تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست،
دل سودازده از غصه دو نیم افتادست
چشم جادوی تو خود عینِ سوادِ سِحر است،
لیک این هست که این نسخه سقیم افتادست
در خم زلف تو آن خال سیه دانی چیست؟
نقطهای دود، که در حلقهٔ حبیم افتادست
زلف مشکین تو در گلشن فردوسِ عذار،
چیست؟ طاوسیست، کز باغ نعیم افتادست
دل من در هوس روی تو، ای مونس جان،
خاک راهیست که در دست نسیم افتادست
همچو گرد، این تن خاکی نتواند برخاست،
از سر کوی تو، ز آن رو که عظیم افتادست
سایهٔ قد تو بر قالبم، ای عیسیدم،
عکسِ روحیست که بر عظمِ رمیم افتادست
آنکه جز کعبه مقامش نبود از یاد لبت،
بر در میکده دیدم، که مقیم افتادست
حافظ گمشده را با غمت، ای یار عزیز،
اتّحادیست، که در عهد قدیم افتادست
تفسیر:
تـا سر زلف تو در دست نسیم افتادست
دل سودا زده از غصّه دونـیـم افـتـادست
نسیم یعنی نرم باد در فارسی البته این نرم باد باید با بوی خوش هم باشد. در دست نسیم افتادست یعنی بازیچه دست نسیم شده است یعنی این نرم باد با زلف تو بازی میکند. سودا زده یعنی خیالاتی و مالیخولیاتی. دو نیم افتاده است یعنی مثل زلف دوتای تو شده است. در قدیم اینطور بود که فرق سر را از میان سر باز میکردندو نیمه زلفشان را بسمت راست و نیمه دیگر را بسمت چپ آویخته میکردند, این را میگفتند زلف دوتا. البته این دو تا شدن یک معنی دیگری هم دارد یعنی یک چیزی را تا کردن بمعنای شکستن و دوتا شده یعنی شکسته شده. این یک ایهام است. میگوید از وقتیکه نرم باد با سر زلف تو بازی میکند دل من که خیالاتی و حسود است از غصه و غم شکسته شده مانند زلف دو تای تو بدو نیم شده است. دل خواجه حسادت میکند که چرا باد با زلف محبوبش بازی میکند و چرا باد بوی خوش زلف یارش را بهمه جا میرساند و همه را مشتاق میکند. گفتیم که عاشق میخواهد که انحصار طلبی داشته باشد. معشوق هم همین را میخواهد. وقتیکه باد با سر زلف یارش بازی میکند این دیگر انحصار طلبی نیست چون خواجه میخواهد خودش با سر زلف یار بازی کند نه نرم باد. خودش میخواهد بوی خوش یارش را ببوید نه اینکه آن نرم باد بوی خوش را بهمه جا برساند و همه را مشتاق کند.
چشم جادوی تو خود عین سواد سِحرست
لیکن این هست که این نسخه سقیم افتادست
چشم جادوی تو یعنی چشم جادو کننده تو, چشم فریبکار تو, چشم جذاب تو همه اینها معنی میدهد. کلمه عین همان چیزیست که اصطلاحاً مردم عِین میگویند یعنی درست مانندِ. سواد سِحر یعنی رونوشت سِحر. سواد معانی مختلفی دارد و یکی از معانیش رونوشت در اینجا. لیکن این هست یعنی چیزی هست و باید بدانید. این نسخه کدام نسخه؟ نسخه سِحر. رونوشتی که در مصراع اول آمده این رونوشت نسخه سِحر است یعنی دستورالعمل سِحر است و از روی نسخه و دستورالعمل سِحر سوادی بر داشتند و زده اند به چشمشان. سقیم یعنی بیمار و نادرست هردو معنی را میدهد. در مورد نسخه یعنی نادرست و در مورد چشم یعنی بیمار. خواجه سِحر و جادو را صِفَت چشم یارش آورده چون جادو و چشم هردو از طریق مجذوب ساختن و فریفتن مقابل است. یعنی طرف مقابل را فریب میدهد و جذب میکند. میگوید چشم جذاب تو رونوشت درست و بی نقصی از نسخه سِحر است. یعنی عیناً از روی نسخه ساحران و جادو گران ساخته شده. اما یک چیزی هست که باید بدانی که نسخه درست نبود. تو باید بدانی که آن نسخه نادرست بود بدین سبب است که چشم تو بیمار شده. اگر نسخه درست بود چشم تو بیمار نمیشد فقط جادوگر میشد. نسخه نا درست بچشم تو زده اند, جادو گر شده و بیمار هم شده. این بعلت نادرست بودن نسخه است و تقصیر از تو نیست اما این چشم تو که بیمارشده یک بیماری مزید است, عاشق دوست دارد وقتیکه بچشم یارش نگاه میکند یارش آن حالت بیمار گونه را داشته باشد. بنابر این چشم تو در ساحری و جادوگری از اصل نسخه سِحر هم فریبنده تر شده و جلوتر افتاده
در خم زلف تو آن خال سیه دانی چیست؟
نقطه دوده که در حلقه حبـیــم افـتـادست
این زلف دوتا که در بیت قبلی مطرح شده بود که از دو طرف آویخته میشود طوری درست میکردند که سرش بر میگشت به بالا مثل دم عقرب و میگفتند که زلف عقربی. بنا بر این زلف یک خَم پیدا میکرد. حالا این زلفی که خَم پیدا کرده افتاده روی چهره تو. چهره یاری را در نظر بگیرید که این زلف خَم دار افتاده به رخ یار و این چره یار یک خال هم دارد و طوری آن خَم واقع شده که این خال مثل نقطه جیم شده,(ج) این خمشی که جیم دارد سر زلف خم شده تو و آن نقطه ایکه در آنجا افتاده آن خال سیاه توست. دوده یعنی مرکب, در قدیم مرکبی که با آن مینوشتند از دوده میساختند و قسمت اصلی آن دوده بود که با چیزهای دیگر ترکیب میکردند وقتی میگوید نقطه دوده یعنی نقطه مرکب. خال سیاه تو مثل نقطه مرکبیست که در این حلقه حرف جیم افتاده است. در همه غزلهل مخصوصاً در این غزل ریزه کاریهای خواجه حافظ شگفت انگیز است. نه تنها چشم یار ما را مجذوب میکند بلکه خواجه هم ما را مجذوب خودش میکند.
زلف مُشگین تو در گلشـن فردوس عِذار
چیست طاوس که در باغ نعـیـم افـتادست
مُشگین را مشگین هم میشود خواند برای اینکه مُشک هم سیاه است و هم خوشبوست. زلف یار هم, هم سیاه است و هم خوشبوست. گلشن یعنی باغ و گلستان. فردوس یعنی بهشت پس گلشن فردوس یعنی باغ بهشت. عِذار یعنی گونه و چهره. گونه و چهره یار آنقدر زیباست که به باغ بهشت تشبیه کرده. گلشن فردوس عِذار اضافه تشبیهیست. اینگونه میخوانیم عِذارگلشن فردوس مانند. عِذار یا چهره باغ بهشت مانند. می پرسد چیست و خودش جواب میدهد اول می پرسد این چیست که در باغ بهشتی که بر چهره تو افتاده است؟ این زلف تو طاوس است که به باغ نعیم افتاده است. در یک قسمت بهشت باغیست بنام باغ نعیم. طاوس به مرغ بهشتی معروف است اینقدر زیباست میگویند مرغ بهشتی. در افسانه ها میگویند که طاوس از باغ بهشت به این زمین فرو افتاده. برای اینست که خواجه کلمه افتاده را آورده است. می پرسد میدانیکه زلف زیبای تو روی صورتت که همچون باغ بهشت است چه حالی دارد و مثل چیست؟ خودش جواب میدهد که مثل طاوس است که از باغ بهشت فرو افتاده است
دل من در هوس روی تو ای مونس جان
خاک راهیست که در دست نسیم افتادست
مونس یعنی هم دم و همنشین. دست نسیم افتادست یعنی بدست باد افتاده, اسیر دست باد شده ای همدم جان من و ای یار همیشگی جان من, من در هوس روی تو دلم مانند خاک راهیست که بدست باد افتاده باشد. خاکی که بدست باد بیافتد باد با او چگونه رفتار میکند. از اینجا بآنجا میبر و اینورش و آنورش میاندازد ودل من هم مثل خاکیست که بدست باد افتاده. چرا دل من بدست باد افتاد؟ برای اینکه هوس دیدن روی تو را داشت. بکوی تو آمد. بمحله و کوی تو آمد و آنجا باد نسیمی میوزید. دل من را مثل ذره ای خاک برداشت و با خودش برد. دل من در هوس اینکه بوی تو را استشمام کند و ببوید مثل غبار که بر اثر راه رفتن تو از زمین بر میخیزد اسیر باد شد. یار دامنش پُر چین و بلند است. کوچه ها هم که در زمان قدیم اسفالت و سنگ فرش نبود. حالا این یار وقتیکه راه میرود در پشتش خاک کوچه را بلند میکند. مثل غبار که در اثر راه رفتن تو از زمین بر میخیزد دل من اسیر این باد شده و دنبال تو راه افتاده وقتیکه یار با آن دامن بلندش در کوچه راه میرود, خاک کوچه را بلند میکند و چند قدمی بدنبال یار میرود. حالا دل منهم دارد بدنبال تو میرود.
همچو گَرد این تن خاکی نتواند برخاست
از سر کوی تو زانرو که عظیم افتادست
تن خاکی یعنی تن من که از خاک ساخته شده. نتواند برخاست یعنی نتوانست بر خیزد و بلند شود. زانرو یعنی برای اینکه عظیم افتاده است. عظیم افتاده است دو معنی میدهد. یکی یعنی ماندگار افتاده است, ماندگار شده است. یک کسی یا چیزی یک جا خیلی بیفتد و بماند و ماندگار شده میگویند عظیم افتاده است, عجیب افتاده است. چسبیده بآنجا و بلند نمیشود.عظیم افتاده است و سخت چسبیده بدر خانه تو. یکی دیگر افتادن یعنی ناتوان بودن. این دل من افتاده بدر خانه تو و ناتوان است ونمیتواند بلند شود.اینست که دل من ماندگار شده و مقیم درگاه توشده ای یار. دارد علت این را میگوید که چرا دل من از در درگاه تو دور نمیشود. یکی بخاطر اینکه آنجا افتاده و سخت چسبیده و یکی هم بخاطر اینکه آنجا افتاده و ناتوان نمیتواند بلند شود. همه اش تشبیهات است
سـایه قـدّ تو بر قالبم ای عیسی دم
عکس روحیست که برعظم رمیم افتادست
قالب یعنی این جسم و بدن آدمیزاد. ای عیسی دم, ای کسیکه دم عیسی داری یعنی نفس عیسی داری و مرده را با دمیدن زنده میکنی. عکس روحیست یعنی انعکاس و باز تاب روحیست تأثیر و تابش روی توست. عظم یعنی استخوان. رمیم یعنی پوسیده. خواجه بیارش میگوید که ای یار از من حافظ چیزی باقی نمانده این چیزیکه تو میبینی یک مشت استخوان پوسیده است و از رنج تو اینگونه بیمار گشته و یک مشت استخوان پوسیده از من باقی مانده ای یار, تو بیا سایه ای بر سر من بیافکن. وقتیکه سایه تو بر سر من افکنده میشود آنوقت انعکاس روح تو که مثل عیسی زنده کننده است بر این استخوانهای پوسیده میافتد و من را زنده میکند و من دوباره شکل میگیرم و بلند میشوم.سایه تو مثل روح است که وقتی میافتد بر سر من, من را دوباره زنده میکند
آنکه جز کعبه مقامش نبُد از یاد لب
بر در میکده دیـدم کـه مقـیـم افـتادست
اشاره دارد به داستان پیر سنعان. اگر بخواهیم داستان پیر سنعان را بگوئیم یک بحث طولانی است و بدرازا میکشد. ولی مختصراً, شیخی بود بسیار باصفا با زهد واقعی با منش انسانی واقعی بود. نوشته اند که در حدود چهارصد شاگرد داشت که همه از وجودش فیض می بردند شیخ سنعان رفته بود بمکه. در مکه معتکف شده بود. بعضی ها میرفتند در حرم بزرگان دین و برای همیشه در آنجا میماند. این کار را معتکف میگفتند. این شیخ خوب ما هم معتکف خانه خدا شده بود و از کنار کعبه بیرون نمی آمد.این شیخ سنعان بخواب میرود و یک دختر عیسوی و ترسائی را بخواب می بیند و در خواب عاشقش میشود و در خواب می بیند این دختر بر در یک کلیسائی نشسته. کعبه را رها میکند, شاگردانش را رها میکند و چنان عشق سراپایش را میگیرد در عالم خواب. همه چیز را میگزارد و میرود بدنبال این دختر. میرسد به رم. میرود همان نشانهائی که در خواب دیده بود پیدا میکند و دختر ترسا را در همان کلیسا که در خواب دیده بود می بیند. میگوید من عاشق تو هستم و از کعبه آمده ام. دختر میگوید تو نمیتوانی بوصال من برسی و بیهوده این همه راه آمده ای از کعبه به رم. شیخ التماس میکند, تمنّا میکند و بخاک میافتد. دختر ترسا باو میگوید اگر میخواهی بوصال من برسی چند شرط دارد. شیخ میگوید همه شرط ها را بگو.دختر ترسا میگوید اول شرطش اینست که من چند تا خوک دارم تو باید برای من خوک چرانی بکنی چون میدانست مسلمانها خوک را نجس میدانند. شیخ میگوید قبول است و میکنم. شرط بعدی چیست ؟ دختر گفت قران را هم باید بسوزانی و منبری را هم که میرفتی بالای آن بسوزانی گفت میسوزانم. دختر گفت دست از مسلمانی و ایمان خودت هم برداری. گفت بر میدارم. عشق بالا تر از همه این حرفهاست
(عشقت رسد بفریاد گر چو خواجه حافظ
قران زبر بخوانی با چهارده روایت)
وقتی شیخ سنعان همه کارهائی را که دختر گفته بود باید بکنی کرد آنوقت آن دختر ترسا مجبور میشود که تسلیم بشود. میگوید بیا تو. وقتیکه میرود داخل کلیسا به شیخ سنعان میگوید تو که اینهمه کارهائی سختی را که من گفتم انجام دادی. حالا من مسلمان میشوم. من از راه و مسلک تو بسیار بسیار تحت تاثیر قرار گرفتم و من میآیم و مسلمان میشوم. همه اینها توی بیت مورد تفسیر ماست
آنکه جز کعبه مقامش نَبُد از یاد لبت
بر در میکده دیدم که مقیم افتادست
مقامش یعنی اقامتگاهش. مقیم افتاداست یعنی پیوسته آنجا اقامت گزیده است. این میکده, میکده عشق است. حافظ همه اینها را در نظر داشته و با این زیبائی و ظرافت بیانش کرده.
حافظ گمشده را با غمت ای یار عزیز
اتّحادیست که در عهد قدیم افتادست
گم شده یعنی راه گم کرده یعنی چی؟ راه گم کرده در جهان هستی. میخواهم بروم بطرف حقیقت کدام راه را بروم؟ راه ها مختلف است. خواجه میگوید که من راه گم کرده ام و آنوقت ما اینقدر ادعا داریم که ره یافته ایم. خواجه بآن مقامات که رسیده فروتن است و میگوید که من راه گم کرده ام در جهان هستی. با غم بوصال تو نرسیدم بوصال تو و غم آن را دارم ای یار عزیز. اتحادیست یعنی پیوستگیست, یگانگیست پیوند است. این اشاره به یک اصل عرفانی دارد که میگوید خالق و مخلوق پیوند و اتحادی با هم دارند.پیوند بین آفریدگار و آفریده ها. این پیوند است. ازعهد قدیم یعنی از روز اول آفرینش از روز ازل از روز اولین آفرینش من خواجه با تو ای آفریدگار ای مبدء جهان هستی یک پیوستگی پیدا کرده ام چیزی نیست که تازه پیدا شده باشد از روز ازلست, کمکم کن من راه را گم کرده ام راه را نشان من بده. من با تو پیوند دارم و میخواهم بیایم بسوی تو! راه کدام است. عین این حرف را زرتشت برابر یک ایرانی میزند. میگوید ای اهورومزدا من تورا شناخته ام و میشناسم بمن بگو چگونه بتو برسم. این را در گاتا که نوشته و گفته زرتشت به شعر هست صراحتاً آمده و عین همین را دارد میگوید که راه را بمن نشان بده که چگونه بتو برسم. اشاره باینست که ما از خدائیم و بخدا بر میگردیم مطابق آنچه که میترائیستها میگفتند. ما از نوریم و بنور بر میگردیم. ولی بعضی وقتها میشود که ما چنان آلوده شده ایم و خودمان را فراموش میکنیم که راه را گُم میکنیم. از چه راهی برگردیم و این راه گم کردن ما را گرفتار افسردگی و غم و اندوه میکند. امید وارم شما خوانندگان عزیز همه راه یاب باشید. راه یافته باشید و نه راه گم کرده. همه ما ها همانگونه که خواجه گفت آن اتحاد و پیوند و هم بستگی با آن مبداء آفرینش و حقیقت دارید پیدا نکردید با شما آمده و با شما متولد شده و دارید. این را حجابها را از رویش بر دارید, حجابهای زشت اندیشیدنها را از رویش بر دارید. مشگل است ولی بردارید. وقتی برداشتی راه بشما گشوده میشود. بشما گفته میشود ای کسیکه با من متحد هستی و در پیوستگی هستید! حالا راه اینست بسوی من
پایان غزل شماره 37