07- سـاقیا  برخـیز و در ده  جــام  را

سـاقیا برخـیز و در ده جــام را

خـاک بر سر کن غـم ایام را

ســـاغر مـی بـر کـفـم نـه تا ز بر

بر کشم این دلق ازرق فام را

گــرچـه بـد نامیست نـزد عـاقــلان

ما نمی خواهیم ننگ و نام را

باده در ده چند از این باد غرور

خاک بر سر نفس نا فرجام را

دود آه ســــیـنـه نــالان مــن

سوخت این افسردگان خـام را

مـحـرم راز دل شــیـدای خـود

کس نمی بینم ز خاص و عام را

با دلادارامی مرا خاطر خوش است

کـز دلـم یکباره بـرد آرا م را

نـنـگرد دیگـر بسرو انـدر چـمـن

هرکه دید آن سرو سیم اندام را

صبر کن حافظ بسختی روز و شب

عـاقـبـت روزی بـیـابی کـام را

تفســیر

سـاقیا برخـیز و در ده جــام را

خـاک بر سر کن غـم ایام را

ساقی را همه میدانیم که از کلمه توزیع کننده مشروب است. هرچیزیکه شرب شود مشروب است و حتماً نباید که شراب یا نظیر آن باشد. سابق بر این سقا اسم توزیع کننده آب در منازل بود و آب را بمردم میرساند. سقا از همان کلمه ساقی است. این ساقی همیشه مورد خطاب خواجه هست برای اینکه این ساقی چیزی دارد که راحت کننده خواجه است. کلمه (در ده ) دو معنی دارد یکی عطا کن و بده و یکی دیگر بگردش در آور یعنی دورِ مجلس بزم بگردش در آور که بهمه برسد. اصطلاح خاک بر سر کردن ایام یعنی غم روزگار را بی مقدار دانستن. حالا جمله خاک برسر کن غم ایام را, یعنی این غم ایام رااینقدر را برایش قدرو ارزش قائل نشو که تو را بیازارد, حذفش کن و تحقیرش کن. وقتیکه این غمها میخواهد بیاید بآنها باید گفت خاک بر سرتان و من هیچ ارزشی برایتان قائل نیستم. این غم بود و نبود ها خوردن, این غم اینطور و آنطور خوردن, وجود شما ارزش و قدرش بالاتر از اینست که آن غم بیاید جلو و مزاهم شما بشود. این بخصوص طرز برخورد با غم روزگار از ارکان اندیشه عرفان خواجه هست. مولانا هم همین گونه هست. در بیت فوق خواجه میگوید ای ساقی برخیز و جام شراب را بگردش در آر و بمن هم بده, با اینکار که میکنی و جام شراب را بگردش میآوری من خاک بر سر غم ایام میکنم. با این شراب که میدهی وجود غم را از وجود ما پاک بکن

ســـاغر مـی بـر کـفـم نـه تا ز بر

بر کشم این دلق ازرق فام را

در این بیت زبر و برکشم این دو تا بر ها که آمده جناس است و معانی مختلف دارند. کلمه بر کشم یعنی از تن بیرون بیاورم. دلق اسم دیگرش خرقه است ازرق یعنی کبود و فام یعنی لباسی که از تیکه پاره های رنگارنگ درست میکردند و صوفیان این گونه پارچه را که از تیکه کوچک پارچه معمولی بهم دوخته شده بود میگرفتند و دلقهای خودشان را از آن ها درست میکردند که بگویند ما اهل تجمّل نیستیم ولی رنگ را یکنواخت کردند برنگ ازرق که شبیه رنگ تیره مایل به بنفش بود. خواجه میگوید: ای ساقی ساغر می را بدست من بده تا من از بدنم, کلمه زبر یعنی از بدنم بر کشم یعنی بیرون بیاورم این دلق کبود رنگ را. خواجه همیشه با دلق کبود رنگ و ازرق فام مخالف است برای اینکه میگوید این همه اش آلوده بدروغ و ریا و فریب و نیرنگ است. اصلا این را تشبیهش میکند بکلمه زَرق. زرق در لغت یعنی لباس زهاد ولی در اینجا خواجه منظورش دو روئی و تذویر است. ازرق هم میگوید که در لباس خودشون کرده اند مثل زرق لباس دو روئیست. دلق مرقه هم که از تیکه های رنگی بهم دوخته بود خواجه میگوید این هم برای گول زدن مردم بود. میگوید:

(من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی      که پیر می فروشانش بجامی بر نمیگیرد)

من همه این لباسم را برای یک جام شراب بخواهم گرو بگذارم می بینم کسی بر نمیدارد و بمن حتی یک جام شرابم هم نمیدهند. پیامش اینست که این صوفیان قرن هشتم همگی فاسدشده و منحرف بودند.خواجه میتازد وباز هم باین صوفیها کار دارد

گــرچـه بـد نامیست نـزد عـاقــلان

ما نمی خواهیم ننگ و نام را

این عاقلان اشاره بهمان صوفیان باصطلاح عاقل است نه اینکه واقعاً عاقل باشند. آنها خودشان میگویند که ما عاقل هستیم. مگوید من دیوانه عشقم . مولانا میگوید: حیلت رها کن دیوانه شو دیوانه شو. میگوید عشق باید داشته باشی, یعنی آن زاهد دو رو و آن صوفی مذوًر این را قبول ندارد. او هیچ شناختی از عشق ندارد و بنابر این خودش را عاقل میداند. خواجه اول خودش صوفی بود و بدون اینکه اصل تصوف را رهاکند از اجتماع این صوفیان بیرون آمد و حالا میگوید که من این دلق مرقع ( مرقع یعنی تیکه تیکه و هر تیکه از رنگ مختلف درست شده) را بیرون آوردم و انداختم بدور. میگوید من بدنام شدم درنزد این عاقلان, من اصلاً خوش نامی و بد نامی را بکلی نمیخواهم. ننگ بمعنی بد نامی و نام یعنی خوش نامی.عرفای واقعی ورای خوش نامی و بد نامی زندگی میکنند. بعبارت دیگر آنها با خوشنامی چاغ و با بد نامی هم لاغر نمیشوند. آنها به چیز دیگری توجه دارند و این چیز ها را ظاهر میدانند. جای دیگر میگوید:

(از ننگ چه گوئی که مرا نام ز ننگ است

از نام چه گوئی که منم ننگ ز نام است)

من اصلاً این چیز ها را نمیخواهم و از اینها عار دارم و بیزارم

باده در ده چند از این باد غرور             خاک بر سر نفس نا فرجام را

باد غرور یعنی غرور باد مانند.یکی از صفات بسیار زشت است.کی دارد این کار را میکند؟ آن نفس اماره است که این کار را میکند.نفس اماره میخواهد بگوید که توای صاحب من تو از همه بالاتری و از همه برتر و داناتری و این میشود که شخص غرور پیدا کند و بدیگران با چشم حقارت نگاه بکند. نا فرجام یعنی بد عاقبت. فرجام یعنی پایان. این نفس بد عاقبت را خاک بر سرش کن و نگذار که اینقدرباعث شود که تو مغرور شوی و بر خود بنازی و بدیگران فخر بی جا بفروشی.این نفست را مهار کن و خاک بر سرش بریز

دود آه ســــیـنـه  نــالان مــن

سوخت این افسردگان خـام را

افسرده یعنی یخ زده. خواجه افسرده را با خام در یک مصراع آورده و بعد کلمه سوخت هم آورده. سوخت یعنی سوزان و یا

سوزانیدن. گفته شده که مغلان آمدند و سوختند و رفتند.یعنی سوزاندند و رفتند. آهی که از سینه اش بر میخیزد اینقدر عشق آتشین در سینه اش هست همان عشقی که آن صوفی دو رو نمیتواند درکش کند, همان زاهدِ عابدِ ظاهر پرست که نمیتواند درک کند, همان عشق آتشین باعث شده آهی را که از سینه بر میآورد آه آتشینی باشد که سوزنده باشد و آه و نالانش بسوزاند. چه کسی را بسوزاند؟ این یخ زده های خام را بسوزاند. اشاره اش باین افسردگان خام و این صوفیان نادان را بسوزاند. وقتی صحبت از دود باشد علامت اینست که یک چیزی در جائی دارد میسوزد وگرنه دودی در کار نیست. میگوید دودِ آه سینه نالان من. پس معلو است سینه ای در حال سوختن است

مـحـرم راز دل شــیدای خـود

کس نمی بینم ز خاص و عام را

خاص یعنی یک آدم برگزیده و ممتاز. ولی بقیه عوام را میگویند عام. یکی از گرفتاریها و دردهای این صوفیان اینست که این رازشان را نمیتوانند بکسی بگویند. یعنی کسیکه محرم این راز باشد نمی بینند که باو بگویند. همه باین صوفیان ایراد میگرفتند که این چه رازیست که شما ها بکسی نمی گوئید.خُب باید مَحرمَش باشد که بتوان باو گفت وگرنه نمیشود گفت. وقتیکه کسی بی بهره از احساس عشق باشد حالا جزو خواص باشد و یا عوام هیچ فرقی نمیکند. شیدا بمعنی دیوانه از عشق است نه هر دیوانه ای. از کجا میشود فهمید که کلمه راز در مصراع اول راز عشق است.از کلمه شیدا که فقط بکسی گفته میشود که دیوانه از عشق است

 با دل آرامی مرا خاطر خوش است         کـز دلـم یکباره  بُـرد آرا م را

یکباره یعنی یک پارچه و سراسر بکلی. دلارام کسیست که بدل آرام می بخشد. اینجا وضع عجیبی برای خواجه پیش آمده. دل آرام بجای اینکه دل خواجه را آرام بکند آرام را از دلش برده. اصلاً بر عکسش کرده. خاطر خوش است یعنی دلم خوش است. میگوید من دلارامی میخواهم که آرام را از دل من یکباره ببرد. خواجه بعضی اوقات این تزاد ها را واقعاً پیش میآورد که شعرای دیگر این کار را نمیکنند. مثلاً همه شعرا میگویند دم مسیحا مرده را زنده میکند. مگوید معشوق من دمی دارد که من را میکُشد. میگوید معشوق من دم عیسوی یا دمسیحا دارد. این ریزه کاریهای خواجه حافظ بسیار ظریف و معنا دار وحتی بعضی وقتها آموزنده هم هست. بنابر این باید دقت کرد به اشعار و غزلیات خواجه و روی آنها اندیشید. شعرا بدون استثنا در وجود خودشان تصویر خیالسازی دارند و آنچیزیکه میگوید درخیالش هست و ممکن است که چنین معشوقی اصلاً نداشته باشد ولی در تمام عمرش اگر صحبت کرده اگر خوب گفته و یا بد گفته تا آخر عمرش میگوید. این قدرت تصویر خیالسازی را هرکسی دارد ولی ممکن است ظرافتش را هر کسی نداشته باشد. بعضی از آنها ظرافتی دارند که وقتی میاورند روی صفحه کاغذ و خواننده آنرا میخواند می بیند که چقدر ظریف است

نـنـگرد دیگـر بسرو انـدر چـمـن

هرکه دید آن سرو سیم اندام را

این دوتا سروها در دومصراع هم جناس است.سرو مصراع اول همان سرویست که در چمن است ولی سرو مصراع دوم معشوق سرو قد است.میگوید هروقت که هر کسی دید که این معشوق من چه سرو قد ی هست دیگر رقبت نمیکند که بهیچ سروی نگاه کند. یک جای دیگر بر رسی میکند و به معشوقس میگوید که وقتی تو راه رفتی روش تو را دید سرو از خجالتش دیگر قدم جلو نگذاشت و تو سرو رونده هستی و آن سرو پای در گل است.سرو سیم اندام یعنی سپید بدن

صبر کن حافظ بسختی روز و شب

عـاقـبـت روزی بـیـابی کـام را

در بیت فوق, مصراع اول را باید درست خواند. صبر کن,بچی صبر کنم؟ بسختی, اما اگر بخوانیم صبر کن حافظ بسختی و تکیه کلام را روی سختی بگذاریم یعنی بشدت صبر کن و آنوقت معنی بیت عوض میشود. روز و شب یعنی همیشه و پیوسته. اگر اینکار را بکنی بآرزوی خودت خواهی رسید. کام دو معنی دارد یکی یعنی دهان و معنی دیگر آن آرزوست و در بیت فوق یعنی آرزو. وقتیکه میگوئید کامت شیرین یعنی دهانت شیرین و وقتی میگوئید کامروا باش یعنی بآرزویت برسی. آن صبری هم که عرفا میگویند صبر کن, نمیتوانید که گوشه ای بنشینید و مرتب غصه بخورید.منظور صبر عرفانی داشته باشید. صبر عرفانی یعنی اینکه به نا ملایمت ها, و برنجها تأمل بکن و بهیچ کس هم نگو و لب بشکایت هم نگشا. معنی آن این نیست که اگر مشکلاتی هست با آنها مبارزه نکنیم و بدنبال حل آنها نرویم.مشگل همیشه هست و شما هم توانائی داری و میروید و با آنها مبارزه میکنید و برطرفش میکنید. اگر بر طرف نشد و آن مشکل قوی تر از شما بود آنوقت باید صبر کنید و تحملش بکنید نه اینکه بروید و پهلویش بنشینید و بلا فاصله سفره دلتان را باز کنید و شروع بشکایت کردن کنید

پایان غزل شماره 7

Loading

06- صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را

صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر بکوه و بیابان تو داده ای ما را

شکر فروش که عمرش دراز باد چرا
تـفـقـدی نـکـنـد طـوطـی شـکـر خـا را

رور حسنت اجازت مگر نداد ای گل

کـه پـرسـشی نکـنـی عندلیب شـیـدا را

بخُلق و لطف توان کرد صید اهل

 به بـنـد و دام نـگیـرند مرغ دانــا را

ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست

سهی قـدان سـیه چشـم مـاه سیـما را

چـو با حـبـیـب نشـینی و بـاده پـیـمایـی

بـیـاد دار مـحـبـان بـاده پـیـما را

 جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب

که وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را

در آسمان نه عجب گر بگـفـته حافظ

سرو د زُهره برقص آورد مسیحا را

تفســیر

صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را

که سر بکوه و بیابان توداده ای ما را

دارد بوسیله باد صبا بمعشوقش پیغام میدهد. صبا را گفتیم نرم باد صبحگاهیست. علت اینکه چرا به باد صبا پیغام میدهند, برای اینکه کس دیگری نمیتواند بکوی و خانه معشوق راه پیدا بکند ولی باد ملایم صبحگاهی میتواند. نه تنها میتواند بخانه معشوق راه پیدا بکند بلکه میتواند لا بلای زلف معشوق بپیچد و بوی خوش یار را هم برای معشوق بیاورد. پیام آور بین عشاق و معشوقان همیشه باد صباست. غزال بمعنی آهو و بچه آهو در اینجا کنایه از معشوق است. حالا چرا معشوقش را به آهو تشبیح کرده, برای اینکه او چشمان بسیار درشت و زیبا دارد و مثل آهو بناز میخرامد. وقت راه رفتن و خارمیدن آهو خیلی بناز راه میرود و میخرامد. کلمه رعنا بمعنی خوش قد و قامت است در زبان فارسی. در زبان عربی معنای دیگری دارد. در عربی رعنا زنِ خودآرای متکبر بخود مغرور است. بنا بر این اصلاً این کلمه فرق کرده. و در فارسی بمعنی خوش قد و قامت است. خواجه معشوق خودش و ماجرای اورا تشبیه میکند به داستان پُر ماجرای عشق لیلی و مجنون. برای اینکه مجنون ازعشق لیلا دیوانه شد و سر بکوه سحرا گذاشت و دربدر شد. اول که اسمش مجنون نبود و وقتیکه دیوانه شد اسمش را مجنون گذاشتند. معشوق خودش را بسببِ داشتن این زیبائیها و از نظر چشمان سیاه و درشتی که دارد تشبیه کرده به آهو. بلطف بگو دو معنا دارد یعنی لطفاً باو بگو یا بآرامی و نرمی باو بگو. هردو معنی در اینجا صادق است. وقتیکه معشوقش را تشبیه میکند بآهو به باد صبا میگوید که به خانه معشوق من برو و لطفاً پیام من را به آرامی و لطافت باو برسان و باو بگو که تو هستی که مرا از عشق خودت دیوانه کردی و مجنون وار مرا آواره کوه و بیابانم کردی. حالا بکاریکه در این بیت خواجه کرده و این آهو خواجه را از شهر خودش بیرون کرده و بکوه و بیابان روانه کرده پس آهو باید در شهر باشد و خواجه را از شهر بیرون کند. بنابراین خواجه و آهو جای خودشان را عوض کرده اند آهو که باید در دشت و بیابان باشد حالا در شهر و خواجه که باید در شهرو محله خودش باشد آواره بیابا است. کلمه سر بکوه و بیابان دادن یعنی اصلاً راندن.  جای دیگر میگوید 🙁 گناه چشم سیاه تو بود و گردن دلخواه

که من چو آهوی وحشی ز آدمی برمیدم)

گردن دلخواه یعنی گردن زیبا. یعنی از مردم رمیدم و رفتم بکوه و بیابان

شکر فروش که عمرش دراز باد چرا

تـفـقـدی نـکـنـد طـوطـی شـکـر خـا را

شکر فروش معلوم است کسیست که شکر میفروشد, اما در این بیت معنی لغوی خودش را ندارد و فروشنده شکر نیست کنایه از کسیست که شیرین سخن است و شیرین لب است. سخنانش شیرین و بوسه اش شکرین است. شکر فروش کسیست که یک چیزی را میفروشد و در مقابلش یک چیزی را میگیرد. این جان آدم را میگیرد که آن بوسه شکریش را بدهد یا سخن شیرین برایش بگوید. جان خواجه را گرفته اینست که باو گفته شکر فروش. این کلماتیکه خواجه گفته روی هر کلماش باید دقت کرد. عمرش دراز باد از نظر صنعت شعری یک هجو است. هجو یعنی یک کلام زائد که در یک بیتی و یا در نوشته ای بیاید و سه کار

ممکن است که بکند. یکی اینکه این کلام را خرابش و یا زشتش کند و این هجو را میگویند هجو زشت. یکی اینکه نه زشت کند نه زیبا, این را میگویند هجو متوسط. یکی هم که اگر در کلام و یا جمله بیاید آن را خیلی زیبا میکند. آنوقت بآن میگویند هجو ملیح یعنی جمله را نمکین میکند. این چیزیکه خواجه در بیت فوق آورده هجو ملیح است. یعنی اینکه جزو مفهوم بیت نیست و اگر نبود اتفاقی نمی افتاد و معنی بیت چیز دیگری نمیشد. در مصراع دوم خا از خائیدن یعنی جویدن. شکر خائیدن یعنی شکر جویدن. تفقد یعنی دلجوئی و دل بدست آوردن. طوطی شکرخا خود خواجه است. خواجه چه شِکری میخاید؟ این غزلیاتی که میسراید

غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل

کـه پـرسـشی نکـنـی عندلیب شـیـدا را

عندلیب اسم بلبل است. بلبل چند تا اسم دارد. عندلیب هزار دستان. کلمه دستان بمعنی آواز و نغمه است. بلبل وقتی چه چه میزند هزار نوع آوازش را تغیر میدهد بهمین دلیل میگویند هزار دستان. شیدا یعنی دیوانه و شوریده از عشق. بلبل معروف هست در ادب فارسی به شوریدگی از عشق. مثلاً عطار در منطق الطیرش وقتیکه پرندگان دور هم جمع میشوند که شاهی پیدا کنند یک پرنده وارد میشود که هُد هُد است که باتجربه است و همه جا رفته است و میخواهد آنها را راهنمائی کند هرکدام از این پرنده ها چیزی میگوید. مثلاً طوطی وارد میشود و میگوید: طوطی آمد با دهان پُر شکر ولی بلبل عطارمیگوید

)بـلـبـلِ شـیدا در آمـد مسـت مـست

وز کمال عشق نه نیست و نه هست)

(گفت بر من ختم شد اسرار عشق

جــمــله شب میکنم تـــکرار عشق(

(گلستانها پـــر خــروش از من بود

در دل عـشــاق جـوش از مـن بـود)

( من چنان در عشـق گُل مستغـرقـم

کز وجود خویـش مـحـو مـطـلـقـم)

این صفت شیدائی به عندلیب میرسد. باز در این بیت این عندلیب شیدا خود حافظ است. خواجه حافظ چه بلبل سرائی میکند؟ اینهمه غزل سرائی! دیگر از این بهتر؟ این هم عندلیبی ست که دارد برای من و شما دلنواز ترین نغمه ها را می سراید. کسیکه حسن و زیبائی دارد بخودش مغرور میشود ” این منم که اینقدر زیبا هستم غرور دارم ” اینست که پشت چشم برای دیگران نازک میکنند و بدیگران فخر میفرو شند که این منم که اینقدر زیبا هستم و ناز میکنند و بر خود میبالند. میگوید ای زیبا روی من آیا این غروریکه بر اثر زیبائی و این غرور حسن که تو داری! آیا اینست که بتو اجازه نمیدهد که از من بلبل شیدا یک احوالی بپرسی؟ یا پرسشی بکنی؟ کوتاهی میکنی

بخُلق و لطف توان کرد صید اهل نظر

به بـنـد و دام نـگیـرند مرغ دانــا را

یکی از کارهای خواجه حروف را طوری بهم میچسباند که این حروف همدیگر را تأئید میکنند. اگر که یکی غزل حافظ را درست بخواند و کسی هیچ فارسی نداند و گوش بکند میگوید این چه میگوید که اینقدر صوت قشنگی دارد؟ مثلاً در مصراع دوم چهار بار حرف د را تکرار کرده و از آن به مصراع دوم بسیار زیبائی داده است. خواجه خودش موسیقی دان بوده و کلماتی را که بکار برده مثل نوت های موسیقی است. کلمه خُلق بمعنای خوی و عادات پسندیده است و جمع خلق میشود اخلاق. اهل نظر دل آگاهانند از معرفت و آگاهند از عرفان مثل خود خواجه.  خواجه میگوید مردم دل آگاه و روشن بین را چون دارای بصیرت هستند و بینش و بینائی و چشم دل دارند آنها را با رفتار خوش و خوی خوب نمیتوان دلشان را بدست آورد و آنها را ببند ودام نمیشود صید کرد با فریب نمیشود آنها را گرفت.وقتی برای گرفتن پرندگان دام میگذارند, یک مرغ زیرک بدام نمی افتد. خواجه میگوید: ای معشوق , من یک مرغ زیرکی هستم که تو با بند دانه نمیتوانی من را بگیری ولی تو میتوانی با خُلق و خوی خوش منِ دل آگاه را مجذوب کنی. جائی دیگر میگوید:

( صد مُلک دل به نیم نظر میتوان گرفت

خوبان در این معامله تقصیر میکنند

نیم نظر یعنی یک گوشه چشم. خوبان یعنی زیبا رویان. معامله یک معامله بسیار خوبیست از نظر بازرگانی ولی این خوبرویان تقصیر میکنند

نـدانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست

سهی قـدانِ سـیه چشـمِ مـاه سیـما را

در مصراع دوم سه با حرف سین را آورده و شعرش را آهنگین کرده. رنگ در اینجا یعنی نشان. آشنائی بمعنای دوستی و رفاقت است. در عرفان آشنائی یعنی دوست و رفیق همراه. میگوید من نمیدانم بچه دلیل آن کسانیکه و یا معشوقانیکه, قد زیبا و رعنا و چشمان درشت با چهره همچنان زیبائی دارند چرا یک نشانی از دوستی و رفاقت در آنها نیست. خداوند رنگ رخسار را بایشان داده اما رنگ را بآنها نداده یعنی رنگ رفاقت و دوستی را بایشان نداده و در چهرهشان این رنگ را کم دارند. با چهره زیبای آنان وقتیکه نگاه میکنی خواهی دید که این یک قلم را کم دارند

چـو با حـبـیـب نشـینی و بـاده پـیـمایـی

بـیـاد دار مـحـبـان بـاده پـیـما را

حبیب یعنی دوست. در مصرع دوم محب هم از همان کلمه است. محبان دوستداران. باده پیمودن یعنی باده نوشیدن. یار باده پیما یعنی آنکه در بزم می نشیند و با من باده می نوشد. اما باده پیما یعنی آدم نا مراد, بیکار, بی حاصل, محروم مثل کسیکه باد بدستش برسد یعنی هیچی

جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب

که وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را

جمال بمعنی زیبائی صورت و خوشگلی. این مصراع را از سعدی گرفته و تضمین کرده. تضمین کردن یعنی یک شاعر یک مصراع شعر از یک شعر دیگر مخلوت کند به سروده خوش و این کار بین شعرا مرسوم است و باین میگویند تضمین کردن. سعدی میگوید:

جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب

که مهر بانی از آن لطف و خوی نمی آید

خواجه میگوید در حسنِ چهره تو هیچ گونه عیب و نقص و کمی و کاستی وجود ندارد جز اینکه مثل همه زیبا رویان که از مهر و محبت بی بهره هستند, توی زیبا روی هم از مهر و وفا بی بهره ای. اصلاً میخواهد بگوید که نقاش آفرینش رنگی از مهر و وفا در ترسیم چهره و سیمای تو بکار نبرده. اگر بگوئیم هر صفتی رنگی دارد , رنگی که نشان مهر و صفا باشد نقاش آفرینش در صورت تو بکار نبرده. یک غزل دیگر باز هم در این مورد:

(مجمع خوبی و لطف است عذار چو مَهش         لیکن از مهر و وفا نیست خدایا ببَرش)

مجمع خوبی لطف یعنی جمیع همه خوبیا و زیبائی ها عذار یعنی رخ و صورت

در آسمان نه عجب گر بگـفـته حافظ

سرود زُهره برقص آورد مسیحا را

گفته حافظ یعنی غزلی که حافظ گقته. سرود بمعنی آواز ترب انگیز و نغمه دلکش و آواز خوش. زهره یکی از سیارات نه گانه منظومه شمسیست و دارای اسامی مختلف است. ناهید, ونوس, نزدیکترین سیّارات در منظومه شمسی بکره زمین, بیدخت هم نامیده میشود. این مُطربه عشق, این زهره مقامش خیلی بالاست. این زهره سیاره اهل زینت و تجمل است. کوکب طرب و شادی و نماد ظرافت و عشق است. زهره در بین رومیان قدیم الاهـۀ عشق بود. این زهره معروف بود که مظهر خونیاگری و رامشگری که نماد نوازندگی و خوانندگی است برای همین است که میگفتند یک چنگی در دست دارد و درآسمان دارد چنگ میزندو باو میگفتند زهره چنگی یا مطربه فلک. همه این تعریفها ئی که از زهره کرده شد منظور اینست که اصلاً باین زمین خاکی اصل اندیشه و هنر موسیقی را زهره داده. برای اینکه معتقد بودند که هرکدام از این سیّارات بزمین چیزی عرضه میکنند, بَد یا خوب. زهره اینهمه خوبی ها داده,عشق داده, زیبائی داده. این سیارات هرکدام جایگاهی در آسمان دارند و زهره در آسمان سوم است. اما مسیحا همان حضرت مسیح است و یک کلمه سوریانیست که زبان قدیم سوریه بزرگ است. نه سوریه امروزی. انجیل اول بزبان سوریانی گفته شده. در آن نسخه سوریانی مسیحا میگفتند. معروف هست که مسیح بآسمانها برده شده و در آسمان چهارم مستقر است. حالا خواجه چه میگوید؟ زهره در آسمان سوم و مسیح در آسمان چهارم است. خواجه میگوید: اگر این زهره غزلی را که من گفتم بآهنگ بخونه, زهره ایکه در آسمان سوم است, صدایش میرسد بآسمان چهارم و مسیح را که بپاکی و متانت معروف است را برقص میآورد. این عورجوزه و غزلخوانی و تعریف کردن از خود مختص حافظ نیست و همه شعرا اینکار را میکنند

پایان غزل ششم

Loading

05- دل می‌رود ز دستم، صاحب‌دلان خدا را

دل می‌رود ز دستم، صاحب‌دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

کشتی شکستگانیم، ای باد شرطه برخیز
باشد که باز بینم دیدار آشنا را

ده روزه مهر گردون، افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران، فرصت شمار یارا

در حلقه گل و مل، خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح، هبّوا یا ایها السکارا

ای صاحب کرامت، شکرانه سلامت
روزی تفقدی کن درویش بی‌نوا را

آسایش دو گیتی، تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت، با دشمنان مدارا

در کوی نیک‌نامی، ما را گذر ندادند
گر تو نمی‌پسندی، تغییر کن قضا را

آن تلخ‌وش که صوفی ام‌الخبا‌ثش خواند
اشهی لنا و احلی من قبلته العذارا

هنگام تنگ‌دستی، در عیش کوش و مستی
کین کیمیای هستی، قارون کند گدا را

سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا

آیینه سکندر، جام می است، بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا

ترکان پارسی‌گو، بخشندگان عمرند
ساقی بده بشارت پیران پارسا را

حافظ به خود نپوشید این خرقه مه‌آلود
ای شمع پاک‌دامن، معذور دار ما را

تفسیر

دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

صاحبدل معنی لغویش بمعنای دارنده دل است اما این در برابر دل از دست رفته است و از نظر دل از دست رفته صاحبدل است اما از نظر عرفانی بمعنی اهل معنا, نکته دان و بمعنی روشن بین و عارف است و گرنه هرکسی بلاخره دلی دارد و صاحبش هم هست. خدا را دو معنی میدهد هم بخاطر خدا و برای خدا و یکی هم قسم است. در اینجا یعنی بخدا قسم. دردا یعنی دریغ و ای افسوس.خواجه میگوید

ای عارفان و ای نکته دانان, ای دل آزاران اختیار دل از دستم خارج است میروم که بعشق پناه ببرم شما را بخاطر خدا کمکم کنید شما را بخدا سوگند میدهم. ای دریغ و افسوس که صبر و آرام از کفم بیرون میرود و راز پنهانم آشکار میشود چاره ای برای حال من بیاندیشید رسوائی به بار میآورم. حالا چرا رسوائی ببار می آورم؟ وقتیکه کسی عاشق میشد اگر که این عشق جسمانی باشد که در آنروز قرن هشتم کسی جرعت نمیکرد که بگوید که من عاشق شده ام زیرا اگر میگفت از خانه و خانواده رانده می شد بنابراین وقتی رسوائی میگوید باید آن روز را درنظر بگیریم. یکی هم اگر عشق اذلی را در نظر بگیریم بمرحله ای میرسد که مردم او را دیوانه حساب میکنند. یعنی حرفهائی میزند که نمیتوانند درک کنند بنا برین میگویند که این آدم دیوانه شده. اینست که درخواست کمک میکند.توجه اینکه کلماتی مثل دل, درد, صاحب دل, راز, اینها که پشت سرِ هم که میآید از نظر شعری جزو صناعات شعری است و بآن میگویند مراعات النظیر یعنی کلماتیکه با هم متناسب هست با هم آورده. این کلمات بی خودی بزبانش نیامده و اینها هر کلمه اش بجای خودش با تناسب آورده. اُدبا نشسته اند و برای امتحان تصمیم گرفتند که یک کلمه را از شعر حافظ بر دارند و یک کلمه هم معنای دیگری را بگذارند بجایش و دیدند که بکلی آن شعر خراب میشود و اینکار عملی نیست به غزل حافظ دست نمیتوان زد

کشتی شکستگانیم ای باد شرطه بر خیز

بـاشـد که بـاز بینیم دیـدار آشنــا را

در اینجا 5 بار حرف شین آورده و اینکار شعر را آهنگین میکند. شرطه اصلش یک کلمه هندیست و بر میگردد بریشه سانسکریپت که ریشه زبان هند اروپائی دارد و با این شرطه ای که عربها بعنوان پاسبان میگویند فرق میکند و همین گونه هم نوشته میشود ولی اصلاً معنی ندارد. شرطه در ایجا بمعنی باد موافق است. در قرن چهارم هجری مردی بود بنام بزرگبن شهریار. او رئیس و فرمانده همه ناخدایان در منطقه دریای عمان و خلیج فارس و اقیانوس هند بود. این مرد یک یاد داشتهائی ازش باقی مانده. یک نسخه از این یاد داشتها در کتابخانه ملی در پاریس هست. در یکی از این یاد داشتها که ترجمه شده و باین نتیجه رسیده اند که این شرطه در زبان هندی بمعنی باد موافق است و این کلمه با معنی آن چیزی بوده که در سابق معمول بوده. سعدی میگوید: بی شرطه خاک بر سر ملاح بادبان یعنی یک کشتی ائیکه گرفتار امواج خروشان دریا شده باید عضلات قوی و بادبان با تجربه و شانس باشد ولی تا باد شرطه نباشد هیچ کس نمیتواند که کشتی را نجات بدهد. کلمه باشد در اول مصراع دوم یعنی شاید و احتمالاً. پس امیدی در اینجا هست. بعضیها راجع باین بیت بسیار سخن گفته اند و داستانها بر سر این بیت رفته که گفته اند که این کشتی نشستگان نیست و کشتی شکستگان است. در مصراع دوم که میگوید باشد که “باز یابیم دیدار آشنا را” یعنی امیدی باشد که ما بساحل برسیم کستی شکسته که دیگر امیدی ندارد که منتظر باد شرطه باشد. این کشتی زندگی هست که شکسته. اگر کشتی زندگیت بشکنه آنوقت دست دعا بلند میکنی که خدا یا باد مناصبی یا قضا و قدر مناسبی بفرست که این کشتی شکسته من را به ساحل نجات برساند. سابق براین وقتی این کشتی ها می شکست زمان نسبتاً طولانیی میکشید تا غرق بشود و در این زمان سعی میکردند آب داخل کشتی را خالی کنند و وسائل سنگین را بآب میانداختند و تلاشهای دیگر و اینطور نبود که تا کشتی میشکست بلا فاصله غرق بشه. زمانی طول میکشید تا غرق بشود. تا غرق نشده باد شرطه ای یا باد موافقی بفرست تا من را بساحل مقصود برساند. یک وقتی سر این کار موافق و مخالف با هم به بحث میپرداختند و باین اصل اینکه کشتی زندگی شکسته است توجهی نمی کردند. محمود شبستری یکی از عرفای معا صر هست و هنرش این بود که سؤالهائی که ازش میکردند تمام به شعر پاسخ میداد و کتابی دارد باسم گلشن راد و این کتاب بیش از هزار سؤال را بصورت شعر جوب داده.از نظر شبستری می پرسند که نظر تو در مورد اینکه آیا کشتی شکستگان و یا کشتی نشستگان چیست؟ و او اینطور پاسخ میدهد:

(بعضی شکسته دانند برخی نشسته خوانند

چون نیست خواجه حافظ معذور دار ما را)

دست از سر ما بکشید و این همه بحث و جدال لازم نکنید و بعمق گفته خواجه پی ببرید. سعدی میگوی:

( یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت

چندان که باز بیند دیدار آشنا را)

سعدی حدود یک قرن قبل از حافظ بوده و و احتمالاً حافظ تحت تأثیر این بیت سعدی قرار گرفته. خواجه میگوید که ما کشتی شکستگانیم و کشتی ما در دریا مانده و ای باد مساعد موافق وزیدن بگیر شاید که به ساحل نجات برسیم و بار دیگر کسان و رفقای خودمان را ببینیم. بمفهوم دیگر میگوید که در نیمه راه مقصود, در راه طلب چون اولین شهر عشق طلب است میگوید در راه طلب باز مانده ایم و امید است که شاهد مقصود را بآغوش بکشیم و برسیم باین هدف خودمون در این دریای طوفانی عرفان و چندان که بتوانیم آن امیدی را که داریم بر آورده بشود. در جای دیگر بر همین مفهوم میگوید که:

(در این شب سیاهم گل گشت راه مقصود

ازگوشه ای برون آی ای کوکب هدایت)

مقصود منظور مقصد است. کوکب هدایت یعنی ای ستاره هدایت کننده. سابق براین که قطب نما نداشتند و نقشه هم نداشتند, پس چگونه مسافرت میرفتند؟ از ستاره ها کمک میگرفته اند. ای ستاره هدایت کننده من دارم گم میشوم از گوشه ای بیرون بیا و من را هدایتم کن کدام راه باید بروم راه اشتباه نروم و در این طریقت گُم نشوم. . این راه راهِ طلب و رسیدن به حقیقت است

ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون

نیکی بجای یاران فرصت شمار یا را

گردون در لغت بمعنی گردنده است. ولی در اینجا کنایه از آسمان و فلک است که دائم در حال گردیدن است. این دستگاه نیرومندیست که تمام زندگی ما در اختیار اوست. اگر یک لحظه این نظم بهم بخورد همه از بین رفته است. ده روز مهر گردون, مراد آن لطف و مهر و محبتی است که این روزگار در زمان کوتاه عمر ما بما میدهد. روزگار کوتاهیکه جهان بر سر مهر است. او همیشه بر سر مهر نخواهد بود. برای هیچ کس هم بر سر مهر باقی نخواهد ماند. ده روزه یعنی یک مدت کوتاه. حالا اگر میبینی که بر سر مهر است دریاب. با فکر های بیهوده وقتت را تلف مکن و خودت را گرفتار نا راحتیهای روحی مکن. زمان را دریاب ده روز بیشتر نیست. افسانه یعنی داستان ساختگی. و داستانیکه حقیقت ندارد. افسون یعنی سحر و جادو. میگوید این مهر و محبت دنیا مثل سحر و جادوست که یک مدت کوتاهی بنظر درست میآید و خیلی زود از بین میرود. وقتیکه از بین رفت آنوقت مثل اینکه خواب بوده ای و یک مرتبه از خواب بیدار شدی. روی کلمه نیکی بجای یاران که در اول مصراع دوم آمده, سابق بر این درحق کسی نیکی کردن را میگفتند بجای. این جای معنی محل را نمیدهد. نیکی بجای یاران یعنی نیکی کردن در حق یاران. میگوید این محبت چند روزه که روزگار میکند قصه ای بی اساس و فریبنده ای بیش نیست. حالا اگر که گردون حالت را خوب کرده بدان که این گردون همیشه حال تو را خوب نمیکند.همیشه این چرخ در یک مدار نمیچرخد. این روزگار خوشت پایدار نیست و مهر و وفایش هم دروغ است. مغرور نشو باین داده های این چرخ و بعوض اینها تو میتوانی وقتیکه زندگی خوبی داری بجای دیگران یعنی در حق دیگران نیکی کن و آن لذتش از هرچیز دیگر بهتر است. در جای دیگر میگوید که: تا ساغرت پُر است بنوشان و نوش کن. اول بنوشان و بعد خودت نوش کن. یک جای دیگر میگوید

(در این رواق زبرجد نوشته اند بزر

که جز نکوئی اهل کرم نخواهد ماند)

زبرجد یک نوع گوهر و یا فیروزه است. این آسمان فیروزه رنگ را میگوید سقف زبرجد.میگوید فقط چیزیکه باقی میماند نیکو کاری بزرگانست. حالا چرا به زر نوشته اند؟ خورشید وقتیکه تابش پیدا میکند اشعه زرین خورشید را در این پهنه آبی رنگ و این آسمان را در نظر میگیرد و میکوید این اشعه خورشید خط طلائی است که بر آسمان نوشته شده.

در حلقعه گل و مل خوش خواند دوش بلبل

هـات الصبوح هبّوا یـا ایـها السکارا

حلقه در اینجا یعنی جمع, بزم. گل همیشه گل سرخ است در کلام حافظ. مُل یعنی شراب. بلبل اینجا خود حافظ است. خواننده ایست که در بزم شرکت میکرده. معنی کلمات عربی درمصراع دوم کلمه بکلمه: هات یعنی بمن بده, الصبوح یعنی باده صبحگاهی هُبوا فعل امر است یعنی بیدار شوید و بر خیزید از خواب. یا ایهال یعنی خواب رفتگان. سکارا یعنی ای مستان. گویا بزمی هست دوستان همه هستند گل و شراب هم هست و حافظ بلبل زبان هم مشغول آوازخوانیست و اگر این بزم تا صبح ادامه پیدا میکرد تا صبحگاهان. خواجه میگوید که بمن بدهید این باده صبحگاهی را شب زنده داری کردیم و دارد صبح میشود و بمن بدهید این باده صبحگانه را و بیدار شوید ای مستان و بلند شوید. اینجا ظاهراً اینست که شراب انگوری خورده است و یک عده هم بیخود افتاده اند اینجا و مست لا یقل هستند و آن بزم عاشقانه عرفانی و عشق الهی بر پاست حالا که میگوید بیدار شو یعنی باید از این حالت مستی بیرون بیائی و نماز بخوانی. وقتیکه بحالت سُکر باقی بمانی گرچه سُکر عرفانی این وضع و حالتت را از دست میدهی. کلمه گل , کلمه مُل, و کلمه بلبل اینها مراعات النظیر است

ای صـاحـب کـرامـت شکـرانه سلامت روزی تـفـقـدی کن درویش بی نوا را

راه کرامت و سلامت اینجا جواهر نشانیست که خواجه بکار برده و بآن میگویند صنعت ترقیع. مثل یک جواهری وقتی میخواهد یک گردنبمدی درست کند و بنخ بکشد این دانه ها و گوهر ها را متناسب بهم قرینه هم میگذارد. درویش بی نوا این دوتا که با هم آمده با آن کلمه صاحب, صاحب یعنی بزرگوارو دارنده پس باید بخشنده باشد و باید بدهد, کرامت هم یعنی بزرگ مردی تضاد و مطابقه آورده. تفقّد یعنی دلجوئی واحوال پرسی ست. میگوید ای جوانمرد بخشنده بشکر اینکه وجودت از نعمت سلامت برخوردار هست, روزی هم که شده از درویش بی نوا احوالی بپرس و ازش دلجوئی بکن چیزی از تو کم نمیشود ولی بآنها اضافه میشود

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است

بـا دوسـتان مـروّت با دشمـنان مـدارا

دو گیتی یعنی کل هستی یعنی این جهان و آن جهان. یعنی در این دنیا و آن دنیا اگر دنبال آسودگی هستی, تفسیر یعنی توضیح و شرح. مروت یعنی انسانیّت وانصاف از کلمه نصف است. ترازو را که در نظر میگیریم میدانید دو تا کفه دارد اگر کالائی داشته باشید و آن را نصف کرده و هردو نصف را در دو کفه ترازو قرار بدهید شاغول ترازو درست در وسط قرار میگیرد. مدارا یعنی نرمی و ملایمت, و رعایت مروت و انصاف در معاشرت با دوستان و رفیقان. من بخودم میگویم که دوستانم را برای چی میخواهم؟ برای اینکه هروقت گرفتاری پیداکنم ببینم کدام یک از دوستان میتواند بمن کمک بکنند میروم سراغ او ازش کمک میگیرم. آیا معنی دوست فقط همین است؟ یا اگر گشایشی در زندگی پیدا کردم بفکر دوستانم هم باشم. حالا من چکار میتوانم برایشان بکنم. همیشه ممکن است که آدم دشمنی داشته باشد حق یا نا حق

( من بد کنم و تو بد مکافات دهی

پس فرق میان من و تو چیست بگو)

حالا یک عده ای این را بهیچ وجه قبول نمیکنند. طرف میگوید اگر بد کرده و من خوب بکنم رویش زیاد میشود! و بیشتر بد میکند! نه خیلی بد نمیکند. هر کسیکه میداند و میفهمد که تو در نهایت قدرت بودی و میتوانستی که تو هم بد بکنی و نکردی آنوقت شرمنده میشود. اگر بروی خودش نیاورد بعد میآورد. و بعد بملایمت و کم کم بطرف تو میآید

در کوی نیکـنـامی ما را گـذر نـدادنـد

گر تـو نـمی پسندی تغییر کن قضـا را

تغیر کن یک اصطلاح است که در ادبیات قدیم بجای تغیر ده بکار میرفته. تغیر ده قضا را . قضا مشیّت الهی و اراده الاهیست. حافظ طرفدار مکتب فلسفه جبری هست بر خلاف مولانا که در مکتب اختیار است. مولانا میگوید که اختیار بما داده شده با مسؤلیت. ولی وقتیکه اینقدر بخدا نزذیک بشویم که با او یکی بشویم آنوقت دیگر آن اختیار هم از دست ما میرود و آنوقت قطره ای هستیم که بدریا آمدیم و دیگر موج ما موج دریاست و آنوقت دیگر اختیار نیست.اختیار با مسؤلیت یعنی از ما سؤال خواهد شد که چرا کار ناشایست انجام دادی؟ حافظ بر عکس طرفتار مکتب جبریست:(من اگر نیکم اگر بَد, همانکه دست می پروردم میگویم. خواجه میگوید آن کاری را که من میکنم آنگونه که من هستم این یک قضای الهیست و من جز این نمیتوانم بکنم. اگر تو کار من را نمیپسندی برو و قضا را تغیر بده. آیا تو میتوانی که قضای الهی را تغیر بدهی ؟ نه. توجه اینکه خواجه بدین ترتیب میخواهد از خود بینی, خود پسندی, احتراز بکند و علت اصلی این کار جدّ و جهدی بوده که صوفیانِ ظاهر پرستِ ریائی در قرن هشتم میکردند. ظاهر سازی میکردند که بمن و شما بگویند ما داریم ذکر خدا میکنیم. آنها از اصل تصوف دور بودند. حالا خواجه دارد یک نوع دهن کجی با اینها میکند. میگوید تو خوب هستی و من بد هستم و اکر بد هستم بدان که خدا اینگونه خواسته است. این صوفیان خانقاه درست میکردند مخصوصا خانهای مغل که آمدند بخصوص در فارس خانقا های متعدد درست کردند و وقفیّات زیاد برای اینها گذاشتند. صوفیان هم میریختند در این خانقاه ها. بعد این حکامی که خانهای مغل میخواستند بگذارند بر سر ولایت این صوفیان را انتخواب میکردند صوفیان هم سعی میکردند هرچه بیشتر خودشان را زاهد و عابد و مسلمانان نشان بدهند. این بود که هرچه بیشتر تظاهر میکردند بدین داری و خدا شناسی و اینها که مورد توجه این خانان مغل بشوند و بلکه بنوائی آنها قرار بگیرند. اصلاً تاریخ مینویسد که بین این زهدان دروغین مسابقه بود که کی بیشتر میتواند تظاهر به دین داری بکند و کی این مسابقه را می برد. کسی برنده میشد این مقام را میگرفت. در چنین محیطی و در کشاکش آن مسابقه ای که زاهد بخواهد خودش را نیکنام بکند حافظ میگفت که من نه نام میخواهم و نه ننگ میخواهم اگر که شما ها خوب هستید و اگر من بد هستم که هستم چون نمیتوانست با آنها مبارزه کند و نمیتوانست هم مثل اینها باشد. این یک نوع دهن کجی بود که با آنها میکرد. یک علت دیگر گرایشش به ملامتیه بودنش هست. ملامتیه دارای ظاهر بدی هستند ولی باطنشان واقعا خوب است

(بارها گفته ام و بار دگر میگویم

که من گم شده این ره نه بخود می پویم)

(در پس آینه طوطی صفتم یافتند

آنـچـه استاد ازل گـفـت بگو مـیگویـم )

اینکه باو میگویند کاری بکن در خانقاه که ما میکنیم خواجه نه تنها نمیکند بلکه از خانقاه بیرون میرود و میگوید: پای آزادی چه بندی گر بجا ئی رفت رفت و میگوید این راهی که تو میگوئی من نمیروم و حرف تو را هم گوش نمیکنم. هرچه استاد اجل بگوید میکنم ولی اگر تو بگوئی نمیکنم و نمیخواهم مثل تو بشوم. خواجه اینچنین با زاهدان دروغین جنگ و ستیز دارد. بیت بعدی یک بیت ملمع هست که در گدشته توضیح داده شد توجه لازم است

آن تلخوَش که صوفی اُمّالخبا ثش خوانـد

اشـهی لـنا و احـلی من قُـبـلـته الـعُـذ ارا

تلخوش از کلمه تلخ و وش است. وش یعنی مانند و تلخوش یعنی تلخمانند و منظور خواجه جواب تلخ است. امّ الخبائس یعنی مادر زشتی ها و زشتیها. اشهی (تلفص میشودی اشها) یعنی اشتها آورتر و شهوت انگیز تر. لنا یعنی برای من. و احلی (احلا) یعنی شیرین تر, مِن یعنی از, قُبله یعنی بوسه عـذارا جمع عذار است و یعنی دوشیزه باکره وعذارا یعنی دوشیزگان. میگوید آن شراب تلخیکه صوفی گفت مادر زشتیهاست برای من شهوت انگیز تر و شیرین تر از بوسه دوشیزگان باکره است. در این گفتهِ حافظ چند نکته وجود دارد. اول اینکه خواجه بطور قطع دارد گرایشهای ملامتی خودش را شدیدن نشان میدهد و شدیداً دارد دهن کجی میکند و دارد نشان میدهد. دوم این صوفی کیست که گفت. این ام الخبائس یک روایت و گفته ایست که پیامبر اسلام گفته و بین مردم شایع شده بود که پیغمبر گفته ولی هیچ کتاب معتبری این را ذکر نکرده بنا بر این هیچ نمیشود اعتماد کرد که پیغمبر اسلام واقعاً گفته باشد.خاقانی شاعر معروف قرن ششم (عطار قرن هفتم و حافظ قرن هشتم) این را در شعرش آورده و عطار هم در دیوانش آورده چون بعد از خاقانی بوده باحتمالی از خاقانی گرفته و بعد باسم عطار معروف شده. این صوفی که خواجه در این بیت میگوید منظورش عطار است. ولی توجه اینکه این امالخبائس هیچ بار منفی ندارد. عطار هم یک صوفی بود, یک قلندری بود روشن بین, آزاده و دل آکاه مثل خود خواجه. حالا کجا این صوفی, این عطار این نکته را گفته؟ آنجائیکه داستان شیخ سنعان پیش میآید. شیخ سنعان با آن سنخیّتش و تعداد زیادی شاگرد داشتن و اینها از مکه میرود به رم و عاشق یک دختر عیسوی میشود. آن دختر میگوید که اگر میخواهی که من بتو تسلیم بشوم کارهائی که من میگویم باید انجام دهی باید اول جلوی بت سجده کنی, دوم قرآن بسوزانی, سوم شراب بخوری, و چهارم دست از ایمان به اسلام برداری  اکر این چهار شرط را انجام دادی آنوقت بوصال من میرسی. این خیلی چیز سمبالکی هست

سنعان یکی از شهرهای یمن است وقتیکه میگویند شیخ سنعان یعنی شیخیکه اهل سنعان یکی از شهرهای یمن است. شیخ بدختر گفت که من اینکار را نمیکنم دختر گفت پس بوصال من نمی رسی شیخ گفت باشد من بت را سجده میکنم. ولی بقیه اش را نمیکنم دختر گفت پس نمیشود. شیخ گفت باشد قران که یک مقداری کاغز است و من میسوزانم و شراب هم میخورم. دختر گفت باز هم نمیشود و باایستی دست از ایمان باسلام هم برداری. شیخ وقتی شراب را هم خورد گفت باشد از اسلام و ایمانم هم دست بر میدارم. باز نکته هائی اینجا هست عطار اززبان شیخ سنعان میگوید:

(روز هوشیاری نبودم بت پرست

بت پرست بودم چوگشتم مست مست)

( بسدتا از خمر ترک دیـن کـند

نـی کـسـی امّـالخبائس ایـن کـنـد)

یعنی شک نکن در بعضی از ظبتها نوشته بی شکی. امّالخبائس میکند. این امّالخبائس کیست؟ این شراب است. برای اینکه در مصراع قبلش گفته بود که خمر باید توجه داشته باشیم که اگر در برابراین امّالخبائسی که در مصراع اول آورده و در بیت دوم نمیخواهد بی حرمتی کند و نمیخواهد جسارت کند و نمیخواهد مخالفت کند با عطار. میگوید که عطار گفت که ام الخبائس است بسیار خوب. حالا برای من این شراب خیلی هم شیرین و گواراست برای اینکه چیزهای ملامتی خودش را نشان بدهد و اندیشه ملامتی خوش را نشان بدهد. اصلاً این ملامتیها کاری میکنند که ملامتشان بکنند. برای اینکه اینها وقتی مورد ملامت قرار میگیرند مردم ترکشان میکنند و وقتی مردم آنها را ترک کردند آنوقت آنها بخدا می پیوندند. هرچه بمردم نزدیک تر میشوند از خدا دور تر میشوند پس میخواهند فاصله آنها با خدا کمتر و کمتر بشود. اینها خوب بودن خودشان را انکار میکنند و بدی خودشان راآشکارمیکنند. در باطن درعین سلامتند و در ظاهر درخور ملامتند

هنگام تنگدستی در عـیش کوش و مستی

کین کیمیای هستی قارون کنـد گدا را

سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد

دلـبر که در کف او مومست سنگ خارا

از این دو بیت فوق میگذریم زیرا استاد پاکروان بعلت ذیق وقت از تفسیر این دو سرفنظر فرمودند. و میرویم سراغ بیت بعدی:

آیـنـه ســــکـنـدرجـام مـی اسـت بـنگـر

تا بر تو عرضه دارد احـوال ملک دارا

آینه سکندر یعنی آینه ای که در شهر اسکندریه بود. در شهر اسکندریه یک مناره ای بر پا کرده بودند کنار دریا و یک آینه بزرگی هم روی آن بطرف دریا نصب کرده بودند که دشمنی که میخواهد از راه دریا حمله کند از راه خیلی دور بتواند ببیند و مدافعین شهر اسکندریه بتوانند خودشان را برای روبروشدن با لشگر دشمن آماده کنند. این آینه را میگفتند آینه اسکندر و بدستور بطلم یوس ساخته شده بود. حافظ میگوید این آینه ای که همه چیز در آن پیداست جام می است در مصراع دوم دارا آخرین پادشاه هخامنشی بود که اسکندر آمد و تخت جمشید را آتش زد و دارا را سرنگون کرد. میگوید در جام می نگاه کن همانگونه که به آینه اسکندر نگاه میکردند نگاه کن تا ببینی که حال و احوال مُلک دارا را که چگونه بآتش کشیده شد و از بین رفت و هیچ ارزشی و بقائی نداشت. باینها تکیه مکن

تـرکـان پارسی گو بخشـنـد گان عـمـرند

سـاقی بــده بشارت پـیـران پارسـا را

ترک بمعنای زیبا روی و شخص ترک زبان است. بیشتر در اینجا بمعنی زیبا روی و ایهام دارد به ترک زبانها و ترکان زیبا روی که فارسی هم حرف میبزدند. پارسا یک معنی دیگرش پارسیان است میگوید آن زیبا رویانی که پارسی حرف میزنند اینها عمر میبخشند و پیر را هم جوان میکنند. میگوید ساقی توخیال کردی که با جام شرابی که میدهی پیر را جوان میکندی؟ آن زیبا رویان با حرف زدنشان اینکار را میکنند. ساقی برو و خبر خوش بده آن پارسیان پیر را

حافظ بخود نپوشید این خرقه می آلود

ای شـیخ پاکـدامن مـعـذور دار مـا را

حافظ این خرقه می آلود را خودسرانه نپوشیده باو پوشانده شده. حافظ باز هم رفته به اندیشه های جبری خودش. ای شیخ پاکدامن, ای شیخی که میگوئی پاک هستی من خرقه ام آلوده است. من این خرقه آلوده بمی را خودم خودسرانه نپوشیده ام, یعنی اینکه بمن پوشانده شده. تقدیر من اینست. ای شیخ خود بین آلوده بودن دامن من را به پاکی دامن خودت ببخش. معذورم بدار. اگر خرقه زهد منِ حافظ بگناه باده آلوده شده باراده خودم نبوده بلکه تما یلات فطرتم بوده و این تما یلات از اختیارم خارج است

 (مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند

هر آن قسمت که آن دارد از آن افزون نخواهد بود)

پایان غزل شماره 5

Loading

04- بملازمـان سلطان که رسانـد این دعا را

بملازمـان سلطان که رسانـد این دعا را

که بشکر پادشاهی ز نظر مران گدا را

ز رقیب دیو سیزت بخدای خود پناهم

مگر آن شهاب ثاقب مددی دهـد خدا را

مـژه سیـاهـت ار کـرد بـخـون مـا اشارت

ز فریب او بیاندیش و غلط مکن نگار را

دل عالمی بسوزی چـو عذار بر فروزی

تو از این چه سود داری که نمیکنی مدارا

همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی

بـه پــیـام آشنـایـان  بــنــوازد آشنــا را

چه قیا متست جانا که بعاشقان نمودی

دل و جان فـدای رویت بـنـما عِذار مـا را

بخدا که جرعه ده تو به حافظ سحر خیز

که دعای صبحگاهی اثری کند شما را

تفسیر

در این غزل مقداری از سخنان عارفانه بیرون بیائیم و بعاشقانه نزدیک بشویم. این غزل یکی از غزل های عاشقانه خواجه است. ممکن است یک عده همه غزلهای خواجه را در یک ردیف بحساب بیاورند ولی اینطور نیست و بعظی از غزلها خواجه کاملاً عارفانه است و بعضی از آنها کاملاً عاشقانه است. و بعضی از غزلهایش رندانه است یعنی یکی برود و از دورویان و منافقین را سرزنش کند. هر کدام جای خودش را دارد. این غزلی که مورد تفسیر ما هست نه تصویر عارفانه دارد و نه برابری و ستیزه بریاکارانی که در تمامِ زندگی خواجه با ریا کاران گذشته کاری دارد و یک غزل کاملاً عاشقانه است. بد نیست که یک چیز دیگری هم در باره این غزلها گفته شده و یا شنیده اید در باره این غزلها بدانید بعضیها گفته اند این غزل وقتیکه شاه محمود از دشمنانش شکست خورد و دشمنش شاه شجا قصد شیراز کرده بود هنوز بشیراز نرسیده بود که خواجه در مدح شاه شجا سروده بود و برایش فرستاد. این بکلی قابل قبول نیست بخاطر اینکه بر اساس شاهنامه و آمدن شاه شجا که در سال 767 هجری انجام گرفت در آن سال حافظ چیزی بیشتر از 45 سال داشت. یک عارفی 45 ساله اینقدر نا پخته و سطحی نیست که به پادشاهی که هنوز نیامده مدح بکند برای اینکه چیزی ازش بگیرد و این را برایش بفرستد و او هم شعر عاشقانه و بکلی قابل قبول نیست.

تفسیر:

بملازمـان سلطان که رسانـد این دعا را

که بشکر پادشاهی ز نظر مران گدا را

ملازمان یعنی همراهان و خدمتکاران. در اینجابعنوان ندیمه هاست. سلطان منظور پادشاه نیست و اشاره به معشوق است. در خیلی جاها حافظ به معشوقش مکرر میگوید سلطان خوبان. وقتیکه سلطان خوبان باشد خدمه و ملازم و نوکر ندارد بلکه ندیمه دارد که همیشه همراهش هستند. دعا در اینجا یعنی درخواستِ حاجت و التماس. گدا که در مصراع دوم آمده اشاره اش بخود خواجه است. گَدا را در مقابل سلطان آورده و این صنعت تضاد و مطابقه است. معنی گدا هم در اینجا کسی نیست که دست دراز بکند و چیزی بخواهد از کسی بگیرد بمعنی درویش است و درویش خودش معنی خاص خودش را دارد و با گدا فرق میکند. وقتیکه سلطان را بمنظله معشوق گرفتید لذا حافظ معشوق خودش را مثل همیشه سلطان خوبان خطاب میکند و باقتضای آن تشویقی که بسلطان کرده یک ملازمان و همراهانی برای سلطان در نظر میگیرد که اینجا جزو ندیمه ها نیستند. چون میگوید سلطان خوبان و سلطان باید خدمتکاران و ملازمان و همراهان که همیشه با آنها هستند داشته باشند, سلطان خوبان هم باید ندیمه هایش با او بشند. و بقیه ابیات در این غزل همه اشاره دارند بمعشوق او و نمیتواند اشاره به پادشاه باشد. در این بیت میگوید چه کسی هست که این پیام من را و این درخواست و تمنا و التماس من را برود و به ندیمه هایمن برساند که ندیمه های معشوقم آن را باطلاع معشوقم برسانند. این پیام چیست؟ پیام اینست که تو سلطان خوبانی و من درویش هستم و گدا هستم و گدا را از درگاه خودت مران. حالا چرا مستقیماً بخود معشوق نگفته نظر خاصی داشته برای اینکه اینقدر این ندیمه ها بمعشوق همیشه نزدیک بودند و با هم یکی بودند و تمام خصوصیات همدیگر را میدانستند و تحت تأثیر هم دیگر بودند که برود و توسط ندیمه ها پیغامش را برساند بهتر از اینست که خودش بمعشوقش بدهد. چون او حرف را از ندیمه ها بهتر می شنود. پیام اینست که با من مدارا کن و از نظر خودت دور نگردان. در جای دیگر میکوید:

(نظر کردن بدرویشان منافی بزرگی نیست

سلیمان با چنان حشمت نظر ها کرد با مورش)

سلیمان که بزرگترین سلطانها بود نظر و توجه بمورچه داشت تو هم یک نظری بمن بگذار

ز رقیب دیو سیرت بخدای خود پناهم

مگر آن شهاب ثاقب مددی دهـد, خدا را

کلمه رقیب در اینجا قابل توجه است. رقیب اصولاً در لغت بمعنی نگهبان و مراقب است. وقتیکه دو کَس به یک شخص عشق بورزند یا دو کَس به یک چیز عشق و ارادت بورزند این دوتا رقیب همدیگر میشوند برای اینکه همدیگر را نگهبانی میکنند که از همدیگر غافل نشوند که شخص مقابل به هدف مشترک برسد برای همین میگویند رقابت با هم کردن. این در اصل لغت است. سابق بر این برای دختر های خانه رقیب انتخاب میکردند و این رقیب بیشتر دایه آنها بود این رقیب بود یعنی نگهبان این دختر بود این رقیب مراقب بود که از کسی نامه عاشقانه ای دریافت نکند و یا از طریق درب خانه با کسی رابطه ای بر قرار نکند.حافظ از این رقیب ها دلش پُر خون است و در یکجائی در دیوانش میگوید:

(رقیبان غافل ما را از آن چشم جبین هر دم

هزاران گونه پیغام است و حاجب در میان ابرو(

میگوید حالا این خیال میکند که رقیب ما شده ولی ما هر جور شده با چشم و ابرو پیغام خودمان را میفرستیم. یک جای دیگر میگوید:

(شد حلقه قامت من تا بعد از این رقیب

زین در دگر نراند ما را به هیچ باغی)

میگوید آنقدر من دم در خانه یار صبر کردم تا اینکه پیر شدم و کمرم خم شد و این را تشبیه میکند با حلقه در و من مثل حلقه در بدر چسبیده ام و من را رد مکن. یک جای دیگر میگوید:

(در این شمایل مستیِ تو هیچ نتوان گقت

جز اینقدر که رقیبان تند خو داری)

شمایل یعنی شکل. شمایل و شکل تو حرف ندارد بسیار زیباست و فقط تو رقیبان تند خوداری. در جائی دیگر میگوید:( نزدیک شدم دم که رقیب تو بکوید    دور از سرت آن خسته مهجور نماندست)

من دیگر پشت در خانه ات مُردم. نزدیک شده بود آن زمانیکه بمیرم تا رقیب بیاید و بتو بگوید که تو خیالت راحت باشد این دیگه مرد

(رقیب آذار ها فرمود و جای آشتی نگذاشت

مگر آه سحر خیزان سوی گردون نخواهد شد(

( چون بر حافظ خویشش نگذاری باری

ای رقیب از بر او یک دو قدم دور تر)

حافظ از این رقیبان بسیار بدش میآمد و باز هم اشعاری دارد که از رقیبان خودش انتقاد میکند

مژه سیاهت ار کرد بخون ما اشارت

ز فریب او بیاندیش و غلط مکن نگارا

در اینجا و خیلی جاهای دیگر مژه و چشم را یکی میگوید در حالیکه آنیکی هم را در نطر دارد. یعنی اینجا که از مژه حرف میزند بچشم هم نظر دارد برای اینکه این چشم است که دل را می برد و عاشق را میکُشد یعنی تیر میاندازد بقلب عاشق, چه جوری تیر میاندازد؟ تیرش مژه است. با تیر مُژه حدف میگیرد قلب عاشق را. جای دیگر میگوید:

(بمژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم

بیا از چشم بیمارت هزاران درد بر چینم)

در مصراع اول بیت مورد بحث میگوید مژه و در مصراع دوم چشم را میگوید این دورا با هم آورده. ار بخون ما اشارت یعنی قصد کشتن ما را داری. تیری هست و میآید و میشیند بقلب و میکشد. در مصراع دوم کلمه او اشاره به مژه سیاه است. نگارا یعنی ای معشوق زیبای من. غلط اینجا یعنی کار غلط نکن. غلط نکن که الاان میگوئیم و بار منفی دارد نیست در سابق برین در ادب فارسی بود و الان هم در افغانستان هست که غلط نکن یعنی کار غلط نکن دارد دستور میدهد که کار غلط و اشتباه را نکن این بار منفی ندارد و در واقع میگوید اشتباه مکن. گول نخور کشتن من کار درستی نیست و کار غلط و اشتباه مکن. توجه اینکه دارد بمعشوق خودش میگوید اگر نمیخواهی بمن دست بدهی و با من موافق نیستی فقط من را مک

دل عالمی بسوزی چـو عِذار بر فروزی

تو از این چه سود داری که نمیکنی مدارا

در بعضی ابیاتش کار سعدی را میکند یعنی قافیه را در خود بیت میگوید. قافیه باید آخر بیت باشد علاوه بر آخر بیت توی خود بیت هم میآورد. مثل بسوزی, بر فروزی, سود داری اینها را قافیهدر خود بیت میگویند. اینها را در اصطلاح ادبی سجع میگویند. بسوزی در ادب فارسی یعنی بسوزانی. در تاریخ میخوانی که مغولان آمدند و سوختند و کشتند و رفتند. سوختند یعنی سوزاندند. عِذار بمعنی موهای گونه و چهره است. بر فروزی یعنی بر افروخته کنی. عِذار بر فروزی یعنی خشم بگیری. وقتی انسان عصبانی میشود چهره اش بر افروخته و سرخ میشود. یک ایهام در اینجا هست همیشه معشوق وقتی خشمگین میشه چهره اش گلگون نمیشود ممکن است با آرایش کردن گلگون بشود. پس ایهام درش است وقتیکه خشم میگیری بر من و وقتیکه آرایش میکنی. میگوید ای معشوق من وقتیکه خشم میگیری برمن چهره ات مانند یک مِجمر یعنی منقل و آتش دان, سرخ میشود و عالمی را میسوزاند و دنیائی را بآتش میکشد من مثل یک انسانی میشوم که در منقل آتش میاندازند. چجوری میپرم اینور و آنور و از بین میروم منهم اینجوری میشم. تو از این خشم گرفتنت و از این آرایش کردنها چه نتیجه ای می بری. هر دوی اینها اینجا هست. ای معشوق من وقتیکه خشم میگیری بر من چرا مدارا نمیکنی. مدارا کردن یعنی مهر کردن. جای دیگر میگوید:

( ای که در کشتن ما هیچ مدارا نکنی سود سرمایه بسوزیّ و محابا نکنی)

(رنج ما را که توان برد بیک گوشه چشم   شرط انصاف نباشد که مدارا نکنی)

همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی

بـه پــیـام آشنـایـان بــنــوازد آشنــا را

اغلب همه اشتباه میکنند, همه شب با هرشب فرق دارد. همه شب یعنی از اول شب تا آخر شب. نسیم صبحگاهی آن باد صبا و یا نرم باد است که تمام آسمانها را طی میکند و پیام عاشق را بمعشوق میرساند. در مصراع بعدی آشنایان آن کسانی هستند که پیوند عاشقانه با هم دارند یعنی همدیگر را درک میکنند. آشنا مثل همین آشنایان است که عشق را درک میکند مثل خود من. میگوید که من از سر شب تا صبح شبزنده داری میکنم و تا صبحبیدارم. من در انتظار آن قاصد و پیک پیام آور هستم که پیغام تو را بیاورد. هر کسی نمیتواند بخانه یار دسترسی پیدا کند ولی باد که لطیف است میتواند. من سراسر شب را انتظار میکشم که یک پیام خوبی از معشوقم برسد, اصلاً بهمه معشوقان برسد بمن هم برسد

(ای نسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی

گذر بکوی فلان کن در آن زمان که تو دانی)

تو پیغام من را هروقت که صلاح میدانی باو برسان و هرچه من میگویم باو بگو

( تو پیک خلوت راهی و دیده بر سر راهت

بمردمی نه بفرمان چنان بران که تو دانی)

تو از راز من در خلوت آشنا هستی و چشم من انتظار تو را دارد و سرراه تو است پیغام من را باو برسان بمردمی یعنی بآرامی و لطافت نه به فرمان و امر و دستور خیلی بلطافت چنان آنطور که تو میدانی. تو لطیفی پس بلطافت بگو

چه قیا متست جانا که بعاشقان نَمود ی

دل و جان فـدای رویت بـنـما عِذار, مـا را

قیامت بر پا کردن یعنی آشوب و فتنه بر پا کردن. مثل روز رستاخیز که میگویند آشوبی بر پا میشود. حالا چرا میگویند روز قیامت؟ قیامت از قیام است. قیام یعنی بر پا شدن و برپاخاستن. همان کلمه رستاخیز یعنی خیزیدن و از قبر بیرون آمدن. در ادب فارسی عاشقان بمعشوقشان میگویند چنان قد زیبائی داری که وقتی بلند میشوی و می ایستی قیامت بر پا میشود و اصلاً آشوب قیامت بر پا میشود. نَمودی یعنی نمایش دادی و یا نشان دادی, عِذارهم که قبلاً داشتیم و بمعنی چهره و رخسار است. میگوید: ای معشوق من و ای جان جانان چه شوریست و چه آشوبیست که با نشان دادن قد و قامت خود در عاشقان بر پا کردی. ای دل و جان عاشقان فدای قامت تو چهره و رخسار خودت را بمن نشان بده. جای دیگر میگوید:

(مست بگذشتی و از خلوتیان

ملکوت بتماشای تو آشوب قیامت کردند)

خلوتیان ملکوت فرشتگانند. میگوید وقتی تو مستانه گذشتی فرشتگان تو را دیده اند و قیامت کردند پس آدمیان که جای خود دارند که قیامت بر پا منند

(عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت

فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بود)

غمزه اشارات چشم و ابروست. آن اشارات چشم و ابروی تو اصلاً فتنه در جهان بپا کرد از اول. این چشم و ابروی تو بود که بنیان گذار فتنه در جهان بود

بخدا که جرعه ده تو به حافظ سحر خیزکه

دعای صبحگاهی اثری کند شما را

جرعه یعنی آن مقدار شرابیست که به یک نفس میشود خورد. یعنی مقدار کمی شراب. حافظ بیشتر عمرش سحر خیز بود. عرفا اغلب سحر خیز بود و وقتی سحر میشود شروع میکرد به دعا و راز و نیاز و نمازش را میخواند و هنوز آفتاب طلوع نکرده میرفت برای تدریس قران. میگویند دعائی که در سحر میکنند مؤثر است و خواجه اهمیّت خاصی قائل است. قسم میخورد و میگوید( بصفای دل رندان صبوحی زدگان

دفتربسته بمصداق دعا بگشایم.) صبوحی زدگان کسانی هستند که شراب صبحگاهی الهی خورده باشند. بسیاری درهای بسته بکلید دعا گشوده میشود. مصداق یعنی کلید. در جائی دیگر میگوید:

( بس دعای سحرت مونس جان خواهد بود

تو که چون حافظ شبخیزغلامی داری)

دعای سحرت یعنی دعای سحر کس دیگری برای تو. مصراع دوم میگوید بسیاری دعا های سحری من برای تو مؤثر است. در آخرین بیت این غزل میگوید بخدا سوگندت میدهم یک

جرعه باده بمن حافظ سحر خیز بنوشان تا دعای صبحگاهی من در تو مستجاب بشود

پایان غزل شماره 4

Loading

03- اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

اگـر آن ترک شیرازی بدســت آرد دل مـا را

بـخـال هـند ویش بخشم سمرقند و بخارا را

بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت

کـنـار آب رکـنـابـاد و گــلگـشـت مــصــلّا را

فغان کاین لولیان شوخ شیرینکار شهرآشوب

چنان بردند صبرازدل که ترکان خوان یغما را

زعشـق نـا تـمـام ما جـمـال یـار مسـتــغـنی اسـت

بآب و رنگ و خالو خط چه حاجت روی زیبا را

من از آن حسن روز افزونکه یوسف داشت دانستم

کـه عشق از پرده عصمـت بـرون آرد زلـیخآا را

اگـر دشـنـام فـرمـایـی و کـر نـفریـن دعـا گـویـم

جـواب تــلـخ مـی زیــبـد لـب لـعــل شکر خــا را

نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست تر دارند

جــوانـان ســعــا دتــمـنـد پــنــد پــیــر دانـا را

حـدیـث از مـطـرب و می گو راز دهر کمتر جو

که کس نگشود و نگشاید بحکمت این معما را

غزل گفتی و در سفتی بیاد خوش بخوان حافظ

کـه بر نـظــم تو افـشـانـد فـلـک عـقـد ثـریـا را

تفســیـر

اگـر آن ترک شیرازی بدســت آرد دل مـا را

بـخـال هـندـویش بخشم سمرقند و بخارا را

ترک در ادب فارسی کنایه از زیبا روی سفید هست. یاد آور سلطانِ سفیدِ زیبا رویِ ترکستان شرقیست. ترک شیرازی یعنی زیبا روی شیرازی, شیراز ترک ندارد. هندو هم چند معنی داردیکی بمعنی سیاه است و یکی بمعنی اهل هند و یکی هم که معنای آن را شاید نشنیده بودید و بمعنی دزد و راهزن است. حالا این خال هندو که حافظ میگوید دو گونه میشود آنرا تفسیر کرد. یکی اشاره به خالیست که هندوان بر چهره خودشان میگذارند دیگر خالی هست که برنگ سیاه است. بیشتر معنی دومش بکار میرود. در دو کلمه ترک و هندو صنعت شعری تضاد و مطابقه است از جهت رنگ برای اینکه ترک سپید رو و خال سیاهرنگ است.  از جهت دیگر از نقطه نظر صناعات شعری مراعات النظیر نام دارد. مراعات ا لنظیر اینست که کلماتی بیاورید که نظیر هم باشند. هم ترکان و هم دلبران در زمان زندگی حافظ اهل تاخت و تاز و یغما گری و غارت بودند و بنا براین یک وجه مشترک دارند و با هم مناسب و نظیر همدیگر هستند. سمر قند و بخارا هردو از شهر های ماوراُل نهر هستند و اینها ترک نشین بودند و در دوران حکومت اسلامی آبادانی و ثروت فراوان داشتند و آباد ترین شهر از شهرهای عمده ایران بودند . سمر قند دارای اهمیت بیشتری بود نسبت به بخارا. در عرفان وقتیکه دو اسم شهر را میآورند معنی دونیا و آخرت را میدهد. در اینجا اشاره ای بآین موضوع عرفانی هم هست. اشاره دارد باین نقطه که خال سیاه زیبای شیرازی بتمام خوبان و خوبرویان و زیبارویان سمر قند و بخارا میارزند فقط یک خال زیبای سیاه است. اما شرط دارد و شرطش اینست که این ترک زیبای شیرازی عاشق نواز باشد نه مثل ترکان سمرقند غارتگر باشد و دل خواجه را بدست بیاورد, و نوازشگر دلها باشد, عاشق کُش و سنگدل نباشد. اگر اینطور باشد در نزد من ارج بسیار میآورد و تا انجا که نه تنها خال سیاهش را با همه سفید رویان و زیبا رویان سمر قند و بخارا عوض نمیکنم بلکه سمرقند و بخارا را بخال سیهش می بخشم. باید باین ریزهکاریهای خواجه توجه کرد. تیمور پادشاه مستقلُ و مقتدرّ معروف بنام امیر تیمور که شاید در توارخ اسمش را خوانده باشید در دو مرحله بمغلستان حمله کرد. یکی قبل از وفات حافظ بود و دومی دو سه سال بعد از فوت حافظ. خواجه این غزل را در سه سال قبل از حمله دوم تیمور سروده است.

وقتیکه تیمور بفارس میآید فرستاد عقب خواجه که بیاریدش. خواجه در نهایت فقر زندگی میکرد با خود میگفت امیر من را برای چی میخواهد بالخره آمد حضور تیمور, تیمور باو گفت تو خواجه حافظ هستی؟ خواجه گفت بله تیمور گفت تو میدانی که من همه دنیا را خراب کردم که سمر قند و بخا را را آباد کنم تو آنوقت تو سمرقند و بخارا را بخال هندی یارت بخشیدی؟ حافظ گفت که از این بخشش ها کردم که باین روز افتاده ام. تیمور خیلی از او خوشش آمد و مقرر داشت که ماهیانه برایش مقرری بفرستند که از این وضع بیرون بیاید.

بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت

کـنـار آب رکـنـابـاد و گــلگـشـت مــصــلّا را

جنت یعنی بهشت. می باقی یعنی باقی مانده می. خواجه کرمانی میگوید:

(شب است و خلوت و مهتاب و ساغر ای بت ساقی

بریز خون صُراحی و بیار بـاده باقی)

صُراحی یعنی تنگ شراب. خون صراحی یعنی شراب قرمز رنگ. رکناباد یا آب رکنی و یا آب رکن الدوله یک قناتی بود که رکن الدوله دیلمی آن را احداث کرده بود در قرن چهارم. حالا خواجه در قرن هشتم دارد صحبت میکند. این قنات در بلندیهای شیراز زیر زمین شروع میشد و هرچه بشهر نزدیکتر می شد سطح آب بروی زمین نزدیکتر می شد و در داخل شهر شیراز آب این قنات ظاهر میشد و محل ظهور آب را مظهر قنات میگفتند حالا خشک شده و فقط یک آب باریک از آن جاریست. مصلّا از کلمهصلات است و یعنی محل نماز خواندن است و در خارج شیراز دشتی بود باسم مصلّا و یا گل گشت مصلّا و پر بود از گلهای خوشبو و زیبا. در این دشت مصلّا مسجدی بود که خواجه میرفت آنجا برای نماز و باین دشت مصلّا خیلی ارادت داشت معمولاً میرفت آنجا و گردش میکرد. وقتی گلگشت میگویند این دو معنی دارد یکی زیبائی گل و یکی درمیان گهای زیبا گشتن. در لغت این گلگشت مصلّا یک کلمه آمده یک محلیست و مردم برای تفریح و گردش به آنجا میرفتند و عجیب اینست که وقتی در گذشت در گلگشت مصلّا دفنش کردند و وقتیکه خاک مصلا را با حروف ابجد که هر حرفش دارای شماره است حساب کنیم همان زمان درگذشت خواجه میشود که سال 791 سال فوت خواجه حافظ در میآید. در اینجا کنار آب رکناباد و آنجائیکه جوی آب رکناباد در گلگشت مصلّا میگذشت میگفت ای ساقی هرچه ته می باقی مانده بده چون نه در بهشت آب رکناباد را پیدا خواهی کرد و نه گلگشت مصلّا را. بعبارت دیگر گفته شده در کتابهای آسمانی که چقدر باغهای سبز و خرّم و گیاه های معطر در بهشت هست و چه جویبار هائی در بهشت روان دارد. میگوید ساقی متوجه باش که این گلگشت مصلّائی که اینجاست خیلی برتر و بهتر از آن گلهای باغ بهشت است و این آب رکنابادی هم که دارد از این جویبار میگذرد از نهر هائی زیر درختان بهشتی میرود بر تری دارد. معنی دومش اینکه این گلگشت مصلّا از بهشت بهتر است. خواجه همیشه تحت افکار خیامی هم هست. خیام چهارصد سال فبل از خواجه زندگی میکرده. خیام میگوید:

( از من رقمی بسعی ساقی ماندست

از صحبت خلق بی وفائی ماندست )

(از بـاده دوشـیـن قـدحی بیش نـمـانـد

از عمر ندانم که چه باقی ماندست)

(آهسته بر ایـام که سهوست و خـطـا

من چرا عشرت امروز بفردا فکنم)

فغان کاین لولیان شوخ شیرینکار شهرآشوب

چنان بردند صبرازدل که ترکان خوان یغما را

به بازی حرف شین در مصراع اول توجه میکنیم. خواجه در مصراع اول چهارتا حرف شین بکار برده و این مصراع را خیلی آهنگین کرده, خواجه همیشه این کار را میکند. فغان یعنی آه و فریاد. لولی یعنی کولی, کولیان یک عدهای بودند چادر نشین سیّار و دوره گرد اهل هند و کارشان مطربی و نوازندگی و خوشحال کردن مردم بود. بهرام گور پادشاه ساسانی فرستاد از هندوستان تعداد زیادی از این کولیان را آوردند به ایران برای اینکه بنوازند و بخوانند و مردم را خوشحال کنند و باقی مانده کولیان که در بعضی نقاط ایران و یا اُروپا دیده میشود از همانکولیانی هستند که بهرام گور بایران آورد و بعضی از آنها از ایران به اروپا رفتند. بهرام گور حدود چهار هزار از این کولیها را بایران آورده بود. این لولیان و یا کولیها یک خواصی هم داشتند زیبا و خوشحال کننده بودند و بی حیا بودند یعنی پر رو هم بودند. شرینکار یعنی این که تمام رفتار آنها زیبا و شیرین بود و دارای حرکات شیرین بودند. شهر آشوب هم یعنی از زیبائی خودشان در شهر آشوب بپا میکنند و همه را عاشق خود میکنند. ترکان قبلاً داشتیم و گفتیم از ترکان ترکـمنستان شرقی هستند. خوان یعنی سفره که میانداختند و دور آن می نشستند و غذا میخوردند.. یغما یعنی غارتگری و چپاولگری. در روزهای عید بخصوص در عید قربان که پادشاهان سفره های خیلی عریض و طویل میانداختند و غذا های متنوع روی سفره میچیدند و مردم را دعوت میکردند که بیایند و غذا بخورند. در تاریخ نوشته شده که یک سفره ای انداخته بودند خیلی بزرگ بطول سیصد زرع و عرض هفت زرع. زرع از متر که ما از آن استفاده میکنیم چهار سانتی متر بیشتر است یعنی صدو چهار سانتیمتر. و وقتیکه ترکان آمدند و سر این سفره نشستند آخر سر هرچه غذا مانده بود باظرفها و کلیه وسائل غذا خوری که بود چپاول میکردند و می بردند بنابرین این سفره را میگفتند خان یغما یعنی سفره ایکه بغارت برده میشد. حالا خواجه میگوید ای آه و ناله از این زیبا رویان شوخ چشمِ بی حیایِ شیرین حرکاتِ آشوب بپاکن از زیبائی خودشان اینها چنان صبر و دل از من بردند و غارت کردند همانگونه که ترکان آن سفره را غارت کردند و اینها سفره دل من را غارت کردند

زعشـق نا تـمام ما جـمال یارمسـتغـنی اسـت

بآب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را

عشق نا تمام یعنی عشق ناقص, این عشقیست که با مدح و تحسین عاشق پایان می یابد یعنی یک عاشقی که بدلبرش میگوید عجب زیبا هستی چه قامتی داری و چقدر خوشگل هستی با همین تعریف این عشق تمام میشود, این را میگویند عشق نا تمام. آب و رنگ و خات و خط همه اینها یعنی آرایش کردن صورت. حالا روی زیبا چه احتیاج به این آرایش دارد؟ هیچی. همانگونه که روی زیبا احتیاج به آرایش ندارد یار اذلی ما خداوند هم نیازی به این عشق نیمه کاره و نیمه تمام ما ندارد. چه جور میگوئیم ای خدا یا من عاشقت هستم و منت بر سرش میگذاریم و به دیگران فخر می فروشیم! چه عشقی, او نیازی به چنین عشقی ندارد. عرفا معتقد هستند که این عشقهائی که سطحی هستند عشق های ناتمام است مگر اینکه بمراحل آخر طریقت برسیم. یک عارف بسیار عالی قدری هست باسم رامعه از عرفای موئنث هست

اووقتیکه مناجات میکند میگوید که: خدایا این دنیا را به دوستانت بده و آن دنیا و بهشت را به عاشقانت بده و جودت برای من کافیست من نه این دنیا را میخواهم و نه آن دنیا را. من خودت را میخواهم. این عارف دارد باین وسیله مفهوم عشق را میرساند

من از آن حسن روز افزونکه یوسف داشت دانستم

کـه عشق از پرده عصمـت بـرون آرد زلـیخآ را

یوسف بسیار زیبا بود و اگر زیبائی های دنیا را بده قسمت تقسیم میکردند, نه قسمت مال یوسف بود و یک قسمتش مال همه زیبا رویان جهان. وقتی از چاه بیرونش آوردند و بردنش به مصر و به شخصی بنام طوفی بار که رئیس گماشتگان شاه که مرد ثروتمندی بود فروختند و ذلیخا همسر طوفی بار عاشقش شد. پرده عصمت یعنی پرده پرهیزکاری و عفّت و پاکدامنی. میگوید این یوسفیکه من شرح حالش را خواندم در داستان یوسف, از اول داستان فهمیدم این یوسف با این حسنی که دارد ذلیخا را از پرده عصمت بیرون میآورد و او را نا پرهیزکار خواهد کرد. حالا اگر که معشوق را معشوق اذلی بگیریم یعنی جمال زیبائی مطلق خداوند به حدیست که اگر کوچکترین طَرفه و انعکاسی تابیده بشود و منعکس بشود در این دنیا هیچ کس نیست در این دنیا که بحال خودش بگذارد و همه را اسیر خودش میکند. اسم ذلیخا در کتابهای مقدس یهودیان در کلموس و در میدراک آمده کتاب کلوس و میدراک یک تفسیری و ترجمه ایست از کتاب دینی تورات و در درجه دوم حرمت است نزد یهودیان. آنجا اسم ذلیخا آمده و در روایات اسلامی عثمانیها از آن کتاب گرفته اند و بعد وارد ادب فارسی شده است

اگـر دشـنام فـرمایی و گرنفریـن دعـا گویـم

جـواب تـلخ مـی زیـبـد لـب لـعـل شکر خـا را

دشنام یعنی فحش, نفرین یک نوع بدگوئیست, لب لعل یعنی لب سرخرنگ, شکر خا یعنی شکر را بنرمی جویدن و یا بآهستگی جویدن.طوطیان شکر خا هستند. نه شکرهائی که ما امروز میخوریم. در قدیم شکرهاشان قهوهای رنگ و دانه درشت بود که اجباراً اول باید میجویدند.طوطی آنقدر شیرین سخن است که وقتی حرف میزند حرفهایش مثل شکر شیرین است و میگویند طوطیان شکر شکن شیرین گفتار. میگوید اگر میخواهی بمن فحش بدی بده, اگر میخواهی نفرین من بکنی بکن, من در برابر این نفرین و یا فحش تو تو را دعا میکنم. اصلاً این نفرین کردن و فحش دادن تو از لب شیرین تو زیبند و قشنگ است. در جای دیگه میگوید:

(قند آمیخته با گل نه علاج دل ماست

بوسه ای چند برآمیز بدشنامی چند)

سابق بر این گل سرخ محمدی را که خیلی خوش بوست میگرفتند و برگهایش را خشک میکردند و این را با سائیده قند مخلوط میکردند و بآن میگفتند گل قند. این گلقند را در خانه نگهداری میکردند و میگفتند که دوای درد دل است و اگر کسی دل درد میگرفت گلقند باو میدادند.

حالا خواجه میگوید: چند تا فحش و ناسزا با بوسه مخلوط کن بمن بده آن علاج درد دل من

است. در دل من با گلقند از بین نمیرود. سعدی میگوید : فحش از دهن تو تجربان است

(نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست تر دارم      جوانان سعادتمند پند پیر دانا را)

میگوید ای عزیز من پند و اندرز گوش کن و بپذیر. جوان خوشبخت جوانیست که پند پیرراگوش کند. این پیر و جوان که آورده صنعت تضاد و مطابقه است که آورده. اگر میخواهی سعادتمند بشوی ای جوان پند پیر را بپذیر. سعدی میگوید:

(جوانا سر نتابد پند پیران را

که رأی پیر از بخت جوان به)

حـدیـث از مـطـرب و می گو راز دهر کمتر جو

که کس نگشود و نگشاید بحکمت این معما را

حدیث یعنی سخن. دهر یعنی عالم هستی. دنیا و کائنات, این دنیا و آن دنیا و عالم هستی. نگشود و نگشاید یعنی حل نکرد و حل نخواهد کرد. حکمت دانائی و دانش و علم پی بردن به حقایق باندازه طاقت و توانائی بشریست. حکمت فلسفه است. فلسفه معنای دانش و علم پی بردن بحقایق باندازه توانائی و رسائی مغز بشر, برای اینکه مغز بشر محدود است و راز آفرینش و چون و چرا های آن بینهایت است. هِگِل آن فیلسوف آلمانی میگوید یک چیز بی نهایت در چیزیکه نهایت دارد نمیشود گنجانید. آنچه که دانش خداست و راز خداست و راز آفرینش بی نهایت است ولی فهم و درک هوشیار ترین مغز ها یک نهایتی دارد. این حکمت

ودانش بدرد این دنیا بسیار خوب میخورد و خیلی محترم است و چیز ارزنده ایست و قابل احترام است ولی وقتیکه از مرز این دنیای خاکی خواست که بیرون برود دیگر رسائی ندارد. برای اینکه عقل ناشی ازمغز و حکمت و دانش ناشی از مغز اینها همش بوجود آمده است و حادث است یعنی اتفاق افتاده و بوجود آمده. یک حادث فقط میتواند یک حادث دیگری را درک کند, یک حادث قدیم را نمیتواند درک کند, این یک اصطلاح عرفانیست. خداوند قدیم است. خداوند همیشه بوده ولی قسمت دانش و فهم و عقل ما که اول نبوده ولی بعداً بوجود آمده و چیزیکه بوجود آمده فقط چیز دگریکه بوجود آمده را میتواند درک کند نه آن چیزیکه از اول وجود داشته. اینکه میگوید حدیث از مطرب و نی گو و راز دهر کمتر جو یعنی بدنبال یافتن این راز های ما ورا ألطبیعه نباش چون درکش برای بشر میّسر نیست برای اینکه با این دانش کسی این راز را حل نکرده و نخواهد کرد. حالا میگوید ای مطرب تو بایستیکه شراب عشق بمن بدهی و نوای عشق بگوش من بنوازی تا من حالتی پیدا کنم که این راز درد خودم را کشف کنم و کشف شهود باید باشد نه با بحث و استدلال و دانش. این مطرب کسیست که بالا ترین مطربهاست و حقیقیست یعنی خداوند. این سخن مرشدایست که فراتر از این سخن خداست اوست که میتواند واقعا حالتی ایجاد کند و آن استعداد را بدهد که انسان بتواند حالت کشف و شهود پیدا بکند

غزل گفتی و در سفتی بیاد خوش بخوان حافظ

کـه برنـظـم تو افـشـانـد فـلـک عِـقـد ثـریـا را

دارد از خودش تعریف میکند. ارجوزه است و دارد از خودش تعریف میکند. دُر مروارید است. سفتن یعنی سوراخ کردن. دُر سفتی یعنی مروارید را سوراخ کردی که کار حساس و مشگلی بود. مروارید را وقتی صید میکنند سوراخ ندارد. وقتیکه میخواهند سوراخ کنند که برشته بکشند با مته های موئی استادان ماهر با دقت سوراخ میکنند برای اینکه خورد نشود و نشکند پس کسیکه میتواند با دقت این کار را بکند دُر سفته. میگوید اینقدر سخن تو لطیف و نازک است که سخنت دُر سفتن مثل مروارید سوراخ کردن است. این یک اصطلاح است. در مصراع دوم عِقد بمعنی گردنبند است ثریا اسم شش ستاره است در نیم کره شمالی و از زمین که نگاه میکنی نزدیک بهم بنظر میاید. در بین این ستاره ها یک ستاره ایست خیلی نورانی بسیار زیبا باسم ثریا و یا پروین. چون در مجموع آن ستارگان شش گانه آن ستاره ثریا هست باین مجموع ششگانه میگویند گردنبند ثریا و یا عِقد ثریا. مثل اینکه گردنبندیست بر گردن آسمان چون آن مجموعه شش گانه ستاره ها شبیه به گردنبند است. بعضی ها تشبیهش کرده اند به خوشه و اسمی هم برایش گذاشته اند بنام خوشه پروین

حافظ غزلی گفتی و دُر سفتی, خیلی شیرین و نازک و ظریف گفتی حالا که این غزل را گفتی بیا و با آهنگ بخوان. خواجه حافظ یک خواننده بود و صوت خوشی داشت. بیا و با صوت خوشی که داری بخوان تا این صدایت بفلک برسد و این فلک بعنوان جایزه آن گردنبند ثریا را نثار تو بکند

پایان غزل شماره 3

Loading

02- صلاح کار کجا و من خراب کجا

صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا

دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا

چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را
سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا

ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد
چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا

چو خاک آستان شماست سرمه ما
کجا رود دل ما از این جناب کجا

مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است
کجا همی‌روی ای دل بدین شتاب کجا

بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال
خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا

قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست
قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا

تفسیر

بیت اول میگوید:

صــلاح کار کجا و مـن خـراب کجا

ببین که تفاوت ره از کجاست تا بکجا

کلمه صلاح یعنی خیر, نیکی, و ضدّ فساد. صلاح کار یعنی فرار از بد نامی و روی آوردن به نیکنامی. حرف و که بعد از کجا آمده نماینده یک فاصله دوریست این را میگویند واو استبعادو استبعاد از کلمه بُعد است یعنی فاصله. حرف و در بعضی جاها جدا کننده است و در بعضی جاها و دو کلمه را با هم جمع میکند. در اینجا جدا کننده است. اگر باین ریزه کاریها توجه بشود آنوقت مفهوم حافظ را بهتر خواهیم درک کرد. مثلاً حافظ در جائی دیگر میگوید:

(شده ام خراب و بد نام و هنوز امیدوارم

که بهمت عزیزان برسم به نیکنامی)

حالا شده ام خراب در این بیت همان خرابیست که در مصراع اول بیت مورد تفسیر آمده. خراب دارای دو معنی ست که هردو معنی در اینجا صادق است. یکی خراب بمعنی نهایت مستی و یکی هم بمعنی بد نامی. میگوید شده ام خراب و بدنام هم ردیف هستند. در اینجا خراب یعنی همان بد نامی و یکی هم نهایتِ مستی. قبلا هم گفته بودم مستی چند مرحله دارد که اول سرخوشی بعد طرز ماهی و بعد بد مستی و آخرسر هم خراب است.

خواجه میگوید رسیدن به نیکنامی نیاز مند و محتاج به عاقبت اندیشیست و مصلحت بینی و صلاح کار دیدن است. مــن صلاح اندیش نیستم و من یک رند هستم. رند حافظ رندی هست که تمام این قیود را پشت سر میگذارد. آزادِ آزاده اندیش و سبکبار. میگوید که من بد نام شدم, من گناهکار هستم و هیچ نگرانی از اینکه مردم مرا گنه کار یا بد نام بدانند ندارم. من عاقبت بین نیستم و برایم مهم نیست که مردم در باره من چی میگویند و چی میاندیشند. این خراب و بدنامیکه میگوید آن چیزیست که مردم باو میگویند و مردم میگویند که او دائم الخمر است و بنا بر این بد نام است زیرا این اشعارش را ندیده اند. بنابر این چون نمیفهمند منظور حافظ از این می که در اشعارش میگوید چیست پس میگویند این خراب است چون دارد شراب میخورد و دائم در مستی خراب است و بد نام هم که هست. حالا میگوید مردم هم مرا مست و خراب تصور کنند و من از این حرفهای آنان هیچ نا راحت هم نمیشوم. به خوب و بد گفتن مردم چاق و یا لاغر نمیشوم. من بدنبال حقیقت هستم م پیداست که بین این بد نامی و خوش نامی چه راه درازو طولانی وجود دارد.

دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس

کجـاسـت دیر مغان و شراب ناب کجـا

حالا همان کسانیکه باو بد نانی میچسبانند حافظ در این بیت بآنهاسر زنششان میکند و میتازد. دیر مغان عبادتگاه عیسویان بود که در بالای کوه ها میساختند و اغلب این تارک دنیا های عیسوی و عابدان مسیحی در آنجا عبادت میکردند و در اینگونه جا ها زندگی میکردند و از این جاها بیرون نمی آمدند و معاشرتی با مردم عادی نداشتند. در حال حاضر هم آنهاهستند ولی کلمه دیر یا صومعه معنای خودش را عوض کرد و به خانقاه هم صومعه میگفتند. خواجه حافظ در این بیت صومعه را بمعنی خانقاه صوفیان آورده. دیر هم همان صومعه هست ولی وقتی صحبت از دیر مغان میآید آنوقت معنیش بکلی عوض میشود. دیر مغان محل عبادتگاه پیشوایان زردشتیانیکه آتش را برای همیشه در آنجا روشن نگه میدارند و هیچ وقت نمیگذارند که خاموش بشود منهم نمیگدارم که آتش عشق در دلم خاموش بشود و دل من هم دیر مغان است

خرقه ابتدا جامه ای بود که معمولاً درویشان میپوشیدند و رنگش تیره بود بعدا از آن حالت خودش بیرون آمد و حالت تظاهر بخودش گرفت. یک عده ای بودند که تیکه پارچه ها ی رنگی را میگرفتند و بهم میدوختند که نشان بدهند کـه آنها اهل تظاهر نیستند بلکه اهل زُهد و تقوا هستند و بعداً کار این نوع خرقه بالا گرفت بطوریکه از پارچه های رنگین زیبا درست میکردند و کار این خرقه بین صوفیان دروغین بسیار بالا گرفت ولی ساده ترین لباس همین لباسی بود که صوفیان می پوشیدند در اول. اما سالوس بمعنی ریا, دو روئی, و ریاکاریست.وقتیکه میگوید خرقه سالوس منظورش آن خرقه ای هست که ریاکاران می پوشیدند. صوفیان در قرن هشتم بسیار منحرف شده بودند بطوریکه حافظ از خانقاه بیرون آمد و نتوانست این حالت صوفیان را تحمل کند. میگوید.

(صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد

بنیــاد مکر با فلک حقه باز کرد)

وقتیکه از خرقه سالوس صحبت میکند معلوم است که اشاره به چه خرقه ای میکند. خرقه رنگین تنشان میکنند که مردم را گول بزنند

(ز کوی میکده دوشش بدوش می بردند

امام شهر که سجاده میکشید بدوش)

دوش یعنی دیشب امام شهر رفته بود مست کرده بود وانداخته بودندش به دوش و امام هم سجاده خودش را بدوش انداخته بود. در جائی دیگر میگوید: تو اصلاً شراب بیار تا من اینخرقه را بشویم از خود پسندی و ریا و تکبر پاک کنم البته منظورش شراب انگوری نیست:

(ساقی بیار آبی از چشمه خرابات

تا خرقه ها بشوئیم از عُجب خانقائی)

منظور از آب در اینجا شراب است. عُجب یعنی تکبر و خود پسندی و خودخواهی. این صوفیان وقتیکه از صومعه بیرون می آمدند آنقدر بمردم فخر میفروختند و تکبر میکردند که تو کی هستی و ما کی هستیم و ما میدانیم و تو نمیدانی, عُجب داشتند. میگوید ساقی آبی بیاور که من این عُجبها را بشویم و آنها را پاک کنم

چه نسبتست برندی صـلاح و تقوی را

سـمـاع وعـظ کجـا نـغـمه ربآاب کـجـا

رند که قبلاً تعریف شده یعنی آزادگی و آزاده. ساده ترین معنی رند حافظ این است یعنی کسیکه ظاهرش در خور ملامت است و درونش در عین سلامت اخلاقی و سلامت رفتاری.تقوی به معنی پرهیزکاری. کلمه سماع بمعنی شنیدن است ولی این هم معنیش عوض کرده برای اینکه در مجالس عرفا و صوفیان آهنگهائی نواخته می شد با دف و نی و سِتار و اول عرفا گوش میکردند. رقص سماع از کلمه شنیدن است یعنی تا آن آهنگ را نمی شنیدند آن حالت به آنها دست نمیداد و بوجد و حال و شور نمی آمدند اینست که رقص سماع همیشه بعد از شنیدن آن موسیقی انجام میگرفت. کلمه نغمه بمعنی ترانه هست. توجه اینکه این کلماتیکه اینجا آمده سماع, نغمه, رباب در اینها یک تناسب وجود دارد و در علم منیح که علم آرایش سخن شناسی هست, این را میگویند تناسب بکار بردن یا عرقان مدیح. وعض یعنی پند. حافظ میگوید پای وعظ این واعضان غیر مُتَعِض نشستن کجا و, این واعضان که بالای منبر میروند پند میدهند کجا وقتی هم که بخانه میروند آن کار دیگر میکنند ولی مردم میروند و پای وعض آنها می نشینند ولی آن رباب که من گوش میکنم دروغ نمیگوید و حرفش راستاست و حقیقت دارد و مثل این وعاض غیر متعض نیست که به وعض خودشان عمل نمیکنند اینست ببین که تفاوت ره از کجاست تا بکجا

زروی دوست دل دشمنان چـه دریـابـد

چراغ مرده کـجـا شـمـع آفـتاب کــجــا

در همه این بیتها هم میتازه و هم صنعات شعری بکار می برد. در مصراع اول بین روی که بمعنی چهره هست و دل تناسب وجود دارد, روی یا دل, صورت دل. این را در علم آرایش

 سخن میگویند علم مراعاتالنظیر و در مصراع دوم مابین چراغ و شمع و آفتاب تناسب هست.در مصراع اول ما بین دوست و دشمن تناسب هست که بآن میگویند تناسب و مطابقه. مصراع دوم با مصراع اول در ارتبات است روی در مصراع اول همان آفتاب است در مصراع دوم. دل در رابطه هست با چراغ مرده در مصراع دوم. چراغ مرده بعنی چراغ خاموش شده حالا شمع یا آفتاب بچه معنیست. سابق بر این یک چلچراغهائی بود تعداد زیادی شمع داشت و برای اینکه این شمع ها را روشن کنند اول یک شمع را روشن میکردند و با این شمع, شمعهای دیگر را روشن میکردند. اسم این شمع بود شمع آفتاب برای اینکه همان گونه که خورسید و یا آفتاب به ماه و ستارگان نور و روشنی میدهد این شمع هم به شمعهای دیگر روشنی میدهد. آن شمعی را که اول روشن کردیم دارد کار خورشید را انجام میدهد. چقدر زیبا تشبیه کرده که میگوید افلاک و اینهمه منظومه ها همه دایره مانند هستند و در چلچراغ هم همه شمعها گرد هم واقع شدند خورشید مشغول نوردادن بهمه افلاک هست و این شمع هم دارد بهمه شمع ها نور میدهد. در این بیت میگوید ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد. آن دل ظلمانی پر از کینه دشمن آن چهره نورانی و روشن دوست را چگونه درک میکند؟ جواب اینکه هیچ. آن نور حقیقت را درک نمیتواند بکند آن کسیکه درک نمیکند و منکراست دلش مثل چراغ مرده است چقدر تفاوت داره با روی دوست که شمعِ آفتابِ روشن کننده است. خودش روشن است و دیگران را هم روش میکند. یکی معرفت دارد, معرفتش را بدیگران هم سهیم میشود ولی دل مرده و تاریک که نمیتواند این کار را بکند

چو کُحل بینشِ ما خاک آستان شـماست

کجـا رویم بـفـرما از این جـنـاب کجــا

کُحل سُرمه است که سابق بر این بچشم میکشیدند که هم زیبائی چشمشان را بیشتر میکرد و میگفتند که چشم را هم تقویت میکند. بینش یعنی چشم. آستان یعنی درگاه. در مصراع دوم جناب هم بمعنی آستان و بارگاه است. این اسمی را هم میخواهند ببرند و او را تعارف بکنند کلمه جناب را قبل از اسم شخص میآورند. با خدای خودش و یا با معشوق جهانی خودش دارد صحبت میکند. میگوید وقتیکه خاک در خانه و آستان شما مثل سُرمه هست من سرمیسایم بخاک در خانه تو و بینائی من تقویت میشود مثل سُرمه ایست که بچشمم میزنم. من این آستانه درگاه تو را ول کنم کجابروم؟ بچه درگاه و آستان دیگری پناه ببرم که خاک درگاهش روشن کننده چشم باشد و حالا زمانیکه صحبت از معشوق ازلی یعنی خداوند میشود روشن کننده چشم دل است. ای خداوند وقتیکه من در برابر تو بسجده میافتم و سر بر خاک میسایم و چشم دل من روشن میشود اگر که راست میگویم و اگر که برای گول زدن مردم نباشد که ببینند من دارم نماز میخوانم و در ظاهر بگویم که آدم خوبی هستم. من در درگاه توبیخود شده بخاک میافتم و سجده میکنم و از خودم بیخود میشوم و چشم دلم روشن میشود.

مبین بسیب زنخدان که چاه در راهست

کـجا روی ای دل بـدیـن شتاب کـجـا

زنخدان که کوچک شده اش را زنخ میگویند یکی از وسایلِ زیبائی دلبران این بود که همه آنها در قسمت پائین چانه شان یک فرو رفتگی داشت. آن فرو رفتگی زنخدان را میگفتند چاه زنخدان برای اینکه دل عاشقی میافتاد در این چاه و در آن گیر میکرد. این را سیب زنخدان هم میگفتند برای اینکه این چانه یار شبیه است بسیب. سیب را نگاه میکنید در ته آن یک فرورفتگی دارد. این فرو رفتگی که در ته سیب هست تشبیه شده به فرو رفتگیی که در چانه یار است. پس این میشود سیب زنخدان یار. میگوید که این سیب های بدرخت را داری نگاه میکنی و سر بهوا داری راه میروی بدان که در باغ معمولاً چاه هست و ممکن است که بچاه بیافتی مواظب باش که کجا داری میروی جلو پایت را نگاه کن. حالا از این سیب درخت بگذریم. حالا تو محو تماشای سیب زنخدان یارت شدی, مواظب باش میافتی توی چاه.در جای دیگر میگوید که اگر در چاه افتادیم باید بروند و طناب باورند و ما را از چاه بیرون بیاورند. من زلفهای یارم را گرفتم و از چاه بیرون آمدم ولی وقتی بیرون آمدم افتادم گرفتار زلف.دلم از چاه برون آمدو در دام افتاد.تصویر خیال سازی بسیار قشنگیست

بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال

خودآن کرشمه کجا رفت وآن عتاب کجا

بشد و رفتن یعنی گذشت, انجام گرفت, سپری شد. یاد خوشش باد یعنی یاد خوبش بخیر.کرشمه اشارات مهر آمیز است که با چشم و ابروست و دل را با یک حرکت میبرد نه اینکه چند دقیقه طرف با چشم و ابرو کرشمه کند. یعنی یک حرکت چشم و ابرو طرف بکند و بیننده عاشق کرشمه گر بشود. عتاب بر عکسش هست سرزنش و اشارات قهر آمیز است. میگوید چه روزگار خوبی بود این یار گاهی کرشمه میکرد و گاهی عتاب, گاهی لطف داشت

و گاهی قهر و هردوتاش لذت بخش بود و حیف که آن روزگار گذشت

(دوستان را گر در آتش می پسندد لطف دوست

تنگ چشمم گرنظر در چشمه کوثر کنم)

بنا بر این در آتش انداختن منهم لطف است اگر میخواهد من را بدوزخ ببرد و مرا در آتش بسوزاند من خیلی آدم تنگ چشم و کوته نظری هستم که من توجهم بکوثرِ در بهشت باشد. دوست خواسته که من در آتش بسوزم خوب میسوزم. اگر نخواسته باشم خلاف خواسته من است. حالا وقتیکه میرسیم بمعشوق ازلی خداوند یک صفات جلالی دارد و یک صفات جمالی صفات جلالی تمام لطف های خداوند است و صفت جمالیش قدرتش و خشم و قهرش میباشد بر عکس صفات جلالیش

قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست

قرارچیـست صـبوری کـدام و خـواب کـجـا

قرار بمعنی آرام گرفتن است و آرامش داشتن. بدنبال بیت پیشین است و میگوید: حالا که روزگار سپری شده و آن یار دیگر بمن توجهی ندارد و نه ختابی دارد و نه عتابی, اگر که خداوند یار ازلی هم باشد ولی باز هم نه قهرش و نه لطفش در دل من است. نه تنگ دلم میکند و نه روشن دلم میکند. برای اینکه وقتیکه خداوند میخواهد بگیرد از قلب و دل عرفاآنها را تنگ دل میکند و وقتیکه بقلب آنها بتابت احساس روشندلی و گشایش در دل آنها میکند. در این حال از من نه انتظار آرام داشته باش و نه انتظار تنگدلی. من نه صبر دارم و نه قرار دارم و نه آرام دارم مگر اینکه ارتباط دیدار با من برقرار کند

پایان غزل شماره 2

Loading

01- الا یا ایهاً الساقی ادر کاساً و ناولها

الا یا ایها الساقی، ادر کأساً و ناولها
که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل‌ها

ببوی نافه کاخر صبا زان طرّه بگشاید
ز تاب جعد مشکینش، چه خون افتاد در دل‌ها

مرا در منزل جانان، چه امن عیش؟ چون هر دم
جرس فریاد می‌دارد که بربندید محمل‌ها

بمی سجاده رنگین کن، گرت پیر مغان گوید
که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما، سبک‌باران ساحل‌ها

همه کارم ز خودکامی، به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی که از او سازند محفل‌ها

حضوری گر همی‌خواهی، از او غایب مشو، حافظ
متی ما تلق من تهوی، دع الدنیا و اهملها

تفسیر:

تفسیر غزل فوق که اولین غزل در کتاب‌های غزلیات حافظ آمده، دارای ویژگی‌های بسیار مورد توجهی است. به‌طوری‌که اغلب خوانندگان می‌دانند، اولین غزل در کتاب‌های حافظ آمده است. توجه داشته باشید که حافظ غزلیاتش را به ترتیبی که در دیوانش آمده، نگفته و اصلاً تا زنده بوده، دیوان خودش را تشکیل نداده است. یکی از هم‌شاگردی‌هایش به نام محمد گل‌اندام، که در محضر استادش قوام‌الدین عبدالله با هم درس می‌گرفتند، بعد از مرگ حافظ اشعاری از او را که پراکنده در دست دوستان و شاگردان دیگر وجود داشت، جمع‌آوری کرد و این‌ها را به صورت کتاب درآورد. برای اینکه نظمی در درج این غزلیات به وجود بیاورد، قافیه ابیات را در نظر گرفت و آن‌ها را برحسب قافیه‌ها به‌صورت الفبای زبان فارسی منظم کرد، نه اینکه خود حافظ این غزلیات را به این ترتیب سروده باشد.

اما باز هم این غزل از حالت الفبایی خارج است. یعنی اینکه اگر محمد گل‌اندام همین کار را هم درست انجام داده بود، یعنی این روش الفبایی را درست رعایت کرده بود، این غزل می‌بایست غزل سیزدهم باشد. برای اینکه قافیه این غزل (ها) می‌باشد و غزل دوازدهم آخرش (ما) است و “ها” بعد از “ما” می‌آید. غزل دوازدهم این است:
ساقی به نور باده برافروز جام ما
و آخرش “ما” است. این سؤال پیش می‌آید که چرا محمد گل‌اندام این کار را کرده است؟ به احتمال بسیار زیاد، او برای اهمیت این غزل این کار را کرده و این غزل را اولین غزل گذاشته و دیگران هم از او پیروی کرده‌اند؛ به علت اینکه سراسر دیوان حافظ از اولین غزلش تا آخرین غزلش سخن از عشق است.

یکی دیگر از چیزهایی که اتفاق افتاده و مقداری جنجال ایجاد کرده و سر و صدای زیادی به پا کرده، این است که در این غزل هر دو بیتش ملمّع است. ملمّع یعنی دو زبانه است، به این معنی که علاوه بر فارسی، به زبان عربی هم هست.

بیت اول که می‌گوید:
“ألا یا أیها الساقی أدر کأساً و ناولها”
این مصرع عربی است. در مصراع دوم می‌گوید:
“عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها”
این مصراع دوم فارسی است. بیت اول را می‌گویند مطلع و بیت آخر را می‌گویند مخرج.

سر و صدای بیهوده‌ای که ایجاد کرده، این است که قدیمی‌ترین کسی که غزلیات حافظ را شرح داده، “سودی” است. سودی اهل بوسنی است و شرح غزلیات حافظ را به زبان ترکی نوشته است. بعداً هم خانمی به نام دکتر عصمت ستارزاده آمده و این شرح حافظ را که به زبان ترکی است، به فارسی ترجمه کرده است. حالا این متنی که در دست ماست، متن فارسی است. این خانم هم بسیار خوب ترجمه کرده، ولی به هر دلیلی وقتی که خواسته بوده این بیت را ترجمه کند به فارسی، گفته است که این بیت عربی را از یزید بن معاویه گرفته؛ همان یزیدی که شیعیان او را لعنت می‌کنند.

حالا چرا حافظ بیاید و یک مصراع از اولین بیت از اولین غزلش را از یزید بدون هیچ توضیحی نقل کند؟ اولاً اگر شاعری بیاید و از شعر شاعر دیگری به داخل شعر خود بیاورد، این خود یکی از صنایع شعرسرایی است و به آن می‌گویند تضمین. یعنی برای شعر خودشان تضمینی از شاعر دیگر آوردن. این نه تنها ایرادی به خواجه حافظ نیست، بلکه فی‌مابین شعرا بسیار معمول است.

مثلاً امیرحسین دهلوی که حدود چهارصد سال قبل از حافظ زندگی می‌کرده، در دیوانش گفته:
“شراب لعل باشد قوت جان‌ها قوت دل‌ها
ألا یا أیها الساقی أدر کأساً و ناولها”

این مصراع عربی را یزید نگفته، بلکه آن را تضمین آورده و امیرحسین دهلوی آن را سروده است. مطلب دیگری که باید دانست، این است که وقتی شاعری شعر خود را تضمین می‌کرد با شعری از شاعر دیگری، در نوشتن، بخش تضمین را با متن اصلی شعر تغییر می‌دادند. مثلاً اگر متن شعر با خط نستعلیق بود، می‌آمدند و متن تضمین را با خط روزنامه‌ای می‌نوشتند، ولی بعد از مدتی این عادت بین شعرا منسوخ شد و همه را با یک نوع خط می‌نوشتند.

اما یزید اشعاری را که گفته، در دو کتاب نوشته شده است. این اشعار در حقیقت منسوب به یزید است و معلوم نیست که واقعاً یزید گفته باشد یا نگفته باشد. کتاب اول به نام “بسمال اول” و کتاب دوم به نام “بسمال دوم” است. در هر دو کتاب “بسمال یزید”، تمام اشعار گفته شده از خود یزید است. ولی در کتاب “بسمال دوم” اشعاری هست که منسوب به یزید است و معلوم نیست که یزید گفته باشد یا نگفته باشد.

در هیچ کدام از این کتاب‌ها چنین مصراعی پیدا نمی‌شود. علامه محمد قزوینی، یکی از دانشمندانی که بزرگ‌ترین خدمت را به ادب فارسی و دیوان حافظ کرده و بالاترین تحقیق علمی در مورد حافظ را انجام داده، گزارشی مفصل در ده صفحه تهیه کرده که: “آنچه کتاب ممکن بود شعری از یزید در آن باشد، جمع‌آوری کردم و خواندم که آیا چنین مصراعی در آن باشد و دیدم که وجود ندارد.” حالا این را عده‌ای مغرض و بدخواه و عده‌ای کینه‌ورز که می‌خواستند حافظ را بدنام کنند، به غزل حافظ اضافه کردند و بعدها هم گفتند که این اصلاً مال یزید است.   

حالا به تفسیر ابیات می‌پردازیم. در مصراع مورد بحث، کلمه “الا” به معنی “آگاه باش” است. “یا ایها الساقی” یعنی “ای ساقی”، و “أدر کاسأ” به معنی “کاسه را دور بگردان”. “کاسه” به معنی جام باده است و “ناولها” یعنی “آن را به من بده”. در مصراع دوم می‌گوید اول عشق ساده به نظر می‌رسید، اما بعداً معلوم شد که چه مشکلاتی به همراه دارد. حالا ساقی، کاسه شراب را دور بگردان تا به من هم برسد، چون از خود بیخود شده‌ام و برای تحمل این راه مشکل و خونین عشق به کمک نیاز دارم. این راه عشق به‌سادگی و راحتی قابل تحمل نیست. مولانا، سعدی و بسیاری دیگر از شعرای بلندپایه ادب فارسی نیز همین حقیقت را بیان کرده‌اند.

بیت:

“به بوی نافۀ کاخر صبا زان طرّه بگشاید
زتاب جعد مشکین چه خون افتاد در دل‌ها”

“ببوی” یعنی “به آرزوی”. “نافه” کیسه کوچک زیر شکم آهو در صحرای ختن چین است که از خون آهوی ماده خوشبویی تولید می‌شود. آهو این کیسه را به سنگ می‌مالد تا پاره شود، و ماده خونین سیاه رنگ به مشکی خوشبو تبدیل می‌شود. “صبا” باد لطیف صبحگاهی است، و “طره” به شاخه‌های موی آویخته در دو طرف پیشانی گفته می‌شود. “تاب” به معنی پیچ‌وتاب است و “جعد” به جای “مجعد” به کار رفته.

در این بیت، حافظ می‌گوید: “این پیچ‌وتاب‌های زلف یار که در دو طرف رخ او آویخته‌اند، آرزو دارم که باد صبا آنها را باز کند و بوی مشک را پراکنده سازد تا به من برسد، زیرا باد صبا پیام‌رسان میان عاشق و معشوق است.” این بوی مشک به خون دل عاشقان تشبیه شده است که مثل خون آهو، به رایحه‌ای بی‌نظیر تبدیل می‌شود.

بیت:

“مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هردم
جرس فریاد می‌دارد که بر بندید محمل‌ها”

“منزل” به معنی محل توقف کاروان‌هاست و از کلمه “نزول” مشتق شده است. کاروان‌ها برای استراحت به منزل‌ها می‌رسیدند و پس از استراحت به منزل بعدی می‌رفتند. حافظ دنیا را به این منزل‌ها تشبیه کرده که جای ماندن نیست و باید به منزل بعدی رفت. “جانان” به معنی معشوق یا خداوند است. “چه امن عیش” یعنی “چه امنیت و آرامشی”. “جرس” زنگ گردن شتر است که صدای آن خوابیده‌ها را بیدار می‌کرد.

حافظ می‌گوید این دنیا جای آرامش نیست، چون صدای زنگ‌ها مدام هشدار می‌دهد که حرکت کنید، چون اینجا جای ماندن نیست. تنها آرامش، آرامش الهی است که با عشق معنوی همراه باشد. صدای زنگ شترها در اینجا نوید حرکت به سمت خداوند و عشق الهی را می‌دهد.

بیت:

“بمی سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها”

“سجاده” فرشی است که برای نماز استفاده می‌شده و قابل احترام بوده است. “پیر مغان” در اینجا به معنای راهنمای راه حقیقت است که راه و چاه را می‌شناسد. “سالک” مسافر راه خداست که باید به گفته‌های پیر گوش سپارد. حافظ می‌گوید اگر پیر راهنما، که از منزل‌های این مسیر خبر دارد، از تو بخواهد که سجاده‌ات را با شراب رنگین کنی، بی‌چون‌وچرا انجام بده، زیرا او راه را بهتر از تو می‌شناسد. این نمادی از تسلیم مطلق به هدایت معنوی است.

بیت:

“(دی پیر می‌فروش که ذکرش به خیر باد
گفتا شراب نوش و غم دل ببر به یاد)”

در اینجا نیز پیر می‌فروش همان پیر مغان است که راهنمایی و هدایتی مشابه ارائه می‌دهد و می‌گوید غم‌های دنیا را فراموش کن و با آزادی از قیدها زندگی کن.


بیت:

“شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبک‌باران ساحل‌ها”

در این بیت، حافظ دو تصویر متضاد می‌سازد. یکی تصویر شب ظلمانی با موج‌ها و گرداب‌های هولناک که نماد سختی‌ها و خطرات مسیر عشق است، و دیگری تصویر سبک‌باران آرام و بی‌خیالی که در ساحل نشسته‌اند و از این خطرات بی‌خبرند. “هایل” به معنای هولناک است. حافظ می‌گوید حال و احوال ما که در کشتی عشق در این دریای خطرناک گرفتار شده‌ایم، برای کسانی که در ساحل امن نشسته‌اند، قابل درک نیست. این دریا، دریای عشق الهی است که عاشق باید در آن غرق شود تا به وصال برسد.


بیت:

“همه کارم ز خودکامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل‌ها”

“خودکامی” به معنی خودسری و خودرأیی است. حافظ از خودسرانه دنبال کردن عشق سخن می‌گوید که باعث بدنامی‌اش شده است. راز عشق او دیگر پنهان نمانده، زیرا مردم در محافل و مجالس از عشق او صحبت می‌کنند و غیبتش را برای گرم کردن مجالس خود به کار می‌برند. در گذشته، عاشقان عشق خود را پنهان می‌کردند، چون آشکار شدن آن می‌توانست موجب رسوایی یا حتی مرگ شود. اما حافظ می‌گوید با وجود همه مخالفت‌ها و نصایح، او خودرأیانه مسیر عشق را انتخاب کرده و به مشکلاتش تن داده است.


بیت:

“حضوری گر همی خواهی از او غایب مشو حافظ
مَتی ماتَلقَ مَن تَهوی وَعَ الدنیا و اَهملها”

در مصراع اول، “حضور” و “غایب” اصطلاحات عرفانی‌اند. حضور به معنای حضور قلب در محضر الهی است؛ یعنی تنها به خداوند توجه داشتن و هر چیز غیر از او را از ذهن و دل زدودن. غایب شدن از حضور الهی به معنای دل‌بستن به دنیا و فراموش کردن خداوند است.

در مصراع دوم، که عربی است، “متی” یعنی “هرگاه”، “ما تلق” یعنی “آنچه ملاقات کنی”، “مَن تهوی” یعنی “کسی که دوست داری”، و “اَهملها” یعنی “رها کن”. حافظ می‌گوید هرگاه معشوق الهی را ملاقات کردی، دیگر از دنیا دل بکن و آن را رها کن. اگر خدا را در دل حس کردی، دیگر جایی برای دنیای مادی باقی نمی‌ماند. او تأکید می‌کند که با انتخاب خدا، همه چیز داری؛ اما اگر به دنیا دل ببندی، چیزی نخواهی داشت.

Loading