40- اگرچه باده فرح‌بخش و باد گل‌بیز است،

اگرچه باده فرح‌بخش و باد گل‌بیز است،
به بانگ چنگ، میا نوش، که محتسب تیز است

صراحی و حریفی، گرت به چنگ افتد،
به عقل نوش، که ایام فتنه‌انگیز است

در آستین مُرَقّع پیاله پنهان کن،
که همچو چشم صراحی، زمانه خون‌ریز است

به آب دیده بشوییم خرقه‌ها از می،
که موسم ورع و روزگار پرهیز است

مجوی عیش خوش از دور باژگون سپهر،
که صافِ این سر خم، جمله دردی‌آمیز است

سپهر برشده پرویز نیست خون‌افشان،
که ریزه‌اش سرِ کسری و تاجِ پرویز است

عراق و فارس گرفتی به شعر خوش، حافظ!
بیا که نوبتِ بغداد و وقتِ تبریز است

تفسیر:

اگر چه باده فرح بخش و باد گل بیز است

ببانگ چنگ مخورمی که محتسب تیز است

 این غزل هم مثل بسیاری از غزلهای خواجه که گویای اوضاع زمانه خواجه و وضع رقّت بار زمان اوست و از طرف دیگر سراسر این غزل طعنه بصوفیان ریائی و ستیزه با دو روئیست. در اولین بیت این غزل, فرح بخش یعنی شادی افکن. باد گل بیز, باد گل بهمراه خودش میآورد و بر همه جا می افشاند و منظورش این گلبرگ شکوفهاست. خواجه میگوید که گلبیز شده و این شکوفه ها بدست باد افتاده. کلمه گلبیز ترکیب دو کلمه است گل و بیز. بیز از مصدر بیختن است بیزیدن همان بیختن است. خیلی از کلمات فارسی هست که بهم تبدیل میشوند مثلاً ریزش یعنی ریختن ولی نمیگویند ریخش و میگویند ریزش و یا دوختن و دوزش. وقتیکه چیزی را میدوزند و یا الک میکنند و یا از غربال رد میکنند معمولاً ریزها رد میشه و درشت هایش که میماند در یک گوشه ای میریزند. حالا خواجه همین را در نظر آورده و باد هم دارد همین کار را میکند و آن گلبرگهای ریز شکوفه ها را دارد پراکنده میکند. معلوم است که گلهای ایران بخصوص شیراز که در فصل بهار باز میشود میتوانیم بفهمیم که این غزل در بهار ساخته شده. شعری از باستانی پاریزی کرمانی که بسیار زیباست که میگوید

(یاد آن شب که صبا در ره ما گل میریخت

بر سر ما بدر و دام و هوا گل میریخت)

(بدامان من افرود و بشاخ گـل سرخ

بر رخ چون گلت آهسته صبا گل میریخت)

(خاطرت هست که آن شب همه شب تا دم صبح

شب جدا شاخه جدا باد جدا گل میریخت)

این پاریزی کرمانی از گل افشان حافظ الهام گرفته و در سه بیت بالا آرایش داده. در مصراع دوم شعر مورد تفسیر محتسب در لغت بمعنی حساب و کتاب و بحساب کسی رسیدن است و مأمورین حکام در قدیم در کوچه و بازار راه میافتادند و اگر کسی خلاف شرع میکرد همان جا او را تنبیه میکرد. مردم از محتسب دل خوشی نداشتند. وقتی امیرمبارزالدین بر سر حکوت مستقر شد او مردم فارس را واقعا بیچاره کرد. آدمی بود ریا کار دو رو و متظاهر بدین و پا برهنه از مسافت دور به مسجد میرفت که پیشنماز بشود در حالیکه مست بود. این آدم در میخانه ها را میبست و خُم ها را میشکست و مردم را بسیار اذیت میکرد. مردم از بردن اسم امیر مبارزالدین میترسیدند بنا بر این اسمش را گذاشتند محتسب. اُبید زاکانی هم که هم دوره خافظ بود که داستان معروف موش و گربه را آورد, وقتیکه گربه موشها را میگیرد میگوید چون مبارز در این میدانها. منظورش امیر مبارزالدین بود. حافظ در دیوانش نصیحت میکند که می را با چنگ بخور.خودش هم چنگ نواز خوبی بود. اینجا برعکسش میگوید. ببانگ چنگ مخور می. برای اینکه چنگ که میزنی محتسب میفهمد که در اینجا بساط میخوارگی بر پاست

در مصراع دوم میگوید که محتسب تیز است. یکی اینکه نسبت باینکار حساس است دوم اینکه مثل الاغ گوشش را تیز میکند و حرکت میدهد باطراف که بفهمد صدا از کجا میآید. یکی هم اینکه سر وصدا و داد و بیداد ونعره تیز راه میاندازد و راحت هم نمیگذارد وقتیکه شلاق میزند داد و فریاد هم میکشد و این را میگویند نعره تیز. همه اینها را در کلمه تیز آورده که محتسب تیز است

صراحیّ و حریفی گرت بچـنگ افــتـد

بـعـقـل نـوش که ایّـام فـتـنه انگـیـز است

صراحی تنگ شراب گردن دراز کمر باریک. حریف یعنی آن یار باده گسار و حریف باده پیمائی. میگوید اگر تنگ صراحی و یک یار حریفی بدستت بیافتد, عاقلانه بنوش. این بعقل بنوش معانی مختلفی دارد. یکی اینکه بدون سر و صدا بنوش برمیگردد به بیت قبلی که گفت باچنگ ننوش محتسب تیز است. یک دیگر اینکه باندازه بنوش اگر بفهمند که زیاد نوشیدی بدان که ایام فتنه انگیز است و محتسب هم در شهر میچرخد و روزگار خوبی نیست

در آسـتـیـن مرّقـع پـیـاله پـنـهـان کــن

که همچو چشم صراحی زمانه خونریز است

مرقع آن جُبّه ایکه صوفیان می پوشیدند و از تکه های پارچه های رنگارنگ درست شده بود و کلمه مرقع از رقعه است رقعه یعنی یک تیکه کاغذ یا یک تیکه پارچه. سابق برین کسانیکه میخواستند دعوت بکنند, تلفن و این چیز ها نبود که رقعه برایشان می نوشتند یعنی روی یک تیکه کاغذ مینوشتند. حالا این صوفیان میگشتند در زباله و جاهای مختلف و این تیکه پارچه را پیدا میکردند و آنها را بهم میدوختند و از این پارچه جُبّه میدوختند و میگفتند مرقع و اگر هم پاره میشد با یک تیکه رنگی دیگر وسله میزدند. همه اینها تظاهر بود و حافظ سخت ترین مبارزه را با این صوفیان دارد میکند. این صوفیان ناصوفی میامدند و خودشان را متصل میکردند به صفات پیغمبر اسلام و لباسی که می پوشید زیاد بلند نبود تا سر زانو می پوشید و آستینش هم گشاد و کوتاه بود. لباس پیغمبر اینگونه بود و اینها برای اینکه بگویند که چقدر ما از پیامبر پیروی میکنیم و مرید پیامبر هستیم. خواجه باینها میگوید آستین کوتاه ها

(ای دل بیا که ما زپناه خدا زدیم

زانکه آستین کوته و دست دراز آمدیم)

اینها آستینشان کوتاه ولی دستشان دراز است. بکجا دراز است؟ باین خانقاها که موقوفات است که باید اینها راصرف بیچارگان و فقرا و مسافرین بی جا و مکان بکند, اینها آنجا لنگر انداخته و سوء استفاده میکنند بدون اینکه کار مفیدی انجام بدهند. اینها فقط دست درازی باین موقوفات میکنند. میگوید بیائیم و پناه ببریم بخدا از شر اینها. خواجه دارد طعنه به این ناصوفی میزند میگوید ای صوفی که تواز یک جائی بجای دیگری میروی و پیاله ات را با خودت داری میبری, پیاله ات را در آستینت مخفی کن. ولی تو نمیتوانی قایم کنی در آستین کوتاه اگر چه گشاد است نمیشود که یک پیاله در آن قایم کرد همه میفهمند. صراحی که گفته شد که تنگ شراب بودوگردن دراز بودو دهان باریک بعضی وقتها بشکل دیگری میساختند مثلاً بشکل مرغابی میساختند و یا بشکل کبوتر میساختند و در داخل آن شراب قرمز میریختند و وقتیکه این مرغابی و یا کبوتر را کج میکردند بطرف جام, از چشم اون مرغابی شراب قرمز بیرون میآمد مثل اینکه از چشمش خون داره بیرون میآد اینست که میگوید همچو چشم صراحی زمانه خونریز است. در آستین کوتاهت اگر میتوانی که نمیتوانی پیاله ات را قایم کن و مواذب باش که زمانه آنگونه خونریز است که چشم صراحی

بـآب دیـد بشوئـیـم خرقه ها از می

که مـوسـم ورع و روزگار پـرهـیـز است

خرقه همان جُبه بلند است که مرقع بود که با تیکه ها درست میشد و جلویش بسته بود و یک سوراخ داشت از سر بتن میکردند و از همانجا هم بیرون میآوردند. دارد میگوید ای صوفی بیا این خرقه می آلودت را بشوریم, با چه بشوریم؟ با می بشوریم. برای اینکه تو وقتیکه می خوردی این شراب سرخ را ریختی به خرقه ات و خرقه رنگی شده و باید آن را بشوری و بعد بیائی جلو مردم. با چی بشوئیم؟ اینجا حافظ ایهام آورده یکی اینکه با می بشوریم و یکی هم با اشک چشم می را پاک کنیم و بشوئیم. چرا با اشک چشم؟ یعنی این کاری را که میکنی باید زار زارگریه بکنی بیا با آب اشک اثر می را از قرقه بشوئیم. در مصراع دوم موسم ورع و پرهیز هردو یکیست, ورَع عربیست و فارسی آن پرهیز است. یعنی پارسائی و خود داری از کارهای نا پسند. پرهیزکاری. موسم و روزگار هم یعنی فصل. میگوید بیا تا این خرقه ات را با اشک چشم بشوریم برای اینکه موسم پرهیزکاریست یعنی باید پرهیزکاری کرد وگرنه شلاق میخوری. پرهیزکاری که فصلی نداره. اینکه میوه نیست که فصل داشته باشه. اگر پرهیزکاری خوب است پس همیشه باید پرهیزکار بود. چرا مگوید فصل پرهیزکاری؟ میگوید ای صوفی حالا بیا چندی پرهیزکاری بکن چون حالا فصلشه بعد از این که امیر مبارزالدین که رفت دو باره بخور. حالا فصل پرهیز کردنشه. این همه اش طنز نیش دار تند و تیز خواجه است که این صوفیان ناصوفی میگوید.

مجوی عیش خوش از دور باژگون سپهر

که صاف این سر خم جمله دردی آمیز است

عیش خوش عیشی ست که دائم باشد. دنبال عیش دائم مباش, از دور واژگون سپهر. واژگون یعنی وارونه و سپهر هم یعنی آسمان. میگوید این آسمان مثل یک خُم میماند. خمی که درش بسه است ولی این خُم واژگون است. خمی که شراب در آن میریختند تکانش که نمیدادند, دورد شراب میآمد ته نشین میشد چون سنگین تر بود و صاف شراب میآمد و رو می ایستاد. دوردش را فقرا میخوردند چون ارزان تر بود و صافش را اغنیا و ثروتمندان میخوردند. حالا میگوید این آسمان مثل خُم وارونه است. خم را وقتی وارونه میکنی چه جوری میشود؟ این دوردش با صافش با هم دیگر مخلوط میشود. یعنی ته خم میرود بالا و آن دوردهای سنگین میآید پائین و این صاف خم که پائین بود میرود بالا و اینها با همدیگر مخلوط میشود و بقول خواجه آن صاف سر خم دردی آمیز است یعنی توی روزگار یک شراب عیشی بتو نمیدهد که همه اش صاف باشد. عیشی بتو میدهد که دُرد آمیز است. عیش خالص ناب نیست خمره واژگون است. مخلوط شده. حالا این روزگار را بخم شراب تشبیه میکند. مردم از خم انتظار عیش و نشاط انتظار دارند. ولی آن عیش و نشاط خالصی که تو انتظار داری بتو نمیدهد.

سپهر بر شده پرویز نیست خون افشان

که ریزه اش سر کسری و تاج پرویز است

سپهر یعنی آسمان بَرشده یعنی بلند شده و بر افرشاته شده بالا رفته. پرویزن غربال است. حتماً الک را دیده اید. غربال سوراخهایش درشت تر هستند. آن چیزیکه داخل غربال میریزند و تکانش میدهند که درشت و ریزش را از هم جداکند و دانه های ریزتر افشان میشود بطرف پائین میریزد. این آسمان که برافراشته شده غربالیست که خون ازش بپائین میریزد. از غربال دانه های ریز و درشت به پائین میریزد. این دانه های ریز و درشتی که از غربال روزگار پائین میریزد, سر انوشیروان کسرای اول و تاج خسرو پرویز کسرای دوم است. پادشاهان ساسانی را کسرا میگفتند و عرب کسرا را خسرو گفت. خسروی اول و یا کسرای اول انوشیروان بود و خسروی دوم خسرو پرویز بود که تاج خسرو پرویز معروف است. میگوید این آسمان مثل غربالی میماند که دارد خون میبارد ازش بپائین و همراه این خون سر پادشاهان و تاج پادشاهان دارد بپائین میریزد. یعنی چی؟ یعنی بکسی وفا نمیکند. آن پادشاهانیکه تاجشان آسمان را میخراشید حالا تاجشان و سرشان دارد از آسمان بپائین میریزد همراه با خون و همراه با بد بختی.

عراق و فارس گرفتی بشعر خوش حافظ

بیا که نوبط بغداد و وقت تبریز است

مردم عِراق را عَراق میگویند ولی درستش عِراق است و معنی لغوی عِراق یک آبادی هست که سرتا سر یک رود باشد. اما از اینکه بگذریم اینجا هیچ ارتباطی با کشور عِراق ندارد. در گذشته اگر عِراق را تنها میگفتند منظورشان اصفهان بود. اگر که عِراق عجم میگفتند کرمانشاهان همدان ملایر اراک گلپایگان اصفهان روی هم رفته همه اینها را میگفتند عِراق عجم. فارس هم شیراز بود. بغداد هم که پایتخت خلیفه ها بود واقع در کشور عِراق. تبریز هم از همین قبیل است. حالا اینها را برای این آورده که امیر مبارزالدین که خونخوار بود هرجا که میرفت حافظ شعر طنز آمیزش راپشتش میفرستاد. این میرفت اینطرف و آنطرف و شهر ها را تصرف میکرد و خواجه مدح او را نمیگفت بهیچ وجه. در طنز و کنایه شعر طنز آمیزش را به دنبال سر این امیر مبارزالدین ظالم میفرستاد. میگوید ای حافظ آن شعر خوشت که گفتی بهمه این جاهائیکه امیر مبارزالدین رفت و تصرف کرد فرستادی. بعداً امیر مبارزالدین قصد کرد که برود تبریز را بگیرد و بعد از آن برود و بغداد را تصرف کند. تبریز را رفت و گرفت. در آنوقت تبریز پادشاهی داشت که نامش سلطان اویس ایلکانی بود. رفت سلطان تبریز را از تخت پائین کشید و تبریز را تصرف کرد خواجه حافظ هم از همان شعرهای طنز آمیز نوشت و به تبریز فرستاد. بعد نوبت این بود که برود و بغداد را بگیرد ولی عمرش کفاف نداد. پسرش شاه شجاع کُورَش کرد و بعد از بین رفت و مُرد. خواجه حافظ دارد بخودش میگوید ای خواجه تو این اشعار را بدنبال سر این امیر ظالم میفرستی و به تبریز هم فرستادی و بعد که نوبت بغداد بود دیگر عمرش کفاف نداد. خواجه چرا این طنز و بد گوئی را بدنبال امیر مبارزالدین با شهامت و جرئت فراوانی می فرستاد. برای اینکه نیت و تینت و ذات این امیر بدکار را بهمه شهرهائی رفت و تصرف کرد بمردم آن سر زمینها بشناساندو حقیقت را آشکار کند.

پایان غزل شماره40

Loading

39- المِنَّه لله که در میکده باز است،

المِنَّه لله که در میکده باز است،
زان روی، که ما را بر در او روی نیاز است

خم‌ها همه در جوش و خروش‌اند ز مستی،
وان می که در آنجاست، حقیقت نه مجاز است

از وی همه مستی و غرور است و تکبّر،
وز ما همه بیچارگی و عجز و نیاز است

رازی که بر غیر نگفتیم و نگوییم،
با دوست بگوییم، که او محرم راز است

شرح شکن زلف خم اندر خم جانان،
کوتاه نتوان کرد، که این قصه دراز است

بار دل مجنون و خم طرّهٔ لیلی،
رخسارهٔ محمود و کف پای ایاز است

بر دوخته‌ام دیده چو باز از همه عالم،
تا دیدهٔ من بر رخ زیبای تو باز است

در کعبهٔ کوی تو، هر آن کس که بیاید،
از قبلهٔ ابروی تو در عین نماز است

ای مجلسیان! سوز دل حافظ مسکین،
از شمع بپرسید که او در سوز و گداز است

تفسیر

المــنـته لله کـه در مـیـکـده بـاز است

زان روی که مرا بر در او روی نـیـاز است

المنته لله یعنی منت خدا را, یا شکر خدا را. زان روی یعنی از آنروی برای اینکه روی نیاز است یعنی بسبب نیازمندی و احتیاج است. توجه کنید که در مصراع دوم کلمه روی دو مرتبه با تناسب آمده. روی نیاز داشتن یعنی برای نیاز خود بسوئی رفتن و رو بسوئی رفتن برای برآورده شدن نیاز, روی نیاز کردن بدون اینکه شرم داشته باشم. میگوید سپاس خدای را که در میکده باز است. توجه داشته باشید که در زمان زندگی خواجه بارها اتفاق میافتاد که بخصوص در زمان امیر مبارزالدین در میخانه را می بستند و خم های می را میشکستند. آنوقت حافظ میگفت که:

(در میخانه ببستند خدا یا مپسند

که در خانه تذویر و ریا بگشایند)

وقتی که امیر مبارزالدین رفت پسرش شاه شجا آمد و او خودش میخاره بود و در میخانه ها را باز کرد. وقتیکه در میخانه ها باز شد حافظ شکر خدا میکند. در هر حال سپاس خدا را که در میکده باز است زیرا که من نیازمند درگاه در میخانه هستم. میخواهم روی بر آستانش بمالم. میخواهم روی چهره ام را بخاک درگاهش بمالم. این میکده میتواند که طرب خانه عرفانی و خرابات عرفا باشد که در آنجا خود پرستی و خود پسندی خراب میشود. ایهام آورده هم میخانه انگوری و هم میخانه عرفا که منظور خواجه دومی بوده. این کلمه المنته لله را باید درست خواند. درست آن هست المنتهُ للهَ

خم ها همه درجوش و خروشند ز مستی

وان می که درآنجاست حقیقت نه مجاز است

حقیقت معنی و مفهوم واقعی هر چیزی را دارد. مثلاً وقتیکه گفته میشود سنگ واقعاً منظورتان همان سنگ است و چیزیست که در طبیعت اسمش را سنگ گذاشته اند. وقتیکه میگوئید ای سنگ دل این دیگر سنگ نیست و تشبیه شده به سنگ. سنگ در اینجا مجاز است و حقیقت نیست. حقیقت آنست که کلمه در همان مفهومی که وعظ کننده لغت بکار برده همان جور استفاده میشود. در بیت فوق مستی خُم چیست؟ در اثر شرابیست که در درون خم هست. شراب درون خُم, خُم را مست کرده. نشان این مستی جوش و خروشیست که در دهانه خم وجود دارد. وقتیکه انگور را در خُم میریزند و در حال تبدیل شدن بشراب است در اثر تخمیری که در این انگور رخ میدهد, حبابهائی در آن پیدا میشود و این حبابها میآید به بالا و کف میکند و بنظر میرسد که این خُم مست کرده و دهانش کف کرده و در حال جوش و خروش است. شراب در حال جوش و خروش است. خواجه جوش و خروش خُم و کف در سر آوردن شراب را بعلت مستی دانسته. هم شراب مسته و هم خُم مسته. خمها همه مست هستند و همه کف آلود هستند و همه از مستی میجوشند. آن شراب هم که آنجاست شراب واقعیست و شراب انگوریست. حالا اگر این شراب را می عرفانی در نظر بگیریم. خواجه همیشه ایهام میآورد. ایهام دو معنی و بعضی اوقات چند معنی دارد که فقط یکی از آنها منظور خواجه در آن بیت است. در حالت عرفانی بودن اگر این خم ها را در نظر بگیرید, این خم ها وجود عرفاست و وجود این انسانهای کامل است. جوش و خروش هم مراد آن شور و هیجانیست که در سرشان است. هم چنین از دیدگاه عرفانی مستی که میآید مستی عشق است و آن شور عشق است. خواجه میگوید در یک درجائی دیگر:

(بجام عشق می نوشید حافظ

مدامش مستی و رندی از آن است)

چرا مدام؟ همیشه من مست می عرفانی هستم بخاطر اینکه من از جام عشق نوشیدم. این دیگه شبه را بر طرف میکند که میگویند خواجه همیشه شراب میخورد و همیشه مست بود. بدیگران میگوید که مستی عشق در سر شما نیست. در جائی میگوید:

(گر چه مستی عشقم خراب کرد ولی

اساس هستی من زان خراب آباد است)

از وی همه مستی و غرور است و تکبر

وزما همه بیچارگی و عـجـز و نـیـاز است

غرور و تکبر در مصراع اول بمعنی خود نمائی, خود بزرگ دیدن, بزرگی فروختن و بدیگران فخر فروختن است. این ضمیر کیست و بکی بر میگردد؟ به خُم. این غرور و تکبر عکس عجز و نیاز در مصراع دوم است. در مصراع دوم وقتیکه حافظ میگوید وز ما همه بیچارگی این بیچارگی بد بختی نیست این بیچارگی درماند گیست. یعنی از این رازها و از این اسرار میخواهم سر در بیاورم درمانده شدم بیچارگی بمعنای آن بکار میرود در عرفان. کلمه عجز بمعنی عاجز بودن لغویش نیست بلکه ناتوان بودن از دریافت رازهاست و نیاز هم که بمعنی احتیاج است بمعنی غذا و مسکن و مادیات نیست بلکه احتیاج دارد بدرک حقایق. وقتیکه از نظر عرفان در نظر میگیریم این خم خم وجود انسانهای کامل است که اینها همه از شور عشق سرشان در شور و خروش است و وقتیکه اینها را ما نگاه میکنیم میبینیم که او بجائی رسیده و بمقامات بالا دست یافته ولی ما در برابر او فقط نیاز داریم و در برابر او در خَم یک کوچه ایم. ما باید کاری بکنیم که مثل آنها بشویم یعنی در طریقت قدم بگذاریم. آن شراب که در میخانه هست بر نیازمندی بی نهایت ماست. واقف شده مستی و سرکشی و غرور و تکبر. منظور از جوش و خروش اینست که ما نیازمندان میخواهیم آن شور را داشته باشیم و نداریم. شوری که این خُم و شرابش در ما میبیند که مست میشویم حالا تکبر بما میفروشد. این منم که این شور و هیجان را دارم. بزبا ن دیگر: این خمی که مست هست و شراب درونش هم مست هست دارد ناز میکند و ما در برابرش نیاز داریم. ناز و نیاز عکس هم هستند. اون دارد و داره ناز میکند و ما نداریم و داریم نیاز میکنیم. چو یار ناز نماید, شما نیاز کنید. از نظر عرفانی میتوان چنین تفسیر کرد که عشق پیوسته دارد خود نمائی میکند و بزرگی میفروشد و ما در برابر آن به عجز و نیاز گرفتار شدیم

رازی که بر غیب نگفتیم و نگوئیم

با دوست بگوئیـم که او محرم راز است

ببینید شراب عشق الهی چه میکند. رهرو راه طریقت را به رازها میرساند. ولی اینطور نیست که همه عرفا همه رازهای الهی را بدانند, رازهای الهی بی نهایت است و بر اثر مقاماتشان هر کدام چندی از این رازها را میدانند. و رازی را که میدانند بکسی نمیگویند و نباید بکسی بگویند. آن رهروی راه حقیقت که براه عرفان قدم میگذارد از قدم اول عهد میکند و پیمان می بندد که اسراری را که از مرشدان و پیران و یا از شراب عشق بر وی فاش میشود به نا اهلالشان باز گو نکند. برای اینکه اگر بنا اهل باز گو بکند نزم جامعه را بهم میزند زیرا نمیتوانند بفهمند و درک کنند اصلاً اوضاع بهم میخورد و بد تر میشود. در این ره حقیقت طلبی راز و رمز های فراوان هست که آنها را رهروان حقیقت بر حسب مقامات و درجه پیدا میکند. در عرفان کسی که به رازی آگاه است مُهر خاموشی بر لب دارد و از این رازش جز با رازداران دیگر صحبت نمیکند. اصلاً بعضی از رهروان طریقت سبیل های بزرگی که تا لب پا ئینشان میامد میگذاشتند و این علامت این بود که مواظب باش و دهنت را باز نکن جلوی هر کسی. حافظ در تأکید رازداری میگوید:

(به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات

بخواه جام می و گفت راز پوشیدن)

اول می عشق را بخور می حقیقت را بخور بعد براز میرسی آنوقت راز پوشی میکنی و بعد راه نجات را پیدا میکنی. یکی از ابیات او اشاره به حسین ابن منصور هلاج است. این حسین ابن منصور هلاج یکی از عرفای مشهور قرن سوم هجریست که بمقامات بالای عرفان رسیده بود که او را دارش زدند برای اینکه راز را فاش کرد. حافظ او را یار خودش صدا میکند و میگویو:

(گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند

جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد)

سر دار بلند شد یعنی سر دار سر بلند شد و افتخار پیدا کرد و سر بلند شد و جرمش این بود که اسرار را فاش میساخت. اینست که همیشه رعایت میشود بکسانیکه لیاقتش را ندارند بآنها نباید گفت. مولانا در مثنوی مفصل صحبت میکند:

(عارفان که جام حق نوشیده اند

رازها دانسته و پوشیده اند)

(هرکه را اسرار حق آمـوختـنـد

مُهر کردند و دهانش دوختند)

(سرّ غـیـب آن را سزد آموختن

کو ز گفتن لب امانت دوختند)

یکی از معانی رند هم که عرفا بویژه حافظ در اشعار خودشان میآورند, علاوه بکسی گفته میشود که بر همه رسوم و قیود دست پا گیر ظاهری پشت پا میزند و اینها را رها میکند کسی هست که محو حقیقت میشود یک معنی دیگر هم دارد و آن معنی این است که کسیکه بتواند راز را بداند و خویشتن داری کند, او را رند هم میگویند

(مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز

ورنه در مجلس رندان خبری نیست که نیست)

یعنی هیچ خبری نیست که نباشد یعنی همه خبری هست ولی مصلحت نیست که از این مجلس چیزی بیرون برود

شرح شکن زلف خم اندر خم جانان

کوته نـتـوان کرد که این قصه دراز است

شکن یعنی پیچ و خم زلف. قصه در مصراع دوم اشاره دارد به قصه عشق. عشق الهی اصلاً بی پایان است برای اینکه معشوق ازلی که خداوند است بی پایان است.جای دیگر میگوید:

(ماجرای من و معشوق من را پایان نیست

آنچه آغاز ندارد نپذیرد انجام)

 انجام یعنی پایان. در مصراع دوم میگوید آنچه آغاز ندارد پایان هم ندارد. عشق ازلی هم اول ندارد پایان هم ندارد. از مولانا می پرسند کی میرسیم بآن مرحله ای که باید برسیم و آن عاشق واقعی بشیم و اینها؟ مولانا جوابش میدهد که “عشق آن باشد که غایت نبّودش” غایت یعنی حدّ و اندازه. یعنی یکی که عاشق میشود در این عشق باقی میماند؟ نه هرچه زمان بگذرد باز هم عاشق و عاشق تر و عاشق تر میشود.

(عشق آن باشد که غایت نبودش

نی بدایت نی نهایت نبودش)

بدایت یعنی اول و نهایت یعنی آخرش

(تا بکی پرسی که کی خواهم رسید

کی بود کی چون که غایت نبودش)

 میگوید از آنجا که عشق خواجه با سر زلف گیسوی معشوق است, این را بزلفش اشاره میکند خواجه همیشه در اشعارش به سر زلف یار اشاره میکند, با زلف معشوق سر و کار داشتن یعنی چی؟ یعنی دل عاشق بزندان گیسوی یار افتاده. گیسوی یار مثل تار عنکبوتیست که عنکبوت درش گرفتار میشود و نمیتواند فرار کند. دل عاشق هم میرود آنجا گرفتار میشود و دیگر نمیتواند فرار کند. زندانی عشق جانان میشود. آیا خداوند هم زلف دارد؟ زلف در عرفان از نظر خواجه بمعنی ابهام است. ابهام یعنی ندانستن. خا نمها زلف خودشان را یک تکان میدهند و مویهایشان میریزد روی صورتشان و دیگر صورنشان پیدا نمیشود. حالا برای اینکه چهره یار را ببینی باید بروی جلو و با دست موهای یار را بزنی بکنار تا بتوانی چهره یار را ببینی. حالا آن چهره حقیقت معشوق الهی یعنی حقیقتش مثل اینکه زلف پوشانیدتش آن ابهام حقیقتش را پوشانده و باید این ابهام را کنارزد. تمام فریاد عرفا اینست که این کار مشگلیست. میرویم زلف را کنار یزنیم خودمان گرفتار میشویم.

حدیث عشق و شرط زلف شکن اندر شکن معشوق که جایگاه زندان دلهای عاشقان هست آنهم چه دلهائی, دلهائی که پُر است از راز عاشقان ازلی باختصار نمیشود بیان کرد.شرح شکن زلف اندر خم جانان کوته نتوان کرد و باختصار نمیشود گفت برای انکه این قصه خیلی دراز است.

بـار دل مجـنـون و خم طـرّه لـیـلی

رخساره محمود و کف پای ایاز است

بار دل یعنی غم دل. بار دل مجنون یعنی غم بی کران دل مجنون. سعدی راجع به بار غم میگوید:

(بار بیافکند شترچون برسد بمنزلی

بار دلست هم چنان ور به هزار منزلی

 درمصراع دوم میگوید اگر هزار منزل هم بروم باز این بار بر دل من باقیست. طرّه آن موهای تاب خورده دو طرف و جلوی پیشانیست. مصراع اول کنایه است از نیاز عاشق به معشوق. میگوید بار سنگین مجنون رفته و به خَم طرّه لیلی آویزان شده و لیلی باید سنگینی بار دل مجنون را هم علاوه بر سنگینی خودش تحمل کند. عاشق نیازمندانه دل بر زلف معشوق بسته و آن را بر طرّه معشوق بار کرده و معشوق با ناز اظهار بی نیازی آن سنگینی را تحمل میکند ولی نیاز عاشق را تحمل نمیکند. حالا در مصراع دوم: سلطان محمود غزنوی یکی از غلامانش که بسیار زیبا روی بود علاقه بی حدی نسبت باین غلام داشت. اسم این غلام ایاز بود. شرح مفصل سلطان محمود و ایاز در مثنوی معنوی آمده است. رخساره محمود و کف پای ایاز اشاره به این نکته هست که در عالم عشق, معشوق حاکم است نه عاشق. ایاز درست است که غلام سلطان محمود است ولی این ایاز پا میگذارد روی رخساره سلطان محمود و رویش قدم بر میدارد و سلطان محمود تحمل میکند. اگر چه محمود پادشاهی بزرگ و مقتدر است اما در برابر ایاز یک بنده خاکساره. رخ بر کف پایش میساید. میخواهد بگوید که قصه بی پاین عشق داستان غم انگیز دل مجنون در مقابل لیلی و هم چنین داستان چهره سلطان محمود و کف پای ایاز. جای دیگر میگوید:

 ( عهد ما با لب شیرین دهنان است همه

ما همه بنده و این قوم خداوندان است )

بر دوخته ام دیده چو باز از همه عالم

تـا دیده من بر رخ زیبا تو باز است

باز در مصراع اول با باز در مصراع دوم جناس است ولی معنای آنها با هم فرق میکند.باز اول همان پرنده ایست که تربیتش میکنند و معمولاً پادشاهان در قدیم میگرفتند و در شکار ازش استفاده میکردند. ولی باز دوم یعنی گشوده. باز را تربیتش میکردند و معمولان شاهان در قدیم میگرفتند و روی دست خودشان میگذاشتند و وقتی تیر را میزدند این باز را رها میکردند و میرفت آن شکار را میگرفت و میآورد. آن کسانیکه این باز را تربیت میکردند میگفتند باز یار. این باز وحشی را وقتی اول میگرفتند یک کلاه چرمی روی سرش میگذاشتند که هیچ جائی را نبیند. مدتی میگذشت و بعد یک پرنده ای را جلوی روش بحرکت در میآوردند و باز را ول میکردند که برود و آن پرنده را بگیرد تکرار این عمل باعث میشد که این باز فقط در اختیار بازیار بود. این باز هروقت کلاهش را بازیار بر میداشت عادت کرده بود که پرواز کند و یک پرنده ای را بگیرد و بیاورد. دنیای این باز شده بود همین پرنده گرفتن و برگردندادن و هیچ چیز دیگری را نمی دید. در مصراع اول میگوید” بردوخته ام دیده چو باز از همه عالم. حالا من هم مثل این باز هیچ چیز این دنیا را نمی بینم. بردوخته ام یعنی چشمانم را بسته ام. از کی چشمانم را بستم؟ تا دیده من بر رخ زیبای تو باز است

در کعـبه کوی تو هر آنکس که بیاید

از قـبـله ابروی تو در عـین نماز است

کعبه کوی اضافه تشبیهیست یعنی محله کعبه مانند. قبله جائیست که روبرویش میاستند و تعظیم میکنند و سجده میکنند از کلمه مقابل است. در کعبه که میروند رو بکعبه میاستند سجده میکنند و سر بخاک میمالند و اظهار نیاز میکنند. نماز در اینجا نه اینکه الله واکبر گفتن و دولا و راست شدن باشد. نماز در اینجا یعنی خالثانه راز و نیاز کردن در درگاه خداوند است. میگوید ابروی هلالی شکل تو برای من مثل قبله است و وقتی تو را میبینم مقابل تو سجده میکنم.

ای مجلسیان سوز دل حافظ مسکین

از شمع بپرسید که در سوز و گداز است

ای مجلسیان یعنی ای گروه کسانیکه در مجلس اُنس هستید. مجلس اُنس یعنی مجلس عرفا و انسانهای کامل که گرد هم جمع شده اند در یک جائی که طرب خانه عرفانیست و همه مأنوس با همند و اُنس گرفته با همند و اُنس گرفته با حقیقت و خدا. میگوید ای مجلسیان اگر میخواهید میزانی و اندازه ای از سوز و گداز دل سوخته من حافظ را بدانید, باین شمعی که دارد جلوی شما میسوزد نگاه کنید و ببینید که این شمع چه جوری دلش دارد میسوزد. دل شمع کجاست؟ آن نخی که در وسط شمع است. این نخ دارد میسوزد و وقتیکه میسوزد شمع ذوب میشود و قطره قطره اشک میریزد. گداز یعنی گداختن و ذوب شدن. اگر میخواهید بدانید که دل من چه حالتی دارد ببینید که دل شمع چه حالتی دارد. میگویند شمع عاشق خودش را همیشه میکشد. عاشقش کیست؟ پروانه. این پروانه ها دورش میچرخند و یکی یکی در آتش شمع میسوزند. این شمع عاشق کش است. نفرین همه عشّاق جهان بر او کارگر که بخدا آتش بجانش انداخته. از بس پروانه ها راکشته عاشقان نفرینش کرده اند و خدا آتش بجان این شمع زده.

پایان غزل شماره 39

Loading

38- بی‌مهر رُخَت، روز مرا نور نماندست،

بی‌مهر رُخَت، روز مرا نور نماندست،
وز عمر مرا جز شب دیجور نماندست

هنگام وداع تو، ز بس گریه که کردم،
دور از رخ تو، چشم مرا نور نماندست

می‌رفت خیال تو ز چشم من و می‌گفت:
هیهات! از این گوشه، معمور نماندست

وصل تو اَجَل را ز سرم دور همی‌داشت،
از دولت هجر تو، کنون دور نماندست

نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید:
دور از دَرِ تو، آن خستهٔ رنجور نماندست

صبر است مرا چارهٔ هجران تو، لیکن،
چون صبر توان کرد، که مقدور نماندست؟

در هجر تو، گر چشم مرا آب روان است،
گو خون جگر ریز، که معذور نماندست

حافظ، ز غم از گریه نپرداخت به خنده،
ماتم‌زده را داعیهٔ سور نماندست

تفسیر

بی مهر رخت روز مرا نور نماندست

وز عمر مراجز شب دیجور نماندست

این غزل نسبتاً کوتاهیست از خواجه ولی سر شار از صناعات شعریست و باید دقت کرد به ریزه کاریهائی که در این غزل بکار برده. کلمه مهر را خواجه معمولاً بدو معنی بکار می برد. یکی را بمعنای محبت و یکی بمعنای خورشید.بعضی وقتها بطور ایهام بکار می برد یعنی هم معنای محبت را میدهد و هم بمعنای خورشید. در اینجا بهردو معنی آمده. در یک بیت دیگری دارد گه میگوید:

(اشک من رنگ شفق یافت ز بی مهری یار

طالع بی شفقت بین که دگربار چه کرد)

شفق آن سرخی خورشید هنگام غروب است. سرخی خورشید هنگام طلوغ را میگویند فلق و سرخی خورشید هنگام غروب را میگویند شفق. شفق سرخ رنگ است. اشک من سرخ شد یعنی خون گریه میکنم. زبی مهری یار یعنی یکی یار بمن بی لطف است و محبت ندارد. و یکی هم قیافه اش را نشان نمیدهد. خورشید وقتیکه غروب میکند دیگر کسی آن را نمی بیند. پس قیافه خورشید مانندش غروب کرد مثل اینکه خورشید غروب کرد. حالا زندگی من هم مثل رنگ اشکم رنگ شفق پیدا کرده. بی شفقت یعنی بی رحم. طالع بی شفقت بین, این بخت بیوقت من را ببین که دوباره با من چه کرد. هر بار که محبتش را از من بگیره, هربار که چهره خورشید مانندش را زیر چادر مخفی کند, آنوقت است که خورشیدش غروب کرده و اشک من رنگ شفق پیدا میکند. در بیت مورد تفسیر کلمه دَیجور یک کلمه عربیست که یعنی بسیار ظلمانی و تاریک دارد. این دَیجور تغیر شکل یافته داج هست که یعنی ظلمت و تاریکیست. این کلمه دیجور دارای پسوند و+ ر هست و معنای همانندی دارد یعنی همانند داج. پس دیجور یعنی همانند ظلمت و تاریکی. حالا تمام زندگی حافظ اینطور که خودش تعریف میکند همه اش تاریک و ظلمانیست. برای اینکه وقتی یار محبتش را دریغ میدارد یا چهره اش را مخفی میدارد سراسر زندگیم اینطور میشود. معلوم میشود که خواجه میخواهد بگوید که یارش هیچ وقت باو محبت نمیکند و هیچوقت چهره اش را بمن نشان نمیدهد و عمر من مثل شب ظلمانی گذشته. وقتیکه خورشید طلوع نکند شب ادامه پیدا میکند. خورشید چهره یار طلوع کرد و لی از بی محبتیش دیگه طلوع نکرد وعمرم شد مثل شب دراز ظلمانی و تاریک. خواجه دارد تصویر خیال سازی میکند در ذهن ما با این کلماتی که میآورد

هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم

دوراز رخ تو چشم مرا نور نماندست

وداع بدرود خداحافظی کردن است اما چه خداحافظی؟ خدا حفظی که برگشت ندارد. معمول نیست که وقتی از دوستانتان جدا میشوید بگوئید من با شما وداع میکنم, میگوئید که با شما خداحافظی میکنم. یعنی اینطور نیست که دیگر بر نگرم. وداع اصولاً در لغت عرب یعنی خدا حافظی که برگشت درش نیست. هنگام وداع, میدانستم که دیگر بر نمیگردی. زبس یعنی از بسکه و از بسیاری که. دور از رخ تو یعنی دور از چهره تو. چشم مرا نور نماندست, پس معلوم میشود که تو نور چشم من بوده ای و وقتیکه تو نیستی یعنی چشم من نور ندارد. حالا اگر اینگونه بخوانیم: دور از رخ تو”کمی مکث کنیم” چشم مرا نور نماندست معنی عوظ میشود. یعنی نبادا که چنین بلائی سر تو بیاید که چشم تو مثل چشم من بینائیش را از دست بدهد. دور از تو باشد و نبادا مثل من بشوی که در چشمت نور نمانده باشد. پس توجه کنید که وقتی با تغیر تلفظ در شعر های شعرا میدهیم مخصوصاً در غزلهای حافظ بکل معنی بیت عوض میشود و هر دو جور هم که میخوانیم هردو را هم معنی میدهد. جائی دیگر میگوید:

(از دیده اشک بارم چون ابر در بهاران

کز سنگ ناله خیزد وقت وداع یاران )

ابر بهار با ابر فصلهای دیگر فرق میکند و بشدت میبارد. وقتیکه یاران از هم وداع کنند دل سنگ هم میسوزد. چرا سنگ ناله میکند برای اینکه دلش سوخته منهم از چشمم اشک می بارم مثل ابریکه در بهار میبارد

میرفت خیال تو زچشم من و میگفت

هیهات از این گوشه که معمور نماندست

خیال تو یعنی چی؟ یعنی تصور چهره تو در ذهن من. وقتیکه میگویم خیال او در سر من هست یعنی وقتیکه چهره یار جلوی چشم من نیست, در ذهن خودم ترسیم میکنم. حالا این کلمه میگفت فاعلش کیست. فاعل فعل میگفت خیال است.آیا شما شنیده بودید که خیال چیزی بگوید؟ از نظر خواجه حافظ آری خیال هم میگوید. میرفت خیال تو زچشم منو میگفت. چی میگفت؟ هیهات و افسوس که از این گوشه چشم معمور نماندست. کلمه معمور یعنی آبادان از کلمه عمران است. معمور نماندست یعنی خراب شد. با رفتن تو تصویر ذهنی تو هم از برابر چشمم دور شد و دیگر تصویر ذهنیت هم توی چشم من نیست. آدم دلش برای حافظ میسوزد. لااقل تنهائیش را با آن تصویر ذهنیش جبران میکرد. میگوید تو رفتی و تصویر ذهنی ام رفت. حالا چی میگفت؟ یک چیزهائی میگفت که نشان میداد که دیکر بر هم نمیگردد. خود یار این حرفها را نمیزند تصویر خیالسازی حافظ است که از دل حافظ میگوید

 وصل تو اجل را ز سرم دور همی داشت

از دولت هـَجر تو کنون دور نماندست

اجل در لغت اصولاً معنای زمان و ومدتِ مقرر برای یک چیزیست یا برای کسی. مثلاً میگوئیم که ضربلااجل این کار چقدر است. یعنی چقدر زمان برایش گذاشتید و اجل هم که میرسد عمر من و شما تمام شده. آنوقت مردن است (( Deadline است. کلمه وصل و هَجر مخالف هم آمده وقتیکه وصل نیست هَجر است. میگوید وصل تو و یا رسیدن تو مرگ را از وجود من همیشه دور میکرد ویعنی وصل تو بمن عمر جاویدان می بخشید. وقتیکه کلمه همی بکار میرود استمرار و همیشه بودن را میرساند. دولت معانی مختلفی دارد و اینجا بمعنی برکت است. از دولت هَجر تو یعنی از برکت هَجر تو. کنون دور نماندست, فاعل فعل دور نماندست خود اجل است. در این مصراع دوم خواجه یک طنزی را بکار برده. خب هَجر که چیز بدیست. از دولت هَجر تو یعنی از برکت هَجر تو. از برکت هَجر تو چی شده؟ اجلی که همیشه از من دور بوده حالا دیگر دور نیست. از برکت هجر تو کنون دور نماندست

نزدیک شد آنـدم که رقیب تو بگویـد

دور از درت آن خسته رنجور نماندست

آن دَم یعنی آن لحظه. رقیب یعنی نگهبان و محافظ. شما رقیب را باین معنا میشناسید  میان دو نفر که با هم رقابت میکنند. مثلاً وقتی دو نفرعاشق یک یاری میشوند این دو نفر رقیب یکدیگر هستند. این مواظب هست که رقیبش به معشوق نزدیک نشود و آن یکی هم مواظب است که اولی نزدیک بمعشوق نشود. پس این دوتا مواظبت و حفاظت میکنند معشوق را. در سابق بر این برای دختران در خانه رقیب معین میکردند معمولاً دایه بچه ها بود. دایه زنی بود که در خانه آنها بزرگ شده بود ولی فامیلشان نبود. این زن مواظب بود که این دختر با کسی تماس نگیرد و پسری نیاید از پشت در با او حرفی بزند و یا نامه ای از لای در بدختر بدهد و این دایه مواظب بود که اینها را از همدیگر جدا نگه میداشت. مواظب و نگه بان بود. این رقیب بعنوان نگهبان بود. خواجه دل خونی از این رقیبها دارد و بعضی وقتها واقعاً نفرینشان میکند و میگوید:

(خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده برهم نه

که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم)

خدا را یعنی محض رضای خدا ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه, یک چرتی بزن که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم. برو ویک لحظه بگیر و بخواب. ولی رقیب این کار را نمیکند و میگوید که من حافظ او هستم:

(چون بر حافظ خویشش نگذاری باری

ای رقیب از در آن یک دو قدم دور ترک)

اگر نمیتوانی بگذاری که او با من تنها باشد لا اقل یکی دو قدمی دورتر شو. خیلی سوزناک التماس میکند و خواهش میکند بلکه بتواند ارتباط بگیرد با این معشوقش

(رقیب آذار ها فرمودو جای آشتی نگذاشت

مگر آه سحرخیزان دگربرگردون نخواهد شد)

آه سخر خیزان یعنی نفرین. حافظ سحر خیز بود. میگوید این نفرینهائی که من میکنم دیگر موئثر نیست و رقیب آنکاری را میکند که همیشه کرده است. در هر حال ابیات فوق را آوردم که کلمه رقیب در نظرتان بماند. در مصراع دوم بیت مورد تفسیر میگوید که آن کسیکه مراقب هست که من بتو نرسم, خیلی نمانده یک لحظه دیگر مانده که بیاید و بتو بگوید که این عاشق تو دیگر مُرد. دیگه اصلاً زنده نماند و از بین رفته:

نزدیک شد آندم که رقیب تو بگوید

دور از درت آن خسته رنجور نماند

صبر است مرا چاره هجران تو لیکن

چون صبر توان کرد که مقدورنماندست

چون معانی مختلفی دارد از قبیل برای اینکه, زیرا, وقتیکه, چگونه و بستگی دارد در کجا این

کلمه را بکار ببرید. وقتیکه بیک نفر میگوئیم چرا دیر آمدی؟ میگوید چون راه بندان بود, زیرا که راه بندان بود. یا مثلاً میگوئید که من دور از تو خیلی نا راحت هستم بگو ببینم تو دور از من چونی؟ یعنی چگونه ای. در اینجا معنی چگونه را میدهد. اما صبر که همه آن را میشناسید این اصلاً نامِ شیره یک درخت معروفی هست در هندوستان که شیره زرد رنگ بسیار تلخ مزه ای دارد. این شیره زرد رنگ تلخ که به آن صبر میگویند بسیاری درد ها را درمان میکرد و اصلاً نمیشد خورد. در بیت فوق میگوید چگونه میشود صبر کرد که امکانش برای من نمانده. امکان خوردن آن شیره تلخ زرد رنگ دیگر برای من باقی نمانده یعنی من دیگر بخوردن آن قادر نیستم اما اگر که بخوری حالت خوب میشود. در جائی دیگر میگوید: صبر تلخ است ولی بر شیرین دارد. این مایه شیره زرد رنگ باسم صبر که مال درخت صبر است این تلخ است ولی بَرِ شیرین دارد. بَرشیرین یعنی میوه شیرین. یا مثلاً میگوید:

(صبر تلخ آمدو لیکن عاقبت

میوه شیرین دهد پر منفعت)

باید صبر را تحمل کرد. هندیها باین درخت میگویند ایلوا و عرب ها باین درخت گفته اند صبر ما هم باین درخت صبر میگوئیم در حالیکه معنی فارسی آنهم شکیببائیست. منظور این بود که بدانید کلمه صبر از کجا آمده. اینهمه که میگویند صبر تلخ است, درست است که صبر تلخ است نمیدانند که چی دارند میگویند. میگویند اینقدر تلخ است مثل آن شیره ایکه مال درخت ایلواست ولی هردو عاقبتش خوب است. آن بیماری را خوب میکند این بلاخره بوصال میرساند اگر که صبر بکند. بیماری فراق است و دوری هجران را ممکن است که درمان بکند

 در هجر تو گر چشم مرا آب, روانست

گو خون جگر ریز که معذور نماندست

معذور نماندست یعنی عذر و بهانه ای باقی نمانده است. اگر در هجر تو از چشم من آب اشک دارد میآید یا اینکه مثل آب روان از دوری تو از چشم من آب جاریست. در مصراع دوم گو بکی بگویم؟ به چشم من بگو که ای چشم خون جگر بریز که دیگر غذری برایت باقی نمانده با این هجرانیکه تو داری اشک آب را نباید بریزی تو باید خون جگر بباری وعذری هم برایت باقی نیست

حافظ زغم از گریه نپرداخت بخنده

ماتم زده را داعیه سُور نماندست

بغم از گریه نپرداخت بخنده یعنی این گریه و غم را پایان نداد و بشادی و خنده شروع نکردپرداختن یعنی مشغول شدن و سر گرم شدن. نپرداخت یعنی سر گرم بخنده و خوشحالی نشد. ماتم زده یعنی کسیکه بشدت غمناک است بهر علتی. ماتم نهایت اندوه است. داعیه یعنی موجب و انگیزه آن چیزیکه سبب میشود و باعث میشود. سُور بمعنی شادی و سرور و جشن است. سور بمعنی خوشحالی, میگوید خانه نو خریدی پس سورش را بده باید جشن بگیریم و شادی بکنیم. سور بمعنی گل سرخ هم هست. گل سرخ را گل سوری هم میگویند. حافظ میگوید من حافظ چنان گرفتار غم عمیق هستم که نمیتوانم بگریه خودم پایان دهم و به شادی بپردازم. من انگیزه این شادی و سرور را ندارم زیرا موجباتش برای من میسر نیست. اینکه در آخر غزلش میگوید, غم از اوضاع نابسامانِ قرن هشتم که بار ها متذکر شده است. خون دل میخورد بقول خودش خون جگر از چشمش میبارد, این همه آدم کشی و اینهمه چپاول و غارت حتی در حدود هفتاد و دو سال عمر هشت پادشاه عوض شده بوده و هر بار پادشاه عوض میشده قتل و غارت و خونریزی بوده و نه کاری میتوانسته بکند و نه جلو گیری از این وضع نا بسامان را میتوانسته بکند. میگوید من سور نمیتوانم داشته باشم با این اوضای این زمانه.

پایان غزل شماره 38

Loading

37- تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست،

تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست،
دل سودازده از غصه دو نیم افتادست

چشم جادوی تو خود عینِ سوادِ سِحر است،
لیک این هست که این نسخه سقیم افتادست

در خم زلف تو آن خال سیه دانی چیست؟
نقطه‌ای دود، که در حلقهٔ حبیم افتادست

زلف مشکین تو در گلشن فردوسِ عذار،
چیست؟ طاوسی‌ست، کز باغ نعیم افتادست

دل من در هوس روی تو، ای مونس جان،
خاک راهی‌ست که در دست نسیم افتادست

همچو گرد، این تن خاکی نتواند برخاست،
از سر کوی تو، ز آن رو که عظیم افتادست

سایهٔ قد تو بر قالبم، ای عیسی‌دم،
عکسِ روحی‌ست که بر عظمِ رمیم افتادست

آن‌که جز کعبه مقامش نبود از یاد لبت،
بر در میکده دیدم، که مقیم افتادست

حافظ گمشده را با غمت، ای یار عزیز،
اتّحادی‌ست، که در عهد قدیم افتادست

تفسیر:

تـا سر زلف تو در دست نسیم افتادست

دل سودا زده از غصّه دونـیـم افـتـادست

نسیم یعنی نرم باد در فارسی البته این نرم باد باید با بوی خوش هم باشد. در دست نسیم افتادست یعنی بازیچه دست نسیم شده است یعنی این نرم باد با زلف تو بازی میکند. سودا زده یعنی خیالاتی و مالیخولیاتی. دو نیم افتاده است یعنی مثل زلف دوتای تو شده است. در قدیم اینطور بود که فرق سر را از میان سر باز میکردندو نیمه زلفشان را بسمت راست و نیمه دیگر را بسمت چپ آویخته میکردند, این را میگفتند زلف دوتا. البته این دو تا شدن یک معنی دیگری هم دارد یعنی یک چیزی را تا کردن بمعنای شکستن و دوتا شده یعنی شکسته شده. این یک ایهام است. میگوید از وقتیکه نرم باد با سر زلف تو بازی میکند دل من که خیالاتی و حسود است از غصه و غم شکسته شده مانند زلف دو تای تو بدو نیم شده است. دل خواجه حسادت میکند که چرا باد با زلف محبوبش بازی میکند و چرا باد بوی خوش زلف یارش را بهمه جا میرساند و همه را مشتاق میکند. گفتیم که عاشق میخواهد که انحصار طلبی داشته باشد. معشوق هم همین را میخواهد. وقتیکه باد با سر زلف یارش بازی میکند این دیگر انحصار طلبی نیست چون خواجه میخواهد خودش با سر زلف یار بازی کند نه نرم باد. خودش میخواهد بوی خوش یارش را ببوید نه اینکه آن نرم باد بوی خوش را بهمه جا برساند و همه را مشتاق کند.

چشم جادوی تو خود عین سواد سِحرست

لیکن این هست که این نسخه سقیم افتادست

 چشم جادوی تو یعنی چشم جادو کننده تو, چشم فریبکار تو, چشم جذاب تو همه اینها معنی میدهد. کلمه عین همان چیزیست که اصطلاحاً مردم عِین میگویند یعنی درست مانندِ. سواد سِحر یعنی رونوشت سِحر. سواد معانی مختلفی دارد و یکی از معانیش رونوشت در اینجا. لیکن این هست یعنی چیزی هست و باید بدانید. این نسخه کدام نسخه؟ نسخه سِحر. رونوشتی که در مصراع اول آمده این رونوشت نسخه سِحر است یعنی دستورالعمل سِحر است و از روی نسخه و دستورالعمل سِحر سوادی بر داشتند و زده اند به چشمشان. سقیم یعنی بیمار و نادرست هردو معنی را میدهد. در مورد نسخه یعنی نادرست و در مورد چشم یعنی بیمار. خواجه سِحر و جادو را صِفَت چشم یارش آورده چون جادو و چشم هردو از طریق مجذوب ساختن و فریفتن مقابل است. یعنی طرف مقابل را فریب میدهد و جذب میکند. میگوید چشم جذاب تو رونوشت درست و بی نقصی از نسخه سِحر است. یعنی عیناً از روی نسخه ساحران و جادو گران ساخته شده. اما یک چیزی هست که باید بدانی که نسخه درست نبود. تو باید بدانی که آن نسخه نادرست بود بدین سبب است که چشم تو بیمار شده. اگر نسخه درست بود چشم تو بیمار نمیشد فقط جادوگر میشد. نسخه نا درست بچشم تو زده اند, جادو گر شده و بیمار هم شده. این بعلت نادرست بودن نسخه است و تقصیر از تو نیست اما این چشم تو که بیمارشده یک بیماری مزید است, عاشق دوست دارد وقتیکه بچشم یارش نگاه میکند یارش آن حالت بیمار گونه را داشته باشد. بنابر این چشم تو در ساحری و جادوگری از اصل نسخه سِحر هم فریبنده تر شده و جلوتر افتاده

در خم زلف تو آن خال سیه دانی چیست؟

نقطه دوده که در حلقه حبـیــم افـتـادست

این زلف دوتا که در بیت قبلی مطرح شده بود که از دو طرف آویخته میشود طوری درست میکردند که سرش بر میگشت به بالا مثل دم عقرب و میگفتند که زلف عقربی. بنا بر این زلف یک خَم پیدا میکرد. حالا این زلفی که خَم پیدا کرده افتاده روی چهره تو. چهره یاری را در نظر بگیرید که این زلف خَم دار افتاده به رخ یار و این چره یار یک خال هم دارد و طوری آن خَم واقع شده که این خال مثل نقطه جیم شده,(ج) این خمشی که جیم دارد سر زلف خم شده تو و آن نقطه ایکه در آنجا افتاده آن خال سیاه توست. دوده یعنی مرکب, در قدیم مرکبی که با آن مینوشتند از دوده میساختند و قسمت اصلی آن دوده بود که با چیزهای دیگر ترکیب میکردند وقتی میگوید نقطه دوده یعنی نقطه مرکب. خال سیاه تو مثل نقطه مرکبیست که در این حلقه حرف جیم افتاده است. در همه غزلهل مخصوصاً در این غزل ریزه کاریهای خواجه حافظ شگفت انگیز است. نه تنها چشم یار ما را مجذوب میکند بلکه خواجه هم ما را مجذوب خودش میکند.

زلف مُشگین تو در گلشـن فردوس عِذار

چیست طاوس که در باغ نعـیـم افـتادست

مُشگین را مشگین هم میشود خواند برای اینکه مُشک هم سیاه است و هم خوشبوست. زلف یار هم, هم سیاه است و هم خوشبوست. گلشن یعنی باغ و گلستان. فردوس یعنی بهشت پس گلشن فردوس یعنی باغ بهشت. عِذار یعنی گونه و چهره. گونه و چهره یار آنقدر زیباست که به باغ بهشت تشبیه کرده. گلشن فردوس عِذار اضافه تشبیهیست. اینگونه میخوانیم عِذارگلشن فردوس مانند. عِذار یا چهره باغ بهشت مانند. می پرسد چیست و خودش جواب میدهد اول می پرسد این چیست که در باغ بهشتی که بر چهره تو افتاده است؟ این زلف تو طاوس است که به باغ نعیم افتاده است. در یک قسمت بهشت باغیست بنام باغ نعیم. طاوس به مرغ بهشتی معروف است اینقدر زیباست میگویند مرغ بهشتی. در افسانه ها میگویند که طاوس از باغ بهشت به این زمین فرو افتاده. برای اینست که خواجه کلمه افتاده را آورده است. می پرسد میدانیکه زلف زیبای تو روی صورتت که همچون باغ بهشت است چه حالی دارد و مثل چیست؟ خودش جواب میدهد که مثل طاوس است که از باغ بهشت فرو افتاده است

دل من در هوس روی تو ای مونس جان

خاک راهیست که در دست نسیم افتادست

مونس یعنی هم دم و همنشین. دست نسیم افتادست یعنی بدست باد افتاده, اسیر دست باد شده ای همدم جان من و ای یار همیشگی جان من, من در هوس روی تو دلم مانند خاک راهیست که بدست باد افتاده باشد. خاکی که بدست باد بیافتد باد با او چگونه رفتار میکند. از اینجا بآنجا میبر و اینورش و آنورش میاندازد ودل من هم مثل خاکیست که بدست باد افتاده. چرا دل من بدست باد افتاد؟ برای اینکه هوس دیدن روی تو را داشت. بکوی تو آمد. بمحله و کوی تو آمد و آنجا باد نسیمی میوزید. دل من را مثل ذره ای خاک برداشت و با خودش برد. دل من در هوس اینکه بوی تو را استشمام کند و ببوید مثل غبار که بر اثر راه رفتن تو از زمین بر میخیزد اسیر باد شد. یار دامنش پُر چین و بلند است. کوچه ها هم که در زمان قدیم اسفالت و سنگ فرش نبود. حالا این یار وقتیکه راه میرود در پشتش خاک کوچه را بلند میکند. مثل غبار که در اثر راه رفتن تو از زمین بر میخیزد دل من اسیر این باد شده و دنبال تو راه افتاده وقتیکه یار با آن دامن بلندش در کوچه راه میرود, خاک کوچه را بلند میکند و چند قدمی بدنبال یار میرود. حالا دل منهم دارد بدنبال تو میرود.

همچو گَرد این تن خاکی نتواند برخاست

از سر کوی تو زانرو که عظیم افتادست

تن خاکی یعنی تن من که از خاک ساخته شده. نتواند برخاست یعنی نتوانست بر خیزد و بلند شود. زانرو یعنی برای اینکه عظیم افتاده است. عظیم افتاده است دو معنی میدهد. یکی یعنی ماندگار افتاده است, ماندگار شده است. یک کسی یا چیزی یک جا خیلی بیفتد و بماند و ماندگار شده میگویند عظیم افتاده است, عجیب افتاده است. چسبیده بآنجا و بلند نمیشود.عظیم افتاده است و سخت چسبیده بدر خانه تو. یکی دیگر افتادن یعنی ناتوان بودن. این دل من افتاده بدر خانه تو و ناتوان است ونمیتواند بلند شود.اینست که دل من ماندگار شده و مقیم درگاه توشده ای یار. دارد علت این را میگوید که چرا دل من از در درگاه تو دور نمیشود. یکی بخاطر اینکه آنجا افتاده و سخت چسبیده و یکی هم بخاطر اینکه آنجا افتاده و ناتوان نمیتواند بلند شود. همه اش تشبیهات است

سـایه قـدّ تو بر قالبم ای عیسی دم

عکس روحیست که برعظم رمیم افتادست

قالب یعنی این جسم و بدن آدمیزاد. ای عیسی دم, ای کسیکه دم عیسی داری یعنی نفس عیسی داری و مرده را با دمیدن زنده میکنی. عکس روحیست یعنی انعکاس و باز تاب روحیست تأثیر و تابش روی توست. عظم یعنی استخوان. رمیم یعنی پوسیده. خواجه بیارش میگوید که ای یار از من حافظ چیزی باقی نمانده این چیزیکه تو میبینی یک مشت استخوان پوسیده است و از رنج تو اینگونه بیمار گشته و یک مشت استخوان پوسیده از من باقی مانده ای یار, تو بیا سایه ای بر سر من بیافکن. وقتیکه سایه تو بر سر من افکنده میشود آنوقت انعکاس روح تو که مثل عیسی زنده کننده است بر این استخوانهای پوسیده میافتد و من را زنده میکند و من دوباره شکل میگیرم و بلند میشوم.سایه تو مثل روح است که وقتی میافتد بر سر من, من را دوباره زنده میکند

آنکه جز کعبه مقامش نبُد از یاد لب

بر در میکده دیـدم کـه مقـیـم افـتادست

 اشاره دارد به داستان پیر سنعان. اگر بخواهیم داستان پیر سنعان را بگوئیم یک بحث طولانی است و بدرازا میکشد. ولی مختصراً, شیخی بود بسیار باصفا با زهد واقعی با منش انسانی واقعی بود. نوشته اند که در حدود چهارصد شاگرد داشت که همه از وجودش فیض می بردند شیخ سنعان رفته بود بمکه. در مکه معتکف شده بود. بعضی ها میرفتند در حرم بزرگان دین و برای همیشه در آنجا میماند. این کار را معتکف میگفتند. این شیخ خوب ما هم معتکف خانه خدا شده بود و از کنار کعبه بیرون نمی آمد.این شیخ سنعان بخواب میرود و یک دختر عیسوی و ترسائی را بخواب می بیند و در خواب عاشقش میشود و در خواب می بیند این دختر بر در یک کلیسائی نشسته. کعبه را رها میکند, شاگردانش را رها میکند و چنان عشق سراپایش را میگیرد در عالم خواب. همه چیز را میگزارد و میرود بدنبال این دختر. میرسد به رم. میرود همان نشانهائی که در خواب دیده بود پیدا میکند و دختر ترسا را در همان کلیسا که در خواب دیده بود می بیند. میگوید من عاشق تو هستم و از کعبه آمده ام. دختر میگوید تو نمیتوانی بوصال من برسی و بیهوده این همه راه آمده ای از کعبه به رم. شیخ التماس میکند, تمنّا میکند و بخاک میافتد. دختر ترسا باو میگوید اگر میخواهی بوصال من برسی چند شرط دارد. شیخ میگوید همه شرط ها را بگو.دختر ترسا میگوید اول شرطش اینست که من چند تا خوک دارم تو باید برای من خوک چرانی بکنی چون میدانست مسلمانها خوک را نجس میدانند. شیخ میگوید قبول است و میکنم. شرط بعدی چیست ؟ دختر گفت قران را هم باید بسوزانی و منبری را هم که میرفتی بالای آن بسوزانی گفت میسوزانم. دختر گفت دست از مسلمانی و ایمان خودت هم برداری. گفت بر میدارم. عشق بالا تر از همه این حرفهاست

(عشقت رسد بفریاد گر چو خواجه حافظ

قران زبر بخوانی با چهارده روایت)

وقتی شیخ سنعان همه کارهائی را که دختر گفته بود باید بکنی کرد آنوقت آن دختر ترسا مجبور میشود که تسلیم بشود. میگوید بیا تو. وقتیکه میرود داخل کلیسا به شیخ سنعان میگوید تو که اینهمه کارهائی سختی را که من گفتم انجام دادی. حالا من مسلمان میشوم. من از راه و مسلک تو بسیار بسیار تحت تاثیر قرار گرفتم و من میآیم و مسلمان میشوم. همه اینها توی بیت مورد تفسیر ماست

آنکه جز کعبه مقامش نَبُد از یاد لبت

بر در میکده دیدم که مقیم افتادست

مقامش یعنی اقامتگاهش. مقیم افتاداست یعنی پیوسته آنجا اقامت گزیده است. این میکده, میکده عشق است. حافظ همه اینها را در نظر داشته و با این زیبائی و ظرافت بیانش کرده.

حافظ گمشده را با غمت ای یار عزیز

اتّحادیست که در عهد قدیم افتادست

گم شده یعنی راه گم کرده یعنی چی؟ راه گم کرده در جهان هستی. میخواهم بروم بطرف حقیقت کدام راه را بروم؟ راه ها مختلف است. خواجه میگوید که من راه گم کرده ام و آنوقت ما اینقدر ادعا داریم که ره یافته ایم. خواجه بآن مقامات که رسیده فروتن است و میگوید که من راه گم کرده ام در جهان هستی. با غم بوصال تو نرسیدم بوصال تو و غم آن را دارم ای یار عزیز. اتحادیست یعنی پیوستگیست, یگانگیست پیوند است. این اشاره به یک اصل عرفانی دارد که میگوید خالق و مخلوق پیوند و اتحادی با هم دارند.پیوند بین آفریدگار و آفریده ها. این پیوند است. ازعهد قدیم یعنی از روز اول آفرینش از روز ازل از روز اولین آفرینش من خواجه با تو ای آفریدگار ای مبدء جهان هستی یک پیوستگی پیدا کرده ام چیزی نیست که تازه پیدا شده باشد از روز ازلست, کمکم کن من راه را گم کرده ام راه را نشان من بده. من با تو پیوند دارم و میخواهم بیایم بسوی تو! راه کدام است. عین این حرف را زرتشت برابر یک ایرانی میزند. میگوید ای اهورومزدا من تورا شناخته ام و میشناسم بمن بگو چگونه بتو برسم. این را در گاتا که نوشته و گفته زرتشت به شعر هست صراحتاً آمده و عین همین را دارد میگوید که راه را بمن نشان بده که چگونه بتو برسم. اشاره باینست که ما از خدائیم و بخدا بر میگردیم مطابق آنچه که میترائیستها میگفتند. ما از نوریم و بنور بر میگردیم. ولی بعضی وقتها میشود که ما چنان آلوده شده ایم و خودمان را فراموش میکنیم که راه را گُم میکنیم. از چه راهی برگردیم و این راه گم کردن ما را گرفتار افسردگی و غم و اندوه میکند. امید وارم شما خوانندگان عزیز همه راه یاب باشید. راه یافته باشید و نه راه گم کرده. همه ما ها همانگونه که خواجه گفت آن اتحاد و پیوند و هم بستگی با آن مبداء آفرینش و حقیقت دارید پیدا نکردید با شما آمده و با شما متولد شده و دارید. این را حجابها را از رویش بر دارید, حجابهای زشت اندیشیدنها را از رویش بر دارید. مشگل است ولی بردارید. وقتی برداشتی راه بشما گشوده میشود. بشما گفته میشود ای کسیکه با من متحد هستی و در پیوستگی هستید! حالا راه اینست بسوی من

پایان غزل شماره 37

Loading

36- بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است،

بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است،
بیار باده، که بنیاد عمر بر باد است

غلام همّت آنم که زیر چرخ کبود،
ز هرچه رنگ تعلّق پذیرد، آزاد است

چه گویمت؟ که به میخانه دوش مست و خراب،
سروش عالم غیبم چه مژده‌ها داد است

که ای بلندنظر! شاهباز سِدره‌نشین،
نشیمن تو نه این کنج محنت‌آباد است

تو را ز گنبد عرش می‌زنند صفیر،
ندانمت که در این دامگه چه افتاد است

نصیحتی کنمت، یاد گیر و در عمل آر،
که این حدیث ز پیر طریقت‌ام یاد است

غم جهان مخور و پند من مبر از یاد،
که این لطیفهٔ عشقم ز رهروی یاد است

رضا بداده بده، وز جبین گره بگشای،
که بر من و تو، در اختیار نگشاد است

مجو درستی عهد از جهان سست‌نهاد،
که این عجوز، عروس هزار داماد است

نشان عهد وفا نیست در تبسّم گل،
بنال، بلبل بیدل! که جا فریاد است

حسد چه می‌بری، ای سُست‌نظم، بر حافظ؟
قبول خاطر و لطف سخن، خدا داد است

تفسیر:

بیا که قصر اَمَل سخت سُست بنیاد است

بیار باده که بنیاد عمر بر باد است

اَمَل بمعنی آرزوست و قصر اَمَل یعنی کاخ آرزومانند. این اضافه تشبیهیست میتوانیم بگوئیم آرزوی کاخ مانند. اینقدر آرزوهای ما بلند است و دور دست و دست نیافتنیست که میتوانیم بگوئیم یک کاخ بلند وعظیمیست و هیچ وقت ان را بدست نمی آریم. یعنی آرزو را با خودمان تعدیل نمیکنیم که با خودمان بگوئیم بسیار خب من آرزو دارم تا چه حد. حدّی برایش قائل نیستیم. مولانا میگوید:

(ز خدا میخوای لیک اندازه خواه

ور نتابد کوه را یک برگ کاه)

ور نتابد یعنی نمیتواند استقامت کند. اگر یک کوهی را بگذارند روی کاه نابود میشود. برگ کاهی را در نظر بیاورید که خواستار یک کوه است. و ما آدمها کاههائی هستیم که کوه را آرزو میکنیم. بخاطر همین است که همیشه در تشویش و استرابیم که چرا نرسیدیم بآن کوه و حالا هی تلاش و تلاش و در خستگی بسر می بریم میخواهیم بهر قیمتی شده برسیم بآن کاخ آرزو و یا کوه. توجه اینکه در مصراع اول خواجه میگوید “بیا ” به کی میگوید بیا؟ بساقی میگوید بیا. در هردو مصراع میگوید بنیاد, هردو یک جور نوشته و تلفظ میشود که جناس است. بیا در مصراع اول با بیار در مصراع دوم باز هم جناس است. باین میگویند جناس مضاعف یعنی کلمه دوم یک چیزی اضافه دارد. کلمه باد و باده در مصراع دوم هم جناس مضاعف هستند پس این هم جناس مضاعف است. این ها همه جزو صنایع شعریست. خواجه میگوید که این عمر بسیار سست و بی ثبات است و آدمی بهتر است که در عالم مستی از عشق و نه مستی ازآب انگوری زندگی کند و در آن مستی از خودش بیخود شود و در بی خبری بزندگی ادامه بدهد. بیخبری نه نادانی و غفلت, بی خبری از آن گرفتاریهای زندگی که دست ما نیست ولی در انتظارمان هم هست. چه خوب است که خبر نداشته باشیم. اگر خبر داشتیم که آینده ما چه خواهد شد و چه اتفاقات نا گواری برای ما خواهد افتاد یک لحظه نمیتوانستیم زندگی کنیم پس این بی خبری چقدر خوب است. آن باده عشق است که ما را بی خبر میکند ای ساقی که باده عشق حقیقت در کام جان وجود افراد میریزی, بیا و آن باده را بریز بوجود ما و ما را از آینده بی خبر کن که لحظه ای آرامش پیدا بگنیم. کاخ آرزوهائیکه انسان در زندگی برای خودش بنا میکند آن هم بنیادش متزلزل است خیلی متزلزل است مثل کاخیست که روی باد ساخته شده باشد. حالا که همه چیز این دنیا ناپایدار است و متزلزله بیائید و غم هست و نیست و غم کم و زیاد را و غم بود و نبود را نخوریم. کوشش و تلاش کنیم تا آنجا که میتوانیم و آنچه که حاصل کوشش ما هست را بپذیریم نه اینکه باز هم شکوه که من اینهمه کوشش کردم باید بیشتر بدست میآوردم. این بود و نبود است و این توقعات بیهوده است و این مقایسه هاست و چشم و همچشمی هاست که ما را نا آرام میکند. حافظ و مولانا اگر دقت بکنید در دیوان حافظ و در پیش دفتر مولانا اینها همه درس روانشناسیس و درس بدست آوردن آرامش است. در جای دیگر میگوید:

(جائیکه تخت و مسند جم میرود بباد

گر غم خوریم خوش نبود به کُه می خوریم)

جمشید چه تخت و بارگاه پر عظمتی داشت ولی پس از زمان کمی همه آن عظمت بباد رفت و در مصراع دوم میگوید بجای غم و غصه خوردن بیائیم و از می عشق الهی نوش کنیم. جای دیگر میگوید:

(غم دنیای دنی چند خوری باده بخور

حیف باشد دل دانا که مشوش باشد)

کلمه دنی یعنی پست. اصلاً کلمه دنیا از روی دنی ساخته شده یعنی پست. میگوید تو آدم دانائی هستی و حیف باشد دل دانا در تشویش باشد.

غـلام همـت آنـم که زیر چرخ کبـود

زهرچه رنگ تعلق پذیرد آزاداست

همت بمعنی اراده قویست عزم قوی بلند نظری آزاد اندیشی. چرخ کبود کنایه از این آسمان آبی رنگ است. زیر چرخ کبود یعنی این دنیای خاکی. رنگ تعلق پذیرد یعنی علاقمند شود بچیزهائیکه غیر ضروری و فساد آفرین است. هرچه که این رنگ تعلق و دلبستگیهای غیر ضروریِ فساد آفرین را از خودش بگیرد و پس بزند, آن کیست؟ خواجه میگویئ اگر او را پیدا کردی من غلام او هستم. من بنده کسی هستم که بتواند تمام چیزهای غیر ضروری فساد آفرین را از خودش دور کند و دور نگه دارد. در نظر بگیرید یک نفر هست بسیار کوشنده و خیلی خوب کار میکند, بجامعه خدمت میکند, مخترع هست و مبتکر و سازنده هست, آموزنده هست و همه اینها دارد خدمت میکند و زحمت میکشد. این بدنبال آن چیزهای غیر ضروری نیست بلکه این اخترائی را که میکند و این خدمتی را که دارد میکند, این را میخواهد و لذتش توی این کاریست که دارد انجام میده. یک پزشک وقتیکه یک بیمارش را شفا میدهد و بهبود می بخشد برایش بزرگترین لذتهاست. هرچقدر مال دنیا باو بدهند آن اندازه لذت برایش ندارد.اگر قرار است چیزهای غیر ضروری فساد آفرین نا آرامی بیاورد, پس ترک اینها آرامش میآورد. اگر میخواهید آرامش داشته باشید از چیزهای غیر ضروری فساد آفرین دوری کنید.

چگویمت که بمیخانه دوش مست و خراب

سروش عالم غیبم چه مژده ها دادست

سروش در اصطلاح یک فرشته ایست که صدایش را آدم میشنود ولی خودش را نمی بیند. این پیام آور است همان چیزیکه مولانا میگوید بمن الهام میشود یعنی میرسد بوجود و مغز من. آن را در فارسی سروش مینامند. در مورد چگویمت, چه موقع میگوئیم چه گویمت؟ وقتیکه میخواهیم حرف اصلیمان را بعد از این بزنیم. حالا این میخانه, میخانه عشق است. آنجائیکه شراب عشق به جام وجود اشخاص ریخته میشود و مست و از خودشان بیخود میکند و خرابشان میکند. چه چیز را در وجودشان خراب میکند؟ تکبر خود پسندی کینه حسادت انتقام زیاده خواهی, این باده عشق اینها را خراب میکند. اینست که آن میکده را میگویند خرابات جائی که چیزهای ناپسند بشری خراب میشود. دانه بدانه آنچیزهائیکه خراب میشود, صفات حقیقتی جایگزین آنها میشود و صفات نیکوئی جانشین آنها میشود. یک استحاله است و از یک حالتی به حالت دیگری بیرون میآید. حالا چه مژده ها دادست و آن سروش چی گفته؟ این میخانه عشق الهی کجاست؟ این میخانه عشق الهی کنج خانه شماست. هیچ جای خاصی ندارد جائست که شما آن حالت را در خودتان پیدا کنید. در آتشکده زردشت است یا در کنیساست و یا در کلیساست و یا در مسجد است و یا در دیر صومعه است؟ در کجاست؟ در دل شماست وگرنه همه اینها یکیست اگر که به آتش کده مغان بروید بشرط اینکه دنبال حقیقت باشید در آنجا شما حقیقت را خواهید دید.

(در خرابات مغان نور خدا می بینم

این عجب بین که چه نوری زکجا می بینم)

در بیت مورد تفسیر مصراع دوم گفته بود که سروش بمن مژده ها دادست. این مژده سروش در بیت بعدیست.

که ای بلند نظـر شاهـباز سِدره نشین

نشیمن تو نه این کنج محـنـت آبادست

ای بلند نظر یعنی ای کسیکه نظر به سوی اوج داری و نظر به یک جهان بر تری داری و نظر به یک زندگی بهتری از نظر معنویت داری و ای کسیکه مثل یک شاهباز هستی شاهباز یک مرغ است و مرغ باید روی شاخه درخت بنشیند. در افسانه ها آمده است که در بلند آسمان یک درختیست بنام سدره و این شاهباز روی شاخه این درخت سدره نشسته. میگوید جایگاه تو اینست که روی آن شاخه درخت سدره بنشینی! چه شده که در کنج این محنت آباد و این دنیای خاکی که همه اش محنت و رنج است چرا اینجا افتاده ای و باین چسبیدی؟ نشیمن تو یعنی جایگاه نشستن تو نه کنج این محنت آباد است. باز ادامه میدهد:

تو را ز گـنگره عرش میزنند صفـیـر

ندانمت که در این دامگه چه افتادست

عرش کجاست؟ عرش آن آسمان برین است. عرش جائی نیست که کسی بتواند تعریفش بکند و عرش چیزی نیست که یک فضا نورد بتواند آن نهایت آخرش هم با تکنالوژی بتواند اورا برساند. عرش یک سمبولیک است یعنی جهان آرامش و یا جهان برین. تو را از آن کنگره عرش, کنگره آن چینهای منظمیست که بالای سر دیوار کاخها در سابق میگذاشتند. در نظر بگیرید که یک قصری دارای این کنگره هاست که در عالم برین هست و از آنجا دارند تو را صدا میکنند از آن جهان پر از آرامش دارند تو را صدا میکنند. صفیر زدن یعنی پرندگان را وقتی میخواهند شکارچیان صدا کنند ادای جفت پرنده را از خودش در میآورد و تقلید میکنند و پرنده خیال میکند که جفتش هست که دارد صدایش میکند. کم کم نزدیک و نزدیکتر میآید آنوقت شکارچی او را صید میکند. میگوید از آن کنگره عالم برین دارند بتو صفیر میزنند که بیا ای شاهبازیکه باید اینجا باشی و حالا افتاده ای در این دنیای خاکی, برگرد بیا اینجا. تو اینجائی که هستی در دام هستی, همه اینطور نیستند. خواجه دارد این را میگوید برای کسانیکه واقعاً در دام افتاده اند, در دام مادیات غیر ضروری افتاده اند. در دام آرزوهای دست نیافتنی افتاده اند. در دام آن مقامها و منصب ها ثروتها که بدون رنج بدست میاید افتاده اند برای آنها دارد میگوید. اینها غلام و بنده و نوکر آن پول هستند. در سابق که نوکر و بنده داشتند, این ارباب جلو جلو راه میرفت و نوکره پشت سرش. حالا در اینجا بر عکس شده آن ارباب که پول است که جاه ومنصب دارد جلو جلو میرود و یک عده ای مثل نوکر پشت سرش میدوند که بروند و بهش برسند هرچه زود تر, رقابت هم میکنند که زودتر برسند. این بدام افتاده

نصـیحتی کنـمت یاد گیر و در عـمـل آر

که این حدیث زپیر طریقتم یادست

طریقت یعنی آن راه حقیقت. پیر آن راهنما و مرشد است. بمن گفت و منهم بتو میگویم این یک لطیفه ایست. لطیفه یعنی چیزیکه دَرکش احتیاج به فکر کردن دارد, احتیاج به عمق رفتن دارد زود درک نمیشود. لطیفه عشق است. از ره روی که راه حقیقت را گرفته بود و میرفت من پندی شنیدم و میخواهم این پند را بتو بدهم بلکه تو را کمک کند. چه پندی داده؟ در بیت بعدی

غـم جهـان مخـور و پـنـد من مبر از یاد

که این لطیفه عشقم زِ رَهروی یادست

رضـا بـداده بده وز جـبـیـن گره بگشـای

که بر من و تو درِ اخـتـیار نگشادست

رضا بداده بده یعنی نهایت کوششت را بکن و زحمتت را بکش, هرچه که بدستت آمد راضی باش یعنی در دلت هم احساس شکایت مکن. جبین یعنی پیشانی, این گره را از پیشانیت باز کن اینقدر اخم نکن, چرا اینطور شد و چرا آنطورهائیکه من میخواستم نشد, حق زحمتهای من داده نشد, مزد من بیشتر بود و بمن کمتر داده شد خودت را داری اذیت میکنی. بر من و تو در اختیار نگشادست. این اختیار معنی دارد منظورش اختیار مطلق است یعنی اختیار ناب و مطلق. ما اختیار داریم که کار بکنیم و یا نکنیم. اختیار داریم که زحمت بکشیم و یا نکشیم. سواد بیاموزیم و یا نیا موزیم فن و هنر یاد بگیریم یا نگیریم. اختیار داریم ولی اختیار مطلق نداریم. اختیار رسیدن بآن چیزیکه میخواهیم نداریم. آنوقت دیگه از دست ما خارج است ما یک آفریده ایم و آن آفریدگار بما اختیاراتی داده و ما در حد آن اختیارات با مراجعه به عقل و خرد و بینش خودمان داریم کار میکنیم و داریم بجلو میرویم و اختیار مطلق نداریم که بهرچه میخواهیم برسیم. اگر که عاشق حقیقت هستی, آنچه که مبدأ حقیقت بتو داده قبول کن بعد از کوششت

(عاشقان را بر سرخود حکم نیست

هرچه فرمان تو باشد آن کنم)

اگر که عاشق حقیقت هستی هرچه که بتو داد قبول کن. فرمان اینست

مجـو درستی عـهـد از جهان سست نهاد

که این عجوز عروس هزار داماد ست

درستی عهد یعنی محکمی پیمان. این دنیائی که قرار شد بر باد استوار و سُست باشد دیگه چه عهد و پیمانی محکمی میخواهی درش پیدا بکنی. عجوز یعنی یک پیرزن. این دنیا را تشبیه میکند به یک پیر زن برای اینکه این دنیا قدمتش خیلی خیلی زیاد است. میگوید تو این عجوز را میخواهی؟ میگوید این عروس هزار داماد است و بتو فقط دست نمیدهد برای اینکه این عجوز عروس هزار داماد است. بخواه ولی اندازه بخواه. کتابی هست بنام لطایفالحکمه یعنی زیبائیهای دانش. در این کتاب نوشته شده که به عیسی دنیا را نشان دادند که دنیا اینست کل دنیا را بصورت یک پیر زن عجوزکه زر و زیورهای فراوان و زرق و رقهای دنیا را بخودش آویزان کرده بود و به عیسا گفتند دنیا اینست. تو از این پیر زن بپرس که چند تا شوهر کردی؟ گفت شماره ندانم. پرسید که آیا تو را طلاق دادند و یا مردند؟ گفت همه را کشتم. سعدی میگوید

(نه لایق بود عشق را دلبری

که هر بامدادش بود شوهری)

این دلبری که میگوید هر بامداش شوهری داره به چه عشق میورزی بهش. نمیخواهم بگویم این دنیا را دوست نداشته باشید. در این دنیا زندگی میکنیم باید این دنیا را دوست داشته باشیم وگرنه این چه زندگیست که یک عمر جائی را که دوست نداریم زندگی کنیم. دوست داشته باشیم ولی نه مثل اینکه خدا را می پرستیم و آنقدر حرص نزنیم. اگر بیشتر میخواهیم برویم و بیشتر هنر بیاموزیم. اگر بیشتر میخواهیم برویم و بیشتر تخصص بیاموزیم و معنویت و عرفان بدست بیاوریم

نـشـان عـهــد وفا نیست در تبسم گـل

بـنال بلبل بیدل که جای فـریادست

تبسم گل یعنی شکفتن یعنی گل تبسم کرده و میخندد. ای بلبل که عاشق گل سرخ هستی درست است که این گل شکفته و دارد خنده میکند ولی این گل همین پنج روزو شش باشد بقول سعدی. این پنج و شش روزی عمر بیشتر ندارد برای چی اینطور بهش نگاه میکنی, ببویش و لذت ببر از رنگ زیبایش وازشکل زیبایش و ازش بهرهمند بشو ولی دل باو نبند که همیشه این گل بماند. این گل میرود پس در همین لحظه ازش لذت ببر و در یک لحظه با او زندگی کن. کی گفته که گل سرخ که زیباست همیشه باید با من باشد؟ حالا که اینجور نیست تا هست لذتش را ببر. ای بلبل بی دل یعنی بلبلی که دلش را از دست داده و عاشق شده ناله کن که جای فریاد است. یک جای دیگر میگوید:

(فکر بلبل همه آنست که گل شد یارش

گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش)

گل در فکر اینست که چجوری این بلبل را بیازارش و چگونه او را اذیت کند و چجوری عشوه کند در کارش

حسد چه میبری ای سُست نظم بر حافظ

قبول خاطر ولطف سخن خدا دادست

در زمان حافظ نا شعرائی بودند که بر حافظ حسادت میکردند و شعر های بسیار سُست می سرودند که اصلا شباهتی بشعر نمیداشت و باو تحمتهای زیادی میزدند و در باره او بد و بی را میگفتند که خواجه از دین خارج شده و باید او را کُشت و حتی رفتند و از مراجع تقلید فتوا گرفتند که او را بکشند و او را شخصی بنام زیدالدین تایبدی که از عرفای بسیار بسیاراصیل و درست بود و در سر راهش از فارس میگذشته که بمکه برود, این را شنید و او را نجات داد چون او را میشناخت. این شعرای نا شاعر میرفتند نزد حکام و بد گوئی میکردند و حسادت میکردند. حالا حافظ باین شاعران میگوید: ای سست نظم (سُست نظم یعنی ای کسیکه شعر های سُست نظم میگوئی برای چه بمن حسادت میکنی؟ مقبول خاطر مردم شدن, زیبائی و لطف سخن تر و تاز, سخن خدا دادیست و خدا بمن داده ولی بتو نداده و هرچه حسادت بکنی بتو داده نمیشود

پایان غزل شماره 36

Loading

35- برو به کار خود ای واعظ! این چه فریاد است؟

برو به کار خود ای واعظ! این چه فریاد است؟
مرا فتاد دل از ره، تو را چه افتاد است؟

به کام تا نرساند مرا لبش چو نای،
نصیحت همه عالم به گوش من باد است

میان او که خدا آفریده است از هیچ،
دقیقه‌ای‌ست که هیچ آفریده نگشاد است

گدای کوی تو از هشت خلد مستغنی‌ست،
اسیر عشق تو از هر دو عالم آزاد است

اگرچه مستی عشقم خراب کرد، ولی
اساس هستی من زان خرابات آباد است

منال ز بیداد و جور یار، که یار
ترا نصیب همین کرد و این از آن داد است

برو فسانه مخوان و فسون مدَم، حافظ!
کز این فسانه و افسون مرا بسی یاد است

تفسیر:

برو بکار خود ای واعظ این چه فریاد است

مرا فـتاده دل از ره ترا چه افـتـاداست برو

بکار خود یعنی برو پی کار خودت. واعظ کسیست که وعظ میکند و وعظ بمعنی پند ونصیحت واعظ نصیحت گوست. دل از ره فتادن و یا دل از ره افتادن بزبان ساده یعنی عاشق شدن.در بعضی از موارد اگر بمعنای لغویش نگاه کنیم یعنی راه گم کردن ولی در بعضی موارد یعنی عاشق شدن. اینجا بمعنی عاشق شدن. ترا چه افتادست یعنی برای تو چه اتفاقی افتاده است. برای تو چه پیش آمده. واعظان وقتیکه بالای منبر شروع بوعظ میکنند بسیار فریاد میکشند با صدای بلند این پند و نصیحتشان را میگویند. در صورتیکه پند و نصیحت چیزی نیست که با فریاد بگوش کسی فرو برود. پند و نصیحت با آرامی بهتر میتواند در ذهن جا بیافتد. حافظ میگوید ای نصیحتگو برو دنبال کار خودت این چه فریادیست که داری بالای منبر میکشی. من اگر فریاد میکشم حق دارم این منم که دلم از راه رفته و این منم که عاشق شدم. برای تو چه اتفاقی افتاده که اینگونه سر و صدا و فریاد راه انداختی. دارد طعنه میزند به وعاظ نا واعظ دروغین, کسانیکه پند و اندرز میدهند ولی خودشان زَرّه ای از این پند و اندرز بوئی نبرده اند. در جای دیگر خواجه میگوید:

(واعظان کین جلوه بر مهراب و منبرمیکنند

چون بخلوت میروند آن کار دیگرمیکنند)

بنا بر این فریادش باین دلیل نیست که واقعاً معتقد باشد باین حرفی که دارد میزند. این فقط جنبه یک چیز ظاهر سازی و نمایشی دارد. معنای دیگری دارد که ذکر شد راه گم کرده و معنای دیگرش که عاشق شده ودر اینجا صادق است, عاشق راه سلامت را گم میکند و نه سلامت جسمی و بدنی اصولاً اگر کسی عاشق راستین و واقعی باشد دیگر آرامش و آسودگی ندارد مگر اینکه برسد بوصال معشوقش. تا نرسد بوصالش آن آسودگی را ندارد. این عشق نمیگذارد که آسوده باشد. اما یگ چیز هست این نا آرامی و تعویضی که ایجاد میکند و سلامت را از او دور میکند, خود این نا سلامتی برای او لذت دارد و این نیروئی هست که او را میکشاند بطرف هدفش که معشوقش است.

بکـام تـا نرساند مرا لـبش چـون نـای

نصیحت همه عالم بگوش من باد است

کام را معنی آرز و هم معنی دهان را دارد اما اینجا هم بمعنی آرزوست و هم بمعنای دهان هر دو. نای یعنی نی و ایهامی هم دارد به هنجره. بگوش من باد است یعنی پوچ و بی حاصل است. یک شاعر بسیار قدیمی که جزو اولین شاعریست که شعر فارسی گفته. هنظله باد ریسی

(مهتری گر بکام شیر در است

رو خطر کن ز کام شیر بجو)

بادریس یک ناحیه ای هست در هرات. مهتری یعنی بزرگواری اگر در دهان شیر است. رو خطر کن دو معنی دارد یکی اینکه خودت را بخط بیاداز و یکی هم کار بزرگی انجام بده. و از دهان شیر بیار بیرون. با توجه باینکه هنگام نواختن نی نوازنده لبش را بر لب نی میگذارد.آن قسمتیکه میخواهد یک کمی تراش داده اند و نازک تر کرده اند, آن قسمت را لب نی مینامند. میگوید تا وقتیکه لب من به لبش مثل لب نی که برلب نیزن نهاده شده, نهاده نشود یعنی تا من به آرزوی خودم نرسم هرچه این نصیحت گوی بیت مورد بحث داد بکشد همه نصیحت هایش بگوش من مثل باد است یعنی هیچ و پوچ و بی حاصل است. نای زن واقعاً در نای میدمد نای که خودش صدا ندارد ولی نصیحتگو بادش هیچ و پوچ است ولی آن بادی که نی زن در نی میدمد اقلاً یک صدائی دارد که از نی بیرون میآید و دیگران هم ازش لذت میبرند

میان او که خـد آفریده است از هـیـچ

دقیقه ایست که هیچ آفریده نگشادست

میان یعنی کمر. شاعران معشوق کمر باریک را می پسندند و چنان در باره باریکی کمر یارشان غلو میکنند که آن را مو میخوانند. غلو بکار می برند زیرا غلو از صنایع شعریست. لذا خواجه میگوید کمر او چنان باریک است که گوئی خدا از یک مو آفریده. دقیقه یعنی معما و یک چیز خیلی دقیق و معما. غیر از آن دقیقه ای که در ساعت بکار می بریم. هیچ آفریده یعنی هیچ بنده خدا. نگشوده است یعنی این معما را حل نکرده. اینقدر کمرش باریک است که هیچ کس در این دنیا نتوانسته این معما را حل کند. اما یک ایهام به یک چیز دیگر هم دارد. خواجه دارد ایهام در ایهام میآورد. معمائیست که هیچ آفریده ای نگشادست یعنی هیچ کسی بند قبای یار من را نگشوده و بوصال یارم نرسیده.این معما را گشودن دو معنی دارد یکی معما را حل کردن و یکی بند قبای یار را گشودن و او را در آغوش گرفتن. جای دیگر میگوید:

(نشان موی میانش که دل درو بستم

زمن نپرس که خود در میان نمی بینم)

نشان موی مانندش یعنی کمر موی مانندش. از من نپرس که این چیست چون من چیزی در این میان نمی بینم. جای دیگر میگوید:

(هیچ است دهان و نبینم از او نشان

موی است آن میان و ندانم که آن چه موست)

(من با کمر تو در میان کردم دست

پنداشتمش در میان چیزی هست)

یعنی دست زدم کمر تو را بگیرم زیرا فکر میکردم در آن میان چیزی هست. عطار نیشابوری میگوید:

(آن دهان نیست که تنگ شکر است

زان میان نیست که موئی دگر است )

شاعری داریم بنام کمالالدین اسماعیل که میگوید اینقدر این عشق مرا لاغر و لاغر کرده که خود من شدم مثل مو. لاغر شدم و رنجور شدم و شدم باندازه یک مو:

(هر آنچه مو شدست از عشق و خودم آری

که هیچ فرق میان من و میان تو نیست)

منم مثل کمر موی مانند تو باریک شده ام و هیچ غمی نیست بلکه خوشحال هم هستم.

گدای کوی تو از هشت خلد مستغنی است

اسیر عشق تـو ازهر دوعالم آزاد ست

خواجه در بیت فوق دو تا تضاد و مطابقه بکار برده. اولی گدا ومستغنی در مصراع اول و اسیر و آزاد در مصراع دوم. این کار خواجه از صنایع شعریست که در اینجا به بهترین شکل و فرم بکار برده است. خلد یعنی بهشت. گفته شده که بهشت هشت قسمت دارد. قسمت اول خلد است و قسمت دوم دارالسلام است. سوم دارالقرار است. چهارم جنت عدل است. پنجم جنت المعواست. ششم جنت والنعیم است. هفتم علیین است. و هشتم فردوس است. کدام یکی از این هشت طبقه را میخواهید؟ این هشت قسمت هر کدام ویژگیهای خودش را دارد. اول ویژگیهایشان را بشناسید و بعد هرکدام را که خواستید انتخاب کنید. خواجه میگوید که من گدای محله تو هستم ولی از هشت بهشت بی نیازم. ای واعظیکه من را وعده هشت بهشت را میدهی من گدای کوچه یارم را برتر از هشت بهشت تو می بینم. وقتیکه اسیر عشق میشوم آنچنان اسیر میشوم و آنچنان در بند عشقت گرفتار میشوم که از این دنیا و آن دنیا احساس آزادی میکنم یعنی من نه زرق و برقهای این جهان خاکی را میخواهم و نه آن نعمتهائیکه بمن وعده داده شده اند که در بهشت موجود است. من هیچ کدام را نمیخواهم. از هردو جهان آزادم. سعدی میگوی:

(گر مخیر کنندم بقیامت که چه خواهی

دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را)

گر مخیّر کنندم یعنی اگر در اختیارم بگذارند. من یار دیشبم را میخواهم و فردوس را نمیخواهم من فردوس آفرین را میخواهم. خیلی باید سطح پائین نگاه کند یک کسی بگوید من فقط میخواهم بروم به بهشت. من فقط بهشت آفرین را میخواهم که باو برسم

اگـرچه مستی عشـقـم خـراب کرد ولـی

اساس هستی من زان خرابات آباد است

اگرچه مستی عشق تو مرا از جاده سلامت از جاده عافیت و صلاح آسایش آرامش بیرون آورد و بآخرین مرحله مستی رسانید و خرابم کرد با وجود این زندگی من از این خراب شدن آباد شد و بآخرین هستی مستی مرا رسانید. آنهائیکه میگسارند, اول سرخوش میشوند دوم سیه مست میشوند. سوم بی خبر میشوند و چهارم خراب میشوند. حالا نه برای می انگوری در عشق هم همینطور است و مستی عشق هم همین کار را میکند. درست است که من خراب شدم ولی بنیاد زندگی من آباد شد

دلامنال ز بـیـداد و جور یـار که یـار

ترا نصیب همین کرد واین از آن داد است

بدلش میگوید ناله و شکایت نکن. بیداد یعنی ظلم و جور یعنی ستم. این یار بود که بمن ظلم و ستم بمن داد. یار این همه ظلم و ستم را نصیب تو کرد. گرچه ظلم و ستم است چون یار کرده خوب است. نصیب و قسمت تو همین بوده. یار آن معشوق ازلی این را بتو داده پس هرچه که کرده خوب و درست است. بر میخوریم باین تضاد و مطابقه, این , آن. این چیست؟ آن کدام است؟ این اشاره است به ظلم و ستم و ستمیست که یار کرده و در مصراع اول آمد. آن اشاره به نصیب و قسمتیست که یار کرده و در مصراع دوم آمده. یک ایهام دیگر اینجا وجود دارد یکی اینها داده یار است پس شکایت مکن. یکی هم داد بمعنی عدل است یعنی هرچه بتو داده عدل است و درست است. این جور و ستمی که بتو داده از آن داد عدل خودش است.

برو فسانه نخوان و فسون مَدَم حافظ

کزین فسانه و افسون مرا بسی یاد است

فسون کوچک شده افسون است. فسون دمیدن یعنی چی؟ فسون دمیدن یعنی افسون کردن. چون در ضمن اینکه میخواهند افسون کنند یک نخی را بدست میگیرند و آن کسیکه میخواهد ورد بخواند و طرف را افسون بکند نخ را گره میزند و فوت میکند و میزند به آن شخص افسون شونده. این را میگویند افسون دمیدن. سابق بر این میآمدند و مقداری پول میدادند به کسی و میگفتند این را می بینی؟ این هَو هست که بسراغ من آمده یعنی کسیکه نا پسند است و میخواهد شوهر من را بدزدد و تو بیا یک کاری بکن و این هوی من را از تنگ و تا بیانداز. آن شخص میگفت من همین حالا حسابش را میرسم بگو اسمش چیست؟ اسم هَو را میبرد و یک حرفهائی میزد که نه خودش میدانست چه میگوید و نه آن زنی که باو مراجعه کرده بود. برای خودش یک وردهای نا مشخص میخواند و نخ را میگرفت و فوت میکرد و میزد به مراجعه کننده و میگفت خیالت راحت باشد زندگیش را گره زدم و دیگر مزاحم تو نمیشود. حافظ اشاره به آن میکند. بدل خودش میگوید تو هم برای من افسون میکنی و قصه داری میگوئی؟ هرچه که داری میگوئی قصه است برو پی کارت من از این قصه خواندن و از این افسانه خواندن ها خیلی خیلی شنیدم. خواجه حافظ بدلش میگوید.

پایان غزل شماره 35

Loading

34- رِواق منظر چشم من آشیانهٔ تست

رِواق منظر چشم من آشیانهٔ تست
کرم نما و فرود آ، که خانه خانهٔ تست

به لطفِ خال و خط، ار عارفان ربودی دل،
لطیف‌های عجب، زیر دام و دانهٔ تست

دلت به وصل گل، ای بلبل صبا، خوش باد
که در چمن همه گلبانگ عاشقانهٔ تست

علاج ضعف دل ما، به لب حوالت کن
که این مفرّح یاقوت در خزانهٔ تست

به تن مقصّرم از دولت ملازمتت،
ولی خلاصهٔ جان، خاک آستانهٔ تست

من آن نیم که دهم نقد دل به هر شوخی،
دَرِ خزانه به مُهر تو و نشانهٔ تست

تو خود چه لعبتی، ای شهسوار شیرین‌کار!
که توسنی چو فلک، رامِ تازیانهٔ تست

چه جای من، که بلغزد سپهر شعبده‌باز،
ز حیلتی که در انبانهٔ بهانهٔ تست

سرودِ مجلسِ اکنون فلک به رقص آرد،
که شعر حافظ شیرین‌سخن، ترانهٔ تست

تفسیر

رِواق منظر چشم من آشیـانه تست

کرم نما و فرودآ که خانه خانه تست

رواق بمعنی ایوان خانه و پیشخوان خانه است. آن فضائیست که جلوی بنای خانه است. منظر یعنی جای نظر انداختن. مثلاً لب پنجره ای و یا روزنی بایستید یا بشینید و بجائی نظر بیاندازید. رواق منظر چشم در فارسی میشود چشم خانه. در عربی بهش میگویند حدقه. آن قسمت استخوانی که در جمجمه است و کره چشم در آن واقع میشود. آن چشم خانه است. معنی مصراع اول اینست که میگوید تو همیشه در چشم من هستی یعنی هر کجا باشم دارم تو را می بینم. یعنی جای تو در این چشم خانه من است. کره چشم بیجا آمده و آنجا نشسته من این کره چشمم را از چشم خانه بیرون میکنم چون خانه تست و تو بیا بجایش بنشین. این نازک کاریهائیست که خواجه بکار می برد. وقتیکه یک حقیقت شناس حقیقتی را کشف کرده و مبده ای را قبول دارد و درک کرده, در هر حال و در هرجائی باشد آن از چشمش خارج نمیشود. در برابر چشم هست که ( بصحرا بنگرُم صحرا تو بینُم            بدریا بنگرُم دریا تو بینم ) این همین است که خواجه حافظ میگوید. تو در چشمخانه چشم من هستی و همیشه در چشم منی. در مصراع دوم, میگوید بزرگواری فرما فرود آ قدم بگذار در این خانه چشم که از آن تست درست است که چشمخانه من است ولی خانه خانه تست. بزرگواری کن و بدرگاه خانه خودت قدم بگذار

بلطف خال و خط ازعارفان ربودی دل

لطیـفـهای عجب زیر دام و دانـه تست

بلطف خال و خط یعنی با این زیبائی های خال و خطی که در چهره توست. این خالی که میگوید در ادب فارسی و ادبا و عارفان, خال هرجای چهره نیست و خال گوشه لب است و بنظر آنها این خال است که زیبائی می بخشد وگرنه ممکن است که خال در یک جای چهره باشد که زیبائی را از بین ببرد. اما خطی که میگوید یعنی نقشیست که در چهره تو است.حالااین نقش را ابرو بگوئیم, چانه بگوئیم و یا لب و دهان. میگوید آنقدر چهره تو زیبا و دلرباست که دل عارفان را هم می برد. عارفانی که دلشان باین آسانی ربوده نمیشود تو را که می بینند دلشان را از دست میدهند. ئر مصراع دوم لطیفهای عجب یعنی زیبائیهای عجیبی زیر دام و دانه تست, دام آن چهره تست و دانه آن خال تست. مثل اینکه دانه در دام میگذارند این خال لبت دانه ایست که در دام چهره ات گذاشته شده. حالا یک جور دیگر به این مصراع نگاه میکنیم. لطیفهای عجب زیر دام و دانه تست یعنی زیر خال تو چه چهره لطیفی هست. نه تنها خالت زیباست بلکه آن چهرای هم که زیر خال تست عجب لطفی دارد. اینها را نمیشود بسادگی ازش گذشت

دلت بوصل گل ای بلبل صبا خوش باد

که در چمن همه گلـبانگِ عاشقانه تست

صبا همان نرم بادِ لطیفِ بامدادی بهنگام بهاران در موقع طلوع آفتاب بنرمی میوزد. بلبل صبا این اضافه تشبیهیست یعنی صبای بلبل مانند. این نرم باد صبا را که در بامداد میوزد به بلبل تشبیه کرده. باین دلیل تشبیه کرده که همان کاری میکند که بلبل میکند. بلبل سر گل سرخ می نشیند و اینقدر چهچه میزند و آواز میخواند و نغمه سر میدهد تا غنچه گل شکفته بشود.نرم باد هم همین کار میکند. این نرم باد لطیف وقتیکه بآن غنچهِ بسته میرسد, آن غنچه کم کم باز و باز میشود. باد صبا بار ها گفته شده که شکوفا کننده این گل سرخ است و این غنچه خیلی فرو رفته و گلبرگهای آن محکم بهم فشرده شده است و باید باز شود و این کار چهچه بلبل است و یا کار نرم باد بهاری باد صباست. جای دیگر میگوید:

(چو غنچه گر چه فرو بسته است کار جهان

تو همچون باد بهاری گره گشایش باش)

میگوید کار جهان هم مثل این غنچه فرو بسته است انتظار نداشته باشید که آسان باشد, زندگی مشکل است. در مصراع دوم میگوید تو مثل باد بهار باش و این گره ها را از فشردگیها باز کن. بقول سعدی اگر که گرهی باز نمیکنی لا اقل چهره گشاده باش و این گره را از چهره خودت بر دار. اگر کسی را خوشحال نمیکنی و گره ازکارش باز نمیکنی لا اقل سعی کن که خوشرو باشی نه اینکه زمانی که تو را ببیند بد تر نا راحت بشود. یار شاطر باش بقول سعدی نه بار خاطر. شاطر یعنی زیبا زرنگ چالاک تند و گشاینده. یاری باش که گشاینده باشی و زندگی ایجاد کنی نه بار خاطر دوستت بشوی و یک باری به بار غمش اضافه بکنی. اگر دقت بکنید می بینید بیشتر ماها بار خاطر هستیم. تعصب نداشته باشیم, در یک مجلسی مینشینیم بمحض اینکه نشستیم سر درد دل را باز میکنیم و هرچقدر تو دلمان است منتقل میکنیم کابوسهایمان را بدیگران. بعد باو میگوئیم بگو ببینم تو چه داری. او هم کابوسهایش را منتقل میکند بما. انتقال این کابوسها چه سودی دارد. تلفن میکنیم حال یکی را میپرسیم میگوید ای بابا چه حالی و چه احوالی. در مصراع دوم خواجه باغ را میگوید چمن. این چمنیکه بیشتر در اشعارش میگوید منظورش باغ است. گلبانگ آن آوا و چه چه و نغمه ایست که بلبل برای گل میزند تا گل بشکفد. ای باد صبا تو هم مثل بلبلی. وقتیکه آن صبح زود سحرگاهان به باغ میروی اینقدر فرح انگیز و نرم و لطیف آن باد بهاری وزیدن گرفته و برگهای درختان چنان بلطافت و آرامی بهم میزند و ضمضمه ای ایجاد میکند که این ضمضمه مثل چه چه عاشقانه بلبل است. اینها مثل نغمه و نوای بلبل است که برای گل میزند. شما در تمام دیوان شعرا را بروید چنین زیبا کاریها و نازک کاریها و ظرافتکاریها را نمی بینید که باد صبا را به بلبل تشبیه بکند. بیشتر خوانندگان این تجربه را دارند که وقتیکه باد به نرمی میوزد این برگها چگونه بآرامی بهم میخورد و چه شور دلنوازی بانسان میدهد این را دارد بیادتان میآورد. این مثل بانگیست که بلبل دارد برای گل میآورد

عِـلاج ضـعـف دل ما بـلب حوالت کن

که این مفرح یاقوت در خـزانـه تست

دلم ضعیف شده و ضعف دل دارم. دوای این ضعف دل من بوسه شکرین تست هیچ دوائی نمیتواند این کار را بکند فقط لب تست که میتواند این کار را بکند که دل من را از آن ضعف بیرون بیاورد. بجور های مختلفی در دیوانش اینها را میگوید.مثلاً میگوید:

(قند آمیخته با گل نه عِلاج دل ماست

بوسه ای چند برآمیز بدشنامی چند)

سابق بر این گل سرخ را میگرفتند و خشک میکردند و قند را هم میکوبیدند و باهاش مخلوط میکردند و میگفتند گلقند.هرکس که دل درد داشت میگفتند یک خورده از این گل قند بهش بدهید و خوب میشود. این گلقند از قدیم باور قدیمیان بود. در بیت فوق میگوید گلقند دوای ضعف دل من نیست و اگر میخواهی بمن دوا بدهی بیا و کرمی کن و چند بوسه بهمراه چند ناسزا بمن بده و ضعف دل من را بهبود ببخش. در مصراع دوم بیت مورد بحث که میگوید که این مفرح یاقوت در خزانه تست.مفرح یعنی بنشاط آورنده و خوشحال کننده. حالا این مفرح یاقوت چیست؟ سابق بر این یک معجونی درست میکردند, مروارید و یاقوت را میسائیدند و پودرش میکردند. لعل و زمرّد را میسائیدند و با عطر و گلاب آمیخته میکردند و با یک مقدار ادویه های بخصوص میریختند توی شراب. این را میگفتند مفرح یاقوت چون نسبت یاقوت از بقیه بیشتر بود. یاقوت سرخ رنگ است و لب یار هم سرخ رنگ است. پس لب یار هم تشبیح میشود به یاقوت. لب سرخ یار هم خواجه را بنشاط و فرح میآورد. حالا این مفرح یاقوت که با مواد اولیه بسیار گران در آن بود خیلی گران تمام میشد و هر کسی نداشت این را پادشاهان و امیران داشتند و میگذاشتند داخل گنجینه و خزانه شان و درش را محکم می بستند. یا نسخه آن را در گنجینه میگذاشتند . در دسترس هرکسی نبود. حالا خواجه میگوید این مفرح یاقوت لب تست و در خزانه وجود تست و بمن ارزانی دار

بـتـن مـقصـرم از دولـت مـلازمـتـت

ولی خـلاصه جـان خاک آستانـه تست

دولت معانی مختلفی دارد و اینجا یعنی خوشبختی و سعادت. ملازمت یعنی هم نشینی و همراهی. میگوید گرچه وجود من, جسم من, و تن من کوتاهی میکند و مقصر است از نزدیک شدن با تو و از سعادت نزدیکی با تو محروم است و درست است که من خیلی سعی نکردم که نزدیکت بیایم و من مقصرم. آن سعادت و خوشبختی را ندارم و بدست نیاوردم, ولی جان من همیشه با تست. خلاصه جان یعنی شیره جان من و چکیده جان من خاک درگاه تست گرچه من با تو نیستم.

من آن نیم که دهم نقد دل بهر شوخی

درِ خـزانـه بمُهر تـو و نشـانه تست

نقد دل یعنی سرمایه ایکه در دل من است یعنی همه چیز خودم را و خلاصه وجودم را که در دلم هست مثل خزانه ای میماند که پر از گوهر ها باشد. نقد دل, نقدینه هائیست که در دل من است و این گوهر هائیست که در دل من وجود دارد و همه اینها در دلم را بسته ام مطمئن باش بروی هیچ کس باز نمیکنم فقط بروی تو باز میکنم. سابق بر این این پادشاهان همگی دارای خزانه های پُر قیمت بودند و هر پادشاهی خزانه دار مخصوص خودش را داشت این خزانه دار می آمد و در این خزانه را لاک و مهر میکرد که اگر شخص دیگری می آمد و در آن را باز میکرد معلوم شود که کی بوده و چرا آمده و از وی باز جوئی مفصل میکردند. میگوید این دل من خزانه ایست پر از گوهر های عشق و لاک و مهر شده به مُهر تو و نشانه تو. تو فقط می توانی آن را باز کنی و دل من فقط بروی تو باز میشود و لاغیر. درِ این خزانه دل من که تو مهر کرده ای و تو نشانه خودت را آنجا گذاشته ای که کس دیگری وارد نشود همین جور بسته است و هر وقت که تو بیائی و باز کنی وارد دل من میشوی.

تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرینکار

که توسنی چو فلک رام تـازیـانه تست

 لعبت یعنی عروسک و بازیچه و دختر زیبای جوان. شهسوار کسی هست که سوار کار خوبی هست و شیرینکار یعنی کسیکه که کارهای شیرین روی اسبش انجام بدهد. حالا این لعبت و عروسک و این دخترک چه ارتباطی با شهسوار دارد؟ سوار بر اسب مراد! ای معشوق جوان من که مثل عروسک بازیچه هستی تو بر اسب مرادت سوار هستی یعنی هرکار دلت میخواهد میکنی تو بر اسب مرادت سواری و تو شیرین کار و اسب سوار بسیار ماهری هستی. توسن یعنی وحشی. فلک یعنی این آسمان که رامِ تازیانه تست. میگوید تو بر اسب مرادت سواری و اینقدر شیرینکاری روی اسبت میکنی مثلاً یکی از کارهائی که میکنی, فلک را به اسب تشبیه کرده و میگوید تو تازیانه میزنی به این آسمان, آسمانی که وحشیست و بخاطر خواه هیچ کس نمیرود و مثل اسب وحشیست و مطابق دل هیچ کس کار نمیکند و حالا این اسب وحشی رام تازیانه تست. حالا تو این فلک را تازیانه زدی و رام خودت کردی من را که جای خود دارد. یعنی اینقدر قدرت داری در دلربائی و عشق خودت را بدیگران انداختن

چه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز

از این حیَل که در انبانه بهانه تست

چه جای من یعنی چه برسد بمن, اصلاً من کی هستم. که بلغزد یعنی خطا کند و یا چه جایمن یعنی چه برسد بمن, اصلاً من کی هستم. که بلغزد یعنی خطا کند و یا پایش بلغزدسپهر همان فلک شعبده باز و فلکی که حقه بهمه میزند و همه را سحر و جادو میکند. حالا این فلک سحر و جادو کن وقتیکه تو را دیده پایش لغزیده و خطا کرده آمده و عاشق تو شده, من که جای خود دارم. حالا چطور شده که این کار توانستی بکنی؟ یک کیسه پُر از حیله داری ای معشوق که به وسیله این حیله ها که تو در این کیسه پُر کرده ای نه مردم را و نه من را بلکه این سپهر شعبده باز را هم عاشق خودت کرده ای. از این حیَل یعنی حیله ها که در انبانه, انبانه آن کیسه چرمیست که بیشتر درویشان غذای خودشان را در آن میگذاشتند و راه میافتادند. که در انبانه بهانه تست. بهانه یعنی هر وسیله که یکی داشته باشد که بتواند باین بهانه دیگری را گول بزند و این بهانه وسیله گول زدن است و وسیله عذر آوردن است. میگوید در داخل کیسه پر از حیله ها داری که توانسته ای که سپهر شعبده باز را هم اسیر خودت بکنی.

 سرود مجلست اکنون فـلک برقص آرد

که شعر حافظ شیرین سخن ترانه تست

سرود یعنی آواز خوش. سرود مجلست یعنی سرود بزمت. میگوید ای معشوق من آن آوازها و نغمه هائی که در بزم تو خوانده میشود فلک را هم برقص میآورد. چرا فلک را برقص میآورد؟ میگوید چه غزلی در بزم تو خوانده میشود؟ غزل من در بزم تو خوانده میشود. آن ترانه و آهنگی که و آن سرودی که در بزم تو خوانده میشود اینقدر دلنواز و جادوگر و سحر انگیز هست که آشنای فلک را هم برقص میآورد. این تعریفهای خود ستائی در ادب فارسی چیزی شبیه اورجوزه و غزل خوانی است و شعرای بزرگ همه این کار را میکنند. اگر کتابهای سعدی را هم باز کنید پر از این حرفهاست. ولی بشرط اینکه واقعا اینطور باشد. نه شاعر نا شعری که بخواهد خودستائی بکند. یک عده ای, برخی به نا دُرست پنداشته اند که خواجه این غزل را در مدح شاه شجا سلطان وقت فارس سروده. البته گفتیم که پنداشته و گُمان کرده اند ولی این پندار درست نیست بچند دلیل. آیا وقتی حافظ بخواهد پادشاهی را مدح بکند و پاداش بگیرد آیا باین شاه میگوید که ” لبت را پاداش بده؟ ” در بیت سوم همین غزل میگوید: علاج ضعف دل ما بلب حوالت کن. آیا میشود یک شاعر معتبری به یک پادشاه مقتدری مثل شاه شجا بگوید که من این شعر را گفته ام در مدح تو و حالا صله بمعنی پاداش این را به لب خودت بده؟ البته که اینطور نبوده. آیا وقتی حافظ میخواهد پادشاهی را مدح بگوید, میگوید تو یک کیسه و انبانه پُر از حیله و مکر داری؟ در بیت هشتم میگوید چه جای من که بلغزد از این سپهر شعبده باز که از این حیله ها که در انبانه بهانه تست؟ این پادشاه وقتیکه این حرفها را بشنود پاداش و صله میدهد به شاعر یا سر شاعر را می برّد؟ آیا خواجه وقتی میخواهد پادشاه را مدح کند باو میگوید که تو عروسک و لعبت هستی؟ خیر همچین چیز ها نیست.

پایان غزل شماره 34

Loading

33- خلوت‌گزیده را به تماشا چه حاجت است؟

خلوت‌گزیده را به تماشا چه حاجت است؟
چون کوی یار هست، به صحرا چه حاجت است؟

جانا! به حاجتی که تو را هست با خدا،
کاخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است؟

ای پادشاه حسن! خدا را، بسوختیم…
آخر سؤال کن که گدا را چه حاجت است؟

ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیست،
در حضرت کریم، تمنا چه حاجت است؟

محتاج قصه نیست، گرت قصد خون ماست،
چون رخت از آنِ تست، به یغما چه حاجت است؟

جام جهان‌نماست ضمیر منیر دوست،
اظهار احتیاج، در آنجا چه حاجت است؟

آن شد که بار منت ملّاح می‌کشید،
گوهر چو دست داد، به دریا چه حاجت است؟

ای عاشق گدا! چو لب روح‌بخش یار،
می‌داندت وظیفه، تقاضا چه حاجت است؟

ای مدّعی برو، که مرا با تو کار نیست،
احباب حاضرند، به عِدا چه حاجت است؟

حافظ! تو ختم کن، که هنر خود عیان شود،
با مدّعی نزاع و محاکا چه حاجت است؟

تفسیر

غزلیّات حافظ بر سه نوع هستند. غزلیااتیکه تمام ابیاتش عرفانیست. دسته دوم غزلیاتی هستند که اصلاً عرفانی نیستند. دسته سوم غزلیاتی هستند که بعضی از ابیاتش عرفانیست و بعضی دیگر عرفانی نیست, منجمله این غزل. انتظار نداشته باشید که تمام ابیاتش عرفانی باشد

خلوت گزیده را بتماشا چه حاجتست

چون کوی دوست هست بصحرا چه حاجت است

آن کسانیکه خلوت میگزینند کسانی هستند که برای منظه ساختن و پاک ساختن وجود خودشان از خواهش های نا روا دوری میگزینند, کم میخورند و کم میخوابند, کم سخن میگویند و با هر کسی سخن نمیگویند. کلمه تماشا وقتی در اینجا میآید برعکس خلوت گزیدن است. یعنی برای گردش کردن و دل گشوده شدن است, تماشا کردن یعنی بگردش رفتن. در مصراع دوم کلمه صحرا, آنچه که غربیها بخصوص آمریکائیها آنچه که صحرا میشناسند یک بیابان خشکِ سوزانِ ریگ دارِ بی آب و علف است. ولی آچه که در ایران هست برعکس است. صحرا بیک زمینِ و دشت پهناورِ سر سبز گفته میشود. کوی دوست اگر که معشوق این جهانی باشد محله ایست که معشوق آنجا زندگی میکند ولی اگر که معشوق, معشوق ازلی و نور حقیقت باشد یعنی پیشگاه آن نور حقیقت. با توجه به مقدمه بالا خواجه میگوید آن کسیکه در خلوت نشینیها چنان ارتباطی با مبدأ آفرینش دارد و چنان لذتی دارد می برد و چنان غرق و پر از غرور و شادی هست که نیازی به رفتن به صحرا برای گردش و دلگشائی ندارد. در همان گوشه ای که انزوا گزیده بحد اکثر دلگشودگی هست. البته برای هر کسی میّسر نیست. این برای کسی هست که بتواند گاهی آن خلوت گزینی را بکند. این خلوت گزینی به عربی مراقبه است و مراقبه یعنی مدیتیاشن است و مدیتیایشن طولانی است که 40 روز ادامه دارد و طول میکشد و بآن چله هم میگویند. در این مدت چهل روز ارتباطی را با مبدأ آفرینش بر قرار کردن و قطع نکردن یک کار آسانی نیست بنابر این کار هرکسی نیست حالا اگر کسی دارد این کار را میکند و در این مسیر هست, خواجه میگوید بقدری غرق شادی و سرور است و دارد لذت معنوی می برد که نیازی بگشتن دشت و صحرا و گردش و تماشا ندارد. سعدی در همین زمینه میگوید که:

(ابنای روزگار به صحرا روند و باغ

صحرا وباغ زنده دلان کوی دلبر است)

ابنا جمع ابن است و یعنی پسر و ابنا یعنی پسران. ولی وقتی گفته میشود ابنا یعنی مردم و هیچ ارتباطی با پسران روزگار ندارد. یعنی آنهائیکه دل مرده نیستند و آن انسانهای کامل راستین کوی دلبر برایشان از هر صحرا و دشت و چمن زاری نشاط آور تر است. حالا اگر معشوق, معشوق جهانی باشد وقتی عاشق بکوی معشوق میرود چنان حالتی باو دست میدهد که معشوق را نمی بیند و همینکه در و دیوار کوی معشوق را می بیند ضربان قلبش بالا میرود. چنان حالی و شور و وضعی باو دست میدهد که دیگر نیازی نیست که بکوه و دشت سبز و صحرا برای خوشگذرانی برود. اگر هم معشوق ازلی و خداوند باشد وقتیکه در محضر او هستند,قلبشان متوجه او هست آنوقت حاجتی و نیازی بگردش کردن و دل باز شدن نداره درست است که ما انسانها دلتنگ میشویم و دلتنگی هم باید کاری بکنیم که دل گشادگی بما دست بده اما دلگشادگی وقتیکه بباغ و چمن و صحرا میرویم بما دست میدهد و برای بعضی هم این حالتها ممکن است که در موقعیتی قرار بگیریم که بدون اینکه بچمن و باغ و صحرا برویم بما دست بدهد و آنوقت است که ارتباط با معشوق ازلی برای مدت کوتاهی دست میدهد. این واقعاً یک هنر است که کسی بتواند آن ارتباط را به وجود بیاورد. یعنی بهیچ چیز دیگری توجه نداشته باشیم و این مراقبه واقعی همین است.

جانا بحاجتی که ترا هست با خدا

کاخر دمی بپرس که ما را چه حاجتست

این چه حاجت ها, اینها همه نیاز یا نیازمندیست است. حاجت عربیست و در فارسی میگوئیم نیاز و نیاز مندی. اینجا دیگه معلوم است که بهیچ عنوان عرفانی نیست. جانا یعنی ای کسیکه از جان دوست ترت دارم بحاجتی, به نیازی که تو بخدای خودت داری قسمت میدهم که یک لحظه هم از من بپرسی که نیاز من چیست. تو درست است که حاجتی داری و میخواهی خدا حاجت تو را دوا کند, من هم حاجتی دارم.این حاجت توجه و عنایت است حد اقل یک گوشه چشمی که بمن داشته باشی. اگر نمیخواهی حاجت من را روا کنی لا اقل از من بپرس چه حاجتی داری! بگذار من بگویم تو روا نکن. تو بمن اجازه بده من حرفم را بزنم و از درون خودم بیرون بیاورم تا یک کمی راحت تر بشوم

ای پـادشـاه حسن خـدا را بسوختیم

آخر سوال کن که گدا را چه حاجتست

باز هم می بینیم که عرفانی نیست. پادشاه حسن یعنس سلطان زیبا رویان یعنی کسیکه در زیبا روئی و حسن جمال از همه زیبا تر. حسن یعنی زیبائی و جمال پادشاه حسن یعنی آنکه می آفریند همه زیبائیها را. خدا را بسوختیم یعنی در آتش عشق تو سوختیم نه اینکه ما خدا را سوزانده باشیم. یعنی تورا خدا توجه کن ما در آتش عشق تو سوختیم ای معشوقیکه از جان بیشتر تو را دوست دارم. وقتیکه میگوید پادشاه در مصراع اول, در مصراع دوم متضادش گدا را میآورد. این تضاد و مطابقه است از صنایع شعری. در مصراع اول میگوید ای معشوق تو پادشاه زیبائی هستی ولی من گدا هستم. آخر بپرس ببین گدا هم چه حاجتی دارد! ای کسیکه از زیبائی عالم, پادشاه و وزیرهستی, یک توجهی هم بمن گدا بکن و از من بپرس که من چه نیازی دارم. من فقط توجه تو را میخواهم و همین نیاز من است. بیت بعد عرفانیست

ارباب حاجتیم و زبان سوال نیست

در حضـرت کـریم تمنّاچـه حاجتست

 رباب جمع رب است و رب یعنی خداوند و ارباب یعنی خداوندان و صاحبان. یکی از معانی رب صاحب است و همیشه خدا نیست. سابق بر این میگفتند ” رژیم ارباب رعیّتی هست” یعنی آن مالک را میگفتند ارباب و آن کارگرانش را میگفتند رعیّت. ارباب حاجتیم یعنی نیازمندیم. زبان سوال نیست یعنی روی بیان کردنش را نداریم. سوال اینجا بمعنای پرسش نیست. سوال دو معنی دارد یکی پرش و یکی هم گدائی کردن حتی گدا را میگویند سائل. در مصراع دوم کریم یعنی بخشنده و یکی از اسامی خداوند کریم است. این بخشنده دو لحاظ است یکی نعمت می بخشد و یکی گناهان را می بخشد. حضرت یعنی پیشگاه و آستانه. حالا وقتیکه در پیشگاه کریم و یک بخشنده هستیم, چه احتیاج به گدائی کردن داریم. وقتی کسی چیزی از خدا میخواهد که خودش را در برابر خداوند حس نکند. وقتیکه حس بکند آنوقت حضور قلب دارد یعنی قلبش در پیشگاه خداوند حضور دارد آنوقت احتیاج به گدائی کردن و سوال نیست چون خداوند خودش میداند که تو چه نیازی داری و اگر صلاحت باشد خداوند بموقع خودش برایت مهیا خواهد کرد اگر صلاحیّتش را داشته باشی. عرفا از این لحاظ دو گروه هستند. یک عده میگویند ما در پیشگاه خداوند دعا نمیکنیم چون وقتی که در پیشگاه خداوند هستیم خداوند از همه چیز ما با خبر است بنا براین ما دعا نمیکنیم. گروه دیگر میگویند که باید دعا کنیم برای اینکه این دعا کردن ارتباط بر قرار میکند و این ارتباط برقرار کردن خودش بسیار مهم است. اما در اینجا یک چیزی هست که بطنز گفته شده ولی طنزی هست که حقیقت هم درش هست. بعضی ها میگویند که ما با خدا ارتباط بر قرار میکنیم با صفای دل و دعا هم میکنیم ولی چرا خدا دیر بما جواب میدهد؟ جوابش اینست که خدا شما را دوست دارد. میگوید این چه دوست داشتنی که دیر جواب من را بدهد. جواب اینکه شما صحنه ای در نظر بیاورید که یک کسی در منزل شما را میزند و شما درب را باز میکنید و میپرسید چه میخواهی. میگوید که من گدا هستم. شما می بینید عجب گدای خوش مشرب و چه انسان خوبیست. شما با او وارد صحبت میشوید و دوست دارید مرتب با و صحبت کنید و او را معطل میکنید و از حرف زدن با او لذت می برید. اگر می بینید خداوند بشما دیر جواب میدهد بدانید که شما را دوست دارد

محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست

چون رخت از آن تُست بیغما چه حاجتست

قصه در ظاهر یعنی داستان گفتن که در اینجامعنی نمیدهد. قصه یک معنای دیگری دارد بمعنی شکایت که در اینجا صادق است. محتاج قصه نیست یعنی محتاج شکایت نیست

گرت قصد خون ماست, سابق بر این وقتی کسی از نزدیکان شاه شکایت داشت دست رسی به شاه نداشت که بنزد او رود و شکایتش را بعرض برساند. میامدند خیلی مختصر شکایت خودشان را روی یک تیکه مقوا می نوشتند و این مقوا را سر یک چوب می بستند و بعد میامدند پشت دیوار قصر و این چوب را بلند میکردند و میگفتند قصه رفع کردن, رفع یعنی ارتفاع و بلندی, شاه از داخل قصر میدید و بغلامان خودش میگفت او را بداخل راه میدادند. این از اینجا آمده. در مصراع دوم رخت معمولاً عوام با لباس میگفتند ولی در سابق همه لوازم و اسباب خانه را رخت میگفتند. یغما کردن یعنی چپاول کردن و غارت کردن. میگوید ای خدا هرچه من دارم از آن تُست و تمام رخت و وسائل زندگیم از آن تست. چه احتیاجی داری که تو اینها را یغما و چپاول کنی. یغما و چپاول میکنند برای چیزهائیکه مال خودشان نیست وقتیکه مال خودشان است که دیگر یغما کردن و غارت کردن ندارد

جام جهان نماست ضمیر منیر دوست

اظهار احتیاج خود آنجا چه حاجتست

ضمیر, آن دل انسان کامل است. منیر یعنی نورانی. درون دلِ یک انسانِ بحقیقت رسیده پُر از نور حقیقت است و ضمیرش منیر و نورانیست مثل جام جهان نماست که در افسانه است که جمشید داشت و همه جهان را در آن جام میدید که البته افسانه است. سنائی غزلی اولین شاعر قرن ششم میگوید این جام جهان نمای واقعی دل خودش است و همه چیز در آن نشان داده میشدست. تو هم میتوانی این جام جم را داشته باشی, ولی اول باید دل خودت را پاک کنی بعد بدل خودت نگاه کنی و آنوقت میتوانی همه چیز را ببینی

آن شد که بار منّت ملّاح بُردمـی

گوهر چو دست داد بدریا چه حاجتست

کلمه شد یعنی رفت. میگوید آن زمانیکه من بار منّت ملاح را میکشیدم گذشت. دیگه منتش را نمیکشم. ملاح یعنی کشتی ران. حالا دیگه من مروارید های خودم را دارم و دیگر بار منت ملاح را نمیکشم. این انسان بحقیقت رسیده است.

ای عاشق گدا چو لبِ روح بخش یار

مـیـداندت وظیفه تقاضا چه حاجتست

وظیفه یعنی مقرری ماهیانه و مستمری, این وجهی بود که بامر پادشاه به کسی داده میشد. لب روح بخش یار یعنی لب یار را که آدم می بوسد بآدم روح می بخشد. دل مرده را زنده میکند. این لب یار خودش وظیفه معیّن کرده بطور مستمری بوسه بمن برسد. چه کسی این مقرر را کرده؟ خود لب. خود لب این مستمری را معین کرده که مرتب بمن برسد در اینصورت من لازم نیست که هی از او تقاضای بوسه کنم

ای مدّعی برو که مرا با تـو کار نیست

احباب حاضرند باعدا چه حاجتست

مدعی یعنی ادعا کننده پوج تو خالی یاوه گو. احباب جمع حبیب است و حبیب یعنی دوست و احباب یعنی دوستان. اعدا جمع عدوّ است و عدو یعنی دشمن حافظ احباب و اعدا را مخالف هم آورده که یک صنعت شاعریست. میگوید ای مدعی پُر سر و صدای یاوه گوی تو خالی برو پی کارت من دیگه با تو کاری ندارم. دوستان راستین من وجود دارند و من احتیاجی به دشمنان ندارم. این دشمن همان مدعی است در مصراع اول آمده. دوستان, انسانهای کامل و انسانهای روشن ضمیر, انسانهای بحقیقت رسیده و با معرفت و معنویت حاضرند تو برو پی کارت ای مدّعی یاوه گو

حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود

با مدّعی نزاع و محاکا چه حاجتست

مدّعی همان مدعی در بیت بالاست و همیشه پُرند در جامعه ما که پِر از ادعا و خالی از هر دانشی هستند. هرچه هنر و دانش آنها کمتر ادعای آنها بیشتر. میگوید: حافظ تو ختم کن و بس است دیگر و غزل را بآخر برسان که هنر خود عیان شود, هنر در اینجا بمعنی آرت نیست و بمعنی فظیلت و برتریست. این بر تری و فضیلت خودش خودش را نشان میدهد مثل مُشکی هست که خود ببوید و نیازی به تعریف افراد ندارد تو دیگه بس کن زیرا نزاع کردن با آدمهای تو خالی نزاع کردن و محاکا کردن ( محاکا از کلمه حکایت است و در اینجا بمعنی نزاع کردن و دعواست) نیازی نیست. ای حافظ همین جا سخنت را تمام کن.

پایان غزل شماره33

Loading

32- خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست

خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست
گشاد کار من اندر کرشمه‌های تو بست

مرا سرو چمن را به خاک ره بنشاند
زمانه طاقِ قصب‌دوزِ قبای تو بست

ز کار ما و دل، غنچه صد گره بگشود
نسیم صبح، چو دل در هوای تو بست

مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد
ولی چه سود که سررشته در رضای تو بست

چو نافه، بر دل مسکین من گره مفکن
که عهد با سر زلفِ گره‌گشای تو بست

تو خود وصال دگر بودی ای نسیم وصال
خطا نگر که دل، امید بر وفای تو بست

ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت
به خنده گفت که حافظ، برو، که پای تو بست

تفسیر:

خدا چو صورت ابروی د لگشای تو بست

گشـاد کار من انـدر کرشمه هـای تو بست

صورت در اینجا بمعنی شکل است. بست در مصراع اول یعنی ترسیم کرد و یا رسم کرد , و نقاشی کرد. بست در آخر مصراع دوم یعنی مقیّد و وابسته ساخت. دلگشا یعنی فرح بخش کلمه گشاد در اینجا یعنی گشایش متناسب با دلگشا. کرشمه اشاره به ان اشارات مهر آمیز ناز آمیز با چشم و ابرو. وقتیکه یک عاشق و معشوق بی صدا میخواهند با هم حرف بزنند آن اشارات را با هم میکنند. آنهم فقط خودشان رمز و معنیش را میدانند و دیگران فقط خیال میکنند. میگوید آن هنگامیکه خداوند شکل ابروی تو را که موجب انبساط خاطر من است ترسیم کرد گشایش کار من را وابسطه به کرشمه های ابروی تو کرد. ابروی تو گره گشاست برعکس بعضی ها که اخم میکنند و گره در پیشانی میاندازند و نه تنها ابروی تو گره ندارد بلکه ابروی تو گره گشا هم هست. هرگاه کرشمه ای بکنی و اشاره ای بکنی گره از کار من میگشائی و اگر نکنی امور زندگیم فرو بسته و خاطرم آزرده میشود. بنابر این حال و هوای زندگی من بسته به این ابروی تست. بعبارت دیگر عاشقی من بر تو این یک قضای الهیست. امری اَزلیست و خواست خداوند است. همان روز که خداوند تو و رخسار تو را آفرید, عشق تو را در دل منهم جای داد. عرفا نسبت به عشق اینگونه فکر میکنند. نه تنها ازلی و یا آنجهانی اصلاً وقتیکه یک زن و مرد عاشق همدیگر میشوند و آنها قبلاً احساسی به یکدیگر نداشتند و حالا آن احساس عشق را درک میکنند, عرفان میگوید این احساس از روز ازل در دلشان بوده و این بصورت جوانه ای بوده که حالا شکفته. وگرنه آن کسیکه باآنیکی نگاه میکند و عاشقش میشود به خیلی از کسهای برتر از او میتواند نگاه بکند و عاشقش نیست. چطور میشود وقتیکه باین نگاه میکند آن جوانه شکفته میشود. آن جوانه اَزلیست. همه اینها پیامیست برای اینکه بتواند عشق مقدس را برای ما تعریف کند. عشق با شهوت فرق دارد. عشق چیزی نیست که خود بخود بوجود بیاید و خود بخود از بین برود. عشق درما وجود داشته و این یک هدیه الهیست که از روز ازل و آفرینش خداوند به آدم ابولبشر داده شده و بما به ارث رسیده و آن عشق واقعی هم از بین نمیرود. آن چیزیکه مردم عادی اسمش را عشق گذاشته اند شهوت است. اگر که کسی فقط عاشق چشم و ابرو وقد قامت باشد در اینصورت این عشقها باقی نمیماند. یک کمی که سن بالا میرود بکلی از بین میرود. حالا چرا با او میماند؟ برای اینکه با او عادت کرده وگرنه عشق دیگه نیست. مولانا در این باره میگوید:

(عشقهائی کز پی رنگی بود

این عشق نبود عاقبت ننگی بو)

مراو سرو چمن را بخاک راه نشاند

زمـانـه تـاقَصَـبِ زرکـشِ قبای تو بسـت

بخاک نشاندن یعنی یک کسی را از هستی ساقط کردن و بی خانمان کردن و روی خاک کوچه کشاندن. مجموعاً وقتیکه بخواهیم معنی بکنیم کنایه است از بیچاره و ناتوان کردن. حالا بخاک راه نشاندن من و سرو چمن یعنی, من که بخاک راه نشستم آمدم و سر کوی تو نشستم که تو دامن کشان گذر کنی و دامن تو بر سر منهم کشیده شود و این منم که بخاک ره نشسته ام. سرَو را بخاک راه نشاندن دو معنی دارد یکی اینکه وقتیکه آن را میکارند در خاک میکارند و یکی هم اینکه یعنی این سرویکه اینقدر به قد و قامت خودش می نازید, وقتیکه قد تو را دید, پست و ناتوان شد. اگر می بینید سرو در خاک نشسته و پا در گِل است و در گِل فرورفته برای اینست که خجالت میکشد از تو و تو سروی هستی که راه میروی. این مربوط به مصراع اول است.زمانه یعنی روزگار. قصب معانی مختلفی دارد. یکی از معانیی که اینجا صدق میکند کمر بند است نه هر کمربندی, کمر بندیکه از پارچه های حریر و بسیار لطیف و قیمتی میبافتند و نشانهای با ارزشی روی آن میدوختند و خانمها بکمر و آقایان بصورت شال بسر می بستند و در بیت بالا احتمالاً قصبی هست که بکمر میبستند. اینجا خواجه میخواهد ازلی بودن عشق را بیان کند. میگوید این روزگارتا این کمر بندِ حریرِ زربفت که با تارهای طلا را بافت, من را وابسطه عشق تو کرد. زمانه داشت این حریر را می بافت برای کمربند تو و از همان روز ازل من را وابسته کرد بعشق تو.

زکارما و دل غنچه صد گره بگشـود

نسیم صبح چو دل اندر پی هوای تو بست

موقع خواندن این بیت باید بگشود را بچسبانید به نسیم صبح. صد یعنی مقدار زیاد. گره بگشود در مورد غنچه یعنی باعث شکفته شدن عنچه شد. در مورد کار ما یعنی دل ما را از دلتنگی بیرون آورد. هوا یعنی اشتیاق و آرزو. غنچه گل نا شکفته است و با وزش باد ملایم صبحگاهی این غنچه گل سرخ شکفته میشود. شاعر دل گرفته خودش را تشبیه کرده به غنچه گل سرخ, این غنچه گلبرگهای قرمز دارد و سخت و فشرده است, دل خونین خواجه هم با رنگ سرخ خونین مانندش همینگونه گرفته, هنگامیکه نسیم صبحگاهی آن نرم باد ملایم بهاری از اشتیاق تو بسوی تو میوزید. در مسیرش بغنچه بر خورد و باعث شکفتن غنچه شد.

مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد

ولی چه سود که سررشته دررضای تو بست

بند تو یعنی بند اسارت تو و دوران چرخ اشاره به روزگار و مشیّت الهی است. سررشته یعنی اول رشته. دوستی رشته است بین عاشق و معشوق, یک سرش بدست عاشق و سر دیگرش بدست معشوق است. یکی از شعرا میگوید:

(من رشته محبت تو پاره میکنم شاید

که گره خورد بتو نزدیک تر شوم)

اینجا میگوید روزگار و مشیّت الهی من را راضی کرد که گرفتار بند اسیری عشق تو بشوم ولی شرطی دارد, شرطش اینست که سر رشته را داد بدست تو که اگر تو میخواهی آن را بکشی که من نزدیک تو بشوم ولی چه فایده که سر رشته را داد بدست تو برای اینکه نمیخواهی سر رشته را بکشی که من نزدیک تو بشوم و تا بحال اشاره ای و تمایلی نشان نداده ای که بخواهی سر رشته را بکشی. من هیچ شکوه و شکایتی ندارم که اسیر عشق تو هستم زیرا این تقدیر الهیست ولی فقط یک افسوس دارم که سرِ رشته در دست توست

چو نافه بر دل مسکین من گره مفکن

که عـهـد با سر زلـف گره گشـای تو بست

نافه همان کیسه است که زیر شکم آهوست که یک ماده سیاه رنگ بسیار خوشبو در آن جمع میشود و قبلاً در باره اش صحبت کردیم. چون رنگ این ماده خوشبو سیاه است بآن مُشک هم میگویند. حالا زلف یار هم مِشکیست و هم بسیار خوش بو ومُشگین است. آنهائیکه میخواهند آن مُشک را بگیرند زمانیکه این مُشک میرسد آهو را نا راحت میکند و میرود و خودش را به سنگی میمالد و این کیسه مُشکش پاره میشود و میریزد روی سنک. برای اینکه اینکار را نکند میروند و سر نافه را نخ می بندند وگره میزنند که خودشان هروقت که خواستند گره را باز کنند و مُشک را بر دارند بعد این خشک میشود و تبدیل به پودر میشود. حالا توجه باید کرد که گره مفکن در مصراع اول یعنی گره نزن مخالف با گره گشا در مصراع دوم آمده و این تضاد و مطابقه است در صنعت شعر. دل من عهد بسته میثاق بسته از روز ازل که معشوق تو باشد. جای دیگر میگوید:

(در ازل بست دلم با سرزلفت پیوند

تا ابد سر نکشد بر سر پیمان نرود)

دل من با سر زلف مِشگین و خوش بویت پیمان بسته و تو باین دلم گره نزن ای که زلف گره گشا داری. این گره ها که از زلفت باز میشود و بوی مُشک آهو میخواهد شکفته بشود و این بوی خوش را پراکنده کند. تو گره ها را از زلفت باز میکنی و این نافه مانند های گره زلف خودت عطرش را پراکنده میکنی, حالا گره بدل من نزن و آنها را بازکن

تو خود وصال دگر بودی ای نسیم وصال

خـطا نگرکه دل امـیـد در وفـای تو بست

وصال یعنی بمعشوق رسیدن. نسیم بوی خوش است. میگوید ای بوی وصال, بعضی چیزها خود وصال نیست, بوی وصال هست. آن امید هائیکه معشوق به عاشق میدهد, آن لبخندهاکه عاشق به معشوق میزنند, آن کرشمه هائیکه با چشم و ابرو به عاشق میکند, اینها همه نشانه اینست که یک روزی بوصالم خواهی رسید. این وصال نیست بلکه بوی وصال است و بوی وصال هم کم از خود وصال نیست, این هم وصال دیگری هست. من حتی با بوی وصال هم راضیم. ببین من چه خطائی کردم که امید بستم که تو با اشارتیکه میکنی وفادار هستی و روزی به وصال واقعی تو میرسم. من دلم را به بوی وصال خوش کردم. بعضی معشوقها هستند که هیچ بوی وصال را هم نشان نمیدهند. ولی وقتیکه بوی عشق و وصال را بجان عاشق رسانیدند عاشق را گرفتار میکنند و دیگه عاشق نمیرود. و هرچه بخواهند بیشتر ذجرش بدهند آن نشانه ها را بیشتر برایش مخابره میکنند.

زدست جور توگفتم زشهر خواهم رفت

بخنده گفت که حافظ برو که پای تو بست

خواجه نه اینکه بخواهد برود! میخواهد معشوقش را تحریک کند. میگوید من از دست این ظلم و ستم های تو از شیراز خواهم رفت. بخنده ایکه در اول مصراع دوم آمده در حقیقت یعنی خنده تمسخر آمیز و بسیار معنا دارد. که پای تو بست یعنی چه کسی پای تو را بسته. معشوقش گفت کسیکه پای تو را نبسته. ِیاد آور شعریست که سعدی به معشوقش گفت که تو نمیتوانی بروی و تو پایبند من هستی. من ظاهراً پای تو را نبستم ولی واقعاً پایت را بسته ام. سعدی هرشب با خودش میگوید این که نشد که فردا صبح که میشود میخواهم از خانه بیرون بروم وقتی یک پایم را بیرون میگذارم آن پای دیگرم از منزل بیرون نمی آمید و بپای اولی میگوید تو کجا داری میروی تو پایبندش هستی:

(هرشب اندیشه دیگر کنم و رای دگر

که من از دست تو فردا بروم جای دگر)

(بامدادان که برون مینهم ازمنزل پای

حسن عهدم نگذارد که نهم پای دگر)

نمیتوانم پای دگرم را از منزل بیروم بگذارم. پیامشان اینست که اگر پیمان بستی باید وفادار باشی. اگر که عاشق هستی و راست میگوئی بایستی بجور و ستم بسازی. اگر که میخواهی که معنویّت پیدا کنی, راه معنویّت دشوار است و پر از رنج و مشقّت هست و باید در این را بمانی و خارج نشوی و ثابت قدم باشی و وفای بعهد داشته باشی نه اینکه این بیت ها را بخوانی و بگوئی چقدر حافظ قشنگ شعر میگوید و از آن بگذری. باید آنچه را او میخواهد بگوئیم و بگیریم و پای بند عهد و وفای خودمان باشیم.

پایان غزل شماره 32

Loading

31- زلف، هزار دل به یکی تار مو ببست

زلف، هزار دل به یکی تار مو ببست
راهِ هزار چاره‌گر از چار سو ببست

تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان
بگشود نافه‌ای و درِ آرزو ببست

شیدا از آن شدم که نگارم چو ماهِ نو
ابرو نمود و جلوه‌گری کرد و رو ببست

ساقی به چند رنگ، می اندر پیاله ریخت
این نقش‌ها نگر که چه خوش در کدو ببست

یارب، چه غمزه کرد صراحی که خون خم
با نعره‌های قُلقُلش اندر گلو ببست

مطرب، چه پرده ساخت که در پردهٔ سماع
بر اهلِ وجد و حال، درِ های‌وهُو ببست

حافظ، هر آن‌کس که عشق نورزید و وصل خواست
احرامِ طَوفِ کعبهٔ دل بی‌وضو ببست

تفسیر:

زلف هزار دل بیکی تاره مو ببست

راه هـزار چاره گـر از چـارسو ببست

کلمه تاره که ه آخرش بی صداست یعنی تاریک و تیره است و در اینجا منظور یک رشته موی سیاه است. چاره گر در مصراع دوم یعنی چاره اندیش و تدبیرجو. در این بیت کنایه از عقل چاره اندیش و تدبیر جوست. بسته شدن دلها در کار زلف معشوق کنایه از گرفتار شدن کسی بآن معشوق است. وقتیکه بهر رشته مویت هزار دل بسته شده بنا بر این به هر رشته مویت هزار ارتباط عاشقانه بین عاشق و معشوق است. عقل تدبیر جو همیشه میخواهد که از فرمان عشق سر پیچی کند. گفته شده که عشق میخواهد که بسوزد و عقل میخواهد که بسازد و این دوتا با همدیگر جور نیستند. بنابر این میخواهد که این رشته مو را گسسته و پاره بکند ولی دلی که به آن رشته بکند نمیگذارد که این رشته پاره شود. عقل میخواهد که عشق را فراری بدهد ولی دل بآن تار مو بسته شده. پس اینجا عشق بر عقل پیروز میشود. راه را بر عقل تدبیر جو و چاره گر می بندد. چهار سو یعنی جلو, عقب, راست و چپ. از هرطرف که عشق بخواهد فرار کند نمیشه برای اینکه بسته شده به زلف یار

تاعاشقان ببوی نسیمش دهند جان

بـگشـود نـافـه ای و درِ آرزو ببست

نسیم یعنی بوی خوش. ببوی نسیمش یعنی آرزو, ببوی نسیم خوشش آرزومندم. نافه یک گره ایست که زیر شکم آهو پیدا میشود و یک ماده ایست سیاه رنگ بنام مُشک که از خون ترشه شده جمع میشود و بسیار خوشبوست. در این کیسه مانند زیر شکم آهو یک پیچ و تابهائی دارد و حافظ آن را تشبیه میکند به پیچ و تابهای زلف معشوق. آن نافه اگر پاره بشود مقدار زیادی مُشک پراکنده میشود با چه بوئی و همه جا را فرا میگیرد. یار هم اگر یک دانه از آن گره های پیچش زلفش را باز کند چنان نسیم و بوی خوشی پیدا میشود که برای دوباره رسیدن باین بوی خوش همه آرزومند هستند ولی باین آرزویشان نمیرسند. یک بار یک گره از زلفش باز کرده, گره از زلفش یعنی یک تیکه دوتای دیگر از زلف مجعدش را باز کرده مثل اینکه کیسه نافه آهو را باز کرده باشد. این همه بوی خوش پراکنده شده و چه بوی خوبی! آرزو مندیم که دوباره هم بهش برسیم دیگه باز نکرد. یکی از ویژگیهای معشوق اینست که دل عاشق را بسوزاند. یکی دیگر از ویژگیهای معشوق اینستکه عاشق را در آرزوی وصال نگرش دارد و اینقدر نگرش بدارد تا اینکه عمرش تمام بشود ولی بوصال نرسد.

شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو

ابرو نمود و جلوه گـری کرد و رو ببست

شیدا یعنی دیوانه از عشق. خواجه میگوید من دیگه دیوانه شدم چرا دیوانه شدم؟ نگارم یعنی معشوقم چرا بمعشوق میگویند نگار؟ برای اینکه چهره اش اینقر زیباست که یک تیکه نقش و نگار است مثل اینکه نقاش آفرینش او را نقش زده و نگار کرده و در نگارخانه آفرینش چهره زیبای او نقش و نگار شده. برای همین است که به هر چهره ای نگار نمیدهند به چهره زیبا نگار میدهند. معشوق خواجه چنین نگاری را داشته. حالا این معشوق چه کرده؟ در نظر بیاورید که معشوقهای آنروز همه صادق بودند یک کمی چادرشان را بیک ور میزنند. گوشه ابرویشان مثل ماه نو نمایان میشود. ماه نو قرار شد که آن حلال نازک ماه قمری باشد. گوشه ابرویش را نشان میدهد که مثل ماه نو است. من دیوانه شدم و او دوباره چادرش را آورد و روی گوشه چشمش را با حلال ماه نو اش را پوشاند. جلوه گری کرد و رو ببست

ساقی بچند رنگ می اندر پیاله ریخت

این نقـشها نگرکه چه خوش درکدو ببست

ساقی کارش اینست که می در پیاله بریزد. حالا بچند رنگ هم می در پیاله میریزد. این معنی رنگ است. رنگ یک معنی دیگری هم دارد و آن روش است. ساقی بچند روش می اندر پیاله ریخت. این ساقی چقدر می در پیاله ریختنش بناز است. وقتی یکی نگاه بکند به ساقی وقتی دارد می را میریزد چه شکلهائی بخودش میگیرد و چه شیوه هائی بکار می برد, همین طوری نیست که پیاله را بدستش بگیرد و شراب بریزد و بدهد بدستتان. هزار نکته باریک تر از مو در کارش هست. نگاه کن و ببین بچند شیوه می میریزد. این دفعه یک جور میریزد و دفعه قبلش یک جور دیگر میریزد. بعضیها این شراب را در کدو میریختند. داخل کدورا خالی میکردند خشک میکردند و آویزان میکردند و رویش را هم نقاشی میکردند. در سابق معتقد بودند که این شراب اثر مستیش بیشتر میشود برای اینکه خود کدو هم در شراب تأثیر گذار است. حالا ساقی بجای اینکه شرابهای رنگارنگ را در شیشه بریزد در کدو میریزد

یارب چه غمزه کرد صراحی که خون خم

بـا نـعـره هـای قـلقـلش انـدر گـلـوببست

صراحی اینجا تنگ شراب است بطوریکه گردنش باریک و دهانش تنگ بوده. این خون خمره از کجا آمده؟ خون خمره یعنی شراب سرخ. این صراحی چکار کرده و چه خطائی کرده که داره خفه میشود. یعنی وقتیکه میخواهیم شراب را ازش بریزیم قل قل میکند مثل اینکه نفسش قطع شده و دارد خفه میشود. غمزه یعنی سخن چینی. یا رب این صراحی چه چیزی را فاش کرد و چه سخن چینی کرد که این خون خم که در خمره بوده و حالا ریخته ایم در این صراحی با نعره های غل غلش در گلوی صراحی مثل اینست که دارد خفه میشود. این صراحی غمزه و سخن چینی کرده سخن چینی و غَمّازیَش اینست که شرابی را که در خمره بوده و قایم کرده بودند و کسی نباید میدانست و اگر امیر مبارزالدین خونخوار میدانست با افرادش میریختند و میخانه را خراب میکردند و خمها را میشکستند ولی این صراحی غمبازی کرد و امیر مبارزالدین که خودش هم شراب میخورد فهمید. وقتیکه امیر مبارزالدین خودش هم شراب میخورد آن تنگ شراب را که میخواست بریزد در پیاله همان تنگ امیر هم غل غل میکرد و میخواست خفه بشود. کاری آن سخن چینی که کرده بود خطا بود و جزایش این بود که خفه بشود.

مطرب چه پرده ساخت که در پرده سماع

بر اهل وجد و حال دَرِهای وهو ببست

پرده دو معنی دارد در اینجا یکی آن رشته هائی هست که بدسته تارهای زهی می بندند که تار زن با انگشتانش از اینجا به آنجا میزند و پردهائی که میخواهد با اینکار میزند. یکی هم بمعنی آهنگ و نغمه و آواز است. مطرب چه پرده ساخت یعنی چه آهنگی نواخت. پرده ساختن یعنی آهنگ نواختن. حالا پرده سماع دیگر چیست؟ پرده سماع اینست که در مجلس امیران جائی که مطربها میخواستند بروند و نوازندگی بکنند و یا اهل حرم میخواستند به آهنگها گوش بدهند یک پرده آویزان میکردند که اینها نا محرمند و دیده نشوند. بین این مطربان و آن تماشا چیان زنانی که در حرمسرا هستند یک پرده بود. یک مأمور هم داشت که باو پرده تاش. این پرده تاش مأمور این بود که کسی از این مطربان یک وقت به پشت این پرده سرک نکشد. در پرده سماع یعنی آن پرده ایکه آویخته شده و سماع یعنی آهنگ. کسانیکه پشت این پرده نشسته بودند و اهل بزم و حال بودند و بشور و هیجان آمده بودند, آنقدر پشت این پرده سرو صدا راه انداخته بودند و شور و هیجان پیدا کرده بودند و مرتب میگفتند آفرین, احسند فریاد میزدند. و از فرط شور و هیجانی که راه انداخته بودند بوجد و حال آمده بودند. این مطربان آهنگی نواختند که همه تحت تأثیر آن آهنگ قرار گرفتند و میگفتند چه آهنگ نواختند و چه پرده ای ساختند. چه آهنگی نواختند که در پشت پرده سماع آنهائیکه گوش میکردند و بحال و وجد و شور آمده بودند و سر و صدا راه انداخته بودند همگی ساکت شدند. دَرِ هایِ و هو ببست

حافظ هر آنکس که عشق نورزید و وصل خواست

احرام طوف کعبه دل بی وضو ببست

احرام در لغت بمعنی در حرم آمدن. حرم کجاست جائیکه من نا محرم هستم و نباید بروم. حریمش را باید نگه داشت از کلمه احترام است. یکی دیگر بمعنای چیزهائی که حلال و حرام شدن این هم حرام است مثلاً مسلمانان وقتیکه به هج میروند اینها خیلی چیزها را باید خود داری کنند.چیزهائی که اوقات غیر هج برایشان حلال بوده حالا برایشن حرام میشود. یکی دیگر اینکه دوتا پارچه ندوخته, یکی را بکمر باید ببندند و یکی را بدوش بیاندازند و بعد وارد خانه کعبه بشوند که دور آن طواف بکنند. طوف یعنی طواف کردن و دور گشتن. بسیار خُب. حالا یکی آمد و همه این کارها را کرد و رفته از اینجا بحج و بمکه رسیده چیزهائی هم که باو حرام شده دیگه نکرده پارجه سفید هم بکمر بسته و یک تیکه پارچه هم بدوش انداخته ولی وضو نگرفته و حالا اگر صد بارهم دور کعبه طواف کند یک بارش هم قبول نیست. وضو نگرفته یعنی پاک نیست. وضو گرفتن نه اینکه برای نماز خواندن. باید پاک باشد. حالا یکی همه مراسم را بجا آورده باشد ولی با بدن ناپاک بخواهد وارد بشود هرچه توبه بکند و طواف بکند و دعا و ثنا بکند فایده ای ندارد

ما دوتا کعبه داریم یکی کعبه دل داریم و یکی هم کعبه گل داریم. کعبه گل همانست که مسلمانان میروند بزیارتش و طواف میکنند. یک کعبه دیگر هست که دل یک باور مند است و یا دل یک عاشق حقیقت است و آنهم مثل کعبه هست و آن هم بهمان اندازه محترم است. چرا آن کعبه گل را اسمش را گذاشته اند خانه خدا. از کسی پرسیدند کجا رفتی؟ او گفت رفتم بزیارت خانه خدا. تو خدا را در آن خدا دیدی؟ نه بعد اسمش را گذاشته اند خانه خدا. اما کعبه دل هم کعبه است که خانه خدا آنجاست دل آنجاست و کعبه هم آنجاست. دل واقعی هم آنجاست کعبه واقعی هم آنجاست. اگر خدا را میخواهی پیدا کنی و ببینی باید در دل خودت پیدا کنی. باید بزیارت کعبه دل رفت. خدا مبدأ حقیقت در کعبه آن دل است. مولانا شعری دارد میگوید:

(ای قوم بهج رفته کجائید کجائید

معشوق همین جاست بیائید بیائید)

معشوق پیش خودتان و در دل خودتان است در آنجا جستجو کنید

(معشوق تو همسایه دیوار بدیوار

در بادیه سر گشته شما در چه هوائید)

بچه آرزوئی هستید که در این بیابانها سر گشته شده اید و دنبال کعبه میگردید؟ معشوق شما یعنی آن حقیقت همسایه دیوار بدیوارتون هست

(گر صورت بی صورت معشوق ببینی

هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید)

معشوق آن مبدأ حقیقت است. مبدأ حقیقت صورت و شکلی که ندارد. صورت یعنی ظاهر, بی صورت یعنی ظاهر نیست. حقیقت آن خدائی که شما اسمش گذاشته اید صورت بی صورت است یعنی چهره ای هست که ظاهر نیست. با کشف و شهود حسش میکنید و نه با چشم در صورتتان. در دلتان کشفش میکنید. اگر کشفش کردید کعبه وخدا آنجاست. در مصراع دوم خواجه یعنی صاحب خانه

(ده بار از آن راه بدان خانه برفتی

یک بار ازاین خانه بر این بام برائی)

در مصراع اول خانه یعنی کعبه گل. بعضیها هستند که خیا ل میکنند اگر ده بار بروند مکه خیلی ثوابش بیشتر است ولی اگر یک بار بروی و بدونی که چکار داری میکنی کافیست و دیگر تمام شد. ولی چون نمیدانی چکار داری میکنی ده بار که هیچ اگر صد بار هم بروی فایده ندارد. یک بار هم ازاین راهی که من میگویم بیا برو به کعبه دل. ای خواجه که رفتی آنجا و حاجی شدی و برگشتی و تعریف میکنی که چقدر قشنگ و مسجدش چقدر خوب ساختن و مردمش چگونه هستند بسیار خُب تو ده بار رفتی و تماشا کردی و بر گشتی:

(آن خانه لطیف است نشانهاش بگفتی

از خواجه آن خانه نشانی بنمائید)

از صاحب آن خانه یک نشانی بده. تو رفتی آن خانه را دیدی و همه نشانیهائی که تعریف کردی درست است, از خواجه آن خانه نشانی بده. از آن مبدأ یک نشانه بده

(یک بسته گل کو گر از آن باغ ببینی

یک گوهر جان کو گراز آن بحر خدائی)

اگر به باغ معنویت رفتی چه گلی با خودت آوردی و یا اگر واقعاً به دریای معنویت رفته ای یک دانه گوهر با خودت آوردی؟. یک زَره از معنویت کو؟ رفتی و برگشتی و ده بار هم رفتی و برگشتی! کو یک زرّه از معنویت کو؟ آیا هیچ از زشتیها ازت کم شده؟ نه معلوم است که هیچی از زشتیهایت کم نشده. چه بسا هستند کسانیکه به مکه رفته اند و خیلی از زشتیها بآنها اضافه شده و برگشتند. برای اینکه حالا میتوانند مردم را گول بزنند. برای اینکه مردم به این حاجی مکه رفته اعتماد میکنند و این حاجی هم بمردم میگوید حالا حرف من را گوش کنید. همه اینگونه نیستند ولی یک عده این کارها را میکنند. مثلاً تا بحال باین مرد میگفتند حسن. رفته بمکه و بر گشته اگر او را صدا نزنند حاجی حسن فوراً با تو بر میخورد کرده و نا راحت میگردد.

پایان تفسیر غزل 31

Loading