المِنَّه لله که در میکده باز است،
زان روی، که ما را بر در او روی نیاز است
خمها همه در جوش و خروشاند ز مستی،
وان می که در آنجاست، حقیقت نه مجاز است
از وی همه مستی و غرور است و تکبّر،
وز ما همه بیچارگی و عجز و نیاز است
رازی که بر غیر نگفتیم و نگوییم،
با دوست بگوییم، که او محرم راز است
شرح شکن زلف خم اندر خم جانان،
کوتاه نتوان کرد، که این قصه دراز است
بار دل مجنون و خم طرّهٔ لیلی،
رخسارهٔ محمود و کف پای ایاز است
بر دوختهام دیده چو باز از همه عالم،
تا دیدهٔ من بر رخ زیبای تو باز است
در کعبهٔ کوی تو، هر آن کس که بیاید،
از قبلهٔ ابروی تو در عین نماز است
ای مجلسیان! سوز دل حافظ مسکین،
از شمع بپرسید که او در سوز و گداز است
تفسیر
المــنـته لله کـه در مـیـکـده بـاز است
زان روی که مرا بر در او روی نـیـاز است
المنته لله یعنی منت خدا را, یا شکر خدا را. زان روی یعنی از آنروی برای اینکه روی نیاز است یعنی بسبب نیازمندی و احتیاج است. توجه کنید که در مصراع دوم کلمه روی دو مرتبه با تناسب آمده. روی نیاز داشتن یعنی برای نیاز خود بسوئی رفتن و رو بسوئی رفتن برای برآورده شدن نیاز, روی نیاز کردن بدون اینکه شرم داشته باشم. میگوید سپاس خدای را که در میکده باز است. توجه داشته باشید که در زمان زندگی خواجه بارها اتفاق میافتاد که بخصوص در زمان امیر مبارزالدین در میخانه را می بستند و خم های می را میشکستند. آنوقت حافظ میگفت که:
(در میخانه ببستند خدا یا مپسند
که در خانه تذویر و ریا بگشایند)
وقتی که امیر مبارزالدین رفت پسرش شاه شجا آمد و او خودش میخاره بود و در میخانه ها را باز کرد. وقتیکه در میخانه ها باز شد حافظ شکر خدا میکند. در هر حال سپاس خدا را که در میکده باز است زیرا که من نیازمند درگاه در میخانه هستم. میخواهم روی بر آستانش بمالم. میخواهم روی چهره ام را بخاک درگاهش بمالم. این میکده میتواند که طرب خانه عرفانی و خرابات عرفا باشد که در آنجا خود پرستی و خود پسندی خراب میشود. ایهام آورده هم میخانه انگوری و هم میخانه عرفا که منظور خواجه دومی بوده. این کلمه المنته لله را باید درست خواند. درست آن هست المنتهُ للهَ
خم ها همه درجوش و خروشند ز مستی
وان می که درآنجاست حقیقت نه مجاز است
حقیقت معنی و مفهوم واقعی هر چیزی را دارد. مثلاً وقتیکه گفته میشود سنگ واقعاً منظورتان همان سنگ است و چیزیست که در طبیعت اسمش را سنگ گذاشته اند. وقتیکه میگوئید ای سنگ دل این دیگر سنگ نیست و تشبیه شده به سنگ. سنگ در اینجا مجاز است و حقیقت نیست. حقیقت آنست که کلمه در همان مفهومی که وعظ کننده لغت بکار برده همان جور استفاده میشود. در بیت فوق مستی خُم چیست؟ در اثر شرابیست که در درون خم هست. شراب درون خُم, خُم را مست کرده. نشان این مستی جوش و خروشیست که در دهانه خم وجود دارد. وقتیکه انگور را در خُم میریزند و در حال تبدیل شدن بشراب است در اثر تخمیری که در این انگور رخ میدهد, حبابهائی در آن پیدا میشود و این حبابها میآید به بالا و کف میکند و بنظر میرسد که این خُم مست کرده و دهانش کف کرده و در حال جوش و خروش است. شراب در حال جوش و خروش است. خواجه جوش و خروش خُم و کف در سر آوردن شراب را بعلت مستی دانسته. هم شراب مسته و هم خُم مسته. خمها همه مست هستند و همه کف آلود هستند و همه از مستی میجوشند. آن شراب هم که آنجاست شراب واقعیست و شراب انگوریست. حالا اگر این شراب را می عرفانی در نظر بگیریم. خواجه همیشه ایهام میآورد. ایهام دو معنی و بعضی اوقات چند معنی دارد که فقط یکی از آنها منظور خواجه در آن بیت است. در حالت عرفانی بودن اگر این خم ها را در نظر بگیرید, این خم ها وجود عرفاست و وجود این انسانهای کامل است. جوش و خروش هم مراد آن شور و هیجانیست که در سرشان است. هم چنین از دیدگاه عرفانی مستی که میآید مستی عشق است و آن شور عشق است. خواجه میگوید در یک درجائی دیگر:
(بجام عشق می نوشید حافظ
مدامش مستی و رندی از آن است)
چرا مدام؟ همیشه من مست می عرفانی هستم بخاطر اینکه من از جام عشق نوشیدم. این دیگه شبه را بر طرف میکند که میگویند خواجه همیشه شراب میخورد و همیشه مست بود. بدیگران میگوید که مستی عشق در سر شما نیست. در جائی میگوید:
(گر چه مستی عشقم خراب کرد ولی
اساس هستی من زان خراب آباد است)
از وی همه مستی و غرور است و تکبر
وزما همه بیچارگی و عـجـز و نـیـاز است
غرور و تکبر در مصراع اول بمعنی خود نمائی, خود بزرگ دیدن, بزرگی فروختن و بدیگران فخر فروختن است. این ضمیر کیست و بکی بر میگردد؟ به خُم. این غرور و تکبر عکس عجز و نیاز در مصراع دوم است. در مصراع دوم وقتیکه حافظ میگوید وز ما همه بیچارگی این بیچارگی بد بختی نیست این بیچارگی درماند گیست. یعنی از این رازها و از این اسرار میخواهم سر در بیاورم درمانده شدم بیچارگی بمعنای آن بکار میرود در عرفان. کلمه عجز بمعنی عاجز بودن لغویش نیست بلکه ناتوان بودن از دریافت رازهاست و نیاز هم که بمعنی احتیاج است بمعنی غذا و مسکن و مادیات نیست بلکه احتیاج دارد بدرک حقایق. وقتیکه از نظر عرفان در نظر میگیریم این خم خم وجود انسانهای کامل است که اینها همه از شور عشق سرشان در شور و خروش است و وقتیکه اینها را ما نگاه میکنیم میبینیم که او بجائی رسیده و بمقامات بالا دست یافته ولی ما در برابر او فقط نیاز داریم و در برابر او در خَم یک کوچه ایم. ما باید کاری بکنیم که مثل آنها بشویم یعنی در طریقت قدم بگذاریم. آن شراب که در میخانه هست بر نیازمندی بی نهایت ماست. واقف شده مستی و سرکشی و غرور و تکبر. منظور از جوش و خروش اینست که ما نیازمندان میخواهیم آن شور را داشته باشیم و نداریم. شوری که این خُم و شرابش در ما میبیند که مست میشویم حالا تکبر بما میفروشد. این منم که این شور و هیجان را دارم. بزبا ن دیگر: این خمی که مست هست و شراب درونش هم مست هست دارد ناز میکند و ما در برابرش نیاز داریم. ناز و نیاز عکس هم هستند. اون دارد و داره ناز میکند و ما نداریم و داریم نیاز میکنیم. چو یار ناز نماید, شما نیاز کنید. از نظر عرفانی میتوان چنین تفسیر کرد که عشق پیوسته دارد خود نمائی میکند و بزرگی میفروشد و ما در برابر آن به عجز و نیاز گرفتار شدیم
رازی که بر غیب نگفتیم و نگوئیم
با دوست بگوئیـم که او محرم راز است
ببینید شراب عشق الهی چه میکند. رهرو راه طریقت را به رازها میرساند. ولی اینطور نیست که همه عرفا همه رازهای الهی را بدانند, رازهای الهی بی نهایت است و بر اثر مقاماتشان هر کدام چندی از این رازها را میدانند. و رازی را که میدانند بکسی نمیگویند و نباید بکسی بگویند. آن رهروی راه حقیقت که براه عرفان قدم میگذارد از قدم اول عهد میکند و پیمان می بندد که اسراری را که از مرشدان و پیران و یا از شراب عشق بر وی فاش میشود به نا اهلالشان باز گو نکند. برای اینکه اگر بنا اهل باز گو بکند نزم جامعه را بهم میزند زیرا نمیتوانند بفهمند و درک کنند اصلاً اوضاع بهم میخورد و بد تر میشود. در این ره حقیقت طلبی راز و رمز های فراوان هست که آنها را رهروان حقیقت بر حسب مقامات و درجه پیدا میکند. در عرفان کسی که به رازی آگاه است مُهر خاموشی بر لب دارد و از این رازش جز با رازداران دیگر صحبت نمیکند. اصلاً بعضی از رهروان طریقت سبیل های بزرگی که تا لب پا ئینشان میامد میگذاشتند و این علامت این بود که مواظب باش و دهنت را باز نکن جلوی هر کسی. حافظ در تأکید رازداری میگوید:
(به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات
بخواه جام می و گفت راز پوشیدن)
اول می عشق را بخور می حقیقت را بخور بعد براز میرسی آنوقت راز پوشی میکنی و بعد راه نجات را پیدا میکنی. یکی از ابیات او اشاره به حسین ابن منصور هلاج است. این حسین ابن منصور هلاج یکی از عرفای مشهور قرن سوم هجریست که بمقامات بالای عرفان رسیده بود که او را دارش زدند برای اینکه راز را فاش کرد. حافظ او را یار خودش صدا میکند و میگویو:
(گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد)
سر دار بلند شد یعنی سر دار سر بلند شد و افتخار پیدا کرد و سر بلند شد و جرمش این بود که اسرار را فاش میساخت. اینست که همیشه رعایت میشود بکسانیکه لیاقتش را ندارند بآنها نباید گفت. مولانا در مثنوی مفصل صحبت میکند:
(عارفان که جام حق نوشیده اند
رازها دانسته و پوشیده اند)
(هرکه را اسرار حق آمـوختـنـد
مُهر کردند و دهانش دوختند)
(سرّ غـیـب آن را سزد آموختن
کو ز گفتن لب امانت دوختند)
یکی از معانی رند هم که عرفا بویژه حافظ در اشعار خودشان میآورند, علاوه بکسی گفته میشود که بر همه رسوم و قیود دست پا گیر ظاهری پشت پا میزند و اینها را رها میکند کسی هست که محو حقیقت میشود یک معنی دیگر هم دارد و آن معنی این است که کسیکه بتواند راز را بداند و خویشتن داری کند, او را رند هم میگویند
(مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز
ورنه در مجلس رندان خبری نیست که نیست)
یعنی هیچ خبری نیست که نباشد یعنی همه خبری هست ولی مصلحت نیست که از این مجلس چیزی بیرون برود
شرح شکن زلف خم اندر خم جانان
کوته نـتـوان کرد که این قصه دراز است
شکن یعنی پیچ و خم زلف. قصه در مصراع دوم اشاره دارد به قصه عشق. عشق الهی اصلاً بی پایان است برای اینکه معشوق ازلی که خداوند است بی پایان است.جای دیگر میگوید:
(ماجرای من و معشوق من را پایان نیست
آنچه آغاز ندارد نپذیرد انجام)
انجام یعنی پایان. در مصراع دوم میگوید آنچه آغاز ندارد پایان هم ندارد. عشق ازلی هم اول ندارد پایان هم ندارد. از مولانا می پرسند کی میرسیم بآن مرحله ای که باید برسیم و آن عاشق واقعی بشیم و اینها؟ مولانا جوابش میدهد که “عشق آن باشد که غایت نبّودش” غایت یعنی حدّ و اندازه. یعنی یکی که عاشق میشود در این عشق باقی میماند؟ نه هرچه زمان بگذرد باز هم عاشق و عاشق تر و عاشق تر میشود.
(عشق آن باشد که غایت نبودش
نی بدایت نی نهایت نبودش)
بدایت یعنی اول و نهایت یعنی آخرش
(تا بکی پرسی که کی خواهم رسید
کی بود کی چون که غایت نبودش)
میگوید از آنجا که عشق خواجه با سر زلف گیسوی معشوق است, این را بزلفش اشاره میکند خواجه همیشه در اشعارش به سر زلف یار اشاره میکند, با زلف معشوق سر و کار داشتن یعنی چی؟ یعنی دل عاشق بزندان گیسوی یار افتاده. گیسوی یار مثل تار عنکبوتیست که عنکبوت درش گرفتار میشود و نمیتواند فرار کند. دل عاشق هم میرود آنجا گرفتار میشود و دیگر نمیتواند فرار کند. زندانی عشق جانان میشود. آیا خداوند هم زلف دارد؟ زلف در عرفان از نظر خواجه بمعنی ابهام است. ابهام یعنی ندانستن. خا نمها زلف خودشان را یک تکان میدهند و مویهایشان میریزد روی صورتشان و دیگر صورنشان پیدا نمیشود. حالا برای اینکه چهره یار را ببینی باید بروی جلو و با دست موهای یار را بزنی بکنار تا بتوانی چهره یار را ببینی. حالا آن چهره حقیقت معشوق الهی یعنی حقیقتش مثل اینکه زلف پوشانیدتش آن ابهام حقیقتش را پوشانده و باید این ابهام را کنارزد. تمام فریاد عرفا اینست که این کار مشگلیست. میرویم زلف را کنار یزنیم خودمان گرفتار میشویم.
حدیث عشق و شرط زلف شکن اندر شکن معشوق که جایگاه زندان دلهای عاشقان هست آنهم چه دلهائی, دلهائی که پُر است از راز عاشقان ازلی باختصار نمیشود بیان کرد.شرح شکن زلف اندر خم جانان کوته نتوان کرد و باختصار نمیشود گفت برای انکه این قصه خیلی دراز است.
بـار دل مجـنـون و خم طـرّه لـیـلی
رخساره محمود و کف پای ایاز است
بار دل یعنی غم دل. بار دل مجنون یعنی غم بی کران دل مجنون. سعدی راجع به بار غم میگوید:
(بار بیافکند شترچون برسد بمنزلی
بار دلست هم چنان ور به هزار منزلی
درمصراع دوم میگوید اگر هزار منزل هم بروم باز این بار بر دل من باقیست. طرّه آن موهای تاب خورده دو طرف و جلوی پیشانیست. مصراع اول کنایه است از نیاز عاشق به معشوق. میگوید بار سنگین مجنون رفته و به خَم طرّه لیلی آویزان شده و لیلی باید سنگینی بار دل مجنون را هم علاوه بر سنگینی خودش تحمل کند. عاشق نیازمندانه دل بر زلف معشوق بسته و آن را بر طرّه معشوق بار کرده و معشوق با ناز اظهار بی نیازی آن سنگینی را تحمل میکند ولی نیاز عاشق را تحمل نمیکند. حالا در مصراع دوم: سلطان محمود غزنوی یکی از غلامانش که بسیار زیبا روی بود علاقه بی حدی نسبت باین غلام داشت. اسم این غلام ایاز بود. شرح مفصل سلطان محمود و ایاز در مثنوی معنوی آمده است. رخساره محمود و کف پای ایاز اشاره به این نکته هست که در عالم عشق, معشوق حاکم است نه عاشق. ایاز درست است که غلام سلطان محمود است ولی این ایاز پا میگذارد روی رخساره سلطان محمود و رویش قدم بر میدارد و سلطان محمود تحمل میکند. اگر چه محمود پادشاهی بزرگ و مقتدر است اما در برابر ایاز یک بنده خاکساره. رخ بر کف پایش میساید. میخواهد بگوید که قصه بی پاین عشق داستان غم انگیز دل مجنون در مقابل لیلی و هم چنین داستان چهره سلطان محمود و کف پای ایاز. جای دیگر میگوید:
( عهد ما با لب شیرین دهنان است همه
ما همه بنده و این قوم خداوندان است )
بر دوخته ام دیده چو باز از همه عالم
تـا دیده من بر رخ زیبا تو باز است
باز در مصراع اول با باز در مصراع دوم جناس است ولی معنای آنها با هم فرق میکند.باز اول همان پرنده ایست که تربیتش میکنند و معمولاً پادشاهان در قدیم میگرفتند و در شکار ازش استفاده میکردند. ولی باز دوم یعنی گشوده. باز را تربیتش میکردند و معمولان شاهان در قدیم میگرفتند و روی دست خودشان میگذاشتند و وقتی تیر را میزدند این باز را رها میکردند و میرفت آن شکار را میگرفت و میآورد. آن کسانیکه این باز را تربیت میکردند میگفتند باز یار. این باز وحشی را وقتی اول میگرفتند یک کلاه چرمی روی سرش میگذاشتند که هیچ جائی را نبیند. مدتی میگذشت و بعد یک پرنده ای را جلوی روش بحرکت در میآوردند و باز را ول میکردند که برود و آن پرنده را بگیرد تکرار این عمل باعث میشد که این باز فقط در اختیار بازیار بود. این باز هروقت کلاهش را بازیار بر میداشت عادت کرده بود که پرواز کند و یک پرنده ای را بگیرد و بیاورد. دنیای این باز شده بود همین پرنده گرفتن و برگردندادن و هیچ چیز دیگری را نمی دید. در مصراع اول میگوید” بردوخته ام دیده چو باز از همه عالم. حالا من هم مثل این باز هیچ چیز این دنیا را نمی بینم. بردوخته ام یعنی چشمانم را بسته ام. از کی چشمانم را بستم؟ تا دیده من بر رخ زیبای تو باز است
در کعـبه کوی تو هر آنکس که بیاید
از قـبـله ابروی تو در عـین نماز است
کعبه کوی اضافه تشبیهیست یعنی محله کعبه مانند. قبله جائیست که روبرویش میاستند و تعظیم میکنند و سجده میکنند از کلمه مقابل است. در کعبه که میروند رو بکعبه میاستند سجده میکنند و سر بخاک میمالند و اظهار نیاز میکنند. نماز در اینجا نه اینکه الله واکبر گفتن و دولا و راست شدن باشد. نماز در اینجا یعنی خالثانه راز و نیاز کردن در درگاه خداوند است. میگوید ابروی هلالی شکل تو برای من مثل قبله است و وقتی تو را میبینم مقابل تو سجده میکنم.
ای مجلسیان سوز دل حافظ مسکین
از شمع بپرسید که در سوز و گداز است
ای مجلسیان یعنی ای گروه کسانیکه در مجلس اُنس هستید. مجلس اُنس یعنی مجلس عرفا و انسانهای کامل که گرد هم جمع شده اند در یک جائی که طرب خانه عرفانیست و همه مأنوس با همند و اُنس گرفته با همند و اُنس گرفته با حقیقت و خدا. میگوید ای مجلسیان اگر میخواهید میزانی و اندازه ای از سوز و گداز دل سوخته من حافظ را بدانید, باین شمعی که دارد جلوی شما میسوزد نگاه کنید و ببینید که این شمع چه جوری دلش دارد میسوزد. دل شمع کجاست؟ آن نخی که در وسط شمع است. این نخ دارد میسوزد و وقتیکه میسوزد شمع ذوب میشود و قطره قطره اشک میریزد. گداز یعنی گداختن و ذوب شدن. اگر میخواهید بدانید که دل من چه حالتی دارد ببینید که دل شمع چه حالتی دارد. میگویند شمع عاشق خودش را همیشه میکشد. عاشقش کیست؟ پروانه. این پروانه ها دورش میچرخند و یکی یکی در آتش شمع میسوزند. این شمع عاشق کش است. نفرین همه عشّاق جهان بر او کارگر که بخدا آتش بجانش انداخته. از بس پروانه ها راکشته عاشقان نفرینش کرده اند و خدا آتش بجان این شمع زده.
پایان غزل شماره 39