توبهٔ حافظ بشکست

تفسیــر

این غزل در تمام دیوان حافظ یک وضع خاص خودش را داراست که در گروه بندی هیچ کدام از غزلهای دیگرش قرار نمیگیرد. برای اینکه کم کم باریک شوید به روح این غزل آنچه را که خواجه سروده یک اصل داستان دارد و یک نسب نامه. اصل داستان در کتابیست بنام اسرارالتوحید. این کتاب در باره احوال شیخ ابوسعید ابالخیر است. شیخ ابو سعید یکی از عارفان بزرگ قرن پنجم و اصلاً معلم عرفان حساب میشود. نواده او محمدالمنوّر کتابی نوشته که همین اسرارالتوحید است در باره تمام کرامات این شیخ ابو سعید بالخیراست. کرامات چیه؟ اگر یک پیغمبری یک کاری بکند که از دیگران ساخته نباشد میگویند این پیغمبر معجزه کرده. ولی اگر که یک کسی غیر از پیغمبر یک کاری بکند که دیگران ازشان ساخته نباشد آن را میگویند کرامت. چیزی شبیه معجزه از غیر از پیغمبر. این محمد منوّر جمع آوری کرده کرامات جدّ خودش را در یکجا, حافظ اشاره ای از او گرفته و داستانی دارد. داستانش آنطور که محمد منوّر در کتابش نوشته از این قرار است که یک جوانی تعریف میکند که من از مریدان شیخ ابو سعید ابوالخیر بودم و هر روز پدر من که از مریدان بود من را با خودش به محضر و مجلس شیخ ابو سعید ابالخیر می برد. من در آن مجلس یک روز عاشق یک زنی شدم. همینجور در عشقم بودم. یک شبی آن زن برای من پیغامی فرستاد که تو از شربت وصل من خواهی نوشید. و گفت امشب در انتظار من باش و من بسراغ توخواهم آمد. خُب این جوان بسیار خوشحال شد. شب فرا رسید و شب طولانی شد و شدت خواب بر من مستولی شد و برای اینکه خوابم نبرود شروع کردم ابیاتی را برای خودم خواندن. میگفتم :

(در دیده بجای خواب آب است مرا

زیرا که بدیدنت شتاب است مرا)

( گو یـنـد بخواب تـا بخوابش بـیـنی

ای بی خبران چه جای خوابست مرا)

اینها را باخودم میخواندم که خوابم نبرد, اتفاقاً خوابم برد و صبح شد و اذان صبح مرا از خواب بیدار کرد و دور بر خودم نگاه کردم دیدم کسی نیست و این را بکسی نگفتم. فردای آن روز پدرم من را به مجلس شیخ ابو سعید برد و بمحض اینکه وارد شدم, شیخ بمن گفت تو که در انتظارش بودی چرا خوابت برد؟ این چه جور انتظار کشیدنی بود؟ من فهمیدم که شیخ اصلاً به اسرار من وارد شده یعنی این از کرامات شیخ ابو سعید ابالخیر بود که افکار دیگران را میتوانست بخواند منتها بآنها حرفی نمیزد. ولی باین جوان گفت. باو گفت تو که عاشق بودی چرا خوابت برد؟ او که قرار بود که بیاد. او آمده بود و تو خواب بودی. این اصل داستان. علاوه بر این کتاب, شیخ عطار هم در منطقالطیر همین داستان را میآورد منتها به شعر میآورد. اما رسد نامه داستان چیست؟ هم اکنون به رسد نامه داستان میرسیم. نه در قالب شعری, و نه در وزن قافیه, نه در ساختار شعر, حاصل اندیشه ابتکاری حافظ نیست بلکه بدنبال یک سلسله تکرار و تقلید و تصویربوده و او تقلید کرده و باین صورت رسیده. این از سنائی شروع میشود و بحافظ میرسد. ســنـائی مال نیمه دوم قرن پنجم است که همین داستان را میگوید بعد میرسد به ظهیر فاریابی که متعلق به نیمه دوم قرن ششم ا ست. بعد از ظهیر فاریابی میرسد به عطار نیشابوری که متعلق به اواخر قرن ششم است و اول قرن هفتم و بعد از عطار نیشابوری میرسد به خواجه حافظ که دراواخر قرن هشتم آن را اصلاح کرده و با زبان خودش بیان داشته و درقرن هشتم میزیسته. اگر خواسته باشم از شعرهائی که قبل از حافظ بر این داستان سروده شده بگویم خیلی بدرازا خواهد کشید. بنابر این با بیت اول غزلهایشن اکتفا میکنیم.

از سنائی که از همه جلوتر بود میگوید:

(شور در شهر فکند آن بت زنار پرست

چون سحرگه بخرابات برون آمد مست)

بعد میگوید:

(یار میخواره من دی قدح باده بدست

با حریفان زخرابات برون آمد مست)

بعد نوبت میرسد به شیخ عطارو میگوید

(نـیم شبی سیم برم نیم مست

عره زنان از در آمدو در را شکست)

بعد نوبت خواجه کرمانی. خواجه کرمانی یارش زلفی که داشته عقرب زلف بوده یعنی دوطرف صورتشان دو رشته زلف خودشان را به پائین میآوردند و انتها زلفهای پائین آورده را برمیگردانند مثل دم عقرب به بالا. حالا میگوید:

(سحرگه یار عقرب زلف من مست

درآمد همچو شمعی شمع در دست)

بعد حافظ در یکجای دیگر از دیوانش میگوید

(در دیر مغان یارم آمد قدحی در دست

مست از می و میخواران از نرگس مستش مست)

ودر آخرسر خواجه اولین بیت غزل فوق که مورد تفسیر ما هست میگوید:

زلف آشفته وخوی کرده وخندان لب و مست

پیرهن چاک وغزل خوان و صراحی دردست

اینجا باید بگوئیم که این فکرش از حافظ نیست بلکه فکرش از قرن پنجم شروع شده و بین شعرا همینجور نسل به نسل گشته تا رسیده به اواخر قرن هشتم و همین فکر را شاعر پیاده کرده بر همین وزن و قافیه و ریتم و آهنگ. توجه اینکه این شعر را وقتی حافظ میگوید تمام تصویر خیالسازیست. یعنی هر شاعری میتواند در ذهن خودش تصویر بسازد زیرا جلوی اندیشه و فکر را که نمیتوان گرفت و هرکسی در ذهن خودش میتواند یک چیزهائی فکر کند. حالا برای تفسیر سه بیت اول را باید باهم تفسیر کنیم

زلف آشفته وخوی کرده وخندان لب و مست

پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست

نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان

نـیـم شب دوش بـبالین من آمد بنشست

سر فراگوش من آورد و با آواز حـزین

 گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست؟

اصولاً در غزل بویژه در غزل حافظ ابیات مستقل هستند یعنی جدا جدا از هم هستند هر بیتی دریچه ای باز میکند. اما ندرتاً غزلها بهم ربط پیدا میکند و راجع به یک مطلب هستند. منجمله این غزل که بیت ها استقلال ندارند. در بیت اول وقتیکه میگوئیم غزل خوان یعنی در حالت شعر خواندن. خوی یعنی عرقیکه بر صورت ظاهر میشود. صراحی آن تنگ گردن دراز دهن باریک شراب است. عربده کردن یعنی بد مستی کردن. نرگس همیشه در ادب فارسی یعنی چشمان یار است. نرگسش عربده جو یعنی چشمانش در حال عربده کردن است. افسوس کنان, یکی از معانی افسوس ریشخند است. افسوسکنان یعنی مسخره کنان و ریشخند کنان در اینجا. میگوید:دیشب در حالیکه زلفهایش پریشان شده بود و از شدت مستی عرق بر چهره اش نشسته بود و میخندید و از فرط مستی پیراهنش را چاک زده بود و در حال شعر خواندن بود, آن تنگ شراب هم در دستش بود و چشمانش از مستی فریاد میکشید لبش دارد من را مسخره میکند, نصف شب آمد بالا سر بستر من نشست و سرش را آورد دم گوش من و با آواز غمگین گفت ای عاشق دیرینه من و ای کسیکه مدتهاست عاشق من هستی آیا خوابت برده؟ تو بجای اینکه من را در آغوشت بگیری خواب را در آغوش گرفته ای؟ این چه عاشقیست. معشوق دارد کاملاً سر زنشش میکند.

عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند

کافـرِ عشق بود گـر نشـود باده پـرست

شبگیر یعنی نزدیک سحر. کافر عشق یعنی ناگرونده بعشق و یا کافر در مذهب عشق. یارش ادامه میدهد میگوید یک کسی را که این چنین نصف شب بیایند بر بالینش و باده برایش بیاورند این باید باده پرست باشد. اگر باده پرست نباشد او بعشق کفران نعمت کرده و در مذهب عشق کافر است. بنابر این خواجه میگوید راست میگوید. حالا میفهمد وقتیکه می پذیرد باید باده بخورد آن زاهد ریائی ازش دست بردار نیست و خواجه پیش دستی میکند و بدون اینکه فردا صبح بشود و آن زاهد بیاید و او را ملامت میکند میگوید:

برو ای زاهد و بر درد کشان خرده مگیر

که ندادند جز این تحفه بما روز الست

ای زاهدی که میخواهی من را موردخطاب قرار بدهی برو. خواجه هرجا کلمه زاهد را میآورد منظور و هدفش زاهد دروغین است و نه زاهد واقعی. دُرد آن رسوب ته شراب است و سابق بر این که در خُم شراب میریختند, ذلالش در بالای خم می ایستاد و میگفتند صاف و آن دردش ته نشین میشد و میگفتند دُرد. بنابر این صاف از دُرد گران تر بود و اغنیا از صافش میخوردند و دُرد ته خم میرسید به فقیر ها. کلمه کشان از کشیدن است یعنی سر کشیدن و دُرد کش کسیست که دُرد ته شراب را سر میکشد. این دُرد کشان هم به درد کشانی خودشان افتخار هم میکردند و آبروی قناعت را حفظ میکردند. تحفه یعنی هدیه و تعارفی. روز الست یعنی اولین روز آفرینش برای اینکه خداوند در روز آفرینش همه را مورد خطاب قرار داد و گفت: من الستَ برکنُم؟ آیا من نیستم خدای شما؟ همه اقرار کردند که بلی هستی. حالا میگوید ای زاهدی که نمیتوانی من را درک بکنی بمن خورده و ایراد مگیر, من از روز اول آفرینش جز این تحفه ای بمن ندادند. یعنی این برای من مقدر شده و مقدر از کلمه قدر است و قدر یعنی اندازه. در اینجا مقدر یعنی نسیبی که خداوند بکسی میدهد. میگوید من این باده دُرد کشیدن را خودم انتخاب نکردم, “آنچه او ریخت بپیمانه ما نوشیدیم”

آنچه او ریخت به مانه ما نو شیدیم

اگر از خَمر بهشت است وگر باده مست

او اینجا خداوند است. پیمانه اینجا یعنی جام شراب. گفته شده که در بهشت هم به بهشتیان شراب می نوشانند. آن را میگویند خمر بهشت. خمر بمعنی شراب. آن ظرفی که در آن شراب درست میکنند میگویند خمره. خود شراب خمر دارد و کسیکه شراب را درست میکند خمّار است و عملی که انجام میگیرد روی شیره انگور تخمیر گفته میشود. همه این کلمات از لغت خمر است. حالا اگر که توی جام من شراب بهشتی هست او ریخته و اگر شرابی هست وقتی میخورند مست میکنند همان شراب معمولیست. من در این میانه بی تقصیر هستم. مقدر را او تعین میکند و من کاره ای نیستم و غیر از این هم کاری نمیشود کرد

خـنـده جام می و زلف گره گـیـر نگار

ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست

این یار بمن میگوید که من توبه کنم ولی نمیشود توبه هم که میکنم شکسته میشود. برای اینکه برای من مقدر شده. جام می خنده اش چیست؟ در ادب فارسی این جام می سطح شراب در جام را وقتیکه نگاه میکنیم مثل آینه عمل میکند و حالا اگر یک تلنگور بهش بزنیم و یا ملایم تکان بدهیم لرزشی روی آن پیدا میشود. موج در آن بوجود میآید. یار که آن را مینوشد عکس یار که افتاده در آینه روی سطح شرابِ در وقتیکه بهش تلنگور بزنیم تکان میخورد و مثل اینست که یار دارد میخندد. این را میگویند خنده جام می. زلف گره گیر یعنی زلفیکه پیچ و خم دارد, نه اینکه واقعاً پیچ و خم داشته باشد, زلقیکه حتی یک و یا چند تار آنرا بگیری و انئکی بکشی و صاف بشود و ولش کنی و برگردد و دوباره پیچ و خم پیدا کند میگویند این زلف گره گیر است. حالا زلف یار هم گره گیر است و دارای پیچ و خم است. در مصراع دوم ای بسا یعنی چه بسیار توبه ها ئیکه مثل توبه حافظ بشکست. حالا ما یک نگاه کلی باین غزل که حال خاص خودش را دارد و کلاً دارای هفت بیت است میاندازیم. این غزل یک حال کم نظیری دارد که سراسر آن وصف یک حادثه است یعنی آمدن معشوق در نیم شب بخلوت عاشق و غیرو. بهمین علت ابیات همگی بر خلاف معمول بهم پیوستگی دارد. در نظر بگیرید که یک صحنه نمایش است که وقتیکه پرده بکنار میرود اولین چیزیکه روی صحنه ظاهر میشود آن حالت پُر شورِ عاشقانه عاشقی که دراز کشیده و یک معشوقیکه با آن پیراهن چاک خورده و حالت اغواگری و زلف آشفته و تمنای چشم میآید کنار عاشق. خواجه دارد ترسیم میکند یک چنین صحنه را. اینها نمایان گر جلوه های زیبائی یک موجود انسانیست و وصف و شور و حال خود شاعر است. حالات و حرکات در دو بیت نخستین بخصوص یک طوری طراحی شده که نمیشود بهیچ وجه برای آنها موضوعی غیر از انسانی در نظر گرفت. نمیشود گفت وقتیکه معشوق پیراهنش چاک خورده و عرق کرده و تنگ شراب در دستش هست و آمده و داره عربده میکشد ببالین عاشق, در نیمه شب آمده نمیتوان گفت که این معشوق جسمانی نیست و معشوق ازلیست. بیت سوم این واقعیّت مخصوص را برای خواننده روشن میکند که آن دلبر پاکباز معشوق با وسوسه ای دلفریب و عقل ربا همراه با اندکی خطاب و سر زنش میگوید ای عاشق دیرینه من خوابت هست؟؟  اینگونه وارد صحنه میشود. گرچه بحث عشق در مکتب حافظ چنان است که معمولاً جز همان عشق عرفانی چیز دیگر نیست. شراب در دیوان حاقظ بجز شراب عرفانی نیست. این غزل را در ردیف غزلهای دیگر قرارش ندهید.

یعنی عشق در نظر حافظ و ثایر عرفا, آن جاذبه میان خالق و مخلوق است و معنی دیگری نمیشود برایش قائل شد. اما گاهی هم عشق نفسانی و عشق انساتی و جسمانیست و آنوقت معنی دیگری پیدا میکند. مثلاً تصور نمیتوان کرد که برای شرح یک واقعیّتی از نوع عشق انسانی کلماتی را مناسب تر, بهتر از آنچه حافظ گفته را نمیتوان پیدا کرد. هرکس هرچه بگوید بهتر از این نمیتواند بگوید. بهترین کلمات را برای ترسیم کردن و بیان یک عشق نفسانی و انسانی در اینجا بکار برده. حالا باید دقت کرد که در این مورد, زندگی شخصی حافظ مطلقا مطرح تیست. این یک تصویر خیال سازیست. واقعاً خیال نکنید که حافظ خوابیده بوده و معشوقش اینگونه بالای سرش آمده, نه دارد در ذهنش تصویر خیالسازی میکند. تصویر خیالسازی یک هنر است و این مثل اینکه هنر نقاشیاست. منتها آن نقاشی روی کاغذ و یا یک پرده دارد هنرنمائی میکند و شاعر در ذهنش اینکار را میکند. هنر تصویر خیالسازی حافظ بسیار در سطح بالائی قرار دارد و هنر مند برای انتقال فکر خودش بدیگران یک بازیگرانی میآفریند و افکار و آرزوهای خودش را از زبان آنها بیان میکند. کاری را که حافظ در این قصه پُر شور کرده. صحنه آفریده, شخصیتهای صحنه را آفریده, و خودش و معشوقش دارند با هم حرف میزنند.

انسان وقتی سه بیت اول این غزل را میخواند یک صحنه ای را تجسم میکند که یک دختری تنگ شراب در کف و با گیسوان آشفته و چهره عرق کرده از مستی نصف شب کوچه بکوچه ها را طی کرده و آمده بسراغ خواجه و خواجه خوابیده. حالا وقتی آدم این رامیخواند بهیچ وجه نمیتواند باور داشته باشد که در قرن هشتمی که حافظ بوده یعنی ششصدو خورده ای سال پیش آنهم در یک شهر مذهبی مثل شیراز یک دختری کوچه بکوچه با این وضع بیاید بالا سر حافظ. اصلاً عقلاً نمیتوان پذیرفت که بگوئیم حتماً اینگونه بوده نه هرگز اینطور نبوده و این تصویر خیال سازیست. آنچرا که اینجا نمایش داده میشود به صحنه ای شباهت دارد که امروز در قرن بیستم ممکن است در کوچه های پاریس اتفاق بیافتد. نه در دوران حافظ. اما این هنر تصویر خیال سازی بعضی اوقات اینقدر زیاد میشود که یک شاعر, اصلاً شعرش میشود تصویر خیال سازی و خواجه بسیاری از اشعارش تصویر خیال سازیست. وقتی سوال میشود آیا ا ینکه میگوید می انگوری و یا عرفانی, معشوقی که خواجه میگوید ربانیست یا انسانی این جواب قاطعی ندارد برای اینکه هروقت تصویر خیال سازی کرده انگوری هست و جسمانی و هرقت که در حالت عر فانی بوده و گفته ربانیست و ازلی و بقدری اینها را نزدیک بهم ماهرانه گفته که تشخیص اینکه وقتی صحبت از عشق میکند منظورش عشق الهیست و یا عشق جسمانی مشکل است. اگر حافظ را با مولانا با هم مقایسه کنیم باید گفت که مولانا یک عارف شاعر است و حافظ یک شاعر عارف است و این دوتا خیلی با هم فرق میکنند. عارف شاعر مثل مولانا حرف عرفانی خودش را به شعر میگوید. کار اصلیش شاعری نیست بلکه عرفان است. هرچه که میگوید عرفانیست و به شعر میگوید و غیر از این هم نمیتواند بگوید. دیوان کبیرش هم تماماً عرفانیست و همه را به شعر گفته. ولی حافظ شاعر عرفانیست یعنی در درجه اول شاعر است منتهی این حافظ شاعر وقتیکه در حالات خاصی باشد چون عارف هست و افکار عرفانی دارد شعرش هم عرفانیست. اگر شاعر عرفان داریم نباید که از وی همیشه انتظار عرفان داشته باشیم. در دیوان حافظ بیست و هشت غزل هست که اصلاً عرفانی نیست و چند غزل هست که با غیر عرفانی شروع میشود و با عرفانی ختم میشود و باز چند غزل هست که چند بیتش عرفانیست و چند بیتش غیر عرفانیست. این نمودار اینست که یک عارف اینطور نیست که بجز عرفان چیز دیگری نگوید. یک شاعر میتواند در تمام زمینه ها شعر بسراید. یک شاعر اگر که شعر تصویر خیال سازی هم نگوید در شاعریش نقص هست. چیز دیگری که در اینجا میتواند توجه هر خواننده ای را جلب کند:” آنچه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم.” این هم شما رنگ عرفانی بهش نمیتوانید بدهید. حافظ بدنبال حرفهای دیگریست و منظور واقعی خواجه اینست که ما اگر گناه میکنیم, این گناه هم خود بخود نکردیم البته گناه بی تقصیر و نه گناهیکه از روی قصد و غرض باشد, نا خواسته گناهی کردیم آن هم بدون اراده خداوند نیست. عرفان هم همین را میگوید نه تنها حافظ. بنا بر این با کمال راحتی خیال, میگوئیم اگر که شراب انگوری ریخت که ما را مست کند و ما گناهی ناخداگاه کردیم معتقدیم که خداوند ما را خواهد بخشید اگر خطاب ما از روی قصد و غرض نباشد و کناهمان نا خواسته باشد. وقتیکه میگوید ” دوش از گوشه میخانه پیغامی بمن داد که گناهت را می بخشند و می بنوش, و یا وقتیکه میگوید عفو خدا بیشتر از جرم ماست و یا نکته سر بسته چه گویم هنوز, این فلسفه ای دارد که اینها را میگوید. عرفان میگوید اگر جرم او ناخواسته بوده خداوند او را خواهد بخشید. اصلاً اگر که خداوند بخشنده نباشد در این موارد اصلاً بخشندگی خدا معنی و مفهومی ندارد. یکی از صفات خداوند اینست که خدا بخشنده است. یعنی بنده هایش را می بخشد.حالا اگر بنده ای را می بخشد یعنی بنده خطائی کرده که او میبخشد. تا خطا نباشد بخششی وجود ندارد.

پایان غزل:25

Loading

24- در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست

در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست
مست از می و می‌خواران از نرگس مستش مست

از نعل سمند او شکل مه نو پیدا
وز قدّ بلند او بالای صنوبر پست

آخر به چه گویم هست از خود خبرم چون نیست
وز بهر چه گویم نیست با وی نظرم چون هست

شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست
و افغان ز نظر بازان برخاست چو او بنشست

گر غالیه خوش‌بو شد در گیسوی او پیچید
ور وسمه کمان‌کش گشت در ابروی او پیوست

بازآی که باز آید عمر شده، حافظ
هر چند که ناید باز تیری که بشد از شست

تفسیر:

از 491 غزل تقریبی حافظ, 28 غزل عرفانی و بقیه آنها عرفانی نیست. این غزلی که قصد تفسیر آن را داریم یکی از 28 غزل عرفانی خواجه هست. اینکه گفته شد که 491 عزل تقریبی در ظبتهای مخالف تعداد غزلها بنا بدلایل مختلف تفاوت دارد و با هم فرق میکنند. بعضی ظبتها هست که تعداد غزلیاتش از عدد 500 تا هم تجاوز میکند. وقتیکه به معتبر ترین ظبتها مراجعه میکنید تعداد غزلها 491 عدد است. در هر حال این غزل سراسر صناعات شعریست. غزل 23 بیشتر تصویر خیال سازی بود. این غزل هم که بدنبال غزل 23 هست تصویر خیالسازیست. تصویر خیالسازی اینست که در عالم خارج از ذهن آن شخص وجود ندارد و فقط در ذهن شاعر است که جهانی را میآفریند و ازش صحبت میکند و آنچه دلش میخواهد میگوید. کسانیکه اینگونه خیال پردازی میکنند حتی بیکی از آنها هم تا آخر عمر نمی رسند و اینها همه اش در ذهن آنهاست. چیزهائی را می آفرینند و این غزل یک همچو وزنی را دارد

در دَیر مغان آمد یارم قدحی در دست

مست از می و میخواران از نرگس مستش مست

در این بیت اول بعلت پنج سینی که در مصراع دوم آورده بیت را آهنگین کرده برای اینکه کلمه دَیر در اول مصراع اول آمده اصلش یعنی معبد مسیحیان است بعداً کم کم بعبارتهای مختلف در هر دینی که باشد در ادب فارسی دَیر گفته میشود و باز تعجبش اینستکه این کلمه وقتی در غرفان و تصوف میآید معروف بَدیر مغان شد. مغان از پیشوایان زردشتی بودند و هستند. موبِد ها زیر دست مغان بودند. دَیر مغان را این عرفا و حافظ تشبیه میکردند به میکده و سابق بر این مسلمانها نمیتوانستند در خانه می درست بکنند, میرفتند در دیر مغانها و در آنجا شراب درست میکردند و مسلمانها پنهانی میرفتند و از انها شراب میگرقتند و برای آنها مثل میکده بود و برای اینست که دَیر مغان معادل میکده و می خانه بکار رفته. زردشتیا ن مثل مسیحیان شرایب خواری در دینشان حرام نیست بلکه مجاز هم هست. حالا از اینها بگذریم مراد خواجه هیچکدام از اینها نیست. مراد خواجه از دیر مغان آن جائیست که تشنه گان شراب عشق الهی را سیراب میکند, کنایه از میکده ایست که میکده روحانی و هیچ ارتباطی با دین خاصی ندارد و ویژه تصوف و عرفان است. قدح در لغت بمعنی کاسه بزرگ است. ولی در ادب فارسی به نام ساغر و جام و پیمانه بکار رفته. قدح جامی بود که این باده نوشان در قدیم با خودشان حمل میکردند و هرجا که میرفتند این جام خودشان هم با خود می بردند. و این جام را قایم میکردند برای اینکه آن زاهدان دروغین آنرا نبینند. حافظ در جائی میگوید:

(عجب میداشتم دیشب ز حافظ جام و پیمانه

ولی منعش نمیکردم که صوفی وار آمد)

یا یکجای دیگر میگوید:

(در آستین مرقع پـیـاله پـنهان بود

که همچون چشم صراهی زمانه خونریز است)

مرقع آن جامه ای بود که تیکه تیکه از مانده پارچه های رنگین میدوختند که مزین نباشد و ظاهراً اغلب ندار ها می پوشیدند. زمانه در مصراع دوم زمان امیر مبارزالدین بود که در می خانه ها را بست و خمهای شراب ها را شکست و هرکس که شراب میخورد او را تنبیه میکرد و خودش مست میکرد. در حالت مستی میرفت به مسجد و پیش نماز مردم میشد. اینقدر دو رو و حیله گر و منافق بود. سراهی یعنی تنگ شراب است. سابق بر این تنگ شراب را بشکل مرغابی میساختند و این شراب قرمز را داخل آن میریختند. حالا برای اینکه این شراب را بریزند در جام, این شراب از چشمهای مرغابی بیرون میآمد مثل این بود که دارد از چشم مرغابی خون بیرون میآید. در بیت مورد نظر و مصراع دوم کلمه نرگس آمده. نرگس همیشه در ادب فارسی یعنی چشمان درشت. چشمی که همیشه حالت مستی دارد. حالا در این بیت اول تصویر خیال سازی کرده که یارش آمده در میکده ولی با اسب آمده یعنی یارش سواره آمده بمیکده و اینکار یار مرسوم نیست. حالا اندیشه خیالباف حافظ اینگونه تصور کرده. در بیت بعدی روشن خواهد شد.

درنعل سـمند او شکل مه نو پـیـدا

وز قدّ بلند او بالای صنوبر پست

سمند اسب است. سوار بر اسب آمده, البته همچون چیزی هیچ وقت اتفاق نیافتاده که کسی بدر میخانه با اسب برود و سوار بر اسب وارد میخانه شود. خواجه به تصویر خیالسازیش ادامه میدهد. میگوید نه تنها تنگ شراب در دستش بود از چشمش هم داشت شراب می بارید برای اینکه می خواران که آمده اند در میخانه بجای اینکه می بخورند و مست شوند از چشمان او مست شده بودند گوئی که از چشمانش شراب خورده اند. در مصراع اول سمند معمولاً باسب زرد رنگ میگویند و اسبها معمولاً نعل دارند. مه نو آن ماهی هست که در سه ماه اول سال قمری در روز اول ماه یک هلالی هست بسیار نازک و بزحمت هم دیده میشود. خواجه این هلال را تشبیه میکند بنعل اسب. میگوید وقتیکه یار با اسبش آمد نعل اسبش را هم نگاه کردم دیدم بشکل هلال ماه نو هست. در مصراع دوم بالای یعنی قد. صنوبر درختی هست از خانواده سرو و کاج خیلی هم رسا و صاف به بالا میرود. بعضیها در موقع خواندن اشتباه میکنند میگویند این یار اینقدر قدش یلند بوده که از این سرو بفلک کشیده هم بلند تر بوده, منظور این نیست و اشتباه روی کلمه پست هست یعنی ناچیز پس معنی مصراع میشود وز قد بلند او قد صنوبر ناچیز است و بی مقدار است.

آخر بچه گویم هست از خود خبرم چون نیست

وز بهر چه گویم نیست با وی نظرم چون هست

قرارشد که آ خِر درست باشد و نه آخَر. آخَر بمعنای دیگر است و آخر بمعنای پایان. از خود خبرم. خبر در مصراع اول با نظرم در مصراع دوم قرینه هم آمده. این را میگویند صنعت جواهر نشانی در صنعت شعر گوئی. نیست و هست در این بیت خواجه باز صنعت تضاد و مطابقه است. میگوید وقتی از عشق او چنانم که از خود بی خبرم! چرا بگویم که بی خبر نیستم. وقتیکه با همه وجودم باو نظر دارم چرا عشق و نظر بازیم را پنهان کنم و بگویم هیچ نظری باو ندارم, چرا. بگذار همه بدانند که من در برابر او از خودم بی خبرم و بگذار همه بدانند که من نظر هایم را بهش نگاه میکنم. در جائی دیگر میگوید:

(عاشق و رند و نظر بازم و میگویم باز

تا بدانید که بچندین هنر آراسته ام)

اینها بد نیست و برعکس اینها هنر است برای اینکه عرفا اصولاً زیبا گرا و طبیعت گرا میشوند و معتقد هستند که زیبائی های طبیعت پرتوی از زیبائی مطلقِ خداوند است و بآن نگاه میکنند. این نگاه کردن از نظر شهوت در نظر مردم عادی نیست. او اصلاً چیز دیگری دارد می بیند و در یک حال و وضع دیگری هست. او دارد زیبائی خدا را می بیند و این نظر بازیست و خواجه این را هنر میداند

شمع دل دمسازم بنشست چواوخاست

وافغان ز نظر بازان برخاست چو او بنشست

باز اینجا نشست و برخاست در هردو مصراع این بیت صنعت تضاد و مطابقه آورده. شمع دل اضافه تشبی هیست.یعنی دل شمع مانند من. حالا دل کجاش مثل شمع است؟ نمیدانم. دمساز یعنی هم آهنگ. من اندیشه ام اینست که عشق بورزم و دل من هم با من همساز و هم آهنگ است و دل منهم دل عاشق است. دل منهم عشق میورزد و همساز است. وافغان یعنی فغان و ناله و فریاد. حالا شمع دل دمسازم بنشست یعنی خاموش شد این در مصرع اول است. حالا هم دوباره بنشست. کجا بنشست؟ روی زین اسبش چون او با اسب آمده بود. در بیت اول از آمدن معشوق بمیخانه و نشاط میخانه از دیدن چشم مست او صحبت کرد و در بیت دوم معلوم شد که سوار بر اسب آمده و در بیت سوم از عشق خود باو صحبت کرد و در بیت چهارم دارد از رفتن یارش فغان و ناله و فریاد میکند. چون یارش سوار اسبش شد و دارد میرود. وقتیکه بعزم رفتن از جای برخواست دل عاشقم چون شمع خاموش شد. او از جائی برخاست ولی شمع دل من بنشست یعنی دل عاشق شمع مانند من خاموش شد. آن لحضه ایکه پا در رکاب کرد و بر اسب نشست آه و ناله عاشقان حاظر برخاست.

کز غالیه خوش بو شد در گیسوی او پیچید

ور وسمه کمان کش گشت در ابروی او پیوست

غالیه یک ماده معطری بود که میساختند از مُشک و انبر و یک شمع سیاه رنگی از یک درخت کاج میگرفتند و گلاب و اینها را با هم مخلوط میکردند و یک جسم خوشبوئی میشد و فقط برای خوشبو کردن زلف خانمها بکار میرفت. غالیه یک کلمه عربیست. غالیه موئنس غالی هست و این همان ماده خوشبوست. عربها کلماتشان مذکر و موئنس دارد و غالیه موئنس غالیست. حالا اولین بار که این ماده را بردند برای هارون الرشید, او خیلی خوشش آمد و هارون گفت غالیتو یعنی این غالیه قیمتش خیلی زیاد باشد. از آن ببعد اسم غالیه روی این ماده خوشبو ماند. اما وسمه ماده ای بود که بابرویشان میکشیدند و این ماده از خیس کردن برگ خشک شده درخت لیم و یا برگ درخت مورت. مورت هم یگ درختی هست که برگهای ریز و بسیار خوشبو دارد و آنهم در آب خیس میکردند و یک ماده آب معطر نسبتاً غلیظ مخلوط میکردند واسمش وسمه بود و ابرویشان را با این رنگ میکردند. شعرا در جاهای مختلف از این وسمه استفاده کرده اند سعدی میخواهد بگوید که خوشبختی را بزور نمیتوانی بدست آوری خوشبختی آمدنیست. میگوید

(کس نتواند گرفت دامن دولت بزور

کوشش بی فایده است وسمه به ابروی کور)

دولت یعنی خوشبختی. حالا در بیت مورد تفسیر ما میگوید اگر غالیه خوشبو شده, علتش اینست که بگیسوی یار پیچیده. گیسوی یار خوشبوئیش را از غالیه نگرفته بلکه غالیه خوشبوئیش را از گیسوی یار بامانت گرفته. حالا وسمه هم کشیده بابرویش. ابروی یار هم که کمانی شکل است حالا وسمه کشیده اند بابرویت و این وسمه کمان کش شده کمان کش یعنی کمان ابرویت کشیده شده و آماده تیر اندازیست. خوب این وسمه تیر را بکجا میاندازد؟ میاندازد بدل عاشق. این وسمه نیست که کمان کش کرده بلکه خود ابروی یار است که اینکار را کرده. یعنی زیبائیها را این وسمه و این غالیه ها و دیگر ماده های خوشبو کننده نمیتوانند بوجود بیاورند و این خوش بوئیها را از یار گرفته اند و اصلش مال یار است. منظورش اینست که غالیه و وسمه برای کسب شرف و بزرگواری نیازمندانه یکی نشسته بر زلف یار و دیگری نشسته بر ابروی یار

باز آی که باز آید عمر شده حافظ

هر چند که ناید باز تیری که بشد از شست

شست معانی مختلف دارد, یکی شست که عدد 60 هست که در اینجا این معنی نیست یکی انگشت بزرگه شست است و یکی قلاب ماهی گیری هست. هر چیز خمیده ای را میگویند شست. یکی هم حلقه ای بود که تیر اندازان بانگشت شستشون میکردند و این حلقه قلابی داشت که این قلاب را میانداختند به زه کمان و این حلقه را میگفتند زه گیر و این زه را میکشیدند و تیر را رها میکردند. در بیت فوق منظور همین انگشتر قلابدار است. خواجه معشوقش سواراسبش شد و رفت. میگوید باز آی که عمر منهم بر گردد. بلا فاصله در مصراع دوم میگویدهر چند که ناید باز تیری که بشد از شست. تیری که رها شد از کمان دیگر بر نمیگردد. دوتا معنا دارد. یکی اینکه میخواهم که یارم بر گردد ولی بر نمیگردد. عمر گذشته خودم هم میخواهم بر گردد ولی آن هم بر نمیگردد. هردو را اینجا ایهام آورده. یک جای دیگر میگوید:

(من پیر سال و ماه نیَم یار بی وفاست

بر من چو عمر میگذرد پیرازآن شدم)

پایان غزل شماره: 24

Loading

23- خیـال روی تو در هر طریق همره ماست

خیـال روی تو در هر طریق همره ماست
نسـیم موی تـو پیـوند جان‌آگه ماست

برغم مدعیانی که منع عشق کنند
جمـال چهره تو حجت موجه ماست

ببین که سیب زنخدان تو چه می‌گوید
هزار یوسف مصری فتاده در چه ماست

اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پریشان و دست کوته ماست

به حاجب در خلوت‌سرای خاص بگو
فلان ز گوشه‌نشینان خاک درگه ماست

به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است
همیشه در نظر خاطر مرفّه ماست

اگر به سالی حافظ دری زند بگشای
که سال‌هاست که مشتاق روی چون مه ماست

تفسیر:

خیال روی تو در هر طریق همره ماست

نسـیم موی تـو پـیـوند جانِ آگه ماست

نسیم در اول مصراع دوم بمعنی بوی خوش است. ایهامی هم به نرم باد دارد یعنی باد ملایم. ایهام هم باین معنیست که یک کلمه دارای دو معنی باشد وفقط یک از معنی ها مورد نظر خواجه باشد. در اینجا منظور خواجه بوی خوش است. در کلیله و دمنه آمده که عقل بر آتش نهند, فواید نسیم آن بدیگران رسد. ولی خود جسم سوخته شود. میسوزد و فایده میرساند. کلمه جان در مصراع دوم باین نظر خواجه صفت آگاهی به جان میدهد. میگوید پیوند جان آگه ما. اما کلمه آگه ما که ابتدا جان در روز نخست آفرینش امانت عشق از طرف خداوند باو داده شد و این جان از عشق آگاه شد. اینجا میگوید جان آگه ما. این از روز اول آفرینش. نسبتاً کم و بیش خوانندگان عزیز میدانند که در روز ازل خداوند عشق را به همه آفریده های خودش پیشنهاد کرد ولی هیچ کدام نپدیرفتند ولی انسان نا توان پذیرفت. این عشق که از طرف خدا بانسان داده شد یک امانت پر ارزشیست که خداوند بصورت امانت بانسان داده شده و همیشه اثری و نشانه ای ازعشق خدا در همه هست منتهی بعضی ها آن هوا و هوسها مادی رویش را می پوشاند وگرنه این عشق بر همه ما به ارث رسیده و باید روپوش را از روی روان خودمان بر داریم. جای دیگه میگوید:

(آسمان بار امانت نتوانست کشید

قرعه کار بنام من دیوانه زدند)

در مصراع اول میگوید بار این امانت عشق بقدری سنگین بود که این آسمان و کوه ها و دره ها نتوانستند بار این عشق را تحمل کنند. من از چی دیوانه شده بودم؟ من از این امانت عشق دیوانه شده بودم. در این بیت میگوید بهر راهی که میرویم در همه جا خیال رویت همراه منست. خودت همراه ما نیستی ولی خیال تو همراه ما هست. رخ زیبای تو پیوسته در نظر ماست و بچیز دیگر توجه ندارد. بابا طاهر گفته بسیار قشنگ و زیبا در این مورد دارد:

(بدریا بنگرُم دریا تو بینُم

بصرا بنگرُم صحرا تو بینُم)

(بهرجا بنگرُم کوه و در و دشت

نشان از قامت رعنا تو بینُم)

درهرجا نگاه کنم من تو را می بینم. در مصراع دوم بیت مورد تفسیر ما, باید توجه بکلمه پیوند بکنیم. یک معنی دارد یعنی پیوستگی. یعنی پیوسته جان ماست و از ما جدا نمیشود. یکی دیگر معنیی دارد , اصلاً پیوند بمعنی مدد است. در این صورت تفسیر مصراع دوم میشود نسیم بوی خوش گیسوی تو بجان آگاه ازعشق ما مدد میرساند. هم بجان ما بسته است و هم مدد است. حالا اگر نسیم را بمعنی باد هم بگیریم هر بار که شما نفس میکشید و دم فرو می برید و این هوا به جان شما مدد میرساند یعنی شما را زنده نگه میدارد. همان چیزیست که در دیبا چه گلستان سعدی که میگوید هر نفسیکه فرو می رود ممد حیات است. ممد یعنی ادامه دهنده حیات. خواجه میگوید بوی زلف تو اینقدر خوش است وقتیکه میاید بعشق ما نسبت بتو کمک میکند

(نفس نفس اکر از باد نشنوم بویش

زمان زمان چو گل از غم کنم گریبان چاک)

غنچه گل وقتیکه در حال باز شدن است گریبان خودش را دارد چاک میدهد. اگر لحظه بلحظه بوی خوش تو را نشنوم, (زمان زمان یعنی لحظه بلحظه) مثل آن گل از غم و غصه گریبان خودم را چاک میدهم.

برغـم مـد عیانی که منع عشـق کـنـنـد

جمـال چهره تـو حجـت مـوجـه مـاست

کلمه رغم یک کلمه عربیست بمعنی بخاک مالیدن بینی است. یا بینی کسی را بخاک مالیدن. کسی خوشش نمی آید که بینی او را بخاک بمالند بنابر این برغم یعنی بر خلاف میل کسی رفتار کردن. مدعی یعنی ادعا کننده و جمعش میشود مدعیان. حجت بمعنی دلیل است و موجه یعنی سخن قابل توجیح. میگوید:ای که با من مدعی هستی که چرا عشق میورزم؟ تو بی خبری از عشق. من برای حجت عشقم دلیل موجه و قابل قبول دارم. بر خلاف مدعیان بی مایه و بی خبر از عشق بدون داشتن دلیل ما را از عشق منع میکنند. برغم آنها من دلیل قاطعی و برهان محکمی دارم برای عشق تو. آن جاذبه چهره دلکش تو و زیبائی جمالت چه دلیلی بالاتر. برای اثبات حقانیتم من بروی تو نگاه میکنم و آنوقت متوجه میشوم که من چرادارم بتو عشق میورزم در برابر آن منع کنندگان پر مدعای بی مایه چه دلیلی محکمتر و مستحکمتر از این. سعدی در همین مقو له میگوید:

(دوستان عیب کنندم که چرا دل بتو دادم

باید اول بتو گفتم که چنین خوب چرائی)

این دوستان بجای اینکه از من ایراد بگیرند بتو بگویند چرا اینقدر خوب هستی

ببین که سیب  زنـخدان تو چـه مـیگویـد

هزار یوسف مصری فتاده در چه ماست

سیب زنخدان اضافه تشبیهی است یعنی زنخدان سیب مانند. وقتیکه میگوئیم نرگس چشم تو یعنی چشم نرگس مانند تو. حالا چرا زنخدان یار را باسیب تشبیه میکنند بخاطر اینکه آن یار خواجه وسط زنخدانش یک فرو رفتگی دلربائی دارد که مثل آن فرو رفتگی ته یک سیب است و آن فرورفتگی را به چاه تشبیه کرده اند یعنی تو گرفتار و اسیر عشق هستی. در سابق بر این وقتی اسیران را میگرفتند آنها را در چاه نگه میداشتند. اینست که میگوید فتاده در چه ما. در مصراع اول خواجه خطاب به معشوقش میگوید: گوش کن ببین این زنخدانِ تو چی را دارد میگوید. بعد در مصراع دوم توضیح میدهد. با اشاره به آن داستان یوسف که نماد زیبائی بود و برادرانش او را در چاه انداختند, میگوید این زنخدان قشنگ سیب مانند تو دارد بزبان حال حکایت میکند و میگوید زیبا رویان فراوان در چاه زنخدان تو افتاده اند, چون تو زنخدان خودت را نمیتوانی ببینی پس نمیتوانی ببینی که در چاه زنخدانت چه خبر است تو آن صورتگری دل انگیزش را هم نمیتوانی ببینی. در یک جای دیگر کسی را در نظر بگیرید که دارد راه میرود در یک باغی و بدرخت سیبی میرسد و در حال تماشای سیبهای این درخت است و سر بهوا در حال رفتن است و ممکن است جلوی پایش یک چاه باشد و در آن چاه بیفتد:

(نبین سیب زنخدان که چاه در راه است

کجا همی روی ای دل بدین شتاب)

دارد بدلش میگوید که بسیب نگاه نکن چون ممکن است در چاه بیافتی. مواظب باش که نیافتی. حالا وقتیکه آن عاشق آن چاه را ندید و دلش افتاد در چاه زنخدان, بلاخره میخواهد بیرون بیاید و برای اینکه از چاه بیرون بیاید باید طنابی باشد که بوسیله آن از چاه بیرون بیاید. برای اینکار زلف یار را میگیرد ولی وقتیکه خوب بیرون میآید حالا اسیر زلف یار میشود برای اینکه زلف مثل چمنه.

(در خم زلف تو آویخت دل از چاه زنخدان

که از چاه برون آمدی و دردام افتادی)

(طلاوتی که تو را در چه زنخدان است

به کُنه آن نرسد صد هزار فکر عمیق

اگـربـزلـف دراز تو دست ما نـرسـد

 گناه بخت پریشان و دست کـوته ماست

خواجه دراز و کوتاه در دو مصراع, زلف در مصراع اول با پریشان در مصراع دوم, زلف در مصراع اول با بخت در مصراع دوم, اینجفتها همه را با هم در یک بیت متناسب آورده و خواجه تمام کلماتیکه بکار می برد با در نظرگرفتن معنی, آهنگ و صنایع شعری آورده واین کار در شعر و شاعری ولقعاً یک شاهکار قابل تقدیر است. دست بزلف یار نرسیدن کنایه از وصال یار نرسیدن است. دست کوتاه کنایه از محرومیّت مادی و بی پولیست. از نظر عرفانی کنایه از عدم شایستگیست. اگر بوصال یار دستم نمیرسد معنی عامیانه اش اینکه من پول ندارم که خرجش کنم. از دیدگاه عرفانی می بینیم میگوید من لیاقت ندارم که بوصال تو معشوق ازلی برسم. پس در اینجا دو گونه تفسیر میکنیم. اول اینکه آنچه که از ظاهر بیت بر میآید, خواجه میگوید که هر گاه سعادت وصال تو را ندارم گناه از پریشان بختی و بی پولیست. حالا از نظر عرفانی میگوید اگر که من سعادت لقای تو را ندارم (لقا یعنی دیدار) و بتو نمیتوانم برسم این علت از منست و از تو نیست. این دست کوتاه منست و عدم لیاقت و شایستگی من است وگرنه در کل لطف تو کم و کاستی وجود ندارد و همه را در بر میگیرد این ما هستیم که کوتاهی داریم و لیاقت نداریم. در جای دیگر میگوید: سابق بر این وقتیکه امرا به بزرگان خلعت میدادند بکسیکه میخواستند تشویقش کنند, یک دست لباس و یک قواره پارجه لباس باو میدادند.واین را میگفتند تشویق. حالا میگوید

(هرچه هست از قامت نا سازبی اندام ماست

ورنه تشویق تو بر بالای سر کوتاه نیست )

بـحاجب در خـلـوت سرای خاص بـگـو

فلان ز گوشه نشینان خاک درگه ماست

حاجب که از حجاب بمعنی پرده است دربان و پرده دار است. سابق بر این درب حیاط را که باز میکردند که کسی وارد میشد تمام حیاط منزل پیدا میشد. آنوقت زنان که در منزل حیاط بودند دیده میشدند, بنا بر این بفاصله ای حدود یک متر کم و بیش در داخل راهرو. پشت در ورودی خانه یک پرده نسبتاً کلفت آویزان میکردند لذا وقتی کسی وارد خانه میشد دیگه حیاط منزل پیدا نبود و چشم نا محرم به کسی نمی افتاد. ضمناً یک کسی هم مأمور بود که مواظب پرده باشد و باین کس حاجب و نگهبان میگفتند. خلوت سرای خاص یعنی جائی که معشوق در آنجا با کسانیکه محرمش هستند زندگی میکند و دیگران اجازه ورود به این سرای خاص نداشتند. فلان همیشه اشاره به شخصی هست. ولی این فلانی که میگوئیم خود خواجه است. منظورش اینست که من کوچکتر از اینم که تو مرا باسم صدا کنی. خواجه خطاب به یارش میگوید به حاجب بگو که فلان کس ( خواجه) از گوشه نشینان خاک درگه ماست. اینقدر معشوق ما بالا مقام است که عارش میآید حتی اسم من را ببرد. از معشوقش میخواهد که بدربان سرای خاص بگوید که فلان از گوشه نشینان و خاک نشینان در گه ماست. از نظر عرفانی خواجه از آن فرشتگان اصل الهیست که مقیم گوشه آستان کبریائی خداوند است. آستان کبریائی یعنی درگاه با عظمت خداوند. خواجه این فرشتگان را تشبیه کرده به حاجبها و پرده داران این درگاه کبریائی و عرش یعنی فرشتگان مقرّب یعنی فرشتگان کاملاً نزدیک بخداوند. به آن فرشتگان بگو که این فلانی یعنی حافظ گوشه نشین خاک درگاه توست. همه اینها را از نظر سمبولیک و نمادین گفته. عرش کجا و خداوند کجا که درگاهش و آستانش و خاکش کجا اینها همه اش قابل تفسیر و بحث است. خدا در دل من و شماست. خدا همه جاست و در دل شماست. باید در دلتان را باز کنید ولی در دلتان را که می بندید بروی خدا او هرگز نمی آید. دلتان را باز میکنید بروی شیطان. دیو را بیرون کنید. دیو که بیرون رود فرشته درآید. این دیو چیست که باید از دلتان بیرون کنید؟ این دیو حرص و آزو طمع و انتقام و خود پسندی و تکبر. اینها همه دیو است. از دلتان بیرون کنید که آن فرشته نیکی و پاکی و پرهیزکاری معرفت خداوند در شما تجلی کند و شما را به سر و مقصودتان برساند.

بصورت از نظر ما اگر چه محـجوبست

همیشه در نـظر خاطـر مرفّه ماست

حالا معشوق دارد به دربانش میگوید. بصورت یعنی بظاهر. محجوب از کلمه حجاب است.دارای دو معنیست یکی پوشیده و یکی هم کمرو. دنباله بیت قبلی بمعشوق خودش میگوید بدربان خلوت سرای خودت بگو که فلان کس یعنی خواجه حافظ, هرچند که ظاهراً بدیدار من نمی آید و مأخوذ به حیاست خجالتیست و رویش نمیشه که بیاید. اما همیشه یاد او بر دل ما هست

اگـر بسالی حافـظ دری زنـد بگـشـا

که سالهاست که مشتاق روی چون مه ماست

باز دوباره خواجه به بمعشوقش میگوید که به دربانش بگوید. بسالی یعنی سالی یک مرتبه یعنی گاهی یک مرتبه. این بیت هم مثل بیت قبلی خواجه بمعشوق خودش میگوید که به دربان خلوت سرای خودت بگو اگر گاهی یک مرتبه بر سبیل اتفاق و تصادفاً بعد از سالی و یا ماهی حافظ برای دیدن ما حلقه ای بر در خانه ما زد ای دربان در برویش باز کن زیرا او مدتهاست که آرزو مند دیدار روی ماه ماست. حالا اگر این معشوق ازلی باشد باز هم همینه

پایان غزل:23

Loading

22- دل  و دینم شد  و دلبر بملامت  برخاست

دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست
گفت: با ما منشین، کز تو سلامت برخاست

که شنیدی که در این بزم دَمی خوش بنشست
که نه در آخر صحبت بندامت برخاست

شمع اگر ز آن لب خندان به زبان لافی زد
پیش عشّاق تو شب‌ها به غرامت برخاست

در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو
به هواداری آن عارض و قامت برخاست

مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت
به تماشای تو آشوب قیامت برخاست

پیش رفتار تو پا نگرفت از خجلت
سرو سرکش که به ناز از قد و قامت برخاست

حافظ این خرقه بینداز مگر جان ببری
کآتش از خرقهٔ سالوس و کرامت برخاست

تفســیر

دل و دینم شد و دلبر بملامتبرخاست

گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست

ملامت و سلامت را صنعت تصریح بکار برده و تصریح یعنی جواهر نشانی, و شعر را آهنگین کرده. وکلمه شد یعنی رفت. دل و دینم شد یعنی دل و دینم از دستم رفت. دلبر بملامت برخواست یعنی دلبر آغاز به سرزنش من کرد. کلمه برخاست در اینجا یعنی پی اینکار را گرفت. سلامت در مصرع دوم منظور سلامت مزاج نیست و یعنی زندگی بی درد سر و بی دغدغه و آرام در برابر زندگی عاشقی که سراسرش پُر از تشویش و نگرانیست. خواجه میگوید دلبر دلم را ربود و با خودش برد. مرا بعشق خودش گرفتار کرد و دینمم را بهمراه دلم برد. در راه عشق و عاشقی هردو را از دست دادم. دلبر که خودش دل و دینم را از من ربوده بود و خودش باعث این کار شده بود, آغاز به سر زنشم کرد. حالا میگوید دیگر با من نشست و برخواست نکن و با من هم نشین مباش. چرا؟ برای اینکه سلامت از تو برخواست. تو دل و دینت را از دست داده ای و تو دیگر آرامش نداری. اصلاً خودش دل و دینم را برده و حالا میگوید برو تو دیگر آسایش نداری. در بیت دیگر میگوید:

(پارسائی بسلامت هوسم بود ولی

شیوه ای میکندم آن نرگسِ پستان که نپرس)

پارسائی یعنی پرهیزکاری از چی؟ از کارهای نا درست. من هوس داشتم که آرام و سلامت باشم ولی آن نرگس پستان آن چشمهای فتنه انگیزش اجازه داشتن روزگار سلامت بمن نمیدهد. یک حیله و رفتاری میکند که نپرس. نرگس پستان همان چشمان فتنه انگیز است. میگوید دلبر من بمن گفت اکنون که تو تمایلات ملامتی داری و میخواهی ملامتت بکنند تو دیگر سلامتی و آسایش نداری و دیگر از زندگی سلامت برخوردار نیستی و بهمین سبب از من کناره بگیر. اگر از دید عرفانی باین بیت نگاه بکنیم. یک عاشق واقعی چنان مستقر در دریای عشق میشود که علاوه بر دل, دینش را هم از دست میدهد و دیگه تکالیف دینی ازش ساقط میشود و دیگر تکالیف دینیش را هم انجام نمیدهد برای اینکه دیگه خودش نیست. آنجور در دریای عشق غرق میشود که حتی خودش را هم نمیشناسد. وقتیکه خودش را نشناخت که دیگر وضایفش را نمیتواند انجام دهد. عجیب است که بقول موالانا میگوید :

(ملت عشق از همه دینها جداست

عاشقان را ملت و مذهب خداست )

در دیوان مثنوی کلمه ملت بمعنی دین است. پس اگر می بینید که دیگر وضایف دینیش را انجام نمیدهد او دینش با همه دینها فرق میکند و از این ببعد دین و مذهبش خداوند است زیرا اصلاً قطره بدریا رسیده و بکلی جذب شده. خواجه میگوید دلبر ازلی از نظر عرفانی خداوند ملامت هم میکند گرچه دل و دین را از دست داده ای, آیا جانت را هم از دست داده ای؟ عزیز تر از دل و دین یک چیز دیگر هم هست که آن جان است تو جانت را از دست نداده ای. بایستی که بمقام فنا برسی و یا بمقام موت قبل از موت برسی. در عرفان هست که بمیرید پیش از آنکه بمیرید. یعنی پیش از اینکه از دنیا بروید از خودتان بمیرید باین معنی که از خود پسندی و خودخواهی طمع و حرص و از همه صفات شبیه اینها خود را پاک و منزه کنید و خود آنها را بمیرانید. این مردن را میگویند مردن اختیاری. آن مرگی که آخر عمر هست آن مرگ اجباریست. این اسطلاح در عرفان هست که ” بمیرید قبل از اینکه مرده شوید” باین معنی نیست که از دنیا بروید و شما را دفن کنند نه. اصلاً چنان از خودتان بگذرید مثل اینکه مرده اید. هیچ ازاین مادی گریها و حرص و طمع ها اصلاً در وجودتان نماند. معشوق ازلی میگوید دلت را از دست دادی و دینت را هم از دست دادی ولی تو هنوز بمقام مرک اختیاری پیش از مرگ اجباری نرسیدی پس با من نمیتوانی بنشینی و من با تو دیگر ارتباطی نخواهم داشت.

که شنیدی که در این بزم دمی خوش بنشست که نه درآخرصحبت بندامت بر خواست ؟ که یعنی چه کسی. صحبت به معنی هم دمی و هم نشینی است. صحبت کردن یعنی حرف زدن و با صحبت فرق دارد. دمی یعنی لحظه ای. بزم که مجلس طرب و سرور هست در اینجا اشاره بدنیاست. که مردم در آن خوشگزرانیها میکنند. میگوید چه کسی را شنیدی و یا میشناسی که در این دنیای بزم مانند یک لحظه ای عیش و شادی بکند و پشت سرش آخر سر از نشستن در این بزم و شادی پشیمان نشود. حتما بعداً افسوس و ملال از این بزم بر میخیزد. خواجه دارد بما پیغامی میدهد. میگوید انتظار نداشته باشید که این دنیا همه اش مجلس بزم باشد, انتظار خوش بودن, انتظار سالم بودن, انتظار سیر بودن, انتظار محبوب بودن, انتظار دوستان خوب داشتن همه اش در انتظار اینها نباشید. نوش نیش با همند. زندگی مجمعه نوش و نیشهاست, خوشگذرانیها و بد گذرانیهاست. دنیا را همانگونه که هست بپذیرید که ناراحت نشوید. وقتیکه نمیتوانید پیشآمدهای نا خوشآیند هرچه کوشش میکنید که مسئله را برطرفش کنید بعد از همه کوششها باید قبولش کنید.

از نظر عرفانی هم ممکن است پیامی داشته باشد که عیش مدام نداشته باشید. عیش مدام یعنی اینکه کلمه غذر را وقتی میگویند عرفا و صوفی ها که احساس میکنند که خداوند در دلشان تجلی کرده. و بآنها حالت انبساط میده و این موقتیست و دوباره میرود بحالت انقلاب و حالت بسط و قبض دست میدهد. انتضار نداشته باشید که همیشه نور تجلی خداوند در دل شما قسمت کند. برای اینکه شما همیشه یک حالت ندارید و همیشه چنین شایستگی را ندارید. در هر لحظه ایکه شما شایستگی پیدا کردید تجلی خواهد کرد

شمع اگر زان لـب خندان بزبان لافی زد

پیش عشّاق تو شبها بغرامـت بر خاست

زبان شمع آن فتیله شمع است. بزبان لافی زد یعنی شعله خودش را نشان داد. لافی زد یعنی خود نشان دادن, خودستائی کردن. لرزیدن شعله شمع را به خندیدن شمع تشبیه میکند. وقتیکه شمع دارد میلرزد میگوید شمع دارد میخندد. برای همین است که میگوید شمع اگر زان لب خندان. لب خندان خود شمع بزبان لافی زد, با این فتیله اش خود نمائی کرد و خودش را نشان داد باید جریمه اش را بپردازد. کلمه غرامت یعنی جریمه و خسارت دادن. در بین صوفیان مرسوم بود که برای مقاماتی که یک و دو میکردند که بمقامات عالی برسند, در ضمن طی این مراسم اگر خطاهائی از آنه سر میزد می بایستیکه غرامت بپردازند. غرامتشان این بود که روی یک پا بایستند تا اینکه آن مرشدشان بگوید حالا بس است. مدتها این شخص اشتباهکار را روی یک پا نگه میداشت. بعضی وقتها هم باید کفششان را میکندند و روی سرشان میگذاشتند برای اینکه اینها از تکبر و خودخواهی بیرون بیایند. این را میگفتند غرامت. حالا در مصراع دوم بیت مورد بحث, بغرامت برخاست یعنی بلند شد و روی یک پا راست و عمودی ایستاد. این چه گنائی کرده؟ برای اینکه در برابر معشوق من خود ستائی کرده. با شعله اش خودش را نشان داده و حالا باید یک پائی از شب تا صبح بایستد. سعدی در این باره میگوید:

(عمر نبود آنچه غافل از تو نشستم

باقی عمر ایستاده ام بغرامت)

میگوید اولش که غافل بودم و باقیش هم که بغرامت یک پا ایستده بودم. در بیت مورد بحث خواجه این لرزش شعله شمع را با لب لعل گون و دل پذیر یارش مقایسه میکند و مال یارش را را بر تر می بیند و ترجیح میدهد. خطاب به یارش میگوید هرگاه شمع با نشان دادن آن شعله خود خودنمائی کرد در برابر تو لافی زد و ادعا کرد که خنده هایش بدلربائی خنده های تو هست! یک لافی بود که زد یک سخن بیهوده ای بود که زد. تو نا راحت مشو چون او دارد غرامتش را پس میدهد و برای چنین خطائی محکوم است به پرداخت غرامت. از همان غرامتی که صوفیان خطاکار می پرداختند حالا این شمع هم دارد می پردازد. از نظر عرفانی میتوانیم نگاهی باین بیت بیاندازیم. دلبر که میتواند دلبر ازلی باشد و شمع آن صوفیی باشد لاف زن و مغرور که منم که این مقامات را طی کردم و حالا این کرامات را دارم و میتوانم چنین و چنان کنم و دارد لاف میزند. حالا او هم باید غرامت لاف زدنش را بدهد.

در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو

بهواداری آن عارض و قامت بر خاست

از کنار کسی بر خواستن یعنی آن شخص را ترک کردن و رفتن. هواداری چند تا معنی دارد. یکی طرفداریست و یکی بمعنی اشتیاق و آرزومندیست. در اینجا هردوی این دو معنی صدق میکند. برخاست یعنی بلند شد. عارض یعنی چهره. خواجه عارض در مصراع دوم در برابر گل در مصراع اول میآورد. قامت را در مصراع دوم در برابر سرو در مصراع اول میآورد. خواجه چه جالب اینها را با هم مقایسه میکند. میگوید که باد بهاری ای یار من چهره تو را دید و از پهلوی گل رفت و گل را ترک کرد. ای سرو سربفلک کشیده و راست ایستاده ای, باد بهاری آمد و قد بلند تو را دید و از نزد تو رفت. گل رخسار تو با قد سرومانند تو خیلی بهتر است. تو با قد سروت لا اقل میتوانی از جائی بجای دیگر بروی ولی سرو چمن که پا در گِل است و در جایش ثابت مانده و آن هم برای این ثابت مانده که دارد تنبیه میشود برای اینکه خواسته است که خودش را با تو مقایسه کند.

مست بگذشتی وازخلوتـیان ملکوت

بـتـماشای تو آشـوب قـیا مت برخـاست

ملکوت یعنی عالم غیب . عالم بالا و عالم برین. خود ملکوت یعنی فرشتگان. خلوتیان ملکوت همان فرشتگانیکه در عالم بالا در خلوت و سکوت هستند. آشوب هم غوغا و همهمه است. خواجه به معشوقش میگوید وقتیکه تو در حال مستی هستی, خرامان دامن کشان گذشتی چنان مستانه جلوه کردی چنان خرامیدن تو جالب و مستانه بود و چنان تماشائی بودی که فرشتگان آسمان هم که خودشان نمونه زیبائی هستند, تو را دیدند و آمدند برای تماشای خرامیدن تو و آشوب و قیامت بپا کردند, غلغله و همهمه بپا کردند و با شادمانی بهم میگفتند ببینید چه جوری راه میرود. چقدر طناز و دلربا راه میروی. مثل اینکه در آن عالم بالا قیامت بر پا شده

پیش رفتارتو پا برنگـرفت ازخجلت

سروسرکش که بنازازقدوقامت برخاست

در تأ ئید دو بیت گذشته است. رفتار در اینجا یعنی شیوه راه رفتن است. پا بر نگرفت یعنی قدم جلو نگذاشت. سرو سرکش یعنی سروی که سر بقلک کشیده راست و کشیده. بناز بر خاستن یعنی فخر فروشی کردن و نازیدن. خطاب به معشوقش میگوید وقتیکه تو آغاز به راه رفتن کردی, آن سرو با اندام کشیده اش که بقد و قامت خودش می بالید و می نازید و وبهمه فخرمیفروخت از مشاهده قد و بالای تو اینقدر خجالت کشید و یک قدم نتوانست پا بجلو بگذارد. در جائی دیگر میگوید:

(آن سرو که گویند به بالای تو ماند

هرگز قدمی پیش تو رستن نتوان کرد)

حافظ این خـرقـه بـیانـداز مگـر جان ببری

کاتش از خرقه سالوس و کرامت برخاست

خرقه را حالا میدانید چون چندین جا شرح آن رفته است. یعنی اگر شخصی صوفی بود باید این لباس را می پوشید و اگر کسی این خرقه را می پوشید میگفتند این شخص قطعاً صوفیست.در اینجا خرقه که هرکسی بجز صوفی نمیتواند بپوشد و این همه حرف دارد و اگر صوفی نیستی نباید بپوشی و اینها, خواجه در سراسر دیوانش با این خرقه مبارزه کرده. برای اینکه با این خرقه های دروغین و ریائی که بی خود می پوشیدند که مردم را گول بزنند و فریب بدهند, حالا یکی مثل بحث اول مان با زبانش مردم را فریب میدهد و یکی با لباسش مردم را فریب میدهد. وقتی دیوان حافظ را باز میکنید برخورد میکنید به مخالفتهای متعدد او با خرقه, می بینید که خواجه چگونه با کسانیکه خرقه دروغین می پوشیدند مخالفت و مبارزه میکند. او هرگز هیچ مخالفتی با خرقه واقعی و یا صوفی واقعی نداشت. او با تزویر و ریا و گول زدن مردم مخالف بود. این صوفیان دروغین بین مردم ادعا میکردند که ما کرامات داریم و ما بیمار شفا میدهیم و چه و چه میکنیم در حالیکه همه این ادعا ها دروغ بود. خواجه اصلاً با گفتن اینکه ما کرامات داریم سخت مخالف بود و کرامات یعنی معجزه و معجزه فقط مال خداوند و لا غیر. خواجه بار ها خرقه سوزی دارد برای اینکه وقتی این خرقه میسوزد معلوم میشود که زیر این خرقه سوخته شده چه خرابکاریها و دروغگوئی ها و فریبکاری ها هست. در جائی دیگر بخودش میگوید:

(بسوز این خرقه تقوا تو حافظ

که گر آتش شوم در وی نگیرم)

کلمه سالوس در مصراع دوم یعنی حیله و فریب. خود حیله گر و فریبکار را هم سالوس میگویند. لاف و خودستائی ها کردن و کارهائی میکردند خارقالعاده که دیگران نمیتوانستند بکنند و ادعاهای پوچ و دروغ که میکردند, خواجه در بیت فوق میگوید ای خواجه اگر زیر خرقه تو هم این خبر هاست! این خرقه را از تن بیرون بیاور و بیانداز شاید جان بسلامت ببری. کلمه مگر در مصراع اول در اینجا یعنی شاید. شاید جان بسلامت ببری. برای اینکه در این خرقه ایکه همه اش سالوس و ریاست, حیله و تقلب است, دو روئی هست خداوند آتش به این خرقه خواهد فرستاد و تو هم حافظ اگر در این خرقه باشی از آتش خداوند خواهی سوخت. حاقظ از صوفیان برید و از خانقاه بیرون آمد. و با صوفیان نشست و برخاست نکرد در حالیکه اصل صوفی گری را رها نکرد

(گرچه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود

تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود)

سخن آسان نشود یعنی خوشش نمی آید و برایش راحت نیست. این مسلمان الزاماً پیرو دین اسلام نیست. مسلمان در اینجا یعنی خدا شناس. حالا در هر فرقه و مذهبی اگر وعاظ آن مذهب ریا بورزند و دروغ بگیند, تا ریا ورزی و دروغگوئی دارند خدا پرست نمیتوانند باشند

آتش زهد ریائی خرمن دین را خواهد سوخت.

حافظ این خرقه پشمینه بیانداز و برو

پایان غزل شماره 22

Loading