10- دوش  از  مســجد سوی  مـیــخانــه  آمد  پـیـر  ما

      دوش  از  مســجد سوی  مـیــخانــه  آمد  پـیـر  ما         

                                                           چیست یارانِ طریقت بعد از این تد بیرما

  مـا مــریدان روی ســویِ قبله چون آریـم چــون       

                                                        روی  سویِ  خانه  خـمــار دارد  پــیـر ما

     در خـرابـات  طریقت  ما  بهم مـنـزل  شـــویــم        

                                                        کاین چنین رفته ست در عهد ازل تقدیر ما

     عقل اگر داند که دل در بند زلفش چون خوشست       

                                                      عاقلان  دـیوانـه  گردـنـد از پـی زنـجـیرِ  ما

      روی خوبـت آیــتـی از لطف بـر ما کشــف کـرد

                                                   زان زمان جزلطف وخوبی نیست درتفسیر ما

      بـا  دل سـنــگـیـنـت  آیـا هــیـچ در گـیـرد  شــبـی  

                                                   آه  آتــش نـاک  و  ســوز سینهِ  شبگــیــر مـا

       تیر آه ما ز گردون  بگذرد  حافظ   خموش

                                              رحم  کن بر جان  خود  پرهیز کن  از  تیر ما

   تفسیر :

حافظ گاهگاهی شبهای خاصّی دارد که در عوالم عرفانی خودش غرق میشود بر فضای

روحانی خودش سیر میکند و فردای آنشب وقتیکه خودش را باز میابد آنچه را که بر او گذشته

است بصورت شعر برای ما باز گو میکند. این غزل حافظ یکی از غزلیّاتیست که از شب گذشته اش صحبت میکند و بسیار مورد بحث واقع شده و دو نظر متفاوت از هم در باره این غزل بیان شده است. همه بحثهائیکه در باره این دو غزل پیش آمده بعلت تفسیر کلمه پیر درمصراع اول  بیت اول     

  دوش  از  مسجد سوی  مـیخانه  آمد  پیر ما         چیست یاران طریقت بعد از این تد بیر ما 

 این پیر چه کسیست؟

برداشتهای مختلف و نظر های مختلف و تفسیر های مختلف از این پیر شده.  بطور کلی از این دو نظر روشن ترینش را در اینجا مطرح میکنیم که یکی از دو غزلیست که خواجه مستقیماً به شیخ سنعان اشاره میکند.  شیخ سنعان یک شخصیّت افسانه ایست و اهل سنعان بودو پیر می فروش و پیر میکده و تمامِ این چیزها ئی را که میگوید آن شیخ سنعان در عمق نظرش هست. شیخ سنعان یکی از عرفا بود و حد اقل چهارصد شاگرد و مرید داشت. او عاشق دختر ترسای عیسوی میشود  و بعد به روم برای دیدن آن دختر میرود و او را پیدامیکند. آن دختر شرایطی عجیبی برای بوصال رساندن شیخ میگذارد و شیخ همه آن شرایط را بجا میآورد. شرایط از این قرار بود که تو باید پیش خوک سجده کنی, منبر بسوزانی, قران بسوزانی, دست از اسلام بر داری و شیخ همه اینکار ها ئی که مخالف دین و شرع است برایخاطر عشقش باین دختر را انجام میدهد و همه اینها یک پیام را میرساند و آن پیم اینکه چیزیکه بالا تر از همه اینهاست عشق است.  او بخاطر عشق این کارها را کرد و از همه عقاید حودش دست بر داشت و از عشق نگذشت.  وقتیکه دختر می بیند که او از همه چیزها دل برید و از عشقش دل نبرید آنوقت او را بوصال خودش میرساند و او هم بوضع اول خودش باز میگرداند. این یک امتحانی بود برای شیخ که ببیند چقدر در عشق صادق است.

یکی پیر در اینجا شیخ سنعان است. کسیکه رفتن بمیخانه را ترجیح میدهد بمسجد رفتن آنهم پیر مرشد طریقت, این نمادین و سیمبلیکه یعنی از همه آنچه که در ردّه مسجد و اینها جا میگیرد گذشت و آمد بآنطرف مقابلش که می و میخانه است.

یکی هم پیر سمبل عقل است, البته عقل خدای جو. آن عقل حقیقت جوی و یا خدای جو هم

اگر که فرمان بدهد و بدن فرمان ببرد از او و در برابرش ایستادگی نکند و مرید این عقل حقیقت جو بشود و او را بعنوان پیر خودش بداند, همین وضع و رفتار را دارد و هرچه او میگوید اجرا میکند.  حافظ هم میگوید بمی سجاده رنگین کن اگر پیر طریقت گویدت. سجاده برای نماز خواندن است ولی میگوید اگر پیر شما گفت که شراب بریز روی این سجاددت و رنگینش کن گوش کن برای اینکه باید کاملاً مطیع مراد باشی اگر مُریدی. پس بنا براین اینجا دو چیز در نظر هست در سه بیت اول که هم اشاره به شیخ سنعان و هم اشاره به عقل خدای جوی است که این دو تا را بمازات هم پیش می بریم. این پیری که گفته میشود بمعنی شخص سالخورده ایکه موی سفید دارد نیست. مولانا میگوید:

           ( پیر, پیر عقل باشد ای پسر         نه سپیدی موی اندر ریش و سر )

این پیریکه صحبت از اوست پیر عقل خدای جوست و نه عقل دنیا جوی. در عرفان ایرانیاولین آفریده خداوند عقل خدای جوی است. مولانا میگوید:

         ( زانکه اول دست یزدان مجید         از دو عالم پیش تر عقل آفرید ) که بعد گفته شد

“اول و ما خلفلاه وعقل” یعنی آنچه خدا خلق کرد اول عقل بود.  در مصراع دوم اولین بیت ما یاران طریقت یعنی چی؟  طریقت آن راه عرفان است که بعد از شریعت پیش میآید. راه به حقیقت سه قسمت دارد. اول شریعت و دوم طریقت و سوم حقیقت که باید بترتیب سیر بشود .یاران طریقت یعنی آنهائیکه همراه من هستید طریق بمعنی راه است. خواجه عبداللا انصاری که از عرفای بزرگ است میگوید شریعت را تن شمارو طریقت را دل و حقیقت را جان.  شریعت یعنی مذهب وتو در هر مذهبی میخواهی داشته باش زیراهر مذهبی در دنیا دارای شریعتی مختص خود است. شریعت بمنزله تن و طریقت بمنزله  قلب ودل و ضمیر است و حقیقت بمنزله روح. اول باید از شریعت شروع کرد. تا تن نداشته باشی نمیتوانی درون و یا ضمیر داشته باشی و تا ضمیر و درون نداشته باشی نمیتوانی روح داشته باشی. میگوید ای همراهانیکه با من دارید راه میائید و با من هستید و داریم راه بسوی حق را طی میکنیم, دیشبپیر ما از مسجد به میخانه آمد یعنی جائی که غرق در عوامل روحانی و عرفانی بود, آن را گذاشت و آمد به میخانه یعنی از مسجد بمیخانه آمد. عقل حقیقت جوی هم در عرفان ندا میداداین ندا هم میگفت که از مسجد بمیخانه باید رفت! راستی چرا باید از مسجد بمیخانه باید رفت؟مسجد زیر سازی را میکند ولی تو را بطبقه سوم که حقیقت است نمی رساند. عقل حقیقت جوی میگوید اگر منِ حقیقت را میخواهی  باید بیائی بسوی میخانه عشق. آن چیزهائی که در شریعت است دستور های دینی هست. این دستور های دینی آمادگی و زیرسازی اولیه را تأمین میکند و نه ماندن در آنجا و این بحث مفصلیست. میگوید حالا اینطور بود. بعد از اینکه پیر ما بمیکده رفت بگوئید چاره ما چیست و ما باید چکار کنیم؟ آیا در مسجد بمانیم و یا بندای شیخ سنعان و پیروی از پیرمان بمیخانه برویم؟

مـا مــریدان روی سـویِ قبله چون آریـم چــون        

                                                        روی  سویِ  خانه  خـمــار دارد  پــیـر ما

این دوتا چون معنیش با هم فرق دارد. چون اولی حالت سوال دارد یعنی چگونه و چون دومییعنی زیرا یعنی برای اینکه. قبله بطرف خانه خداست و اصولاً از کلمه مقابل است یعنی جائیکه تو ربروی و مقابل آن جا می ایستی. خمّار از کلمه خمر بمعنی شراب است و یعنی شراب ساز و یا شراب فروش. کسانیکه در سابق شراب میفروختند خودشان هم شرابسازبودند چون کارخانه شرابسازی مثل امروز نبود. حالا اگر از نظر پیر عقل تفسیر کنیم , این پیر عقل دارد تشویق میکند. ما در این راه چکار بکنیم؟ پیر ما رفته مقیم می خانه شده و نا رانه پای رفتن است و نه پای ماندن. چکنیم؟ جوابش اینست که نباید بمانی در این مرحله. این یک درجه تکامل است و ما باید تکامل پیدا کنیم. بروی به طریقت و حقیقت. هدف حقیقت بخدارسیدن است.در مسجد عبادت خدا کردن است و این بخدا رسیدن فرق میکند. اگر میخواهی بخدا برسی باید این مراحل را طی کنی. بعد از این زیر سازی که شد. حالا چه شیخ سنعان پیشرو شده و ما بدنبالش هستیم  یا چه عقل حقیقت جوی. باید ببینیم که هدف چیست. اگر تنها هدف عبادت است در کلیسا برو و در کلیسا بمان و یا در مسجد بمان ولی اینها تو را بخدا نمی رساند.

در خـرابـات  طریقت  ما  بهم مـنـزل  شـــویــم          

                                                       کاین چنین رفته ست در عهد ازل تقدیر ما

خرابات یعنی میکده جائیکه میرفتند و از مستی خراب از می میشد ند. خراب را قبلاً هم داشته ایم که مراحل مختلف دارد که بترتیب عبارتند از تر دماغ و سر خوش و سر مست و مرحله آخر خراب. جائیکه مردم میرفتند و خراب میشدند اسمش خرابات بود. ولی در عرفان هم خرابات هست. آن جائی هست که این صفات حیوانی  را مثل حیله, انتقام و حسادت و شهوت مال و مقام, شهوت بر تری و کلیه صفات حیوانی را خراب میکند. آنوقت جانشینش صفات الهی می آید. جائی که این اتفاقات می افتد را خرابات میگویند و آن محفل عرفا و محضر پیر طریقت و یا محضر عشق الهی است.

 ازل یعنی روزیکه ابتدا ندارد و ابد یعنی روزیکه انتها ندارد.  در عهد ازل یعنی اول آفرینش. در اینجامیگوید ما, این ما کیا هستیم؟ یعنی ما روندگان راه حق که داریم میرویم و این عقل حقیقت جو و یا این رهبری بنام شیخ شنعان, آخر سر در میکده عشق ما با همدیگر هم منزل میشویم و بهم میرسیم. این میکده عشق خیلی مهم است, حافظ میگوید

        ( بیا بمیکده و چهره ارغوانی کن         مرو بصومعه کانجا سیاه کارانند) 

بیا و از می عشق الهی سر مست شو .  در جای دیگر بخدا میگوید:

(سر بحسرت  بدرمیکده ها سر بر کردم     چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود)     

در صومعه هیچکس نبود که بنواند من را راهنمائی بکن بعد رفتم بمیکده عشق. عشقست که

همه کاری میکند.

(عشقت رسد بفریاد گر خود چو خواجه حافظ       گر قران زبر بخوانی با چهارده روایت )

عقل اگر داند که دل در بند زلفش چون خوشست         

                                                      عاقلان  دیوانـه  گردنـد از پـی زنـجـیرِ  ما

بند زلف اضافه تشبیهی است. یعنی زلفیکه مثل بند است. دیوانه گردند از چی؟ صحبت ازعشق است و این عاقلان از عشق دیوانه میشوند. از پی زنجیر ما یعنی بدنبال ما دیوانگان زنجیری. سابق بر این دیوانه های خیلی خراب  را بزنجیر می بستند.  میگوید اگر که بدانند که ما چی میگوئیم, قبلاً گفت که این عقل حقیقت جوی حکم کرد به مقیم گشتن  در میخانه عشق. از آنجا ببعد روح خواجه دیگر اوج میگیرد از این عقل حکم کنندهِ دستور دهندهِ حقیقت جوی امر کننده و بالا تر میرود یعنی از عقل هم بالا تر میرود. میگوید این عقل دنیا جو و عقل معاش اگر بداند که لذت شیرینی عشقی که ما داریم چی هست, دل عاشق درزنجیر زلف معشوق چه حال خوشی و چه وقت دارد, یکسره عقل اصلاً بطور کلی از این دنیا معدوم میشود و میرود. وقتیکه عقل از دنیا رفت واضح است که همه میشوند دیوانه. حالا بین این دیوانگان, آنهائیکه دیوانه عشق هستند میگویند ما را بگیرید و در میخانه عشق بزنجیر ببندید چون میخواهیم مقیم آنجا بشویم.  بدنبال زنجیر عشق ما میآیند. میگویند آرزو میکنند که در زنجیر عشق اسیر شوند که اسیر دنیا نشوم. برای اینکه اسیر دنیا شدن یعنی بفسا د کشیده شدن

  روی خوبـت آیــتـی از لطف بـر ما کشــف کـرد

                                               زان زمان جزلطف وخوبی نیست درتفسیر ما

ایت یعنی نشانه. کشف کرد یعنی بما نشان داد. میگوید روی زیبای تو نشانه ای از لطف خدا و جلوه ای از جمال و زیبائی حق بما نشان داد و بر ما معلوم ساخت که جهان آئینه لطف خدائیست و همان چیزیست که مولانا میگوید. مولانا میگوید که من همه چیز را زیبا می بینمبرای اینکه خداوند در تمام چیزهائی که آفریده منعکس است و من انعکاس زیبائی خداوند را در همه می بینم. اگر بعضی چیز ها بنظر من و شما زیبا نمی آید, آن برگشت و بازتاب انعکاسش هست که درست نیست ولی در اصل تابش زیباست. آن باز گشت هست که در بعضی ها نا زیبا جلوه میکند. وقتیکه آفتاب بر همه یک جور میتابد و همه جا را میخواهد روشن کند. اگر کسی از آفتاب فرار میکند و یا یکی خفّاش میشود و میخواهد برود و در تاریکی غار زندگی کند, این دیگر تقسیر از تابش آفتاب نیست و این شبپره است که اشکال

دارد. (  شب پره در وصل آفتاب نخواهد    رونق بازار آفتاب نکاهد )

بمعشوقش میگوید : وقتیکه تو را دیدم که اینهمه زیبائی و من زیبائی مطلق خداوند را در تو دیدم از آن ببعد من همه چیز را زیبا می بینم. مکتبی هست بنام مکتی اصحاب تجلی, تجلی یعنی جلوه گر شدن که اینها مثل حافظ میگویند همه جا جلوه خداوند هست منتها چشم بینا میخواهد که زیبائیهارا ببیند و همه آفریده ها را زیبا ببیند. این گرفته شده از اندیشه های مذهباصحاب تجلّیست. توی زیبا روی چنان نشانه ای و چنان آیتی از زیبائی بر من کشف کردیو بمن نشان دادی که من همه چیز را زیبا می بینم. این باز اشاره است بمعشوق ازلی. اگر که زیبا نبیند اشکال از خودش هست. سعدی میگوید:   

        ( چرا زشت خوئی بود در سرشت         نبیند ز طاوس بجز پای زشت )

اگر در سرشت و ذاتش زشتی باشد آنوقت فقط زشتی می بیند.

بـا  دل سـنگـیـنـت آیـا هــیـچ درگـیـرد شـبی       آه آتــش نـاک  و ســوز سینهِ  شبگــیــر مـا

دل سنگینت اینجا به معنی وزنه نیست. بمعنی دلیست که از سنگ ساخته شده. شبگیر یعنی صحرگاه و یا صبحگاه. خود حافظ شبگیر بود و صحرگاهان همیشه بیدار بود م راز و نیاز بدرگاه بی نیاز میکرد.  آه آتشناک و سوز سینه منظور دعاست. دعاهائیکه همراه با شوروذوق

و سوز دل  سینه صحرگاهان میشود کاملاً با صفاست و ناب و با حقیقت است. جای

 دیگر میگوید:

( بخدا که جرعه ای می به حافظ سحر خیز      که دعای صبحگاهی اثری کند شما را)

این می که در مصراع اول آمده می انگوری نیست بلکه می عشق است.میگوید: آیا ممکن است که دعای سوزناک صبحگاهی من در دل سنگی تو اثر کند؟

تیر آه ما ز گردون  بگذرد  حافظ   خموش

                                              رحم  کن بر جان  خود  پرهیز کن  از  تیر ما

تیر آه هم اضافه تشبیهیست و یعنی آه تیر مانند. زگردون بگذرد یعنی به آسمان میرود و به فلک میرسد و حتی به گردون میرسد. خواجه خموش باش و اسرار عرفانی را فاش مکن. یکی از ارکان عرفان راز نگه داشتن است. اسرار را فاش مکن که این آهیکه عارفان دارند میکشند دارند نفرین میکنند. اگر که خواستی این چیز ها را فاش کنی نظم اجتماع را بهم میزنی. مردم گمراه میشوند و درکش نمیکنند. اگر که ساکت نشی و اسرار را فاش کنی, آنوقت تیرِ آه سحرخیزان مثل به آسمان میرود بترس بر جان خودت و رحم کن از این تیریکه دارد بسوی تو میآید.پایان غزل شماره 10

Loading

09- رونق عهد شباب است دگر بستان را

     رونق عهد شباب است دگر بستان را            مـیـرسد مژده گـل بـلـبـل خوش الحان را

    ای صـبـا گر بجوانان  چـمـن  بازرسی           خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را

      گر چنین جلوه کند مغبچه باده فروش            خــاکروب در مـیـخانه کـنـم  مـژگان  را

     ای که برمَه کشی از عنبر سارا چوگان            مضطرب حال مگردان من سرگردان را

    ترسم این قوم که بردُرد کشان می خندند         در ســر کـار خـرابــات کـنـنـد ایـمـان را

    یار مردان  خدا  باش که  در کشتی  نوح       هسـت خـاکـی که بـآبـی نخرد طـوفان را

    برو از  خانه  گردون  بدر و نـان مطلب        کـن سیه کـاسه در آخـر بکُشـد مهمان را

     هرکرا خوابگه  آخر مشتی  خاک  است           گـو چـه حاجت که بافلاک کشی ایوان را

     ماهِ کـنعانی من مسـنــد مصـرآنِ تـو شـد           وقـت آنـست  کـه بـدرود کـنـی زنـدان را

                              حافظا می خورورندی کن و خوش باش ولی

                               دام  تـذویر مکـن چـون  دگـران  قـران  را

تفسیر:

  رونق عهد شباب است دگر بستان را            مـیـرسد مژده گـل بـلـبـلِ خوش الحان را 

رونق در اصل بمعنی درخشش و زیبائیست. عهد شباب یعنی دوران جوانی و یا زمان جوانی. دگر یعنی دوباره. بستان کوچک شده بوستان است یعنی گلزار و گلستان. شباب بُستان چه وقت است؟  جوانی بستان در فصل بهار است. مژده بمعنی نوید و یا خبر خوش. مژده گل یعنی بوی خوش گل. وقتیکه بوی خوش گل پراکنده میشود و بمشام ما میرسد مژده میدهد وجود گل

را.الحان جمع لحن است و بمعنی آهنگ و آواز است. میگوید بستان دوباره جوان شده و زیبائی و درخشش خودش را پیدا کرده. آن زیبائی و درخششی که در ایام جوانی هست را پیدا کرده. ایام جوانی چگونه زیبائیی هست؟  طراوت و شادابی هست و حالت رشد هست اینها رونق عهد شباب است. بستان هم طراوت پیدا کرده و در حال رشد و رستن و روئیدن است, سبز و خرم و شاداب و جوان شده. این جوانانیکه تازه و با نشاطند, جوانهای باصفا و خوب روی در حال رشد اینها خواهان هم خیلی زیاد دارند. بُستان هم یک همچو وضعی پیدا کرده. مثل تازه جوانها خواهان پیدا کرده. معمولاً پیران کسی خواهنشان نیست و طرفتاری ندارند. طرفداری مال آن دوران جوانیست. پس قدر آن دوران جوانی را باید دانست. حالا آن بستان هم طراوت و تازگی جوانان را پیدا کرده پس خواهان دارد. پُر از گل و ریحان شده, ریحان بهر گیاه خوشبو میگویند. هر لحظه خبر پیدایش گل به بلبل که عاشق و شیدای گل است از سوی باد صبا میرسد و باد صبا آن باد ملایمیست که در صبحگاهان میوزد و وقتیکه میوزد بویگل سرخ را پخش میکند و بمشام بلبل میرساند و بلبل عاشق را خبر دار میکند که معشوقششکفته است و او را بر سر نغمه سرائی میآورد.

   ای صـبـا گر بجوانان  چـمـن  بازرسی           خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را

این جوانان چمن عبارت است از جوانه های تازه روئیده در حال درخشان هستند. سرو و گل و ریحان همان جوانان چمن هستند. خدمت ما برسان در قدیم بجای سلام ما برسان میگفتند. خواجه میگوید ای باد صبا و ای باد ملایم صبحگاهی اگر یک بار دیگر بر چمن وزیدی و بملایمت بگذشتی, جوانان نو رسته چمن و این جوانه های برگ و گل و ریحان و گیاهان خوشبو را دیدی سلام من را و مراسم ارادت من را بآنها برسان. سلام من را برسان دو معنی دارد. یکی اینکه بفلانی از قول من سلام برسانید و بگوئید که سلامت باشید و یکی هم باو بگوئید که من باو ارادت دارم. در اینجا هردو معنی درش مستطر است  بنابر این ای باد صبا مراسم ارادت من را و سلام رسانی من را باین نو جوانان چمن برسان و بگو که من بشما ارادت میورزم. اصلاً یک عارف طبیعت گرا و زیبا گرا میشود برای اینکه زیبائی مطلق وناب و خالص را در این گلها می بیند. وقتی دارد بگل نگاه میکند واقعا دارد اثری از خدا میبیند. اگر این را بشخصی بگوئید که اصلاً در این راه نباشد و خدائی را باور نداشته باشد که من خدا را در وجود این گل دارم می بینم برای او بکلی مفهوم پیدا نمیکند. باید به الف بای این زبان آشنا باشد. یک شخصی بود که یک دانشمند و دارای چندین اختراع بود , روزی بدیدن من آمد و با هم صحبت میکردیم. در کنار من یک گلدان اورکید بسیار زیبا قرار داشت.باو گفتم ببین من که باین گل نگاه میکنم وجود خدا و اثر خدا را دارم میبینم. در جواب بمن گفت چی داری میگوئی؟ گفتم حق داری که بپرسی برای اینکه چیزهائی که تو اختراع میکنی من سر در نمی آورم. تو از حرفهای من هم سر در نمی آوری برای اینکه تو در این راه نیستی ولی من از اول فکر میکنم که این آب و املاحیکه از این خاک دارد میگیرد, چطور در این ساقه بالا رفته و چه جوری پُروسه شیمیائی انجام گرفته و چه جوری این ژنها ساخته شده و چه جوری در این گلها رفته و این ژن ها در این گلها چه میکنند که همه این رنگه همه با هم بمیزان خودش هست و تمام این گلها شبیه هم هستند و تمام خطوطی که در این گلها هستند با هم شبیه و همه اینها باعث شده که گل باین زیبائی بوجود بیاد و ما از دیدن آنها لذت ببریم و ما را بدنیای زیبائی و عشق و عاشقی بکشاند. من وقتیکه این گل را می بینم راجع باین چیزها فکر میکنم و تو وقتیکه این گل را می بینی میگودی چه زیباست. من علاوه بر اینکه میگویم این چه زیباست این فکر ها را هم دارم میکنم, پس این اندیشه ها باعث میشود که من یک چیز دیگری ورای آن چیزیکه تو در این گل می بینی ببینم. البته من یک عارف نیستم ولی عارف شناسم.

عارف بودن کار آسانی نیست که من باین سادگی بشوم ولی سَعیم بر اینست که طرز اندیشیدن عرفا را بفهمم.  حالا وقتیکه میگوئیم که این عرفا طبیعت گرا و یا زیبا گرا میشوند آنوقت وقتیکه  مرد عارف به یک زن زیبا نگاه میکند و یا بر عکسش یک زن عارف هم بمرد زیبا نگاه میکند. این بنظر مردم میاید که دارن چشمچرانی میکنند. این چشم چرانی نیست این چیزیکه تو در وجود آنها می بینی, نمی بیند. او دارد چیزهای دیگری می بیند که تونمیبینی. او دارد آن زیبا آفرین را می بیند. او دارد آن نقاشیکه این نقش زیبا را آفریده دارد می بیند و تعجب میکند. اینست که میگوید ای باد صبا وقتیکه به سرو وگل و ریحان رسیدی سلام من را برسان.

      گر چنین جلوه کند مغبچه باده فروش            خــاکروب در مـیـخانه کـنـم  مـژگان  را

جلوه کند یعنی خوشنمائی کند ولی در عرفان یعنی مهر و محبت و لطف کند. مغبچه, آنهائیکه در میکده ساقی میخانه و یا می فروش را خدمت میکردند آنها را میگفتند مغبچه. حالا در عرفان وارد شده و در عرفان هم آن میکده عشق الهی هم میگویند مغبچه. در میکده عشق الهی آن میکده ای هست که شراب عشق الهی را مرشد میریزد در جام وجود مریدانش و آنها را مست عشق الهی میکند. حالا همان مرشد مغبچه است. چطور مرشد میتواند مغبچه باشد؟  برای اینکه این مرشد یک مرشد بزرگتری دارد و آن مرشد هم یک مرشد بزرگتر دارد و همینجور مرشدان بسلسله مراتب تا مرشد مرشدان. هر کدام از این مرشدان مغبچه مرشد بالا دست خودش است. خاک روب همان چیزیست که آن را جاروب مینامیم. درستش جاروب است ولی مردم ب آن را بر داشته اند و میکویند جارو. از کلمه رفتن است. حالا این مصراع دوم یعنی اگر که بهمین روند و شیوه آن مرشدی که در این میخانه عشق الهی محبت کند و جلوه گری بکند و شراب عشق در وجود ما مریدان بریزد من چنان تعظیمی بورودی این میکده میکنم که مژگانم خاک در میکده را بروبد. یعنی سر میسایم بخاک  میکدهو مژگانم خاک روب بشود در آستانه این میکده.

ای که برمَه کشی از عنبر سارا چوگان            مضطرب حال مگردان من سرگردان را

مَه کنایه از چهره زیبایِ ماهوشِ معشوق است. سارا یعنی خالص, زبده و ناب. عنبر سارا یعنی عنبر خالص و سارا سابق براین یکی از مواد خوشبو بود. این عنبر را از یک نوع ماهی بود میگرفتند و این بسیار خوش بو بود. معشوقان زلفشان را میزدند باین عنبر و میگفتند

این زلف عنبر آلوده و خیلی خوش بو بود و این باد صبا این بو را برای عشاق میآورد. حالا عنبر سارا یعنی عنبر خالص. چوگان در اینجا یعنی چی؟ روی معشوق را در نظر بگیرید که ماه است. این ماه را فرض بگیرید که یک گوی است. گوی را با چوگان میزنند. چوگان یک چوبی بود که سر آن خمیده است. دوتا زلف یار هم که دو طرف صورت یار آویزان بود سر اینها مثل سر چوگان خمیده است . مثل اینکه این چوگان دارد بر گوی این ماه ضربه میزند. این چوگانیکه خیلی خوشبو شده از عنبر سارا هست دو طرف این چهره مثل ماه گوی مانند, حالتی را در من تجسّم میدهد که من خیال میکنم که گوی دارد بچوگان میخورد. چوگان زلفش که سرش بر گشته بگوی ماه مانند چهره اش میخورد و من مضطرب میشوم. میگوید اینکار را نکن و اینقدر این دوتا زلفت را نزن باین چهره ات چون من را مضطرب میکند و این مضطرب سر گردان هم ست. سلطان محمود عاشق ایاز بود. ایاز یکی از غلامان بسیار زیبا روی و رشید و شجاع و هوشیار سلطان محمود بود و سلطان محمود باو عشق میورزید. وقتی ایاز در میدان چوگان بازی مشغول  چوگان بازی بود,سلطان محمود کنار زمین می ایستاد و او را تماشا میکرد. یک عاشق هم بود کنار زمین می ایستاد و او هم تماشا میکرد. هروقتیکه این ایاز چوگان میزد باین گوی و آن گوی غِلط میخورد و میرفت این هم دنبال گوی میدوید تا کنار زمین وگوی را میگرفت و با آن گوی راز و نیاز میکرد. سلطان محمود او را صدا کرد و از او پرسید ای مرد داری چکار میکنی؟ گفتمن دارم با اینکارم عشق میورزم. ساطان محمود گفت تو حالا رقیب من شدی؟ مرد جواب داد نه من به ایاز عشق نمیورزم و دارم باین گوی عشق میورزم. گفت حالا با این چی میگوئی؟مرد جواب داد ما زبان همدیگر را میفهمیم و هردوی ما مضطربیم وسر گردان. این کلمه مضطرب وسرگردان را از عطار گرفته که در اینجا آمده.

         ( خواندش محمود و گفتش ای گدا       خواستی هم کاسگی پادشاه )

هم کاسگی یعنی رقیب

         ( رنـد گفـتـش گـر گـدا مـیگویـدت        عشق بازیرا ز تو کمتر نیم )

          ( شاه گفتش ای زهستی بی خبر      جمله چون بر گوی میداری نظر )

  ( گفت زیرا گو چومن سر گشته است       من چون او و او چو من آغشته است )

          ( قـدر مـن او دانـد و مـن آن او       هردو یـک گوئـیـم در چوگان او )

         ( هر دو در سرگشتگی افتاده ایم       بی سرو بی تن بجان ایستاده ایم )

        ( او خبر دارد زمن, منهم از او       بـاز مـیـگوئـیـم مشـتی غـم از او )

دنباله این مفصل است و این مقداری که ذکر شد حالت اضطراب را نشان میدهد

   ترسم این قوم که بردُرد کشان می خندند         در ســر کـار خـرابــات کـنـنـد ایـمـان را

این کلمه ترسم واقعاً ترس نیست, یعنی مطمئن هستم. وقتی که سعدی در گلستان میگوید که یکی دارد میرود باو میگوید کجا داری میروی ای عرب؟ میگوید دارم میروم به مکه باو میگوید راهی که تو داری میروی راه مکه نیست و تو داری بترکستان میروی

     ترسم که بکعبه نرسی ای عرابی        این ره که تو میروی به ترکستانست

من مطمئن هستم  این راهی که داری میروی بکعبه نمی رسی. درد کشان آنهائی هستند کهآن رسوب و درد ته خمره را مینوشیدند برای اینکه در سابق بر این وقتیکه در خمره ها شراب درست میکردند صاف شراب در قسمت بالای خم گران تر بود و اغنیا میخردیدند و دُرد آن در تهِ خمره رسوب میکرد ارزان تر بود و فقرا میخریدند. آنها را میگفتند دُرد کش هستند کشیدن یعنی در کشیدن و سر کشیدن. این دُرد کشان افتخار هم میکردند. خرابات که معنی دور و درازی دارد, در ادب فارسی که وارد شده یعنی می خانه. میگوید آنهائیکه بما دُرد کشان دارند میخندند و مسخره میکنند, من مطمئن هستم که بلاخره ایمان و باور خودشان را بر سر کار خرابات میگذارند و میآیند با ما در خرابات درد کشی میکنند. من میدانم که آخر سر ایمانشان را از دست میدهند و با ما دُرد شراب را میخورند. این اشاره است به شیخ سنعان که او هم بحث مفصلی دارد. این شیخ سنعان حدود هفصد تا شاگرد داشت و در سنعان که پایتخت یمن است زندگی میکرد. یک شب خواب میرود و در خواب یک دختر ترسائی را می بیند و در خواب عاشق او میشود و بعد بدنبال عشقش همه چیز را ترک میکند و میرود به روم و دختر را پیدا میکند. دختر باو میگوید که تو اگر بخواهی بوصال من برسی باید خوک چرانی بکنی, منبر بسوزانی, قران بسوزانی دست از اسلام برداری, شراب بنوشی و ….شیخ همه این کارها را کرد. اینجاست که خواجه میگوید در سر خرابات کنند ایمان را! باینجا میرسد یعنی همه چیز را در راه عشق از دست میدهی برای اینکه عشق بالا تراز همه این حرفهاست. پیامی هست که باید گرفت.  در آخرعشقت رسد بفریاد.

           گر خود چو خواجه حافظ      قران زبر بخوانی با چهارده روایت

همه اینها خوب و محترم ولی آخر سر عشق بدردت میخورد.

یار مردان  خدا  باش که  در کشتی  نوح       هسـت خـاکـی که بـآبـی نخرد طـوفان را

مردان خدا یعنی دوستان خدا که با او ارتباط نزدیک دارند, همان نوح. وقتیکه طوفان نوح آمدو نوح بدستور خداوند کشتی از قبل ساخته بود وقتیکه آب طوفان خواست همه را با آب ببردخودش با آن کسانیکه باو گرویده بودند و تعدادشان هم زیاد نبود وارد کشتی شدند جانشان نجات پیدا کرد. یعنی نوح بآن طوفان هیچ اعتنائی نکرد و باندازه یک آب باریکه هم از آن طوفان نترسید چون بدستور خدا کشتی ساخته بود. چون ترا نوح است کشتیبان غم مخور.این نوح از خاک ساخته شده بود گفت این خاکی هست که این آب با عظمت را بهیچ نمیگیرد. برو یار این چنین آدمی بشو. دست بدامان این چنین انسانهای کاملی بزن. اگر میخواهی نجات پیدا کنی همانگونه آنهائی که به نوح گرویدند و نجات پیدا کردند از طوفانبزرگ دست بدامن اینگونه افراد بشو. 

 برو از  خانه  گردون  بدر و نـان مطلب        کـان سیه کـاسه در آخـر بکُشـد مهمان را

خانه گردون یعنی این دنیا. گردون اصولاً یعنی فلک. این دنیائی که مثل خانه ماست در این افلاک و ما هم جزئی از این افلاک هستیم. نان مطلب یعنی این چیزهای زرق و برقهای این دنیا و زیاد خواستن طلب را نخواسته باش. سیه کاسه یعنی خسیس. سابق بر این افراد خسیسیبودند که مهمان بخانه آنها می آمد و آنقدر خسیس بودند که مهمانها از گرسنگی می مردند. ومردم میگفتند این آدم سیه کاسه است و مهمان او نشو. آنوقت سفید کاسه هم داشتیم و میگفتند برو مهمان سفید کاسه شو. حالا میگوید  در این خانه خفت که ما داریم زندگی میکنیم چیز زیاد ازش نخواسته باش. برای اینکه سیه کاسه است و چیزیکه جلوی تو گذاشته تو را میکشد و  چیزی نیست که تو را سیر بکند.

هرکرا خوابگه  آخر مشتی  خاک  است           گـو چـه حاجت که بافلاک کشی ایوان را

این بیت در تعقیب بیت بالاست. معمولاً ابیات غزل مستقل هستند و با هم ارتباط ندارند ولی بعضی اوقات ارتبات پیدا میکنند. این غزل بکسانی اشاره میکند که تمام قصرها و کاخهائی که میسازند سر بفلک بکشد. میخواهد این خانه ای را که قرار است بخرد بیست تا اطاق خواب  

داشته باشد. میخواهی چکارش بکنی. تو تمام عمرت را و انرژیت را سر اینکار میکذاری که این کاخت سر بفلک بکشد که بدیگران بگوید ببینید من چقدر ثروت دارم. دیگران میدانی چه میگویند؟ میگویند من در آن خانه دو اطاق خوابه خودم راحت تر از تو میخوابم, سر راحت تر به بالینم میگذارم. برای اینکه باندازه تو رنج بدست آوردن اینها را نکشیدم و به بیماری قند مبتلا نشدم, سالم تر هستم, و تشویش و نگرانی نگه داشتنش و تعمیر کردن و خراب شدنش را هم ندارم. بنا بر این من راحت تر هستم. میگوید در حدّ ضروتت بخواه برای اینکه اینها را با خودت که نمی بری. نه اینکه زندگیت را راحت و راحت تر نکن, بلکه بکن ولی تا انداره بکن.

  ماهِ کـنعانی من مسـنــد مِصـرآنِ تـو شـد           وقـت آنـست  کـه بـدرود کـنـی زنـدان را

ماه کنعانی یعنی زیبا روی کنعانی. یار تو بسیار زیبا روی بود و در کنعان زندگی میکرد  برادران او باو حسد ورزیدند و او را بردن و انداختند در چاه و یک کاروانی بآنجا رسید و خواست که از چاه آب بکشد و یوسف را کشف کرد و به بازار برده فروشان برد و یکی از قراولان فرعون بنام  پوتیکار او را خرید و بمصر برد. زلیخواه همسر پوتیکار عاشق یوسف شد. یوسف بوی تن نداد و از نزدیکی با او خد داری کرد. زلیخا نزد فرعون بد گوئی کرد و یوسف را گرفتند و انداختند به زندان. بعد معلوم شد که حق با یوسف است و این زن بدگوئی کرده. از زندان بیرونش آوردند و بعد ها او را پادشاه مصر کردند. داستان مفصلی دارد.  از قهر چاه بیرون آمد و بماه رسید. حالا میگوید ای ماه کنعانی من وقت آن رسیده که مسند مال تو شد. حافظ در زمانن شاه  شجا بود.  و شاه شجا یک وزیری داشت بنام توران شاه . او مرد بسیار فاضلی بود و ادب پرور و شعر شناس و شاعر شناس بود و مردم هم خیلی از او راضی بودند چون در زمان او مردم بنوائی رسیدند, ولی بد خواهان آنقدر از او بد گفتند که او را انداختند بزندان. بعد معلوم شد که او تقصیری نداشته و دوباره از زندان او را آزاد کردند. خواجه این را تشبیه میکند به یوسف. این ماه کنعانی من همان توران شاه است. میگوید همانگونه که آن ماه کنعانی یا یوسف راحت بزندان افتاد تو هم همان گونه بزندان افتادی و بعد همانطور که معلوم شد که حق با یوسف است حالا هم معلوم شد که حق با توست. دارد خوشحالی میکند که توران شاه دارد از زندان بیرون میآید. حافظ کسی را بیهوده و یا برای انعام گرفتن  نمی ستاید. باید واقعاً زبان و میزان الحراره جامعه را بداند و بعد او مَدحَش میکند.

 حافظا می خورورندی کن و خوش باش        دام  تـذویر مکُـن چـون  دگـران  قـران  را

دگران کوچیک شده دیگران است. اشاره بدو چیز است . در زمان حافظ  قرن هشتم, زمانی بود که در دروغگوئی و تقلب مردم مسابقه میگذاشتند. واقعاً در فساد و دروغگوئی از هم سبقت میگرفتند. یک عده هم بودند که قرآن را وسیله خودشان میساختند و در پناه این قران مردم را میفریبیدند و از اینجا روزی خودشان را تأمین میکردند. یک عده هم بودند که قرآن را قراعت میکردند. اینها را قاری قران میگفتند. قاری یعنی قراعت کننده. این قاریها میرفتند و در مجالس قران میخواندند و در مقابل پول میگرفتند. عرفا با این قرآن فروشها رابطه خوبی نداشتند. میگفتند که شما دارید از قران سوء استفاده میکنید و قران چیزی نیست که شما از طریق خواندن آن بخواهید پول بگیرید و از اینکار برای خودتان شغل و درآمد درست کنید. قران برای کار دیگریست.  بنا بر این میگوید تو قران را دام تذویر کرده ای. میگوید از می خوردن و رندی کردن و خوش بودن بهتر است که از راه قران مردم را گول زدن است.تو اگر بروی و می بخوری این کار شرف دارد بر اینکه بروی و از راه قران مردم را بفریبی و از این راه فریب دادن امرار معاش بکنی.

پایان غزل شماره 9

Loading

08- صـوفی بـیا که آیـینه صافـیست جام را

      صـوفی بـیا که آیـینه صافـیست جام را            تـا بـنگری صفـای مـی لعـل فـام را

       راز درون پـرده زرنـدان مسـت پرس            کین حال نیست زاهد عالی مقام را

      عــنـقا شـکار کس نشـود دام بـاز چین            کانجا همیشه باد بدست است دام را

     در بزمِ دور یک دو قدح در کش و برو            یعـنی طـمـع  مدار وصـال  دوام  را

     ایدل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش            پیرانه سر مکن هنری ننگ و نام را

    در عیش نقد کوش که چون آبخورنمانـد            آدم  بهشـت  روضه  دارالسـلام  را

    ما را بر آستان تو بس حق خدمت است            ای خواجه  باز بین  بترحّم غلام را

                                   حافظ مرید جام می است ای صبا برو

                                   وز بنده  بندگی  برسـان شیخِ جام را

تفســر

این غزل از نوع غزلهائیست که بیشترین قسمتهایش پند گفتن و طعنه زدن بصوفیان دروغین ریائی و بزاهدان فریبکار است.

صـوفی بـیا که آیـینه صافـیست جام را            تـا بـنگری صفـای مـی لعـل فـام را

صوفی بکسی میگویند که رهرو راه تصوف است. تصوف, پیروانش صوفیانند و صوفی و عارف. عرقان یک مقصد و یا ایدولژیست و طرفداران این مقصد را میگویند عارف. عرفان یعنی شناخت حق و حقیقت و درستی و راستی. حالا اگر کسی قدم فراتر نهاد و بخواهد که از این ایولژی جنبه عملیش را بگیرد, وقتیکه آن افکار عارف بعمل درآمد آنوقت وارد تصوف کند. بعبارت دیگر تصوف مرحله عملی عرقان است. وقتیکه یک عارف را در نظر میگیریدچه بسا این عارف صوفی هم هست یعنی از این مرجله و ایدولژی گذشته و رسیده به عملش و دارد عمل میکند و هر صوفیی را در نظر بگیرید حتماً عارف هست برای اینکه اول باید عرفان باشد و بعد مرحله عملیش بیاید که تصوف است ولی وقت وُرودَش اول باید بعرفان وارد شد و بعد به تصوف رسید. این صوفی بچند زبان صوفی گفته شده و از کلمه صوف است و صوف بمعنی پشم است چون اینها پشمینه پوش بودند. یکی صوف از صفا یعنی صفای قلب و یکی از کلمه سوفی به سین یک کلمه یونانی ست  و بمعنی دانشمند است. کلمه صافی یعنی روشن و پاک و ذلال. آینه جم یعنی جام آینه مانند بدو دلیل یکی اینکه سطح شراب در جام مثل آینه عمل میکند و تصویر در آن می افتد. یکی هم خود شیشه جام که آنهم مثل آینه عمل میکند.  صوفی همیشه مورد سرزنش خواجه است نه هر صوفیی. صوفیان قرن هشتمبکلی از راه طریقت خارج شده بودند و تمام راه دیگری را گرفته بودند, از طریقجادو گری و بحکوت نزدیک شدن و از وقفیات استفاده کردن و اصلاً از آن خط مشئ عرفان مقدس

تصوف خارج شده بودند و خواجه چون نمیتوانست خطا کاری آنها را تحمل کند بآنها میتاخت. میگوید  ای صوفی بیا و این آینه جام را نگاه کن, سطح شراب را و یا خود جام را و ببین که چقدر روشن  و زیبا ست و این آینه جام را نگاه کن ببین چقدر روشن و ذلال است خوب بنگر تا صفائیی در این روشنی و پاکی در تو اثر بکند و به ناپاکی و نا خالصی خودت پی ببری. بیا و ببین تو هم مثل این پاک و باصفا باش. بدون زنگار باش. زنگار یعنی زنگی که روی فلزات میزند, و از درخشندگی افتادن.  توجه داشته باشید که خواجه هرگز نمیخواهد کسی را بمستی و شرابخوارگی تشویق بکند بلکه این جام شراب را میکده و مستی در دست او یک اسلحه ایست که بر علیه این ناپاکان بکار میبرد. چیزیکه اسمش را دهن کجی میگذارید. یعنی بانها دهن کجی میکند. ای که تو میگوئی من پاک هستم و بی آلایش هستم بیا و ببین بی آلایشی یعنی چی. اگر با این نکته بخواجه نگاه بکنید بهتر پیامش را درک میکنید.

       راز درون پـرده زرنـدان مسـت پرس            کین حال نیست زاهد عالی مقام را

درون پرده یعنی ماورای پرده و آنطرف پرده, منظورش عالم غیب است و همه خبر ها آنجاست ولی زاهد و صوفی ریائی از آنها بی خبر است و نمیدانند که آنطرف پرده چیست   ولی رندان مست میدانند. کلمه حال آن شوری هست که وارد میشود بدل یک صوفی عارفدستی دستی نمیشود واردش کرد. میگویند که وارد است و خودش باید وارد شود.  باید که خانه دل را برایش منزه و پاک کرده باشی, آن شور و حال است. رندان یعنی انسانهای سبکبال. بقول خواجه هرچه رنج تعلق پذیر هست آزادِ آزاداست. این رند است و نه آن رندی که آب زیر کاهی که الان میبینیم.  رندان مست آنهائیکه مست حقیقت هستند. میگوید تنها کسانی هستند درون پرده و آنچه در آن میگذرد آگاهی دارند که از گروه رندان مست باشند.مستی عشق جواز بار یافتن بعشق الاهیست . اول باید کلید و یا جواز را بدست آورد و بعد وارد شد. این رندانی که تو می بینی اگر په ظاهری در خورِ ملامت دارند ولی باطنشان عینسلامت است بر عکسِ باطن تو. این کلمه  زاهد عالی مقام  طعنه است به این زاهد دروغینو اصلاً این زاد ریائی از نظر خواجه عالی مقامئ نیست. منظورش زاهد باسطلاح و بظاهر عالی مقام است. میگوید تو این حال نیست را نمیتوانی بدست بیاوری و چون نمیتوانی لذاراز پشت پرده را هم نمیتوانی بدست بیاوری.

      عــنـقا شـکار کس نشـود دام بـاز چین            کانجا همیشه باد بدست است دام را

عنقا یعنی یک کلمه عربیست و همان سیمرغ است و مرغ افسانه ای. در اینجا عنقا  اوج

ملکوت و بار گاه حقیقت خداوند و ارش خداوندیست و این عنقا و سیمرغ ذات خداوندیستکه کسی بهش دسترسی ندارد سی مرغ را نه کسی دیده و نه کسی میداند که جایش کجاست.در منطقالطیر عطار آمده که وقتیکه مرغها راه افتادند که پادشاهی برای خودشان انتخاب کنندو همه راه افتادند که بالای بلندی بروند و هد دهد آنها را راهنمائی میکرد و وقتیکه بالای کوهقاف رسیدند مرغان گفتند که حالا کجاست پادشاه ما؟ فقط سی تا از مرغان به قله قاف رسیدهبودند و همه بدنبال سی مرغ بودند و بعد دیدند سی مرغ خود آنها هستند چون بقیه در راهازبین رفته بودند و فقط سی تا از آنها باقی مانده بودند و متوجه شدند که کسیرا که دنبال اوهستند خودشان هستند. 

( بخدا تو خود خدائی اگر اندکی خود آئی        آنان که طلبکار خدائید خدائید

                       بـیـرون زشما نیسـت  شمائـیـد شمائـید  )

میگوید ای صوفی دروغین تو میدانی مثل کی هستی؟  تومثل آن شکارچی میمانی که دام انداختی که سی مرغ را شکار کنی. این سیمرغ بدام کسی نمی افتد. خداوند حقیقت بریا و تذویر تو بدام نمی افتد و خدا را نمیتوانی با این کارهایت بفریبی بنده های خدا را ممکن است بفریبی و خود خدا را نه. دام باز چین یعنی این دام ریا و تذویرت را جمع کن و برو. بازچینیعنی جمع کن و برو.  خداوند نیازی باین کارهای تو ندارد و بی نیاز است از این کارها.

   در بزمِ دُوُر یک دو قدح در کش و برو            یعـنی طـمـع  مدار وصـال  دوام  را

بزم که مجلس عیش و نوش است. قدح نوعی جام شراب است. دور آن بزمی بود که جام  را دور میگردادند و اینطور نبود که هرکسی برای خودش جام داشته باشند بطور دایرمی نشستند در مجلس و ساقی  در یک نقطه از این دایره شروع میکرد و از تنگ شراب می ریخت و میداد بدست نفر اول بغل دستش او مینوشید و بنفر دوم میداد او هم می نوشید و بنفر بعدی میداد و همینطور دور میگشت و به تک تک افراد یک جرعه شراب میرسید تا بر میگشت بجای اولش. باین میگفتند بزم دور و در آن ساقی بنوبت بهمه شراب میداد. این بزم تشبیه شده باین دنیا که هرکسی میخواهد در آن بزمی بکند ولی هر کسی  پنج روزه نوبت اوست و همیشه نمیتوان جام را نسیب خودت بکنی. وصال دوام چه از نظر عرفانی و چه از نظرغیر عرفانی میّسر نمیشود و بخودش و بخودش دارد خطاب میکند که وقتیکه در این بزم هستی باید که یک جرعه ای بنوشی و بگذری برای اینکه این بزم همیشه نیست و ساقی هم همیشه نیست حالا وصال یارت هم همین طور است. اگر از نظر عرفانی نگاه کنیم معشوق عرفانی یعنی خداوند که معشوق ازلیست. آن هم نمیتوانی همیشه در وصالش باشی, یک لحظه بقلبت میآید ولی  بر میگردد. عرفا توصیف میکنند به برقی که جستن میکند و از بین میرود. بنا بر این به اینگونه وصال طمع مکن که دوامی داشته باشد. اصلاً عرفا معتقد هستند که اکر این وصال همیشگی باشد اصلا نیست میشوی یعنی بنیادت از بین میرود. نور الهی تو را گداخته و ذوب میکند. اینست که لطف الهی یک لحظه بیشتر نباشد و بیاید و برود. در کش یعنی سر بکش.  

    ایدل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش            پیرانه سر مکن هنری ننگ و نام را

شباب یعنی جوانی و پیرانه سر یعنی پیری. گلی ز عیش چیدن یعنی لذت بردن از خوبیها. لذت از خوبی ها بردن یک نوع گل چیدن است.  ننگ یعنی بد نامی و نام یعنی خوش نامی. ولی بعضی وقتها این دوتا کلمه که پشت سر هم میآید بهم می چسبند و هردو با هم میشود ننگ ونام را. بدل خودش میگوید ای حاقظ جوانیت کجاست؟ معلوم میشود که این غزل را در زمان پیریش گفته میگوید تو دیگر جوانیت گذشت و گل این لذت را نچیدی! حالا  لا اقل سر پیری تا از دنیا نرفتی کاری بکن. هنری کن  و یا هنری نکردن یک معنی خاصی دارد و یعنی بهانه کردن و یا نکردن. هنری مکن یعنی بهانه نکن. میگوید از جوانیت که لذتی نبردی و حالا هم که پیر شدی این بد نامی را بهانه مکن که باز هم لذت نبری.

     در عیش نقد کوش که چون آبخورنمانـد            آدمِ بِهشـت  روضه  دارالسـلام  را

نقد یعنی موجود , الان. آبخور یعنی جائیکه میروند و آنجا آب بر میدارند و یا حیوانات از آنجا آب میخورند. درستش هست آبشخور و کوچک کردند به آبخور.  بهشت از مصدر گذاشتن است و یعنی گذاشتن و رها کردن.  روضه یعنی باغ و دارالسلام یعنی خانه سلامت و یعنی بهشت که یکی از اسامی بهشت است. میگوید از این فرصتی که بدست داری, نقد را بگیر و دست از نسیه بر دار و لذت زندگیت را ببر. این لذت را که میگوید الواطی نیست و یکی از ارکان خواجه خوش گذراندن است. این خوش گذراندن یعنی بهترین و سالمترین استفاده را ازنعمتهای خدا کردن  و لذت بردن. اگر خدا نمیخواست که تو لذت ببری این احساس لذت را بتو نمیداد. نعمت را داده و راه لذت بردنش را هم داده, کفران نعمت هست اگر لذت نبری ولی

از راه سالمش. در جوانیت که نکردی و حالا که سر پیری هستی حالا بهانه نکن که آبروی من از بین میرود.

ما را بر آستان تو بس حق خدمت است            ای خواجه  باز بین  بترحّم غلام را

خواجه ریشه پهلوی اشکانی دارد. آنها باو میگفتند خواجه  یعنی سرور یعنی بزرگتر و باو میگفتند خویتاته یعنی خدای کوچک . بعد این کلمه خلاصه گردید به خواجه و این هم بمعشوق گفته میشود و هم بخداوند گفته میشود. در آستان تو یعنی در درگاه تو. باز بین یعنی نگاه کن نظری بمن بیفکن و نگاهی بمن کن. حالا وقتی خواجه را آورده غلام هم آورده. میگوید ای معشوق من, من خیلی خدمت کرده ام در درگاه تو ودر آستان تو. خدمت که اینها میگویند یعنی این حضور قلب داشتن. نظر ترحمی بمن داشته باش و این غلام خودت را آزاد کن!  وقتیکه یک اربابی غلامش را آزاد میکره بعد غلامش میرفته پی کارش. مرا آزاد کن یعنی از بند های زجر آور این زندگی آزاد کن. یعنی چی که من را آزاد کن !  یعنی از من انسانی بساز که گرفتار این آلوذگیها نباشم. آزاد از اینها بشوم. این کلمه که میگویند فلانی آزاده هست  و یاآزاد منش هست یعنی زرب و برقهای دنیوی توجه اش را جلب نمیکند. این آزاده هست. حالا میگوید ای خداوند بمن بترحّم بمن نگاه کن و آزادم کن.

    حافظ مرید جام می است ای صبا برو          وز بنده  بندگی  برسـان شیخِ جام را

صبا که قرار شد رابط بین عاشق و معشوق باشد و رل پیغام آور را بازی میکند. مرید بودن

یعنی ارادت ورزیدن. اصلاً کلمه مرید از ارادت است.  شیخ جام در اینجا خیلی ها را باشتباه انداخته.  شیخ جام یعنی جام شیخ مانند یعنی جام شراب. حالا چه ارتباطی هست بین شراب و شیخ؟  بچند چیز ارتباط دارد  یکی شرابی که در داخل جام هست, شراب کهنه است و شیخ هم پیر است , یکی شیخ که پیر شده, موهایش سفید شده و کفی هم که روی این شراب هست سفید است. پس این شراب هم شیخ است. شیخ با صفاست و آلودگی ندارد و این شراب هم ذلال و شفاف است و از بیرون که نگاهش میکنید هیچ آلودگی ندارد. خواجه میگوید: ای صوفی من مرید و بنده این شیخ هستم نه آن شیخهای دیگر. بعضیها این را بعنوان شیخ جام گرفته اندکه نامش احمد شیخ جام است و در یکی از طوابع خراسان دفن کرده اند و آنجا را میگویند تربت جام. تربت یعنی خاک و بعضی باین عنوان گرفته اند. این اول اسمش احمد جندَفیل بودو این آدمی بود که در جوانیش بسیار مشروب خور و بعد شرابخواری را ترک کرد و توبه کرد و کنار گداشت و آمد عابدو زاهد و مسلمان شد و عده زیادی از مردم را هم توبه میداد و از مردم میخوست که توبه کنند و خم خانه ها را خراب میکرد و خم ها را میشکست ولی وقتی تاریخش را میخوانیم می بینیم که بقدری ظاهر دین را میگیرد و ظاهر نظر در دین و قشری بوده و همه خشونتهایش در برابر مردم برای این بوده که ظواهردین را نگه دارد. وقتی که درست بیاندیشیم خواجه آزاده نمیتواند بگوید که من بندگی تو را دارم میکنم. آن خواجه ای را که ما میشناسیم و آین خواجه ایکه از لابلای ابیاتش سخصیت او را برداشت میکنیم باین آدم بندگی نمیکند.  پایان تفسیر غزل هشت

Loading

07- سـاقیا  برخـیز و در ده  جــام  را

         سـاقیا  برخـیز و در ده  جــام  را            خـاک  بر سر  کن  غـم ایام  را

       ســـاغر مـی  بـر کـفـم نـه  تا  ز بر            بر کشم  این دلق  ازرق  فام  را

        گــرچـه  بـد نامیست نـزد عـاقــلان            ما  نمی خواهیم  ننگ  و  نام را

       باده  در ده  چند از این  باد  غرور             خاک  بر سر نفس  نا فرجام  را

       دود   آه   ســــیـنـه   نــالان   مــن             سوخت این  افسردگان  خـام  را     

       مـحـرم   راز دل  شــیـدای   خـود             کس نمی بینم ز خاص و عام را

       با دلادارامی مرا خاطر خوش است              کـز دلـم  یکباره   بـرد آرا م را

       نـنـگرد  دیگـر بسرو  انـدر  چـمـن             هرکه  دید آن سرو سیم اندام را

                                  صبر کن حافظ بسختی روز و شب

                                 عـاقـبـت   روزی   بـیـابی  کـام  را

تفســیر

        سـاقیا  برخـیز و در ده  جــام  را            خـاک  بر سر  کن  غـم ایام  را

ساقی را همه میدانیم که از کلمه توزیع کننده مشروب است. هرچیزیکه شرب شود مشروب است و حتماً نباید که شراب یا نظیر آن باشد. سابق بر این سقا اسم توزیع کننده آب در منازل بود و آب را بمردم میرساند. سقا از همان کلمه ساقی است. این ساقی همیشه مورد خطاب خواجه هست  برای اینکه این ساقی چیزی دارد که راحت کننده خواجه است.  کلمه (در ده ) دو معنی دارد یکی عطا کن و بده و یکی دیگر بگردش در آور یعنی دورِ مجلس بزم بگردش در آور که بهمه برسد. اصطلاح خاک بر سر کردن ایام یعنی غم روزگار را بی مقدار دانستن. حالا جمله خاک برسر کن غم ایام را, یعنی این غم ایام رااینقدر را برایش قدرو ارزش قائل نشو که تو را بیازارد, حذفش کن و تحقیرش کن. وقتیکه این غمها میخواهد بیاید بآنها باید گفت خاک بر سرتان و من هیچ ارزشی برایتان قائل نیستم.  این غم بود و نبود ها خوردن, این غم اینطور و آنطور خوردن, وجود شما ارزش و قدرش بالاتر از اینست که آن غم بیاید جلو و مزاهم شما بشود. این بخصوص طرز برخورد با غم روزگار  از ارکان اندیشه عرفان خواجه هست. مولانا هم همین گونه هست. در بیت فوق خواجه میگوید ای ساقی برخیز و جام شراب را بگردش در آر و بمن هم بده, با اینکار که میکنی و جام شراب را بگردش میآوری من خاک بر سر غم ایام میکنم. با این شراب که میدهی وجود غم را از وجود ما پاک بکن. 

      ســـاغر مـی  بـر کـفـم نـه  تا  ز بر          بر کشم  این دلق  ازرق  فام را

در این بیت زبر و برکشم این دو تا بر ها که آمده جناس است و معانی مختلف دارند. کلمه بر کشم یعنی از تن بیرون بیاورم. دلق اسم دیگرش خرقه است ازرق یعنی کبود و فام یعنی لباسی که از تیکه پاره های رنگارنگ درست میکردند و صوفیان این گونه پارچه را که از تیکه کوچک پارچه معمولی بهم دوخته شده بود میگرفتند و دلقهای خودشان را از آن ها درست میکردند که بگویند ما اهل تجمّل نیستیم ولی رنگ را یکنواخت کردند برنگ ازرق که شبیه نگ تیره مایل به بنفش بود. خواجه میگوید: ای ساقی ساغر می را بدست من بده تا من از بدنم, کلمه زبر یعنی از بدنم  بر کشم یعنی بیرون بیاورم این دلق کبود رنگ را. خواجه همیشه با دلق کبود رنگ و ازرق فام مخالف است برای اینکه میگوید این همه اش آلوده بدروغ و ریا و فریب و نیرنگ است. اصلا این را تشبیهش میکند بکلمه زرق. زرق در لغت یعنی لباس زهاد ولی در اینجا خواجه منظورش دو روئی و تذویر است. ازرق هم میگوید کهدر لباس خودشون کرده اند مثل زرق لباس دو  روئیست. دلق مرقه هم که از تیکه های رنگی بهم دوخته بود خواجه میگوید این هم  برای گول زدن مردم بود. میگوید:

( من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی     که پیر می فروشانش بجامی بر نمیگیرد )

من همه این لباسم را برای یک جام شراب بخواخهم گرو بگذارم می بینم کسی بر نمیدارد و بمن حتی یک جام شرابم هم نمیدهند. پیامش اینست که این صوفیان قرن هشتم همگی قاسدشده و منحرف بودند.خواجه میتازد وباز هم  باین صوفیها کار دارد.

        گــرچـه  بـد نامیست نـزد عـاقــلان            ما  نمی خواهیم  ننگ  و  نام را

این عاقلان اشاره بهمان صوفیان باصطلاح عاقل است نه اینکه واقغاً عاقل باشند. آنها خودشان میگویند که ما عاقل هستیم. مگوید من دیوانه عشقم . مولانا میگوید:  حیلت رها کن دیوانه شو دیوانه شو. میگوید عشق باید داشته باشی, یعنی آن زاهد دو رو و آن صوفی مذور این را قبول ندارد. او هیچ شناختی از عشق ندارد و بنابر این خودش را عاقل میداند. خواجه اول خودش صوفی بود  و بدون اینکه اصل تصوف را رهاکند از اجتماع این صوفیان بیرون آمد و حالا میگوید که  من این دلق مرقع ( مرقع یعنی تیکه تیکه و هر تیکه از رنگ مختلف درست شده) را بیرون آوردم و انداختم بدور. میگوید من بدنام شدم درنزد این عاقلان, من اصلاً خوش نامی و بد نامی را بکلی نمیخواهم. ننگ بمعنی بد نامی و نام یعنی خوش نامی. عرفای واقعی  ورای خوش نامی و بد نامی زندگی میکنند. بعبارت دیگر آنها با خوشنامی چاغ و با بد نامی هم لاغر نمیشوند. آنها به چیز دیگری توجه دارند و این چیز ها را ظاهر میدانند. جای دیگر میگوید:

( از ننگ چه گوئی که مرا نام ز ننگ است       از نام چه گوئی که منم ننگ ز نام است)

من اصلاً این چیز ها را نمیخواهم و از اینها عار دارم و بیزارم .

       باده  در ده  چند از این  باد  غرور             خاک  بر سر نفس  نا فرجام  را

باد غرور یعنی غرور باد مانند. یکی از صفات بسیار زشت است. کی دارد این کار را میکند؟ آن نفس اماره است که این کار را میکند. نفس اماره میخواهد بگوید که توای صاحب من تو از همه بالاتری و از همه برتر و داناتری و این میشود که شخص غرور پیدا کند و بدیگران با چشم حقارت نگاه بکند. نا فرجام یعنی بد عاقبت. فرجام یعنی پایان. این نفس بد عاقبت را خاک بر سرش کن و نگذار که اینقدرباعث شود که تو مغرور شوی و بر خود بنازی و بدیگران فخر بی جا بفروشی.این نفست را مهار کن و خاک بر سرش بریز.

      دود   آه   ســــیـنـه   نــالان   مــن             سوخت این  افسردگان  خـام  را 

افسرده یعنی یخ زده. خواجه افسرده را با خام در یک مصراع آورده و بعد کلمه سوخت هم آورده. سوخت یعنی سوزان و یا سورزانیدن. گفته شده که مغلان آمدند و سوختند و رفتند. یعنی سوزاندند و رفتند.  آهی که از سینه اش بر میخیزد اینقدر عشق آتشین در سینه اش هست همان عشقی که آن صوفی دو رو نمیتواند درکش کند, همان زاهدِ عابدِ ظاهر پرستکه نمیتواند درک کند, همان عشق آتشین باعث شده آهی را که از سینه بر میآورد آه آتشینی باشد که سوزنده باشد و آه نالانش بسوزاند. چه کسی را بسوزاند؟ این یخ زده های خام را بسوزاند. اشاره اش باین افسردگان خام و این صوفیان نادان را بسوزاند.  وقتی صحبت از دود باشد علامت اینست که یک چیزی در جائی دارد میسوزد وگرنه دودی در کار نیست. میگوید دودِ آه سینه نالان من. پس معلو است سینه ای در حال سوختن است.

       مـحـرم   راز دل  شــیدای   خـود             کس نمی بینم ز خاص و عام را

خاص یعنی یک آدم برگزیده و ممتاز. ولی بقیه عوام را میگویند عام. یکی از گرفتاریها و دردهای این صوفیان اینست که این رازشان را نمیتوانند بکسی بگویند. یعنی کسیکه محرم این

راز باشد نمی بینند که باو بگویند.  همه باین صوفیان ایراد میگرفتند که این چه رازیست که شما ها بکسی نمی گوئید. خُب باید مَحرمَش باشد که بتوان باو گفت وگرنه نمیشود گفت. وقتیکه کسی بی بهره از احساس عشق باشد حالا جزو خواص باشد و یا عوام هیچ فرقی نمیکند. شیدا بمعنی دیوانه از عشق است نه هر دیوانه ای. از کجا میشود فهمید که کلمه راز در مصراع اول راز عشق است. از کلمه شیدا که فقط بکسی گفته میشود که دیوانه از عشق است.

       با دل آرامی مرا خاطر خوش است           کـز دلـم  یکباره   بُـرد آرا م را

یکباره یعنی یک پارچه و سراسر بکلی. دلارام کسیست که بدل آرام می بخشد. اینجا وضع عجیبی برای خواجه پیش آمده. دل آرام بجای اینکه دل خواجه را آرام بکند آرام را از دلش برده. اصلاً بر عکسش کرده. خاطر خوش است یعنی دلم خوش است. میگوید من دلارامی میخواهم که آرام را از دل من یکباره  ببرد. خواجه بعضی اوقات این تزاد ها را واقعاً پیش میآورد که شعرای دیگر این کار را نمیکنند. مثلاً همه شعرا میگویند دم مسیحا مرده را زنده میکند. مگوید معشوق من دمی دارد که من را میکُشد. میگوید معشوق من دم عیسوی یا دمسیحا دارد. این ریزه کاریهای خواجه حافظ بسیار ظریف و معنا دار وحتی بعضی وقتها آموزنده هم هست. بنابر این باید دقت کرد به اشعار و غزلیات خواجه و روی آنها اندیشید. شعرا بدون استثنا در وجود خودشان تصویر خیالسازی دارند و آنچیزیکه میگوید درخیالش هست و ممکن است که چنین معشوقی اصلاً نداشته باشد ولی در تمام عمرش اگر صحبت کرده اگر خوب گفته و یا بد گفته تا آخر عمرش میگوید. این قدرت تصویر خیالسازی را هرکسی دارد ولی ممکن است ظرافتش را هر کسی نداشته باشد. بعضی از آنها ظرافتی دارند که وقتی میاورند روی صفحه کاغذ و خواننده آنرا میخواند می بیند که چقدر ظریف است.

        نـنـگرد  دیگـر بسرو  انـدر  چـمـن             هرکه  دید آن سرو سیم اندام ر ا

این دوتا سروها در دومصراع هم جناس است. سرو مصراع اول همان سرویست که در چمن است ولی سرو مصراع دوم معشوق سرو قد است. میگوید هروقت که هر کسی دید که این معشوق من چه سرو قد ی هست دیگر رقبت نمیکند که بهیچ سروی نگاه کند. یک جای دیگر بر رسی میکند و به معشوقس میگوید که وقتی تو راه رفتی روش تو را دید سرو از خجالتش دیگر قدم جلو نگذاشت و تو سرو رونده هستی و آن سرو پای در گل است. سرو سیم اندام یعنی سپید بدن.

        صبر کن حافظ بسختی روز و شب             عـاقـبـت   روزی   بـیـابی  کـام  را

در بیت فوق, مصراع اول را باید درست خواند.   صبر کن,  بچی صبر کنم؟  بسختی, اما اگر بخوانیم صبر کن حافظ بسختی  و تکیه کلام را روی سختی بگذاریم یعنی بشدت صبر کن و آنوقت معنی بیت عوض میشود. روز و شب یعنی همیشه و پیوسته. اگر اینکار را بکنی بآرزوی خودت خواهی رسید. کام دو معنی دارد یکی یعنی دهان و معنی دیگر آن آرزوست و در بیت فوق یعنی آرزو. وقتیکه میگوئید کامت شیرین یعنی دهانت شیرین و وقتی میگوئید کامروا باش یعنی بآرزویت برسی. آن صبری هم که عرفا میگویند صبر کن, نمیتوانید که گوشه ای بنشینید و مرتب غصه بخورید. منظور صبر عرفانی داشته باشید. صبر عرفانی یعنی اینکه به نا ملایمت ها, و برنجها تأمل بکن و بهیچ کس هم نگو و لب بشکایت هم نگشا. معنی آن این نیست که اگر مشکلاتی هست با آنها مبارزه نکنیم و بدنبال حل آنها نرویم. مشگل همیشه هست و شما هم توانائی داری و میروید و با آنه مبارزه میکنید و برطرفش میکنید. اگر بر طرف نشد و آن مشکل قوی تر از شما بود آنوقت باید صبر کنید و تحملش بکنید نه اینکه بروید و پهلویش بنشینید و بلا فاصله سفزه دلتان را باز کنید و شروع بشکایت کردن کنید.

پایان غزل شماره هفتم

Loading

06- صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را

       صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را         که سر بکوه و بیابان تو داده ای ما را

     شکر فروش که عمرش دراز باد چرا         تـفـقـدی نـکـنـد  طـوطـی شـکـر خـا را

     غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل         کـه پـرسـشی نکـنـی عندلیب شـیـدا را

     بخُلق و لطف توان کرد صید اهل نظر         به بـنـد  و دام  نـگیـرند  مرغ دانــا را

     نـدانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست        سهی قـدان  سـیه چشـم مـاه  سیـما را

    چـو با حـبـیـب نشـینی و بـاده پـیـمایـی        بـیـاد   دار  مـحـبـان   بـاده   پـیـما را

 جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب        که وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را

                                  در آسمان نه عجب گر بگـفـته حافظ

                                  سرو د زُهره برقص آورد مسیحا را

تفســیر

صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را         که سر بکوه و بیابان توداده ای ما را

دارد بوسیله باد صبا بمعشوقش پیغام میدهد. صبا را گفتیم نرم باد صبحگاهیست. علت اینکه چرا به باد صبا پیغام میدهند, برای اینکه کس دیگری نمیتواند بکوی و خانه معشوق راه پیدا بکند ولی باد ملایم صبحگاهی میتواند. نه تنها میتواند بخانه معشوق راه پیدا بکند بلکه میتواند لا بلای زلف معشوق بپیچد و بوی خوش یار را هم برایمعشوق بیاورد. پیام آور بین عشاق و معشوقان همیشه باد صباست.  غزال بمعنی آهو و بچه آهو و یا بچه آهو. در اینجا کنایه از معشوق است. حالا چرا معشوقش را به آهو تشبیح کرده, برای اینکه او چشمان بسیار درشت

و زیبا دارد و مثل آهو بناز میخرامد. وقت راه رفتن و خامیدن آهو خیلی بناز راه میرود و میخرامد. کلمه رعنا بمعنی خوش قد و قامت است در زبان فارسی. در زبان عربی معنای دیگری دارد. در عربی رعنا زنِ خودآرای متکبر بخود مغرور است. بنا بر این اصلاً این کلمه فرق کرده. و در فارسی بمعنی خوش قد و قامت است. خواجه معشوق خودش و ماجرایاورا تشبیه میکند به داستان پُر ماجرای عشق لیلی و مجنون. برای اینکه مجنون ازعشق لیلا دیوانه شد و سر بکوه سحرا گذاشت و دربدر شد. اول که اسمش مجنون نبود و وقتیکه دیوانه شد اسمش را مجنون هم گذاشتند. معشوق خودش را بسببِ داشتن این زیبائیهائا و از نظر چشمان سیاه و درشتی که دارد تشبیه کرده به آهو.  بلطف بگودو معنا دارد یعنی لطفاً باو بگو یا بآرامی و نرمی باو بگو. هردو معنی در اینجا صادق است. وقتیکه معشوقش را تشبیه میکند بآهو به باد صبا میگوید که به خانه معشوق من برو و لطغاً پیام من را به آرامی و لطافت باو برسان و باو بگو که تو هستی که مرا از عشق خودت دیوانه کردی و مجنون وار مرا آواره کوه و بیابانم کردی. حالا بکاریکه در این بیت خواجه کرده و این آهو خواجه را از شهر خودش بیرون کرده و بکوه و بیابان روانه کرده پس آهو باید در شهر باشد و خواجه را از شهر بیرون کند. بنابراین خواجه و آهو جای خودشان را عوض کرده اند آهو که باید در دشت و بیابان باشد حالا در شهر و خواجه که باید در شهرو محله خودش باشد آواره بیابا است. کلمه سر بکوه و بیابان دادن یعنی اصلاً راندن.   جای دیگر میگوید :

  ( گناه چشم  سیاه تو بود و گردن دلخواه       که من که آهوی وحشی ز آومی برمیدم )

گردن دلخواه یعنی گردن زیبا. یعنی از مردم رمیدم و رفتم بکوه و بیابان.

  شکر فروش که عمرش دراز باد چرا         تـفـقـدی نـکـنـد  طـوطـی شـکـر خـا را

شکر فروش معلوم است کسیست که شکر میفروشد, اما در این بیت معنی لغوی خودش را ندارد و فروشنده شکر نیست کنایه از کسیست که شیرین سخن است و شیرین لب است. سخنانش شیرین و بوسه اش شکرین است. شکر فروش کسیست که یک چیزی را میفروشد و در مقابلش یک چیزی را میگیرد. این جان آدم را میگیرد که آن بوسه شکریش را بدهو یا سخن شیرین برایش بگوید. جان خواجه را گرفته  اینست که باو گفته شکر فروش. این کلماتیکه خواجه گفته روی هر کلماش باید دقت کرد. عمرش دراز باد از نظر صنعت شعری یک  هجو است. هجو یعنی یک کلام زائد که در یک بیتی و یا در نوشته ای بیاید و سه کار

ممکن است که بکند. یکی اینکه این کلام را خرابش و یا زشتش کند و این هجو را میگویند هجو زشت. یکی اینکه نه زشت کند نه زیبا, این را میگویند هجو متوسط. یکی هم که اگر در کلام و یا جمله بیاید آن را خیلی زیبا میکند. آنوقت بآن میگویند هجو ملیح یعنی جمله را نمکین میکند. این چیزیکه خواجه در بیت فوق آورده هجو ملیح است. یعنی اینکه جزو مفهوم بیت نیست و اگر نبود اتفاقی نمی افتاد و معنی بیت چیز دیگری نمیشد. در مصراع دوم خا  از خائیدن یعنی جویدن. شکر خائیدن یعنی شکر جویدن. تفقد یعنی دلجوئی و دل بدست آوردن.  طوطی شکرخا خود خواجه است. خواجه چه شِکری میخاید؟ این غزلیاتی که میسراید.

     غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل         کـه پـرسـشی نکـنـی عندلیب شـیـدا را

عندلیب اسم بلبل است. بلبل چند تا اسم دارد. عندلیب هزار دستان. کلمه دستان بمعنی آواز و نغمه است. بلبل وقتی چه چه میزند هزار نوع آوازش را تغیر میدهد بهمین ددلیل میگویند هزار دستان. شیدا یعنی دیوانه و شوریده از عشق. بلبل معروف هست در ادب فارسی به شوریدگی از عشق. مثلاً عطار در منطق الطیرش وقتیکه پرندگان دور هم جمع میشوند که شاهی پیدا کنند یک پرنده وارد میشود که هُد هُد است که باتجربه است و همه جا رفته است و میخواهد آنها را راهنمائی کند هرکدام از این پرنده ها چیزی میگوید. مثلاً طوطی وارد میشود و میگوید: طوطی آمد با دهان پُر شکر ولی بلبل عطارمیگوید

       ( بـلـبـلِ شـیدا در آمـد مسـت مـست         وز کمال عشق نه نیست و نه هست )

       (  گفت بر من ختم شد اسرار عشق        جــمــله شب  میکنم  تـــکرار عشق )

       ( گلستانها پـــر خــروش از من بود       در دل عـشــاق  جـوش  از مـن  بـود)  

       ( من چنان در عشـق گُل  مستغـرقـم       کز  وجود  خویـش  مـحـو  مـطـلـقـم )

این صفت شیدائی به عندلیب میرسد. باز در این بیت این عندلیب شیدا خود حافظ است. خواجه حافظ چه بلبل سرائی میکند؟  اینهمه غزل سرائی!  دیگر از این بهتر؟ این هم عندلیبی ست که  دارد برای من و شما دلنواز ترین نغمه ها را می سراید. کسیکه حسن و زیبائی دارد بخودش مغرور میشود ” این منم که اینقدر زیبا هستم غرور دارم ” اینست که پشت چشم برای دیگران نازک میکنند و بدیگران فخر میفرو شند که این منم که اینقدر زیبا هستم و ناز میکنند و بر خود میبالند. میگوید ای زیبا روی من آیا این غروریکه بر اثر زیبائی و این غرور حسن که تو داری! آیا اینست که بتو اجازه نمیدهد که از من بلبل شیدا یک احوالی بپرسی؟  یا پرسشی بکنی؟  کوتاهی میکنی

  بخُلق و لطف توان کرد صید اهل نظر         به بـنـد  و دام  نـگیـرند  مرغ دانــا را

یکی از کارهای خواجه حروف را طوری بهم میچسباند که این حروف همدیگر را تأئید میکنند. اگر که یکی غزل حافظ را درست بخواند و کسی هیچ فارسی نداند و گوش بکند میگوید این چه میگوید که اینقدر صوت قشنگی دارد؟  مثلاً در مصراع دوم چهار بار حرف د را تکرار کرده و از آن به مصراع دوم بسیار زیبائی داده است. خواجه خودش موسیقی دان بوده و کلماتی را که بکار برده مثل نوت های موسیقی است.  کلمه خُلق بمعنای خوی و عادات پسندیده است و جمع خلق میشود اخلاق.  اهل نظر دل آگاهانند از معرفت و آگاهند از عرفان مثل خود خواجه.   خواجه میگوید مردم دل آگاه و روشن بین را چون دارای بصیرت هستند و بینش و بینائی و چشم دل دارند آنها را با رفتار خوش و خوی خوب نمیتوان  دلشان را بدست آورد و آنها را ببند ودام نمیشود صید کرد با فریب نمیشود آنها را گرفت.وقتی برای گرفتن پرندگان دام میگذارند, یک مرغ زیرک بدام نمی افتد. خواجه میگوید: ای معشوق , من یک مرغ زیرکی هستم که تو با بند دانه نمیتوانی من را بگیری ولی تو میتوانی با خُلق و خوی خوش منِ دل آگاه را مجذوب کنی. جائی دیگر میگوید:

  ( صد مُلک دل به نیم نظر میتوان گرفت       خوبان در این معامله تقصیر میکنند

نیم نظر یعنی یک گوشه چشم. خوبان یعنی زیبا رویان. معامله یک معامله بسیار خوبیست از نظر بازرگانی ولی این خوبرویان تقصیر میکنند.

        نـدانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست        سهی قـدانِ  سـیه چشـمِ مـاه  سیـما ر

    در مصراع دوم سه با حرف سین را آورده و شعرش را آهنگین کرده. رنگ در اینجا یعنی نشان. آشنائی بمعنای دوستی و رفاقت است. در عرفان آشنائی یعنی دوست و رفیق همراه. میگوید من نمیدانم بچه دلیل آن کسانیکه و یا معشوقانیکه, قد زیبا زیبا و رعنا و چشمان درشت با چهره همچنان زیبائی دارند چرا یک نشانی از دوستی و رفاقت در آنها نیست. خداوند رنگ رخسار را بایشان داده  اما رنگ را بآنها نداده یعنی رنگ رفاقت و دوستی را بایشان نداده و در چهرهشان این رنگ را کم دارند. با چهره زیبای آنان وقتیکه نگاه میکنی خواهی دید که

این یک قلم را کم دارند.

   چـو با حـبـیـب نشـینی و بـاده پـیـمایـی        بـیـاد   دار  مـحـبـان   بـاده   پـیـما را

حبیب یعنی دوست. در مصرع دوم محب هم از همان کلمه است. محبان دوستداران. باده پیمودن یعنی باده نوشیدن.  یار باده پیما یعنی آنکه در بزم می نشیند و با من باده می نوشد. اما باده پیما یعنی چی؟ یعنی آدم نا مراد, بیکار, بی حاصل, محروم مثل کسیکه باد بدستش برسد یعنی هیچی.

   جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب        که وضع مهر و وفا نیست روی زیبا ر

جمال بمعنی زیبائی صورت و خوشگلی. این مصراع را از سعدی گرفته و تضمین کرده. تضمین کردن یعنی یک شاعر یک مصراع شعر از یک شعر دیگر مخلوت کند به سروده خوش و این کار بین شعرا مرسوم است و باین میگویند تضمین کردن. سعدی میگوید:

جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب         که مهر بانی از آن لطف و خوی نمی آید

خواجه میگوید در حسنِ چهره تو هیچ گونه عیب و نقص و کمی و کاستی وجود ندارد جز اینکه مثل همه زیبا رویان که از مهر و محبت بی بهره هستند, توی زیبا روی هم از مهر و وقا بی بهره ای.  اصلاً میخواهد بگوید که نقاش آفرینش رنگی از مهر و وفا در ترسیم چهره و سیمای تو بکار نبرده. اگر بگوئیم هر صفتی رنگی دارد , رنگی که نشان مهر و صفا باشد نقاش آفرینش در صورت تو بکار نبرده. یک غزل دیگر باز هم ادر این مورد:

( مجمع خوبی و لطف است عذار چو مَهش       لیکن از مهر و وفا نیست خدایا ببَرش )

مجمع خوبی لطف یعنی جمیع همه خوبیا و زیبائی ها. عذار یعنی رخ و صورت.

    در آسمان نه عجب گر بگـفـته حافظ            سرود زُهره برقص آورد مسیحا را

گفته حافظ یعنی غزلی که حافظ گقته.  سرود بمعنی آواز ترب انگیز و نغمه دلکش و آواز خوش. زهره یکی از سیارات نه گانه منظومه شمسیست و دارای اسامی مختلف است. ناهید, ونوس, نزدیکترین سیّارات در منظومه شمسی بکره زمین, بیدخت هم نامیده میشود. این مُطربه عشق, این زهره مقامش خیلی بالاست. این زهره سیاره اهل زینت و تجمل است. کوکب طرب و شادی و نماد ظرافت و عشق است. زهره در بین رومیان قدیم الاهـۀ عشقبود.  این زهره معروف بود که مظهر خونیاگری و رامشگری که نماد نوازندگی و خوانندگی است برای همین است که میگفتند یک چنگی در دست دارد و درآسمان دارد چنگ میزندو باو میگفتند زهره چنگی یا مطربه فلک. همه این تعریفها ئی که از زهره کرده شد منظور اینست که اصلاً باین زمین خاکی اصل اندیشه و هنر موسیقی را زهره داده. برای اینکه معتقد بودند که هرکدام از این سیّارات بزمین چیزی عرضه میکنند, بَد یا خوب. زهره اینهمه خوبی ها داده,عشق داده, زیبائی داده. این سیارات هرکدام جایگاهی در آسمان دارند و زهره در آسمان سوم است. اما مسیحا همان حضرت مسیح است  و یک کلمه سوریانیست که زبان قدیم سوریه بزرگ است. نه سوریه امروزی.  انجیل اول بزبان سوریانی گفته شده. در آن نسخه سوریانی مسیحا میگفتند. معروف هست که مسیح بآسمانها برده شده و در آسمان چهارم مستقر است. حالا خواجه چه میگوید؟ زهره در آسمان سوم و مسیح در آسمان چهارم است. خواجه میگوید: اگر این زهره غزلی را که من گفتم بآهنگ بخونه, زهره ایکه در آسمان سوم است, صدایش میرسد بآسمان چهارم و مسیح را که بپاکی و متانت معروف است را برقص میآورد. این عورجوزه و غزلخوانی و تعریف کردن از خود مختص حافظ نیست و همه شعرا اینکار را میکنند

پایان غزل ششم

Loading

05- دل می‌رود ز دستم، صاحب‌دلان خدا را

دل می‌رود ز دستم، صاحب‌دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

کشتی شکستگانیم، ای باد شرطه برخیز
باشد که باز بینم دیدار آشنا را

ده روزه مهر گردون، افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران، فرصت شمار یارا

در حلقه گل و مل، خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح، هبّوا یا ایها السکارا

ای صاحب کرامت، شکرانه سلامت
روزی تفقدی کن درویش بی‌نوا را

آسایش دو گیتی، تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت، با دشمنان مدارا

در کوی نیک‌نامی، ما را گذر ندادند
گر تو نمی‌پسندی، تغییر کن قضا را

آن تلخ‌وش که صوفی ام‌الخبا‌ثش خواند
اشهی لنا و احلی من قبلته العذارا

هنگام تنگ‌دستی، در عیش کوش و مستی
کین کیمیای هستی، قارون کند گدا را

سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا

آیینه سکندر، جام می است، بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا

ترکان پارسی‌گو، بخشندگان عمرند
ساقی بده بشارت پیران پارسا را

حافظ به خود نپوشید این خرقه مه‌آلود
ای شمع پاک‌دامن، معذور دار ما را

    تفسیر

دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را            دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

صاحبدل معنی لغویش بمعنای دارنده دل است اما این در برابر دل از دست رفته است و از نظر دل از دست رفته صاحبدل است  اما از نظر عرفانی بمعنی اهل معنا, نکته دان و بمعنی روشن بین و عارف است و گرنه هرکسی بلاخره دلی دارد و صاحبش هم هست. خدا را دو معنی میدهد هم بخاطر خدا  و برای خدا و یکی هم قسم است. در اینجا یعنی بخدا قسم.  دردا یعنی دریغ و ای افسوس. خواجه میگوید

ای عارفان و ای نکته دانان, ای دل آزاران  اختیار دل از دستم خارج است میروم که بعشق پناه ببرم شما را بخاطر خدا کمکم کنید شما را بخدا سوگند میدهم.  ای دریغ و افسوس که صبر و آرام از کفم بیرون میرود و راز پنهانم آشکار میشود چاره ای برای حال من بیاندیشید رسوائی به بار میآورم. حالا چرا رسوائی ببار می آورم؟  وقتیکه کسی عاشق میشد اگر که این عشق جسمانی باشد که در آنروز قرن هشتم کسی جرعت نمیکرد که بگوید که من عاشق شده ام زیرا اگر میگفت از خانه و خانواده رانده می شد بنابراین وقتی رسوائی میگوید باید آن روز را درنظر بگیریم. یکی هم اگر عشق اذلی را در نظر بگیریم بمرحله ای میرسد که مردم او را دیوانه حساب میکنند. یعنی حرفهائی میزند که نمیتوانند درک کنند بنا برین میگویند که این آدم دیوانه شده. اینست که درخواست کمک میکند. توجه اینکه کلماتی مثل دل, درد, صاحب دل, راز, اینها که پشت سرِ هم که میآید از نظر شعری جزو صناعات شعری است و

بآن میگویند مراعات النظیر یعنی کلماتیکه با هم متناسب هست با هم آورده. این کلمات بی خودی بزبانش نیامده و اینها هر کلمه اش بجای خودش با تناسب آورده.  اُدبا نشسته اند و برای امتحان تصمیم گرفتند که  یک کلمه را از شعر حافظ بر دارند و  و یک کلمه هم معنای دیگری را بگذارند بجایش و دیدند که بکلی آن شعر خراب میشود و اینکار عملی نیست به غزل حافظ دست نمیتوان زد.

    کشتی شکستگانیم ای باد شرطه بر خیز           بـاشـد که بـاز ببی نیم  دیـدار آشنــا را   

در اینجا 5 بار حرف شین آورده و اینکار شعر را آهنگین میکند. شرطه اصلش یک کلمه هندیست و بر میکردد بریشه سانسکریپت که ریشه زبان هند اروپائی دارد و با این شرطه ای که عربها بعنوان پاسبان میگویند فرق میکند و همین گونه هم نوشته میشود ولی اصلاً معنی ندارد. شرطه در ایجا بمعنی باد موافق است. در قرن چهارم هجری مردی بود بنام بزرگبن شهریار. او رئیس و فرمانده همه ناخدایان در منطقه دریای عمان و خلیج فارس و اقیانوس هند بود. این مرد یک یاد داشتهائی ازش باقی مانده. یک نسخه از این یاد داشتها در کتابخانه ملی در پاریس هست. در یکی از این یاد داشتها که ترجمه شده و باین نتیجه رسیده اند که این شرطه در زبان هندی بمعنی باد موافق است و این کلمه با معنی آن چیزی بوده که در سابق معمول بوده. سعدی میگوید:  بی شرطه خاک بر سر ملاح بادبان یعنی یک کشتی ائیکه گرفتار امواج خروشان دریا شده باید عضلات قوی و بادبان با تجربه و شانس باشد  ولی تا باد شرطه نباشد هیچ کس نمیتواند که کشتی را نجات بدهد.  کلمه باشد در اول مصراع دوم یعنی شاید و احتمالاً. پس امیدی در اینجا هست. بعضیها راجع باین بیت بسیار سخن گفته اند و داستانها بر سر این بیت رفته که گفته اند که این کشتی نشستگان نیست و کشتی شکستگان است.  در مصراع دوم که میگوید باشد که “باز یابیم دیدار آشنا را” یعنی امیدی باشد که ما بساحل برسیم  کستی شکسته که دیگر امیدی ندارد که منتظر باد شرطه باشد. این کستی زندگی هست که شکسته. اگر کشتی زندگیت بشکنه آنوقت دست دعا بلند میکنی که خدا یا باد مناصبی یا قضا و قدر مناسبی بفرست که این کشتی شکسته من را به ساحل نجات برساند. سابق براین وقتی این کشتی ها می شکست زمان نسبتاً طولانیی میکشید تا غرق بشود و

در این زمان سعی میکردند آب داخل کشتی را خالی کنند و وسائل سنگین را بآب میانداختند و تلاشهای دیگر و اینطور نبود که تا کشتی میشکست بلا فاصله غرق بشه. زمانی طول میکشید تا غرق بشود. تا غرق نشده باد شرطه ای یا باد موافقی بفرست تا من را بساحل مقصود برساند.  یک وقتی سر این کار  موافق و مخالف با هم به بحث میپرداختند و باین اصل اینکد کشتی زندگی شکسته است توجهی نمی کردند. محمود شبستری یکی از عرفای معا صر هست و هنرش این بود که سؤالهائی که ازش میکردند تمام به شعر پاسخ میداد و کتابی دارد یاسم گلشن راد و این کتاب بیش از هزار سؤال را بصورت شعر جوب داده. از نظر شبستری می پرسند که نظر تو در مورد اینکه آیا کشتی شکستگان و یا کشتی نشستگان؟ و او اینطور پاسخ میدهد:

( بعضی شکسته داانند برخی نشسته خوانند         چون نیست خواجه حافظ معذور دار ما را)

دست از سر ما بکشید و این همه بحث و جدال لازم نکنید و بعمق گفته خواجه پی ببرید. سعدی میگوی:

        ( یا رب  تو آشنا را مهلت ده و سلامت       چندان که باز بیند دیدار آشنا را )

سعدی حدود یک قرن قبل از حافظ بوده و و احتمالاً حافظ تحت تأثیر این بیت سعدی قرار گرفته. خواجه میگوید که ما کشتی شکستگانیم و کشتی ما در دریا مانده و ای باد مساعد موافق وزیدن بگیر شاید که به ساحل نجات برسیم و بار دیگر کسان و رفقای خودمان را ببینیم. بمفهوم دیگر میگوید که در نیمه راه مقصود, در راه طلب چون اولین شهر عشق طلب است میگوید  در راه طلب باز مانده ایم و امید است که شاهد مقصود را بآغوش بکشیم و برسیم باین هدف خودمون در این دریای طوفانی عرفان و چندان که بتوانیم آن امیدی را که داریم بر آورده بشود. در جای دیگر بر همین مفهوم میگوید که:

   ( در این شب سیاهم گل گشت راه مقصود         از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت )    

مقصود منظور مقصد است. کوکب هدایت یعنی ای ستاره هدایت کننده. سابق براین که قطب نما نداشتند و نقشه هم نداشتند, پس چگونه مسافرت میرفتند؟  از ستاره ها کمک میگرفته اند. ای ستاره هدایت کننده من دارم گم میشوم از گوشه ای بیرون بیا و من را هدایتم کن کدام راه باید بروم راه اشتباه نروم و در این طریقت گُم نشوم. . این راه راهِ طلب و رسیدن به حقیقت است.

     ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون           نیکی بجای یاران فرصت شمار یا را

گردون در لغت بمعنی گردنده است. ولی در اینجا کنایه از آسمان  و فلک است که دائم در حال گردیدن است. این دستگاه نیرومندیست که تمام زندگی ما در اختیار اوست. اگر یک لحظه این نظم بهم بخورد همه از بین رفته است. ده روز مهر گردون, مراد آن لطف و مهر و محبتی است که این روزگار در زمان کوتاه عمر ما بما میدهد. روزگار کوتاهیکه جهان بر سر مهر است. او همیشه بر سر مهر نخواهد بود. برای هیچ کس هم بر سر مهر باقی نخواهد ماند. ده روزه یعنی یک مدت کوتاه. حالا اگر میبینی که بر سر مهر است دریاب. با فکر های بیهوده وقتت را تلف مکن و خودت را گرفتار نا راحتیهای روحی مکن. زمان را دریاب ده روز بیشتر نیست. افسانه یعنی داستان ساختگی. و داستانیکه حقیقت ندارد. افسون یعنی سحر و جادو.  میگوید این مهر و محبت دنیا مثل سحر و جادوست که یک مدت کوتاهی بنظر درست میآید و خیلی زود از بین میرود. وقتیکه از بین رفت آنوقت مثل اینکه خواب بوده ای و یک مرتبه از خواب بیدار شدی. روی کلمه نیکی بجای یاران که در اول مصراع دوم آمده, سابق بر این درحق کسی نیکی کردن را میگفتند بجای.  این جای معنی محل  را نمیدهد. نیکی بجای یاران یعنی نیکی کردن در حق یاران. میگوید این محبت چند روزه که روزگار میکند قصه ای بی اساس و فریبنده ای بیش نیست. حالا اگر که گردون حالت را خوب کرده بدان که این گردون همیشه حال تو را خوب نمیکند.همیشه این چرخ در یک مدار نمیچرخد. این روزگار خوشت پایدار نیست و مهر و وفایش هم دروغ است. مغرور نشو باین داده های این چرخ و بعوض اینها تو میتوانی وقتیکه زندگی خوبی  داری بجای دیگران یعنی در حق دیگران نیکی کن و آن لذتش از هرچیز دیگر بهتر است. در جای دیگر میگوید که: تا ساغرت پُر است بنوشان و نوش کن. اول بنوشان و بعد خودت نوش کن. یک جای دیگر میگوید

       ( در این رواق زبرجد نوشته اند بزر         که جز نکوئی اهل کرم نخواهد ماند )

زبرجد یک نوع گوهر و یا فیروزه است. این آسمان فیروزه رنگ را میگوید سقف زبرجد. میگوید فقط چیزیکه باقی میماند نیکو کاری بزرگانست. حالا چرا به زر نوشته اند؟  خورشید وقتیکه تابش پیدا میکند اشعه زرین خورشید را در این پهنه آبی رنگ و این آسمان را در نظر میگیرد و میکوید این اشعه خورشید  خط طلائی است که بر آسمان نوشته شده.

   در حلقعه گل و مل خوش خواند دوش بلبل           هـات الصبوح  هبّوا یـا ایـها السکارا

حلقه در اینجا یعنی جمع, بزم. گل همیشه گل سرخ است در کلام حافظ. مُل یعنی شراب. بلبل اینجا خود حافظ است. خواننده ایست که در بزم شرکت میکرده. معنی کلمات عربی درمصراع دوم کلمه بکلمه: هات یعنی بمن بده, الصبوح یعنی باده صبحگاهی هُبوا فعل امر است یعنی بیدار شوید و بر خیزید از خواب. یا ایهال یعنی خواب رفتگان. سکارا یعنی ای مستان. گویا بزمی هست دوستان همه هستند گل و شراب هم هست و حافظ بلبل زبان هم مشغول آوازخوانیست و اگر این بزم تا صبح ادامه پیدا میکرد تا صبحگاهان. خواجه  میگوید که بمن بدهید این باده صبحگاهی را شب زنده داری کردیم و دارد صبح میشود و بمن بدهید این باده صبحگانه را  و بیدار شوید ای مستان و بلند شوید. اینجا ظاهراً اینست که شراب انگوری خورده است و یک عده هم بیخود افتاده اند اینجا و مست لا یقل هستند و آن بزم عاشقانه عرفانی و عشق الهی بر پاست حالا که میگوید بیدار شو یعنی باید از این حالت مستی بیرون بیائی و نماز بخوانی. وقتیکه بحالت سُکر باقی بمانی گرچه سُکر عرفانی  این وضع و حالتت را از دست میدهی. کلمه گل , کلمه مُل, و کلمه بلبل اینها مراعات النظیر است

ای صـاحـب کـرامـت شکـرانه سلامت         روزی تـفـقـدی کن درویش بی نوا را

راه کرامت و سلامت اینجا جواهر نشانیست که خواجه بکار برده و بآن میگویند صنعت ترقیع. مثل یک جواهری وقتی میخواهد یک گردنبمدی درست کند و بنخ بکشد این دانه ها و گوهر ها را متناسب بهم قرینه هم میگذارد.  درویش بی نوا این دوتا که با هم آمده با آن کلمه صاحب, صاحب یعنی بزرگوارو دارنده پس باید بخشنده باشد و باید بدهد, کرامت  هم یعنی بزرگ مردی تضاد و مطابقه آورده. تفقّد یعنی دلجوئی واحواپرسی ست. میگوید ای جوانمرد بخشنده بشکر اینکه وجودت از نعمت سلامت برخوردار هست, روزی هم که شده از درویش بی نوا احوالی بپرس و ازش دلجوئی بکن چیزی از تو کم نمیشود ولی بآنها اضافه میشود.

      آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است          بـا دوسـتان مـروّت با دشمـنان مـدارا

دو گیتی یعنی کل هستی یعنی این جهان و آن جهان. یعنی در این دنیا و آن دنیا اگر دنبال آسودگی هستی, تفسیر یعنی توضیح و شرح. مروت یعنی انسانیّت وانصاف از کلمه نصف است. ترازو را که در نظر میگیریم میدانید دو تا کفه دارد اگر کالائی داشته باشید و آن را نصف کرده  و هردو نصف را در دو کفه ترازو قرار بدهید شاغول ترازو درست در وسط قرار میگیرد. مدارا یعنی نرمی و ملایمت, و رعایت مروت و انصاف در معاشرت با دوستان و رفیقان. من بخودم میگویم که دوستانم را برای چی میخواهم؟ برای اینکه هروقت گرفتاری پیداکنم ببینم کدام یک از دوستان میتواند بمن کمک بکند میروم سراغ او ازش کمک میگیرم. آیا معنی دوست فقط همین است؟ یا اگر گشایشی در زندگی پیدا کردم بفکر دوستانم هم باشم. حالا من چکار میتوانم برایشان بکنم. همیشه ممکن است که آدم دشمنی داشته باشد حق یا

نا حق.     ( من بد کنم و تو بد مکافات دهی    پس فرق میان من و تو چیست بگو )

حالا یک عده ای این را بهیچ وجه قبول نمیکنند. طرف میگوید اگر بد کرده و من خوب بکنم رویش زیاد میشود! و بیشتر بد میکند! نه خیلی بد نمیکند. هر کسیکه میداند و میفهمد که تو در نهایت قدرت بودی و میتوانستی که تو هم بد بکنی و نکردی آنوقت شرمنده میشود. اگر بروی خودش نیاورد بعد میآورد. و بعد بملایمت و کم کم بطرف تو میآید.

     در کوی نیکـنـامی ما را گـذر نـدادنـد            گر تـو نـمی پسندی تغییر کن قضـا را

تغیر کن یک اصطلاح است که در ادبیات قدیم بجای تغیر ده بکار میرفته. تغیر ده قضا را . قضا مشیّت الهی و اراده الاهیست. حافظ طرفدار مکتب فلسفه جبری هست  بر خلاف مولانا

که در مکتب اختیار است.  مولانا میگوید که اختیار بما داده شده با مسؤلیت. ولی وقتیکه اینقدر بخدا نزذیک بشویم که با او یکی بشویم آنوقت دیگر آن اختیار هم از دست ما میرود و آنوقت قطره ای هستیم که بدریا آمدیم و دیگر موج ما موج دریاست و آنوقت دیگر اختیار نیست.اختیار با مسؤلیت یعنی از ما سؤال خواهد شد که چرا کار ناشایست انجام دادی؟  حافظ بر عکس طرفتار مکتب جبریست:  ( من اگر نیکم اگر بَد, همانکه دست می پروردم میگویم.  خواجه میگوید آن کاری را که من میکنم آنگونه که من هستم  این یک قضای الهیست و من جز این نمیتوانم بکنم. اگر تو کار من را نمیپسندی برو و قضا را تغیر بده. آیا  تو میتوانی که قضای الهی را تغیر بدهی ؟ نه. توجه اینکه خواجه بدین ترتیب میخواهد  از خود بینی, خود پسندی,  احتراز بکند و علت اصلی این کار جدّ و جهدی بوده که صوفیانِ ظاهر پرستِ  ریائی در قرن هشتم میکردند. ظاهر سازی میکردند که بمن و شما بگویند ما داریم ذکر خدا میکنیم. آنها از اصل تصوف دور بودند. حالا خواجه دارد یک نوع دهن کجی با اینها میکند. میگوید تو خوب هستی و من بد هستم و اکر بد هستم بدان که خدا اینگونه خواسته است. این صوفیان خانقاه درست میکردند مخصوصا خانهای مغل  که آمدند بخصوص در فارس خانقا های متعدد درست کردند و وقفیّات زیاد برای اینها گذاشتند. صوفیان هم میریختند در این خانقاه ها. بعد این حکامی که خانهای مغل میخواستند بگذارند بر سر ولایت این صوفیان را انتخواب میکردند صوفیان هم سعی میکردند هرچه بیشتر خودشان را زاهد و عابد و مسلمانان نشان بدهند. این بود که هرچه بیشتر تظاهر

میکردند بدین داری و خدا شناسی و اینها که مورد توجه این خانان مغل بشوند و بلکه بنوائی آنها قرار بگیرند. اصلاً تاریخ مینویسد که بین این زهدان دروغین مسابقه بود که کی بیشتر میتواند تظاهر به دین داری بکند و کی این مسابقه را می برد. کسی برنده میشد این مقام را میگرفت. در چنین محیطی و در کشاکش آن مسابقه ای که زاهد بخواهد خودش را نیکنام بکند حافظ میگفت که من نه نام میخواهم و نه ننگ میخواهم اگر که شما ها خوب هستید و اگر من بد هستم که هستم چون نمیتوانست با آنها مبارزه کند و نمیتوانست هم مثل اینها باشد. این یک نوع دهن کجی بود که با آنها میکرد. یک علت دیگر گرایشش به ملامتیه بودنش هست. ملامتیه دارای ظاهر بدی هستند ولی باطنشان واقعا خوب است.

          ( بارها گفته ام و بار دگر میگویم        که من گم شده این ره نه بخود می پویم )

          ( در پس آینه طوطی صفتم یافتند         آنـچـه استاد ازل  گـفـت  بگو  مـیگویـم )

اینکه باو میگویند کاری بکن در خانقاه که ما میکنیم خواجه نه تنها نمیکند بلکه از خانقاه بیرون میرود و میگوید:  پای آزادی چه بندی گر بجا ئی رفت رفت و میگوید این راهی که تو میگوئی من نمیروم و حرف تو را هم گوش نمیکنم. هرچه استاد اجل بگوید میکنم ولی اگر تو بگوئی نمیکنم و نمیخواهم مثل تو بشوم. خواجه اینچنین با زاهدان دروغین جنگ و ستیز دارد. بیت بعدی یک بیت ملمع هست که در گدشته توضیح داده شد توجه لازم است.

    آن تلخوش که صوفی امّالخبا ثش خوانـد          اشـهی لـنا و احـلی من قُـبـلـته الـعُـذ ارا

تلخوش از کلمه تلخ و وش است. وش یعنی مانند و تلخوش یعنی تلخمانند و منظور خواجه جواب تلخ است. امّ الخبائس یعنی مادر زشتی ها و زشتیها. اشهی (تلفص میشودی اشها) یعنی اشتها آورتر و شهوت انگیز تر.  لنا یعنی برای من. و احلی (احلا) یعنی شیرین تر, مِن یعنی از, قُبله یعنی بوسه عـذارا جمع عذار است و یعنی دوشیزه باکره وعذارا یعنی دوشیزگان. میگوید آن شراب تلخیکه صوفی گفت مادر زشتیهاست برای من شهوت انگیز تر و  شیرین تر از بوسه دوشیزگان باکره است. در این گفتهِ حافظ چند نکته وجود دارد. اول اینکه خواجه بطور قطع دارد گرایشهای ملامتی خودش را شدیدن نشان میدهد و شدیداً دارد دهن کجی میکند و دارد نشان میدهد. دوم این صوفی کیست که گفت. این ام الخبائس یک روایت و گفته ایست که پیامبر اسلام گفته  و بین مردم شایع شده بود که پیغمبر گفته ولی  هیچ کتاب معتبری این را ذکر نکرده بنا بر این هیچ نمیشود اعتماد کرد که پیغمبر اسلام واقعاً گفته باشد.خاقانی شاعر معروف قرن ششم (عطار قرن هفتم و حافظ قرن هشتم) این را در شعرش آورده و  عطار هم در دیوانش آورده چون بعد از خاقانی بوده باحتمالی از خاقانی گرفته و بعد باسم عطار معروف شده.  این صوفی که خواجه در این بیت میگوید منظورش عطار است. ولی توجه اینکه این امالخبائس هیچ بار منفی ندارد. عطار هم یک صوفی بود, یک قلندری بود روشن بین, آزاده و دل آکاه مثل خود خواجه. حالا کجا این صوفی, این عطار این نکته را گفته؟  آنجائیکه داستان شیخ سنعان پیش میآید. شیخ سنعان با آن سنخیّتش و تعداد زیادی شاگرد داشتن و اینها از مکه میرود به رم و عاشق یک دختر عیسوی میشود. آن دختر میگوید که اگر میخواهی که من بتو تسلیم بشوم کارهائی که من میگویم باید انجام دهی باید اول جلوی بت سجده کنی, دوم قرآن بسوزانی, سوم شراب بخوری, و چهارم دست از ایمان به اسلام برداری   اکر این چهار شرط را انجام دادی آنوقت بوصال من میرسی. این خیلی چیز سمبالکی هست.

سنعان یکی از شهرهای یمن است وقتیکه میگویند شیخ سنعان یعنی شیخیکه اهل سنعان یکی از شهرهای یمن است.  شیخ بدختر گفت که من اینکار را نمیکنم دختر گفت پس بوصال من نمی رسی  شیخ گفت باشد من بت را سجده میکنم. ولی بقیه اش را نمیکنم دختر گفت پس نمیشود. شیخ گفت باشد قران که یک مقداری کاغز است و من میسوزانم و شراب هم میخورم. دختر گفت باز هم نمیشود و باایستی دست از ایمان باسلام هم برداری. شیخ وقتی شراب را هم خورد گفت باشد از اسلام  و ایمانم هم دست بر میدارم. باز نکتهائی اینجا هست  عطار اززبان شیخ سنعان میگوید:

        ( روز هوشیاری نبودم بت پرست          بت پرست بودم چوگشتم مست مست)

        ( بسدتا  از  خمر  ترک  دیـن کـند          نـی  کـسـی  امّـالخبائس  ایـن  کـنـد)

یعنی شک نکن در بعضی از ظبتها نوشته بی شکی. امّالخبائس میکند. این امّالخبائس کیست؟ این شراب است. برای اینکه در مصراع قبلش گفته بود که خمر باید توجه داشته باشیم که اگر در برابراین امّالخبائسی که در مصراع اول آورده و در بیت دوم نمیخواهد بی حرمتی کند و نمیخواهد جسارت کند و نمیخواهد مخالفت کند با عطار. میگوید که عطار گفت که ام الخبائس است  بسیار خوب. حالا برای من این شراب خیلی هم شیرین و گواراست برای اینکه چیزهای ملامتی خودش را نشان بدهد و اندیشه ملامتی خوش را نشان بدهد. اصلاً این ملامتیها کاری میکنند که ملامتشان بکنند. برای اینکه اینها وقتی مورد ملامت قرار میگیرند مردم ترکشان میکنند و وقتی مردم آنها را ترک کردند آنوقت آنها بخدا

می پیوندند. هرچه بمردم نزدیک میشوند از خدا دور میشوند پس میخواهند فاصله آنها با خدا کمتر و کمتر بشود. اینها خوب بودن خودشان را انکار میکنند و بدی خودشان راآشکارمیکنند. در باطن درعین سلامتند و در ظاهر درخور ملامتند. 

هنگام تنگدستی در عـیش کوش و مستی            کین کیمیای هستی  قارون کنـد  گدا را

سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد        دلـبر که در کف او مومست سنگ خارا

از این دو بیت فوق میگذریم زیرا استاد پاکروان بعلت ذیق وقت  از تفسیر این دو سرفنظر فرمودند. و میرویم سراغ بیت بعدی:

    آیـنـه ســــکـنـدرجـام مـی اسـت بـنگـر             تا بر تو عرضه دارد احـوال ملک دارا

آینه سکندر یعنی آینه ای که در شهر اسکندریه بود. در شهر اسکندریه یک مناره ای بر پا کرده بودند کنار دریا و یک آینه بزرگی هم روی آن بطرف دریا نصب کرده بودند که دشمنی که میخواهد از راه دریا حمله کند از راه خیلی دور بتواند ببیند و مدافعین شهر اسکندریه بتوانند خودشان را برای روبروشدن با لشگر دشمن آماده کنند. این آینه را میگفتند آینه اسکندر و بدستور بطلم یوس  ساخته شده بود.  حافظ میگوید این آینه ای که همه چیز در آن پیداست جام می است در مصراع دوم  دارا آخرین پادشاه هخامنشی بود که اسکندر آمد و تخت جمشید را آتش زد و دارا را سرنگون کرد. میگوید در جام می نگاه کن  همانگونه که به آینه اسکندر نگاه میکردند نگاه کن تا ببینی که حال و احوال مُلک دارا  را که چگونه بآتش کشیده شد و از بین رفت  و هیچ ارزشی و بقائی نداشت. باینها تکیه مکن.

   تـرکـان پارسی گو بخشـنـد گان عـمـرند              سـاقی بــده  بشارت پـیـران  پارسـا  را

ترک بمعنای زیبا روی و شخص ترک زبان است. بیشتر در اینجا بمعنی زیبا روی و ایهام دارد به ترک زبانها و ترکان زیبا روی و فارسی هم حرف بزند. پارسا یک معنی دیگرش پارسیان است میگوید آن زیبا رویانی که پارسی حرف میزنند اینها عمر میبخشند و پیر را هم جوان میکنند. میگوید ساقی توخیال کردی که با جام شرابی که میدهی پیر را جوان میکندی؟  آن زیبا رویان با حرفزدنشان اینکار را میکنند.  ساقی برو و خبر خوش بده آن پارسیان پیر را.

       حافظ بخود نپوشید این خرقه می آلود          ای شـیخ پاکـدامن مـعـذور دار مـا را

حافظ این خرقه می آلود را خودسرانه نپوشیده باو پوشانده شده.  حافظ باز هم رفته به اندیشه های جبری خودش. ای شیخ پاکدامن, ای شیخی که میگوئی پاک هستی من خرقه ام آلوده است. من این خرقه آلوده بمی را خودم خودسرانه نپوشیده ام, یعنی اینکه بمن پوشانده شده. تقدیر من اینست. ای شیخ خود بین آلوده بودن دامن من را به پاکی دامن خودت ببخش. معذورم بدار. اگر خرقه زهد منِ حافظ بگناه باده آلوده شده باراده خودم نبوده بلکه تما یلات فطرتم بوده و این تما یلات از اختیارم خارج است

 (مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند هر آن قسمت که آن دارد از آن افزون نخواهد بود)

پایان غزل شمارع 5

Loading

04- بملازمـان سلطان که رسانـد این دعا را

         بملازمـان سلطان که رسانـد این دعا را          که بشکر پادشاهی ز نظر مران گدا را

            ز رقیب دیو سیزت بخدای خود پناهم          مگر آن شهاب ثاقب مددی دهـد خدا را

        مـژه سیـاهـت ار کـرد بـخـون مـا اشارت       ز فریب او بیاندیش و غلط مکن نگار را

         دل عالمی بسوزی چـو عذار بر فروزی      تو از این چه سود داری که نمیکنی مدارا

       همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی       بـه پــیـام  آشنـایـان   بــنــوازد  آشنــا را

        چه قیا متست جانا که بعاشقان نمودی           دل و جان فـدای رویت بـنـما عِذار مـا را

                                   بخدا که جرعه ده تو به حافظ سحر خیز

                                   که دعای صبحگاهی اثری کند شما را

   تفسیر

در این غزل مقداری از سخنان عارفانه بیرون بیائیم و بعاشقانه دنزدیک بشویم.  این غزل یکی از غزل های عاشقانه خواجه است. ممکن است یک عده همه غزلهای خواجه را در یک ردیف بحساب بیاورند ولی اینطور نیست و بعظی از غزلها خواجه کاملاً عارفانه است و بعضی از آنها کاملاً عاشقانه است. و بعضی از غزلهایش رندانه است یعنی یکی برود و از دورویان و منافقین را سرزنش بکند. هر کدام جای خودش را دارد. این غزلی که مورد تفسیر ما هست نه تصویر عارفانه دارد و نه برابری و ستیزه بریاکارانی که در تمامِ زندگی خواجه با ریا کاران گذشته کاری دارد و یک غزل کاملاً عاشقانه است. بد نیست که یک چیز دیگری هم در باره این غزلها گفته شده و یا شنیده اید در باره این غزلها بدانید بعضیها گفته اند این غزل وقتیکه شاه محمود از دشمنانش شکست خورد و دشمنش شاه شجا قصد شیراز کرده بود هنوز بشیراز نرسیده بود که خواجه در مدح شاه شجا سروده بود و برایش فرستاد. این بکلی  قابل قبول نیست بخاطر اینکه بر اساس شاهنامه و آمدن شاه شجا  در سال 767 هجری انجام گرفت در  آن سال حافظ چیزی بیشتر از 45 سال داشت. یک عارفی 45 ساله اینقدر نا پخته و سطحی نیست که به پادشاهی که هنوز نیامده مدح بکند برای اینکه چیزی ازش بگیرد و این را برایش بفرستد و او هم شعر عاشقانه و بکلی قابل قبول نیست.

   بملازمـان سلطان که رسانـد این دعا را         که بشکر پادشاهی ز نظر مران گدا را  

ملازمان یعنی همراهان و خدمتکاران. در اینجابعنوان ندیمه هاست. سلطان منظور پادشاه نیست و اشاره به معشوق است. در خیلی جاها حافظ به معشوقش مکرر میگوید سلطان خوبان. وقتیکه سلطان خوبان باشد خدمه و ملازم و نوکر ندارد بلکه ندیمه دارد که همیشه همراهش هستند. دعا در اینجا یعنی درخواستِ حاجت و التماس. گدا که در مصراع دوم آمده اشاره اش بخود خواجه است. گَدا را در مقابل سلطان آورده و این صنعت تضاد و مطابقه است. معنی گدا هم در اینجا کسی نیست که دست دراز بکند و چیزی بخواهد از کسی بگیرد بمعنی درویش است و درویش خودش معنی خاص خودش را دارد و با گدا فرق میکند. وقتیکه سلطان را بمنظله معشوق گرفتید لذا حافظ معشوق خودش را مثل همیشه سلطان خوبان خطاب میکند و باقتضای آن تشویقی که بسلطان کرده  یک ملازمان و همراهانی برای سلطان در نظر میگیرد که اینجا جزو ندیمه ها نیستند. چون میگوید سلطان خوبان و سلطان باید خدمتکاران و ملازمان و همراهان که همیشه با آنها هستند  داشته باشند, سلطان خوبان هم باید ندیمه هایش با او بشند. و بقیه ابیات در این غزل همه اشاره دارند بمعشوق او و نمیتواند اشاره به پادشاه باشد. در این بیت  میگوید چه کسی هست که این پیام من را و این درخواست و تمنا و التماس من را برود و به ندیمه هایمن برساند که ندیمه های معشوقم آن را باطلاع معشوقم برسانند. این پیام چیثست؟ پیام اینست که تو سلطان خوبانی و من درویش هستم و گدا هستم و گدا را از درگاه خودت مران. حالا چرا مستقیماً بخود معشوق نگفته نظر خاصی داشته برای اینکه اینقدر این ندیمه ها بمعشوق همیشه نزدیک بودند و با هم یکی بودند و تمام خصوصیات همدیگر را میدانستند و تحت تأثیر هم دیگر بودند که برود و توسط ندیمه ها پیغامش را برساند بهتر از اینست که خودش بمعشوقش بدهد. چون او حرف را از ندیمه ها بهتر می شنود. پیام اینست که با من مدارا کن و از نظر خودت دور نگردان. در جای دیگر میکوید:

   ( نظر کردن بدرویشان منافی بزرگی نیست  

                                       سلیمان با چنان حشمت نظر ها کرد با مورش )

سلیمان که بزرگترین سلطانها بود نظر و توجه بمرچه داشت تو هم یک نظری بمن بگذار.

      ز رقیب دیو سیرت بخدای خود پناهم     مگر آن شهاب ثاقب مددی دهـد,  خدا را

کلمه رقیب در اینجا قابل توجه است. رقیب اصولاً در لغت بمعنی نگهبان و مراقب است. وقتیکه دو کَس به یک شخص عشق بورزند یا دو کَس به یک چیز عشق و ارادت بورزند این دوتا رقیب همدیگر میشوند برای اینکه همدیگر را نگهبانی میکنند که از همدیگر غافل نشوند که شخص مقابل به هدف مشترک برسد برای همین میگویند رقابت با هم کردن. این در اصل لغت است.  سابق بر این برای دختر های خانه رقیب انتخواب میکردند و این رقیب بیشتر دایه آنها بود این رقیب بود یعنی نکهبان این دختر بود این رقیب مراقب بود که  از کسی نامه عاشقانه ای دریافت نکند و یا از طریق درب خانه با کسی رابطه ای بر قرار نکند.حافظ از این رقیب ها دلش پُر خون است و در یکجائی در دیوانش میگوید:

( رقیبان غافل ما را از آن چشم جبین هر دم  

                                       هزاران گونه پیغام است و حاجب در میان ابرو(

میگوید حالا این خیال میکند که رقیب ما شده ولی ما هر جور شده با چشم و ابرو پیغام خودمان را میفرستیم. یک جای دیگر میگوید:

( شد حلقه قامت من تا بعد از این رقیب        زین در دگر نراند ما را به هیچ باغی)

میگوید آنقدر من دم در خانه یار صبر کردم تا اینکه پیر شدم و کمرم خم شد و این را تشبیه میکند با حلقه در و من مثل حلقه در بدر چسبیده ام و من را رد مکن. یک جای دیگر میگوید:

     ( در این شمایل مستیِ تو هیچ نتوان گقت       جز اینقدر که رقیبان تند خو داری )

شمایل یعنی شکل. شمایل و شکل تو حرف ندارد بسیار زیباست و فقط تو رقیبان تند خوداری. در جائی دیگر میگوید:

    ( نزدیک شدم دم که رقیب تو بکوید        دور از سرت آن خسته مهجور نماندست)

من دیگر پشت در خانه ات مُردم. نزدیک شده بود آن زمانیکه بمیرم تا رقیب بیاید و بتو بگوید که تو خیالت راحت باشد این دیگه مرد.

( رقیب آذار ها فرمود و جای آشتی نگذاشت    مگر آه سحر خیزان سوی گردون نخواهد شد( 

   ( چون بر حافظ خویشش نگذاری باری       ای رقیب از بر او یک دو قدم دور تر)

حافظ از این رقیبان بسیار بدش میآمد و باز هم اشعاری دارد که از رقیبان خودش انتقاد میکند.

     مژه سیاهت ار کرد بخون ما اشارت         ز فریب او بیاندیش و غلط مکن نگارا

در اینجا و خیلی جاهای دیگر مژه و چشم را  یکی میگوید در حالیکه آنیکی هم را در نطر دارد. یعنی اینجا که از مژه حرف میزند بچشم هم نظر دارد برای اینکه این چشم است که دل را می برد و عاشق را میکُشد یعنی تیر میاندازد بقلب عاشق, چه جوری تیر میاندازد؟ تیرش مژه است. با تیر مُژه حدف میگیرد قلب عاشق را. جای دیگر میگوید:

 (بمژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم     بیا از چشم بیمارت هزاران درد بر چینم)

در مصراع اول بیت مورد بحث میگوید مژه و در مصراع دوم چشم را میگوید این دو با هم آورده. ار بخون ما اشارت یعنی قصد کشتن ما را داری. تیری هست و میآید و میشیند بقلب و میکشد. در مصراع دوم کلمه او اشاره به مژه سیاه است. نگارا یعنی ای معشوق زیبای من. غلط اینجا یعنی کار غلط نکن. غلط نکن که الاان میگوئیم و بار منفی دارد نیست در سابق برین در ادب فارسی بود و الان هم در افغانستان هست که غلط نکن یعنی کار غلط نکن دارد دستور میدهد که کار غلط و اشتباه را نکن این بار منفی ندارد و در واقع میگوید اشتباه مکن. گول نخور کشتن من کار درستی نیست و کار غلط و اشتباه مکن. توجه اینکه دارد بمعشوق خودش میگوید اگر نمیخواهی بمن دست بدهی و با من موافق نیستی فقط من را مکش.

     دل عالمی بسوزی چـو عِذار بر فروزی         تو از این چه سود داری که نمیکنی مدارا

در بعضی ابیاتش کار سعدی را میکند یعنی قافیه را در خود بیت میگوید. قافیه باید آخر بیت باشد علاوه بر آخر بیت توی خود بیت هم میآورد. مثل  بسوزی, بر فروزی, سود داری اینها را قافیهدر خود بیت میگویند. اینها را در اصطلاح ادبی سجع میگویند. بسوزی در ادب فارسی یعنی بسوزانی. در تاریخ میخوانی که مغولان آمدند و سوختند و کشتند و رفتند. سوختند یعنی سوزاندند. عِذار بمعنی موهای گونه و چهره است. بر فروزی یعنی بر افروختهکنی. عِدار بر فروزی یعنی خشم بگیری. وقتی انسان عصبانی میشود چهره اش بر افروخته و سرخ میشود. یک ایهام در اینجا هست همیشه معشوق وقتی خشمگین میشه چهره اش گلگون نمیشود ممکن است با آرایش کردن گلگون بشود. پس ایهام درش است وقتیکه خشم میگیری بر من و وقتیکه آرایش میکنی.  میگوید ای معشوق من وقتیکه خشم میگیری برمن چهره ات مانند یک مِجمر یعنی منقل و آتش دان, سرخ میشود و عالمی را میسوزاند و دنیائی را بآتش میکشد من مثل یک انسانی میشوم که در منقل آتش میاندازند. چجوری میپرم اینور و آنور و از بین میروم منهم اینجوری میشم.  تو از این خشم گرفتنت و از این آرایش کردنها چه نتیجه ای می بری. هر دوی اینها اینجا هست. ای معشوق من وقتیکه خشم میگیری بر من. چرا مدارا نمیکنی. مدارا کردن یعنی مهر کردن. جای دیگر میگوید:

  ( ای که در کشتن ما هیچ مدارا نکنی         سود سرمایه بسوزیّ و محابا نکنی )

  ( رنج ما را که توان برد بیک گوشه چشم     شرط انصاف نباشد که مدارا نکنی )

همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی     بـه پــیـام  آشنـایـان   بــنــوازد  آشنــا را اغلب همه اشتباه میکنند, همه شب با هرشب فرق دارد. همه شب یعنی از اول شب تا آخر شب. نسیم صبحگاهی آن باد صبا و یا نرم باد است که تمام آسمانها را طی میکند و پیام عاشق را بمعشوق میرساند.  در مصراع بعدی آشنایان آن کسانی هستند که پیوند عاشقانه با هم دارند یعنی همدیگر را درک میکنند. آشنا مثل همین آشنایان است که عشق را درک میکند مثل خود من.  میگوید که من از سر شب تا صبح شبزنده داری میکنم و تا صبحبیدارم. من در انتظار آن قاصد و پیک پیام آور هستم که پیغام تو را بیاورد. هر کسی نمیتواند بخانه یار دسترسی پیدا کند ولی باد که لطیف است میتواند. من سراسر شب را انتظار میکشم که یک پیام خوبی از معشوقم برسد, اصلاً بهمه معشوقان برشد بمن هم برسد

(ای نسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی   گذر بکوی فلان کن در آن زمان که تو دانی)

تو پیغام من را هروقت که صلاح میدانی باو برسان و هرچه من میگویم باو بگو.

( تو پیک خلوت راهی و دیده بر سر راهت     بمردمی نه بفرمان چنان بران که تو دانی)    

تو از راز من در خلوت آشنا هستی و چشم من انتظار تو را دارد و سرراه تو است پیغام من را باو برسان بمردمی یعنی بآرامی و لطافت نه به فرمان و امر و دستور خیلی بلطافت چنان آنطور که تو میدانی. تو لطیفی  پس بلطافت بگو.

چه قیا متست جانا که بعاشقان نَمود ی           دل و جان فـدای رویت بـنـما عِذار, مـا را

قیامت بر پا کردن یعنی آشوب و فتنه بر پا کردن. مثل روز رستاخیز که میگویند آشوبی بر پا میشود. حالا چرا میگویند روز قیامت؟ قیامت از قیام است. قیام یعنی بر پا شدن و برپاخاستن. همان کلمه رستاخیز یعنی خیزیدن و از قبر بیرون آمدن. در ادب فارسی عاشقان بمعشوقشان میگویند چنان قد زیبائی داری که وقتی بلند میشوی و می ایستی قیامت بر پا میشود و اصلاً آشوب قیامت بر پا میشود.  نَمودی یعنی نمایش دادی و یا نشان دادی, عِذارهم که قبلاً داشتیم و بمعنی چهره و رخسار است.  میگوید: ای معشوق من و ای جان جاناناین چه شوریست و چه آشوبیست که با نشان دادن قد و قامت خود در عاشقان بر پا کردی. ای دل و جان عاشقان فدای قامت تو چهره و رخسار خودت را بمن نشان بده. جای دیگر میگوید:

(مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت         بتماشای تو آشوب قیامت کردند )

خلوتیان ملکوت فرشتگانند. میگوید وقتی تو مستانه گذشتی فرشتگان تو را دیده اند و قیامت کردند پس آدمیان که جای خود دارند که قیامت بر پا منند.

( عالم از شور و شر عشق خبر هیچ  نداشت     فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بود )

غمزه اشارات چشم و ابروست. آن اشارات چشم و ابروی تو اصلاً فتنه در جهان بپا کرد از اول. این چشم و ابروی تو بود که بنیان گذار فتنه در جهان بود.

     بخدا که جرعه ده تو به حافظ سحر خیز       که دعای صبحگاهی اثری کند شما را 

جرعه یعنی آن مقدار شرابیست که به یک نفس میشود خورد. یعنی مقدار کمی شراب. حافظ بیشتر عمرش سحر خیز بود. عرفا اغلب سحر خیز بود و وقتی سحر میشود شروع میکرد به دعا و راز و نیاز  و نمازش را میخواند و هنوز آفتاب طلوع نکرده میرفت برای تدریس قران. میگویند دعائی که در سحر میکنند مؤثر است و خواجه اهمیّت خاصی قائل است. قسم میخورد و میگوید( بصفای دل رندان  صبوحی زدگان     دفتر بسته بمصداق دعا بگشایم )                                                صبوحی زدگان کسانی هستند که شراب صبحگاهی الهی خورده باشند.  بسیاری درهای بسته بکلید دعا گشوده میشود. مصداق یعنی کلید. در جائی دیگر میگوید:

 ( بس دعای سحرت مونس جان خواهد بود    تو که چون حافظ شبخیز غلامی داری )دعای سحرت یعنی دعای سحر کس دیگری برای تو. مصراع دوم میگوید بسیاری دعا های سحری من برای تو مؤثر است. در آخرین بیت این غزل میگوید بخدا سوکندت میدهم یک

جرعه باده بمن حافظ سحر خیز بنوشان دعای تا دعای صبحگاهی من در تو مستجاب خواهد شد.                  

پایان غزل شماره 4

Loading

03- اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

اگـر آن ترک شیرازی بدســت آرد دل مـا را      بـخـال هـند ویش بخشم سمرقند و بخارا را

 بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت     کـنـار آب رکـنـابـاد و گــلگـشـت مــصــلّا را

فغان کاین لولیان شوخ شیرینکار شهرآشوب    چنان بردند صبرازدل که ترکان خوان یغما را

 زعشـق نـا تـمـام ما جـمـال یـار مسـتــغـنی اسـت        بآب و رنگ و خالو خط چه حاجت روی زیبا را

 من از آن حسن روز افزونکه یوسف داشت دانستم      کـه عشق از پرده عصمـت بـرون آرد زلـیخآا را

 اگـر دشـنـام فـرمـایـی و کـر نـفریـن  دعـا گـویـم         جـواب تــلـخ مـی زیــبـد لـب لـعــل شکر خــا را

 نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست تر دارند         جــوانـان ســعــا دتــمـنـد پــنــد پــیــر دانـا را

حـدیـث از مـطـرب و می گو راز دهر کمتر جو           که کس نگشود و نگشاید بحکمت این معما را

                                    غزل گفتی و در سفتی بیاد خوش بخوان حافظ

                                    کـه بر نـظــم تو افـشـانـد فـلـک عـقـد ثـریـا را

تفســیـر

اگـر آن ترک شیرازی بدســت آرد دل مـا را      بـخـال هـندـویش بخشم سمرقند و بخارا را

ترک در ادب فارسی کنایه از زیبا روی سفید هست. یاد آور سلطانِ سفیدِ زیبا رویِ ترکستان شرقیست. ترک شیرازی یعنی زیبا روی شیرازی شیراز ترک ندارد. هندو هم چند معنی داردیکی بمعنی سیاه است و یکی بمعنی اهل هند و یکی هم که معنای آن را شاید نشنیده بودید و بمعنی دزد و راهزن است. حالا این خال هندو که حافظ میگوید دو گونه میشود آنرا تفسیر کرد. یکی اشاره به خالیست که هندوان بر چهره خودشان میگذارند دیگر خالی هست که برنگ سیاه است. بیشتر معنی دومش بکار میرود. در دو کلمه ترک و هندو صنعت شعری تضاد و مطابقه است از جهت رنگ برای اینکه ترک سپید رو و خال سیاهرنگ است. از جهت دیگر از نقطه نظر صناعات شعری مراعات النظیر نام دارد. مراعات ا لنظیر اینست که کلماتی بیاورید  که نظیر هم باشند. هم ترکان و هم دلبران در زمان زندگی حافظ اهل تاخت و تاز و یغما گری غارت بودند و بنا براین یک وجه مشترک دارند و با هم مناسب و نظیر همدیگر هستند.  سمر قند و بخارا هردو از شهر های ماوراُل نهر هستند و اینها ترک نشین بودندند و در دوران حکومت اسلامی آبادانی و ثروت فراوان داشتند و آباد ترین شهر از شهرهای عمده ایران بودند . سمر قند دارای اهمیت بیشتری بود نسبت به بخارا. در عرفان وقتیکه دو اسم  شهر را میآورند معنی دونیا و آخرت را میدهد. در اینجا اشاره ای بآین موضوع عرفانی هم هست. اشاره دارد باین نقطه که خال سیاه زیبای شیرازی بتمام خوبان و

خوبرویان و زیبارویان سمر قند و بخارا میارزد فقط یک خال زیبای سیاه است.  اما شرط دارد و شرطش اینست که این ترک زیبای شیرازی عاشق نواز باشد نه مثل ترکان سمرقند غارتگر باشد و دل خواجه را بدست بیاورد, و نوازشگر دلها باشد, عاشق کُش و سنگدل نباشد. اگر اینطور باشد در نزد من ارج بسیار میآورد و تا انجا که نه تنها خال سیاهش را با همه سفید رویان و زیبا رویان سمر قند و بخارا عوض نمیکنم بلکه سمرقند و بخارا را بخال سیهش می بخشم. باید باین ریزهکاریهای خواجه توجه کرد. تیمور پادشاه مستقلُ و مقتدرّ معروف بنام امیر تیمور که شاید در توارخ اسمش را خوانده باشید در دو مرحله از مغلستان حمله کرد. یکی فبل از وفات حافظ بود و دومی دو سه سال بعد از فوت حافظ. خواجه این غزل را در سه سال قبل از حمله دوم تیمور سروده است.

وقتیکه تیمور بفارس میآید فرستاد عقب خواجه که بیاریدش. خواجه در نهایت فقر زندگی میکرد با خود میگفت امیر من را برای چی میخواهد بالخره آمد حضور تیمور, تیمور باو گفت تو خواجه حافظ هستس؟ خواجه گفت یله تیمور گفت تو میدانی که من همه دنیا را خراب کردم که سمر قند و بخا را  را آباد کنم تو آنوقت تو سمرقند و بخارا را بخال هندی یارت بخشیدی؟  حافظ گفت که از این بخشش ها کردم که باین روز افتاده ام. تیمور خیلی از او خوشش آمد و مقرر داشت که ماهیانه برایش بفرستند که از این وضع بیرون بیاید.

بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت     کـنـار آب رکـنـابـاد و گــلگـشـت مــصــلّا را

جنت یعنی بهشت. می باقی یعنی باقی مانده می. خواجه کرمانی میگوید:

 ( شب است و خلوت و مهتاب و ساغر ای بت ساقی    بریز خون صُراحی و بیار بـاده باقی)

صُراحی یعنی تنگ شراب. خون صراحی یعنی شراب قرمز رنگ. رکناباد یا آب رکنی و یا آب رکن الدوله یک قناتی بود که رکن الدوله دیلمی آن را احداث کرده بود  در قرن چهارم. حالا خواجه در قرن هشتم دارد صحبت میکند. این قنات در بلندیهای شیراز زیر زمین شروع میشد و هرچه بشهر نزدیکتر می شد سطح آب بروی زمین نزدیکتر می شد و در داخل شهر شیراز آب این قنات ظاهر میشد و محل ظهور آب را مظهر قنات میگفتند حالا خشک شده و فقط یک آب باریک از آن جاریست.  مصلّا از کلمهصلات است و یعنی محل نماز خواندن است و در خارج شیراز دشتی بود باسم مصلّا و یا گل گشت مصلّا  و پر بود  از گلهای خوشبو و زیبا. در این دشت مصلّا  مسجدی بود که خواجه میرفت آنجا  برای نماز و باین دشت مصلّا خیلی ارادت داشت معمولاً میرفت آنجا و گردش میکرد. وقتی گلگشت میگویند این دو معنی دارد یکی زیبائی گل و یکی درمیان گهای زیبا گشتن. در لغت این گلگشت مصلّا یک کلمه آمده یک محلیست و مردم برای تفریح و گردش  به آنجا میرفتند و عجیب اینست که وقتی در گذشت در گلگشت مصلّا دفنش کردند و وقتیکه خاک مصلا را با حروف ابجد که هر حرفش دارای شماره است حساب کنیم همان زمان درگذشت خواجه میشود که سال 791  سال فوت خواجه حافظ در میآید. در اینجا کنار آب رکناباد و آنجائیکه جوی آب رکناباد در گلگشت مصلّا میگذشت  میگفت ای ساقی هرچه ته می باقی مانده بده چون نه در بهشت آب رکناباد را پیدا خواهی کرد و نه گلگشت مصلّا را. بعبارت دیگر گفته شده در کتابهای آسمانی که چقدر باغهای سبز و خرّم و گیاه های معطر در بهشت هست و چه جویبار هائی در بهشت روان دارد. میگوید ساقی متوجه باش که این گلگشت مصلّائی که اینجاست  خیلی برتر و بهتر از آن گلهای باغ بهشت است و این آب رکنابادی هم که دارد از این جویبار میگذرد از نهر هائی زیر درختان بهشتی میرود بر تری دارد. معنی دومش اینکه این گلگشت مصلّا از بهشت بهتر است. خواجه همیشه تحت افکار خیامی هم هست.  خیام چهارصد سال فبل از خواجه زندگی میکرده. خیام میگوید:

 ( از من رقمی بسعی ساقی ماندهست         از صحبت خلق بی وفائی ماندست )

 (  از بـاده دوشـیـن قـدحی بیش نـمـانـد         از عمر ندانم که چه باقی ماندست)

 (  آهسته بر ایـام که سهوست و خـطـا         من چرا عشرت امروز بفردا فکنم)

فغان کاین لولیان شوخ شیرینکار شهرآشوب    چنان بردند صبرازدل که ترکان خوان یغما را                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                         

به بازی حرف شین در مصراع اول توجه میکنیم. خواجه در مصراع اول چهارتا حرف شین بکار برده و این مصراع را خیلی آهنگین کرده, خواجه همیشه این کار را میکند. فغان یعنی آهو فریاد. لولی یعنی کولی, کولیان یک عدهای بودند چادر نشین سیّار و دوره گرد اهل هند و کارشان مطربی و نوازندگی و خوشحال کردن مردم بود. بهرام گور پادشاه ساسانی فرستاد از هندوستان تعداد زیادی از این کولیان را آوردند به ایران برای اینکه بنوازند و بخوانند و مردم را خوشحال کنند و باقی مانده کولیان که در بعضی نقاط ایران و یا اُروپا دیده میشود از همانکولیانی هستند که بهرام گور بایران آورد و بعضی از آنها از ایران به اروپا رفتند. بهرام گور حدود چهار هزار از این کولیها را بایران آورده بود. این لولیان و یا کولیها یک خواصی هم داشتند  زیبا و خوشحال کننده بودند و بی حیا بودند در یعنی پر رو هم بودند.  شرینکار یعنی این که تمام رفتار آنها زیبا و شیرین بود و دارای حرکات شیرین بودند. شهر آشوب هم یعنی از زیبائی خودشان در شهر آشوب بپا میکنند و همه را عاشق خود میکنند.  ترکان قبلاً داشتیم و گفتیم از ترکان ترکـمنستان شرقی هستند. خوان یعنی سفره که میانداختند و دور آن می نشستند و غذا میخوردند.. یغما یعنی غارتگری و چپاولگری. در روزهای عید بخصوص در عید قربان که پادشاهان سفره های خیلی عریض و طویل میانداختند و غذا های متنوع روی سفره میچیدند و مردم را دعوت میکردند که بیایند و غذا بخورند. در تاریخ نوشته شده که یک سفره ای انداخته بودند خیلی بزرگ بطول سیصد زرع و عرض هفت زرع. زرع از متر که ما از آن استفاده میکنیم چهار سانتی متر بیشتر است یعنی صدو چهار سانتیمتر. و وقتیکه ترکان آمدند و سر این سفره نشستند آخر سر هرچه غذا مانده بود باظرفها و کلیه وسائل غذا خوری که بود چپاول میکردند و می بردند بنابرین این سفره را  میگفتند خان یغما یعنی سفره ایکه بغارت برده میشد. حالا خواجه میگوید ای آه و ناله از این زیبا رویان شوخ چشمِ بی حیایِ شیرین حرکاتِ آشوب بپاکن از زیبائی خودشان که اینها چنان صبر و دل از من بردند و غارت کردند همانگونه که ترکان آن سفره را غارت کردند و اینها سفره دل من را غارت کردند.

    زعشـق نا تـمام ما جـمال یارمسـتغـنی اسـت

                                        بآب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را

عشق نا تمام یعنی عشق ناقص, این عشقیست که با مدح و تحسین عاشق پایان می یابد یعنی یک عاشقی که بدلبرش میگوید عجب زیبا هستی چه قامتی داری و چقدر خوشگل هستی با همین تعریف این عشق تمام میشود, این را میگویند عشق نا تمام.  آب و رنگ و خات و خط همه اینها یعنی آرایش کردن صورت. حالا روی زیبا چه احتیاج به این آرایش دارد؟ هیچی. همانگونه که روی زیبا احتیاج به آرایش ندارد یار اذلی ما خداوند هم نیازی به این عشق نیمه کاره و نیمه تمام ما ندارد. چه جور میگوئیم ای خدا یا من عاشقت هستم و منت بر سرش میگذاریم و به دیگران فخر می فروشیم! چه عشقی, او نیازی به چنین عشقی ندارد. عرفا معتقد هستند که این عشقهائی که سطحی هستند عشق های ناتمام است مگر اینکه بمراحل آخر طریقت برسیم. یک عارف بسیار عالی قدری هست باسم رامعه از عرفای موئنث هست.

اووقتیکه مناجات میکند میگوید که: خدایا این دنیا را به دوستانت بده و آن دنیا و بهشت را به عاشقانت بده و جودت برای من کافیست من نه این دنیا را میخواهم و نه آن دنیا را. من خودت را میخواهم.  این عارف دارد باین وسیله مفهوم عشق را میرساند.

من از آن حسن روز افزونکه یوسف داشت دانستم   

                                                   کـه عشق از پرده عصمـت بـرون آرد زلـیخآ را

یوسف بسیار زیبا بود و اگر زیبائی های دنیا را بده قسمت تقسیم میکردند, نه قسمت مال یوسف بود و یک قسمتش مال همه زیبا رویان جهان. وقتی از چاه بیرونش آوردند و بردنش به مصر و به شخصی بنام طوفی بار که رئیس گماشتگان شاه که مرد ثروتمندی بود فروختند و ذلیخا همسر طوفی بار عاشقش شد.  پرده عصمت یعنی پرده پرهیزکاری و عفّت و پاکدامنی.  میگوید این یوسفیکه من شرح حالش را خواندم در داستان یوسف, از اول داستان فهمیدم  این یوسف با این حسنی که دارد ذلیخا را از پرده عصمت بیرون میآورد و او را نا پرهیزکار خواهد کرد. حالا اگر که معشوق را معشوق اذلی بگیریم یعنی جمال زیبائی مطلق خداوند به حدیست که اگر کوچکترین طَرفه و انعکاسی تابیده بشود و منعکس بشود در این دنیا هیچ کس نیست در این دنیا که بحال خودش بگذارد و همه را اسیر خودش میکند. اسم ذلیخا در کتابهای مقدس یهودیان در کلموس و در میدراک آمده کتاب کلوس و میدراک یکتفسیری و ترجمه ایست از کتاب دینی تورات و در درجه دوم حرمت است نزد یهودیان. آنجا اسم ذلیخا آمده و در روایات اسلامی عثمانیها از آن کتاب گرفته اند و بعد وارد ادب فارسی شده است.

      اگـر دشـنام فـرمایی و گرنفریـن دعـا گویـم       

                                          جـواب تـلخ مـی زیـبـد لـب لـعـل شکر خـا را

دشنام یعنی فحش, نفرین یک نوع بدگوئیست, لب لعل یعنی لب سرخرنگ, شکر خا یعنی شکر را بنرمی جویدن و یا بآهستگی جویدن. طوطیان شکر خا هستند.  نه شکرهائی که ما امروز میخوریم. در قدیم شکرهاشان قهوهای رنگ و دانه درشت بود که اجباراً اول باید میجویدند.طوطی آنقدر شیرین سخن است که وقتی حرف میزند حرفهایش مثل شکر شیرین است و میگویند طوطیان شکر شکن شیرین گفتار. میگوید اگر میخواهی بمن فحش بدی بده, اگر میخواهی نفرین من بکنی بکن, من در برابر این نفرین و یا فحش تو  تو را دعا میکنم. اصلاً این نفرین کردن و فحش دادن تو از لب شیرین تو زیبند و قشنگ است. در جای دیگه میگوید:

       ( قند آمیخته با گل نه علاج دل ماست        بوسه ای چند برآمیز بدشنامی چند)

سابق بر این گل سرخ محمدی را که خیلی خوش بوست میگرفتند و برگهایش را خشک میکردند و این را با سائیده قند مخلوط میکردند و بآن میگفتند گل قند. این گلقند را در خانه نگهداری میکردند و میگفتند که دوای درد دل است و اگر کسی دل درد میگرفت گلقند باو میدادند.

حالا خواجه میگوید: چند تا فحش و ناسزا با بوسه مخلوط کن بمن بده آن  علاج درد دل من

است. در دل من با گلقتد از بین نمیرود.  سعدی میگوید : فحش از دهن تو تجربان است    

    ( نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست تر دارم    جوانان سعادتمند پند پیر دانا را )

میگوید ای عزیز من پند و انرز گوش کن و بپذیر. جوان خوشبخت جوانیست که پند پیرراگوش کند. این پیر و جوان که آورده صنعت تضاد و مطابقه است که آورده. اگر میخواهی سعادتمند بشوی ای جوان پند پیر را بپذیر. سعدی میگوید:

         ( جوانا سر نتابد پند پیران را        که رأی پیر از بخت جوان به)

      حـدیـث از مـطـرب و می گو راز دهر کمتر جو   

                                              که کس نگشود و نگشاید بحکمت این معما را

حدیث یعنی سخن.  دهر یعنی عالم هستی. دنیا و کائنات, این دنیا و آن دنیا و عالم هستی.  نگشود و نگشاید یعنی حل نکرد و حل نخواهد کرد.  حکمت دانائی و دانش و علم پی بردن به حقایق باندازه طاقت و توانائی بشریست.  حکمت فلسفه است. فلسفه معنای دانش و علم پی بردن بحقایق باندازه توانائی و رسائی مغز بشر, برای اینکه مغز بشر محدود است و راز آفرینش و چون و چرا های آن بینهایت است. هِگِل آن فیلسوف آلمانی میگوید یک چیز بی نهایت در چیزیکه نهایت دارد نمیشود گنجانید. آنچه که دانش خداست و راز خداست و راز آفرینش بی نهایت است ولی فهم و درک هوشیار ترین مغز ها یک نهایتی دارد. این حکمت

ودانش بدرد این دنیا بسیار خوب میخورد و خیلی محترم است و چیز ارزنده ایست و قابل احترام است ولی وقتیکه از مرز این دنیای خاکی خواست که بیرون برود دیگر رسائی ندارد. برای اینکه عقل ناشی ازمغز و حکمت و دانش ناشی از مغز اینها همش  بوجود آمده است و حادث است یعنی باتفاق افتاده و بوجود آمده. یک حادث فقط میتواند یک حادث دیگری را درک کند, یک حادث قدیم را نمیتواند درک کند, این یک اصطلاح عرفانیست. خداوند قدیم است. خداوند همیشه بوده ولی قسمت دانش و فهم و عقل ما که اول نبوده ولی بعداً بوجود آمده و چیزیکه بوجود آمده فقط چیز دگریکه بوجود آمده را میتواند درک کند نه آن چیزیکه از اول وجود داشته. اینکه میگوید حدیث از مطرب و نی گو و راز دهر کمتر جو یعنی بدنبال یافتن این راز های ما ورا ألطبیعه نباش چون درکش برای بشر میّسر نیست برای اینکه با این دانش کسی این راز را حل نکرده و نخواهد کرد. حالا میگوید ای مطرب تو بایستیکه شراب عشق بمن بدهی و نوای عشق بگوش من بنوازی تا من حالتی پیدا کنم که این راز درد خودم را کشف کنم و کشف شهود باید باشد نه با بحث و استدلال و دانش. این مطرب کسیست که بالا تر از مطرب حقیقی که خداوند است. این سخن مرشدایست که فراتر از این سخن خداست اوست که میتواند واقعا حالتی ایجاد کند و آن استعداد را بدهد که انسان بتواند حالت کشف و شهود پیدا بکند.

غزل گفتی و در سفتی بیاد خوش بخوان حافظ    

                                             کـه برنـظـم تو افـشـانـد فـلـک عِـقـد ثـریـا را

دارد از خودش تعریف میکند. ارجوزه است و دارد از خودش تعریف میکند.  دُر  مروارید است.  سفتن یعنی سوراخ کردن. دُر سفتی یعنی مروارید را سوراخ کردی که کار حساس و مشگلی بود. مروارید را وقتی صید میکنند سوراخ ندارد. وقتیکه میخواهند سوراخ کنند که برشته بکشند با مته های موئی استادان ماهر با دقت سوراخ میکنند برای اینکه خورد نشود و نشکند پس کسیکه میتواند با دقت این کار را بکند دُر سفته. میگوید اینقدر سخن تو لطیف و نازک است که سخنت دُر سفتن مثل مروارید سوراخ کردن است. این یک اصطلاح است.  در مصراع دوم عِقد بمعنی گردنبند است ثریا اسم شش ستاره است در نیم کره شمالی و از زمین که نگاه میکنی نزدیک بهم بنظر میاید.  در بین این ستاره ها یک ستاره ایست خیلی نورانی بسیار زیبا باسم ثریا و یا پروین. چون در مجموع آن ستارگان شش گانه آن ستاره ثریا هست باین مجموع ششگانه میگویند گردنبند ثریا و یا عِقد ثریا. مثل اینکه گردنبندیست  بر گردن آسمان چون آن مجموعه شش گانه ستاره ها شبیه به گردنبند است. بعضی ها تشبیهش کرده اند به خوشه و اسمی هم برایش گذاشته اند بنام خوشه پروین.

حافظ غزلی گفتی و دُر سفتی, خیلی شیرین و نازک و ظریف گفتی حالا که این غزل را گفتی بیا و با آهنگ بخوان. خواجه حافظ یک خواننده بود و صوت خوشی داشت. بیا و با صوت خوشی که داری بخوان تا این صدایت بفلک برسد و این فلک بعنوان جایزه آن گردنبند ثریا را نثار تو بکند.

پایان غزل شماره 3

Loading

02- صلاح کار کجا و من خراب کجا

صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببین که تفاوت ره از کجاست تا به کجا
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
چه نسبت است به رندی صلاح و تقوی را
سماع وعظ کجا، نغمه رباب کجا
ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد؟
چراغ مرده کجا، شمع آفتاب کجا
چو کحل بینش ما خاک آستان شماست
کجا رویم؟ بفرما، از این جناب کجا
مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است
کجا روی، ای دل، بدین شتاب کجا؟
بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال
خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا؟
قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست
قرار چیست؟ صبوری کدام و خواب کجا؟

تفسیر

بیت اول میگوید:

صــلاح کار  کجا و  مـن  خـراب  کجا           ببین که تفاوت ره از کجاست تا بکجا

کلمه صلاح یعنی خیر, نیکی, و ضدّ فساد. صلاح کار یعنی فرار از بد نامی و روی آوردن به نیکنامی. حرف و که بعد از کجا آمده نماینده یک فاصله دوریست این را میگویند واو استبعادو استبعاد از کلمه بُعد است یعنی فاصله. حرف و در بعضی جاها جدا کننده است و در بعضی   جاها و دو کلمه را با هم جمع میکند. در اینجا  جدا کننده است. اگر باین ریزه کاریها توجه بشود آنوقت مفهوم حافظ را بهتر خواهیم درک کرد. مثلاً حافظ در جائی دیگر میگوید:

   ( شده ام خراب و بد نام و هنوز امیدوارم      که بهمت عزیزان برسم به نیکنامی)

حالا شده ام خراب در این بیت همان خرابیست که در مصراع اول بیت مورد تفسیر آمده. خراب دارای دو معنی ست که هردو معنی در اینجا صادق است. یکی خراب بمعنی نهایت مستی و یکی هم بمعنی بد نام. میگوید شده ام خراب و بدنام  هم ردیف هستند. در اینجا خراب یعنی همان بد نامی و یکی هم نهایتِ مستی. قبلا هم گفته بودم مستی چند مرحله دارد که اول  سرخوشی بعد طرز ماهی و بعد یه مستی و آخرسر هم  خراب است.

خواجه میگوید رسیدن به نیکنامی نیاز مند و محتاج به عاقبت اندیشیست و مصلحت بینی و صلاح کار دیدن است.  مــن صلاح اندیش نیستم و من یک رند هستم. رند حافظ رندی هست که تمام این قیود را پشت سر میگذارد. آزادِ آزاده اندیش و سبکبار. میگوید که من بد نام شدم, من گناهکار هستم و هیچ نگرانی از اینکه مردم مرا گنه کار یا بد نام بدانند ندارم. من عاقبت بین نیستم و برایم مهم نیست که مردم در باره من چی میگویند و چی میاندیشند. این خراب و بدنامیکه میگوید آن چیزیست که مردم باو میگویند و مردم میگویند که او دائم الخمر است و بنا بر این بد نام است زیرا این اشعارش را ندیده اند. بنابر این چون نمیفهمند منظور حافظ از این می که در اشعارش میگوید چیست پس میگویند این خراب است چون دارد شراب میخورد  و دائم در مستی خراب است و بد نام هم که هست. حالا میگوید مردم هم مرا مست و خراب تصور کنند و من از این حرفهای آنان هیچ نا راحت هم نمیشوم. به خوب و بد گفتن مردم چاق و یا لاغر نمیشوم. من بدنبال حقیقت هستم م پیداست که بین این بد نامی و خوش نامی چه راه درازو طولانی وجود دارد.

    دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس           کجـاسـت دیر مغان و شراب ناب کجـا

حالا همان کسانیکه باو بد نانی میچسبانند  حافظ در این بیت بآنهاسر زنششان میکند و میتازد. دیر مغان عبادتگاه عیسویان بود که در بالای کوه ها میساختند و اغلب این تارک دنیا های عیسوی و عابدان مسیحی در آنجا عبادت میکردند و در اینگونه جا ها زندگی میکردند و از این جاها بیرون نمی آمدند و معاشرتی با مردم عادی نداشتند. در حال حاضر هم آنهاهستند ولی کلمه دیر یا صومعه معنای خودش را عوض کرد و به خانقاه هم صومعه میگفتند. خواجه حافظ در این بیت صومعه را بمعنی خانقاه صوفیان آورده. دیر هم همان صومعه هست ولی وقتی صحبت از دیر مغان میآید آنوقت معنیش بکلی عوض میشود. دیر مغان محل عبادتگاه پیشوایان زردشتیانیکه آتش را برای همیشه در آنجا روشن نگه میدارند و هیچ وقت نمیگذارند که خاموش بشود منهم نمیگدارم که آتش عشق در دلم خاموش بشود و دل من هم دیر مغان است. 

خرقه ابتدا  جامه ای بود که معمولاً درویشان میپوشیدند و رنگش تیره بود بعدا از آن حالت خودش بیرون آمد و حالت تظاهر بخودش گرفت. یک عده ای بودند که تیکه پارچه ها ی رنگی را میگرفتند و بهم میدوختند که نشان بدهند  کـه آنها اهل تظاهر نیستند بلکه اهل زُهد و تقوا هستند و بعداً کار این نوع خرقه بالا گرفت بطوریکه از پارچه های رنگین زیبا درست میکردند و کار این خرقه بین صوفیان دروغین  بسیار بالا گرفت ولی ساده ترین لباس همین لباسی بود که صوفیان می پوشیدند در اول. اما سالوس بمعنی ریا, دو روئی, و ریاکاریست.وقتیکه میگوید خرقه سالوس منظورش آن  خرقه ای هست که ریاکاران می پوشیدند. صوفیان در قرن هشتم بسیار منحرف شده بودند بطوریکه حافظ از خانقاه بیرون آمد و نتوانست این حالت صوفیان را تحمل کند. میگوید :

     (صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد           بنیــاد مکر با فلک حقه باز کرد)

وقتیکه از خرقه سالوس صحبت میکند معاوم است که اشاره به چه خرقه ای میکند. خرقه رنگین  تنشان میکنند که مردم را گول بزنند.

     ( ز کوی میکده  دوشش بدوش می بردند     امام شهر که سجاده میکشید بدوش)

دوش یعنی دیشب امام شهر رفته بود مست کرده بود وانداخته بودندش به دوش و امام هم سجاده خودش را بدوش انداخته بود. در جائی دیگر میگوید: تو اصلاً شراب بیار تا من اینخرقه را بشودم از خود پسندی و ریا و تکبر پاک کنم البته منظورش شراب انگوری نیست:

     ( ساقی بیار آبی از چشمه خرابات        تا خرقه ها بشوئیم از عُجب خانقائی)

منظور از آب در اینجا شراب است. عُجب یعنی تکبر و خود پسندی و خودخواهی. این صوفیان وقتیکه از صومعه بیرون می آمدند آنقدر بمردم فخر میفروختند و تکبر میکردند که تو کی هستی و ما کی هستیم و ما میدانیم و تو نمیدانی, عُجب داشتند. میگوید ساقی آبی بیاور که من این عُجبها را بشویم و آنها را پاک کنم.

     چه نسبتست برندی صـلاح و تقوی را           سـمـاع وعـظ کجـا نـغـمه ربآاب کـجـا

رند که قبلاً تعریف شده یعنی آزادگی و آزاده. ساده ترین معنی رند حافظ این است یعنی کسیکه ظاهرش در خور ملامت است و درونش در عین سلامت اخلاقی و سلامت رفتاری.تقوی به معنی پرهیزکاری. کلمه سماع بمعنی شنیدن است ولی این هم معنیش عوض کرده برای اینکه در مجالس عرفا و صوفیان آهنگهائی نواخته می شد با دف و نی و سِتار و اول عرفا گوش میکردند. رقص سماع از کلمه شنیدن است یعنی تا آن آهنگ را نمی شنیدند آن حالت به آنها دست نمیداد و بوجد و حال و شور نمی آمدند اینست که رقص سماع  همیشه بعد از شنیدن آن موسیقی انجام میگرفت. کلمه نغمه بمعنی ترانه هست. توجه اینکه این کلماتیکه اینجا آمده سماع, نغمه, رباب در اینها یک تناسب وجود دارد و در علم منیح علم آرایش سخن شناسی  هست, این را میگویند تناسب بکار بردن یا عرقان مدیح.  وعض یعنی پند. حافظ میگوید پای وعظ این واعضان غیر مُتَعِض نشستن  کجا  و, این واعضان بالای منبر میروند پند میدهند وقتی هم که بخانه میروند آن کار دیگر میکنند ولی مردم میروند و پای وعض آنها می نشینند ولی آن رباب که من گوش میکنم  دروغ نمیگوید و حرفش راستاست و حقیقت دارد و مثل این وعاض غیر متعض نیست که به وعض خودشان عمل نمیکنند اینست ببین که تفاوت ره از کجاست تا بکجا.

  زروی دوست دل دشمنان چـه دریـابـد            چراغ مرده کـجـا شـمـع آفـتاب کــجــا

در همه این بیتها هم میتازه و هم صنعات شعری بکار می برد. در مصراع اول بین روی که بمعنی چهره هست و دل تناسب وجود دارد, روی یا دل, صورت  دل. این را در علم آرایش

 سخن میگویند علم مراعاتالنظیر و در مصراع دوم مابین چراغ و شمع و آفتاب تناسب هست.در مصراع اول ما بین دوست و دشمن تناسب هست که بآن میگویند تناسب و مطابقه. مصراع دوم با مصراع اول در ارتبات است روی در مصراع اول همان آفتاب است در مصراع دوم. دل در رابطه هست با چراغ مرده در مصراع دوم. چراغ مرده بعنی چراغ خاموش شده حالا شمع یا آفتاب بچه معنیست. سابق بر این یک چلچراغهائی بود تعداد زیادی شمع داشت و برای اینکه این شمع ها را روشن کنند اول یک شمع را روشن میکردند و با این شمع, شمعهای دیگر را روشن میکردند. اسم این شمع بود شمع آفتاب برای اینکه همان گونه که خورسید و یا آفتاببه ماه و ستارگان نور و روشنی میدهد این شمع هم به شمعهای دیگر روشنی میدهد. آن شمعی را که اول روشن کردیم دارد کار خورشید را انجام میدهد. چقدر زیبا تشبیه کرده که میگوید افلاک و اینهمه منظومه ها همه دایره مانند هستند و در چلچراغ هم همه شمعها گرد هم واقع شدند خورشید مشغول نوردادن بهمه افلاک هست و این شمع هم دارد بهمه شمعها نور میدهد. در این بیت میگوید  ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد.  آن دل ظلمانی پر از کینه دشمن  آن چهره نورانی و روشن دوست را چگونه درک میکند؟ جواب اینکه هیچ. آن نور حقیقت را درک نمیتواند بکند آن کسیکه درک نمیکند و منکراست دلش مثل چراغ مرده است چقدر تفاوت داره با روی دوست که شمعِ آفتابِ روشن کننده است.  خودش روشن است و دیگران را هم روش میکند. یکی معرفت دارد, معرفتش را بدیگران هم سهیم میشود ولی دل مرده و تاریک که نمیتواند این کار را بکند.

چو کُحل بینشِ ما خاک آستان شـماست           کجـا رویم بـفـرما از این جـنـاب کجــا

کُحل سُرمه است که سابق بر این بچشم میکشیدند که هم زیبائی چشمشان را بیشتر میکرد و میگفتند که چشم را هم تقویت میکند.  بینش یعنی چشم. آستان یعنی درگاه. در مصراع دوم جناب هم بمعنی آستان و بارگاه است. این اسمی را هم میخواهند ببرند و او را تعارف بکنند کلمه جناب را قبل از اسم شخص میآورند. با خدای خودش و یا با معشوق جهانی خودش دارد صحبت میکند. میگوید وقتیکه خاک در خانه و آستان  شما مثل سُرمه هست من سرمیسایم بخاک در خانه تو و بینائی من تقویت میشود مثل سُرمه ایست که بچشمم میزنم. من این آستانه درگاه تو را ول کنم کجابروم؟  بچه درگاه و آستان دیگری پناه ببرم که خاک درگاهش روشن کننده چشم باشد و حالا زمانیکه صحبت از معشوق ازلی یعنی خداوند میشود روشن کننده چشم دل است. ای خداوند وقتیکه من در برابر تو بسجده میافتم و سر

بر خاک میسایم و چشم دل من روشن میشود اگر که راست میگویم و اگر که برای گول زدن مردم نباشد که ببینند من دارم نماز میخوانم و در ظاهر بگویم که آدم خوبی هستم. من در درگاه توبیخود شده بخاک میافتم و سجده میکنم و از خودم بیخود میشوم و چشم دلم روشن میشود.

  مبین بسیب زنخدان که چاه در راهست            کـجا روی ای دل بـدیـن  شتاب کـجـا

زنخدان که کوچک شده اش را زنخ میگویند یکی از وسایلِ زیبائی دلبران این بود که همه آنها در قسمت پائین چانه شان یک فرو رفتگی داشت. آن فرو رفتگی زنخدان را میگفتند چاه زنخدان برای اینکه دل عاشقی میافتاد در این چاه و در آن گیر میکرد. این را سیب زنخدان هم میگفتند برای اینکه این چانه یار شبیه است بسیب.  سیب را نگاه میکنید در ته آن یک فرورفتگی دارد. این فرو رفتگی که در ته سیب هست تشبیه شده به فرو رفتگیی که در چانه یار پس این میشود سیب زنخدان یار. میگوید که این سیب های بدرخت را داری نگاه میکنی و سر بهوا داری راه میروی بدان که در باغ معمولاً چاه هست و ممکن است که بچاه بیافتی مواظب باش که کجا داری میروی جلو پایت را نگاه کن. حالا از این سیب درخت بگذریم. حالا تو محو تماشای سیب زنخدان یارت شدی, مواظب باش میافتی توی چاه.در جای دیگر میگوید که اگر در چاه افتادیم باید بروند و طناب باورند و ما را از چاه بیرون بیاورند. من زلفهای یارم را گرفتم و از جاه بیرون آمدم ولی وقتی بیرون آمدم افتادم گرفتار زلف.   دلم از چاه برون آمدو در دام افتاد.   تصویر خیال سازی بسیار قشنگیست.

     بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال        خودآن کرشمه کجا رفت وآن عتاب کجا

بشد و رفتن یعنی گذشت, انجام گرفت, سپری شد.  یاد خوشش باد یعنی یاد خوبش بخیر. کرشمه  اشارات مهر آمیز است که با چشم و ابروست و دل را با یک حرکت میبرد نه اینکه چند دقیقه طرف با چشم و ابرو کرشمه کند. یعنی یک حرکت چشم و ابرو طرف بکند و بیننده عاشق کرشمه گر بشود. عتاب بر عکسش هست سرزنش و اشارات قهر آمیز است. میگوید چه روزگار خوبی بود  این یار گاهی کرشمه میکرد و گاهی عتاب, گاهی لطف داشت

و گاهی قهر و هردوتاش لذت بخش بود و حیف که آن روزگار گذشت

 ( دوستان را گر در آتش می پسندد لطف دوست    تنگ چشمم گر نظر در چشمه کوثر کنم)

بنا بر این در آتش انداختن منهم لطف است اگر میخواهد من را بدوزخ ببرد و مرا در آتش

بسوزاند من خیلی آدم تنگ چشم و کوته نظری هستم که من توجهم بکوثرِ در بهشت باشد. دوست خواسته که من در آتش بسوزم خوب میسوزم. اگر نخواسته باشم خلاف خواسته من است. حالا وقتیکه میرسیم بمعشوق ازلی  خداوند یک صفات جلالی دارد و یک صفات جمالی صفات جلالی تمام  لطف های خداوند است و صفت جمالیش قدرتش و خشم و قهرش میباشد بر عکس صفات جلالیش.

 قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست      قرار چیـست صـبوری کـدام و خـواب  کـجـا

قرار بمعنی آرام گرفتن است و آرامش داشتن. بدنبال بیت پیشین است و میگوید: حالا که روزگار سپری شده و آن یار دیگر بمن توجهی ندارد و نه ختابی دارد و نه عتابی, اگر که خداوند یار ازلی هم باشد ولی باز هم  نه قهرش و نه لطفش در دل من است. نه تنگ دلم میکند و نه روشن دلم میکند. برای اینکه وقتیکه خداوند میخواهد بگیرد از قلب و دل عرفاآنها را تنگ دل میکند  و وقتیکه بقلب آنها بتابت احساس روشندلی و گشایش در دل آنها میکند. در این حال از من نه انتظار آرام داشته باش و نه انتظار تنگدلی. من  نه صبر دارم و نه قرار دارم و نه آرام دارم مگر اینکه ارتباط دیدار با من برقرار کند.

                                   پایان غزل شماره 2

Loading

01- الا یا ایهاً الساقی ادر کاساً و ناولها

الا یا ایها الساقی، ادر کأساً و ناولها
که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل‌ها
ببوی نافه کاخر صبا زان طرّه بگشاید
ز تاب جعد مشکینش، چه خون افتاد در دل‌ها
مرا در منزل جانان، چه امن عیش؟ چون هر دم
جرس فریاد می‌دارد که بربندید محمل‌ها
بمی سجاده رنگین کن، گرت پیر مغان گوید
که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما، سبک‌باران ساحل‌ها
همه کارم ز خودکامی، به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی که از او سازند محفل‌ها
حضوری گر همی‌خواهی، از او غایب مشو، حافظ
متی ما تلق من تهوی، دع الدنیا و اهملها

تفسیر:

تفسیر غزل فوق که اولین غزل در کتابهای غزلیات حافظ آمده دارای ویژگیهای بسیار مورد توجه میباشد. بطوریکه اغلبِ خوانندگان میدادنند اولین غزل در کتابهای حافظ آمده. توجه داشته باشیید که حافظ غزلیاتش را بترتیبی که در دیوانش آمده نگفته  و اصلاً تا زنده بوده دیوان خودش را تشکیل نداده و یکی از هم شاگردی هایش بنام محمد گل اندام که در محضر استادش  قوامالدین عبدلاه با هم درس میگرفتند, بعد از مرگ حافظ اشعاری از حافظ را که پراکنده در دست دوستان و شاگردان دیگروجود داشته جمع آوری میکند و اینها را بصورت کتاب در آورده و برای اینکه نظمی در درج این غزلیات بوجود بیاورد قافیه ابیات را در نظر میاورد و آنها را برحسب قافیه ها بصورد الف بای زبان فارسی منظم میکند نه اینکه خود حافظ این غزلیات را باین ترتیب سروده باشد.  اما باز هم این غزل از حالت ا لفابتیک خارج است یعنی اینکه اگر محمد گل اندام همین کار را هم درست انجام داده بود یعنی این روش الفا بتیک را درست رعایت کرده بود این غزل میببایست غزل سیزدهم باشد برای اینکه قافیه این غزل( ها ) میباشد و غزل دوازدهم آخرش هست (ما) و ها  بعد از ما می آید. غزل دوازدهم هست (ساقی به نور باده برافروز جام ما) و آخرش هست ما. این سوآل پیش میآید که چرا محمد گل اندام این کار را کرده است. به احتمال بسیار زیاد او برای اهمیّت این غزل این کار را کرده است واین غزل را گذاشته اولین غزل و دیگران هم ازش پیروی کرده اند بعلت اینکه سراسر دیوان حافظ از اولین غزلش تا آخرین غزلش سخن از عشق است.یکی دیگر از چیزهائی که اتفاق افتاده  و مقداری جنجال ایجاد کده و سر و صدای زیادی بر پا کرده اینست که در این غزل هردو بیتش ملمع است و متمع یعنی دو زبانه است باین معنی که علاوه بر فارسی به زبان عربی هم هست. بیت اول که میگوید:

“الا یا ایها الساقی أدر کاساً و ناولها”  این مصرع عربیست در مصراع دوم میگوید:”عشق آسان نمود اول  ولی افتاد مشکلها” این مصراع دوم فارسیست. بیت اول را میگویند مطلَع و بیت آخر را میگویند مَخرَج.  سر و صدای بیهوده ای که ایجاد کرده اینست که قدیمی ترین و کسیکه  غزلیات حافظ را شرح داده سودی هست.  سودی اهل بُزنیاست و شرح غزلیات حافظ را بزبان ترکی نوشته است و بعداً هم خانم دیگری بنام دکتر عصمت ستار زاده آمده  و این شرح حافظ را که بزان ترکیست ترجمه کرده بفارسی. حالا این متنی که در دست ماست  متن فارسیست. این خانم هم بسیار خوب ترجمه کرده ولی بهر دلیل وقتیکه خواسته بوده این بیت را ترجمه بکند بفارسی گفته است که این بیت عربی را از یزید ابن معاویه گرفته همان(یزیدی که شیعیان او را لعنت میکنند) حالا چرا حافظ بیاید و یک مصراع از اولین بیت از اولین غزلش خودش بیاید و از یزید بدون هیچ تو ضیحی نقل کند؟  اولاً اگر شاعری بیاید و از شعر شاعر دیگری بداخل شعر خود بیاورد این خود یکی از صنایع شهعر سرودن است و بآن میگویند تذمین یعنی برای  شعر خودشان ذامنی از شاعر دیگر آوردن و این  نه تنها ایرادی بخواجه حافظ نیست بلکه فی ما بین شعرا بسیار معمول است.  مثلاً امیر حسین دهلوی که حدود چهارصد سال قبل از حافظ زندگی میکرده در دیوانش گفته:

” شراب لعل باشد قوت جانها  قوت دلها       الا یا ایها الساقی ادرکاً و ناولها” واین مصراع عربی را یزید نگفته بلکه آن را تذمین آورده و  امیر حسین دهلوی آن را سروده. مطلب دیگری را که باید دانست اینست که وقتی شاعری شعر خوش را تذمین میکرد با شعری ازشاعر دیگری, در نوشتن فانت قسمت تذمین را با متن اصلی شعر تغییر میدادند. مثلاً اگر متن شعر با خط نستعلیق بود میامدند و متن تذمین را با خط روزنامه ای می نوشتند ولی بعد از مدتی این عادت بین شعرا منسوخ شد و همه را با یک نوع خط می نوشتند. اما یزید اشعاری را که گفته در دو عدد کتاب نوشته شده. این اشعا در حقیقت منصوب به یزید است و معاوم نیست که واقعاً یزید گفته باشد و یا نگفته با شد. یکی بنام. کتاب اول بنام بسمااول و کتاب دوم باسم بسمال دوم است  در هردو کتاب بسمال یزید تمام اشعار گفته شده خود یزید است ولی در کتاب بسمال دوم اشعاری هست که منسوب به یزید است و معلو نیست که یزید گفته باشد و یا نگفته باشد و در هیچ کدام از این کتاب چنین مصرائی پیدا نمیشود. علامه محمد قزوینی یکی از دانشمندان که بزرگترین خدمت را به ادب فارسی و  دیوان حافظ کرده و بالا ترین تحقیق علمی در مورد حافظ کرده. این محمد قزوینی یک گزارش مفصل در ده صفحه تهیه کرده که آنچه کتاب که ممکن بود شعری از یزید در آن باشد  جمع آوری کردم و خواندم که آیا همچون مصرعی در آن باشد و دیدم که وجود ندارد. حالا این را یک عده مغرض و بدخواه و یک عده کینه ورزان که میخواستند حافظ را بد نام بکنند یک مصراع داخل غزل حافظ کردند و بعد ها هم گفتند این اصلاً مال یزید است.   

 حالا به تفسیر ابیات می پردازیم.  در مصراع مورد بحث بالا کلمه الا یعنی آگاه باش.  یا  ایـهـا الساقی یعنی ای ساقی و أدر کاسأ یعنی دور بگردان کاسه را, کاسه بمعنی جام باده و ناولها و آن را بمن به. در مسراع دوم میگوید اول عشق ساده بنظر میرسید ولی بعداً  معلوم  شد چه مشکلاتی بهمراه دارد حالا ساقی کاسه شراب را دور بنوبت بگردان تا  بمن هم برسد برای اینکه من از خود بیخود شده ام تا بتوانم   این راه مشکل و خونین عشق را تحمل بکنم. این راه عشق را نمیتوان  باین سادگی و راحتی تحمل کرد. این حقیقت را مولانا و سعدی و بسیاری دیگر از شعرای بالا مقام  در ادب فارسی معتقد هستند و میگویند.

ببوی نافۀ کاخر صبا زان طرّه بگشاید
زتاب جعد مشگین چه خون افتاد در دلها

ببوی در اینجا یعنی  به آرزوی. نافه آن کیسه کوچک زیر شکم آهوست در صحرای ختن چین که از خون آهو ترشحاتی میرود داخل این کیسه و آن را خوش بو میکند و بعد این آهو بدن خود را به سنگها میمالد و آن کیسه را پاره میکند و آن ماده خونین سیاه رنگ بیرون آمده وخشک میشود و خوش بو ترین ماده ها را فراهم میکند. صبا آن باد لطیف صحبگاهی است و طرّه آن  شاخه  شاخه موهائیست که در دو طرف پیشانی قرار میگیرد و تاب یعنی پیچ و خم و جعد را بجای مجعد بکار برده .

 میگوید که این پیچهائی که زلف یار دارد  که در دو طرف رخ یار آویخته اند من باآرزوی رسیدن بآنها نشسته ام که باد صبا بوزد و برسد به معشوقم و از لا بلای موهای معشوقم بگذرد و این طرّ مو ها را باز کند و بوی مشک را پراکنده کند که بمن برسد برای اینکه باد صبا رابط بین عاشق و معشوق است چون پیغام را می برد که برو و حال مرا بمعشوق بگو و پاسخ  معشوق را میآورد پس این باد صبا رابط است. من برای اینکه باین آرزو برسم دلم پُر خون شده نه تنها دل من بلکه دلها خون شده حالا رابطه خون و مُشک را می بینی.

آن چیزیکه خوشبو هست آن مُشکی هست که در کیسه زیر شکم آهو و از خون او تراوش میکند.  او در این بیت دارد خون دل عاشق را در صرتیکه رابط خوش خبر باشد تشبیه میکند به مشک که از خون شکم آهو که بکیسه زیر شکمش قرار دارد سرازیر شده و بعد بصورت بهترین و خوش بو ترین ماده معطر تبدیل میشود.

مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هردم      جرَس فریاد میدارد که بر بندید محملها

منزل برای کاروانها بمعنی محل فرود آمدن کاروانهاست و از کلمه نزول و وارد شدن است. سابق بر این کاروان که میرفت از مبدأ تا مقصد که یکسره نمیرفت و بدون توقف نمی شدرفت.میبایست جا بجا پیاده میشدند و باین چهار پایان علف و آب بدهند  و  برای این کار از شتر فرود میامدند و آن محل فرود را میگفتند منزل در ادب فارسی, عرفان دنیا را به منزل تشییه میکند در این منزل که نمیشود ماند و باید ازین منزل  رفت تا بمنزل بعدی رسید میگوید این دنیا هم منزل است و نمیتواند جای جاویدان و ماندنی باشد همانطوریکه آن کاروانی ها وقی در منزلی فرود میآمدند پس از استراحت و تجدید غذا آن منزل را ترک میکردند تا بمنزل بعدی برسند.

جانان در اینجا معشوق است میتواند خداوند باشد. چه امن عیش یعنی چه امنیتی میتواند داشته باشد و یا تضمینی بکند و یا آرامش خاطری برای عشق بدهد . جرس یعنی زنگ گردن شتر. کاروانها خسته میشدند و در یکی از این منزلها استراحت میکردند و بعضی از آنها را خواب در بر میگرفت و حالا سر کاروان میخواهد حرکت کند و برود بمنزل بعدی. اولین کاری که میکند اینکه شتر ها را بلند میکرد. یک مرتبه سی چهل تا شتر با هم بلند میشدند و همه شتر ها هم جرَس داشتند. این صدا خواب رفته ها را از خواب بیدار میکرد. بر بندید یعنی ببندید. محمول  یعنی کجاوه که دوتا اطاق چوبی بود که دو طرف شتر و یا قاطر می بستند و دوتا آدم هم وزن هم در دو طرف شتر در اینچنین کجاوه ها می نشستند و میرفتند, محمل از حمل کردن است.  میگوید من در این دنیائی که آمده ام  این دنیا جای امنی برای استراحت و آسایش من نیست و انتظار نباید داشته باشی که خیالت راحت باشد چرا؟ برای اینکه دائماً این زنگها دارند صدا میکنند  زود باشید و عجله کنید که داریم میرویم. این کجاوهارا ببندید و آماده کنید و سوار شویدچون اینجا جای ماندن نیست. نمیگذارند که آرامشی برای کسی باشد مگـر اینکه آرامش الهی همراه با عشقهای الهی  و معنوی باشد. آنوقت همان عشق معنوی آرامش می بخشد یعنی حالا وقتی صدای زنگ شتر ها بگوش میرسد که کجاوه ها را ببندید و عجله کنید سوار شوید هیجان و خوشحالیست برای اینکه داریم میرویم بسوی خدا و مقصد خداوند است چون داریم میرویم بسوی عشقمان.

بمی سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید       که  سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها

سجاده آن فرشی بود که میانداختند که روی آن نماز میخواندند.حتی وقتی مهمانی هم میرفتند این سجاده خودشان را هم می بردند شاید زمین خانه صاحبخانه ها تمیز نباشد پس این سجاده چیز قابل احترامی بود حالا اگر این پیر راهنما آن کسیکه تو را راهنمائی میکند, آن سالکست.  سالک در اینجا یعنی  مسافر راه خدا, آن کسیکه این راه را رفته سالک است میگوید این پیر ما از این منزلها رفته و از همه راه  ها خبر دارد پس هرچه میگوید گوش کن. اگر بگوید شراب هم بریز روی سجاده و آن را نجس هم بکن بگو بله و بی درنگ انجام بده. برای اینکه او دارد میگوید و این راه ها را رفته و میداند بکجا میرود. او راه و رسم منزلها را بارها و بارها رفته و میداند. مثل اینست که راهی را گرفته و با اسبتان دارید میروید. در این راه بیکی میرسید از او می پرسی فلان مقصد را از کدام راه بروم  و چون او رفته و راه را میداند دارد شما راهنمائی میکند. آن کسیکه راه و رسم منزلها را بلد است و این راه را رفته و شما باو اطمینان میکنید این پیر مغان است. پیر مغان  شخصیّت وجودی ندارد و هرکسیکه بتواند راهنمای حقیقت باشد. برای حافظ دلش و ضمیر باطنش پیر مغان است. میگوید قبل از ما  این پیر مغان این راه را رفته و راه و چاه را خوب میداند. پس هرچه میگوید گوش کن.

  ( دی پیر می فروش که ذکرش بخیر باد       گفتا شراب نوش و غم دل ببر بیاد)

  ( گفتم  بباد  میدهدم  باده  نام  و  ننگ        گفت قبول کن سخن و هرچه باد باد)

این پیر می فروش هم پیر مغان است.

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل     کجا  دانند حال  ما  ســبکبارانِ  ساحلها این واو هائی که در مصراع اول آمده یک وقت جداکننده هستند ویک وقت بهم پیوند زن هستند و در این جا بهم پیوند زن هستند. هایل یعنی هلاک کننده و سبکباران دو تا تابلو در ذهن خودتان ترسیم کنیدو یکی کشتی نشستگانی میماند که این کشتی در وسط دریا ست در یک شب ظلمانی و گردآب هم آمده و غرقآب ایجاد کرده و میخواهد این کشتی را غرق کند این  گرد آب قوی هم دارد دور خدش میچرخد و بسیار ترسناک است حالا یک تابلو دیگر در خیالتان ترسیم کنید که یک عده آدم بی خیال و سبک بال آرام در ساحل نشسته اند و دارند با هم گل میگویند و گل می شنوند. میگوید حال ما کشتی نشستگان این کشتی به گرداب افتاده ما را که نزدیک به غرق شدن است را ازکجا میدونند  کجا  دانند  حال  ما  ســبکباران ساحلها. این دریا دیای عشق است. در همان  بیت اول گفت عشق اول آسان نمود و بعد افتاد مشکلها. گرداب در حال گردش وخروشادن بسیار وضع مشکلی را بوجود آورده. مولانا میگوید تازه وقتی هلاک شدی آنوقت بمعشوقه ات خواهی رسید. تازه وقتیکه در کشتی نشستی و رفتی در دریای الاهی کار تمام نشده بایستی قایقت را بشکنی و در دریای وحدت الهی غرق بشوی.

آن آدمهای کنار ساحل افرادی هستند که از حقیقت و از معنویت و از چیزیکه امثال من در جستجوی آن هستیم و خودمان را بخطر انداختیم در این دریای مرگ آور و هلاک کننده اصلاً خبر ندارند  و در پی این چیزها نیستند. می پرسد این بی خیالان آسوده و آرمیده در امن کی از حال ما گرفتاران در دریای خروشان عشق خبر دارند. ممکن است چیزی راجع بعشق بگویند ولی عشق نیست و شهوت است.

همه کـارم زخودکامی به بدنامی کشیـد آخـر     نهـان کـی ماند آن رازی کزاو سازند محفلها

خودکامی یعنی خودسری و خود رائی. کز او سازند محفلها یعنی در مجلسها و بزم ها  بسیارند. یعنی دائماً در مجالس و محافلشون پشت سر من در باره من غیبت و بدگوئی میکنند برای خوشگذرانی خودشان. این غیبتها که از من میکنند بمجلسها شون گرمی و ابوهت میبخشد. حافظ میگوید حالا که در این محفلها و مجالس دائم صحبت از بدنامی من است کجا راز من پنهان می ماند.  راز در اینجا یعنی عاشقی. چرا این عشق بد نامی میآورد؟ سابق براین اگر پسر و دختری عاشق هم میشدند این دختر و پسر نمیگذاشتند کسی ازعاشق شدن خودشان خبر دار شود برای اینکه اگر کسی خبر دار می شد میزدند و آنها را میکشتند.  معنی دیگرِ بدنامی اینکه اگر کسی گرفتار عشق الهی میشد مردم میگفتند که این شخص دیوانه شده برای اینکه او کارهائی میکند که مردم عادی نمیکنند, خودش را بآب و آتش میزند و چیزهائی میگوید که مردم نمیفهمند چون حرف او را مردم نمیفهمند میگویند دیوانه شده. برای اینکه نگویند دیوانه شده اصلاً راز خودش را بکسی نمیگفت. حالا حافظ میگوید کار من از خودکامی و خود سری و خود رأئی خودم هرچه راه عشق مشکل بود من خود سرانه تر همان راه را گرفتم و رفتم و هرچه سختیها و مشکلات در سر راهم قد علم کرد من در برابرش ایستادگی کردم. هرچقدر که من را نصیحت کردند که در این راه مرو من با خود رئی خودم رفتم.

(ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق     برو ای خواجه حافظ هنری بهتر از این؟ )

 حضوری گر همی خواهی از او غایب مشو حافظ     متی ماتَلقَ مَن تهوی وَع الدنیا و اَهملها

کلمه حضور و غایب در مصراع اول یک اصطلاحیست در عرفان یعنی حضور در مقابل خداوند وغیاب یعنی غیبت از حضور در مقابل خداوند. حضور یعنی حضور قلب و کسیکه حضور قلب در حضور پروردکار دارد خودش  را در میانه نمیبیند و فقط خداوند را میبیند وهیچ چیز جز خداوند را نمی بیند و هرچه بجز خداوند است از نظر او غایب است جهت تائید مجدد باید بگویم حضور یعنی توجه ناب صد درصد بخداوند و قتی این مدیتیشن عرفانی را انجام میدهی هیچ خودت را در میانه نبینی. او در اینجا خداوند است. بمحض اینکه چیز دیگری بغیر از خدا دیدی آنوقت از حضور خدا غایب میشوی. حالا در بیت دوم معانی کلمه بکله عربی را معنی میکنم. متی یعنی هروقت, ما تَلقَ  ما یعنی آنچه, تَلق یعنی ملاقات کردی, مِن یعنی کسی, تهوی یعنی دوست داری از هوا و هوس است, وَع یعنی وداع و ترک کن, الدنیا یعنی چیزهای دنیائی و اَهملها یعنی فرو گزار کن. در مصراع دوم میگوید هرگاه بمعشوقی که دلت میخواهد و هوس او را داری رسیدی آنوقت هر چیز دیگر و یا هرکس دیگری که در دنیا هست غیر از او را فرو گذار و با وی وداع کن و بهش توجه مکن. اگر خدا را دریابی در دلت و او را در بطن خودت حس کردی آنوقت دو چیز با هم نمیشود. اگر که خدا را ملاقات کردی در دلت و آن خدائی که هوس داشتی در دلت بیاید و آمد ازین ببعد دیگر وداع کن این دنیا را و به هیچ چیز در این دنیا توجه نداشته باش, همه را فرو گذار و هیچ ترسی نداشته باش تو هیچ چیزی کم نخواهی آورد. تو اگر خدا را داشته باشی آنوقت همه چیز و همه کس را داری ولی اگر خدا را بگذاری و چیز و کس دیگری را بگیری آنوقت هیچ چیز را نخواهی داشت و هیچ کس را نداری. بیا و همه چیز ها را بگذار و خدا را بگیر حالا همه چیز و همه کس را داری.

Loading